رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۱۲ -


گفت اى مرد آن گمان كه در من بردى خطا است من خود را از عباد صالحين نمى دانم آن مرد گفت اين عمل تو را كسى به آن قادر نيست الا بندگان خالص صالح آهنگر گفت اين سببى دارد آن مرد گفت بر من منت گذار و آن سبب را براى من بگو گفت روزى در همين دكان مشغول كار خود بودم به ناگاه زنى صاحب جمال كه تا به آن روز به آن حسن و جمال زنى را نديده بودم بر من وارد شد و عرض حاجت كرد و از فقر و پريشانى خود حكايت نمود من شيفته و فريفته جمال او شدم گفتم اگر مراد من مى دهى من هم حوائج تو را انجام خواهم داد گفت اى مرد از خدا بترس من اهل اين عمل نيستم من هم گفتم برخيز و از پى كار خود برو آن زن برخاست و با حال پريشان از دكان من بيرون رفت بعد از چندى برگشت و گفت ضرورت مرا به اين جا كشانيد كه تو را اجابت كنم در آن حال من دكان را قفل كردم و آن زن را برداشته به خانه رفتم و در خانه را قفل كردم گفت چرا در خانه را قفل كردى گفتم خوف دارم مردم به حال من مطلع بشوند گفت پس چرا از خدا نمى ترسى اين وقت ديدم آن زن چون شاخه ريحان كه از باد تند مضطرب بشود در غلق و اضطراب افتاد و سيلاب اشك از چشمش جارى شد من گفتم تو را چه مى شود گفت از خداى خود خائف و ترسانم كه حاضر و ناظر است به حال ما پس آن زن گفت اى مرد اگر دست از من بردارى هر آينه ضمانت مى كنم كه خداوند متعال آتش دنيا و آخرت را بر تو حرام گرداند كلام آن زن در من تأثير كرد دست از مقصود خود كشيدم و حوائج و آنچه مايحتاج آن زن بود فراهم كرده به او عطا كردم آن زن خوشحال و مسرور به خانه خود مراجعت كرد در همان شب در عالم رؤيا مخدره اى ديدم كه تاجى از ياقوت بر سر دارد و به من خطاب مى كند و مى فرمايد يا هذا جزاك الله عنا خيرا من گفتم شما كيستيد فرمود ام الصبية التى اتتك و تركتها خوفا من الله عز و جل لا احرقك الله بالنار لا فى الدنيا و لا فى الاخرة من گفتم آن زن از كدام فاميل بود گفت از نسل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس من حمد خداى به جاى آوردم ازين سبب آتش مرا ضرر نمى رساند.

حكايت دوازدهم مردى كه يك درهم به علويه داد

در كتاب مذكور و كتاب (الكلمة الطيبه) علامه ى نورى قدس سره منقول است كه مردى عيال او گرسنه بود از خانه بيرون آمد كه تحصيل قوتى براى ايشان بنمايد بالاخره يك درهم به دست آورد مقدارى نان و نان خورش خريدارى نمود و به سوى خانه مراجعت نمود در اثناى راه گذشت به مردى و زنى از سادات و صاحب قرابات حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و على مرتضى عليه السلام و يافت ايشان را كه گرسنه بودند سپس با خود گفت ايشان كه از خويشاوندان رسول خدا و على مرتضى مى باشند سزاوارترند بر اين درهم از خويشان من و آنچه خريده بود كه به خانه برد و صرف عيال خود نمايد به ايشان داد و نمى دانست كه چه عذرى براى عيال خود ببرد پس با كمال شرمندگى آهسته آهسته قدم برمى داشت و متحير بود كه چه حجت براى عيال خود ببرد هرگاه به منزل خويش معاودت نمايد در خلال اين احوال مردى را ديد كه او را طلب مى كند و خبر از او مى گيرد چون او را نشان دادند به نزد او آمد و نامه اى به او داد كه از شهر مصر آورده با پانصد عدد اشرفى در كيسه به او داد و به او گفت كه اين بقيه ى مال پسر عم تو است كه در مصر متوفى شده و از او صد هزار اشرفى مانده كه از تجار مكه و مدينه طلب دارد و عقار و مستقلات بسيار و اضعاف اين مال در مصر دارد پس پانصد اشرفى را گرفته و مايحتاج خانه را كاملا تهيه نمود شب در عالم رؤيا ديد رسول خدا را كه به او فرمود چگونه ديدى توانگر ساختن ما تو را و اين براى اين بود كه ايثار نمودى قرابت ما را بر قرابت خود بعد از آن نماند احدى در مدينة و مكه معظمة از آن جماعتى كه پسر عم متوفاى او قدرى از آنها طلب داشت از وجه صد هزار اشرفى مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام به خواب او آمدند و آنها تهديد كردند كه اگر فردا صبح حق فانى را نپردازيد شما را هلاك مى نمائيم ناچار صبح تمام آن اشخاص اشرفيها را آوردند تا اينكه تمام صد هزار اشرفى وصول شد و نماند احدى در مصر از آن جماعتى كه نزد او مالى بود از آن مرد مگر آنكه حضرت محمد و على عليه السلام در خواب نزد او آمدند و به تهديد او را امر كردند كه به تعجيل هر چه تمام تر اداى دين خود بنمايند و در عالم رؤيا آن مرد را گفتند هرگاه بخواهى ما حكومت مصر را فرمان مى كنيم تا ضياع و عقار و مستقلات تو را بخرد و پول آن را كاملا از براى تو بفرستد كه در مدينه هر چه مى خواهى خريدارى نمائى آن مرد گفت بلى مى خواهم پس مقصود او حاصل شد و سيصد هزار اشرفى از آن املاك به دست او آمد و در مدينه از او متمول ترى نبود الخ.

حكايت سيزدهم ابو جعفر كوفى كه مال خود را به سادات مى داد

در كتاب فضائل السادات عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحميد بن سيد احمد بن سيد زين العابدين العاملى الاصفهانى كه آن كتاب را براى شاه سلطان حسين صفوى نوشته و تاريخ اتمام آن سنه 1106 مى باشد از كتاب فضائل شاذان بن جبرئيل قمى كه به اسناد خود از ابراهيم بن مهران حديث كند كه مردى در كوفه به نام ابوجعفر و كسبش تجارت بود و بسيار خوش معامله بود و هر سيدى كه به نزد او مى رفت به جهت طلب قرض به او مى داد و كسى را از سادات محروم نمى كرد و به كاتب خود مى گفت اين مبلغ را در حساب أميرالمؤمنين عليه السلام بنويس و آن مرد بدين منوال بود تا اينكه از مال او چيزى باقى نماند و فقير و بى چيز گرديد روزى با خود گفت خوب است كسانى كه از سادات زنده هستند بروم و مطالبه حق خود بنمايم در حالى كه به دفتر نگاه مى كرد مردى از نواصب بر او گذشت و از در طعن و شماتت به او گفت آخر على بن ابى طالب عليه السلام با حساب تو چه كرد آن مرد ازين سخن بسيار دلگرفته و مهموم و مغموم گرديد به خانه آمد و ديگر از ترس سرزنش آن ناصبى بيرون نرفت تا اينكه شب در عالم رؤيا ديد كه رسول خدا با امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مى آيند و رسول خدا به ايشان فرمود كجا است پدر شما در آن حال أميرالمؤمنين جواب داد اينك حاضرم يا رسول الله سپس آن حضرت فرمود چرا حساب اين تاجر را به او نمى پردازى عرض كرد يا رسول الله آورده ام كه بدهم حق او را حضرت فرمود تسليم او بده آن حضرت كيسه اى از صوف سفيد به آن مرد تاجر داد و فرمود اين حق تو است بگير و هرگاه يكى از فرزندان من به سوى تو مى آيد آنها را محروم مكن و عطاى خود را از ايشان منع مكن كه تو هرگز فقير نخواهى شد مرد تاجر از خواب بيدار شد ديد كيسه اى كه در او هزار اشرفى بود در دست دارد زوجه خود را بيدار كرد و كيسه را به او داد و گفت بگير اى سست اعتقاد زوجه ى تاجر گفت اى مرد از خدا بترس فقير و بى چيزى تو را نكشاند به اينكه حيله بنمائى و مال مردم را بگيرى بر اين فقر صبر كن تا خداوند متعال فرجى عنايت بنمايد آن مرد تاجر حكايت خواب را نقل كرده آن زن گفت اگر راست مى گوئى دفتر را بيار و حساب أميرالمؤمنين را به من بنما مرد تاجر دفتر را حاضر كرد و نشان داد آن زن ديد هر چه به حساب آن حضرت بوده نابود و محو گرديده و كيسه اشرفى به مقدار همان حساب او مى باشد زوجه تاجر يقين كرد كه مطلب صحيح است.

حكايت چهاردهم عطاى مادر متوكل

در كتاب مذكور از ابن جوزى عن جده ابى الفرج كه به سند خود از ابن الخضيب حديث كند كه گفت من كاتب مادر متوكل بودم روزى در ديوان كتابت نشسته بودم كه خادم صغيرى وارد شد و كيسه اى در دست او بود گفت آن خادم كه سيده ى من مادر متوكل مى گويد اين هزار اشرفى از حلال ترين مال من است تو آن را به مستحقين قسمت بكن ابن الخضيب مى گويد من رفقاى خود را جمع كردم و از مستحقين سئوال نمودم جمعى را به من نشان دادند من سيصد اشرفى در ميان آنها قسمت كردم و باقى در نزد من ماند چون پاسى از شب گذشت به ناگاه ديدم كسى در خانه را مى كوبد گفتم كيستى گفت يك نفر علوى هستم پس او را رخصت دادم داخل شد پرسيدم حاجت تو چيست گفت من گرسنه ام من يك عدد اشرفى از وجه مذكور به او دادم پس نزد زوجه خود رفتم پرسيد كوبنده در كى بود گفتم مرد علوى براى طعامى وارد خانه شد و من طعامى نبود حاضر كه به او بدهم يك اشرفى به او دادم مرا دعا كرد و رفت ابن الخضيب گفت زوجه من چون اين مطلب را شنيد سيلاب اشك از چشمهاى او فرو ريخت و به من گفت حيا نكردى از رسول خدا كه ذريه ى او به در خانه تو مى آيد و يك اشرفى به او مى دهى و حال آنكه استحقاق و پريشانى او را مى دانى اكنون تعجيل كن و خود را به او برسان و از وجه مذكور هر چه باقى مانده همه به آن علوى عطا كن ابن الخصيب گويد سخن زوجه ام در من تأثير كرد به شتاب برخاستم و از آن دنانير هر چه باقى بود همه را برداشتم و اثر آن علوى رفتم و با كيسه اش به او دادم و مراجعت به خانه نمودم چون قرار گرفتم از كرده خود پشيمان شدم و با خود گفتم اكنون خبر به متوكل مى رسد و او با علويين دشمن است البته مرا خواهد كشت از ترس خواب از چشم من پريد زوجه ام مرا گفت مترس و بر خدا توكل بنما و جد علويين حافظ تو است در اين سخن بوديم كه در خانه را زدند من با هزار ترس و بيم از جا برخاستم چون به در خانه رسيدم ديدم جماعتى از خدم با مشعلهاى فروزان گفتند سيده مادر متوكل شما را مى طلبد من برخاستم لباس پوشيدم و با ايشان روانه شدم ولى بسيار دهشت و ترس داشتم در بين راه رسول از پس سر رسول مى رسيد همه مى گفتند كه شتاب كنيد كه سيده مادر متوكل منتظر است سپس من رفتم تا پس پرده ايستادم شنيدم كه مى گفت اى احمد بن الخصيب خدا تو را و زوجه تو را جزاى خير دهد گفتم اى سيده مگر چه خدمتى كرده ام گفت نمى دانم در اين ساعت به خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم كه به من فرمود خدا تو را و زوجه ابن الخضيب را جزاى خير دهد اكنون بگو بدانم چه معروفى از تو به عمل آمده ابن الخضيب گويد من قصه زوجه خود و علوى را شرح دادم مادر متوكل خوشحال شد و در همان ساعت از جامه و پول چندان به من داد كه قيمت او صد هزار درهم بود و گفت اين از زوجه تو و اين از آن تو پس آن اموال را گرفتم و به در خانه علوى آمدم چون در را كوبيدم از درون خانه صداى علوى بلند شد كه بياور آنچه با تو است اى احمد بن الخصيب پس بيرون آمد و گريه مى كرد من از او سؤال كردم از كجا دانستى كه من در خانه هستم و چرا گريه مى كنى گفت چون داخل منزل خود شدم زوجه من سؤال كرد كه اين چيست با تو من قصه را به شرح كردم گفت پس سزاوار است كه برخيزيم و نماز بخوانيم و در حق زوجه احمد بن الخضيب دعا كنيم پس نماز و دعا كرديم چون به جامه خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم فرمود شما شكر اين نعمت كرديد اكنون براى شما عطاى ديگر مى آورند از همان شخص قبول كنيد از اين جهت من منتظر شما بودم، و اين حكايت را علامه مجلسى قدس سره در جلد بيست يكم بحار در باب مدح الذريه الطيبة و ثواب صلتهم ذكر فرموده.

حكايت پانزدهم علويه با ملك بلخ و مجوسى

در كتاب مذكور ص 33 نقل مى فرمايد از جلد بيست يكم بحار در باب مدح ذريه ى طيبة و صواب صلتهم از ابواب كتاب زكوة و خمس نقلا عن كتاب عوالى اللالى للشيخ ابن ابى جمهور الاحسائى كه فرمود در بعضى از سالها محاربه اى در قم اتفاق افتاد كه علويين ساكنين در قم متفرق در بلاد شدند از آن جمله زنى علويه صالحه كثيرة الصلوة و الصوم كه شوهر او پسر عموى او بود و در آن محاربه مقتول شده بود آن علويه از شدت فقر و بيچارگى با چهار دختر يتيمه از قم فرار كرد و شهر به شهر همى آمد تا وارد بلخ گرديد در هنگام سردى هوا در فصل زمستان متحير و سرگردان اتفاقا در آن روز برف مى باريد و هوا در غايت سردى بود مردى بر او عبور داد و حال علويه را مشاهد كرد گفت در اين نزديكى مردى معروف به ايمان و صلاح است بيا تا تو را به او دلالت كنم چون علويه را به نزد او برد ديد آن مرد بر در خانه نشسته و جماعتى بر دور او حلقه زدند علويه به او خطاب كرد و گفت.

(ايها الملك انى امراة علويه و معى بناتى علويات و نحن غرباء و قدمنا الى هذا البلد فى هذا الوقت و ليس لنا من نأوى اليه)

فرمود من زنى از نسل أميرالمؤمنين عليه السلام و ذريه فاطمه زهرا (ع) مى باشم و چهار دختر يتيم دارم در اين فصل سرما وارد اين شهر شدم غريبم كسى را نمى شناسم مرا به سوى شما دلالت كرده اند كه مرا پناه دهى ملك گفت من از كجا بدانم كه تو علويه مى باشى اگر تو را شاهدى باشد او را حاضر كن علويه چون اين كلام را شنيد ديگر با او تكلم نكرد با چشم گريان و دل بريان روى از او برگردانيد آن مردى كه او را به ملك دلالت كرده بود گفت بيا تا تو را دلالت كنم به كاروان سرائى كه غربا در آنجا منزل مى نمايند علويه با چهار دختر خود از پى او روان شدند اتفاقا در مجلس ملك يك نفر مجوسى نشسته بود معامله ملك را با علويه ديد رقت كرد فورا برخاست از عقب سر علويه روان شد چون به او رسيد گفت قصد كجا دارى اى علويه فرمود به همراه اين مرد مى روم كه مرا به كاروان سرائى دلالت كند مجوسى گفت رفتن شما به كاروان سرا لازم و مناسب نيست به همراه من بيا تا تو را به خانه خود ببرم علويه نمى دانست كه اين مرد مجوسى است مسرور شد و به خانه مجوسى وارد گرديد آن مرد مجوسى فورا فرمان داد تا تنورى از براى او آتش كردند و علويه و دختران او از تعب سرما و رنج راه رستند منزلى جداگانه و فرشهاى نيكو و لباس و طعام و جميع مايحتاج او را به نحو اتم و اوفى فراهم نموده و مجوسى قصه علويه را با عيال خود شرح داده زن مجوسى هم كمر خدمت علويه را محكم بسته چون هنگام وقت نماز رسيد علويه از براى نماز برخاست با زن مجوسى گفت چرا برنمى خيزى براى اداى فريضه گفت من و شوهرم گبر مى باشيم و دين ما دين مجوس است نماز و عبادت نمى شناسيم شوهر من چون ديد ملك با شما بى رحمى كرد به حال شما رقت كرده و محبت جد شما در دلش افتاده فلذا براى خدمت گذارى شما دامن بر كمر زده است علويه چون اين بدانست سر به جانب آسمان بلند كرده:

(فقالت اللهم بحق جدى رسول الله و حرمته عندك اسئلك هداية هذه المراة و زوجها الى دين الاسلام فقامت العلويه الى الصلوة و الدعاء طول ليلها بان يهدى الله ذلك المجوسى الى دين الاسلام)

بالاخرة علويه آن شب را همى از خداوند متعال درخواست هدايت مجوسى مى نمود در همان شب چون مجوسى به خواب رفت در عالم رؤيا ديد كه قيامت بر سر پا شده است و مردم از سوز تشنگى و حرارت زبانهاى آنها از دهانشان بيرون افتاده و به هر طرف در طلب آب مى روند مرد مجوسى هم عطش بر او مستولى شده در آن حال شخصى به او گفت آب پيدا نمى شود مگر در نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام و به طرفى اشاره كرد مجوسى چون نظر كرد ديد أميرالمؤمنين به فرمان رسول خدا مردم را آب مى دهد مجوسى با خود گفت به جانب آنها مى شتابم شايد مرا آب بدهند به جزاى احسانى كه درباره ى ذريه آنها كرده ام و در خانه ى خود آنها را منزل دادم مجوسى چون به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام رسيد ديد دوستان خود را آب مى دهد و كسانى كه از اولياء او نيستند رد مى كند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز در كنار حوض و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در نزد او جلوس فرمودند مجوسى آمد در مقابل أميرالمؤمنين عليه السلام و آب طلبيد حضرت فرمود تو بر دين ما نيستى رسول خدا فرمود يا على او را آب بده فقال يا رسول الله انه على دين المجوس رسول خدا فرمود اين مرد بر تو حقى پيدا كرده كه علويه را با دختران او در منزل خود جا داده و از سرما و گرسنگى آنها را نجات داده پس أميرالمؤمنين فرمود به مرد مجوسى ادن منى ادن منى يعنى پيش بيا پيش بيا مرد مجوسى گويد:

(فدنوت منه فناولنى الكأس بيده فشربت شربة وجدت بردها على قلبى و لم ار شيئا الذ و لا اطيب منها)

گفت من پيش رفتم چون نزديك شدم به دست مبارك كاسه آبى به من داد و من از آن شربتى آشاميدم كه سردى او در قلب من اثر كرد و خوشبوتر و لذيذتر از او را هرگز نديده بودم راوى گويد مجوس از خواب بيدار شد و خنكى آن آب را در دل خود احساس كرد و رطوبت او را بر لب و محاسن خود هويدا ديد او را رعشه گرفت و در حيرت فرو رفته به فزع آمد زوجه خود را از خواب بيدار كرد و قصه خواب را به او شرح داد آن زن گفت خداوند متعال سعادت و خير را به سوى تو ارسال داشته آن را غنيمت بشمار مجوسى گفت به خدا قسم راست گفتى لا اطلب اثرا بعد العين پس به سرعت برخاسته با زوجه خود به نزد علويه آمدند ديدند مشغول نماز و دعا مى باشد قصه خواب را براى او شرح دادند علويه سجده شكر به جا آورد و فرمود به خدا قسم امشب را تا به حال مشغول مناجات بودم و از خداوند متعال هدايت شما را درخواست همى كردم حمد خدائى را كه دعاى مرا مستجاب فرمود مجوسى گفت اكنون اسلام را به من عرضه كن چون به شرف اسلام مشرف شد فرمان كرد زوجه و فرزندان و خدم و غلمان او همه به شرف اسلام مشرف بشوند و در آن خانه نماند كسى مگر آنكه مسلمان گرديد و اسلام آنها نيكو گرديد و اما قصه ملك چنان شد كه در همان شب در عالم رؤيا ديد قيامت بر سر پا گرديده و ملك از شدت عطش بى طاقت شده به جانب كوثر آمد ديد أميرالمؤمنين مردم را آب مى دهد پيش آمد عرض كرد يا أميرالمؤمنين مرا آب ده كه من از مواليان شما هستم حضرت فرمود من بدون اجازه رسول خدا كسى را آب نمى دهم از او طلب كن ملك به نزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول الله بفرما مرا شربت آبى بدهند فانى ولى من اوليائك رسول خدا فرمود اگر تو را شاهدى هست حاضر كن كه از دوستان ما هستى عرض كرد يا رسول الله چگونه فقط از من شاهد مى طلبى و از ديگران نمى طلبى و اكنون در اين صحراى هولناك از كجا مى توانم شاهد بياورم رسول خدا فرمود پس چگونه طلب شهود كردى از علويه در آن هواى سرد و نگفتى در شهر غربت اين ذريه رسول خدا شاهد از كجا بياورد ملك از خواب بيدار شد و آثار تشنگى در او هويدا بود فهميد كه خطاى بزرگى كرده در بقيه شب خواب نرفت و همى انگشت ندامت به دندان مى گزيد چون صبح شد خدم و غلمان خود را در شهر متفرق كرد در طلب علويه تا به او خبر دادند كه در خانه فلان مجوسى است ملك به در خانه مجوسى آمد دق الباب نموده آن مرد تازه مسلمان بيرون آمد سبب آمدن ملك را پرسيد خواب خود را شرح داد آن مرد مجوسى بر بصيرت او افزوده شد و خواب خود را براى ملك شرح داد و گفت اكنون من و زوجه و تمام اهل اين خانه از بركت علويه مسلمان شديم ملك طلب اذن نمود كه خدمت علويه مشرف بشود چون رخصت گرفت و داخل شد زبان به معذرت گشود و خواهش كرد كه از آن منزل به خانه خود منتقل بشود علويه قبول نكرد فرمود به خدا قسم اگر صاحب اين خانه بودن مرا كراهت داشته باشد به جاى ديگر مى روم و به خانه تو نمى آيم آن مرد تازه مسلمان گفت به خدا قسم هرگز نمى گذارم كه علويه به جاى ديگر منتقل بشود پس با علويه گفت كه اى سيده ى من دانسته باش كه من اين خانه با هر چه در اوست همه به تو بخشيدم من و عيالم و فرزندانم و غلامانم تماما زنده باشيم در خدمت گذارى تو مساعى جميله به تقديم مى رسانيم و اينها در جنب نعمت هدايت چيزى نيست كه خداوند متعال به بركت تو ما را از كفر به اسلام آورد پس ملك مهموم و مغموم به خانه خود مراجعت كرده و از دراهم و دنانير و تحفه و ثياب چندانكه توانست تهيه كرده براى علويه فرستاد او قبول نكرد و همه را پس فرستاد.

و اين حكايت را علامة حلى قدس سره در كتاب منهاج اليقين به همين تفصيل ذكر كرده.

و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص از كتاب ملتقاط جدش و كتاب وسيلة المآل حكايتى قريب به هيمن نقل كرده ولى در مواضع بسيار با اين حكايت اختلاف دارد

و مرحوم حاجى نورى قدس سره در كلمة طيبه مى فرمايد ظاهر اتحاد واقعه است و مآل هر دو يكى است فلذا از ذكر آن اعراض كرديم و ايشان در كلمه طيبه فقط حكايت تذكرة الخواص را نقل كرده اند.

حكايت شانزدهم علويه بصريه

السيد لاجل محمد اشرف در كتاب مذكور مى فرمايد در بعض كتب معتبره است كه در شهر بصره زنى علويه چهار دختر يتيم داشت كه همه عريان و گرسنه بودند و آن ايام نزديك عيد بود آن دختر كه از همه كوچك تر بود گفت اى مادر آيا مى شود كه در اين ايام عيد ما از نان جو يك شكم سير بشويم مادر از اين سخن سيلاب اشك او جارى گرديد ناچار چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد بشود تلاشى بنمايد با خود گفت بهتر اين است كه بروم به نزد ابوالحسين قاضى بصره پس بر قاضى وارد شد و فرمود (ايها القاضى انا امراة علويه فقيرة ولى اربع بنات عاريات) من زن علويه باشم و چهار دختر يتيم برهنه دارم.

(و هذا ايام الصدقات فانظر فى امرنا و أمر لنا من بيت المال او من وجوه البر شيئا يدفع به مابنا).