رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۱۶ -


بالجمله اخبار در اين باب بسيار است و در كتب شيعه و سنى چندين مرتبه از حد تواتر گذشته خوب است مردمان ثروتمند اندكى به هوش بيايند و ذرارى پيغمبر خود را نگذارند جلباب ذلت و سؤال و گدائى درپوشند و وصيتهاى رسول خدا را در حق ايشان عملى نمايند سبحان الله جماعتى كه خود را در صف متدينيين مى دانند از پست ترين مال خود مقدار قليلى كه وافى به عشر مخارج سائل كه سيادت و ديانت او مسلم است در نزد او و خطوط علما را نيز به شفاعت آورده مى دهد و گمان دارد بر شافع روز جزا خاتم الانبياء منت عظيم دارد با اينكه الوف از حقوق سادات در نزد آنها است و هيچ از حال سادات عفيف شريف و طلاب علوم دينيه كه نور علم مانع ايشان است از انس به غير آن پرسش نمى كند چه بسيار سادات ذى شان كه آسمان از نور آنها روشن از بيچارگى در پيچ و تاب و از سوز گرسنگى و آه و ناله ى اطفال خورد كباب و ممنوع از لذت خواب نه در وقت حدت گرما قدرت بر ميوه و سردابى دارند و نه در شدت سرما راه بر به لباس نافعى و مكان مناسبى هستند و چه بسيار انواع ميوه جات و غير آن كه بيايد و برود و براى آنها حظى جز ديدن نباشد و چه بسيار از حمله ى كتاب و سنت و حفظه ى شرع و ملت كه نوربخش آسمان و زمين هستند چه شبها و روزها كه به آنها بگذرد و سهمى جز مقدارى كه نميرند بيشتر به دست آنها نيايد چه دلها كه از حسرت نداشتن كتاب سوخته و كباب و چه چشمها كه از تصور عجز از اكتساب شبها بيدار و پر آب تاجوران دين كه بر تارك آنها افسر هدايت گذاشته اند در انظار خار و بى مقدار بنگرند و به قدر يك فاجر با ثروت و تاجر بى ملت اعتنا نكنند و اگر اتفاقا يك تاجر با ثروتى در مقام بذل مال و اصلاح حال برآيد چندان عيار به لباس اخيار و چندان مكار به صورت ابرار جلوه گر شده كه درهمى از هزار و حبه اى از خروار به محل محبوب خداوند نمى رسند و اين نيست مگر از جهت حرمت مال آنها و فساد نيت ايشان و عدم علم به رسوم انفاق و شرائط آن و حقير در اين مقام نخواستم در موضوع علماء و طلاب علوم دينيه صحبتى كرده باشم كلام در تجليل ذريه ى فاطمه سلام الله عليها است راجع به سرپرستى عموم فقرا را در كتاب (كشف الغرور) مقدارى اشاره كرده ام و آنچه در اين مقام ذكر شد عشر عشير آن از براى تنبيه و بيدارى غافلين كافى و وافى است بهتر اين است كه در اينجا سخن را كوتاه كنيم.

در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه

در جلد اول اين كتاب بسيارى از اشعار امراء كلام را در مناقب و مراثى فاطمه ضبط نموديم باز به مزيد تحصيل اجر و ثواب به پاره ى ديگر از مناقب و مراثى سيده ى نساء اشاره مى شود.

اثر طبع غافل

چند قصيده از او در جلد اول سبق ذكر يافت در حقيقت از امراء كلام قرن رابع عشر است.

از مژده ى ميلاد بنى زاده ى اكرم بزمى به نشاط آر از آن چهره ى گلفام
تابان مهى از برج رسالت شده طالع سعد اختر فرخنده پى و فاطمه اش نام
آن پرده نشينى كه پس پرده اعزاز بر حضرت او شخص جلال است ز خدام
از بهر حفاظ حرم حرمت او چرخ بر دوخت ز شب پرده ى زنبورى احرام
گر عصمت او جلونما بد به تصور از عكس حيا مى كند آئينه ى اوهام
دختر نه سزد گفتش از آنكه پدر راست همچون ز حضانت به امم مادر اسلام
دختر اگر اين است پس از جنس بشر نيست ور هست به حوا و به آدم بود او مام
از شعشعه ى شمه ى ايوان جلالش هر صبح كند شمس و فلك نور همى وام
اى مادر كونين كه در پرورش كون بر دامن هستى همه را داده سرانجام
از بس كه بپروردن اين دوده ى خاكى كردى پدرى خصم تو شد مادر ايام
مى خواست كز آتش بدهد خاك تو بر باد باريد شرر بر در كاشانه ات از بام
آتش به در خانه ى مورى نفروزند اى واى بسوزند در خانه ى اسلام
آن خانه نه بل مهبط جبرئيل امين بود چون شد كه شد آتش كده ى فرقه ى ظلام

چون ابرهه در هدم حرم امت بيشرم بنموده به هدم حرم پاك تو اقدام
ناخونده در او راه نبرده است كس از خاص بى جائزه گرديد چرا مجمعى از عام
خسته اند ز سك فطرتى آهوى حرم را بسته اند برو به صفتى بازوى ضرغام
تا امر خلافت به خلاف آيد بر خصم باشد ز پى غصب حقت مصدر احكام
پهلو بشكسته اند ترا بر عوض آنك شوى تو شكسته است از ايشان سر اصنام
از چون تو پدر مرده ستانند حق باب كانفاق نمايند به مسكين و بر ايتام
گيرم كه نبود است فدك از تو به ميراث از قسمت ايتام ندادت ز چه قسام
قربان تو اى فاطمه با آن همه زارى نشمرده ترا كس به بنى هيچ ز ارحام
يك دختر بردى ز جفا اين همه زارى يك پيكر بردى ز ستم اين همه آلام
بر كوه اگر بار بلاى تو ببندند كاهيده تر از كاه مر او را شود اندام
من غافلم از چند ولى آگهم اينك ميراث پدر داشته اى طاقت و آرام

و له ايضا

ستم پيشه زان قوم بى نام و ننگ به زهراء ره چاره گرديد تنگ
به جائى رسيده است ظلم و ستم كه حرمت نمانده است بهر حرم
به كاشانه ى مصطفى ريختند به ناموسش از كينه آويختند
غم مرگ بابش بر او كم نبود كه عدوان بر او از ستم غم فزود
جنينى كه از خون دل پروريد ز پهلو شكستن به خونابه ديد
رخى را كه از اشك تر داشتى به سيلى كجا داشتى آشتى
ز بعد پدر با هزاران تعب به سر برد ايام جان را به لب
على را دل از مرگ او گشت خون بلى مرگ جانان غم آرد فزون
على را بر اين درد بايد گريست كه از بعد خير النساء كرد زيست
ندانى چه بگذشت بر روزگار ولى خدا را پس از مرگ يار
ز غصب حقش آن قدر دل نسوخت ز مرگش جهان را به يك جو فروخت
دل از زندگانى چنان سير داشت كه بر مردن خويش همت گماشت

اثر طبع مالك اذمة النظم و النثر ميرزا محمد باقر جوهرى القزوينى الهروى

الاصفهانى المتوفى و المدفن سنه 1240 صاحب طوفان البكاء در جلد اول پاره ى از اشعار او را ضبط كرديم در اينجا هم اين قصيده مولوديه ى زهراء را از ايشان ياد مى كنيم.

برده دلم را ز برم دلبرى كز غم او گشته ام از دل برى
ديده ى ايام ندارد نشان مهر چنين در فلك دلبرى
شمس و قمر داده به رخسار او خط كنيزى رقم نوكرى
كس نشنيده است كه جنس بشر به ز ملك باشد حور و پرى
خدا گواه است كه دارد بسى دلبر من بر همه كس برترى
در برم آمد شبى آن دلنواز با قد چون سرو رخ انورى
گفت ز جا خيز كه امشب گرفت عالم ايجاد ز نو زيورى
خيز بده مژده كه بر روى خلق باز شد از روضه رضوان درى
خيز بده مژده كه شد آشكار از پس اين پرده مه ديگرى
خيز بده مژده كه آمد پديد از فلك مجد و علا اخترى
داد خداوند به ختم رسل از كرم خويش يكى دخترى
گوهر درياى نبوت كه كرد در صدف عصمت خود گوهرى
داد خدا بر همه ى انبياء اين زن را رتبه ى بالاترى
حضرت زهرا كه به خاك درش زهره شد از چرخ برين مشترى
گر پدرش خاتم و او زن نبود بود يقين لائق پيغمبرى
دختر و هرگز نشنيده كسى بر پدر خويش كند مادرى
خواست خدا تا كه تجلى كند در بشرى با صفت داورى
داد ظهور آن گهر تابناك تا كند او را به جهان مظهرى

چون زنى اندر همه عالم نبود بهر على تا كه كند شوهرى
كرد خدا خلقت اين نور پاك تا كه نمايد به على همسرى
روح الامين با همه شأن و مقام نسبت خود داده به او چاكرى
نيست ترا راه به درگاه او تا نكنى چاكرى اى جوهرى
فخر كند هر كسى از رتبه اى جوهرى از مرتبه ى ذاكرى

بازم خيال دختر طبعم برآمده بهر مديح فاطمه ى اطهر آمده
ام الائمة زهره ى زهرا درين جهان كز آن وجود يازدهش گوهر آمده
احمد چه عقد مهر و مه اندر جهان ببست پيغام خطبه اش ز بر داور آمده
به به چه دخترى كه نيايد به روزگار مانند او كه با عليش همسر آمده
روزى سه بار جلوه نمودى براى دوست هر لحظه اى به طرز نكوئى بر آمده
راضيه و رضيه و مرضيه اش لقب از زهره است يازده هش اختر آمده
دنيا نبد مجال تامل براى او فردا نگر چسان به صف محشر آمده
زهرا نگر به كرب و بلا زينب حزين از خيمه چون به قتلگه آن مضطر آمده

اثر طبع وفائى

دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد بهر ثناء مدحت دخت پيمبر آورد
دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا ابد مادر روزگار اى كاش كه دختر آورد
آورد از كجا و كى مادر دهر اين چنين فاطمه اى كه مظهر قدرت داور آورد
چونكه خداش برگزيد از همه ى زنان سزد جاريه ى كنيز او ساره و هاجر آورد
حق چه نديد همسرش در همه ممكنات از آن لازم و واجب آمدش خلقت حيدر آورد
چونكه ملك به خدمتش فخر كنند بايدى بوالبشر از نتاج خود سلمان و بوذر آورد
پايه ى قدر و جاهش ار بكند كسى بيان حامل عرش فرش را پايه ى منبر آورد

آه از آندمى كه او روى به محشر آورد جامه ى نور ديده ى خويش ز خون تر آورد
لرزه به عرش كبريا رعشه به جسم انبياء اوفتد آن زمان كه او بر كف خود سر آورد

اثر طبع ميرزا محمود فائز مازندرانى

هماى فكرت چه پر گشوده به قاف رفعت نموده مأوا
مگر ز طور وفا شنيده نداى جانان كليم آسا
و يا وزيده ز كوى جانان نسيم راحت ز گلشن جان
كه كرد فائز ز نگهت وى چه غنچه لب را به مدح زهرا
حبيبة الله ضجيع حيدر ستوده دخت رسول داور
خجسته مام بشير و شبر خداش خوانده به قول عذرا
وجود پاكش چه ذات بارى ز پاى تا سر ز عيب عارى
صفات عز و بزرگوارى به ذات پاكش بود هويدا
به بزم خاص لنا مع الله ز ميل خاص ارادة الله
كه گشت آگه ز سر قدرت ز امر مخفى ز آشكارا
چه شد نوشته كتاب عصمت به نام زهرا نوشت سر خط
وجود پاكش غبار عصيان نديده حتى ز ترك اولى
گل نكو بود ز باغ قدرت كه شد معطر دماغ قدرت
به بزم خلقت چراغ قدرت كه كرد روشن بساط خضراء
رهين جودش هزار عالم گداى كويش هزار حاتم
كنيز بزمش هزار مريم غلام عزمش هزار عيسى
پدر محمد عليست شوهر دو نور عينش شبير و شبر
چه زينبش داد خداش دختر كه شد كنيزش هزار حوا
شريف اصلى ز باب و مادر نجيب نسلى ز چار گوهر
از اين جلالت هزار احسن از اين بزرگى هزار اهلا

نقاب روشن حجاب عصمت سواد مويش كتاب عصمت
شود كى احصا حساب عصمت اگر نويسم هزار طغرا
نجات اندر ولاى زهراست بهشت كمتر عطاى زهراست
به هل اتايش ستوده داور ز انمايش به فرق افسر
صفاى ايمان ضياى آئين طراز يس وقار طه
به صدر رفعت نشسته زهراست برات رحمت به دست زهراست
به دشمنانش سقر معين به دوستانش جنان مهيا
چه در جهانش نبود همسر خدايش آورد به عقد حيدر
وكيل جبريل بنى اش شاهد خداش عاقد به عرش اعلا
فلك منور ز نور زهراست بهشت دار سرور زهراست
جهان صراط عبور زهراست كه دل نبسته به مال دنيا
به ليف خرما بديش بالين ز پوست تختى بديش تزيين
به لقمه نانى بدش تحمل ز جرعه آبى بدش شكيبا
ز بار محنت قدش كمان بود هماره اشكش به رخ روان بود
چه بلبل از غم نواكنان بود ز درد و داغ فراق بابا
زدند آتش به خانه ى وى حيا نكردند ز رويش اصلا
شكسته پهلو ز صدمه ى در شكسته بازو ز قوم كافر
شده است نيلى ز ضرب سيلى رخ چو ماهش ز جور اعدا
فغان كه احمد به خاك پنهان عدو به منبر نشسته شادان
على نشسته به كنج عزلت سرشك افشان دو چشم زهرا

و له ايضا

چون ديد حسن والده ى هفت و چار شمس از حسن خويشتن شده بس شرمسار شمس
چون بود نور فاطمه بنهفته در حجاب زان روى بى حجاب شده آشكار شمس
چون هشت خلد از رخ زهرا منور است زان در بهشت آمده بى اعتبار شمس
گر زهره بهر تهنيت نور فاطمه آمد فرود داشت بسى انتظار شمس
از آن نزول زهره بسى كرد افتخار از زهره رشك برد از آن افتخار شمس
هر پرده از حجاب رخش صد هزار بدر هر ذره اى ز طلعت وى صد هزار شمس
بر درگهش غلام سيه ماه آسمان در خرگهش كنيزك جاروب دار شمس
در هفت آسمان شده يك شمس آشكار زين يك فلك عيان شده هفت و چهار شمس
زان شمس اگر چه كسب ضيا كرد يك قمر زين مه نمود كسب ضيا بى شمار شمس
خاكى اگر ز درگه او بر فلك رود در ديده مى كشد ز ره اعتبار شمس
زان ظلمها كه فاطمه در دهر دون بديد نزديك شد ز دهر شود بر كنار شمس

زان آتشى كه بر زده دشمن به خانه اش دارد هماره سينه ى پر از شرار شمس
تا شد كبود روى وى از سيلى عدو شد روى ماه در گلف و داغدار شمس

مرثية

همت توفيق خواهم از خداى فاطمه تا بگويم روز و شب مدح و ثناى فاطمه
گر نمى شد خلقت نور على در روزگار همسرى پيدا نمى شد از براى فاطمه
حضرت نور الامين با آن همه جاه و جلال بود دربان بر در دولت سراى فاطمه
خلعت خير النسائى از خداوند جهان جامه ى زيبا است بر قد رساى فاطمه
در مقام صبر و تسليم و رضا شد پايدار زان سبب آمد رضاى حق رضاى فاطمه
از خلقت الخلق من اجلك توان اثبات كرد آنكه عالم گشته مخلوق از براى فاطمه
خلق عالم سر به سر مشتاق فردوس برين جنت فردوس مشتاق لقاى فاطمه
تا پيمبر بود زهرا داشت قدر و احترام رفت بعد از او همه عز و جلال فاطمه
بعد پيغمبر ز دست مردم بى اعتبار ريخت بر خاك مذلت اعتبار فاطمه
كاش مى كردى بهار عمر ما رو در خزان از سموم كين خزان شد چون بهار فاطمه
چهره ى افلاك نيلى شد ز شرم و انفعال چون عدو زد سيلى كين بر عذار فاطمه
بر در دولت سرايش آتش سوزان زدند سوخت از آن سوختن قلب فكار فاطمه

و له ايضا

تا توانى در عزاى فاطمه نوحه كن اى دل براى فاطمه
كس نداند جز خداوند جهان محنت بى انتهاى فاطمه
آوخ از سيلى دشمن شد كبود صورت بيضا ضياى فاطمه
گشت چون محراب خالى از رسول بر شد از كيوان نواى فاطمه

تا برفت از دست فخر كائنات شد جهان زندان براى فاطمه
آتش از ظلم حسد افروخته اند بر در دولت سراى فاطمه
مصطفى چون رفت از كف خيمه زد غم به قلب مبتلاى فاطمه
از جفاى دشمنان فاطمه سوخت از غم جسم و جان فاطمه
گر دو روزى ماند در دنيا بدى واى از ورد زبان فاطمه
برخلاف حكم يزدان پا نهاد ظالمى در خانمان فاطمه
برد ميراث مصبت در جهان زينب بى خانمان فاطمه
آوخ افتاده ز پا از داس كين سروهاى بوستان فاطمه

و له ايضا

مادر سبطين زهراى بتول آية الله دختر پاك رسول
چون ز جور دشمنان بيمار شد آن شفابخش جهان تب دار شد
با تن رنجور در بستر فتاد گفتى آتش در دل حيدر فتاد
پهلويش بشكسته از آسيب در صورتش نيلى ز سيلى از شرر
مرتضى را چون نظر بر وى فتاد سيل خون از ديده بر دامن گشاد
ديد اندر وى عيان آثار مرگ ريخت از نخل حيوتش بار و برگ
پس سرش از مهر در دامن گرفت ناله ى وا حسرتا از سر گرفت

و له ايضا

كاى عزيز دودمان احمدى وى بقرب و رتبه جان احمدى
هشت نه سال آمدى در خانه ام بود از تو روشن اين كاشانه ام
اندرين نه سال بس درد و محن ديدى اى زهرا در اين بيت الحزن
از حصير كهنه بودى بسترت ليف خرما بالش زير سرت
زحمت دستاست اى عليا جناب كى ز خاطر محو سازد بوتراب

من ز تو شرمنده ام اى فاطمه در جهان تا زنده ام اى فاطمه
فاطمه از آن سخنها خون گريست مرتضى از فاطمه افزون گريست
پس ز زانوى على برداشت سر كرد از حسرت به روى وى نظر
گفت زهرا با دو چشم اشكبار با على كى خسرو امكان مدار
من نيم راضى كه تو نالان شوى بهر من از غصه اشك افشان شوى
از براى من مريز اشك عزا صد چه من بادا فدايت از وفا
خواهم از پروردگار انس و جان تو بمانى شادكام اندر جهان
تا حسن را در الم يارى كنى تا حسينم را پرستارى كنى
قلب پاك تو رهين غم مباد سايه ات از فرق زينب كم مباد
از محبت خاطر كلثوم را شاد دارى اى ولى كبريا

اثر طبع ميرزا يحيى اصفهانى المتوفى سنه 1349

چند قصيده در مدح صديقه ى كبرى (ع) انشا كرده است از آن جمله قصيده ى ذيل است كه در اينجا به بعض آن قصيده تبرك مى جوئيم.

هم فانى فى الله بقاشان ابد الدهر هم بنده ى مولا و بر افلاك اولى الامر
هم مادح زهراء بر آفاق ذوى الفخر مصدوقه ى و الشمس ضحى مقصد و العصر
منطوقه ى و النجم هوى معنى و الفجر بر علم رسل وحى خدا منشاء مرجع
خيز اى كه مه زهره ات از چهره هويداست صد زهزه و مه در خم زنجير تو شيداست
امروز مرا مشرق دل سينه ى سينا است مرغ دلم آزرم رخ بيضه ى بيضا است
يا مطلع نور زهر زهره ى زهراست كآثار نبى وحى خدا را شده مطلع

هم دختر حوا بود هم مادر آدم هم خالق عيسى بد هم وارث مريم
ذاتش غرض از عالم و از خلقت عالم ايجاد مؤخر شد و موجود مقدم
خادم بر خدام درش موسى و آدم حاجب بر حجاب رهش يونس و يوشع
اى مطلع شمسين امامت فلك تو مهمان همه آفاق به نان و نمك تو
معيار بد و خوب عيان از محك تو افلاك و ملايك ملكوت و ملك تو
عقل آيتى از حاسه ى مشترك تو خور زره اى از جلوه آن مهر مشعشع
ذاتت شده مرآت عنايات الهى اوصاف تو و لطف خدا نامتناهى
ايجاد ز امداد وجود تو مباهى بر عصمت تو ذات خداوند گواهى
اجراى قضا را كه شد از امر الهى از نزد تو مبدء بد و از سوى تو مرجع
مستوره ى خلاقى و محبوبه ى خالق مخلوق خداوندى خلاق خلايق
ز امكان بر امكان شده ايجاد تو سابق زينسان كه حدوثت به قدم گشته ملاحق
حادث به غيوض قدمت آمده واثق كايجادى موجودى مبدائى و مقطع
بردند و نكردند ز بنى شرم و ز حق باك حق على و مسند شاهنشه لولاك
گرديد كبود از غم بانو رخ افلاك نيلى چه ز سيلى عمر شد رخ آن پاك
شد مصرع خورشيد ز افلاك روى خاك تا ضرب لگد محسنش افكند به مصرع
بشكست عمر قائمه ى عرش برين را افكند به گردن چه رسن حبل متين را
از آتش در سوخت در خانه ى دين را از سيلى كين كرد سيه نور مبين را
چون برد به مسجد شه بى يار و معين را آمد ز قفا مهر برانداخته برقع
بوبكر دغل ديد مكان كرده به منبر شمشير عمر ديد به روى سر حيدر
آن قوم كه ننموده ادا حق پيمبر در حق حسين و حسن و ساقى كوثر
جمعى همه بد عهد و گروهى همه ابتر فوجى همه بى مهر و گروهى همه اقطع
تنها نه عمر را به على جور و جفا رفت بل بر همه سكان زمين اهل سما رفت
تا آتش جورش به سوى كرب و بلا رفت بر خيمگه خامس اصحاب كسا رفت
ظلمى كه بر اولاد رسول دو سرى رفت هرگز نشنيديم ز نمرود و ز تبع

و له ايضا

اركان فلك را اشباح ملك را سگان سمك را چه پير و چه برنا مخلوق دو عالم ارواح مكرم از دوده ى آدم ذريه ى حوا چون نيست مناصى جوئيد خلاصى از مومن عاصى از جاهل و دانا خواهند شفاعت آرند ضراعت دارند اطاعت در دنيا و عقبا از زهره ى زهرا صديقه ى كبرى انسيه ى حوراء فرمانده آفاق هم صادر اول هم كامل و اكمل تنزيل و منزل تأويل و مؤول در بحر بلا نوح در جسم رسل روح باب الله مفتوح وحى الله منزل از دوده ى خاتم در رتبه مقدم از عيسى مريم از موسى مرسل محتاج عطايش مشغول ثنايش باقى به بقايش هم آخر هم اول بر خلد مخلد بر نعت سرمد بر قدرت ايزد دانش شده مصداق هم محى اموات هم مظهر آيات هم مرجع طاعات هم اصل كرامات هم ملجاء اقوام و هم زهره ى ايام هم ماحى آثام و هم حامى اسلام هم قائل و هم سامع هم باعث و هم مانع هم رافع و هم دافع از جمله بليات هم مرشد جبريل و هم معنى تنزيل و هم نسخ اباطيل هم آئينه ى ذات ايجاد جهان را امكان و مكان را پنهان و عيان را شد آمر ناهى فرمان ده سامى رزاق گرامى فياض دوامى چون ذات الهى فرخنده خصالش اوصاف جلالش آيات كمالش خارج ز تناهى زو عالم ايجاد زو زمره ى امجاد ز اقطاب و ز اوتاد گرديده مباهى انوار جلى بود سر ازلى بود هم جفت على بود از كون و مكان طاق در جلوه نمائى آثار سماوى آيات خدائى بر حضرت او حصر از حمت والاش از رحمت عظماش آثار بنى فاش آيات خدا قصر هم قائمه ى دين و هم آيه ى حق بين هم آيه ى و التين و هم سوره ى و العصر هم ظاهر و هم مكنون هم مظهر بيچون در پرده و بيرون در جلوه به هر عصر زان لعل بدخشان تابنده درخشان اندر كه اشراق هم مام ائمة هم كاشف غمة هم شافع امة هم دخت پيمبر از حضرت آدم وز عيسى مريم از رتبه مقدم در دوره مؤخر حلال مشاكل كشاف مسائل بر سامع و قائل بر ابيض و احمر در چرخ شرف ماه در ملك هنر شاه از او نه كس آگاه جز حضرت داور هم مايه ى نعمت هم آيه ى رحمت هم شافع امت هم كافل ارزاق دخت شه لولاك كز خلقت افلاك و از آب و گل و خاك مقصود خدا اوست بر سر معايب هنگام نوائب درگاه مصائب آيات رجا او است فيض متراكم فرمانده و حاكم در ارض و سما او است افسوس كه امت ناداشته حرمت زان مايه رحمت آن شمع هدايت بردند فدك را آرام ملك را خوش حق نمك را كردند رعايت زان واسطه ى قيض آن رابطه ى فيض آن ضابطه ى فيض آن عين عنايت زان گوهر ناياب بردند ز دل تاب از زاده ى خطاب كردند حمايت تا يافت ز سيلى رخساره ى نيلى وز فرط عليلى شد طاقت (او طاق) شد زافت بازوش وز صدمه ى پهلوش و آن لطمه كه بر دوش حق را بحق الحاق

از جور عمر داد كان ثانى شداد از آتش بيداد بر خانه شرر زد شد زلزله آئين بر خيل نبيين او را لگد از كين آن دم كه عمر زد آن كفر مجسم در ظلم پسر عم آتش به دو عالم از آتش در زد با حال فكارش با جسم نزارش بر سينه شرارش از قتل به سر زد تا عمر به سر رفت با سوز جگر رفت پس سوى پدر رفت با شدت اشواق

و له ايضا

مر مرا سينه سينا گرديد دل به طور احديت شد و موسى گرديد
نه همين معجز موسى يد و بيضا گرديد تا مرا دل زهر زهره ى زهرا گرديد
مهبط نور دل و نايره ى جان دل است رق منشور دل و خانه معمور دل است
عصمتش حاجب و هم است و مرا نيست رهى كه سوى دفتر مدحش بنمايم نگهى
هيجده ساله مهى بعد پيمبر دو مهى ماند باقى و چها ديد نه جرم گنهى
بر در خانه ى او آتش بيداد زدند تيشه بر ريشه ى اسلام ز بنياد زدند
نيلى از سيلى جورش رخ زيباست هنوز شرر ناله اش اندر دل خاراست هنوز
ز در خانه اش آتش به ثرياست هنوز اثر خستگيش ظاهر از اعضا است هنوز
چه خطا كرد و چه تقصير چه جرم و چه گناه كه پديدار شد اين حادثه سبحان الله
رسن اندر گلوى شير خدا افكندند لرزه در منبر و محراب دعا افكندند
آه از آن قائمه دين كه ز پا افكندند ز جفا زلزله در عرش علا افكندند
سامرى را چه محل منبر پيغمبر شد ناله تا عرش خداوند ز منبر بر شد
بود بى طاقت و بى تاب ز هجران پدر دشمنش درب سرا سوخت چه افروخت شرر
پهلويش را بشكسته اند چه از تخته ى در محسنش سقط شد و كرد روى خاك مقر
اين همان طفل صفير است كه روز سئلت عرش را گيرد و گويد به چه جرمى قتلت

آه از بردن حق على و غصب فدك خونفشان است از آن قلب بنى چشم ملك
نمك فاطمه خوردند و ببين حق نمك كه نمك ريخته بر زخم درونش يك يك
زانچه با آل على بعد پيمبر كردند با حسين و حسن و ساقى كوثر كردند
ناله اش داشت دل اهل مدينه به خروش كين چه شعله است كه هرگز نتوان كرد خموش
خدمت سرور دين عرض نمودند كه دوش خواب ما رفت و ز سر نيست ديگر طاقت و هوش
آه زهرا همه را شعله ى آمد جانسوز يا به شب گريه كند دخت پيمبر يا روز
برد پيغام على چون بر آن گوهر پاك به بقيع آمد و در سايه ى چوبى ز اراك
با حسين و حسن و قلب حزين و دل پاك گريه سر كرد ز هجران رسول لولاك
فرقه ى بى سر و پا و گروهى دل سخت نيمه شب رفته و مقطوع نمودند درخت
گر بپرسى كه چه شد باعث بيمارى او لگد و تخته ى در هر دو شكستن پهلو
تازيانه بزدش قنفذ خستش بازو نيلى از سيلى بيداد عمر گشتش رو
علم الله چه شرر بر جگر فاطمه بود كه شرار جگرش آتش جان همه بود
عصمت الله چهل شب ز مهاجر وز انصار نه گواهى بى احقاق حق خود ناچار
طلبيد و همه گفته اند به هنگام نهار حاضر آئيم به تصديق شما و كردار
از پى امر فدك جمله شهادت داريم حاضر آئيم و ره و رسم ارادت داريم
باز فردا چه شد آن فرقه ى ملحد ز نفاق رو نهان كرده نبردند به سر رسم وفاق
شد ز تكذيب على ولوله اندر آفاق يك جهت كاش شدى شش جهت و سبع طباق
همه آشفته و سرگشته و چشم پر خون بيدل و واله حيران همه در دشت جنون
بارى آن لحظه كه ضعفش به بدن راه نمود لب چون لعل شريفش به وصيت بگشود
با على گفت كه اى ماحصل غيب و شهود چون رسد فاطمه را نوبت فرمان ودود
تا نباشد احدى نعش مرا شب بردار خود حنوطم كن و ده غسل به خاكم بسپار
يعنى آنان كه مرا صدمه ز بنياد زدند بر در خانه ى من آتش بيداد زدند

صدمه از غصب فدك بر من و اولاد زدند لطمه بر صورتم اى سرور امجاد زدند
مى نخواهم كه بيابند ز مرگم خبرى ز وفاتم خبرى يا كه ز قبرم اثرى
مرتضى را چه شد از دست برون تاب و توان نيمه شب كرد تن فاطمه در خاك نهان
وا مصيبت ز جفاى فلك و دور زمان آخر از جسم على روح روان گشت روان
ولى الله ندانم شد از آن غم به چه حال گشته يحيى ز بيان اقصر و از ناطقه ى لال

اثر طبع حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهانى

در ص 67 جلد اول قطعه اى از اين قصيده ى عزا سبق ذكر يافت 14 بيت

تمثلت رقيقة الوجود لطيفة جلت عن الشهود
فانها الحوراء فى النزول و فى الصعود محور العقول
و ليس فى محيط تلك الدائره مدارها الاعظم الا الطاهرة
لهفى لها لقد اضيع قدرها حتى توارى بالحجاب بدرها
تجرعت عن قصص الزمان ما جاوز الحد من البيان
و ما اصابها من المصاب مفتاح بابه حديث الباب
اتهجم العدى على الهدى و مهبط الوحى و منتدى الندى
اتضرم النار بباب دارها و آية النور على منارها
و بابها باب بنى الرحمة و مستجار كل ذى ملمة
بل بابها باب العلى الاعلى فثم وجه الله قد تجلى
ما اكتسبوا بالنار غير العار و من ورائهم عذاب النار
ما اجهل القوم فان النار لا تطفئى نور الله جل و علا
لكن كسر الضلع ليس ينجبر الا بصمصام عزيز مقتدر
اذرض تلك الاضلع الزكية رزية لامثلها رزية
و من بنوع الدم من ثدييها يعرف عظم ما جرى عليها

و جاوز و الحد بلطم الخد شلت يدى الطغيان و التعدى
و احمرت العين و عين المعرفة تزرف بالدمع على تلك الصفه
و من سواد متنها اسود الفضا يا ساعد الله الامام المرتضى
و الاثر الباقى كمثل الدملج فى عضد الزهراء اقوى الحجج
و ركز نعل السيف فى جنبيها اتى بكل ما اتى عليها
الباب و الدماء و الجدار و لست ادرى خبر المسمار
شهود صدق ما بها خفاء سل صدرها خزانة الاسرار
اهكذا يصنع بابنته النبى حرصا على الملك فيا للعجب

زندگانى خواهران فاطمه ى زهرا ام كلثوم و زينب

و رقية بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در ترجمه خواهرش ام كلثوم ياد خواهيم كرد در ذيل ترجمه ى مادرش خديجه خلافى را كه ايشان فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه مى باشند يا فرزندان خديجه از شوهر ديگر يا فرزندان هاله خواهر خديجه ابن شهرآشوب در مناقب مى فرمايد رسول خدا از خديجه دو پسر و چهار دختر آورد و در قرب الاسناد مى فرمايد خديجة از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قاسم و طاهر و ام كلثوم و رقية و فاطمة و زينب آورد.

در زندگانى رقيه

كلينى در كافى و قطب راوندى در خرايج و مجلسى در حيوة القلوب به سندهاى معتبر از امام صادق عليه السلام روايت مى كنند كه مغيرة بن ابى العاص عموى عثمان بن عفان دعوى كرد در روز احد كه من شكستم دندان رسول خدا را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم و دروغ مى گفت و دعوى مى كرد كه من حمزه را كشتم و دروغ گفت و در جنگ خندق با مشركان به جنگ حضرت آمد و در شبى كه كافران گريخته اند حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع گرديد پس ترسيد كه مبادا او را بگيرند فلذا جامه ى خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه گرديد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته از براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانه عثمان را مى پرسيد تا به خانه ى آن منافق رسيد و در خانه او پنهان گرديد چون عثمان به خانه آمد گفت واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا انداخته اى و لب و دندان او را خسته اى و دعوى كرده اى كه حمزه را كشتى با اين احوال چرا به مدينه آمدى.

او حال خود را نقل كرد چون دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در خانه ى آن منافق بود شنيد كه او دعوى كرده است كه او با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد عثمان آمد او را ساكت كرد و سفارش نمود كه پدرت را خبر مده به اينكه مغيرة در خانه ماست زيرا كه اعتقاد نداشت كه وحى الهى بر حضرت رسول نازل مى شود آنگاه رقيه فرمود كه من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد آن منافق چون اين سخن را بشنيد و مى دانست كه حضرت رسول خون مغيره را هدر كرده و فرموده كه هر كه او را ببيند بكشد لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه بر روى آن كرسى انداخت پس در اين وقت وحى بر حضرت رسول آمد كه مغيره در خانه ى عثمان است در اين وقت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم أميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه شمشير خود را بردار و برو به خانه عثمان اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش چون حضرت به خانه عثمان آمد مغيره را در خانه نديد برگشت به خدمت رسول خدا عرض كرد مغيره را نديدم حضرت فرمود جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است و قطيفه بر روى او كشيده است و چون أميرالمؤمنين از خانه عثمان بيرون آمد عثمان دست عم خود را گرفت به نزد رسول خدا آمد و به روايت ديگر عم خود مغيره را در خانه گذاشت و خود تنها آمد چون حضرت را نظر بر او افتاد صورت از وى بگردانيد و متوجه او نگرديد و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كرم بود و عثمان در آن وقت گفت يا رسول الله اين عم من است به حق آن خدائى كه تو را به راستى به خلق فرستاده قسم ياد مى كنم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم

پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه من قسم ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى به خلق فرستاده كه عثمان دروغ گفت و مى دانست كه آن حضرت او را امان نداده.

پس حضرت از او روگردانيد آن بى حيا به جانب راست آن حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و حضرت رو از او گردانيد باز آن بى حيا به جانب چپ آن حضرت آمد و آن سوگند و آن سخن دروغ را اعاده كرد تا آنكه چهار مرتبه چنين نمود و در مرتبه چهارم آن جناب فرمود كه براى تو او را امان دادم تا سه روز و اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد پس عثمان او را برداشت و برگشت چون از نزد آن حضرت بيرون رفت آن جناب فرمودند خدا لعنت كند مغيره را و آن كس كه او را در خانه ى خود جاى دهد و آن كس كه او را سوار كند و او را طعام دهد خدايا لعنت كن كسى را كه او را ظرف آب دهد و لعنت كن كسى را كه تهيه ى سفر او كند يا مشكى به او بدهد يا نعلينى يا رسنى يا ظرف يا پالان شترى و همى شمرد تا ده چيز شد پس عثمان او را به خانه برد و او را در خانه جاى داد و آب و طعام و چهارپاى سوارى و جميع آنچه را كه حضرت لعن كرده بود بر كسى كه به او بدهد و همه را به او داد روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد هنوز آن منافق از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحله ى او را هلاك كرد و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان گرديد پس چهار دست و پاى راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح گرديد و مانده شد به ناچار در زير درخت خارى قرار گرفت.

پس وحى بر رسول خدا نازل شد كه آن منافق كافر در فلان موضع است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امير را طلبيد و فرمود تو و عمار برويد و به روايت ديگر زبير و زيد بن حارثه را فرستاد.

پس چون به آن موضع رسيدند حضرت امير بنا به روايت اول او را به جهنم فرستاد و بنا به روايت ثانى زيد بن حارثه زبير را گفت بگذار من او را به قتل آورم كه او دعوى كرده است كه او برادر مرا كشته است و مرادش از برادر حمزه بود زيرا كه حضرت رسول زيد را با حمزه برادر كرده و عقد اخوت بينهما قرار داده بود چون عثمان خبر قتل مغيرة بن ابى العاص را شنيد به نزد عليا مخدره رقيه آمد و گفت تو پدرت را خبر دادى كه مغيره در خانه من است آن مظلومه قسم ياد كرد كه من خبر براى حضرت رسول نفرستادم عثمان تصديق نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد كه او را خسته و مجروح كرد تا اينكه آن مظلومه به خدمت پدر خود فرستاده و شكايت از آن ضرب و ايلام نمود حضرت در جواب فرستاد كه حياى خود را نگاه دار چه آنكه بسيار قبيح است از براى زنى صاحب نسب و دين از شوهر شكايت كند پس چند مرتبه ديگر فرستاد و حضرت همان جواب فرمود تا آنكه در مرتبه چهارم فرستاد به خدمت حضرت كه اين منافق مرا كشت در اين مرتبه آن حضرت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام را فرستاد و فرمود برو به خانه دختر عم خود و او را به نزد من بياور و اگر آن منافق مانع شود و نگذارد او را به قتل برسان.

پس جناب امير وارد خانه ى عثمان شد و حضرت رسول بى تابانه از عقب آن حضرت روان گرديد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود چون به در خانه ى عثمان رسيد حضرت امير آن مظلومه را بيرون آورده بود چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهده ى حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد و چون آن مظلومه داخل خانه گرديد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود آن حضرت ديد كه تمام پشت او سياه شده و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود كه چرا ترا كشت خدا او را بكشد و اين در روز يكشنبه بود و چون شب شد آن منافق در پهلوى جاريه ى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد و با او زنا كرد پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد پس مردم براى نماز بر آن شهيده حاضر شدند و حضرت رسول با جنازه او بيرون آمد و حضرت فاطمه ى زهرا عليها سلام را امر نمود كه با زنان مؤمنه همه همراه جنازه بيايند و عثمان نيز به همراه جنازه بيرون آمده بود چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه هر كه ديشب پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و آن بى حيا برنگشت

تا آنكه در مرتبه ى چهارم فرمود كه اگر برنگردد او را رسوى مى كنم چون آن منافق ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود نكيه كرد و دست بر شكم خود گرفت و به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله دلم درد مى كند رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوى نشود پس آن منافق برگشت و حضرت فاطمه (ع) و زنان مومنه و مهاجران بر آن جنازه شهيده ى مظلومه نماز كردند و برگشتند.

و ايضا كلينى بسند موثق روايت كردند كه مردى از آن حضرت سؤال كرد آيا از فشار قبر كسى رهائى مى يابد حضرت فرمود كه پناه مى بريم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهائى يابد پس حضرت فرمود كه چون عثمان رقيه مظلومه را شهيد كرد او را دفن نمودند حضرت رسول نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش مى ريخت و به جانب حاضران ملتفت شد و فرمود كه به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از او طلبيدم كه او را به من بخشد از فشار قبر پس حضرت فرمود كه خداوندا ببخش رقيه را به من از فشار قبر و حق تعالى او را بخشيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.

و ايضا بسند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه چون رقيه دختر رسول خدا وفات يافت حضرت او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او و حضرت فاطمة بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديده ى غم رسيده اش مى ريخت در قبر و حضرت رسول آب ديده ى آن مخدره را به جامه خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده و دعا مى كرد.

پس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتوانى او را از حق تعالى مسئلت كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (و شيخ طوسى در كتاب استبصار باب الصلوة على الجنائز اين قصه را نقل كرده).

در زندگانى زينب

بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نبذه اى از احوال او در ترجمه خواهرش ام كلثوم ايراد مى شود خديجه ى كبرى او را به پسر خاله اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى ابن عبد شمس بن مناف تزويج كرد و نام مادر ابوالعاص هند دختر خويلد است و نام ابوالعاص يا لقيط يا مقسم به كسر ميم يا ياسر است ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد و بنا شد كه مشركين فدا بدهند و خود را خلاص كنند.

و شيخ طبرسى فرمايد اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر از هزار درهم نبود پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها مى كردند از جمله اسيران ابوالعاص بن ربيع بود كس به نزد زينب فرستاد تا فديه براى او فراهم كند زينب مالى فراهم آورد چون فديه ى ابوالعاص را كافى نبود گردن بندى را كه از مادر خود خديجه عليهاالسلام به يادگار همى داشت و با مرواريد غلطان و عقيق يمانى و دانه اى از ياقوت رمانى مرصع بود و آن را پيغمبر در شب زفاف به گردن او بسته بود بالاى فديه نهاد و به مدينه فرستاد چون به نزديك رسول خدا نهادند چشمش بر مرسله خديجه افتاد سخت محزون و اندوهناك شد و آب در چشم مبارك بگردانيد و فرمود زينب را كارى سخت افتاده كه يادگار مادر را از دست داده چون مسلمانان اين بديدند گفتند يا رسول الله ما اين مرسله و فديه را به تو بخشيديم و ابوالعاص را آزاد كرديم خواهى به زينب فرست و خواهى خويشتن بدار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را دعاى خير فرمود و با ابوالعاص فرمود اين مال برگير و به سوى مكه شو و دانسته باش كه دختر من بر تو حرام است چون او مسلمان و تو كافرى چون به مكه روى زينب را به سوى من بفرست و زيد بن حارثة انصارى را كه مردى پير بود با او فرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد و ايشان تا يك منزلى مكه برفتند در آنجا ابوالعاص زيد را بازداشت كه خود به مكه رود و زينب را به جانب او فرستد و او به مدينه اش رساند روز ديگر زينب را در هودجى جاى داد و هودج را بر شترى بست و مهار او را به دست برادر خود كنانة بن ربيع داده كه به زيد بن حارثه رساند كنانة مهار شتر را بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد قريش گفتند اين دختر محمد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است.

پس ابوسفيان و جماعتى از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند از آن جمله هبار ابن اسود بود و در ذى طوى به زينب رسيدند و هبار بن اسود با نيزه حمله به هودج زينب آورد كنانة بن ربيع در صفت تيراندازى كسى را به مردى نمى شناخت چون اين بديد شتر زينب را خوابانيد و دست برد جعبه تير را بيرون آورد و تيرى به زه كرد و اين شعر بگفت

عجبت لهبار و اوباش قومه يريدون اخفارى به بنت محمد

و گفت چندانكه مرا تير باشد از شما مردى را با خدنگى كفايت كنم چون تير نماند شمشير بركشم و از شما بكشم در اين هنگام ابوسفيان و ديگر مهتران برسيدند پس ابوسفيان فرياد برداشت كه اى كنانة اين چه آشوب است ما را با تو جنگ نباشد آرام باش تا با تو سخن كنيم.

كنانة چنين كرد ابوسفيان پيش آمد گفت ما را با تو نبرد نيست لكن اندرين شهر خانه اى نيست كه در آن نوحه و مصيبتى نباشد و اين همه از محمد است و هرگز قريش را اين طاقت نيست كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهى صواب آنست كه او را بازگردانى و شبانگاه آهنگ راه كنى كنانه راضى شد و با هودج برگشت كه شب حركت كند چون هند زوجه ابوسفيان اين قصه شنيد زبان به شناعت باز كرد بر ابوسفيان و ديگران و گفت اين جلادت و شجاعت را مى خواستيد در بدر به خرج بدهيد و امروز با زنى اظهار مردى نكنيد و در هجو شوهر خود و ديگران اشعار گفت بالجمله زينب چون حامله بود از حمله هبار دهشتى تمام يافت آن جنين كه در رحم داشت سقط شد و از اينجا است كه در سال فتح مكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه خون هبار بن اسود مهدور است و فرمود كه هر كجا هبار را پيدا كنيد به آتش تافته بسوزانيد روز ديگر فرمود عذاب با نار جز خداى را روا نيست دست و پاى او را قطع كنيد و به قتل آوريد.

القصه بعد از سقط فرزند شبانه زينب را كنانه برداشت و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارثه سپرد تا به مدينه آورد و چهار سال زينب بى شوهر بماند و هر كس او را خواستگار شد پيغمبر اجابت نفرمود آنگاه چنان افتاد كه ابوالعاص با جمعى از كفار قريش از بهر تجارت به سوى شام سفر كردند و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند ابوالعاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اى پنهان شد نيمه شب به مدينه درآمد و به خانه ى زينب در رفت و به او پناه برد بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر ابوالعاص امان طلبيد آن حضرت اجابت كرد لكن فرمود او را با خويشتن راه مده كه بر وى حرامى و روز ديگر اصحاب را انجمن كرد و فرمود اى مردمان ابوالعاص مردى تاجر است اگر چه كافر است لكن زيان به كس نرسانيده و او را آن بضاعت نيست كه غرامت بتواند كشيد از مال مردم هر چند اين مال امروز حق شما است و لكن من از شما خشنود شوم كه اموال ابوالعاص را رد كنيد به او تا به صاحبانش برساند.

اصحاب سخن رسول خدا را به جان و دل بخريدند و آن اموال در نزد هر كس بود فراهم كردند و به نزد پيغمبر آوردند تسليم نمودند رسول خدا آن اموال را به ابى العاص رد نمود و او را به سوى مكه روانه نمود اما ابوالعاص چون اين كرم و كرامت بديد به مكه رفت و مال را به صاحبانش رسانيد و باز به مدينه مراجعت نمود و خدمت رسول خدا به شرف اسلام مشرف گرديد و رسول خدا باز زينب را به نكاح اول به او برگردانيد و ابوالعاص از زينب يك پسر و يك دختر آورد آن پسر وفات كرد و آن دختر امامه بود كه ترجمه او بيايد در محل خود زينب در زمان رسول خدا در سال هشتم هجرت وفات نمود در مدينه و ام سلمه و ام ايمن او را غسل دادند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در وفات او بسيار تاسف خورد و محزون گرديد.