رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۵ -


الا هلمن فاسمعن و ما عشتن اراكن الدهر عجبا و ان تعجب فقد اعجبك الحادث فما بالهم و ليت شعرى الى اى سناد استندوا و على اى عماد اعتمدوا و باية عروة تمسكوا و على اية ذرية اقدموا و احتنكوا لبئس المولى و لبئس العشير و بئس للظالمين بدلا استبدلوا و الله الذنابى بالقوادم و الحرون بالقاحم و العجز بالكاهل فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ويحهم افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فمالكم كيف تحكمون اما لعمر الهكن لقد لقحت فنظرة ريث ما تنتج ثم احتلبوا طلاع القعب دما عبيطا و زعافا ممقرا مبدا هنالك يخسر المبطلون و يعرف التالون غب ما أسس الاولون ثم طيبوا من دنياكم انفسا و اطمانوا للفتنة جاشا و ابشروا بسيف صارم و هرج دام و سطوة معتد غاشم و استبداد من الظالمين فزرع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا فيا حسرة لهم و قد عميت قلوبهم و انى لكم انلزمكموها و انتم لها كارهون.

اللغة: هلمن و هلممن بمعنى تعال يستوى فيه الواحد و الجمع و اصله هل ام اى هل لك فى كذا امه اى قصده فركبت الكلمتان فقيل هلم، ما غشتن ما مصدريه اى مدة حيوتكن، احتكوا اى غلبوا و استولوا، الذنانى كدعائى ذنب الطائر و منبت الذنب و هذا فى الطائر اكثر استعمالا، القوادم الريشيات العشر من مقدم جناح الطائر كه آن را شاه پر گويند و الباء فى الموارد الثلثة للمقابلة، و الحرون اسب سركش را گويند كه اطاعت نكند و هرگاه او را بسيار زجر كنند بايستد، بالقاحم قحم فى الامر قحوما رمى نفسه من غير روية عجز كعضد مؤخر الشئى الكاهل ما بين الكتفين و يقال ليعيد القوم ايضا، معاطس جمع معطس بالكسر و هو الانف و اين عبارت در مقام نفرين گفته مى شود، لقحت كعلمت اى حملت و الفاعل فعالهم او الفتنة، فنظرة بكسر الظاء و فتح النون بمعنى المهلة، ريث ما تنبج مقدار وقت زائيدن ناقة، احتلبوا طلاع القعب دوشيدن ناقه را تا اينكه كاسه چوبى پر شود كنايه از قلة مدت رياست و كثرت عذاب در آخرت التالون يعنى اولاد ايشان، غب يعنى عاقبت، جاش به معنى قلب، غاشم يعنى ظالم، زهيدا اى قليلا همه اين عبارات كنايه از اين است كه دست از على بن ابى طالب كه عالم به علوم اولين و آخرين بود برداشته اند و اطراف آن جاهل صرف را گرفته اند.

ترجمه تمام خطبه- خلاصه مضمون اين خطبه شامخه كه از آثار دل سوخته فاطمه ى زهرا سلام الله عليها كه هر جمله آن رخنه در آفاق ارضين و سماوات مى نمايد و خلافت شيخين را چون پشم زده به باد فنا مى دهد اين است كه چون زنان مهاجر و انصار به عنوان ديدن و عيادت آن مخدره آمدند و احوال پرسى نمودند آن درياى فصاحت و بلاغت به موج آمد بعد از حمد و ثناى الهى و سلام و صلوات بر حضرت رسالت پناهى فرمود قسم به خدا كه صبح كردم در حالى كه مكروه افتاد در نظر من دنياى شما و مبغوض شد در نزد من مردان شما من هم ايشان را دور افكندم از آن پيش كه اختيار نمايم و آنها را دشمن خود يافتم پس از آن كه به ميزان امتحان درآوردم چه بسيار زشت و نابكار است ثلمه سيف و ضعف رمح و رأى مضطرب و چه بسيار قبيح مردمى كه از نصرت آل رسول توانى جستند و به خديعت نفوس خويش را رهينه ى غضب خداوندى كردند و خود را به واسطه اين كردار زشت مخلد در جهنم ساختند من قلاده ى خلافت و غصب فدك و غير او را بر گردن ايشان انداختم و عار اين كردار زشت را مخصوص ايشان شناختم پس مثله شدن و جراحت يافتن و ملعون گشتن و به سخط خداوندى مبتلى شدن و در زمره ى ظالمان درآمدن سزاوار اين قوم است كه دور انداختند منصب خلافت را از مركز خود و امامت را از اهل بيت رسالت و قواعد متين نبوت و محل نزول امين حضرت عزت و داننده و حاذق به امر دنيا و دين اين امت غصب كردند و اين زيانى است ظاهر و خسرانى آشكار و از اطراف أميرالمؤمنين ابوالحسن پراكنده شدند و او را تنها نگذاشته اند مگر به واسطه ى علم آنها كه على بن ابى طالب صاحب عدل و داد و مقسم بالسويه در بين عباد و قاتل آباء و اجداد آنها بود و از او كراهت نداشته اند مگر به جهت بغض آنها و حسد ايشان با على كه به شمشير خون آشام پدران آنها را به دار بوار فرستاده قسم به خدا كه اگر از اطراف على پراكنده نمى شدند و زمام خلافت را كه خدا و رسول به دست او داده بود از او بازنمى گرفتند هر آينه على آنها را به تمام سهولت و سلامت از بيداى ضلالت مى رهانيد و بر سرچشمه آب حيوة ابدى و نهر سرشار علم و حكمت به توفيق خداوندى مى نشانيد بدون اينكه آنها را صدمه رسد و امر دنيا و آخرت آنها را چنان مأمور مى ساخت كه مايه ى غبط ديگران گردد و از جهت احاطه أميرالمؤمنين عليه السلام به مصالح و مفاسد امور و كثرت علم او به آنچه واقع شده و مى شود در ايام و ليالى و دهور چه آنكه علم على دريائى است كه در او گل و لاى و تيرگى آب ندارد و چندان وسيع است كه از هر طرف مى توانند تشنه گان بر او وارد شوند به تمام آسانى و سهولت و چندان حلاوت و عذوبت و صفا و روشنى دارد كه آتش جوع را هم فرونشاند و هر مريضى را لباس صحت و عافيت بر او پوشاند و همانا اگر از ابوالحسن تجاوز نمى كردند ابواب بركت و رحمت از هر طرف به سوى ايشان بازمى شد و چون كفران كردند زود است كه خداوند آنها را به كردار زشت ايشان مأخوذ دارد اينك حاضر باشيد و گوش داريد در مدت حيوة خود تا بنگريد آنچه را كه گفتم از حوادث روزگار كه شما را به تعجب آورد آخر به كدام سناد متكى شديد و به كدام حبل المتين چنگ زديد كه سر را بر دم و كاهل را بر دنباله تبديل نموديد چه بسيار ذليل و خوارند قومى كه كردار خويش را نيكو پندارند همانا ايشان در شمار مفسدانند و نمى دانند آيا آن كس كه به شاه راه هدايت دلالت مى كند مستحق است كه مطاع باشد يا آن كس كه طريق غوايت سپارد و زشت را از نيك نداند على بن ابى طالب آن كس باشد كه در قوه و استعداد او بود كه مردم را بر سر چشمه اى فرود آورد كه اطراف و جوانب انهار آن نظيف و پاكيزه بود و آنها را از آبگاه سيراب برمى گردانيد و در پنهانى و آشكارا آنها را نصيحت مى نمود در حالى كه خود آن حضرت از غناى آنها بهره نمى برد و از دنياى آنها براى خود چيزى ذخيره نمى فرمود مگر به اندازه شربت آبى كه تشنه خود را سيراب كند و اندكى از طعام كه گرسنه سد رمق خود بدو نمايد يعنى اگر على خليفه مى شد امور دين و دنياى مردم به نظام مى آمد به طورى كه همه مستغنى شوند بدون اينكه خود آن حضرت از ثروت و غناى آنها استفاده برد مگر به اندازه خوردن و آشاميدن متعارف و اقل ما يقنع به در آن وقت زاهد از راغب و راست گو از دروغگو تميز داده و شناخته مى شد شاهد اين مطلب كلام پروردگار است كه مى فرمايد اگر مردم قرى و دهات ايمان مى آوردند و تقوى و پرهيزكارى را شعار خود مى كردند هر آينه درهاى آسمان را به رحمت و بركت به روى آنها باز مى كرديم و زمين را رخصت مى داديم تا خير و بركات خود را برون اندازد و لكن چون مردم تكذيب آيات الهى كردند و به اعمال زشت پرداختند ما هم بر آنها تنگ گرفتيم و به سبب كردار قبيح و عصيان آنها را معاقب و مأخوذ داشتيم و آنچنان كسانى كه از اين جماعت ستم نمودند به زودى مى رسد به ايشان جزاى اعمال بد آنها چه اينكه آنان از تحت قدرت و نفوذ ما خارج نيستند و ما از گرفتن آنها عاجز نيستيم، اى كاش مى دانستم كه اين مردم به چه بناى بلندى تكيه خويش را قرار دادند و به چه دسته اى متمسك شدند و هتك حرمت چه ذريه اى را نمودند و آنها را مقهور و مغلوب گردانيدند بد مولائى است مولاى ايشان و بد دوستى است دوست و صديق ايشان و بد بدلى اتخاذ نمودند كه أميرالمؤمنين را خانه نشين كردند درد را، دوا و مرض را شفا و گلخن را گلشن و ظلمت را نور و سياه چال را كوه طور پنداشتند به خاك ماليده باد بينى هاى جماعتى كه گمان مى كنند كه كار نيكو مى كنند، آگاه باشيد كه آنها مفسدانند و لكن خودشان نمى دانند، به خدا قسم كه اين افعال شما حامل گشت پس منتظر باشيد تا مدت حمل منقضى شود پس از آن نتيجه بازآورد اين وقت خون تازه خواهيد دوشيد و اوانى شما از زهر قاتل سرشار خواهد شد در آنوقت ضرر جاهل و منفعت عاقل ظاهر گردد و آنچه را اندوخته پيشينيان باشد بر اخلاف ميراث رسد پس ساكن كنيد قلب خود را و آرام دهيد نفوس خويش را و مهيا شويد از براى حوادث و فتن و مصائب و بشارت دهيد خويش را به شمشير قاطع و دواهى مهلك و استبداد ستمكاران همانا منافع شما نابود و مزارع شما محصود و بهره شما افسوس و دريغ خواهد بود زود است كه گريبان ندامت بدريد و هيچ نمى دانيد به كجا اندر افتاديد بى گمان كوركورانه در ظلمت خانه ضلالت اسير و در چاه جهالت دستگير گشتيد چگونه شما را ملزم كنيم به سوى راه هدايت و حال آنكه از اصغاى كلمات ما كراهت داريد.

سويد بن غفلة در روايت خود مى گويد: «فاعادت النساء قولها الى رجالهن» زنان مهاجر و انصار اين سخنان كه همه مشتمل بر طعن و توبيخ بلكه متضمن ارتداد و تكفير آنها بود چون به خانه هاى خود مراجعت كردند به شوهران خود شرح دادند اين وقت وجوه مهاجر و انصار به جانب حضرت فاطمه شتافتند و عرض كردند: «يا سيدة نساء لو ذكر هذا لنا ابوالحسن من قبل ان نبرم العهد و نحكم الامر لما عدلنا منه الى غيره» فقالت فاطمة اليكم عنى فلا عذر بعد تعذيركم و لا امر بعد تقصيركم.

گفتند اى سيده ى زنان عالم اگر على بن ابى طالب قبل از اينكه ما با ابوبكر دست بيعت فرادهيم و پيمان متابعت محكم كنيم ابوالحسن حاضر بودى و اين كلمات بفرمودى يك تن سر از اطاعت و متابعت او بيرون نكردى فاطمة فرمود دور شويد از من چندين سخن كردن واجب نيفتاده همانا حجت بر شما تمام كردم يعنى به مسجد آمدم و چندانكه توانستم از شما نصرت طلب كردم به من اعتنائى نكرديد فعلا امرى به شما رجوع نكنم بعد از اينكه شما را مقصر يافتم و اين عذرهاى بدتر از گناه چاره ى تقصير شما نكند ديگر امرى و حكمى نيست بعد از اتمام حجت.

رفتن ابوبكر و عمر به عيادت فاطمة

(نا) بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چند كه فاطمة سلام الله عليها زنده بود هيچ آفريده اى او را خندان نديد روز و شب با خاطرى كئيب قرين ناله و عويل بود مشايخ مدينه انجمن شدند به حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و عرض كردند يا اباالحسن گريه ى فاطمه از بامداد به شامگاه و از شامگاه تا بامداد پيوسته است نه در شب خواب بر ما گواراست و نه در روز اكتساب معاش بر ما مهنا، مسئلت ما اين است كه فاطمه يا در روز بگريد شب آرام باشد يا شب را بگريد روز آرام باشد در پاسخ فرمود حبا و كرامة آن حضرت پيغام مردم مدينه را به فاطمة رسانيد در جواب عرض كرد كه چه بسيار اندك است مكث من در ميان ايشان و چه بسيار نزديك است دور شدن من از ايشان به خدا قسم شب و روز بر پدر مى گريم چند كه با او پيوسته شوم. مرا به مردم شهر مدينه كارى نيست دلم گرفته اين گريه اختيارى نيست بگو به خلق كه زهرا گذشت از دنيا همين دو روز ديگر هست ميهمان شما على مرتضى فرمود اى دختر رسول خدا آنچه مى خواهى ميكن پس أميرالمؤمنين از براى فاطمه بيتى بنيان كردند و بيت الاحزان ناميدند هر روز بامداد حسن و حسين از پيش روى فاطمه روان مى شدند و آن حضرت مى آمد در بقيع غرقد و در بيت الاحزان مى نشست و مى گريست تا شام گاه اين وقت أميرالمؤمنين حاضر مى شد و آن حضرت را برداشته به سراى بازمى شتافت موافق روايت فضه خادمه بيست و هشت روز، كار آن مخدره اين بود آنگاه مريض شد و ملازم بستر گشت زنان مهاجر و انصار به تفاريق به عيادت آن مخدره مى آمدند تا آنكه آن خطبه مذكوره را براى زنان مهاجر و انصار قرائت كرد خبر آن حضرت در ميان مردم منتشر شد كه آن مخدره بر شيخين غضبناك است ابوبكر و عمر خواستند بلكه بشود اين خال عار را از جبهه ى خود بشويند.

چنانچه شيخ صدوق در علل الشرايع حديثى طولانى روايت مى كند كه بعض آن حديث اين است: «فلما مرضت فاطمة مرضها الذى ماتت فيه الخ». ابوبكر و عمر در طلب عيادت چند مرتبه به در خانه صديقه ى طاهره سلام الله عليها آمدند و اذن طلب كردند آن مخدره اذن نفرمود ابوبكر چون اين بديد خداى را گواه گرفت كه از تحت آسمان در سايه و زير سقفى جاى نكند تا فاطمه از او راضى شود عمر چون اين بديد به نزد أميرالمؤمنين آمد و گفت يا اباالحسن ابوبكر شيخى رقيق القلب است و او را با رسول خدا حق صحبت و مصاحبت در غار است و ما چند مرتبه به در خانه ى فاطمه رفتيم و اذن طلب نموديم بار نيافتيم و ما را رخصت نداد متمنى است از شما آنكه براى ما رخصت حاصل كنى تا به عيادت او بيائيم و رضاى او جوئيم، على عليه السلام فرمود روا باشد و به نزد فاطمه آمد و آنچه شنيده بود بيان فرمود، فاطمه عرض كرد: قسم به خداى هرگز با ايشان سخن نكنم و ايشان را رخصت ندهم تا آنكه به پدر خويش ملحق شوم و از ظلم و ستمى كه با من كرده اند شكايت كنم، على عليه السلام فرمود كه من از براى آنها ضمانت نموده ام. قالت: «ان كنت قد ضمنت لهما شيئا فالبيت بينك و الحرة حرتك و النساء تتبع الرجال لا اخالف عليك بشيى ء» هر كه را خواهى اجازت فرما پس على عليه السلام بيرون شد و ايشان را طلبيد چون در برابر فاطمه آمدند سلام دادند فاطمه روى بگردانيد و جواب نفرمود و ابوبكر و عمر چند مرتبه از اين طرف به آن طرف رفتند و فاطمه از آنها صورت برگردانيد و على را گفت: جامه را از من برگردان و زنانى را كه در اطراف او بودند فرمود: روى مرا به طرف ديوار بگردانيد پس ابوبكر و عمر بدان طرف رفتند و عرض كردند اى دختر رسول خدا ما در طلب رضا و اجتناب از خشم جنابت روى بدين درگاه آورده ايم و خواستاريم كه ما را عفو بفرمائى و ملتمس گشته ايم كه از جرم و جنايت ما درگذرى، فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز با شما سخن نكنم تا گاهى كه رسول خدا را ديدار كنم و از جور و جفاى شما آغاز شكايت كنم گفتند ما به نزد تو عذرخواه آمده ايم و خواستار رفع گناهيم كه از مادر گذرى و بر جرايم ما مگيرى اين وقت فاطمه روى به أميرالمؤمنين نمود و عرض كرد كه من با ايشان سخن نكنم تا اينكه گواهى دهند به سخنى كه از رسول خدا شنيده اند گفتند ما جز به حق سخن نكنيم و جز به راستى گواهى ندهيم فرمود قسم مى دهم شما را به خداوند متعال كه آيا شنيديد از رسول خدا كه فرمود فاطمه پاره اى از تن من است و من از اويم و هر كه فاطمه را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است و كسى كه بيازارد فاطمه را بعد از مرگ من چنان است كه در حيوة من او را آزرده است و كسى كه بيازارد او را در حيوة من چنان است كه بعد از مرگ من او را اذيت كرده باشد، گفتند بلى چنين است ما اين حديث را از رسول خدا شنيديم پس فاطمه فرمود الحمد الله اى پروردگار من گواه باش و اى جماعت حضار گواه باشيد كه ابوبكر و عمر مرا اذيت كرده اند و آزار رسانيدند و من از آنها راضى نخواهم شد و با آنها تكلم نخواهم كرد تا پدر خود را ملاقات كنم و شكايت به سوى او برم از ظلم و ستمى كه بر من وارد آوردند.

چون فاطمه سخن بدينجا رسايند فرياد ويل و واى ابوبكر بالا گرفت و گفت اى كاش مادر مرا نمى زائيد تا اين حال بر من روى دهد عمر گفت اى ابوبكر عجب مى آيد مرا از مردم كه زمام امور خويش را به دست تو داده اند اى شيخ خرافت ترا دريافته است كه جزع مى كنى از خشم زنى و شاد مى شوى به رضاى زنى چه خواهد شد اگر كسى زنى را به خشم آورد اين بگفت و هر دو تن برخاستند و راه خويش گرفته بيرون رفتند.

مؤلف گويد اين روايت در نزد اهل سنت و جماعت از مسلمات است چنانچه ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينورى المروزى المتوفى سنة 270 كه از اعاظم علماء عامة و مشاهير ايشانست در جلد اول كتاب الامامة و السياسة ص 14 طبع مصر چنين گويد كه:

(فقال عمر لابى بكر رضى الله عنها: انطلق بنا الى فاطمة فانا قد اغضبناها فانطلقا جميعا فاستاذنا على فاطمة فلم تأذن لهما فاتيا عليا فكلماه فادخلهما فلما قعدا عندها حولت وجهها الى الحائط فسلما عليها فلم ترد عليهماالسلام فتكلم ابوبكر فقال يا جيبة رسول الله و الله ان قرابة رسول الله احب الى من قرابتى و انك لاحب الى من عايشة ابنتى و لوددت يوما مات ابوك انى مت و لا ابقى بعده افترانى اعرفك و اعرف فضلك و شرفك و امنعك حقك و ميراثك من رسول الله الا انى سمعت اباك رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول لا نورث ما تركناه صدقة فقالت: ارايتكما ان حدثتكما حديثا عن رسول الله تعرفانه و تفعلان به قالا: نعم، فقالت نشدتكما الم تسمعا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول رضى فاطمة من رضاى و سخط فاطمة من سخطى فمن احب فاطمة ابنتى فقد احبنى و من ارضى فاطمة فقد ارضانى و من اسخط فاطمة فقد اسخطنى قالا: نعم سمعناه من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قالت فانى اشهد الله و ملائكته انكما اسخطتمانى و ما ارضيتمانى و لئن لقيت النبى لاشكونكما اليه فقال ابوبكر: انا عائذ بالله تعالى من سخطه و سخطك يا فاطمة ثم انتجب ابوبكر يبكى حتى كادت نفسه ان تذهق و هى تقول: و الله لادعون الله عليك فى كل صلوة اصيلها، ثم خرج ابوبكر باكيا و هو يقول مخاطبا للناس كل رجل منكم يبيت معانقا مع حليلته مسرورا باهله و تركتمونى و ما انا فيه لا حاجة لى فى بيعتكم بعد ما سمعت و رايت اقيلونى بيعتى. (انتهى موضع الحاجه) و مثله فى اعلام النساء تأليف عمر رضا كحاله.

مؤلف گويد: اين روايت بنيان مذهب اهل سنت را از بين برده و اصل و فرع آن را به باد مى دهد.

اولا قول عمر كه گفت انا قد اغضبناها صريح است كه ابوبكر و عمر فاطمه را به غضب آوردند و در تحت عنوان فضائل فاطمه از كتب اهل سنت در خبر هيجدهم كاملا شرح داديم كه غضب فاطمه غضب رسول خدا است و عبدالعزيز دهلوى ناصبى در تحفه در جواب طعن سيزدهم خود گفته: اغضاب نبى كفر است (ندانم اهل سنت چه جواب گويند).

و ثانيا از اين روايت معلوم شد كه آن مخدره چندان آزرده بود كه چند مرتبه ابوبكر و عمر رفتند و آنها را رخصت دخول نداد تا اينكه أميرالمؤمنين را واسطه قرار دادند.

و ثالثا آنكه چون داخل شدند و سلام كردن آن مخدره جواب سلام ايشان را نداد و جواب سلام مسلمانان واجب است.

و رابعا آنكه ابوبكر از فرط بى حيائى حديث مجعول خود را كه آن مخدره روبروى او اثبات كذب او نمود و او تصديق كرد دوباره به نقل آن پرداخته و آن را وسيله عذرخواهى خود قرار داده كه من چكنم از رسول خدا شنيدم لا نورث ما تركناه صدقة و نيز از آن ظاهر است كه شيخين اعتراف نمودند كه بر آن حضرت ستم كردند و الا محل عذرخواهى نبود.

و خامسا آنكه فاطمه از آنها اقرار گرفت و آنها هم اقرار كردند كه ما از رسول خدا حديث من آذا فاطمه را شنيديم.

و سادسا آنكه فاطمه فرمود شما مرا به غضب آورديد و مرا خشنود نكرديد و خدا و ملائكه و حاضرين را بر آن شاهد گرفت.

و سابعا آنكه فاطمه فرمود بعد از هر نمازى در حق تو نفرين مى كنم و شكايت تو را بر پدرم رسول خدا مى كنم.

و ثامنا آنكه اگر اين سخط و غضب فاطمة امرى بزرگ نبود ابوبكر با ناله و عويل از خانه بيرون نمى شد چون مى دانست كه گناه بزرگى از او صادر شده.

و تاسعا آنكه ابوبكر طلب اقاله كرد از خلافت كه در روايت ديگر نيز طلب اقاله ى ابوبكر موجود است و عبارت خطبه شقشقيه كه اكابر اهل سنت همه نقل كرده اند كه آن حضرت مى فرمايد: (فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حيوته الخ.

فخر رازى در نهاية العقول حكم به صحت اين حديث كرده كه ابوبكر گفت اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم و ابوعبيدة قاسم بن سلام و طبرى در تاريخ خود و بلاذرى در كتاب انساب الاشراف و سمعانى در كتاب فضائل و ابن ابى الحديد در شرح نهج خود و قاضى عبدالجبار در معنى و حافظ ابوبكر بن مردويه و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص و فضل بن روزبهان در كتاب رد بر علامة در جواب طعن قصد احراق حكم به صحت اين حديث كرده و محب الدين طبرى در رياض النضرة در فصل ثالث عشر از باب اول از قسم ثانى و در تاريخ الخيمس در ذكر بيعة ابى بكر در موطن حادى عشر و در جامع الاصول و ابن عبدربه اندلسى در عقد الفريد و ابن اثير جزرى و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه فاطمه (ع) و ديگران همه اين كلام ابى بكر را نقل كرده اند.

و شاهد ديگر بر صدق اين حديث آنكه همه اهل خلاف در مقام توجيه و تأويل برآمدند و آن را حمل بر هضم نفس نمودند و اين تاويل چنانچه صاحب كفاية الموحدين مى فرمايد باطل است.

اولا آنكه اگر مقصود او هضم نفس بود اختصاص اين هضم نفس بالنسبة به على عليه السلام معقول نخواهد بود كه بگويد من خير و نيكو از براى شما نيستم و حال آنكه على بن ابى طالب در ميان شما است بلكه بايد بگويد اقيلونى و انا لست باولى منكم فى البيعة تا آنكه شامل حال همه مهاجرين و انصار شود پس معلوم است كه ابى بكر ازين كلام خود غرضى نداشت بالنسبة به آن حضرت الا آنكه به هيجان بياورد بغض اتباع منافقين خود را بالنسبة به آن سرور اتقياء و مقصود او فقط هيجان غضب خونخواهان بدر و حنين و احزاب بود و ثانيا اين توجيه وفق نمى دهد با كلام حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حيوته اذ عقدها لاخر بعد مماته كه اظهار تعجب فرمود با آنكه ابوبكر در حيوة خود طلب اقاله مى كرد از خلافت به بيعت از براى نفس خود و اقرار كرد به آنكه اين خلافت حق على بن ابى طالب است و در حين ممات آن خلافت را عقد ديگرى نمود و اگر واقعا غرض ابى بكر هضم نفس و اقرار واقعى بود به عدم اولويت او از ديگران البته جاى تعجب نخواهد بود كه عقد بيعت از براى غير خود نمايد پس تعجب حضرت امير از قول و فعل ابى بكر دليل قطعى است بر اينكه مراد ابى بكر تواضع و هضم نفس نبوده است در اين كلامى كه اقيلونى باشد و اشكال و شبهه نخواهد بود در نزد اهل خلاف كه علم و فهم و تقوى و زهد حضرت امير از مهاجرين و انصارى كه در محضر ابى بكر بودند در حين استقاله مقدم بر همه ايشان است پس تاويل مذكور باطل و عاطل است و على هذا منحصر است كلام كه يا بايد حمل بر صدق بشود يا بر كذب و به هر يك طعنى است بر ابى بكر و مستلزم بطلان خلافت او است من اصله و مبين حيله و تزوير او است من رأسه اما بر فرض صدق پس اقرار است بر اينكه على بن ابى طالب افضل و اولى است از من به خلافت و ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مفضول بر فاضل قبيح است و اين خلافت حق او است پس اقاله بيعت من نمائيد و رجوع نمائيد به كسى كه صاحب اين حق است و اما بر فرض كذب پس همان كذب او دليل است بر بطلان او و تابعين او.

و نيز اگر خلافت حق او بود استقاله از آن غلط و غير معقول است و اگر حق او نه بود پس چرا مصتدى آن شد به جور و غلبه تا آنكه محتاج به اقاله از آن شود و جماعتى از اهل خلاف گفته اند كه حال خليفه حال قاضى است كه مى تواند استقاله از آن نمايد بعد از آنكه متولى قضا شد پس از براى او هم جائز است كه استقاله و استعفا نمايد از امامت و جواب از اين كلام آنكه قياس امامت و خلافت به قضاوت قاضى باطل است بلكه حال امامت و خلافت حال نبوت است كه استعفا و استقاله معقول نخواهد بود بنابر مذهب حق كه امامت و خلافت مانند نبوت من الله سبحانه و تعالى لامن الامة و بر فرض تسليم اين مطلب پس مى گوئيم كه اين كلام فاسد است از وجه ديگر كه شيخ مفيد «ره» فرموده است كه استقاله و اختيار عزل يا با امت است يا با امام و خليفه و اگر با امام و خليفه است پس طلب اقاله ابى بكر از مهاجر و انصار غلط بود بلكه لازم بود بر او بعد از مشاهده كراهت از ايشان آنكه خود نفس خود را خلع نمايد و متصدى امر خلافت نشود و طلب اقاله از مردم بى وجه بود و اگر اختيار آن با امت است و خارج از اختيار امام و خليفه است بلكه آنچه امت اختيار نمايد از عزل و نصب همان متبع است پس چرا عثمان راضى به خلع نشد با آنكه امت او را عزل كرده و محاصره نمودند و گفتند كه دست از خلافت بردار او مى گفت لا اخلع قميصا قمصنيه الله عز و جل يعنى خلع نمى كنم از خود پيراهن خلافت را كه خداوند آن را به من پوشانيده پس بر فرض تسليم جواز عزل ناچار يكى از اين دو محذور وارد است