شناخت منافقين

على حسينى يكتا

- ۳ -


12 - ايجاد تفرقه و تضعيف روحيه مومنين  
نداى ملكوتى اسلام به واسطه شجاعت مسلمين گسترش يافت و با هيبت آنان استقرار پيدا كرد و اگر اين دو عامل نبود، اسلام در همان جزيرة العرب از پاى در مى آمد. اما در بطن شجاعت و هيبت ، نفاق شكل مى گيرد و هرچه اين دو رو به ضعف بگذارند، منافقين عرصه ظهور بيشترى خواهند يافت و به همين سبب ، اين گروه در معركه جهاد، شجاعت و در صحنه صلح ، هيبت مومنين را نشانه مى گيرند. جنگ خندق ، صف آرائى سپاه اسلام بود در برابر جبهه متحد دشمنان اسلام كه از شعوب و قبايل مختلف گرد آمده بودند تا به يكباره ريشه اسلام را بركنند.
در اين غزوه ، شدت جنگ به جائى رسيد كه قرآن از آن اينگونه تعبير مى كند: و اذا جاء من فوقكم و من اسفل منكم و اذا زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر..... (128) و هنگامى كه از بالا و از پائين بر شما حمله ور گشتند و چشمها از ترس خيره شد و دلها به گلوگاه رسيد...... در اين صحنه سخت و در ميانه كارزار در تعدادى از مومنين تزلزلى پيش آمد:
هناك ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا (129) در آن هنگام مومنين آزمايش شدند و سخت متزلزل گشتند. نقاط قوت شيطان نيز كه همان نقاط ضعف انسانهاست . در اثر اين تزلزل ، منافقين فرصتى يافتند تا در تضعيف هر چه بيشتر مومنين و ايجاد تفرقه بكوشند.
و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا. و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا..... (130) و منافقين و بيمار دلان گفتند، خدا و رسولش جز فريبى به ما وعده ندادند و گروهى از ايشان گفتند، اى اهل يثرب ، ديگر جاى درنگ نيست ، برگرديد.
اين تفرقه جويى در هنگامه جهاد، اما در زمانه صلح نيز منافقين آرام نمى نشينند. اگر در آنجا فرياد بر مى آوردند كه خدا و رسولش ما را فريب داده اند، اينجا جلسه اى مخفيانه مى گيرند و براى فتنه پراكنى برنامه ريزى مى كنند. الم تر الى الذين نهوا عن النجوى ، ثم يعودون لما نهوا عنه و يتناجون بالاثم و العدوان و معصيت الرسول ... (131)
آيا نديدى كسانى را كه از نجوا نهى شدند و باز بدانچه نهى شدند، بر مى گردند و به گناه و دشمنى و نافرمانى رسول نجوى مى كنند.
در اين آيه اثم معاصى مربوط به حق الله است و عدوان گناهان مربوط به حق الناس و اين دو قسم هر دو از موارد معصيت الله است . اما قسم سوم ، معصيت الرسول است . لازم به توضيح است كه در شريعت اسلام اعمالى وجود دارد كه از طرف خداوند درباره آنها نه نهيى آمده و نه امرى ، ليكن حضرت از جانب خود و به منظور تامين مصالح امت اسلامى آنها را تشريع كرده است و اين قسم سوم مربوط به اين امور ميشود (132).
هدف از اين نجوى نيز محزون ساختن مومنين است . زيرا منافقين با اين كار مى خواهند كه مومنين خيال كنند كه آنها مى خواهند بلايى بر سرشان بياورند و ايجاد بحرانى كنند: انما النجوى من الشيطان ليحزن الذين امنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن الله و على الله فليتوكل المومنون (133) نجوى ، تنها از ناحيه شيطان است تا كسانى را كه ايمان آورده اند اندوهگين سازد. ولى هيچ ضررى به مومنين نمى رسد، مگر به اذن خدا و مومنين بايد بر خدا توكل كنند. (134)
13 - تفرقه درونى  
در زير پرچم الله هرگز تفرقه روى نخواهد داد و اگر تمامى پيامبران در يكجا جمع شوند، هيچ نزاعى بين آنها ايجاد نمى شود. منشاء تشتت ، حب نفس ‍ است ، آنجا كه پاى انانيت به پيش مى آيد و هر كس دم از منافع خود مى زند، اين منيت ها با هم تزاحم مى كنند و تفرقه مى افتد و از اينرو وحدت اهل شرك ، جز به معناى تحمل يكديگر نيست كه لاجرم روزى فرو خواهد ريخت . حال آنكه وحدت اهل دين ، بسترى است براى سعادت انسانها و همبستگى امت واحده اسلامى به مثابه پيوند برادران دينى و سپاه اسلام به منزله بنيانى مرصوص و در هم پيچيده . اما چشم ظاهر بين ، كفار و منافقين را صف واحدى ، مى پندارد كه در مقابل حق قرار گرفته اند، در حالى كه قلوب ايشان پراكنده است و هر يك به دنبال منفعت خويشند.
تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ، ذلك بانهم قوم لا يعقلون (135) تو آنان را متحد مى بينى ، ولى دلهايشان پراكنده است و اين بدان جهت است كه آنان مردمى بى تعلقند.
خطبه اى از نهج البلاغه  
بندگان خدا، شما را به ترس از خدا فرا مى خوانم و از منافقان مى ترسانم كه آنان گمراهند و گمراه كننده ، خطاكارند و به خطاوادارنده ، پى در پى رنگ مى پذيرند و راهى را نپيموده ، راه ديگرى را پيش مى گيرند. هر وسيله اى را براى گمراهيتان مى گزينند و از هر سو بر سر راهتان مى نشينند. درونشان بيمار است و برونشان پاك . پوشيده مى روند، چون خزنده اى زهرناك ، وصفشان داروست و گفتارشان بهبود جان و كردارشان درد بى درمان . رشك بران راحتى ديگرانند و افزاينده بلاى مردمان و نوميدكننده اميدواران . در هر راه يكى را به خاك افكنده اند و به هر دلى راه برده اند و بر هر اندوهى اشكها ريخته اند. اگر بخواهند، التماس كنند و اگر ملامت كنند، پرده درى ، و اگر داورى كنند، اسراف ورزند. در برابر هر حقى باطلى دارند و در مقابل هر راستى مايلى ، و براى هر زنده اى قاتلى ، و براى هر قفلى كليد گشاينده اى ، و براى هر شبى ، چراغ روشنى . به هنگام طمع خود را نوميد نمايند تا بازار خويش بيارايند و بر بهاى كالايشان بيفزايند. مى گويند و به خلاف حق تقرير مى كنند. مى ستايند و تزوير مى كنند. راه باطل را آسان مى نمايند و مردمان را در پيچ و خمهايشان سرگردان مى سازند. ياران شيطانند و زبانه هاى آتش سوزان . آگاه باشيد كه آنان پيروان شيطانند و بدانيد كه پيروان شيطان زيانكارند. (136)
فصل چهارم : دسته بندى طيف نفاق 
الف : دسته بندى منافقين از ديدگاه اخلاقى  
از منظر علم اخلاق ، مراتب نفاق به حسب شدت و ضعف در جوهر نفاق و نيز متعلق فساد آن تفاوت دارد. در تقسيم بندى بر اساس شدت و ضعف در جوهر نفاق ، بايد گفت هر يك از اوصاف رذيله را كه انسان در صدد علاج آن بر نيايد و اصرار بر آن بورزد، رو به فزونى مى گذارد و مراتب شدت رذايل نيز همچون درجات شدت فضائل ، غير متناهى است . رذيله نفاق نيز گاه تا آنجا شدت مى يابد كه تمام مملكت نفس تسليم شيطان مى شود و انسان در زمره اشقياء در مى آيد.
اما در مراتب نفاق به حسب متعلق فساد آن ، گاهى انسان نفاق مى كند در دين خدا و گاهى در ملكات حسنه و فضايل اخلاقى و گاهى در اعمال صالح و مناسك الهى در امور عادى و متعارفات عرفى . و همين طور گاهى نفاق مى كند با رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه هدى عليه السلام و گاهى با اولياء و علما و مومنين و گاهى با مسلمانان و ساير بندگان خدا و اينها از جهت زشتى و قباحت با يكديگر تفاوت دارند، گرچه تمام آنها در اصل خباثت و زشتى مشتركند و شاخ و برگهاى يك شجره خبيثه هستند. (137)
ب : دسته بندى منافقين از ديدگاه تاريخى  
جريان نفاق در صدر اسلام از منظر تاريخى به چهار دسته تقسيم مى شود: 1. نفاق پيش از هجرت 2. نفاق مدنى 3.نفاق مكى 4. نفاق بعد از ايمان همين تقسيم بندى ، انواع منافقين در طول تاريخ شيعه ، خاصه در عصر ما كه حكومت دينى با رجوع به مبانى صدر اسلام تشكيل شده است را نشان مى دهد كه ظرايف بسيارى در نسبت ميان اين چهار گروه و درجه خطرناكى آنها براى حكومتهاى دينى وجود دارد كه تعمق بيشترى را مى طلبد.
1 - نفاق پيش از هجرت  
يكى از مهمترين موضوعات قابل بررسى پيرامون پديده نفاق و دسته بندى طيف منافقين ، بحث درباره نفاق پيش از هجرت است . يعنى چه بسا كسانى در اوج سختيها و پيش از تشكيل حكومت اسلامى به حركت اسلامى بپيوندند تا پس از به پيروزى رسيدن آن ، به جايگاه و منصبى دست يابند. البته اين به اين معناى بدبينى به زحمتكشان نهضت اسلامى نيست . بلكه مقصود لزوم داشتن بصيرت و هوشيارى كامل در قبال تحولات جامعه اسلامى است .
تفاوت ديدگاه شيعه و سنى  
در شكل گيرى تاريخى جريان نفاق در صدر اسلام ميان شيعيان و اهل تسنن اختلاف نظر وجود دارد. علت به وجود آمدن اين دو طرز تلقى نيز ريشه در تفاوتهاى نگرشى شيعه و سنى به حكومت بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله دارد. اين تفاوتها در دو مورد اساسى است :
1. اهل تسنن ، منافقين را محدود به منافقين مدنى مى دانند، يعنى منافقينى كه پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله رو به نفاق آوردند.
2. اين فرقه ، حركتهاى منافقين را با رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پايان يافته مى بينند و معتقدند كه در اواخر حيات حضرت رسول صلى الله عليه و آله ريشه اين جريان كنده شده است . (138) در مورد اول ، گروهى از متفكرين شيعى ، منافقين را به سه دسته تقسيم مى كنند كه عبارتند از: 1. منافقينى كه پس از هجرت بوجود آمدند 2. منافقينى كه پس از فتح مكه شكل گرفتند. 3. منافقينى كه بعد از ايمان به نفاق گرويدند. اما گروهى ديگر از علماى شسعى ، دسته ديگرى را نيز به اين سه دسته مى افزايند و آنها منافقينى هستند كه پيش از هجرت از مكه به ظاهر به اسلام گرويدند و ضربات مهلكى را به پيكره اسلام وارد كردند كه نقد اين دو نظريه در ادامه بحث خواهد آمد.
اما در مورد دوم ، علامه طباطبائى ( ره ) نكته ظريفى را ذكر مى كنند كه اين شبه را رد مى كند. ايشان مى فرمايند: چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت ، نفاق منافقين از دلهايشان پريده باشد، بله تنها اثرى كه رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله در وضع منافقين داشت ، اين بود كه ديگر وحيى نبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين ، با انعقاد خلافت ، ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نمى ماند. ديگر براى چه دسيسه و توطئه مى كردند؟ آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براى اين بود كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى دو خلوص ايمان شدند، و از مرگ آن جناب تاثرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بودند و يا براى اين بود كه بعد از رحلت يا قبل از آن با اولياى حكومت اسلامى زد و بند سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، اين را دادند كه ديگر آن دسيسه ها را نكنند و اين را گرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد و يا آنكه بعد از رحلت ، مصالحه اى تصادفى بين منافقين و مسلمين واقع شد و همه آن دو دسته يك راه را برگزيدند و در نيتجه ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟ (139)
انگيزه نفاق  
همانگونه كه گفته شد، عده اى از متفكرين ، نفاق پيش از هجرت را نفى مى كنند و استدلال آنها مبتنى بر اين پايه است كه منشاء نفاق ، ترس از اظهار باطن و يا طمع خير است و پيامبر و مسلمانان ، پيش از هجرت و در مكه قدرت و نفوذ و تصرف چندانى نداشتند كه كسى از آنها بترسد و يا طمع خيرى از آنان داشته باشد، تا به اين منظور مطابق ميل آنان اظهار ايمان كند و كفر خود را پنهان دارد. زيرا در آن ايام مسلمين تحت شكنجه ها و سختيهاى فراوانى بودند كه از جانب بزرگان قريش به آنها مى رسيد و در چنين جوى ، هرگز نفاق متصور نبود و به خلاف آن ، پس از هجرت و با نيرومند شدن مسلمانان به يارى قبايل اوس و خزرج و نفوذ اسلام اين احتمال وجود داشت كه كافرين از ترس مسلمانان ، نفاق بورزند و كفر خود را مخفى بدارند.
صاحب تفسير شريف الميزان ، اين نظريه را درست نمى دانند و مى فرمايند، علت و منشاء نفاق منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين كسى نيرومند شدند و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيرومندى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان مى رسد، شخص ‍ نفاق بورزد. انگيزه هاى ديگرى نيز هست كه موجب نفاق مى شود؛ ممكن است كسى به اميد نفع و خير موجل و دراز مدت نفاق بورزد (140) و ممكن است كسى به انگيزه تعصب و حميت ، نفاق بورزد و يا نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته باشد و دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد و همچنين ممكن است انگيزه هاى ديگرى باعث نفاق شود.
اثر نفاق نيز تنها انتظار بلا براى مسلمانان و ايجاد آشوب نيست . اينها آثار نفاقى است كه از ترس و طمع نشات گرفته باشد، اما نفاقى كه در پى كسب منفعت دراز مدت شكل مى گيرد، اثرش اين است كه تا بتواند اسلام را تقويت نمايد، تا به اين وسيله امور نظم يافته ، آسياى مسلمين به نفع شخصى او به چرخش در آيد. اين گونه منافقين ، وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزويشان كه همان تسلط بر مردم است را مى گيرد.
دليل بر اين مدعا، آياتى از قرآن كه در شرح حال منافقين در مكه و در پيش ‍ از هجرت نازل شده ، از جمله آيات 10 و 11 سوره مباركه عنكبوت : و من الناس من يقول امنا بالله فاذا اوذى فى الله جعل فتنة الناس ‍ كعذاب الله و لئن جاء نصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس باعلم بما فى صدور العالمين - و ليعلمن الله الذين امنوا و ليعلمن المنافقين و گروهى از مردم هستند كه مى گويند ايمان آورديم پس اگر در راه خدا آزارى ببينند، آزار را همسنگ عذاب خدا مى كنند و اگر بيايد يارى از پروردگار تو، گويند ما با شما هستيم . آيا خدا به آنچه در دلهاى جهانيان است ، آگاه نيست ؟ و خدا مى داند كسانى را كه ايمان آورده اند و كسانى كه نفاق ورزيده اند.
آيات 30 و 31 سوره مباركه مدثر كه در پيش از هجرت نازل شده اند و از وجود نفاق در مكه خبر مى دهند نيز دليل ديگرى بر صحت اين مدعاست . اينگونه نفاق ، يعنى كه قبل از تشكيل حكومت دينى شكل مى گيرد، در كنار نفاق بعد از ايمان ، از خطرناكترين نفاقهاست و شايد اغراق نباشد كه بگوييم نهضت اسلامى و چه بسا تاريخ بشريت مهلكترين ضربه را در مسير خويش ‍ از چنين نفاقى خورده است و غربت شمس ولايت ، اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام نيز نشان از اين شق از نفاق دارد. بحث در شناخت مشخصه ها، روش شناسائى و شيوه برخورد با اين دسته از منافقين گسترده تر از آن است كه در اين اجمال بگنجد و خود نيازمند يك تحقيق جداگانه و مبسوط مى باشد.
2 - نفاق مدنى  
علت به وجود آمدن اين نوع از نفاق ، اقتدار حكومت اسلامى و عزت اسلام است كه ترس كافر از اظهار باطن خبيث خويش را به دنبال مى آورد. نطفه اين نفاق ، پس از هجرت مسلمين به مدينه بسته شد و سر دسته اين جريان در صدر اسلام ، عبدالله بن ابى بود.
قبيله هاى اوس و خزرج كه از جنگهاى صد ساله خود خسته شده بودند، تصميم گرفتند حكومتى مركب از افراد دو قبيله به وجود آوردند و رياست آن را به عبدالله بن ابى واگذار كنند و مقدمات اين كار در حال انجام بود كه نور اسلام بر دل گروهى از جوانان و سران دو قبيله تابيدن گرفت و آنها از پيامبر خواستند كه ايشان به مدينه هجرت كنند و بدين ترتيب به يكباره اسباب رياست و فرمانروايى عبدالله بن ابى برچيده شد و در پى اين ماجرا بود كه او كينه اسلام را به دل گرفت ، اما به دليل اقتدار اسلام ، به نفاق روى آورد. (141) اين دسته از منافقين دسيسه هاى بسيارى را براى نابودى اسلام طراحى كردند كه به برخى از آنها قبلا اشاره شد، نظير كناره گيرى لشگر اسلام در جنگ احد، پيمان بستن با يهوديان و تشويق آنها به لشگر كشى عليه مسلمين ، ساختن مساجد ضرار، (142) فتنه به پا كردنشان در داستان سقايت و امثال آن . كار اين گروه به جايى رسيد كه طرح ترور پيامبر را نيز تدارك ديدند. داستان از اين قرار بود كه پس از پايان يافتن مساله نصب اميرالمومنين به خلافت در غدير خم ، منافقين كه همه آرزوهايشان اين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا برود و كار امت مختل بماند و بين اصحاب كشمكش پيدا شود، از اين مساله خيلى ناراحت شده ، در صدد كشمكش پيغمبر برآمدند. وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله عازم شده ، در صدد كشتن پيغمبر برآمدند. وقتى زودتر حركت كردند و به عقبه اى ( تنگه كوه ) رسيده ، خود را پنهان نمودند. هميانها را پر از ريگ ساخته ، منتظر عبور رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن محل شدند تا وقت عبور حضرت از آنجا، هميانها را از بالا به طرف جاده رها كنند و به اين وسيله ناقه آن حضرت را رم دهند تا حضرت به زمين بيفتد و آنها ايشان را به قتل برسانند، حذيقه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله ، من و عمار ياسر را نزد خود طلبيد و به عمار فرمود، تو ناقه را از عقب بران و به من فرمود تو هم مهار ناقه را محكم نگهدار، من مهار ناقه را در دست داشتم و مى كشيدم . نيمه شب بود كه بالاى عقبه رسيديم . ناگاه كيسه هايى پر از ريگ از بالاى كوه به طرف تنگه پرتاب شد و شتر رسول خدا صلى الله عليه و آله رم كرد. حضرت فرمود: اين ناقه آرام باش كه باكى بر تو نيست . من گفتم : يا رسول الله ، اين جماعت كيانند؟ فرمود: اينها منافقين دنيا و آخرتند و ناگهان برقى ساطع شد كه من همه آنها را ديدم . پس از اين ماجرا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از تنگه سرازير شدند و براى اقامه نماز صبح وضو ساخته ، منتظر اصحاب شدند. و من آنها را ديدم كه آمدند و بى شرمانه در صفوف مومنين به نماز حاضر شدند. (143)
اين منافقين از نظر كمى يك سوم مسلمانان را تشكيل مى دادند كه تعداد قابل توجهى است . اين دسته از منافقين پس از گذشت مدت زمانى از حكومت پيامبر در مدينه و فتنه سازيهاى مختلفى كه در جامعه اسلامى ايجاد كردند براى مردم رسوا شدند. از ابتدا نيز اين نفاق ، نفاق نسبتا رسوايى بود، چرا كه اين منافقين به علت شدت غضب و حسد خود، نمى توانستند نفاق خود را پنهان دارند، همچنانكه عبدالله بن ابى ، روز ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، رو به آن حضرت كرد و گفت : يا هذا الى الذين غروك و خدعوك و اتوابك ، فانزل عليهم و لا تفشنا فى ديارنا (144) اى محمد، سراغ كسانى برو كه تو را مغرور ساختند و فريب دادند و از مكه به مدينه آمدند. برو و بر آنها وارد شو و ما را در ديار خود فريب مده .
اما نفاقى همچون نفاق قبل از هجرت ، به يكباره چنان ضربه اى به حكومت دينى مى زند كه به هيچ وجه قابل جبران نيست . البته از اين نكته نيز نبايد غفلت كرد كه دشمنان بيرونى جامعه دينى را براى اجراى برنامه هاى خود از جريان نفاق مدنى كه در تار و پود جامعه پنهان شده اند، استفاده مى كنند.
3 - نفاق مكى  
پس از فتح مكه ، عده اى از قريش كه ديدند ديگر موج اسلام غير قابل مقاومت است ، خودشان را زير پوشش اسلام مخفى كردند و به جمع مسلمانان پيوستند. اينان همان كسانى بودند كه بيست سال با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جنگيده بودند و كينه هاى بدر و حنين و چ را به دل گرفته بودند. كشته ها داده بودند و در راه مبارزه با اسلام از هيچ كوشش دريغ نكرده بودند و حال اسلام آورده بودند. به اين خاطر است كه اميرالمومنين عليه السلام در مورد اين گروه مى فرمايند: ما اسلموا و لكن استسلموا - اسلام نياوردند، بلكه تسليم شدند.
اعمال اين گروه خصوصا پس از فوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله قابل توجه است . در هنگامى كه مهاجران دور ابوبكر را گرفتند، ابوسفيان از جريان آگاه شد و گفت : محيط اسلام را طوفانى شديد فرا گرفته است و جز با ريخته شدن خون به چيز ديگرى خاموش نمى شود. آن گاه نزد على و عباس رفت و گفت : ابوبكر با اينكه در اقليت است ، كار را از پيش برد، سپس دست بيعت به سوى على دراز كرد و گفت : اگر بخواهى مسجد مدينه را بر ضد ابوبكر پر از سپاه مى كنم . ولى على عليه السلام از بيعت ابا نمود و فرمود: ما زلت عدوا للاسلام و اهله (145) - تو از روز نخست دشمن اسلام و مسلمين بودى .
ابوسفيان وقتى از على مايوس شد، رو به عباس عموى پيامبر كرد و گفت : تو به ميراث برادرزاده ات از ديگران شايسته تر هستى ، اگر من با تو بيعت كنم ، كسى در زعامت تو اختلاف نمى كند. عباس خنديد و گفت : آيا چيزى را كه على از آن روى گردان است ، عباس به دنبال آن برود؟ و ابوسفيان كه مقصودش از اين بيعت ، جز ايجاد اختلاف ميان مسلمانان و راه انداختن جنگهاى داخلى نبود ، مايوسانه بازگشت . روزهاى نخستين خلافت عثمان ، در جلسه اى كه در خانه خليفه تشكيل يافته بود و در آن جز اعضاى حزب اموى كسى شركت نداشت ، ابوسفيان رو به آنها كرد و گفت : اكنون خلافت پس از تيم و عدى ( اشاره به طايفه دو خليفه قبلى ) به شما رسيده است . آن را مانند توپى زير پاى خود بگردانيد و پايه آن را از بنى اميه برگزينيد، اين خلافت ، همان حكومت و رياست بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخى ايمان ندارم . (146)
در دوران حكومت عثمان ، ابوسفيان هنگامى كه از كنار قبر حمزه مى گذشت ، لگدى به آن زد و گفت : اى ابو عماره ( كنيه حمزه )، حكومتى كه ديروز ما بر ضد آن قيام كرده بوديم ، اكنون در دست جوانان ماست و با آن مانند توپ بازى مى كنند. (147) جريان شكل گيرى نفاق مكى نيز تقريبا شبيه نفاق مدنى است ، با اين تفاوت كه اين گروه ، كينه بيشترى نسبت به اسلام به دل گرفته بودند و از اينرو مثل معاويه و يزيد كه شاخ و برگهاى شجره خبيثه ابوسفيان بودند، جنايتهايى در حق اسلام و اولياى دين مرتكب شدند كه هيچگاه از خاطر محو نخواهد شد.
4 - نفاق بعد از ايمان  
صورت ديگرى از نفاق پس از ايمان اتفاق مى افتد. همان طور كه امكان اين هست كه افرادى مومن باشند و سپس كافر شوند، به طريق اولى اين احتمال هست كه افرادى مومن باشند و بعد منافق شوند. انسان بعد از اينكه آورد، همواره در معرض امتحانات است و در اين ابتلا ممكن است لغزش پيدا كند و خدشه اى در دين او وارد شود و در اثر مراقبت نكردن به ورطه كفر بيفتد و در اين حالت احتمال اينكه منافق شود بيشتر است و شايد اسلام از منافقينى كه در يك دوره مومن بوده اند و سپس كافر شده اند، بيشتر ضرر ديده است تا منافقينى كه از اول منافق بوده اند و سپس كافر شده اند، بيشتر ضرر ديده است تا منافقينى كه از اول منافق بودند. زيرا آنها كه از اول بودند، نتوانستند اعتمادها را جلب كنند، اما آنها كه پس از ايمان به نفاق روى آوردند، مورد اعتماد مردم قرار گرفته و سپس منافق شدند و خطر اينها خيلى بيشتر است .
اين نوع نفاق از آنجا شكل مى گيرد كه مشتهيات دنيوى فرد در مقابل دين او قرار مى گيرد و او با گرايش به دنيا، از حركت در راه دين بخل بورزد. نمونه اى از اين نفاق ، ثعلبه بن حاطب است كه پس از آنكه با دعاى پيامبر، صاحب اموال بسيار شد و با آنكه قول داده بودند كه زكات مالش را بپردازد، از اين كار امتناع كرد و اين بخل و خلف وعده ، او را در سلك منافقين (148) درآورد.
يكى ديگر از افراد شاخص اين گروه ابوعامر است كه پيش از اسلام پيشواى گروهى از اهل كتاب بود و در مدينه موقعيتى داشت . وى با هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به اسلام ايمان آورد، اما پس از آنكه متوجه شد كه اسلام موقعيت اجتماعى او را با شكست مواجه كرده ، پس از كارشكنى هاى بسيار، از مدينه و پس از فتح مكه به روم فرار كرد. (149)
فصل پنجم : نفاق در منظر تمدن غربى 
عصر حاضر، عصر استيلاى تمدن غربى بر تمام جوانب زندگى بشر است . عصرى كه بارزترين خصوصيت آن انقطاع بشر از آسمان و كفر و خود محورى انسان جديد است . اما از دو ديدگاه يعنى نگاه به ريشه هاى اين تمدن و يافتن نسبت نفاق با برخى از مكاتب عصر معاصر مى توان به بحث پيرامون نفاق در اين دوره پرداخت . گر چه غرب دوران اضمحلال خويش ‍ را طى مى كند، اما از آن جهت كه برخى روشنفكران داخلى دم از سخنانى كه بايد آنها را در زباله دانهاى چند قرن پيش غرب جستجو كرد، نگاه نفاق شناسانه به عصر معاصر مى تواند راهگشاى بسيارى از مسائل پيش روى جامعه باشد.
عصر حاضر عصر نفاق  
انسانها هر چه بيشتر رو مدنيت غير دينى مى آورند، صراحتشان كمتر مى شود، يعنى فاصله درون و بيرونشان بيشتر مى شود و بر نفاقشان افزوده مى شود، تا آنجا كه به تعبير استاد شهيد مطهرى ( ره ) دنياى كنونى را مى توان دنياى نفاق ناميد. (150) عصر گرگان درنده اى كه چهره كريه خود را در پس اصطلاحاتى چون حقوق بشر، دموكراسى و آزادى پنهان داشته اند و حاكميت شيطانى خويش را بر روى تعلقات و عادات انسان جديد بواسطه محصولات تكنولوژيك گسترده اند. عصرى كه آمريكا در آن فرياد انا ربكم الاعلى سر مى دهد؛ عصر تفرعن عريان . اما تحولات بيرونى بشر نبايد جدا از تحولات درونى او بررسى كرد و ريشه اين داعيه را نيز بايد در روح بشرى جديد جستجو كرد. ميل به پرستش ، نيازى فطرى نيست كه در انسان از بين برود، بلكه ممكن است منحرف شود و آنجا كه بشر اراده كند كه بهشت موعود را در همين سياره خاكى برپا كند، طبيعى است كه آمريكا در تكنولوژى كه گوساله سامرى اين عصر است ، بدمد و همگان بى چون و چرا قبله گاه خويش را در آمريكا بيابند و در مقابل هيبت مادى او سر سجده فرو آوردند؛ دست نياز به سوى او دراز كنند و چهره منافقانه او را در پس ‍ مرعوبيت و مجذوبيت خويش نبينند و هيچ كس از خود نپرسد كه آيا به راستى صورت ديگرى از حيات ، جز اين كه هست ، قابل تصور مى باشد؟
نفاق ، علت دوام تمدن غربى  
چرا ليبراسيم بر خلاف ماركسيسم دوام بيشترى يافته است و به عنوان مطلوب كشورهاى غربى فكرى كشورهاى غربزده درآمده است ، تا آنجا كه انديشمندانى چون فوكوياما، ليبرال - دموكراسى را پايان تاريخ خوانده اند؟ نفاق ، به آن معنا كه در جوامع دينى شكل مى گيرد، در جوامع غير دينى و سكولار هيچ جايگاهى ندارد و در عوض ، آنچه موجوديت حكومتهاى سكولاريستى را به مخاطره انداخته ، همان كفر است ؛ چرا كه كفر يعنى پوچى و كافر همچون تشنه اى كه اگر مذكرى او را به حقيقت وجودش متذكر سازد، مى تواند طرحى نو در تقدير تاريخى اش دراندازد و نشانه هايى از اين تذكر فطرى در مصداق فردى در ميان ساكنان تمدن غربى از هم اكنون قابل مشاهده است . اما از اين نكته لطيف نيز نبايد گذر كرد كه باطل به صورت عريان ، توان همان بقاى اندك خود را نيز ندارد و در نظام عالم ، وجود باطل به خاطر وجود حق و آميختگى حق و باطل است .
انزل من السماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا..... كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس ‍ فيمكث فى الارض (151) خداوند از آسمان آبى نازل كرد و از هر دره و رودخانه به اندازه هر يك سيلابى جريان يافت و سپس سيل بر روى خود كفى حمل كرد.... خدا حق و باطل را چنين در مى آميزد، اما كف به كنارى افتاده نابود مى شود، چيزى كه به مردم سود مى دهد در زمين باقى مى ماند.
مفسرين در تفسير اين آيه مى گويند، هر موجودى كه در عالم است چه حق و چه باطل ، مشتمل بر يك جزء حق است كه ثابت و غير زائل است و حق پس از بطلان جزء باطلى كه در آنست بسوى خدا باز مى گردد. بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق . (152) بلكه حق را به جان باطل مى اندازيم تا آن را از بين ببرد، پس ناگهان مى بينيد كه باطل از بين رفتنى است . (153)
حباب گرچه از آب تهى است ، ولى موجوديتش به خاطر همان آبى است كه اطراف آن را فرا گرفته است . چشم ظاهر بين كف را مى بيند و مى پندارد كه همه چيز همين است ، غافل از آن سيل خروشانى كه در زير آن جريان دارد و اين كف را بر روى خود حمل مى كند. بار ديگر به سوال اول باز مى گرديم . چرا ليبراليسم بر خلاف ماركسيسم دوام بيشترى يافته است ؟
پاسخ اين سوال را بايد در نيازهاى روحى انسان يافت . با وجود آنكه ماركسيسم و ليبراليسم هر دو تحقق يك امر واحد هستند و تفاوت آنها در اعراض است و نه در جوهر، اما ماركسيسم اساس خود را بر نفى و نابودى فطرت بنا كرده و حال آنكه ليبراليسم به عنوان يكى از مظاهر تمدن غربى گرچه ملازم با غفلت از آن عهد الست است كه انسان با خداى خود بسته گرايشهاى اصيل فطرى مستحكم ساخته است . ميل به خلود را به نام جاودانگى در زمين آرام مى سازد و نياز انسان به دارالقرار را با توهم بهشت زمينى پوشيده مى دارد. در واقع سخن در اينست كه تمدن غربى گرچه به ظاهر مظهر كيفر بشريت به عالم حقيقت است ، اما علت همين بقاى اندكى كه داشته است نيز در اثر آميختگى با يك جزء حق و نوعى نفاق و تشبه به حقيقت است كه اگر آن جزء حق نبود، تمدن غربى همين دوام را نيز نمى يافت . اما همانطور كه سيد شهيدان اهل قلم ، شهيد سيد مرتضى آوينى ( ره ) به آن اشاره دارد:
فرو پاشى كامل كمونيسم ، اگر چه اكنون دولت مستعجلى است براى دموكراسى غرب ، اما حتى از ميان سياستمداران آمريكايى نيز هيچ كدام نيستند كه اين پيروزى را شيرين و بدون اضطراب يافته باشند. هيبت آن كه خواهد آمد و انتظار انسان را پايان خواهد داد، از هم اكنون همه قلب ها را فرا گرفته است . انقلاب اسلامى ، فجرى است كه بامدادى در پى خواهد داشت و از اين پس تا آنگاه كه شمس ولايت از افق حيثيت كلى وجود انسان سرزند و زمين و آسمانها به غايت خويش واصل شوند، همه نظاماتى كه بشر از چند قرن پيش در جست و جوى يوتوپياى ( آرمانشهر ) لذت و فراغت شيطان به مدد تكنولوژيك بنا كرده است ، يكى پس از ديگرى ، فرو خواهد ريخت و خلاف آنچه بسيارى مى پندارند، آخرين مقاتله ما - به مثابه سپاه عدالت - نه با دموكراسى غربى كه با اسلام آمريكايى است كه اسلام آمريكايى از خود آمريكا ديرپاتر است . اگر چه اين يكى نيز ولو هزار ماه باشد، به يك شب قدر فرو خواهد ريخت و حق پرستاران و مستضعفان وارث زمين خواهند شد. (154)
دموكراسى و نفاق  
دموكراسى گرچه در مقابل تئوكراسى - حكومت خدا - قرار دارد و نمود تفرعن جمعى بشر جديد است ، اما ذاتا پارادوكسيكال و داراى تناقض ‍ است . زيرا دموكراسى را حكومت مردم بر مردم مى خوانند و حال آنكه در حقيقت ديكتاتورى اكثريت بر اقليت است . اما جدا از تعارضات ذاتى دموكراسى ، جلوه هاى نفاق گونه آن در به عينيت رسيدن شعارهاى آن به وقوع مى پيوندد.
دموكراسى ، داعيه دار آزادى انتخاب براى مردم است . اما به راستى كدام آزادى ؟ آزادى انسان ، در رجوع به مظهريت اسم مختار حضرت حق و صفت اختيار اوست كه معنا مى يابد. و اين اختيار انسان است كه او را از جميع موجودات متمايز ساخته است . اما آنجا كه عقل انسان ، اسير عادات و مبدل به وهم مى شود، دموكراسى نيز به مديوكراسى - حاكميت رسانه هاى گروهى - تبديل مى شود و آنچه انتخاب مردم را جهت مى دهد، نه اختيار آنها كه سيطره آن امپراطورى رسانه اى است كه در دست حاكمان سرمايه و امپرياليسم جهانى مى چرخد.
از طرف ديگر، دموكراسى فرياد تساهل و تسامح و غير ايدئولوژيك بودن را سر مى دهد و حال آنكه خود به يك ايدئولوژى تبديل مى شود و هر آنچه را كه در راستاى آن توتاليتاريسم - استبداد - پنهان در ذات خويش نباشد، نمى پذيرد. براى نمونه جان لاك كه شاكله قانون اساسى آمريكا بر نظريات او استوار است ، چهار گروه را از دايره تساهل و تسامح خارج مى داند و از آن جمله مخالفان تساهل و تسامح اند. زيرا ممكن است با روى كار آمدن آنها اساسا بساط تساهل و تسامح برچيده شود.(155) در واقع حكومتهاى دموكراتيك تا آنجا قائل به تحمل انديشه هاى مخالفند كه پايه هاى دموكراسى به لرزش در نيايد.
داعيه ديگر دموكراسى ، حركت در جهت مصالح مردم و تاءمين منافع ملى است ، اما تحزب به شكل غربى آن كه از لوازم ذاتى دموكراسى است ، در نهايت اين حكومتها را تبديل مى كند به وسيله اى براى تاءمين منافع حزبى و استفاده از منابع ملى براى پيشبرد اهداف حزب .
روشنفكرى و نفاق  
سنت و روشنفكرى و به تعبير بهتر انتلكتوئليسم متعلق به غرب است و مبداء و معادش نيز همان جاست . لفظ انتلكتوئليته در برابر تفكرى وضع شده است كه متعلق به قرون وسطى است . بعد از رنسانس ، متفكران اروپايى يقين كردند كه قرون وسطى عصر تاريكى و تاريك انديشى بوده است و لفظ انتلكتوئل براى كسانى وضع شده است كه در تفكر، مخالف معتقدات قرون وسطايى بوده اند.
بنابراين روشنفكرى ملازم با الحاد، علم پرستى و فرعونيتى است كه ضرورتا آنان را كه در سير تطور تاريخى غرب و پيدايش تكنولوژى شريك نبوده اند و در انديشه ، هنوز رجوع به مبنايى مى كنند كه در خارج از دنياى جديد قرار دارد، وحشى مى داند. روشنفكرى ملازم با اين طرز تلقى است كه حيات بشر به سه دوره تقسيم مى شود: اسطوره ، دين و علم و ما اكنون در دوران علم به سر مى بريم و دين خرافه اى بيش نيست .
روشنفكرى عين اومانيسم است و مفهوم درست اومانيسم جايگزينى بشر بر مسندى است كه تا ديروز خدا بر آن تكيه داشته است . اومانيست ، بشر را مى پرستد و اين انسان را، نه به عنوان خليفة الله ، بلكه استمرار وجود حيواناتى مى داند كه ميليونها سال پيش بر روى كره زمين مى زيسته اند. روشنفكرى ، ملازم با تجدد نيز هست و اين تجدد يا مدرنيسم چنين اقتضاء دارد كه هر چيز كهنه اى مذموم است و مگر نه اينكه هر نويى بالاخره كهنه مى شود؟ و بنابراين تنها انسانى ذاتا متجدد است كه حيات او عين نهيليسم - پوچ گرائى - باشد و به يك نفى مطلق ايمان آورده باشد. همچنين روشنفكرى همراه با سوبژكتيويته - خود بنيادى - نيز هست ؛ چرا كه مرجع تفكر روشنفكر خواه ناخواه بعد از آنكه در همه بديهيات دچار ترديد شد، خود اوست . روشنفكر، كسى است كه در وجود او منطق علم جانشين شريعت گشته است و بنابراين اگر روشنفكرى او حقيقت داشته باشد، كارش به لائيسم منتهى مى گردد.
اما چه بسيار كسانى هستند كه حكم بر ظاهر لفظ روشنفكر مى رانند و با غفلت از وضع تاريخى اين كلمه و خاستگاه آن ، معناى تحت اللفظى آنرا مراد مى كنند و بنابراين در شگفت مى مانند كه چرا روشنفكرى با ديندارى قابل جمع نيست . روشنفكرى صفات و لوازمى دارد كه مجامع غربزده محقق نمى شود و انتلكتوئليسم ، شجره اى است كه جز در خاك غرب نمى رويد. روشنفكرى از لحاظ تاريخى ، اقتضائات و موجباتى دارد كه در هيچ جاى ديگر از كره زمين پا نمى گيرد و رجوع همه روشنفكران ديگر در سراسر عالم به مرجع آنها يعنى غرب دليلى بر صحت اين مدعاست . بنابراين هيچ روشنفكرى جز روشنفكر غربى اصيل نيست و درست آنست كه روشنفكران ساير مناطق كره زمين را شبه روشنفكر بناميم . (156) روشنفكرى غربى ، كارش به لائيسم و انكار دين منتهى مى شود، اما شبه روشنفكر سر از خانه نفاق در مى آورد. چرا كه او از يك طرف مى تواند در پذيرش بعضى از صفات و لوازم روشنفكرى عدول كند و به نام روشنفكر دينى ، روشنفكرى الحادى را كه از لوازم انتلكتوئليسم غربى است ، علم نكند، اما از طرف ديگر شبه روشنفكر، مقلد و مومن به مبانى تمدن غربى است و روحيه او روحيه مرعوبيت و مجذوبيت است . نتيجه اين برخورد، تفسير دين با طرز تلقى مدرنيستى و تغيير خلق و خويهاست كه در لسان روايات از آن تعبير به تهزيع الاخلاق شده است . در اين روند روشنفكر وطنى ، نه به يكباره به شريعت اسلام حمله ور مى شود و نه ظاهر عبادات را نفى مى كند، بلكه با رجوع به تحولات پس از قرون وسطى ، قدم به قدم دين را از محتوا تهى مى كند تا از آن جز پوسته اى باقى نماند. مويد اين ادعا توصيه هاى ميرزا ملكم خان ، روشنفكر معروف ايرانى است به آخوند زاده : تو ميرزا فتحعلى ، بدان كه به دين هيچ يك از ايشان نبايد بچسبى و نبايد به ايشان بگويى ، اعتقاد شما باطل است و شما در ضلالت هستيد.....تو بدين شيوه براى خود هزار قسم مدعى و بدگو خواهى تراشيد و به مقصود خود هم نخواهى رسيد و هر كس از ايشان از روى لجاجت و عناد، حرف تو را بيهوده و دلايل تو را پوچ خواهد شمرد و زحمت تو عبث و بيجا خواهد شد. چرا به دين اينها مى چسبى ؟ تو دين ايشان را كنار بگذار و در خصوص بطلان آن هيچ حرف مزن ..... هر دين ، امر سيمين است . اعتقادات و عبادات نسبت به آن مقصود اصلى ، فرعند......حال اگر وسيله اى پيدا نماييم كه بدون فرض وجود مستوجب التعظيم ، صاحب اخلاق حسنه بشويم ، آن وقت فروعات دوگانه كه عبارت از اعتقادات و عبادت است ، از ما ساقط است . (157)
فرويديسم و نفاق  
آنجا كه انسان خدا را از ياد مى برد و روح جمعى او تا روح شهوت تنزل مى يابد، در سيل خروشانى مى افتد كه هرگاه براى نجات خود دستى بيرون آورد، موجى ديگر او را به زير آب فرو مى برد، تا سرگردان در گرداب شيطان باقى بماند. نمونه اى روشن از اين سرگردانى ، نظريه فرويديسم است . اين نظريه كه تجربه عينى آن در غرب محقق شده و به شكست انجاميده است ، بر اين باور است كه انسان جهت فرار از نفاق و دورويى و براى سركوفت نخوردن روانش ، بايد علنا خواسته هاى شهوانى خود را ارضاء كند و موانع دينى و عقيدتى را از سر راه برداشته ، خواسته هاى نفسش را پاسخ بگويد. اين نظريه از آنجا نشات مى گيرد كه فرويد و طرفدارانش ، تمام فضايل انسانى را چيزى جز دروغ و دوچهرگى نمى دانند. اما سخن پيروان مسلك كشف رذايل ، با فرض صحت ادعاى آنها، مانند آن است كه كسى براى فرار از باران به رودخانه پناهنده شود.
شكست تجربه فرويديسم ، نشان مى دهد كه هسته چركين نفاق گرچه به حال اجتماع ، بسيار خطرناك است ، اما اگر در ذلت و خوارى قرار گيرد، بهتر از آن است كه بشكافد و سموم كفر و عصيان خويش را در فضاى جامعه منتشر سازد. زيرا آنچه اصالت دارد، آماده بودن بستر براى هدايت انسانهاست و اين مقصود در جامعه اى كه اهل نفاق در آن آزادى عمل داشته باشند، محقق نمى شود.
پلوراليسم و نفاق  
پلوراليسم ، به معناى قبول تكثر و تنوع در ساحت فرهنگ ها و جوامع است . قائل به پلوراليسم ، همه فرهنگها و تمدنها را به رسميت مى شناسد و برخورددار از شمه اى از حق و هيچ مكتب و فرقه اى را فرقه محقه و ناجيه نمى داند، بلكه تمامى اديان را مخلوطى از حق و باطل مى داند. پلوراليسم ، عمدتا در دو قلمرو جامعه و فرهنگ مطرح مى شود. پلوراليسم فرهنگى به معناى به رسميت شناختن تمامى فرهنگهاست و پلوراليسم اجتماعى بدين معناست كه در ساحت جامعه ، هيچ كس را مفسر و مرجع رسمى در امور اجتماعى ندانيم و جامعه را غير ايدئولوژيم تلقى كنيم و پايه اداره جامعه را بر عقل جمعى بنهيم . (158)
پلوراليسم دينى ، يكى از شاخه هاى پلوراليسم فرهنگى است كه بر تنوع فهم ها از متون دينى استوار است و بر اين عقيده است كه فهم از دين بشرى است و داراى نواقص ذاتى فهم بشرى و هيچ كس از اين نواقص مبرا نيست . در نتيجه هيچ فهمى را نمى توان رد كرد و هيچ فهمى را نمى توان در امر دين مرجع دانست . طرفداران اين نظريه ، تا آنجا پيش رفته اند كه معرفت پيامبر صلى الله عليه و آله از وحى را نيز فهمى بشرى و داراى نواقص مخصوص ‍ به خود دانسته اند. پلوراليسم گرچه به ظاهر، نظريه اى معرفت شناسانه است ، اما نبايد آن را جدا از ريشه ها، لوازم و غايات آن بررسى كرد. پلوراليسم ، برخاسته از اومانيسم ، ملازم با نسبيت و مقدمه ليبراليسم است . اومانيسم ، به معناى محور قرار دادن انسان در ساحتهاى فكر و انديشه و رفتار و ذوق و سليقه است و محدوديت انسان را به هيچ روى بر نمى تابد و بر اين عقيده است كه دين بايد انسانى شود و نه انسان ، دينى . در جامعه باز اومانيستهايى چون كارل ريموند پوپر دين ، وحى و پيامبر هيچ جايگاهى ندارد و محور همه چيز خرد بشرى است . پلوراليسم دينى نيز با خمير مايه اومانيستى ، همه انديشه ها و مكاتب را از آن حيث كه محصول و دستاورد انديشه آدمى هستند، معتبر و رسمى مى داند.
پلوراليسم ملازم با نسبيت است . در حوزه شناخت و معرفت ، يك دسته بديهيات اوليه وجود دارد كه خود، معيارند. اگر كسى معتقد به پلوراليسم باشد، بايد در محدوده بديهيات اوليه نيز آراى متقابل را قبول كند و اين به معناى كنار گذاشتن معيارها و ملاكهاست و در نتيجه پلوراليسم عدم امكان دستيابى به يقين را نتيجه مى دهد و اين دستاورد چيزى نيست جز نسبيت گرايى و شكاكيت مطلق .
از سويى پلوراليسم ، چه در حوزه دين و چه در حوزه سياست ، مقدمه اى است براى ليبراليسم . پلوراليستها معتقد به رسميت و محق بودن انواع نظرات و عقايد هستند و همواره توصيه به تساهل و تسامح نسبت به آراى ديگران مى كنند و انتخاب هر فرد را در ساحت انديشه بر حق مى دانند. ليبرالها نيز معتقدند كه امروزه بايد از حق سخن گفت نه از تكليف و انسان محق است كه هر انديشه اى داشته باشد و اينكه مى تواند هر انديشه اى داشته باشد، تفاوت بسيارى وجود دارد - بنابراين ليبراليسم و پلوراليسم هر دو از يك خاستگاه بر مى خيزند و به يك غايت منتهى مى شوند و از اينروست كه مى بينيم پلوراليسم ( به معناى حق تحزب ) يكى از پايه هاى اصلى حكومتهاى ليبرال - را تشكيل مى دهد. از منظر نفاق شناسى نيز پلوراليسم را بايد در همين سه حيطه يعنى اومانيسم ، نسبيت گرائى و ليبراليسم ، بررسى كرد. پلوراليسم با آنكه ذاتا نظريه اى اومانيستى و براى خارج كردن دين از ساحت جامعه است ، خود را نظريه اى صرفا معرفت شناسانه براى رفع تباين و تعارض بين اديان و فرهنگهاى مختلف و برطرف ساختن برخوردهاى ناشى از اين تعارضات ، معرفى مى كند و مطابق تعبير قرآن درباره منافقين ، داعيه دار ايجاد آرامش و امنيت در جامعه است . از طرفى اين مكتب اصالتا منكر وجود نفاق در جامعه است . زيرا همان كسانى كه در اصطلاح قرآنى منافق خوانده مى شوند، در جامعه پلوراليستيك انسانهايى هستند برخوردار از پاره اى از آن حقيقت مطلق ( اگر چه برخى متفكران پلوراليست ، اساسا منكر وجود حقيقت مطلق در عالمند ) و داراى قطعه اى از آن آيينه حقيقت كه از آسمان به زمين خورده و شكسته و هر قطعه آن به دست كسى افتاده است . همچنين پلوراليسم نافى ولايت دينى است و همه منافقين در ستيز با ولايت دينى اشتراك دارند، چرا كه تا شمس ولايت در افق جامعه اسلامى مى درخشد، ظهور ليبراليسم امكان پذير نخواهد بود.
اين موارد و بسيارى موارد ديگر، حكايت از برخوردهاى نفاق آميز تمدن غربى و مظاهر آن با مردمان اين سياره خاكى مى كند و رهايى از بندهاى اين تمدن ، بدون رهايى انسان از آن تعلقات روحى كه بدانها دچار آمده است ، امكان پذير نخواهد بود.