رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۲۰ -


و راستى است در سخن تو از خداى خويش بخواه تا او را شفا دهد و زود باشد كه با چهل هزار مرد از قبائل عرب در مكه حاضر شود و ترا طلب كند بيم مكن كه كار بر مراد تو خواهد رفت.

بالجملة حبيب بن مالك در ميان قبائل عرب سخت بزرگ بود و همه ى عشاير و اقوام عرب او را مكانت بزرگى مى نهادند و در اين هنگام كه وقت حج فرا رسيد حبيب ابن مالك با چهل هزار مرد از حمير و ديگر اقوام به مكه درآمدند پس ابوجهل به اتفاق جمعى از مشركين روز ديگر به استقبال شتافتند و بدانجا كه حبيب نزول كرد برفتند و رخصت حاصل كرده بر او درآمدند و حبيب بر سرير از سيم مذهب جاى داشت و دستارى احمر بر سر بسته تاجى بر آن نصب كرده بود اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت.

بالجمله حبيب بزرگان قريش را ترحيب گفت و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند عمرو بن هاشم گفت ايها الملك تو پناه مردمانى و ما امروز پناه به تو آورديم تو مى دانى بنى هاشم اهل حرمند و صاحب شرف و ما را در بزرگوارى ايشان سخن نيست اما در ميان ايشان يتيمى با ديد آمده كه بعد از پدر و مادر و جد عم او وى را تربيت كرده اينك دعوى نبوت مى نمايد و خدايان ما را بد مى گويد و ما را از عبادت اصنام بازمى دارد و مى گويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم و وقت باشد كه نظر بر آسمان مى گمارد و مى گويد جبرئيل بر من نازل شود و اوامر و نواهى آورده اى ملك نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئى و او را حاضر سازى و با او سخن گوئى و مقهور فرمائى تا از اين پندار فرود آيد.

حبيب گفت چنان كنم و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند پس روز ديگر مردمان را ندا دردادند تا برنشست و طى مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند و حبيب در سراپرده ى خود جاى كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشانيد ابوبكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر آورد آن حضرت فرمود هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآى

اين مرتبه چون ابوبكر بيرون رفت ابوجهل را ديد كه مردمان را به سوى حبيب دعوت مى نمايد چون جملگى را در آنجا انجمن كرد با حبيب بن مالك گفت هيچ كس از خدمت تو سر بر نتافت اينك تمامت قريش در خدمت تو حاضرند جز بنى هاشم و بنى عبدالمطلب اكنون بفرماى تا ايشان را حاضر بنمايند حبيب بفرمود تا چهل نفر از بزرگان انجمن در طلب ابوطالب بيرون شدند و به در سراى او آمدند و در بكوفتند ابوطالب از خانه به در شد و صورت حال را بازدانست فرمود شما به نزد حبيب شده او را آگهى دهيد كه من اكنون بر شما خواهم رسيد پس آن جماعت بازشدند و او را آگهى دادند در آن وقت ابوطالب جامه ى فاخر در بر كرد و با بزرگان بنى هاشم و بنى عبدالمطلب روانه ى ابطح شد و صفها از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب شنيدند و در پيش روى حبيب بنشستند و مردمان چشمها بر بنى هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد.

نخستين حبيب آغاز سخن كرده و گفت اى ابوطالب در فضل و شرافت شما هيچ كس را از مردم عرب جاى سخن نيست جز اينكه مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامى مى نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مى كند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نيامد جز اينكه او را معجزه ى روشن و دليل مبين بوده و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوت بستايد حجت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و بدو ايمان آورند و اگر او را آيتى نباشد از آنچه خواهند ردع و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين كار جز به آيت بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد همانا شرف و مكانت شما در قريش باعث شده است كه از سفك دماء محفوظ مانده ايد و الا خود مى دانيد كه اگر مردى در ميان عرب با ديد آيد و خدايان ايشان را دشنام بگويد و ايشان را از عبادت اصنام بازدارد قتل او را واجب دانند.

ابوطالب گفت اى ملك اين مرد بدون حجت هيچ سخن نكند بلكه با اين جماعت گويد كه من رسول خدايم به شرط معجزه ى روشن و حجتى مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر مى خوانم براى خير دنيا و عقباى شما آنگاه گفت اى ملك تو را به پدران برگذشته تو سوگند مى دهم كه از اين مردمان پرسش كن كه هرگز از محمد سخنى به كذب اصغا كرده باشيد.

مردمان همه گفتند كه او راستگو و امين است جز اينكه چيزى آورده است كه ما حمل آن نتوانيم كرد در اين وقت حبيب گفت من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجت او را بنگرم.

ابوطالب گفت حاجت خود را به سوى او فرست تا بدين انجمن درآيد كه او از بهر هيچ خطابى كندى نداشته و براى هيچ جوابى اظهار عجز نكرده لاجرم حبيب حاجب خود را بخواندن پيغمبر فرمان داد ابوطالب با او گفت به در سراى خديجه عبور كن و در سراى به نرمى بكوب و چون محمد بيرون شود و او را ديدار كردى بگو اعمام تو در انجمن حبيب تو را دعوت مى نمايند.

ابوجهل گفت ايها الملك اگر محمد از آمدن به اين مجلس سر برتابد بر تو است كه او را كرها حاضرش بنمائى.

ابوطالب فرمود لال باش از چه خوف دارد كه حاضر نشود بالجمله حاجب برفت و در سراى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد حاجب چون او را بديد عظمتى از آن حضرت در دلش جاى كرد كه بيم آن بود عقل از سرش پرواز كند پس از اسب به زير آمد و دست حضرت را بوسيد و گفت اى سيد آل عبدمناف حبيب بن مالك شما را به مجلس خود دعوت مى فرمايد و اعمام شما نيز آنجا حاضرند حضرت فرمود نيكو باشد بشتاب و آگهى ده كه من از قفاى تو خواهم رسيد.

پس حاجب برنشست و برفت و رسول خدا به خانه باز شد و جامه كه درخور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوى خوش نمود و آهنگ بيرون شدن فرمود و خديجه ايستاده همى بگريست و اضطراب مى نمود و بر آن حضرت از كثرت اعدا مى ترسيد و پيغمبر او را از گريه بازمى داشت در اين وقت جبرئيل عليه السلام فرود شد و گفت خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد سوگند به عزت و جلال خودم كه من با تو هستم بيم مكن نصرت من از يمين و شمال و خلف و امام تو همراه تو است و من مى شنوم و مى بينم و من در منظر بلندم.

پس گفت اى محمد خداوند متعال مرا به طاعت تو مامور داشته و با من سه هزار فرشته است اينك به سوى فراز ديده باز كن تا بنگرى رسول خدا به بالا نگريست و صف هاى ملائكه بديد كه به دست ايشان حربها مى باشد كه اگر مردمان بنگرند از پاى درآيند پس فرشتگان بر رسول خدا درود فرستادند و آن حضرت جواب باز داد آنگاه جبرئيل گفت اى محمد به سوى جماعت قريش و مردم حمير عبور فرما و حجت خويش آشكار كن و فرشتگان گفتند اى محمد خداى ما را به طاعت تو گماشته است در اين وقت چهره ى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوى انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جمله ى اتلال و جبال مكه بتافت و فرشتگان در گرد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم همى برفتند و بنگ تهليل و تكبير و تقديس بلند نمودند و از آنسوى مردمان انجمن شدند انتظار رسيدن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند در اين وقت ابوجهل شعرى به رجز انشا كرد.

حبيب أعنا و افصل الامر نبينا من الساحر الكذاب من آل غالب

و حبيب و ابوطالب نيز هر يك شعرى چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان و در نظاره بودند و كفار قريش مى گفتند اگر محمد در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر وجهى مقتول خواهيم ساخت و در اين وقت رسول خدا برسيد و نور ديدارش در اقطار آسمان و زمين برفت و ديدها همه به سوى او شد و عقلها برميد و دلها در بيم شد و مانند رسته ى ياقوت در صدر مجلس جاى گرفت و يكصد و نود نفر در آن انجمن حاضر بودند تماما به جهت احترام آن حضرت بى اختيار از جاى جستن كردند و خداى از آن حضرت هيبتى در دلها بيفكند كه هيچكس را نيروى سخن كردن نماند شتران نيز رغا نكردند و اسبان نيز صهيل ننمودند.

پس حبيب ابتدا به سخن نمود و گفت اى محمد مشايخ عرب گفته اند تو مى گوئى من از جانب خدا بر حاضر و بادى پيغمبرم آن حضرت فرمود چنين است مرا خداى فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند.

حبيب گفت اى محمد از براى هر پيغمبرى معجزه اى و حجتى بوده است چنان كه نوح را سفينة بود و داود آهن به دست او نرم گشت و آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شد و عصا به دست موسى اژدها گرديد و عيسى مرده همى زنده مى كرد اكنون تو را چه حجتى و معجزه ئى باشد اگر تو رسول خدائى بايدت به مثل انبياء معجزه ى خود را ظاهر بنمائى.

آن حضرت فرمود چه معجزه مى خواهى تا بياورم گفت مى خواهم از خداى خويش بخواهى تا شبى تاريك بر ما درآورد چنانچه از تيرگى نور چراغ ديده نشود آنگاه تو بر كوه ابوقبيس برائى و قمر را از آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كنى تا او بيايد و هفت نوبت دور كعبه طواف كند پس در پيش روى كعبة سجده كند آنگاه به سوى تو آيد و با تو تكلم كند چنانكه همه بشنوند و بفهمند و ببينند آنگاه در گريبان تو داخل شود و دو نصف شده نصفى از آستين راست و نصفى از آستين چپ و نصفى در طرف مغرب و نصفى از طرف مشرق برود پس هر دو مراجعت نمايند و با هم پيوسته به حالت اول برگردد و در جاى خود قرار گيرد چون چنين كنى يقين دانم كه تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم.

ابوجهل چون اين بشنيد برخاست و گفت اى حبيب خداى تو را رحمت كند كه اين غم را از دل ما برداشتى و قلوب ما را به راحت افكندى در آن وقت رسول خدا فرمود اى حبيب آيا به غير اين چيز ديگرى مى خواهى عرض كرد جز اين نخواهم اگر آن را ظاهر ساختى دانم كه تو رسول خدائى.

حضرت فرمود چون آفتاب سر به مغرب كشد قدرت حق را بر تو ظاهر خواهم كرد اين بفرمود و از جاى برخاست و مردمان برخاستند و بنى هاشم اطراف رسول خدا را فرو گرفتند و على عليه السلام همى مردم را از پيش روى پيغمبر مى شكافت و راه بگشاد تا به خانه خديجه وارد شدند از آن سوى ابوجهل با مشركين گفت از ته ديگها سياهى بگيريد آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عنقريب بنى هاشم رسوى شوند و من بفرمايم تا چهره ى ايشان را بدان سياه كنند اما خديجه هنوز در گريه و اضطراب بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اى خديجه آيا گمان مى كنى كه خداى دشمنان را بر من نصرت دهد مترس و شاد باش كه خداى از آن بزرگتر است كه مرا به دشمن گذارد آنگاه به محراب خويش شد و مشغول نماز گرديد.

پس از فراغ نماز دستها برداشت به جانب آسمان و عرض كرد (يا رب وعدك وعدك يا من لا يخلف الميعاد) در حال جبرئيل فرود شد و گفت اى محمد خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد قسم به عزت و جلال خودم كه اگر بخواهى آسمانها بر زمين فرود آورم اى محمد من قمر را به طاعت تو بازداشته ام هزار سال از آن بيش كه پدرت آدم را خلق كنم بخوان به هر چه مى خواهى قمر را كه سر بر فرمان تو دارد رخساره ى پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشانى از بهر سجده بر خاك نهاد پس جبرئيل گفت اى محمد اينك من حاضرم قسم به عزت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان تو كند او را از مكان خود محو كنم هم اكنون من از پيش تو خواهم بود بيرون شو و معجزه ى خود را آشكار فرما پس بنى هاشم در سراى رسول خدا انجمن شدند تا آفتاب غروب كرد آنگاه عباس گفت با ابوطالب آيا محمد تواند مسئول حبيب بن مالك را به اجابت مقرون كند در حال هاتفى ندا درداد كه محمد رسول پروردگار مى باشد و خداى كفالت كار او كند و كذب دشمنانش بازنمايد چون رسول خدا سخن هاتف را شنيد فرمود اى عم شك در قلب تو درنيايد سوگند با خداى كه تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزى را كه چشم شما بدان روشن شود بالجمله شامگاه مردمان پاى جبل ابوقبيس چشم به راه پيغمبر همى داشتند پس آن حضرت با على و ابوطالب و عباس و سائر بنى هاشم به جانب جبل ابوقبيس روان شدند چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه اى محمد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آنچه را از او طلب كرده اى پس رسول خدا سر برداشت و گفت.

(اللهم بحقى عليك يا من لا يخلف الميعاد و يا من لا يخفى عليه خافية فى الارض و لا فى السماك اجبنى فيما دعوتك و انت تعلم ما سئلونى)

هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداى فرشته ى ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تاريك گردانيد كه هر چه مشعل و چراغ برافروختند فايدتى نكرد. حبيب گفت اى محمد اين تيرگى كفايت است اكنون بفرما تا قمر چنان شود كه گفته شد پس رسول خدا چشم فرا داشت و فرمود به بانگ بلند.

(ايها القمر المنير المترد فى فلك التدوير اخرج الاية التى او دعت فيك بحق من خلقك) چون رسول خدا اين سخن فرمود قمر مانند اسب دونده به سرعت تمم همى آمد و مردمان همى به او نگران بودند تا به كعبه رسيد و نورش همى در فزايش بود پس هفت نوبت طواف كرد و آنگاه در پيش روى سجده كعبه نمود و بعد به سوى پيغمبر سرعت كرده به زبان فصيح ندا درداد كه اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد ديگر باره به گريبان آن حضرت فرو رفت و نصفى از آستين راست و نصفى از آستين چپ آن حضرت بيرون شد و يكى به سوى مشرق و يكى به سوى مغرب روان گرديد آنگاه باز شد با هم پيوسته به جاى خود قرار گرفت.

ابوجهل گفت ان هذا لسحر مبين اما حبيب فرياد برداشت كه اى محمد تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و جمعى كثير به آن حضرت ايمان آوردند و بنى هاشم از پيش روى آن حضرت همى رفتند و از شادى چهره هاى تابناك داشتند و مردمان همى گفتند سوگند با خداى زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه نديديم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه مراجعت نمود خديجه آن حضرت را استقبال نمود و عرض كرد يا رسول الله من معجزه ى شما را مشاهد كردم بر فراز خانه خويش و از آن عجب تر آنكه اين جنين كه در رحم من است با من تكلم كرد و گفت يا اماه لا تخشى على ابى و معه رب المشارق و المغارب.

پس رسول خدا تبسم فرمود و گفت خدا عطا نكرده است هيچ پيغمبرى را معجزه اى جز اينكه مرا به آن مخصوص گردانيده در اين وقت ابوطالب از پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درآمد و اين اشعار را بسرود.

الم تر ان الله جل جلاله اتانابه برهان على يد احمد
و ابدى ظلاما حالكا فعمت به عيون الورى فى كل غور و منجد
و اقبل بدر التم من بعد ظلمة الى ان على فوق الحطيم يمبعد
و طاف به بيت الله سبعأ و حجه و خر امام البيت فى خير مسجد
و سار الى اعلى قريش مسلما و اكرم فضل الهاشمى محمد
و قد غاب بدر التم فى وسط حبيبه و فى ذيله اهوى على رغم حسد
و عاينته فى الافق يركض واضحا مبينا بتقدير العزيز الممجد
و عاينته نصفين فى الشرق واحد و فى الغرب نصف غير شك لملحد

پس روز ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود اى حبيب بگو لا اله الا الله محمد رسول الله عرض كرد كه من اين سخن خواهم گفت در وقتى كه با من پيمانى بكنى حضرت فرمود شفاى دخترت را مى خواهى كه كور و كر و لال مى باشد و هر دو دست و پاى او خشكيده و او را در هودجش جاى دادى عرض كرد يا رسول الله كى ترا به اين امر خبر داد زيرا كه من هيچكس را مطلع نكرده ام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود خداى من مرا به آن مطلع گردانيده است.

حبيب گفت آيا خداى تو مى تواند چنين كس را شفا دهد قال نعم يحيى العظام و هى رميم پس فرمود تا دختر را حاضر كردند و عباى خويش را كه پشم آن از گوسفند فداى اسماعيل بود بر او افكندند آنگاه حضرت به اندازه ى فهم او با او خطاب كرد و فرمود ايتها النطفة المخلوقة من ماء مهين التى لا تسمع السكلام و الاترد الجواب ارجعى خلقا سويا مثل القمر بهجته و جمالا.

پس آن دختر تندرست شد و اعضاى نيكو بافت و به سخن آمده گفت اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك با گروهى از عرب ايمان آوردند از بركت اين معجزه ى باهره و ابوجهل و اتباعش مخذول و خجلت زده بر كفر و حسد آنها افزوه شد.

اولاد ام المومنين خديجة كبرى

در صدر عنوان ياد كرديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خديجه دو پسر آورد يكى قاسم كه مكناة به او گرديد و ديگرى عبدالله كه هر دو در كوچكى جان به حق تسليم نمودند و اين دو پسر ملقب به طيب و طاهر بودند و از اينجا بعض مردم به خطا رفته اند و طيب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند

جزا ثانى ص 23 طبع نجف. و در تاريخ يعقوبى گويد توفى القاسم ابن رسول الله فقال صلى الله عليه و آله و سلم و هو فى جنازته و نظر الى جبل من جبال مكه يا جبل لو ان مابى بك لهدك يوم و كان القاسم توفى و له اربع سنين ثم توفى عبدالله بن رسول الله بعده بشهر و لم يفطم فقالت خديجه يا رسول الله لو بقى حى افطمه قال فطامه فى الجنة و سئلت خديجه رسول الله فقالت اين اولادى منك قال فى الجنة قالت بغير عمل قال الله اعلم بما كانوا عاملين.

اين روايت چنان مى رساند كه قاسم بعد از چهار سال كه از عمر او گذشته بود روحش به شاخسار جنان پرواز كرد و بعد از يك ماه برادرش عبدالله جان به حق تسليم كرد و رسول خدا در جنازه ى قاسم فرمودند در حالى كه كوههاى مكه را مخاطب قرار داده بود اى جبل آنچه بر من وارد شد اگر بر تو وارد مى شد از هم متلاشى مى شدى و خديجه عرض كرد يا رسول الله كاش فرزند من عبدالله چندان حيوة مى داشت كه او را از شير باز مى كردم رسول خدا فرمودند در بهشت او را از شير باز مى نمايند خديجه عرض كرد يا رسول الله فرزندان من از شما در كجا مى روند فرمود جايگاه ايشان در بهشت خواهد بود عرض كرد با اينكه عملى ندارند فرمود خدا مى داند كه اينان اگر در دنيا زندگانى مى كردند جز عمل صالح از ايشان بروز نمى كرد.

و به روايت مجلسى در حيوة القلوب روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد او را گريان ديد.

فرمود اى خديجه چرا گريه مى كنى عرض كرد يا رسول الله شير در پستان من جارى شده ياد فرزند خود نمودم.

و به روايت ثقة الاسلام كلينى قدس سره در كافى بسند خود از امام محمد باقر عليه السلام روايت كند كه فرمودند چون قاسم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت آن حضرت خديجه را ديدند گريه مى كند فرمودند اى خديجه چرا گريه مى كنى عرض كرد يا رسول الله دانه ى مرواريد گران بهائى بود كه از دستم رفت پس از براى او مى گريم آن حضرت فرمودند اى خديجه آيا راضى نيستى كه چون روز قيامت شود او را ببينى كه بر در بهشت ايستاده است چون نظرش بر تو افتد بگيرد دست تو را پس داخل بهشت گرداند و تو را منزل دهد در پاكيزه ترين منزلهاى بهشت خديجه عرض كرد اين از براى من است يا از براى هر بنده ى مؤمن حضرت فرمود از براى هر بنده مؤمن حضرت فرمود براى هر بنده ى مؤمن است كه صبر كند و نيت خود را خالص گرداند از براى خدا به درستى كه خداى عز و جل حكيم تر و كريم تر از اين است كه ميوه ى دل بنده را از او بازگيرد و با وجود اين او را عذابش كند.

و اما دختران خديجه (ع) فاطمه زهرا سلام الله عليها كه در جلد اول اين كتاب مفصلا مذكور شد و زينب و رقيه كه در اين جلد مذكور شد مفصلا.

و اما كلثوم در اينجا بيان مى شود بايد دانست كه بين محدثين و مورخين در ام كلثوم و زينب و رقيه از چند جهت خلاف است.

يكى آنكه آيا ام كلثوم و دو خواهر او زينب و رقيه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه يا دختران خديجه باشند از شوهر ديگر يا دختران خواهر خديجه كه او را هاله مى گفتند ذهب الى كل فريق ظاهر آيه ى شريفه مى رساند كه ايشان دختران رسول خدا بودند من قوله تعالى يا ايها النبى قل لازواجك و نبائك و نساء المؤمنين الخ چون نبات جمع است و ظاهر جمع تعدد است.

و در تكملة الرجال از قرب الاسناد حديث كند از عبدالله بن جعفر حميرى از هارون بن مسلم از مسعدة بن صدقة از امام صادق عليه السلام كه فرمود ولد لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من خديجة القاسم و الطاهر و ام كلثوم و زينب و رقية و فاطمه فزوج عليا فاطمه و تزوج ابوالعاص بن ربيع زينب و تزوج عثمان بن عفان ام كلثوم و لم يدخل بها حتى ماتت و تزوج مكانها رقيه الخ.

اين حديث دو مطلب مى رساند يكى اينكه اينها دختران پيغمبرند از بطن خديجه و ديگر اينكه عثمان اول ام كلثوم را تزويج كرد و به او دخول نكرده از دنيا رفت بعد رقيه را تزويج كرد.

و در بعضى از ادعيه ى شهر رمضان است اللهم صل ملى رقية و ام كلثوم ابنتى نبيك الخ.

و لكن علامه خبير ابوالقاسم على بن احمد الكوفى در كتاب الاستغاثة فى بدع الثلاثته تحقيق كرده است كه اين سه دختر فرزندان هاله خواهر خديجه مى باشند و لكن نام ام كلثوم در بين نيست مى گويد اصح اين است كه خديجه بنت خويلد را خواهرى بود هاله نام زوجه ى مردى از بنى مخزوم هاله از اين مرد رقيه و زينب را آورد چون از دنيا رفت و هاله پريشان بود و خواهرش خديجه مال دار بود خواهر را با دو فرزندش كفالت مى كرد.

چون تزويج او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد و هاله از دنيا رفت اين دو دختر در هجر رسول خدا منسوب به آن حضرت گرديدند:

و گفته روايت قرب الاسناد چون در طريق او مسعدة بن صدقه باشد ضعيف است و آيه ى شريفه مى توان گفت شبيه آيه ى مباهله است.

و خلاف ديگر اين است كه تزويج ام كلثوم به عثمان قبل از رقيه بوده يا بعد از رقيه و آيا اولادى از ام كلثوم آورده است يا خير معروف است كه قبل از ام كلثوم رقيه را داشته چون او وفاة كرد ام كلثوم را گرفت چنانچه طبرسى در اعلام الورى و ديگران روايت كردند كه عثمان بعد از رقيه ام كلثوم را نكاح كرد و قال ابن سعد فى الطبقات الكبير ان ام كلثوم بنت رسول الله امها خديجه بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى تزوجها عتبته بن ابى لهب چون رسول خدا مبعوث به رسالت گرديد و سوره ى تبت يدا أبى لهب نازل گرديد ابولهب پسرش عتبه را گفت البته بايد دختر محمد را طلاق بگوئى و الا تو را از خود نفى خواهم كرد پس عتبه ام كلثوم را طلاق گفت و هنوز با او هم بستر نشده بود و ام كلثوم در مكه بود تا خديجه كه تصديق رسول خدا نمود ام كلثوم هم ايمان آورد و هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت نمود ام كلثوم هجرت كرد با عيالات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هنگامى كه خواهرش رقيه رحلت نمود در خانه ى عثمان ام كلثوم را عثمان تزويج كرد و در آن وقت بكر بود و اين در ماه ربيع الاول بود يعنى تزويج در ماه مذكور بود ولى زفاف در جمادى الاخره واقع شد و در خانه ى عثمان بود تا در سنه ى نهم از هجرت دنيا را وداع گفت.

و اولادى از براى او نشد و وفات او در ماه شعبان بود در سنه ى مذكوره و شنيدى كه صاحب استغاثه فرمود اول ام كلثوم را گرفت و بعد از وفات او رقيه را تزويج كرد و هو الاصح البته چه آنكه عثمان رقيه را چندان با قطب شتر او را بزد تا بعد سه روز شهيد شد و از دنيا رفت كما عرفت فى ترجمتها با اين حال چگونه عثمان جرئت دارد كه در مقام تزويج خواهر او برآيد و رسول خدا چگونه اين كار مى كند.

و در اعيان الشيعه به ترجمه ى ام كلثوم مى فرمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند در قبر ام كلثوم داخل نشود با اين حال كسى كه جنابت دارد و ديشب جماع كرده است و عثمان با اينكه اولى از ديگران بود كه داخل قبر بشود و او متصدى دفن آن مخدره نشد از اين جهت سامة بن زيد و فضل بن عباس و أميرالمؤمنين ام كلثوم را دفن كردند.

و در خصائص فاطميه گويد آنچه از اخبار فريقين معلوم است اين است كه اين بنات طاهرات كه به شرف اسلام مشرف شدند هر يك با ايمان ثابت و كمالات محموده از دنيا رفته اند و از اغلب زنان آن زمان ايشان را امتياز و مزيت خاصه بوده و مرحمت هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمة زهرا هر يك دليل است و شاهد صدق است بر حسن حال ايشان كما عرفت فى ترجمة زينب و رقيه خواهران ام كلثوم.

وفات خديجه كبرى و آوردن كفن از جانب حق تعالى

در صدر عنوان اشاره شد كه وفات خديجه در دهم شهر رمضان 3 سال قبل از هجرت بوده است.

و در ناسخ گويد در سنه 6213 بعد از هبوط آدم عليه السلام خديجه وفات كرد و رحلت او بعد از رحلت ابوطالب به سه روز و به قولى سى و پنج روز و به قولى يك سال بوده و چون خديجه مريض شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اى خديجه خداى تعالى تو را با مريم