پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۸ -


1. بـدن با سائقه هاى عضويش و قابليت دريافت آثار عوامل جهان خارجى .
بدن انسان مانند بدن ساير جانوران و اشياء جزئى از جهان طبيعى است و تابع كليت و ضرورت عليت طبيعى . فعاليتهاى آن زمانى است و عوارض و پديدارهايى است و بطور تكوينى و غيرارادى رخ مى دهد. موضوع رشته هاى مختلف علوم طبيعى است .
سائقه هاى عضوى ، انسان را برمى انگيزند تا خوراك ، پوشاك ، مسكن ، دارو، جفت ، وسائل نقليه و غير آن تهيه و ذخيره و مصرف كند. اگر شخص اين نيازها را طبق احكام اخلاقى پيشينى يعنى ماقبل تجربى عقل عملى برآورده كند آن هم به شرط اين كه علاوه بر مطابقت با آن احكام يا قوانين اخلاقى ، فقط با نيت خير انجام تكليف انجام گرفته باشد نه براى حفظ جان خويش يا خانواده خويش و يا سير تعالى خويش ، كار بدى نكرده است . وگرنه ، يكايك كارهايش بد است . سائقه هاى عضوى كه در عيـن بـرانگيختن به كسب درآمد و رفع نياز با عواطف - هيجاناتى مانند خشم و شهوت و هـوس قـريـن انـد انـسـان را بـه سـرپـيـچـى از قـوانـيـن اخـلاقـى عقل عملى وامى دارند. اين سرپيچى ، منشاء تمام ستمها و كارهاى زشت و تبهكارى اسـت . كـانـت در كـتـاب دين در محدوده عقل طبيعى مى نويسد: آدمى بر حسب وجود طبيعى (بدن ) بد است .(90)
انـسـان بـه عـلت داشـتـن بـدن يـا پـاره اى از طـبـيـعـت ، در طـول زنـدگـى هـر قـدر هـم كـه احـكـام اخـلاقـى پـيـشـيـنـى عقل عملى را بكار بندد و اكثر اوقات اداى تكليف كند باز چون به مقام عصمت دست نـمـى يـابـد و نـيل به خوشى و آسايش مطلق برايش امكان پذير نيست به كدام اميد بايد اداى تـكـليـف كند؟ كانت جواب مى دهد: به اميد جاودانگى روح و بقاى پس از زيستن ، و اميد وجود خداوند.
بـه عـلت نـقص و خطاهاى انسان شناسى كانت ، او فقط به تصور كار بد دست مى يابد نه آدم بد، مردم بد، و گروه اجتماعى و بين المللى بد يا حتى زندگى پست . كانت چيزى از زنـدگى و انواع عالى و پست آن نمى شناسد. زندگى شناس نيست . بحث او محدود به افعال مكلفين است آن هم نه همه افعال ايشان .
مـهـم تـر از هـمـه ايـن كـه كـار بـد را كـه مـاهـيـتـش سـرپـيـچـى از احـكـام پـيـشـيـنـى عـقـل عـمـلى اسـت كـارى ارادى نـمـى دانـد بـلكـه بـه سـائقـه هـاى عضوى يا به قول خودش به طبع فاعل نسبت مى دهد.
2. قوه حس
قوه حس به ذهن تعلق دارد. هنگامى كه ذهن وسيله تجربى حسى ، احساسى پيدا مى كند به يـك شـهود حسى دست مى يابد. هر شهود حسى از دو جزء متفاوت بوجود مى آيد. جزئى كه مـتـعـلق بـه احـساس نيست و از خارج آن است كه همان ماده شهود حسى باشد، و جزئى ديگر كه به خود احساس تعلق دارد و در حكم صورت است . از تركيب ماده و صورت ، شهود حـسـى بـوجـود مـى آيـد. به ديگر بيان ، ماده آن است كه تاثير مى كند و احساس را بـرمـى انـگـيـزد. صورت آن است كه پراكندگى امر حادث را نظم بخشيده مى توانيم امر حـادث را وجـدان كـنـيم . در هر شهود حسى ، آنچه به خود احساس تعلق دارد و كانت آنها را صـورتهاى محض و پيشينى احساس مى نامد، زمان و مكان است . در نظر كانت زمان و مـكـان امـورى نـيـستند كه متعلق به عالم خارج باشند. زمان و مكان از آن ماست كه به هر شهودى اضافه مى شود. امور مختلف همه در زمان و مكان پديدار مى شوند، اما زمان و مكان ، قـابـل رؤ يـت نـيـسـتـنـد. نـه چـيـزى هـسـتـنـد كـه از خـود اسـتـقـلال داشـتـه بـاشند و نه عوارض و خواص اشياء به حساب مى آيند، بلكه از آن ذهن هـسـتـنـد و در هـر شـهـود حسى حضور دارند و ضميمه تاثرات خارجى مى شوند. هر شهود حسى دو شرط دارد، يكى حادثات كه مربوط به عالم خارج است و ديگرى زمان و مكان كه مربوط به ذهن است و مقدم بر تجربه ، يعنى پيشينى است .
ايـن كـارهـا مـانـنـد فـعـاليتهاى زيستى بدن غير ارادى و غير آگاهانه و از تصميم گيرى انسان ، رهاست .
3. قوه فاهمه
حـس ، يـك ركـن علم و شناسايى است و بدون آن نمى توان به چيزى علم پيدا كرد. لكن از شـهـود حـسـى بـه تـنـهـايـى هـم كـارى سـاخـتـه نـيـست . آنچه از احساس عايد ذهن مى شود تمثلاتى جداى از يكديگر است كه با آن هيچ حكمى صادر نمى توان كرد. عاملى كه اين تاثرات حسى را به هم پيوند مى دهد فاهمه است . قوه حس ، عناصر پيشينى خود يـعـنـى زمـان و مـكـان را بـر هـمـه مـحـسـوسـات - بـدون اسـتـثـنـا - اعـمـال مـى كـنـد و در بـرابـر آنـچـه از خـارج دريـافـت مـى كـنـد فعل پذير است و هيچ تغييرى در آن نمى دهد.
امـا فـاهمه ، عناصر پيشينى خود را كه مفاهيم محض فاهمه يا مقولات نام دارنـد يـكـسـان بر همه تصورات اعمال نمى كند بلكه هر دسته از تصورات را در قالب خـاص مـى ريـزد و ذيـل مـفـهـوم واحـدى جـمع مى كند. ذهن از تركيب و تاءليف اين تصورات گـاهـى مـفـهـوم وحـدت را در مـى يـابـد و گـاه مـفـهـوم كثرت و غير آن را. فاهمه تصورات حـاصـل از قـوه حـس ‍ را به هم پيوند داده و با ايجاد اتحادى ضرورى ميان آنها، قضيه اى كلى مى سازد. اين قضيه سازى يا حكم كردن يا به بيان بهتر، فكر كردن ، كار فاهمه اسـت . فـراهـم آوردن شـهـود با حواس است و فكر كردن با فاهمه . فكر كردن عبارت اسـت از مـتـحـد سـاخـتـن تـصـويـرهـا در وجـدان ... و اتحاد تصويرها در وجدان ، حكم است . بـنـابـرايـن ، فـكر كردن همان حكم كردن ، يا بطور كلى ارجاع تصويرها به احكام است .(91)
بـا انـديشيدن در احكام كلى و ضرورى ذهن مى توان دريافت كه همانطور كه احساس داراى عـنـاصـر مـقـدم بر تجربه (يعنى زمان و مكان ) است و اين عناصر صورت هر شهود حسى اسـت فـاهـمـه نـيـز مـقولاتى مقدم بر تجربه دارد كه در حكم صورت است براى احكام . و احـكـام ، ضـرورت و كـليـت خـود را مـديـون ايـن مـقولات يا مفاهيم محض فاهمه اند. وجود اين مـقـولات كـلى و ضـرورى سـبـب مـى شـود تا تجربه به معناى علوم تجربى محض ، ممكن گردد.
4. عقل ، عقل نظرى
ذهـن آنـچـه را دو قـوه حـس و فـاهـمـه فـراهـم مـى آورنـد تـوسـط قـوه عـقـل نـظـرى بـكـار مـى انـدازد و از آن بـهـره بـردارى مـى نـمـايـد. كـار عـقـل نـظـرى سـومين مرحله كار ذهن است . در مرحله سوم ، ذهن در صدد است تا با استعانت از عـقـل به شناخت عالمى و راى عالم محسوسات - يا جريان طبيعى و بدن انسان - دست يابد. پس آنچه را كه از طريق تجربه كسب كردن بعنوان مواد دانسته آنها را وحدت مى بخشد و تـصـورات و صـور مـعـقـول را بـوجـود مـى آورد. عـقـل نـظـرى بـه شـنـاخـت آنـچـه هـسـت نـائل مـى آيـد. عـقـل نظرى فقط قادر است درباره عوارض و پديدارها حكم بدهد، و ذوات و مـعـقـولات حـقـيـقـى را فـقـط مـى تـوانـد فـرض كـنـد و مـحـتـمـل بـدانـد و بـه ادراك آنـهـا يا به اثبات آنها قادر نيست . زيرا آنچه ادراك مى شود بـوسـيـله حـواس ‍ ادراك مـى شـود و آن عـوارض ذوات اسـت نـه خـود ذوات . عـقـل نـظـرى هـر بـرهـانى اقامه كند چه قياس باشد و چه استقراء، و خواه برهان انّى باشد يا برهان لمّى درباره مفهومها و معقولاتى است كه منشا و مبدا آنها حس اسـت و حـس چـنـان كـه مـى دانـيـم تـنـهـا بـه عـوارض تـعـلق مـى گـيـرد و بـه ذوات نـائل نـمـى آيـد. عـقـل نـظـرى هـر گـاه بـه ذوات پـرداخـتـه است به جايى نرسيده است . بـنـابـرايـن ، آنـچـه را حـكـم و قـيـاس و بـرهـان پـنـداشـتـه لفـاظـى و خـيـال بـافـى بوده است و غلط و متناقض درآمده است . فقط درباره عوارض و پديدارها مى توان فلسفه علمى ساخت كه در آنها عالم و معلوم متحدند و ادراك ، حقيقت دارد اعم از اين كه با نفس الامر مطابق باشد يا نباشد.
عقل نظرى يا شناخت آنچه هست ، عملى ارادى نبوده به بخش خودكار ذهن تعلق دارد و شناخت حاصل از آن هيچ تحريك و تهييجى براى اقدام صاحبش بوجود نمى آورد.
5. قوه تميز زشت از زيبا، يا ذوق
كانت يكى از كاركردهاى عقل را تميز زشت از زيبا مى داند و مى گويد زيبايى مظهر عالم مـعـقـول در جـهـان طـبـيـعـى يـا مـحـسـوس اسـت . او ايـن قـوه را در مـرتـبـه پـس از عقل نظرى و فراتر از عقل عملى مى نشاند.(92)
6. عقل عملى
مـقـصـود كـانـت از عـقـل عـمـلى هـمـان عـقـل انـسـان اسـت از آن حـيـث كـه بـه افـعـال ارادى و بـه احكام اخلاقى و بايد و نبايدهاى مربوط به رفتار پرداخته است . او كـتـابـى را بـه هـمـيـن مـوضـوع اخـتـصـاص مـى دهـد. بـه ادعـاى او عـقـل اگـر بـه شـنـاخـت آنـچـه هـسـت بـپـردازد عـقـل نـظـرى اسـت و اگـر بـه عـمـل اخـلاقـى اقـدام كـنـد عـقـل عملى است كه علاوه بر معرفت و شناخت ، منتهى به ابـداع و خـلق مـى شـود. عـقـل عـمـلى هـمـان عـقـل در مـعـنـاى كـلى آن است كه اراده را در انجام عـمـل خـيـر تـهـيـيـج نـمـوده و بـه آن جـهـت داده اسـت .(93) يـا عقل عملى به مدد اختيار به رجحان يك امر بر امر ديگر مى پردازد.(94)
يـك عـقـل بـيـشـتـر نـيـسـت . عـقـل ، زمـانـى كـه بـه شـنـاسـايـى آنچه هستند بپردازد طورى عـمـل مـى كند و قضاياى پيشينى ويژه خود را دارد و هنگامى كه متعلقات يعنى موضوعاتش فـرق كـردن و بـه آنـچـه بـايـد بـاشـد يـعـنـى بـه كـارهـاى آدمـى پـرداخت طور ديگرى عـمـل مـى كـنـد چـون قـضـايـاى پـيـشـيـنـى ديـگـرى دارد بـراى طـرز كـار تـازه اش عـقـل آدم مـمـكـن اسـت هـر چند دقيقه يكبار طرز كارش را تغيير دهد. اين گرچه شگفت انگيز و باورنكردنى است اما عقيده راسخ كانت بر همين است .
عـقـل وقـتـى جـزئيـاتـى را كـه از راه حـس و تـجربه ادراك كرده تحت كليات در مى آورد و مـحمولها را بر موضوعها درباره تجربياتش حكم مى كند و قياسهاى برهانى ترتيب مى دهد عقل نظرى است . اما به محض اينكه به اعمال انسان پرداخت كه چه كارى را بايد بكند و چـه كـارى را نـبـايـد بكند طرز كارش طورى ديگر مى شود و بر اساس جديدى حكم مى دهـد. اين حكم دادن تازه همان قانونگذارى براى انسان و براى يك ملت و براى بشريت در همه زمانها و مكانهاست . اين احكام و قوانين اخلاقى كه با قوانين نيوتن و كپرنيك حاكم بر جـهـان طبيعى و قوانين و احكام دانش ‍ پزشكى و زيست شناسى متناظر است بر جهان بشرى حاكميت تكوينى دارد. در اين وقت است كه عقل حكم به بقاى نفس پس از ترك زيستن مى كند و بـه وجود آفريدگار و به اين كه انسان پس از مردن باقى بوده و سير كمالى را كه در زنـدگـى دنـيـا مـحـال اسـت طـى مـى كـنـد و بـه خـيـر تـام و كمال مطلق دست مى يابد كه خوشى و آسايش مطلق و آرام و قرار باشد.
فـقـط چـنـد فرق فاحش ميان اين دو كاركرد عقل هست . در حالى كه كشف و بيان قوانين جهان طـبـيـعـى و بـدن انـسـان و جـانـوران بـه عده معدودى از محققان و بزرگانى مانند نيوتن و كـپـرنـيك اختصاص دارد كشف و وضع و بيان قوانين اخلاقى از عده هر كس خواه عامى و بى سواد و خواه فيلسوف حقوق و سياست و اخلاق بر مى آيد.
هـمـه آدمـها اوامر مطلق غيرمشروط عقل را داير بر لزوم حسن نيست در اعمالشان و وجوب اداى تـكليف حتى به زيان خويش با گوش هوش عقل عملى مى شنوند و در همان لحظه به چشم دل مـى بـينند و ادراك مى كنند كه اين اوامر، حكم خداوند است . چنان كه در زندگى و براى تـنـظـيـم رفـتـارشـان نـيـازى بـه وحـى و پـيـامبران نمى بينند و نه به مجالسى كه از بـزرگـان فـلسـفـه ، حـقوق و سياست تشكيل شده باشد. هر يك هم قانونگذار و هم مجرى قـانـون مـى شود و مملكت غايات را تشكيل مى دهند. چگونه چنين امر خارق العاده اى رخ مـى دهـد؟ پـاسـخ كـانـت ايـن اسـت : چـون مـدركـات عـقـل عـمـلى ، پـيـشـيـنـى و ضـرورى اسـت و بـراى هـر كـس قـابـل فـهـم اسـت و مـى دانـد كـه مـكـلف اسـت كـه بـه تـكـليـف عـمـل كـنـد. و مـى داند كه امر مطلق اين است كه همواره طبق قاعده اى كه بتوانى بخواهى آن قـاعـده قـانـون عـمـومـى گـردد. يـا ايـن : چـنـان عـمـل كـن كـه گـويـى قـاعـده عمل تو بوسيله اراده ات قانون عمومى طبيعت گردد.(95)
هـر كـس بـه مـدد عـقل عملى خويش كه انباشته از مدركات پيشينى بديهى و روشن است نه تنها قوانين اخلاقى براى رفتار خويش بلكه براى ديگران و بشريت وضع مى كند و به اجرا مى گذارد. از جمع مردم مملكت بهشتى و كمالات غايى پديد مى آيد. مـقـصـود مـن از مـمـلكـت غـايـات ، وحـدت و انـسـجـام مـوجـودات عاقل بوسيله قوانين مشترك است .(96)
هر موجود عاقل از دو جهت عضو اين كشور محسوب است يكى اين كه خودش واضع قانون است و ديـگـر ايـن كـه تـابع و مجرى قانون است و تابع اراده ديگرى نيست حتى احكام الهى و فـرامـيـن او... اگر بپرسيم : اين غايات چيست ؟ پاسخ كانت اين است : انسانيت هر فـردى و انـسـان بـودن هـمـه افـراد بـر جا مى ماند و جانشان محفوظ است . هر انسانى به تـنـهـايـى غـايـت اسـت . موجود عاقل به عنوان غايت فى نفسه ، ملاك وضع و اجراى قانون اخلاقى است .
اگـر بـپـرسـيـم : عـقـل نـظـرى بـه گـفـتـه شـمـا كـارى بـه كـار آدمـى نـدارد و عقل عملى است كه به قانونگذارى براى صاحبش ، جامعه و كشور، و تمامى بشر آن هم با دو خـصـوصيت كليت يا عموميت و دوام يا ثبات زمانى مى پردازد. هم قانون شناس است و هم واضع قانون .
طـبـع يـا بـدن آدمـى هـم كـه بـا سـائقـه هـاى عـضـويـش از قـانـون كـه عـمـل بـر اسـاس تـكـليـف بـاشـد سرپيچى مى نمايد و شخص را به كارهاى بد و ستم و تـبـهـكـارى بـرمـى انـگـيـزد، پـس اجراى اين احكام يا قوانين اخلاقى با كدام قوه سـاخـتـار انـسان است ؟ كانت اين پاسخ را دارد: قوه اختيار كه همان تصميم گيرى و اجراى قانون و اداى تكليف باشد. و زير نظر عقل عملى كار مى كند و البته به آن است و جدايى ناپذير از آن .
7. تصميم گيرى و اجراى احكام يا قوانين اخلاقى
به نظر كانت چيزى كه از آن با اراده ياد مى كند تابع امر اخلاقى يعنى قانون اخـلاقـى است و از هيچ گونه ميل و يا مصلحت شخصى پيروى نمى كند. اراده تنها از قانون اخلاقى تبعيت مى كند كه خودش واضع آن است . پس اراده تنها تابع قانون خود اسـت و بـديـنـسـان مـى تـوان گـفـت كـه اراده ، آزاد و مـخـتـار اسـت . در نـظـر كـانـت اصل اعلاى اخلاق همانا حاكميت اراده است .(97)
مـى گـويـد: اى تـكـليـف ! اى نـام بلند بزرگ ! خوشايند و دلربا نيستى ، اما از مردم طـلب اطـاعـت مـى كـنـى . هـر چـنـد اراده كسانى را به جنبش در مى آورى نفس را با چيزى كه نـفرت يا ترس بياورد نمى ترسانى ، ولى قانون وضع مى كنى كه به خودى خود در نـفـس مـوثـر مـى افـتد و اگر هم اطاعتش نكنيم خواه ناخواه احترامش مى كنيم و همه تمايلات (سـائقـه هاى عضوى ) با آن كه در نهانى بر خلافش رفتار مى كنند در پيشگاه آن ساكت انـد... انـسـان از آن جـهـت كـه جـزئى از عـالم مـحـسـوس اسـت بـواسـطـه آن اصـل و ريـشـه از خـود بـرتـر مـى رود و آن اصل او را به امورى مربوط مى كند كه تنها عـقـل مـى تـوانـد آن را ادراك نـمـايـد. آن اصـل هـمـانـا شـخـصـيت انسان يعنى مختار بودن و استقلال نفس او در مقابل دستگاه طبيعت مى باشد.(98)
قـوه تـصـمـيـم گـيـرى ، زائده اى اسـت چـسـبـيـده بـه عـقـل عـمـلى نـه ايـن كـه خـود اصـلى انـسـان بـاشـد و تـفـكـر و تـعـقـل و تـفـقـه در ديـن ، زنـدگـى شـنـاسـى و اعـمـال و هـيـجـانـات و عـواطـف و داورى و اسـتـدلال و جـنـگ و صـلح آدمى را تعيين كند و بر فراز ساير توانايى هايش قرار داشته بـاشـد. عـقـل عـمـلى بـا زائده اش ‍ كه تصميم گيرى باشد پس از وضع قانون قادر نيست آن را بر بدن و تمايلات طبيعى آن حاكم و مجرى گرداند و طبع - به قـول كـانت - از آن قانون سرپيچى مى كند و راه كار بد را مى رود. كارهاى بد از قوه تصميم گيرى سر نمى زند از طبع يا به بيان صحيح ، سائقه هاى عضوى ، سر مى زند. فقط نيت خير يا نيك ، و اعمال خوب است كه از قوه تصميم گيرى سر مى زند. و ايـن از سست ترين مدعيات كانت است . جريان زندگى و آگاهى بيواسطه ما بر آن ، كذب اين مدعيات را گواهى مى دهند.
تـنـوع آدمـيـان بـر حـسـب انـسـان شـنـاسـى كـانـت در لحـظـه قـانـونـگـذارى عـقـل عـمـلى مـورد ادعـاى وى روى مـى دهـد. يـكى به معرفت خويش نسبت به تكليف عـمـل كـرده اداى تـكـليـف مى نمايد بر حسب تصميم خويش ، و ديگرى پس از علم به آن ، و تـشـخـيـص تـكـليـف ، بـه انـگـيـزه طـبـيـعـى بـدن يـا بـه قـول كـانـت براى حفظ جانش و يا كسب مال و منافع و شهرت و قدرت و به اصطلاح كانت مـصـلحـت جـويـى از اداى تـكـليف سر باز مى زند و قانون اخلاقى را زير پا مى گـذارد. پـس كارهاى انسان دو منشاء مختلف دارد: 1. تمايلات طبيعى يا سائقه هاى عضوى 2. تـصـميم گيرى بر اساس تشخيص ‍ قانون اخلاقى و تكليف ، با انعقاد قصد بر اداى آن ، قـصـدى كـه كانت از آن با اراده نيك ياد مى نمايد. قصد انجام كار نيك را كه بـا تـصـمـيم گيرى ملازمه دارد به كداميك از عناصرى كه كانت دانسته يا ندانسته براى انـسـان قـائل مى شود نسبت توان داد؟ پاسخ به اين پرسش از نوشته هاى كانت بر نمى آيـد. سـرپـيـچـى از اداى تـكـليف پس از شناسايى پيشينى يا تجربى تكليف و قانون اخلاقى را به كدام عنصر آن ساختار مى توان نسبت داد؟ براى آن پاسخى در آثار وى يـافت نمى شود. بارها مى گويد كه طبع او يا طبع انسان موجب اين سرپيچى مى شود. لكن ايجاب در اينجا به معنى انگيزش است يا اراده و قصد و تصميم گيرى ؟ او يا انسان واجد چه چيزى در ساختار خويش است كه بر اثـر انـگـيـزش سـائقه هاى عضوى به اين فعل اقدام مى كند. طبع چنان كه كانت تصوير مى نمايد جز سائقه هاى عضوى را كه در خدمت بقاء انسان و هر جانورى هستند در بر ندارد و از هر محرك فطرى ساختارى ديگرى خالى است .
غـارتـگريها، ستمگريها، فتوحات و كشور گشايى ها، ويرانگريها و كشتارهاى وحشيانه طول تاريخ را مى توان به سائقه هاى عضوى - طبع تصويرى كانت - نسبت داد؟ سائقه هاى عضوى بر خلاف دو محرك ساختارى و موروثى ديگر آدمى كنشها و انگيزشهاى متناوب و غـيـر دائمـى دارنـد. هـر كـسـى بـا آنـها آشناست . به محض سير شدن و رفع تشنگى و رسـيـدن بـه جـفـت ، و نـظـائر آنـهـا و لوازمـشـان بـدن بـه حال تعادل مى رسد و انگيزش باز مى ايستد.
كـانت با آز كه ميل سيرى ناپذير به جمع آورى ، تصرف ، انباشتن و داشتن است و هيچگاه از انگيزش باز نمى ايستد آشنايى ندارد. چنانكه محرك فطرى حقگرايى را نمى شـنـاسـد. بـدون وجـود ايـن سه محرك فطرى كه بنياد نه فقط در ساختار آدمى بلكه در نـظـام هستى ، آفرينش ، پيدايش و زندگى دارند چيزى به نام اراده اى كه توان گزينش يـا اخـتـيـار دارد بوجود نمى آيد. سائقه هاى عضوى كه با عواطف - هيجاناتى مانند خشم و شهوت و ترس همراه مى شوند صيانت ذات مى كنند و دو محرك ديگر با انگيزشهاى دائمى كه اراده را به دو سوى متخالف گرايش مى دهند حالت تعادلى در درون انسان بوجود مى آورند تا اراده يا خود اصلى وى بتواند هر يك از آنها را برگزيند و بر اثر اختيار يكى و تـرجـيحش بر ديگرى به زندگيهاى پست يا به زندگى عالى حيات طيبه يا زندگى انسانى در آيد.
چـنـان كـه قـادر اسـت عـلائق پـسـت و عـلائق عـالى را در خود ايجاد كند تا جاى انگيزشهاى مـوروثـى را تنگ كنند و به رفتار و زندگيش دوامى هر چند نسبى بدهند. از آن جمله علائق اسـتـكـبارى كه با رفتار افساد فى الارض و خونريزى و ويرانگرى بى پايان مشخص مـى شـود. سـاديـسـم جـز تـظـاهر آن در زمينه جنسى نيست . سياست اسكندر مقدونى و چنگيز مـغـول ، فـاشـيـسـم ، اسـتالينيسم ، و صهيونيسم ، استكبار جهانى به سركردگى هياءت حاكمه آمريكا مظاهر ديگر آن بشمار مى آيند.
تفسير اين رخدادهاى هولناك و توجيه انسان شناختيش از عهده انسان شناسى كانت بر نمى آيـد. بـشـر پديدارى پيچيده تر از آن است كه به تصور فلاسفه اى كه نام برديم در آمده است .
كانت همين قدر مى داند كه : انسان به مدد عقل خود در مى يابد كه طالب خير اعلا يعنى خير كـل و تـام و تـمـام اسـت .(99) و آن را فـضـيـلت در نـهـايـت كمال كه مقام قدس است تواءم با احساس خوشى و آسايش ، مى داند. و در گفتارى كه از او نـقـل كرديم خود و هر انسانى را واجد احساس تكليف و احساس احترام به قانون اخلاقى مى شمارد.
اما در همان گفتار در آرزوى آن است كه به اصل و ريشه اين احساس پى ببرد. و سرانجام اصـيـل و ريـشـه اى كـه بـراى آن مـى يـابـد امـر مـبـهـم شـخصيت انسان است . اين اصـل ، چـيـزى جـز مـحـرك فـطـرى حـقـگـرايـى نـيـسـت كـه خـداونـد متعال بارها در درسهايش به بشر از آن ياد مى فرمايد و امر مى كند تا در حالى كه خود يا اراده مان را به حقگرايى فطرى سپرده باشيم به زندگى برخيزيم : فاءقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس ‍ عليها...
تـظـاهـرات اين محرك ساختارى در زندگى ما آنقدر متنوع و فراوان و محسوس است كه بر كـسـى پوشيده نمى ماند. كانت خواهان كمال بودن ما را قضيه اى بديهى و يقينى مـى دانـد كـه مـى تـوان اساس يقين ما به بقاى نفس ما و وجودى قرار گيرد كه خود داراى كـمـال مـطـلق اسـت و وجـود عـالم و جـريـان امـورش بـر حـسب مشيت اوست . مگر اين خواهش كـمـال كه در همه انسانهاى سالم هست و از آن آگاهى دارند ممكن است از چيزى غير اين محرك فطرى باشد كه بنياد نه در ساختار ما بلكه در نظام هستى ، آفرينش ، پيدايش و زنـدگـى دارد؟ آگـاهـيـش از خـودش را كه نه چنان كه او مى گويد پيشينى بلكه دقـيـقـا تـجـربـى اسـت بـراى مـا ايـن طـور گزارش ‍ مى دهد: چون مردى را مى بينم كه اسـتـوارى مـنـش او بـرتـر از مـن اسـت هـر چـنـد عـامـى و در مـوقـعـيـت اجـتـمـاعـى نـازل بـاشـد خـودم - چـه بـخـواهـم و چـه نـخـواهـم - در بـرابـرش خـاضـع مـى شـود.(100) ايـن خـضـوع احـترام آميز مگر جز از محرك موروثى حقگرايى سر مى زند؟
ايـن خـودى كـه خـاضـع مـى شـود، احـسـاس تـكـليـف مـى كـنـد، و بـرايـش مـثـل كـانت اين پرسش مطرح است كه چه اميدى مى توانم داشته باشم ؟ كداميك از قواى هـفـتـگـانـه اى اسـت كـه بـراى آدمـى بـر مـى شـمـارد و هـسـتـيـش را در آن مـحـدود مـى دانـد؟ خـودى كـه بـايـد در راءس هـمـه ايـن قـوا بـاشـد و اعمال زشت و زيبا، احسان و ايثار و تبهكار و ستم بيكسان به او تعلق گيرد؟
اگـر هـمـه كـارهـاى بـد نـاشـى از طـبـيـعـت يـا بـدن اسـت چـگـونـه عـقـل نـظـرى بـه جـاى كـاركـردهـايـى كـه كـانـت بـراى آن قـائل است غالبا در ذهن وسوسه مى كند و شك مى آورد؟(101) اگر چنين رخداد شـومـى هـسـت ، كـه هـسـت ، كـانـت بـايـد تـوضـيـح دهـد كـه كـدام عـامـل سـاخـتـارى و كـدام عـلاقـه يـا وضـع نـفـسـانـى مـكـتـب مـوجـد آن و امـثـال آن اسـت ؟ و اگـر بـاشـد بـايـد بـرتـرى وجـودى بـر عقل داشته باشد عقلى كه واضع قانون و مجرى آن در انسان است و بسى كارهاى مهم ديگر از آن سر مى زند بر حسب انسان شناسى كانت ؟
كـانـت نـه به تنوع زندگى انسان ها قائل است و نه به سير تعالى و تقرب به خدا و سـيـر بـُعـد از خـدا در هـمـيـن زنـدگـى هـاى عـالى و پست اين جهانى ؛ و نه به انواع ممكن زنـدگـى و تـنـوع چـشـمـگير آدميان و گروههاى اجتماعى و بين المللى انديشيده و معرفتى يافته است .
در نـتـيـجـه ، تـحـولات وجـودى خـود آدمـى را در طـول عـمـر و تـا لحظه مردن نمى شناسد و مى پندارد آدميان در لحظه مردن ، هستى واحد و يـكـسـانـى دارنـد. در آن لحـظـه ، نـاگـهـان يـكـى بـه سـيـر كـمـال مـى پـردازد و احـسـاس آسـايـش ‍ وصف ناپذيرى دارد و به خير اعلا دست مى يابد. ديـگـران چـه مـى شـونـد؟... آنـان كـه بـه انـگـيـزه حـب ذات عـمـل مـى كـنند و به قوانين اخلاقى بى اعتنا باشند و اداى تكليف نكنند؟ يا آنان كه ميانه حال باشند؟ كانت هيچ پاسخى ندارد.
مايه هاى انسان شناسى كانت را مى توان در انسان شناسى يونان باستان يافت . سقراط و افـلاطـون ، مـعـرفـت عـقـلى را مـشـتـمـل بـر هـمـه چـيـز مـى دانـنـد. كـانـت عـقـل را مـشـتـمـل بـر عـقـل نـظـرى ، ذوق ، عـقـل عـمـلى شامل كشف قوانين اخلاقى ، قانونگذارى ، اجراى قانون و تصميم گيرى و فضيلت ... مى دانـد. چـنـان كه سقراط معرفت را عين فضيلت مى داند و مانند كانت مى انديشد آدميان همواره آنـچـه را حـق مـى دانـنـد لاجـرم عـمـل هـم مـى كـنـنـد. بـنـابـرايـن ، آنـچـه مـا را از عـمـل مـطـابـق حـق بـاز مـى دارد جـهـل و نـادانـى اسـت . يـكـى از دلايـل اصـلى افـلاطـون در پـرداخـتـن بـه نـظـريـه صـور يـا مـثـل اشـتـيـاقـش بـه فـراهـم نـمـودن مـعـيـارهـاى عـيـنـى اخـلاق بـراى آدمـيـان اسـت . عقل آدمى به ساير اجزاء ساختارش در تعارض است . جزء عقلانى بايد مراقب ساير اجزاء باشد.
در كـنـار تـمـايـلات عـقـل ، تـمـايـلات جـسـمـانـى و عـواطـفـى مـانـنـد خـشـم وجـود دارد. عـقـل گـرايـش و كـشـش خـود را دارد و مـى تـوانـد مـا را بـه سـوى عـمـل تـحـريـك كـنـد. افـلاطـون از عـقـل كـه مـايـه تـمـايـز انـسـان از حـيـوان اسـت در مقابل طبع او تمجيد مى كند، گويى نه فقط راهبر ساير اجزاء ساختار بلكه خود آن است . همه اينها در انسان شناسى كانت مشهود است و تكرار مى شود.
87. داروين
چارلز داروين (1809 - 1882 م )
پـيـش از هـر چـيز بايد دانست كه داروين جانورشناس و نه انسان شناس است . پس به چه دليل در اينجا به مطالعه او مى پردازيم ؟
نـخـسـت بـه اين دليل كه انسان بدنى با محركى ساختارى دارد كه زندگى جانوريش را تـشـكـيـل داده آن را صـيـانـت مـى كـنـد هـمـانـچـه فـلاسـفـه از اول تـا بـه آخـر يـا آن را جـزء مهمى از وجودش مى شمارند يا مانند افلاطون و ارسطو و كانت يكى از دو نيمه آن .
دوم ايـن كـه هر زندگى ممكن جديدى را برگزيند و پيش گيرد چه استكبارى باشد و چه حـيـات طـيـبـه ، زنـدگـى جانوريش همچنان در مقام شالوده باقى مى ماند و از آن گريز و گزيرى ندارد و در هستى او اثرگذار باقى مى ماند.
سـوم ايـن كـه يـكـى از وجـوه بـارز هـر زنـدگـى جـديد و اضافى در چگونگى مديريتى انـعـكـاس مـى يابد كه نسبت به بدن خويش اعمال مى كنيم ، و بدون مطالعه و مداقّه در آن نمى توانيم به ماهيت زندگى جديد و تمايزش از ساير شيوه هاى زندگى پى ببريم .
چـهـارم ، يـكـى از چـهـار زندگى پستى كه بشر برگزيده در آن بسر مى برد زندگى جـانورى است . و تنها در چنين اتفاقى است كه از دوگانگى زندگى بدر آمده يك زندگى را مى گذراند. و به همين ملاحظه است كه از آن با زندگى جانورى محض ياد مى كنم . پروردگار متعال با اشاره به جمع كثيرى از مردم مكه و غير آن كه درسهاى طولانى عهد مكى را با بى اعتنايى ، بى انديشگى ، دروغ شمارى ، انكار و كفر مقابله كرده اند و جـانـورسـانـان مـى خواند و در اوائل دوره مدنى در حقشان مى فرمايد: ان هم الا كـالانـعـام بـل هـم اءضـل جـز داموارگان نيستند بلكه آنان بدتر و گمراهتر از دامها باشند.
پـنـجـم ، دو گـروه بـشـرى مـسـتكبران و دنياداران همواره مى كوشند مردم را به يكى از دو زنـدگـى پـسـت دامـوارگى و شى ءوارگى در آرند. و اين همان سياست استضعاف است كه سياست داخلى و سياست بين المللى را آلوده به تبهكارى و بيدادگرى كرده اساس سلطه گـرى و اسـتـعـمارگرى و جهانخوارى را تشكيل مى دهد. در نتيجه ، بخش عمده اى از انسان شناسى به جانورشناسى اختصاص مى يابد.
شـشـم ، جانورشناسى عالمانه داروين گزارشى شكوهمند از بخش مهمى در تاريخ ظهور هـسـتـى بـر خـرد مـا انـسـانـهـا را در بـر دارد كـه بـدون آشـنـايـى بـا آن و تـاءمل در آن شايستگى انديشيدن درباره هستى هاى متدرج ساختار آدمى را پيدا نمى كنيم و از عهده فهم چگونگى هستى او بر نمى آييم .
هـفـتـم ، پـس از انـتـشـار جانورشناسى داروين و شهرت و مقبوليت آن ، نخستين مدعى انسان شـنـاسـى و جـامـعه شناسى با جابجايى جانور و انسان در فرضيه داروين گام به اين عرصه مى نهد. و اسفبارتر از آن اين كه حيوان سياسى از اين رهگذر و از بخت بد ما يكه تاز فصلى از تاريخ بشر مى شود كه تا ديروز نزديك خاتمه نيافت .
كـانـت در 1804 در حـالى از دنـيـا مـى رود كـه هـسـتـى آدمـى را چـه صـاحـب اراده و نـيـك و فـاعـل اداى تـكـليـف و عـمـل بـه قـوانـيـن اخـلاقـى در طـول عـمـرش بـاشـد و چـه در سـراسـر زندگى لحظه اى قصد خير و اداى تكليف نكند و هـمـيـشـه از امـر مـطـلق سـر بـپـيـچـد و بـه احـكـام اخـلاقـى صـادره از عقل عملى خويش ‍ بى اعتنا بماند و حتى يكبار از قانون اخلاقى اطاعت ننمايد ثابت و عارى از اعـتـلا و انـحـطـاط مـى دانـد. او بـر خـلاف آمـوزه هاى وحيانى و تجربه و مشاهدات بشر مـدارجـى از هـسـتـى مـكـتـب از اعـلا عـليـيـن تـا اسـفـل سـافـليـن بـراى او قائل نيست . چهار سال پس از او كسى بدنيا مى آيد كه پس از يك سفر دريايى به نيمكره جـنوبى شروع به صورتبندى نظراتى درباره گسترش ‍ انواع از طريق انتخاب طبيعى مـى كـنـد كـه بـعـدهـا در كـتـاب مـنـشـا انـواع مـنـتـشـر شـده او را در سـال 1879 بـه شـهـرت جـهـانـى مـى رسـانـد. او بـا تـاكـيـد بـر تكامل تدريجى يك نوع به نوع ديگر عليه اين پندار كه هر نوعى مستقيما خلق شده است به احتجاج مى پردازد.
داروين اثبات مى كند كه افراد(102) جاندار با تنازع بقا مواجه اند، تنازع بر سر بـرخـوردارى از مـنـابـع زيـسـتـى مـحـدود. تـنازعى كه با رقابت آغاز مى گردد. آنها كه سـازگـارى بـهـتـرى بـا محيطشان پيدا كنند به اين معنى كه تغييراتى ساختارى در خود بـدهـنـد زنـده خـواهـنـد مـاند و نسلشان ازدياد پيدا خواهد كرد. افراد، حتى اگر از يك نوع بـاشـنـد اندك تفاوتى از هم پيدا خواهند كرد و اين امر به جريان انتخاب طبيعى امكان مى دهـد كـه عـمـل كـنـد و مـؤ ثـر افـتـد. مـى نويسد: در نتيجه اين تنازع بقا،(103) هر تـغـييرى هر قدر جزئى و مسبوق به هر علتى باشد اگر نفعى هر چند اندك هم براى يك فرد از نوع داشته باشد...
تـمـايـل بـه حـفـظ آن فـرد خـواهـد داشـت و عـمـومـا بـه فـرزنـدان آن فـرد به ارث خواهد رسـيـد.(104) بـه ايـن مـعـنـا كـه ايـن فـرزنـدان امـكـان و احـتمال بيشترى براى بقا خواهند داشت به گونه اى كه پيشرفتى تدريجى و گام به گام در توانايى هر نوع براى فايق آمدن بر شرايط محيطى ايجاد خواهد شد.
اگـر زمان به حد طولانى دراز فرض شود يك نوع مى تواند كاملا ماهيتش را تغيير دهد و يـك نـوع جـديـد بوجود آيد. با وجود اين ، تاكيد داروين بر اعضاى منفرد انواع است . چرا كـه ايـن افـراد و نه انواع هستند كه پيشرفت مى كنند. او اين فرايند را انتخاب طبيعى نـام مـى نهد تا آن را از انتخاب مصنوعى گياهان و حيوانات كه توسط انسان و به منظور توليد انواع مفيدتر از آنها انجام مى گيرد تمايز بخشد.
امـا ايـن كـه دگـرگـونـى مـاهـيت يا هستى جانوران تحت كدام قوانين حاكم بر نظام هستى و پـيـدايـش و زنـدگـى اتـفـاق مى افتد؟ مساءله اى است كه داروين با جديت از آن اظهار بى اطلاعى مى نمايد.
آن زمان اين پندار كه هر نوع ، ماهيت ثابتى دارد كه خداوند آن را به آن نوع داده است چنان در اذهـان جـا افـتـاده بـود كـه هـر نـظـرى غـيـر آن بـا جـنـجـال روبرو مى گشت . حال آن كه آموزه هاى وحيانى از آدم تا خاتم بر اين تاكيد دارد كـه هـر مـرد و هـر زنـى بـه نحو آگاهانه و ارادى مى تواند با گزينش يكى از چند نوع زنـدگـى پست و عالى به اسفل سافلين يا به اعلى عليين در آيد و تغيير هستى دهد. لكن در لحظه مردن ، با همان هستى مكتب آخرين لحظه عمرش ‍ تثبيت شده با خدا مواجه مى گردد تـا بـه يـكـى از دركـات دوزخ بـرزخـى يـا درجـات بـهـشـتـى آن در آيـد. پـروردگـار مـتـعـال در آخـرين درسش از مردمى كه ايمان آورده اند مى خواهد كه از او و از پيامبر هنگامى كـه دعوتشان مى كند به آنچه زندگى تازه اى به آنان مى بخشد اطاعت كنند.(105) بـه زنـدگـى جـديـد در آمـدن هـمـان طـى طريق مسلمان شدن و بكار بستن احكام و آموزه هاى وحـيـانـى در خـويـشـتـن و در جـامـعـه و مـيـهـن اسـت . بـا عـمـل كـردن بـه كيفيتى كه خدا مى آموزد مى توان از زندگى هاى پست به زندگى انسان فـرا رفـت و از ايـن يـك بـه اسـلام كـه هـمـان حـيـات طـيـبـه بـاشـد. مـن عـمـل صالحا من ذكر او اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة . هر كس مرد باشد يا زن در حـالى كه مؤ من است عمل صالحى انجام دهد ما او را زنده نمى كنيم با ارتقا به حيات طيبه .(106)
فـرق كـسـى كه از يك زندگى پست يا حتى زندگى انسانى به حيات طيبه فرا مى رود بـا خـودش در حـيـات جديد بيش از فرقى است كه ميان نوعى جاندار با نوع جديدى وجود دارد كـه طـى فـرايـنـد انـتـخـاب طـبـيـعـى پـس از مـيـليـونـهـا سال به آن متحول مى گردد.
مـردم عـصـر داروين و سده هاى پس از آن چندان از آموزه هاى وحيانى بدور و بى خبرند كه نـمـى دانـنـد پـروردگـارشـان خـبـر از واقعيت روزمره اى داده است هزاران بار شگفت تر از واقـعيتى كه داروين به كشف آن نائل آمده است . خبرى كه داروين مى دهد اين است : افراد هر نـوع جـانـور، و خـود آن نـوع - اگـر بـتـوان نـوع غـيـر مـتـغـيـرى فـرض كـرد - در طـول زمـان در تـحـول انـد و پـيوسته ماهيت عوض مى كنند. هر چند اين تحولات را به چشم نـبـيـنـيـم و حـتـى در آزمـايـشـگـاهـهـاى مـجـهـز آتـى نتوانيم بسهولت تشخيص دهيم لكن در طـول روزگـاران و دوره هـاى تـاريـخـى بـه نحو چشمگير و نمايانى مشهود مى افتند. اين دگـرگـونـى انواع چنان و چندان است كه وقتى واژه نوع را بكار مى برم براى سهولت تـفـهـيـم . مـجموعه اى از افراد است كه شباهت نزديكى به هم دارند هر چند يكسان نـيـستند. او بر تدريجى بودن تغيير افراد و انواع تاءكيد دارد و به جهشهاى ناگهانى كـه از طـريـق آنـهـا انـواعـى عـجـيـب نـاگـهـان سـر بر مى آورند اعتقادى ندارد. بر اساس فرضيه انتخاب طبيعى ، هر تغييرى لاجرم از طريق يك رشته تغيير تدريجى جزئى به وقوع مى پيوندد.
نظريه وى ، مفروضات فلسفى را درباره جوهر اشياء كه از ارسطو و حتى افلاطون به ارث رسـيـده اسـت بـه چـالش طـلبـيـد نه آموزه هاى وحيانى را. آراء هستى شناختى ، انسان شـنـاخـتـى و تـعـادل شـناختى فلاسفه يونان ، مؤ لفان اوپانيشادها، بودا، و بسيارى از فلاسفه مطابقتى با آموزه هاى وحيانى ندارد.
نظريه وى با نتايجى كه برخى از طبيعيدانان عصرش به آن مى رسند مشابهت و مطابقت دارد. واليس ، مستقل از داروين به فرضيه انتخاب طبيعى مى رسد. او هيچ تباينى مـيـان اين فرضيه با ساختار ويژه انسان كه داراى بدنى هم هست نمى بيند. انسان كه از نـظـر يـك جـزء سـاخـتـارش بـا پيشرفته ترين نوع جانوران برخى مشابهتها دارد داراى هستى هاى ويژه اى است فوق جهان طبيعى .
مى گويد: به سبب وجود اين هستى هاى ويژه است كه ما مى توانيم ثبات قدم يك شهيد، از خـود گـذشـتـگـى يـك نـيكوكار، ايثار يك وطن پرست ، شور و شوق يك هنرمند، و تحقيق تـواءم بـا عـزم راسـخ و پـشـتـكار يك دانشمند را در كاوش اسرار طبيعت ، درك كنيم . بدين تـرتيب مى توانيم دريابيم كه عشق به حقيقت ، التذاذ از زيبايى ، دلبستگى به عدالت و آن لرزش ناشى از وجدى كه از شنيدن عمل ايثارگرانه آميخته به شجاعت به ما دست مى دهـد، عـمـلكـرد يـك هـسـتـى بـريـن اسـت ، هـسـتـى بـريـنـى كـه نـمـى تـوانـد حاصل تنازع براى بقاى بدن مادى باشد؟
اگـر دارويـن تـلاش مـى كـرده كـه تـمـام خـصـوصـيـات انـسـان را بـر حـسـب تكامل از طريق انتخاب طبيعى توضيح دهد چنان كه مورخان بلند پايه انسان شناسى بر ايـن نـظـرنـد، سـخـت بـر خـطـا بـوده اسـت . لكـن اگـر طـبـع جـانـورى و بـدن انـسـان را محصول آن مى شمرده نه فقط با آموزه وحيانى آفرينش انسان منافاتى ندارد بلكه در متن آن جـا مـى گـيـرد. چـه پـروردگـار مـتـعـال آفـريـنـش انـسـان را از گـل آغـاز مـى كـنـد: و بـداء خـلق الانـسـان مـن طـيـن (107) و از صـلصـال كـالفـخـار(108) گـلى خـشـك چـون سفال . و محققا انسان را از گل خالص ‍ آفريديم ، سپس او را نطفه اى ساختيم در جايى استوار، آنگاه نطفه را لخته اى گردانيديم ، پس لخته را پاره گوشتى كرديم ، سپس از آن پاره گوشت استخوانى بوجود آورديم ، آنگاه آن استخوانها را با گوشت پوشانديم ، سرانجام او را باز آفريديم به خلقتى ديگر... پس فرخنده آمد خدا كه بهترين آفريننده اسـت .(109) هـمـيـن كه تحولات نطفه را يكايك باز مى گويد اشعار به اين معنا دارد كـه در فـاصـله آفـريـنـش انـسـان از گـل خـالص تـا نـطـفه شدن مرتبه هاى وجودى بـيـشـمـارى بـوده است كه نمى شود يكايك را باز گفت . در جاى ديگر به مرتبه وجودى ديـگـرى كـه مـيـان گـل خـالص و نـطـفـه است اشاره مى فرمايد: و لقد خلقنا الانسان من صـلصـال مـن حـمـاء مـسـنـون ... و بـيـقـيـن ، مـا انـسـان را از گـل خـشـك ، از لاى بـدبـو شـده آفـريـديـم و نـامـرئيـان را پـيـش از آن از آتـش بـى دود بيافريديم .(110)
دارويـن بـر خـلاف كـانـت هـم به واقعيت تعالى انسان در زندگى دنيا باور وارد و هم به سـيـر كـمـال انـسـانـيـت در طـول تـاريـخ . او بـنـيـاد سـيـر تـعـالى و سـيـر كـمـال انـسانيت را در ساختارش مى داند و مى گويد اخلاق پيامد طبيعت انسانى است . اخلاق امـكـان نـدارد فـقـط بـا تـعـقل و دليل و مستقل از سائقهايى در ساختار آدمى به وجود آيد و ظـهـور نـمـايـد. وجـود داشـتـن اخـلاق دليـل بر آن است كه محركى عالى تر از سائقه هاى عـضـوى در وجـود مـا هـست . در حقيقت ، او به وجود محرك فطرى حقگرايى در انسان پى مى برد. چه ، مى گويد احساسات اخلاقى از قبيل همدردى ، قسمتى از ساختار ماست . او از اين مـحـرك بـا حس اخلاقى و غريزه اجتماعى ياد مى كند. و مى گويد گاهى اوقـات مـمـكـن اسـت غـريزه اجتماعى ما در تعارض با سائق هاى پست تر قرار گيرند. مى گـويـد: دليـلى براى ترسيدن از اين كه در نسلهاى بعدى غرايز اجتماعى ضعيف تر شـونـد وجود ندارد و مى توان اميدوار بود كه عادات ارزشمند قوى تر شوند، و شايد از طـريـق تـوارث تـثـبيت شوند. در اين صورت ، كشمكش ميان سائقهاى پست تر و عالى تر كمتر جدى خواهد بود، و فضيلت پيروز خواهد شد. (111)