شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۳۰ -


چون احكام شرعيه را مصالح و حكمتى واقعى است و بر ما مستور است لذا شريعت از اسرار آن پرده برمى دارد زيرا عقل را در فهم آن حقايق به نحو مستقل دست بازى نيست .
لذا شيخ اكبر فرمود: آنچه را كه شرع مذمت نمود بر اساس حكمتى است كه فقط خداوند آن را مى داند يا كسى كه حق او را بدان آگاه كرده باشد همانند تشريع قصاص براى مصلحت ابقاى نوع انسانى و منع كردن متخلف ؛ زيرا به لوازم اينها، او عالم است . البته بدين معنى نيست كه شرع آن را حسن يا قبيح قرار داده باشد بدون اينكه اقتضاى آن چنين باشد كه لازمه آن ترجيح بدون مرجح باشد كه اشاعره بدان تفوه نموده اند.
و تكوينيات را نيز به تشريعيات مقايسه فرماييد. (كلمه 80 هزار و يك كلمه ) اما موجودات تكوينى در نظام عالم كه بر اساس احسن كل شى ء خلقه و اتقن كل شى ء خلقه خلق شده اند مظاهر وجودى حق اند و آئينه هايى اند كه هر ان فان جمال الهى در آنها متجلى است . و لذا در ترد حكماى الهى و عارفان بالله عالم يكپارچه نور و جمال و بهاء است كه عشق آبادش مى نامند.
همچنان كه در كتاب تدوينى همه الفاظ آن وحى است و بدون طهارت نمى شود آنها را مسح نمود كه انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون بدون طهارت باطن نمى شود بدانها مسح كرد و به اسرار وجوديشان راه يافت .
((الهى در خلقت شيطان كه آن همه فوائد و مصالح است در خلقت ملك چه باشد.))
((الهى ديده را به تماشاى جمال خيره كرده اى ، دل را به ديدار ذوالجمال خيره گردان )).
((الهى اگر گلم و يا خارم از آن بوستان يارم )).
((الهى ديده از جمالت لذت مى برد و دل از لقاى ذوالجمال )).
((الهى ظاهر كه اينقدر زيبا است باطن چگونه است )).
الهى لو لا الشيطان لبطل التكليف سبحانك ما احسن صنعك .
((الهى حسن عبدالله ، عبدالله خراب آبادى بود و حال عبدالجمال عشق آبادى شد.))
((الهى شكرت كه به هر سو ور مى كنم كريمه ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) برايم تجلى مى كند)).
((الهى با اجازه ات نام عالم را ((عشق آباد)) گذاشته ام .
 
عشق بى پير برآورد خروش   كه جهان يكسره است عشق آباد
حسن از دوش شد عشق آبادى   بجز اين نام و نشانيش مباد
18- چه خوش گفتند دانايان يونان   كه عالم ((قوسموس )) است از عزيزان
19- بدان معنى قوسموس است زينت   مگر در ديده ات باشد جز اينت
در الهى نامه آمده است :
((الهى همه الفاظ يونانيان يكسوى و اسم عالم به لفظ ((قوسموس )) يك سوى )).
 
20- جهان را وحدت صنع است و تدبير   مر او را وحدت نظم است و تقدير
21- ندارد اتفاقى نظم دائم   نه بر آن وحدت صنع است قائم
22- پس از اتقان صنع دلربايش   نگر در غايت حسن و بهايش
23- كه زينت غايت حسن و بهايى است   فزون از دلربايى جان فزايى است
در ترجمه شرح تجريد جناب علامه شعرانى (ص 149) آمده است :
امام صادق (عليه السلام ) در توحيد مفضل فرمود: اسم معروف و متداول اين جهان در زبان يونانى ((قوسموس )) است و معنى قوسموس زينت است و فيلسوفان و مدعيان حكمت آن را به همين نام مى خواندند چون در آن نظام و تدبير ديدند و اكتفا بدان نكردند كه تقدير و نظام نام نهند بلكه پاى فراتر گذاشته آن را زينت ناميدند تا مردم را آگاه كنند كه جهان با همه درستى و حكمت و استادانه كه خلق شده در غايت زيبايى و آراستگى نيز هست .
گروهى از پيشينيان منكر قصد و تدبير شدند در مخلوقات ، و پنداشتند هر چيز به عرض و اتفاق پديد آمده است و از جهت ها كه آورده اند اين آفات و آسيب ها است كه برخلاف متعارف و عادت پديد مى آيد مانند انسان ناقص الخلقه ، يا آنكه انگشتى افزون دارد يا خلقى زشت و سهمگين برخلاف معتاد و دليل آن شمردند كه هستى اشياء به عمد و اندازه نيست بلكه بالعرض است هر چه پيش آيد. و ارسطاطاليس ‍ آنها را رد كرد و گويد آنكه بالعرض است يك يك بار است كه از دست طبيعت بيرون شده براى عوارضى كه طبيعت را عارض مى گردد و آن را از راه خود باز مى دارد و به منزلت امور طبيعى نيست كه بر يك روش باشد و تو اى مفضل انواع حيوان را ديده اى كه بيشتر براى اين مثالند و صورت واحد دارد و انسان با دو دست و دو پا و پنج انگشت متولد مى شود مانند قاطبه ديگران و آنكه بر خلاف اين باشد براى آفتى است در رحم يا در ماده كه جنين از آن تكون يافته چنانكه در صناعات اتفاق مى افتد...))
جناب فارابى معلم ثانى در فص نوزدهم از فصوصش گويد: لك اءن تلحظ عاتلم الخلق فترى فيه اءمارات الصنعة ... تو را رسد كه عالم خلق را لحاظ كنى پس در آن اءمارات صنعت را بنگرى . وحدت صنع اصل قويمى در توحيد است ، وحدت عالم دال بر وحدت مبداء است لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا. ارسطو گويد: ((عالم يك عالم است با اعضاى مختلف مثل انسان و اين دلالت بر وحدت خالق آن مى كند)).
امام صادق (عليه السلام ) در آخر توحيد مفضل (بحار ج 2 ص 47 ط 1) ارسطو را به بزرگى ياد مى كند كه وى مردم را از وحدت صنع و تقدير و تدبير نظام احسن عالم به وحدت صانع مقدر مدبر آن ، رهبرى كرد است .
چون در عالم خلق يعنى آفرينش جهان تامل و نظر كنى از آثار صنع محكم و نظام متين و متقن جان و از تمام صنع و اتصال تدبير پى مى برى كه جهان را ناگزير است از جهانبانى كه صانعى است غير مصنوع و خالقى است غير مخلوق ، و وجودى است قائم به ذاتش و عليت عين ذات او است . (نصوص الحكم ص 3 - 90).
در نكته 560 از هزار و يك نكته حضرت مولى آمده است كه :
صنع اءحسن عالم كيانى ، و نظم اتم نظام ربانى ، بر اساس استوار حساب و اندازه است ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور (ملك /14). تار و پود فعل حق سبحانه ، حساب و اندازه است كه در متن خلقت عالم و آدم پياده شده است ، تا هر يك به زيباترين صورت آراسته و پيراسته گرديده است ((فتبارك الله احسن الخالقين )) (مومنون /15).
جمال جان فزاى جهان و انسان از وحدت صنع است كه از نقاش چيره دست آفرينش ، با ترتيب تام ، و تنسيق كامل ، و اندازه سزاوار، و ريخت بايسته ، و پيوست شايسته ، و نسبت موزون ، و انسجام مربوط اعضا و جوارح حساب شده آنها با يكديگر صورت يافته است كه در نهايت زينت و زيبايى و آراستگى است .
در باب هشتم كلمه عليا فرمود: ((انسان چشم مى گشايد و در دار وجود هر چه مى بيند جمال و جلال است ، و هر چه تماشا مى كند حقيقت و كمال است ، به هر سو رو مى آورد نور و حيات است ، در هر چه فكر مى كند حيرت آور و مملو از اسرار وجود است ...))
وحدت صنع در عالم زير سر امكان استعدادى در سلسله عرضيه است كه لسان صدق و بلند گويا است بر اينكه هر حركت استكمالى در آن نظم خاصى است كه شى ء بدان نظم به سوى كمال لايق خود مى رود و اين نظم از سنت الهى است كه فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا (فاطر /42) و به ناچار بايد اين نظم ارتقايى در تحت تدبير متفرد به جبروت باشد.
و خلاصه امكان استعدادى ما را به وحدت صنع كه دال بر وحدت صانع مستجمع جميع كمالات وجوديه صمديه است دلالت مى كند. (كلمه 58 هزار و يك كلمه )
 
24- تويى حق را به وسع خويش جويان   ولى حق با تو اين سانست گويان
چون در بيت قبلى گفته آمد كه قوسموس و زينت بودن عالم در نهايت زيبايى و ارزش است و لذا بر جانفزا بودن عالم افزوده شده است . در اين بيت مى فرمايد اگر چه عالم قوسموس دلربا و جانفزا است ولى تو به مقدار سعه وجوديت حق را مى يابى در حالى كه حق به تو مى گويد كه :
 
25- كه اندر سير اطوار شهودى   ز بود من ترا باشد نمودى
كه از حقيقت هستى براى تو نيز در اطوار شهودى يك نحوه نمودى است اگر بدان راه يابى به حق مى رسى . ولى راه رسيدن به حق آن است كه :
 
26- بلى بيرون بيا از كفر و بدعت   بده جان را ز نور علم وسعت
زيرا علم و عمل جوهرند و انسان سازند پس جان آدمى با نور علم سعه وجودى مى يابد.
پس اگر مى خواهى با سعه وجودى حق را بيابى بايد خودت را به نور علم انسان ساز منور كنى زيرا كه :
 
27- تو از چشم دل بى نور تاريك   نبينى يا كه بينى تنگ و باريك
28- ز دست تو به نفس تست ظلمت   كه بيچاره بود دائم به ظلمت
ظلمت اول يعنى ظلم تو به نفس خودت است كه جنبه خطابى دارد، و ظلمت دوم به معنى تاريكى است .
 
29- به هر سو رو كنى الله نور است   چرا چشم دل و جان تو كور است
30- تو از نور خدا يابى جوانى   نشاط اين جهان و آن جهانى
31- بيا بشنو اوصاف جوانان   كه حق فرمود اندر كهف قرآن
بيت پايانى اين باب واسطه ربط آن به باب بعدى است كه جوان صفت آن كسى است كه چشم دلش بينا است و در فهم حقايق موجودات بسر مى برد و با نور علم جان خويش را وسعت مى دهد. پس عالم شكارگاه است و شكارهاى آن سراسر نور، و انسان هم شكارچى است كه براى او حباله اصطياد است تا همه اسرار عالم را به شكار درآورد و جان را به نور علم وسعت بخشد. از الهى نامه مولايم به عنوان حسن ختام بشنو:
((الهى از پاى تا فرقم در نور تو غرقم ((يا نور السموات والارض انعمت فزد.))
7/2/1418 - 22/3/76 - قم المشرفة - داود صمدى آملى
باب پانزدهم : شرح باب پانزدهم دفتر دل
باب پانزدهم حاوى پنجاه و دو بيت شعر حكمى و اخلاقى است كه محور بحث آن را يك مبحث شريف قرآنى در مورد معيار پيرى و جوانى تشكيل مى دهد و براى جوانان سالك كوى حقيقت طريقى است كه فتح و وصول به قرب به مبداء لايزال پى آمد آن است .
 
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه آن اصحاب كهفست و رقيم است
اشاره به آيات دهم و يازدهم الى سيزدهم سوره مباركه كهف كه در مورد اصحاب كهف و اصحاب رقيم است كه فرمود:
ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا، اذ اءوى الفتيه الى الكهف فقالوا ربنا اتنا من لدنك رحمة و هيى ء لنا من اءمرنا رشدا، نحن نقص عليك نباءهم بالحق انهم فتية ءامنوا بربهم و زدناهم هدى .
اى رسول ما تو پندارى كه قصه اصحاب كهف و رقيم در مقابل اين همه آيات قدرت و عجايب حكمتهاى ما واقعه عجيبى است . آنگاه آن جوانان كهف (از بيم دشمن ) در غار كوه پنهان شدند از درگاه خدا مسئلت كردند كه بارالها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و بر ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز. ما قصه آنان را بر تو به درستى حكايت خواهيم كرد آنها جوانمردانى بودند كه به خداى خود ايمان آوردند و ما خود بر مقام ايمان و هدايتشان بيفزوديم . (ترجمه علامه الهى قمشه اى رحمة الله عليه ).
مبحث تفسيرى آيات مذكور را بايد از كتب تفاسير بهره جست كه مطرح نمودن آن با مقصودى كه در اين باب به دنبال آنيم نياز نمى باشد.
ولى حضرت مولى در اين مصراع دوم ناظر به تفسير ملا فتح الله كاشانى مسمى به ((خلاصة منهج الصادقين )) ذيل سوره كهف است كه چنين آمده است :
((مراد كهف غاريست جيرم نام واقع در كوه ((بناقلوس )) از حوالى شهر ((افسوس )) كه دارالملك دقيانوس بود.
قصه اصحاب رقيم
و رقيم بقول ضحاك واديى است كه كوه ((بناقلوس )) آنجا است ، و نعمان بن بشير در حديثى مرفوع بحضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه اصحاب رقيم سه كس بودند كه از شهر بيرون آمدند به جهت بعضى از حوائج خود باران ايشان را فرو گرفت پناه به غارى بردند چون به اندرون غار رفتند سنگى عظيم بر در آن غار افتاد راه بيرون آمدن را مسدود ساخت ايشان مضطرب شدند و با خود گفتند كه طريقى كه موجب فتح اين باب بود به جز تضرع و زارى و اخلاص به حضرت بارى نيست صلاح آن است كه هر يك كه عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود آريم شايد كه حق تعالى ما را از اين خلاصى بخشد پس يكى از ايشان گفت كه خداوندا تو عالمى كه من روزى مزدورى چند داشتم كار مى كردند و مردى نماز پيشين آمد او را گفتم تو نيز كار كن و مزد بستان چون شام شد هر يك از مزد بدادم يكى گفت او نيمروز آمده مزد من و او يكسان مى دهى ؟ گفتم تو را با مال من چكار تو مزد خود بستان او در خشم شده نگرفت و برفت من آنچه مزد وى بود بدادم بچه گاوى بخريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد و بعد از مدت طويل آن مرد باز آمد ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده مرا گفت كه مرا با تو حقى است گفتم چيست گفت آن مزدورم كه مزد خود پيش تو بگذاشتم من در او نگريستم و او را بشناختم دست وى گرفتم و به صحرا بردم و گفتم اين گله گاو مر تراست گفت اى مرد بر من استهزاء مى كنى من گفتم والله كه اين حق تو است و هيچكس را در اين حقى نيست و قصه را با وى بگفتم پس همه را به وى تسليم كردم بار خدايا اگر مى دانى كه اين كار براى رضاى تو كردم و هيچ غرضى ديگر از آن نداشتم ما را از اينجا خلاصى بخش در حال سنگ گشاده شد و دو دانگ از آن جدا شد.
ديگرى گفت خداوندا سالى قحط بود زنى صاحب جمال نزد من آمد كه گندم خرد من گفتم مراد من حاصل كن تا گندم به تو دهم واگرنه بازگرد وى ابا كرد و برفت پس از جهت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم طلبيد و گفت اى مرد بر من و عيالان من رحم كن كه همه هلاك مى شويم من همان سخن گفتم اين نوبت نيز امتناع بار چهارم بيامد بيطاقت برگشته از غايت گرسنگى بالضروره راضى شد من او را به خانه بردم و خواستم كه با او مقاربت كنم لرزه بر اعضاى زن افتاد من گفتم چه حال دارى گفت از خداى تعالى مى ترسم من با خود گفتم اى نفس ظالم اين زن در حال ضرورت از خدا مى ترسد و تو با اين همه نعمت انديشه عذاب او نمى كنى پس از پيش روى برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و رها كردم بار خدايا اگر اين كار براى محض رضاى تو كردم ما را از اين تنگناى راه گشادى بخش فى الحال دو دانگ ديگر از آن سنگ جدا شد و غار روشن گشت .
مرد سوم گفت خداوندا مرا مادر و پدرى پير بود من گوسفندان داشتم نماز شام قدرى شير نزد ايشان آوردم ايشان خفته بودند مرا دل نمى داد كه ايشان را بيدار كنم بر بالين ايشان بنشستم و گوسفندان را ضايع بگذاشتم دلم به ايشان مشغول بود و آن چنان ظرف شير در دست داشتم تا روز روشن شد ايشان بيدار شدند و من آن شير را به ايشان دادم تا بخوردند بار خدايا اگر اين كار براى رضاى تو كردم ما را از اين گرفتارى نجات ده سنگ به تمامى زايل گشت و ايشان از غار بيرون آمدند.
قصه اصحاب كهف
بر اين وجه بود كه ترسايان تعدى و طغيان كرده از حدود احكام انجيل قدم بيرون نهادند تا آنكه فواحش در ميان ايشان بسيار شد و بت پرستيدن آغاز كردند و در ميان ايشان جمعى بودند كه بر دين عيسى بودند و در زهد و عبادت مى كوشيدند و ايشان را پادشاهى بود دقيانوس نام و بت پرست و بسيار جبار و ستمكار و مردمان را از دين حضرت عيسى (عليه السلام ) منع مى كرد و هر كه را بر دين عيسى ديدى مى كشت و به جهت تسخير ممالكه شهرها مى گشت تا آنكه به شهر ((افسوس )) رسيد كه اصحاب كهف در آن بودند ايشان از ترس او بسيار پريشان شدند و به نماز گاهى كه داشتند آمده به تضرع و زارى گفتند كه خدايا شر اين طاغى ياغى را از ما كفايت كن جمعى گماشتگان دقيانوس بر قصه ايشان مطلع شده وى را خبر دادند او جمعى كثير را فرستاد و ايشان را حاضر كرد با جامهاى عبادت و رويهاى خاك آلود از كثرت ، سجود دقيانوس ايشان را تهديد كرد ايشان گفتند كه ما به جز از خداى بحق را نپرستيم كه آفريدگار آسمان و زمين است هر چه مى خواهى مى كن دقيانوس گفت روزى شما را مهلت دادم تا در كار خود انديشه كنيد اگر بدين من در آييد فبها و اگرنه شما را سياستى كنم كه همه خلقان از آن عبرت گيرند.
ايشان از مجلس او بيرون آمده با يكديگر گفتند تدبير آن است كه ما زادى و توشه برگيريم و از دست اين ظالم بجهيم پس هر يكى از خانه پدر قدرى مال جهت زاد برداشتند و از آن شهر بيرون آمدند و نزديك آن شهر كوهى بود و در آن كوه غارى بود متوجه شدند و در اثناى راه سگى در دنبال افتاد چندانكه او را مى زدند و مى راندند باز نمى گشت تا آنكه به آواز آمد كه اى ياران مرا كه من دوستان خداى را دوست مى دارم چون بخسبيد من شما را پاسبانى كنم ايشان سگ را با خود ببردند پس به اندرون غار بر آمده به انواع طاعات و مناجات مشغول شدند و بر خداى توكل كردند چون سر به سجده نهادند حق تعالى خواب بر ايشان مستولى ساخت تا سيصد و نه سال بخفتند و بعد از چند روز دقيانوس ايشان را طلبيده يافت پدران ايشان را بگرفت و احوال ايشان را پرسيد گفتند مالهاى ما را برداشتند و برفتند نمى دانيم كه كجا رفتند.
كسانى كه ايشان را ديده بودند گفتند كه در فلان كوه غارى است و ايشان در آن غارند.
دقيانوس با لشگر گران متوجه آن كوه شد و چون به در غار رسيدند هيچكس را زهره آن نبود كه در اندرون غار رود. پس گفتند اى ملك ترا غير از كشتن ايشان چه كار است در غار را محكم و مسدود ساز تا ايشان به گرسنگى و تشنگى بميرند.
دقيانوس بفرمود تا در غار را بر آوردند و در لشگر دقيانوس دو مرد مومن بودند نامها و نسبهاى ايشان بر لوحى از ((ارزير)) نوشتند و در بناى آن سد وضع كردند تا وقتى كه كسى اين سد را بشكافد از احوال ايشان خبر دهد و آن سد چنان بود تا دقيانوس هلاك شد و قرنها بر اين بگذشت و در اين شهر پادشاهى بر تخت نشست صالح و مومن نام او تندروس و مردمان در زمان او بعضى مومن بودند و بعضى كافر و ايشان را به خدا دعوت مى كرد و به بعث و نشور مى ترسانيد ايشان مى گفتند ما حيات و ممات همين مى دانيم كه در دنيا است آن پادشاه با خدا مناجات كرد تا حق تعالى آيتى بدو نشان نمايد كه دلالت كند بر حقيقت بعث و نشور حق تعالى در دل يكى از مردمان آن شهر افكند نام او ((الياس )) تا آن سد را بشكافد و خطيره گوسفندان كند پس در آن غار را بشكافت و جماعتى را ديد در آنجا خفته و سگى بر در غار خفته چون خواست كه در اندرون غار رود سگ برخاست و بر وى حمله آورد وى از اين حال ترسان و هراسان گشت و بازگشت چون سد مفتوح گشت حق تعالى ايشان را از خواب بيدار ساخت .
ايشان برخاسته بر يكديگر سلام كردند و چنان پنداشتند كه يك روز يا بعضى از روز خوابيده اند چه خود را بر همان صورت و هيئات يافتند كه خفته بودند تغيير نيافته و جامها كهنه نشده پنداشتند كه در عهد دقيانوس اند. نماز بگذاردند و صاحب طعام خود را كه تمليخا نام داشت گفتند برو و طعامى براى ما بياور و بنگر كه اين طاغى طلب ما مى كند يا نه .
تمليخا درمى چند برداشت و از كوه بزير آمد تا در شهر رود همه علامات بر خلاف آن ديد كه گذشته بود ترسان از دقيانوس در شهر آمد مردمان را ديد كه بر دين عيسى پيغمبر بودند و بر وى صلوات مى فرستادند تعجب او بيشتر شد با خود گفت من دوش از اين شهر بيرون رفتم هيچكس نمى توانست نام عيسى برد پس گرد شهر مى گشت و كسى را نمى يافت كه احوالى بپرسد و رسم و آئين شهر بر خلاف گذشته ديد با خود گفت همانا كه اين شهر غلط كرده ام موجب اينحال ندانم كه چيست .
از مردى پرسيد كه اين شهر را چه نام است ، افسوس بدانست كه همان شهر است و مردمان همان نيستند.
آخر درمى چند كه داشت بيرون آورد كه طعام خرد چون خباز بدان نگريست درمى ديد بر شكل پاى شتر و مهر دقيانوس بر آن زده و سيصد سال قبل از اين مسكوك شده در وى آويخت كه اين مرد گنج يافته پس او را گرفته نزد حاكم شهر بردند وى پنداشت كه او را نزد دقيانوس مى برند بالضروره دل بر هلاك نهاده مى گفت اى خداوند زمين و آسمان بفرياد من رس و مرا از ظلم دقيانوس خلاص بخش .
پس او را نزد حاكم بردن چون او را ديد كه دقيانوس نيست ساكن شد پس آن درهم را به حاكم داد.
حاكم گفت اى جوانمرد راست بگو كه اين گنج كجا يافته اى كه نقش اين درهم گواهى مى دهد كه تو گنج يافته اى . تمليخا گفت كه من خبر از گنج ندارم و اين درهم از خانه پدر خود بيرون آورده ام .
حاكم بانگ بر وى زد كه اگر اقرار كردى كه اين گنج از كجا يافته اى از عذاب خلاص شوى و اگر نه به شكنجه آن را تو بستانم سيصد و نه سال است كه اين درهم زده اند و ما هيچكدام از اين ضرب يكدرم نداريم تمليخا گفت به حق آن خدايى كه او را مى پرستيد كه بگوييد دقيانوس كجاست .
گفتند مگر ديوانه اى يا خود را بر جنون داشته تا گنج به تنها صرف كنى از زمان دقيانوس تا اكنون سيصد و نه سال بر آمده است .
تمليخا گفت شما با من راست نمى گوييد اما بدانيد كه ما چند نفر رفيق و مصاحب بوديم پادشاه اين شهر بر ما ستم مى كرد و از دين مسيح ما را منع مى كرد ما ديروز از وى بگريختيم و شب در غار خفتيم امروز آمده ام به شهر تا از براى ايشان طعامى بخرم شما اين تهمت بر من مى نهيد كه گنج دقيانوس يافته اى ؛ اگر باور نمى كنيد بياييد تا غار را به شما بنمايم .
چون حاكم شهر اين سخن بشنيد گفت همانا كه اين مرد راست مى گويد و اين آيتى است از حق تعالى . پس حاكم برخاست با مردمان شهر متوجه غار شد چون به در غار رسيدند تمليخا گفت شما اينجا مكث كنيد تا من بروم و خبر بديشان رسانم تا ايشان از اين خلق نترسند.
چون تمليخا خبر بديشان رسانيد در اين فكر فرو رفتند و در اثناى اين حال اهل شهر در رسيدند و از آن حال متعجب و متحير شدند. چون نگاه كردند لوحى ديدند از ((ارزير)) نامهاى ايشان در آن نوشته بر اين وجه كه : ((در فلان تاريخ در عهد ملك دقيانوس مكشلينا، تمليخا، مشلينا، برنوش مرنوش ، شانوش ، مرطونس )) از فتنه پادشاه وقت گريختند براى دين خود و در اين غار پنهان شدند.
چون مردمان شهر بر اين مطلع شدند تعجب ايشان زياده شد پس آن جوان را بدين هيئت ديدند همه تازه روى و با قوت رنگ ايشان نگرديده جامهاى ايشان چركين و كهنه نگشته متقين گشتند كه حق تعالى بر زنده گردانيدن همه مردگان قادر است .
پس حاكم نامه نوشت نزد پادشاه صالح كه به تعجيل متوجه اينجانب شو تا آيتى ببينى بر صحت بعث و نشور و آن قصه در نامه اى درج كرد. ملك صالح سجده شكر كرده با لشگر خود متوجه آن غار شدند جوانان كهف را ديدند كه در آن غار به طاعت و عبادت مشغول بودند و خداى را تسبيح و تهليل مى كردند پس ملك بر ايشان سلام كرد و بعد از ملاقات گفتند اى ملك ما ترا وداع مى كنيم كه خداى تعالى ما را به حالت اول خواهد برد. اين بگفتند و پهلو به خاك نهادند و بخفتند.
حق تعالى جان ايشان را برداشت . پادشاه بفرمود تا خلاق جامهاى قيمتى كفن ايشان كنند و تابوتها از زر بسازند. در خواب نمودند كه ايشان را همچنان بگذار و زر و ديبا از ايشان دور دار پس حق تعالى ايشان را از چشم خلايق محجوب گردانيد و ترس را در دل مردمان افكند تا هيچكس نتوانست كه گرد ايشان آيد پس پادشاه بفرمود تا بر در غار مسجدى بنا كردند و در آنجا مى رفتند و نماز مى گذاردند و حاجت مى خواستند و روا مى شد.))
نكته قابل تدبر در دو واقعه مذبور آن است كه قصه رقيم و بازگويى عمل صالح خويش براى برداشتن آن سنگ از در ورودى غار؛ و نيز به خواب رفتن اصحاب كهف براى سيصد و نه سال در وهله اول و انتقال از اين نشئه و انصراف از آن بعد از ديدار با پادشاه مومن شهر ((افسوس )) براى هميشه و در عين حال جوان ماندن بدنهاى مطهرشان است ، سر آن را بايد از همت باطن و توجهات روحانى شان دانست و در قوت نفس ناطقه انسانى كه اگر با اعمال صالح و نيت خالص در آن باشد، بايد تفطن نمود كه اين شاءنيت و استعداد در آن نهفته است كه اگر شكوفا گردد آثار وجودى خارق العاده اى از او صادر مى گردد و در شئون ذاتى و صفاتى و افعالى اش مظهر ذات و مجلاى صفات و افعال حق مى شود.
نكته ديگر كه مكمل نكته قبل است آن است كه وقايع قرآنى مربوط به مورد خاص نيست كه تا قرآن همانند كتاب قصه و داستانى تلقى گردد. مثلا قصه آدم و حوا، و يا زكريا و مريم ، و موسى و فرعون و... را بيان مى كند. بلكه قصص قرآنى و نقل وقايع و حوادث مهم در امور مختلف براى شرح و بيان اطوار وجودى انسان و شئون مختلف او است . يعنى قرآن از بدو تا ختم تفسير انفسى انسان است .