شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۲۶ -


7 - نباشد غير حبى هيچ سيرى
 
نه خود سير است عشق و نيست غيرى
 
همه حركت ها بر اساس حب بقاء است نه تنها همه سيرها بر اساس حب است بلكه خود سير نيز همان عشق است يعنى هر حركتى متن وجودى آن عشق و حب است يعنى خود حركت عشق است و غير اين عشق چيزى نيست .
حركت ستارگان زمين ، آفتاب و ماه ، انسانها و حيوانات از دريايى و صحرايى و نباتات و جمادات همه و همه بر اساس عشق است چه اينكه خود حركت نيز عشق است . و لذا همه خواهان بقاء و دوستدار وجود خود هستند و چون مى خواهند باقى بمانند به دنبال غذا و تحصيل علم و صنايع و حرف و امور ديگر مثل دفاع از دشمن اند.
صنايع و غير صنايع كه در حركتند بر اساس عشق است البته صنايع به انسان برگشت دارد و حب بقاء و عشق انسان است كه صنايع و اين همه كارخانجات و.. را به حركت در آورده است .
حتى انسان مادى مسلك نيز داراى حب بقاء است گر چه به ظاهر مى گويد: ((و ما يهلكنا الا الدهر)) و خود را موجود مادى چند روزه دنيا مى داند ولى همين كه دنبال غذا و تحصيل علوم و معارف است و داراى قوه غضبيه براى دفاع از خود است معلوم است كه خواهان بقاء است لذا در بيت بعدى فرمود:
 
8 - بقا را گر نه اصلى پايدار است
 
چرا دهرى گريزان از بوار است
 
بوار هلاك شدن نيست شدن را گويند.
اگر اصل حب بقا اصلى پايدار و استوار نيست پس چرا كسى كه خودش را در محدوده زمان و ماده مى بيند از هلاك شدن و نابودى متنفر و گريزان است .
دهرى انسان را همانند كوزه اى مى داند كه با شكسته شدن از بين مى رود و نابود مى گردد، اگر حقيقت اين است و بقا ريشه در ماوراء طبيعت ندارد و اصل ثابت و مجرد و باقى نيست پس چرا از نابودى فرار مى كند.
حضرت مولى در عيون به دنبال نقل كلامى از شيخ در شفا كه گفت ((اذا كان حب الدوام امرا فائضا من الاله على كلى شى ء)) فرمود:
((كلمة تامه فى غايه الجودة و الطبيعى الذى اخلد الى الارض و يقول ما يهلكنا الدهر و ينكر دار الخلود و البقاء فهو لماذا يحب بقائه فى هذه العاجله و يهرب عما يهلكه و يميته لولا البقاء كان اصلا ثابتا سرمديا ابديا ارتكز فى جبله النفوس حبه ؟ نعم و من لم يجعل الله له نورا فما من نور))
آن كه فرمود: بقا اصلى پايدار است در اينجا فرمود بقا اصل ثابت سرمدى ابدى است كه محبت آن در جبلى و سرشت ذاتى نفوس مرتكز و غرس ‍ شده است و قهرا بقا يك امر مادى كون و فسادى نيست بلكه يك امر مجرد فوق مادى است كه از ماوراء طبيعت در دل موجودات قذف شده است .
انسان دهرى چون قائل به موجود مادى است و مجردات و مفارقات را نفى مى كند لذا در مقام اثبات بقا از ستدلال محكم برخوردار نيست لذا در صدد نفى آن بر مى آيد بى خبر اينكه آن حقيقت در متن وجودى او به عنوان جبلى اوست و نياز به اثبات ندارد زيرا كه ذاتى شى ء علت بر نمى دارد مگر آنكه مسلك سوفسطايى را پيشه خود سازد و حقايق و وجودات اشياء را منكر شود و در نهايت منكر ذات خود گردد. فتدبر
 
9 - چرا از ترس ضعف و بيم مردن
 
همى جوع البقر دارد بخوردن
 
جوع البقر، گرسنگى گاو، بيمارى گرسنگى حالتى كه انسان هر چه غذا بخورد باز هم احساس گرسنگى كند. اين معنى جوع البقر به حسب عرف عام ، و در كتب طب و به اصطلاح خاص اطباء چنان است كه هروى در بحر الجواهر آورده است : ((الجوع البقرى هو جوع الاعضاء مع شبع المعدة ))
مادى نيز در ذات خود حب بقاء را دارد ولى از آن غافل است زيرا غفلت بدان معناست كه انسان چيزى را دارد ولى بدان آگاهى ندارد لذا آقاى دهرى نياز به تنبيه و آگاهى دارد كه او را بيدار نمايند تا به آنچه كه در نهاد خويش دارد توجه بنمايد.
 
10 - به پندارش اگر هستى به باد است
 
چرا حب بقايش در نهاد است
 
اگر او انسان را همانند كوزه اى مى داند كه باشكسته شدن نابود مى شود پس ‍ چرا دوستى بودن ابدى را در جبلى و نهانخانه غيبى دارد و آن را مى پرواند و با علم و عمل دارد خودش را براى ابد مى سازد؟ چرا در سرشت ذاتش ‍ خودش را دوست مى دارد؟ و چرا اساسا از محبت و دوستى برخوردار است ! حق عيان است ولى طائفه بى بصرند.
 
11 - ملايم را، چو او را هست نافع
 
نمايد جلب و جز او راست دافع
 
اگر دهرى خواهان بقاء خود نيست چرا آنچه را كه ملايم با او است و نافع به حال اوست را جلب مى كند و غير ملايم را از خود دفع مى كند!
پس دوقوه جلب منفعت و دفع مضرت او دلالت بر بقاء و حب آن در نهاد مادى مى نمايد.
 
12 - اگر حب بقايش ناپسند است
 
چرا از فكر مرگش در گزند است
 
از اين امور معلوم مى شود كه بقاء اصل مسلم در هستى است و اين بقاء مجرد است و اين بقا روح است چه اينكه اين بقا كه همه خواهان آنند ماوراء طبيعت و خداست و اين بقا گرداننده نظام هستى است و بلكه حق محض است و بلكه حق محض است كه همه او را مى خواهند و طالب ذاتى اويند و اين بقاء نفس ناطقه و ذات هر شى ء است .
لذا دهرى از مرگ و نابودى در گزند و آزار است .
 
13 - ز مرگش آنچنان اندر هراس است
 
كه مومن را به مردن التماس است
 
دهرى چون خواهان بقايش است لذا از مرگ در هراس است چون مرگ را بوار و نابودى مى داند لذا براى آنكه بماند از مرگ مى ترسد چه اينكه مومن نيز براى حب بقاء خودش التماس مرگ مى كند زيرا كه مومن همانند دهرى مرگ را نابودى نمى داند بلكه مرگ راموجب بقا مى داند پس چه دهرى و چه مومن هر دو خواهان بقايند منتهى دهرى چون مرگ را نابودى مى داند از او در هراس است ولى مومن چون آن را موجب بقاء خود مى داند نمى ترسد و مى گويد:
 
مرگ اگر مرد است و نزد من آى
 
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
 
البته سر اين بيت را در بيت بعدى بايد طلب نمود كه فرمود:
 
14 - چه آن را مرگ او اصل حجيم است
 
مر اين را روح و جنات نعيم است
 
دهرى چون احتمال مى دهد كه حرف قائلين به ماوراء طبيعت درست باشد و بعد از اين نشئه حساب و نامه اعمال و تجسم اعمال تحقق يابد كه در نتيجه مرگ وى موجب دخول در جهننم و قيام قيامت ملكات نفسانى و شكوفايى بذرهاى نهفته در دل او گردد لذا از مرگ مى ترسد ولى مومن چون قائل است لذا مرگ را روح و گشايش و جنات نعيم مى داند و التماس آن را دارد كه تا به نشئه ابدى مسافرت نمايد كه : (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه )
آقاى دهرى آنقدر خواهان بقاى خودش است كه چون فكر واژگونه اى دارد كه زيستن را فقط براى خوردن مى داند و چون براى ابد اندوخته اى ندارد لذا براى ترس از مرگ حاضر است كه در كون سگ زندگى كند و باقى بماند كه مبادا مرگ او را در برگيرد و بقاء را از او سلب نمايد.
پس معلوم است كه او هم به بقا و پايدار بودن آن اعتراف دارد و گرنه براى باقى ماندن چرا اينگونه از مرگ و نابودى مى ترسد كه در دو بيت بعدى فرمود:
 
15 - غرض اين منطق دهرى دون است
 
چو فكر سرنگونش واژگون است
 
16 - كه باشد زيستن از بهر خوردن
 
بكون سگ بدن بهتر ز مردن
 
غرض اين است كه دتهرى هم مى خواهد بماند و ترس وى از مرگ به لحاظ منطق پست و رذل اوست و گرنه انسان با مردن نه تنها كم نمى شود بلكه زنده تر مى گردد.
 
از جمادى مردم و نامى شدم
 
وز نما مردم ز حيوان سر زدم
 
مردم از حيوانى و آدم شدم
 
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
 
آقاى دهرى تا اينجا كه اين همه مرده است تكامل بيشترى يافته است او را چه شده است كه از مرگ مى ترسد سرش در تحت همان منطق و عقيده نامطلوب او كه مرگ را نابودى مى داند، نهفته است .
 
17 - ز دهرى بگذر از حب بقا گو
 
به عشق و عاشقى با خدا گو
 
عشق را انحاء گوناگون است كه مهمترين آن عشق و عاشقى بين علت و معلول است ؛ كه هر معلولى عاشق علت است و حق سبحانه و تعالى كه علت حقيقى اشياء است لذا معشوق حقيقى موجودات خواهد بود.
درحكمت متعاليه مبرهن ، و در صحف كريمه عرفانيه محقق است كه ظهور حقيقه الحقايق كه همان كنز مخفى و هو هويت مطلقه و مقام لا اسم و لا رسم است در مظاهر و مجاليسش به قدر وسعت و فسحت آنها تحقق مى يابد يعنى همان گنج پنهان پيدا مى شود.
و وجود جامع رابط همه موجودات است زيرا كه ظهور او به موجودات و وجود همه به اوست و لذا او معشوقى است كه سايه اش بر سرهمه عاشقان است . اگر انسان رفع حجب ظلمانى و نورانى نمايد و از خويش فانى گردد و انانيت نفس را زائل گرداند به بقاء الهى باقى مى ماند كه عارف رومى در دفتر سوم گويد:
 
از خودى بگذر اگر خواهى خدا
 
فانى از خود شو كه تا يابى بقا
 
گر تو را بايد وصال راستين
 
محو شو و الله اعلم باليقين
 
لازمه عشق و عاشقى مقام وصول است كه مقام فناى ذات و صفات و افعال در ذات و صفات و افعال حق تعالى است كه متخلق و متصف به اوصاف الله شود.
 
همه از دست شد و او شده است
 
انا و انت و هو هو شده است
 
ليك چون عشق به جوش آمده است
 
دل عاشق بخروش آمده است
 
عشق معشوق شود مالامال
 
محو معشوق شود در آن حال
 
لاجرم آنچه كه عاشق گويد
 
همه را عشق موافق گويد
 
درس عشقست و الفبايى نيست
 
لايق او دل هر جايى نيست
 
چون حق تعالى فقط كمال حقيقى است و ادراكش ادارك تام است و ادارك تام نمى شود مگر به وصول تام پس عشق تام نمى شود مگر با وصول تام و اين لذت و ابتهاج تام است و چون ذات حق مستجمع جميع صفات كماليه است صورت و حقيقت عشق به نحو اتم و اكمل در او متحقق است و عاشق عين معشوق است پس او عشق و عاشق و معشوق و اجل مبتهج بذاتش است و عشق همه موجودات رشحه اى و نمودى از اين عشق ذاتى حق است .
چون او عاشق لذاته و معشوق لذاته است معشوق غيرش نيز مى باشد چون تمام ماسوا فيض اويند و هر يك پرتوى از شعاع آفتاب جمالش و وجودشان قائم به او است لاجرم همه عاشق اويند ((يحبهم و يحبونه )) اگر چه به نظر دقيق عشق و عاشق و معشوق مطلقا فقط اوست . و چون عشق حيقيقى فقط در ذات حق متحقق است ، و انفكاك معلول از علت تامه و انقطاع فيض از مفيض تام و فياض على الاطلاق معقول نيست ؛ پس عشق و حب بذاتش عين تجلى فعلى او كه فيض اوست مى باشد.
پس موجودات كه از فيض وجودى اويند عاشق اويند و او را طلب دارند و بقاء همه ، اوست و لذا حب بقاء در همه يعنى عشق به وجود لا يتناهى وجود صمدى كه مبدا فيض و پيدايش كثرات وجود است .
لذا حضرت مولى فرمود:
 
در هر چه نظر كنم نبينم جز عشق
 
لا حول و لا قوة الا بالله
 
جناب فارابى گويد كه حق تعالى معشونق اول است و چون معشوق اول است آخر هر غايت است زيرا شرور از ناحيه ماده است و انسان از شرور متنفر است و چون حق تعالى بالذات از شرور برى است محبوب همه است چنان كه خود عاشق است و چون معشوق اول است و اخر غايت همه غايات است .
 
معشوق حسن مطلق اگر نيست ما سواه
 
يكسر به سوى كعبه عشقش روانه چيست
 
و اين كشش معشوق است كه عاشق به فراخور سعه وجودى خود عاشق او مى گردد ((ما من دابه الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم )) (هود / 57) لذا حق تعالى چون معشوق اول است و بدين لحاظ آخر همه هست پس ((هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن )).
و همه اسرار تحت صمدى قرآنى و وحدت حقه شخصى وجود نهفته است فتدبر.
جناب مولى صدرا درفصل هشتم از موقف هشتم از الهيات اسفار گويد:
((كما ان جميع الموجودات طالبه للخير المطلق عاشقه للموجود الحق على الترتيب فكذلك الخير المطلق و المعشوق الحق متجل لعشاقه الا ان قبولها لتجليه و نيلها لنور جماله على التفاوت ))
همه موجودات طالب حقيقى اند كه خير مطلق است (كه هيچ شرى و حدى در وجود او راه ندارد) و عاشق اويند چه اينكه آن خير مطلق به مقدار سعه وجودى هر موجودى در او متجلى است و لذا عشق موجودات به حق را به تفاوت وجوديشان و به سعه وضيق وجودشان متفاوت است .
از لمعات ضياء الدين عراقى رحمة الله بشنو:
اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر عز خود از تعين منزه است و در حريم عين خود از بطون و ظهور مقدس بلى به هر اظهار كمال از آن روى كه عين ذات خود است را در آينه عاشقى و معشوقى بر خود عرضه كرد حسن خود را بر نظر خود جلوه داد از روى ناظرى و منظورى نام عاشقى و معشوقى پيدا شد، نعت طالبى و مطلوبى ظاهر گشت را به باطن نمود آوازه عاشقى برآمد باطن را به ظاهر بياراست نام معشوقى آشكار شد.
 
يك عين متفق كه جز او ذره اى نبود
 
چون گشت ظاهر اين همه اغيار آمده
 
اى ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
 
معشوق را كه ديد طلبكار آمده
 
عشق از روى معشوقى آينه عاشق آمد تا در وى مطالعه خود بيند هر چند در ديده شهود يك مشهود بيش نيايد اما چون يك روى به دو آينه نمايد هر آينه روى ديگر پيدا آيد.
 
و ما الوجه الا واحد غير انه
 
اذا انت عددت المرايا تعددا
 
غيرى چگونه روى نمايد چو هر چه هست
 
عين دگر يك است پديدار آمده
 
در ديوان حضرت مولى آمده است كه :
 
عشق عينى كه دفتر هستى
 
از سر نقطه تا بن اوراق
 
اى كه ناخوانده اى ازين دفتر
 
باش تا يوم يكشف عين ساق
 
گاه بيضا شده است و گه قمرا
 
گاه حلفا شده است و گه وقواق
 
گاه آدم شده است و گه ادريس
 
گاه عيسى شده است و گه اسحاق
 
در قصيده قدريه فرمود:
 
حسن از دوش شد عشق آبادى
 
بجز اين نام و نشانيش مباد
 
نكته : به مقتضاى ((الا ان يشاء الله )) طلب هر طالب بمشابه نيل مطلوبست و به حكم ((يحبهم و يحبونه )) عشق هر محب نتيجه عشق محبوب .
نكته : از افلاطون در سير حكمت در اروپا فروغى نقل شد:
همچنان كه عشق مجازى سبب خروج جسم از عقيمى و مولد فرزند و مايه بقاى نوع است ، عشق حقيقى هم روح و عقل را از عقيمى رهايى داده مايه ادراك اشراقى و رد يافتن زندگى جاودانى يعنى نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگانى روحانى است .
حضرت مولى صدرا در فصل نهم از مرحله چهارم اسفار در تلويح استنارى فرمايد: كه هر چه در عالم ادنى از قوه و كمال و هيات و جمال يافت مى شود در حقيقت ظلال و تمثالات عالم اعلى اند كه از آنجا تنزل يافته اند بلكه همه صور كائنات و ذوات مبدعات آثار و انوار وجود حقيقى و نور قيومى اند.
و اوست كه منبع جمال مطلق و جلال اتم اليقى است كه صور همه معاشيق است و زيبايى موجودات روحانى و جسمانى قطره اى اند نسبت به آن درياى جمال و نسبت به آن عظمت و جلال ذره اى ند و نورها و روشنايى هاى آن حقيقت در صور ظاهرى موجودات است كه موجب وصول آنها به وجود آنها به وجود مطلق الهى است . و نفس انسان در حين سخن گفتن يا محبوب مجازى متوجه به آن محبوب حقيقى مطلقى است كه صمد هر شى ء است و ملجا براى هر زنده است غرض آنكه اين عشق حقيقى است كه در دل همه موجودات نهفته شده است كه آتش آن خرمن همگان را به آتش كشيده است كه همه آتش هاى عالم ظل و رشحه اى از اين آتش عشق است كه ناصيه هر جنبده اى را به سوى معشوق مطلق گرفته و او را رهسپار به سوى غير متناهى نموده است و لذا در دل همه او نهفته شده و همه خواهان اين باقى و پايدار نظام هستى اند.
و نيز در بحث علت غايى از مرحله ششم اسفار نكته مشرقى دقيقى را در رجوع علت غايى به علت فاعلى مى فرمايد:
((ان المبدا الاول غاية الاشياء... بمعنى ان جميع الاشياء طالبه لكمالاتها و متشبه به فى تحصل ذلك الكمال بحسب ما يتصور فى حقها فلكل منها عشق و شوق الهى اراديا كان او طبيعيا و الحكماء المتالهون حكموا بسريان نور العشق و الشوق فى جميع الموجودات على تفاوت طبقاتهم فالكائنات باسرها كالمبدعات على اغتراف شوق من هذا البحر الخضيم و اعتراف مقر بوحدانيه الحق القديم ((فلكل وجهه هو موليها)) يحن اليها و يقتبس بنار الشوق نور الوصول لديها و اليها الاشارة فى الصحيفه الالهيه بقوله تعالى ((و ان من شى ء الا يسبح بحمده )) الى ان قال :
و بالجمله المقصود ان الاشياء جميعا... لها تشبه بالمبدء الاعلى و عشق طبيعى و شوق غريزى الى طاعه العله الاولى و دين فطرى و مذهب جبلى فى الحركة نحوها و الدوران عليها و بهذا ظهر سر قولهم لولا عشق العالى لا نطمس السافل ))

از حضرت مولى به خاطر دارم كه مى فرمود: وقتى جناب سبزوارى (رحمة الله عليه ) بحث عشق در موقف هشتم الهيات اسفار را براى شاگردان و دلسوختگان درسش تدريس مى فرمود آنچنان تاثير مى كرد كه شش نفر از شاگردان حوزه درسى وى ناپديد شدند و معلوم نشد كه كجا رفتند و چه شدند.
نكته عرشى : ((فالعالم جمال الله فهو الجميل المحب للجمال فمن احب العالم بهذا النظر فقط ما احب الا جمال الله فان جمال الصنعه لا يضاف الا الى صانعه لا الى الصنعه فجمال العالم جمال الله و صورة جماله .)) (از ابو حامد غزالى )
لذا گفته شده كه :
 
عشق است و بس كه در دو جهان جلوه مى كند
 
گه از لباس شاه و گه از كسوت گدا
 
و ديگرى گفته كه :
 
اشيا همه ناطقتند و گويا
 
ليكن بتفاوت بيانها
 
حضرت مولى در تعليقات بر شرح منظومه در بخش وجود ذهنى چهل و شش اصل را ذكر فرموده اند كه اصل چهل و يكم آن اين است :
41 - الوجود الصمدى ملك و صفاته و اسمائه جنوده فاين نزل نزلوا معه و اين دار دار واسعه فالعشق سار فى جميع الموجودات على تفاوت طبقاتهم و كذلك الحياة و الشعور و سائر الصفات .))
از اشعار شيرين تبرى (مازندرانى ) مولى بشنو :
 
متاع عشق چه بازار داينه
 
خريدارون بى آزار داينه
 
خريدارى چو باب طاهر لر
 
خريدارى چو من در لار داينه
 
18 - ز ذره گير تا شمس و مجره
 
به عشق و عاشقى باشند در ره
 
از ذره تا شمس و كهكشان بر اساس عشق و عاشقى به سوى كمال مطلب در راه اند.
 
معشوق حسن مطلق اگر نيست ما سوا
 
يكسر بسوى كعبه عشقش روانه چيست
 
چون همه موجودات از ذره تا مجره در مسير استكمالى اند و لذا بسوى كمال مطلق مى روند كه از نقص به سوى كمال خارج مى شوند و قهرا كمال مطلق معشوق همه است .
در غزل كاروان عشق ديوان حضرتش آمده
 
دلا از ذره تا شمس و مجره
 
باستكمال خود باشند در ره
 
همه اندر صراط مستقيم اند
 
به فرمان خداوند عليم اند
 
فصل شانزدهم موقف هشتم الهيات اسفار در مقام به كار آيد : ((الفصل فى اثبات ان جميع الموجودات عاشقه لله سبحانه مشتاقه الى لقائه و الوصول الى دار كرامته ))
 
19 - برو بر خوان اتينا طائعين را
 
جواب آسمانها و زمين را
 
اقتباس است از آيه يازدهم از سوره مباركه فصلت كه فرمود:
((ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين ))
به اسمان كه به صورت دخان بود و زمين به امر نافذ تكوينى فرمود كه به سوى خدا به شوق و رغبت يا به كراهت بشتابيد آنها عرضه داشتند ما با كمال شوق و رغبت به سوى تو مى شتابيم .
چون حركت هر ناقص فقير به سوى كامل غنى براى كمال و استغناء و حركت مشتاقانه است .
در مفردات راغب آمده كه كره به فتح كفا مشتقى كه ازخارج به انسان رسد و انسان به اكراه آن را تحمل نمايد و كره بضم كاف آن است كه از ناحيه ذات خودش برسد.
متفرع بر استواى آسمان به امر تكوينى و كلمه ايجادى دستور داد همانند قول خداوند در امر ايجادى و تكوينى كه در پايان سوره يس فرموده (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون )
جناب علامه طباطبايى رضوان الله عليه در الميزان فرمايد:
((و مجموع قوله لهما)): ((ائتيا)) الخ و قولهما له : ((اتينا)) الخ تمثيل لصفه الايجاد و التكوين على الفهم الساذج العرفى و حقيقه تحليله بناء على ما يستفاد من كلامه تعالى من سرايه العمل فى الموجودات و كون تكليم كل شى ء بحسب ما يناسب حاله )) همانند آنچه را كه در آيه 21 همين سوره در مورد نطق اعضاء و جوارح شخص مجرم در روز قيامت آمده است كه دلالت دارد كه علم در همه موجودات نظام هستى سرايت دارد.
جناب صدر المتالهين در بحث مواد ثلاث اسفار در يك حكمت شرعى كه علم بسيط و مركب را بيان فرمود مى فرمايد كه همه موجودات عارف بالله اند و تسبيح كننده اويند و شاهد جمال حق و شنونده كلام الهى اند زيرا همه امتثال امر كن او را كرده اند و امتثال امر مرتب بر سماع و فهم به مراد به مقدار سامع و استطاعت مدرك و لياقت اوست آنگاه فرمايد كه قول حق تعالى مر آسمانها و زمين را كه ((ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائيعن )) مبين و منور همين مطلب است .
هر موجودى كه ناقص است از محبت الهيه و عشق آن و عنايت ربانى خالى نيست زيرا كه او را از نقص متنفر است و با طلوع ذاتى بطرف خير و كمال در حركت است ؛ اگر چه اين حركت او بسوى كمال كره نسبى را بهمره داشته باشد پس معلول و ناقص دوام او به كمال علت اوست چه اينكه هر ضعيفى به قوى باقى است پس هر موجودى در عالم معشوقى دارد و چون وجود حقيقت واحد تشكيكى است هر مرتبه مادون آن عاشق مافوق و اقوى از خود است .
پس عشق براى هر شى ء ناقصى كه فقد كمال دارد دائمى است .
بر اساس امكان فقرى موجودات به حق سبحانه و تعالى ، عشق در همه كلمات هستى دائمى است زيرا كه عين الربط به علتند و فقر آنها، تنها دارايى موجودات محسوب مى شود و همين فقيرى موجب عشق آنها است كه خداى معشوق را دارا باشند لذا يكسر بسوى كعبه عشق روانه هستند اگر فقر ذاتى آنها عشق آور است پس چرا سالكان كوى عشق ((الفقر فخرى )) را شعار خويش نسازند؟!
لذا تنها دارايى همه موجودات همان عشق است زيرا كه عين الفقر و تدلى محض اند لذا جناب خاتم صلى اللّه عليه و آله مى فرمايد: ((رب ارنى الاشياء كما هى )) يعنى مشاهده كنم كه همه عين الفقر به تواند و هويت آنها را فقر تشكيل مى دهد و همين فقر به علت دارايى آنها است كه تو را دارند و تو را مى خواهند؛ كه جز ندارى نبود مايه دارايى من و دارايى آنها تنها همان عشق به حضرت جمال تو است .
حضرت علامه طباطبايى رحمة الله در تعليقات بر الهيات اسفار مى فرمايد كه لفظ عشق را عرف عامى ، در تعلق خاصى كه بين ذكر و انثى از حيوان وجود دارد استعمال مى كنند كه همان حب وقاع است ولى در تعارف خاصى مرادف از با حب است و اين دوستى همان تعلق خاص صاحب شعور به زيبايى است به حيثى كه محب از مفازقت محبوب ابا دارد وقتى كه او را يافت و بدان ميل دارد وقتى كه او را از دست داد و چون هر جمال حسن و خير و سعادتى به وجود برگشت نمود پس بايد حب و عشق نيز در همگان سارى باشد (و سپس اشكالى را بر مرحوم آخوند وارد فرمود كه از بحث ما خارج است ) پس همه كلمات الله حب و عشق به وجود و بودن در متن ذاتشان تعبيه شده است كه بقاء وجودشان را خواهانند و با طوع ذاتى به سوى بقا رهسپارند.
لذا اگر كمال مطلق و وجود صرف يعنى حق تعالى به سموات و ارض ‍ خطاب كند كه به سوى من بشتابيد قهرا آنها باطوع و رغبت مى روند بلكه به سوى او با شتاب مى روند كه رجوع هر فرعى و محتاجى به اصل و غنى شتابان خواهد بود.
در لمعه دوم لمعات عراقى گويد: ((سلطان عشق خواست كه خيمه به صحرا زند، در خزاين بگشاد گنج بر عالم پاشيد.
شعر:
 
چتر برداشت و بركشيد علم
 
تا به هم برزند وجود و عدم
 
بى قرارى عشق شورانگيز
 
شر و شورى فكند در عالم
 
ورنه عالم با بود نابود خود آرميده بود و در خلوتخانه شهود آسوده ، آنجا كه : ((كان الله و لم يكن معه شيئى ))
 
آن دم كه ز هر دو كون آثار نبود
 
بر لوح وجود نقش اغيار نبود
 
معشوقه و عشق تا به هم مى بوديم
 
در گوشه خلوتى كه ديار نبود
 
ناگاه عشق بى قرار، از بهر اظهار كمال پرده از روى كار بگشود و از روى معشوقى خود را بر عين عاشق جلوه فرمود:
 
پرتو حسن او چو پيدا شد
 
عالم اندر نفس هويدا شد
 
وام كرد از جمال او نظرى
 
حسن رويش بديد و شيدا شد
 
عاريت بستد از لبش شكرى
 
ذوق آن چون بيافت گويا شد
 
فروغ آن جمال عين عاشق را كه عالمش نام نهى نورى داد تا بدان نور آن جمال بديد، چه او را جز بدو نتوان ديد عاشق چون لذت شهود يافت ذوق وجود بخشيد زمزمه قول ((كن )) شنيد رقص كنان بر در ميخانه عشق دويد و مى گفت :
رباعى :
 
اى ساقى از آن مى كه دل و دين من است
 
پر كن قدحى كه جان شيرين من است
 
گر هست شراب خوردن آئين كسى
 
معشوق به جام خوردن آئين من است
 
ساقى به يك لحظه چندان شراب هستى در جام نيستى ريخت كه :
 
از صفاى مى و لطافت جام
 
در هم آميخت رنگ جام و مدام
 
همه جام است و نيست گويى مى
 
يا مدام است و نيست گويى جام
 
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
 
رخت برداشت از ميانه ظلام
 
روز و شب با هم آشتى كردند
 
كار عالم از آن گرفت نظام
 
صبح ظهور نفس زد آفتاب عنايت بتافت نسيم سعادت بوزيد درياى جود در جنبش آمد سحاب فيض چندان باران ثم رش عليهم من نوره ، بر زمين استعداد باريد كه : و اشرقت الارض به نور ربها، عاشق سيراب آب حيات شد از خواب عدم برخاست قباى وجود در بر پوشيد، كلاه شهود بر سر نهاد، كمر شوق بر ميان بست ، قدم در راه طلب نهاد و از علم به عين آمد و از گوش به آغوش ، نخست ديده بگشاد نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت : ((ما رايت شيئا الا و رايت الله فيه )) نظر در خود كرد همگى خود او را يافت ، گفت : ((فلم انظر بعينى غير عينى ))
عجب كارى ! من چون همه معشوق شدم عاشق كيست ؟
اينجا عاشق عين معشوق آمد چه او را از خود بودى نبود تا عاشق تواند بود؛ او هنوز: كما لم يكن ؛ در عدم برقرار خود است و معشوق : كما لم يزل ، در قدم برقرار خود، و هو الان كما عليه كان .
 
معشوق و عشق و عاشق هر سه يك است اينجا
 
چون وصل در نگنجد هجران چه كار دارد؟
 
در لمعه هفتم گويد:
عشق در همه سارى است ، ناگريز جمله اشياء است و كيف تنكر العشق و ما فى الوجود الا هو و لو لا الحب ما ظهر ما ظهر فبالحب ظهر الحب سارفيه بل هو الحب كله ذات ذات محب و عشق او محال است كه مرتفع شود، بكله تعلق او نقل است ، از محبوبى به محبوبى
در لمعه نهم گويد:
محبوب آينه محبوب است ، در او به چشم خود جز خود را نبيند و محب آينه محبوب كه در او اسماء و صفات و ظهور احكام آن بيند و چون محب اسماء و صفات او را عين او يابد لاجرم گويد:
بيت
 
جام جهان نماى من روى طرب فزاى تو است
 
گر چه حقيقت من است جام جهان نماى تو
 
در لمعه پانزدهم گويد: محب سايه محبوب است هر جا كه رود در پى او رود مصراع : سايه از نوركى جدا باشد؟
و چون در پى او رود كژ نرود، به حكم : ان ربى على صراط مستقيم ناصيه او بر دست اوست جز بر راست نتواند رفت .
 
20 - كه تا حب بقا را نيك دانى
 
كه سارى هست در عالى و دانى
 
بر اساس آيه يازدهم فصلت حب بقا در همه موجودات اعم از مجرد و مادى به خوبى روشن است كه همه كلمات الله با طوع و رغبت ذاتى جواب ((اتينا طائعين )) داده اند.
البته عشق همه را به حق تعالى كه در حقيقت همان ((حب بقاء)) است مراتب است و بر اساس عالى و دانى بودن وجودشان تفاوت در حب تحقق مى يابد.
حضرت مولى صدرا در فصل 16 از موقف هشتم گويد:
((و بالجمله من سلك مسلك العرفاء الالهيين فى هذا المقام ينبغى له ان يرتب عشق الموجودات على ترتيب و نظام يودى و ينساق كل عشق للسافل الى عرشق للعالى على الوجه الاتم الاكمل و هكذا الى ان ينتهى الى عشق واجب الوجود حتى يلزم ان جميع الاشياء عاشقه له مشتاقه الى لقائه ))
عشق و حب هر سافلى به عالى منتهى مى گردد تا اينكه عشق و حب حق تعالى به ذات خودش بذاته است نه بغيره كه او ضد، ند، شريك ندارد. ((و هو العزيز القهار، و هو القاهر فوق عباده و الله من ورائهم محيط))
در عشق ذاتى حق تعالى عشق او به همه اشياء نهفته است چه اينكه در علم ذاتى او علم او به همه موجودات منطوى است . ((فجيمع الاجرام العلويه و السفليه منطويه تحت شوق النفوس الى ذواتها و الى ذوات كمالاتها العقليه و كذا شوق النفوس الى ذواتها و كمالاتها منطو تحت عشق العقول لمبداها الاعلى و عشق العقول لمبداها الاعلى منطو تحت بهاء النور الاول و الخير الاتم و الجمال الاعظم و الجلال الارفع لانه مرجع الكل و غايه الكل ))
در فصل هفدهم به طريف ديگر سريان معنى عشق در موجودات را تبيين مى نمايد كه قدماء فلاسفه وجه ديگرى را ذكر كرده اند كه همه هويات و موجودات همانگونه كه وجودشان از ذات خودشان نيست بلكه از علل فياصه است ، به همين وزان كمالاتشان نيز از همان علل مستفاد است و حيث اينكه اين علل مقصودشان ايجاد اين اشياء و كمالاتشان نيست زيرا كه هرگز عالى التفاتى به سافل جز از باب عنايت ندارد؛ پس لازم است در حكمت الهى و عنايت ربانى و حسن تدبير وجودت نظام در هر موجودى و نهاد آن عشقى نهفته باشد تا نسبت به كمالات لايق به او حافظ باشد و او را نسبت بدانچه كه فاقد است براى تحصيل آن اشتياق دهد.
پس اين عشق است كه علت نظام كلى و حسن ترتيب در تدبير جزيى است ((به عبارت ديگر اينكه عالم را عشق و محبت به مافوق و عالى اداره مى نمايد))
و اين عشق در موجودى لازم اوست كه از او جدايى ندارد.
آنگاه جناب آخوند مى فرمايد: اگر چه اين وجه خوب است اما بهتر و محكم تر از آن اينكه : ((و اللمية فيه اتم فانا قد اشرنا الى ان الوجود حقيقه واحده فى الكل متفاوت بالاتم و النقص و ان المعلول من سنخ حقيقه العله و العله تمام المعلول و قد ثبت ايضا ان الوجود خير لذيذ فكل واحد يعشق ذاته و كمال ذاته لكن كمال ذاته يتم بعلته و اذا كان كمال ذاته يتم بما هو بعينه علته و مفيض وجوده فاذن العله المفيدة و ان لم تكن قاصدة لمعلوها.. لكنها لا محاله عاشقه لنفسها مريدة لذاتها وذاتها بعينها هى كمال المعلول و تمامه و المعلول من لوازم هذه التماميه التى هى بعينها ذات العله فالجل ذلك ينحفظ كل معلول بعشق علته و ينتظم كل سافل بعشق ما فوقه فلو لم يكن بين العالى و السافل هذا النحو من الارتباط لم ينحفظ الموجودات و لم يبق النظام على هذه النحو من التمام بل يختل ... فثبت انه لم يكف لنظام العالم مجرد عشق كل واحد... فعلم ان العشق الحافظ لكل معلول هو عشقه لعلته الذى هو عبارة عن انتساب وجوده اليها وارتباطه بها.))
چون درمتن هر معلولى عشق به علت كه تمام و كمال اوست نهفته است كه هر فرعى به اصل خويش رغبت دارد لذا همه كلمات وجودى بر اساس ‍ عشق به علتشان ((اتينا طائعين )) گفته اند و عالى و دانى با حفظ مراتب خواهان بقاء خويش اند كه بقاء و اصل همه ، اوست .
 
21 - سخن بنيوش و ميكن حلقه گوش
 
مبادا آنكه بنمايى فرامشو
 
22 - دهان مغتذى باب بقاء است
 
بقاى مغتذى اندر غذاء است
 
دهان اعم از مادى و معنوى است در رساله صد كلمه كلمه پنجاه و يكم آمده كه : آن كه در رشد خود دقت كند مى بيند كه او را دو گونه غذا بايد:
غذايى كه مايه پرورش تن اوست كه مايه پرورش روان اوست و هر يك را دهانى خاص است .
دهان آن ، دهان است ، و دهان اين گوش ، نه غذاى تن روان پرورش مى يابد و فربه مى شود و نه از غذاى روان تن .
پس هر دو دهان ، باب بقفايند يكى براى بقاى چسم و ديگرى بقاى روان چه اينكه مغتذى و غذا گيرنده به غذاى باقى است خواه غذاى ظاهرى خواه غذاى باطنى
بقاى نفس ناطقه انسانى به غذاى روحانى اوست كه علوم و معارف اند و انسان شبانه روز، با علم و عمل دارد خودش مى سازد.
بر اساس اتحاد غذا و مغتذى ، مغتذى با غذا دراشتداد جوهرى است چه اينكه نفس انسانى با علوم و معارف سعه وجودى مى يابد و چون علم وعاء خودش را وسعت مى بخشد هر چه علوم بيشترى به اصطياد نفس واقع شوند موجب اشتداد وجودى اويند و بقاى نفس هم به اشتداد ذاتى اوست .
 
23 - غذا مر اسم باقى راست ضامن
 
كه حب او بود درجمله كامن
 
كامن به معنى نهفته و پنهان است
حب اسم شريف باقى حق تعالى در كمون و بطون همه موجودات نهفته شده است و ضامن آن غذا است بلكه غذا از سدنه و خدمه اسم شريف الباقى است لذا در بيت بعدى آمده كه :
 
24 - غذا كو ضامن باقى است اى دوست
 
چه نيكوبنگرى خود سادن اوست
 
سادن خادم را گويند كو يعنى كه او.
جناب صدر الدين قونوى در تفسير فاتحه مى فرمايد ((ان الغذاء على اختلاف ضروبه و انواعه مظهر صفه البقاء و هو من سدنه اسم القيوم ))
نكته : ارسطو گويد: چون علم مى آموزيم پيشتر مى رويم ، اين پيش تر رفتن اعتلاء و تقرب انسان درجه درجه و جسته جسته به سوى مبدا عالم است كه در مطلق كمال ، كمال مطلق است و علم ، غذا و سازنده و پروراننده مغتذى است و در واقع تغذى حب دوام ظهور احكام ظاهر و احكام آن است چه اينكه غذا با همه اختلاف انواع و ضروب آن مظهر صفت بقاء و از سدنه اسم قويم و با مغتذى مسانخ است .
چون حب بقاء در مكمن ذوات اشياء كامن است لذا غذا از سدنه اسم باقى است زيرا اگر حب بقاء نمى بود كه هيچ موجودى به دنبال غذا نمى رفت ، لذا انسان با علم و عمل كه غذاى نفس اند بقاى ابدى خويش را طلب مى كند.
جناب شيخ در فصل اول از مقاله دوم نفس شفا گويد: ((ان القوه الغاديه مقصودة ليحفظ بها جوهر الشخص و القوه المولدة مقصودة يستبقى بها النوع اذا كان حب الدوام امرا فائضا من الاله على كل شى ء فما لم يصلح ان يبقى بشخصه و يصلح ان يبقى بنوعه فانه تنبعث فيه قوه الى استجلاب بدل يعقبه ليحفظ به نوعه فالغاذيه تورد بدل ما يتحلل من الشخص ‍ المولدة ...))
پس قوه غاذيه در متن وجودى هر شيئى مغتذى براى جذب غذا است تا جوهر آن مغتذى باقى بماند زيرا كه حب بقا امرى است كه ازخداوند بر هر شيئى افاضه گرديد چه اينكه قوه مولده براى بقاى نوع آن موجود است .
 
25 - ز سجاد است اين تحفه كه مخلوق
 
همه ازسفره حق اند مرزوق
 
به بيان گرانقدر و عرشى حضرت امام سجاد عليه السلام همه موجودات يعنى ما سوى الله مرزوق به رزق وجوداند و همگان سر سفره نشسته اند و دارند ارتزاق مى نمايند كه اين رزق وجود را تعبير به جود نيز كرده اند.
((فانت غذواه بالاحكام و هو غذواك بالوجود)) و جناب محقق قيصرى در شرح گويد: ((فانت غذاء الحق الظهور الاحكام الوجوديه الازمه لمرتبتك فيك و الحق غذائك بافاضه الوجود عليك و اختفائه فيك اختفاء الغذاء فى المغتذى و اطلاق الغذاء هنا على سبيل المجاز فان الاعيان سبب ظهورات الاحكام الوجوديه و بقائها و الحق سبب بقاء المغتذى و قوامه و لكون الغذاء يختفى بالمغتذى جعل الحق غذاء الاعيان فانه اختفى فيها و اظهرها...))
حق تعالى غذا دهنده وجودات اشياء است كه همه به او محتاجند در وجود.
پس موجودات حب بقاء دارند ولى علت بقاء اين موجودات كه مغتذى به رزق وجودند حق تعالى است اگر چه موجودات غذاى حق در ظهور احكام موجوديه اند زيرا رب مطلق بى مظاهر مستحيل است .
لذا گفته شده : ((فلست تظهر لولائى لم اك لولاك )) اگر مظاهر و ماسوى الله نباشند او را ظهور نخواهد بود چه اينكه موجودات بدون حق وجودى نخواهند داشت
همانگونه حق تعالى علت بقاى وجود اعيان است غذا نيز سبب بقاى مغتذى است لذا غذا از سدنه اسم شريف الباقى الهى است .
در فص هودى مى فرمايد: ((فوجودى غذاوه و به نحن نقتدى )) و شارح در شرح گويد: ((اى الحق هو الوجود كله و هو الواحد بحسب الذات والحقيقه و القيوم الذى قام وجودى و وجودى العالم كله بوجوده و اسماوه عباره عما به بقاء المغتذى فى الخارج ...))
چون همه عالم از عقل اول تا هيولاى اولى مرزوقند به رزق وجود حق تعالى لذا در بيت بعدى فرمود:
 
26 - ببين از عقل اول تا هيولى
 
چه باشد رزقشان از حق تعالى
 
چون صادر اول رق منشور نظام هستى است لذا اطلاق عالم بر او نمى شود لذا فرمود از عقل اول تاهيولى اولى به رزق وجود مرزوقند كه رزق همه همان صادر اول است كه از آن به فيض وجود منبسط تعبير مى نمايند و اين وجود منبسط همان وجودى است كه همه كلمات دار هستى را بر اين رق مشنور نوشته اند كه هر يك به مقدار سعه ذاتشان از او بهره گرفته اند.