سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۴ -



چـون اگـر بـعـد از ايـن بـمـانـم بـه مـدرسـه و تـدليـسـات ايـنـهـا را كـم كم ياد بگيرم مثل آنها مشرك و ريا كار گردم و اگر بروم به ده و بيابانى بشوم (فهذا تعرب بعد الهجره .)(40)
بـالاخـره ترجيح دادم از مدرسه بيرون رفتن و به ده رفتن را چنانچه بعد هم بخواهم به مـدرسـه بـرويـم خـود را بـپـرهـيـز مى دهيم از آشنايى اين نمره مردم . رفتم به قلعه يك زمـسـتـان مـانـديـم ، مـاه رمـضـان آمـد و رفـيـق و هـم مـبـاحـثـه يـزدى الاصـل آمـد بـه قـلعـه ، كـم كـم بعد از ماه رمضان آمديم به مدرسه پريزاد در حجره همان رفـيـق . آنـچه رفقاى مدرسه دودر اصرار نمودند كه بيا به آنجا و يك حجره براى شما تـخـليـه مـى شـود و وظـيـفـه هم سرى يك تومان شده است گفتم اگر آن مدرسه را پر از جـواهـر كـنـنـد نـمـى آيـم و مـن در اصـل مـشـهـد مـانـدن مـردم و مشكل است چه نمى خواهم نظرم به آن دروغگويان مدلس ‍ بيفتد مى ترسم كه نتيجه تدين و تعلم من هم ، چنان گردد.
شـبها كه از مطالعه فارغ مى شديم و يا روزها با رفيق ، مذاكره از مشهد بيرون رفتن را مـى كـرديـم ، چـون آن هـم از مـن مـنـفـك نـمـى خـواسـت بـشـود و در آن زمـان هـم طـلاب نـوعـا فـعـال مـا يـشـاء بـودنـد خـصـوصـا آنـهـايـى كـه بـه اسم قوچانى معرفى مى شدند از قـبـيـل درگـزى و بجنوردى و بام و صفى آبادى و سر ولايتى نيشابور و خود قوچانى و اينها در واقع يك دسته اى بودند چنان كه با هر طائفه طرف مى شدند از ترك و سادات رضـوى و غـيـر هم پيش ‍ مى بردند مقصود خود را و هميشه ما را تكليف مى كردند كه بايد در جرگه ما داخل شوى كه لك ما لنا و عليك ما علينا.(41)
و ما هم باطنا از جرگه و كار و بار آنها متنفر بوديم و اظهار اين معنى هم موجب هزار مفاسد و آنـتـريـكـات بـود و در ايـن صـورت درس خواندن ما در مشهد به طور دلخواه و جديت ممكن نبود.
فصل دوم : خروج از خراسان
بـه رفيق اين مطالب را اظهار نمودم كه من بر خود لازم مى دانم از مشهد بيرون رفتن را و بودن در سبزوار و طهران همين محذور مشهد را دارد چون در هر يك ، يكى يا دو نفر قوچانى هستند و نجف هم قوه نداريم و هم زود است و من به اصفهان خواهم رفت .
آن هـم گـفـت مـن از تو جدا نخواهم شد و ديگر آن كه پدر و مادر من در مشهد متوطن هستند و من غريب نيستم و درس در غربت بهتر خوانده مى شود من هم مايلم به آمدن خصوصا اصفهان را از بـيـشـتر جاها ترجيح مى دهم چون هم جوار موطن اصلى يزد ماست و من در يزد پسر عمو و خاله و پسر خاله دارم نزديك بودن آنها مددى به دنيا ما خواهد نمود.
و بـالجمله اصفهان را از دو جهت من شدت ميل دارم . يكى آن كه مختار تو شده ، ديگر آن كه فـى حـد نـفـسـه مـصـلحـت دار اسـت جـهـت مـن و فـعـلا زوار يـزدى آشـنا آمده اند خوب است كه كـتابهامان كه يك بار مى شود قبلا بفرستيم به يزد و بعد هم خودمان مى رويم به يزد و از آنجا كتابها را مى فرستيم به اصفهان و كرايه هم از ما نمى گيرند و چون اصفهان دور دسـت بـه پـدرهـامـان است اقلا اگر مضطر شديم ممكن است يكى فروخته شود و رفع احتياج بشود.
گفتم : خوب گفتى ، كتابها را جمع كرده داديم به يزديها.
خودمان بعد از ده ـ بيست روز چند ماهى از فوت ناصرالدين شاه گذشته بود از پدرهامان اختيارات تامه گرفته بوديم . الاغ پيرى از رفيق بود او را اثاثيه مختصرى كه عبارت از يك فرش نازكى و كما جدانى و كاسه اى و اسباب چايى و سماورى و يك ـ دو جلد كتاب نظير كشكول و كلمات مكنونه بار نموده و خود پياده از راه كوير عازم يزد شديم .
چـنـد نفرى از رفقا تا طرق به مشايعت آمدند و برگشتند الا همان رفيق راه سبزوار را به مـرجـحـاتـى او را عازم سفر نموديم تا شريف آباد برديم و شب در آنجا خوابيديم . نصف شـب مـن بيدار شدم شنيدم يك ـ دو نفر آخوند نشان ما را مى پرسند من آواز كردم كه بياييد. مـا ايـنـجـا هـستيم آمدند يكى برادر بزرگ رفيق راه سبزوار با يك نفر ديگر بود هر كدام شـفـتـى بدست گرفته ما را بر گردانند، رفقا را بيدار كردم چايى گذاشتيم خوردند و خورديم و مصر بودند كه همگى برگرديم .
گفتم : اين محال است ولكن اگر مى خواهيد اخوى خود را برگردانيد.
بـعـد از اذان صـبـح نماز خوانديم آن سه نفر رو به مشهد حركت نمودند و ما دو نفر هم رو به تربت . و غالبا تنها بلكه هميشه تنها بوديم در بين راهها.
بـه كافر قلعه نرسيده بوديم كه سوارى از بر بيابان مسلح رسيد و زنى هم در رديف خـود سـوار كـرده بـود مـا خيلى ترسيديم با آنكه تشنه نبوديم ابتدا آب خواستيم آب داد خورديم بعد از آن پرسيد چه كاره هستيد و به كجا مى رويد.
گفتم : طلبه در مشهد بوديم فعلا به اصفهان مى رويم .
گفت : از مشهد چرا به اصفهان مى رويد.
گفتم : در غربت درس بهتر خوانده مى شود.
گفت : تا كجا درس خوانده ايد.
گـفـتـم : نـحـو و مـعـانـى بـيـان و مـنـطـق را خـوانـده ايـم و اصول را هم مقدارى .
گفت : اين شعر را تركيب كن و معنا كن .

و ما بتا و الف قد جمعا  
  يكسر فى الجر و فى النصب معا(42)
گفتم : واو، واو مستانفه و ما موصول و مبتدا به تا جار و مجرور منعلق است به جمعا و الف عـطـف اسـت بـر تـا قـد حـرف تـحـقـيـق جـمـع مـجـهـول نـائب فاعل ضميرى است راجع به موصول وصله موصول است و يكسر خبر مبتدا فى الجر متعلق اسـت بـه يـكـسـر و فـى النـصـب عـطـف اسـت بـر فـى الجـر و مـعـا حال است از الجر و النصب يعنى چيزى و كلمه اى كه به تا و الف جمع بسته شود كسره داده مى شود در حال جر و نصب با هم .
گفت : اين شعر را تركيب و معنى كن .
قـفـا نـبـك مـن ذكـرى حـبـيـب و مـنـزل  
  بـسـقـط اللوى بـيـن الدخول و حومل (43)
بـا خـود گـفتم عجب در اين بيابان قفر آب گوارايى رسيد و عجب اين وحشى بيگانه انيس يـگـانـه گـرديـد و در خـيـال مـا آن آب ، آب حـيـات بود و به آب دادن بر ما معلوم شد كه قاتل ما نيست و از شعر سيوطى پرسيدن معلوم شد طلبه و هم صنف بوده و به جواب دادن مـا خـواسـتـيـم بـر او نـيـز مـعـلوم شـود كـه مـا هـم اهل علم هستيم به دروغ اسم خود را طلبه نـگذاشته ايم ؛ آن وحشت اولى بكلى مرتفع گرديد و چون در جنس طلبه ، باز موذى پيدا مـى شـد احـتمال اذيتى از او مى داديم نظر به اينكه مغلوبيتى در مباحثه شايد موجب ترحم شود و از ما بگذرد.
گـفـتـيـم : نـمـى دانـيـم تـركـيب شعر دوم را و آن هم بعد از اين اسب خود را حركت داد و از ما درگذشت .
و هـمـيـن طـور دو نـفر تنها مى رفتيم تا به حدود گناباد رسيديم به ايوان كاروانسراى شـاه عـبـاسـى فـرود آمـديـم رعـايـاى آن حدود كه ملا سلطانى بودند دور ما را گرفتند و خواستند ما را پايبند حضرت آقا نمايند.
يكى گفت غرض از اين غزل خواجه حافظ كه مى گويد:
جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت  
  برق غيرت شد و آتش به همه عالم زد
چـيـسـت ؟ تـا آنـجـا كـه مـى گـويـد: خـيـمـه در آب و گـل مـزرعـه آدم زد، مـقـصـود از آن امثال حضرت آقاست نه هر بى سر و پايى باشد.
گـفـتـم : نـه چـنـيـن اسـت كـه خيال كرده ايد شايد كسانى باشند در عالم ، غير معروف كه سـالهـا آقـاى شـمـا در نـزد آنـهـا زانـوى ادب به زمين بايد بزند براى چيز ياد گرفتن بـلكـه آقـاى شـمـا چـون خـود را اشـتـهـار داده و طـالب مـريـد اسـت هـنـوز تـكـمـيـل نـشـده و در انـانـيت خود باقى است و تا جبل انانيت باقى است تطهير نشده و چون فرموده شده است :
وجودك ذنب لا يقاس به ذنب .(44)
و مادام كه از خودى پاك نشود به حق راه نيابد كه فرموده :
(لا يسمه الا المطهرون .)
بـلكـه ما خود را از آقاى شما بهتر مى دانيم و حال آنكه اقرار داريم كه بچه طلبه هستيم كه سالها مى بايست كه در راه علم و هدايت به درگاه معشوق زحمت و قدم بزنيم و مى دانيم كـه تـا نـاچـيـز نشويم چيز نگرديم بايد از خود فانى و به حق باقى باشيم كالحديد المـحـمات (45) و آقاى شما كه به توسط شما ساعت به ساعت خود را بزرگتر و پهن تر مى كند اين چطور به مرتبه فنا رسيده و آنچه مدعى است كه من سرخ شده و كار آتش مـى كـنـم دروغ مـى گـويد. محض گرمى حوزه و نرمى روضه است ، نظير فرعون رياست طلب است .
ايـنـهـا چـهار ـ پنج نفر بودند عصبانى شده و جواب هم ندارند فرستادند عقب آخوندى كه داشتند و او آمد با عمامه كوچك و شاربهاى دراز بعد از سلام و تعارفات پرسيد كه قصد كجا داريد.
گفتيم : به قصد تحصيل به اصفهان مى رويم .
گفت :
عـلم رسـمـى سـر بـه سـر قـيـل اسـت و قـال  
  نـه از او كـيـفـيـتـى حاصل نه حال
گفتم : اين شعر مال شيخ بهايى است ولكن پيغمبر فرموده :
طلب العلم فريضة على كل مسلم و مسلمه و اطلبوا العلم ولو بالصين .
و مـراد از علم واجب علم به شرع و ديانت است از عقايد و اخلاق و احكام فرعيه . گفت بلى ، ولكـن ايـن انـدازه مال عوام الناس است ولكن مقصود كه آن شعر خوانده شد خواص بود كه اگـر بـخـواهـنـد حـالى بـر ايـشـان پـيـدا شـود و تـرقـيـات و مـكـاشـفـاتـى حـاصـل شـود هـادى و مـرشـد لازم دارنـد بـه عـبـارت اخـرى بـايـد داخـل طـريـقت شوند و فقط به مسايل طهارت و نجاست و حيض و نفاس عكوف (46) نكنند، مثل فقهاى اين زمان كه خدا به امثال اينها خطاب مى كند كه :
ما هذا التماثيل التى انتم لها عاكفون ؟
گـفـتـيـم طـريـقـت كـه ديـانـت خـواص اسـت غـيـر از شـريـعـت اسـت كـه ايـن مال عوام الناس است اين الفاض قلنبه را ما نمى فهميم توضيح دهيد چون اگر طريقت كه ديـانـتـى اسـت وراء قـرآن پـس كـتـاب ديـگـرى بـراى او نـازل بـايد شده باشد و نشده است و اگر در قرآن است چنانكه به عموم گفته : اقيموا الصـلوة و اتوا الزكوة ، نيز به عموم فرموده : ليعبدوا الله مخلصين له الدين ، قد افلح المؤ منون الذين هم فى صلوتهم خاشعون .
و بـالجـمـله خـدا بـه هـمـه عـوام امـر فـرمـوده كـه شـمـا بـايد در ترقيات خود بكوشيد و عـمـل بـه ايـن ديـانـت اسـلام خـالصا و مخلصا بنماييد تا شما را دوست داشته باشم و از خـواص مـن باشيد و در جوار خود منزل بدهم نهايت بعضى به همان طور رفتار كرده و مى كـنـنـد ايـنـهـا اسـمـشـان خـواص و اوليـاء الله و مـؤ مـن و عـارف اسـت بعضى ها هم كاهلى و تـقـصـيـركـارنـد عـلمـا و عـمـلا و ايـنـهـا اسـمـشـان عـوام و فـاسـق و جاهل و امثال اينهاست .
پس آقاى شما را اولا قبول نداريم كه از خواص و اولياء الله باشد، چون آشكار است كه دنيا طلب است و رياست طلب است و خدا مى فرمايد:
تـلك الدار الاخـرة نـجـعـلهـا للذيـن لا يـريـدون عـلوا فـى الارض و لا فـسـادا و العاقبة للمتقين و بر فرض محال كه از خواص هم باشد خواص خيلى است انحصار ندارد و به جناب آقاى شما كه بايد دنبال او افتاد بلكه از او خواص تر هم بسيار است ، تمام علماء عـالمـيـن از خـواص هـسـتـند، اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم (47) و اگر اعـلمـى در بـيـن بـاشـد مـثـل شـيـخ مـرتـضـى (48) در دوره خـويش و ميرزاى شيرازى كه تازگى مرحوم شده است و آخوند ملا محمد كاظم خراسانى (49) كه اعلميت او ثابت شده و ما فعلا مقلد او شده ايم عقلا معين خواهد بود و آقاى شما وراء گفته آنها چه مى گويند كه او را قـطـب و مـرشـد مـى گـويـيـد و پـيـروى او مـى كـنـيـد و ديـگران را تخطئه مى كنيد و حـال آن كـه وراء گـفـته آنها خارج از ديانت خواهد بود چون معلوم شد كه ديانت اسلاميه از عـقـايـد حـقـه و اخـلاق حـمـيـده و اعمال صالحه چيزى فروگذار نكرده و علماء هم در بيان و تبليغ آنها چيزى تقصير و فروگذار نكرده اند.
و اگـر وراء گـفـتـه آنها نمى گويد آن هم يكى از آنهاست و نبايد بگويد فقط منم مرشد كامل و اين همه آوازه ها انداختن در هند و سند و مصر و شام به توسط بعضى از شياطين كه به وعده و نويد آنها را خرد كرده لزومى ندارد.
گـفـت : شـمـا خـيـلى بـه طور تجرى حرف مى زنيد و حضرت آقا، علماء و مجتهدين عظام را هرگز بد نمى داند بلكه بارها گفته است آنها در رشته خودشان از خوبان و علمشان به فـروغ از مـن بـهـتـر اسـت بـارهـا اگـر مـسـئله فـرعـيـه از ايـشـان سـؤ ال شـده رسـاله عـلمـيه ميرزاى شيرازى را نگاه كرده و جواب مسئله را از روى رساله گفته اسـت كـه مـجـتـهـد و مـقـلد شـمـا حـكـم عـمـل را ايـن طـور مى گويد و شما بايد به گفته او عمل نماييد حتى خواسته اند راءى خودش را، گفته است راءى من در شريعت اعتبار ندارد.
ما ز قرآن مغز را برداشتيم  
  قشر آن پيش خزان انداختيم
اگر از مغز و قرآن سؤ ال داريد كه اسم بواطن قرآن را ما طريقت و حقيقت گذارده ايم باب ايـن عـلم مـنـحـصـر بـه در خـانـه مـاست چنان كه به قهقرا برگرديد و به تاريخ رجوع نـمـايـيـم مـى بـيـنـيم كه پيغمبر و هر يك از ائمه دو نمره از اصحاب داشتند، اصحاب سر مـثـل زيـد بـن حـارثـه و سلمان فارسى و على بن ابيطالب مثلا نسبت به پيغمبر. و ديگر اصـحـاب ظـاهـر مـثـل ابـن عـبـاس و سـايـر اصـحـاب . و نـسـبـت بـه عـلى ، مـيـثـم و كـمـيـل و مـحـمـد بـن ابى بكر و امثال اينها دسته اى بودند از اصحاب سر و ديگران طور ديـگر يعنى اصحاب ظاهر بودند و مثل معروف كرخى و بشر حافى و بايزيد بسطامى و غـيـرهم اصحاب سر ائمه بودند. و زراره و ابا بصير و محمد بن مسلم و قميين در زمان امام حـسـن عـسـگرى عليه السلام اصحاب ظاهر و چنان كه اصحاب ظاهر احكام شرعيه يدا بيد، به مجتهدين رسيده و مردم در تقليد پيرو آنها بايد باشند از اصحاب باطن و سر اسرار عـالم يـدا بـيـد، بـه مـجـتـهدين رسيده و مردم در تقليد پيرو آنها بايد باشند از اصحاب بـاطـن و سـر اسـرار عالم يدا به يد به من رسيده و مردم در اسرار و تصفيه باطن بايد پيرو من باشند.
گـفـتـيـم : سـرى و مـغـزى بـراى قـرآن مـا نـمـى فـهـمـيـم الا خـلوص نـيـت در اعـمـال و آن نـمـى شـود مـگـر بـه رفـض اخـلاق ذمـيـمـه و تـبـديـل آنـهـا بـه اخـلاق حـمـيده و بديهى است كه اين مجاهدت كبرى مى خواهد و رياضات مـالاكـلام چنان كه فرموده : عليكم بالجهاد الاكبر و ديگر حفظ امانت كبرى و ولايت عظمى و مـجـتـهـد اهـل بـيـت زهـراء كـه هـر كـه خـيـال اغـتـصـاب و خـيـانـت در او نـمـايـد مـثـل آقـاى شـمـا كـه مـدعـى مـقـام ولايـت و تـصـرف در بـواطـن اسـت بـا غـاصـبـيـن صـدر اول محشور خواهد شد.
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز  
  دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن .
جـنـاب شـيـخ اگـر غـرض از تـصـوف زهد است اينها ندارد و اگر تصفيه باطن است اينها قلبشان مملو از حب دنيا و حب رياست است و اگر مستورى و مهجورى است اينها در اشتهار خود كوشان و در خودپرستى ساعى اند و شركى بدتر از خودپرستى نيست اگر دكان دارى و بى باكى است پس بترسيد از آن روزى كه :
يوم يدعى كل اناس بامامهم فانظر باى امام اقتديت و من اى عالم اخذت .
و ايـن گـفـتـگـو از دو سـاعـت بـه غـروب تـا دو از شـب گـذشـتـه طـول كـشـيـد. بـعـد از آن گـفـتـيم برويد به خانه هاتان كه ما خسته و فردا هم بايد راه بـرويـم لكـن هـمـيـن قـدر بـى گـدار بـه آب نـزنـيـد لااقـل بـا تـاءمـل و فـكر رفتار نماييد كه زحمتها هدر نرود، برخاستند و رفتند و هر كدام بـيـخ گـوش خود را مى خاريد! و يا... يعنى بور و متحسر بودند و متحير از اين كه اگر ادعـاهـاى ايـن مـدعـى حـقـيـقـتـى دارد پـس ايـن هـمـه آشـوب و اشـتـهـار و تـوغـل (50) در دنـيا و لذايذ آن چرا و هيچ يك از معروفين عرفا اين طور نبودند و هميشه مستور و مهجور و بيابان گرد بودند.
صبح حركت كرديم و رفتيم با آن كه اوايل بهار بود چنان آن كويرها گرم و باد داغ مى وزيـد مـثل هول تنور هميشه كف دست را به يك طرف گرفته بوديم معذلك چشم و صورت مـى سـوخـت و بـا هـمـه ايـنـهـا در وسـط روز در كنار كويرى چشمه آبى ديديم كه شورى نداشت و درختهاى گز در اطراف آن روييده با سبزه خوبى . چون همچو چيزى در بيابانها نـادرالوجود بود خورجين را به زمين گذارديم الاغ را بر آن سبزه ها رها كرديم و عمامه ها را بـه شاخه هاى گز بستيم و عبا را بر آن انداختيم و روى چشمه را سايبان ساختيم و در آن سـايـه چـايـى گـذارديـم و بـه آسـودگـى خـورديـم كـانـه خـانـه خـاله اسـت و حـال آن كـه از هـر جانبى هفت فرسخ به آبادى دور و هوا به شدت گرم و راه غير ماءمون على الخصوص كه شاه مردگى هم بود.(51)
چـايـى كـه خـورده شـد حـركـت نـمـوديـم مـغـرب رسـيـديـم بـه دهـى چـون مـنـزل فـردا ده فـرسـخ مـسـافـت بـود مـن بـه شـيـخ رفـيـق گـفـتـم كـه مـنـزل فردا دور است و در اين ده اگر بمانيم سحر اگر راه بيفتيم دور نيست كه سگهاى ده مـا را اذيـت كـنـنـد خـوب اسـت كـه اگر آبى در يك دو فرسخى اين ده موجود است در سر آن منزل كنيم كه هر وقت شب حركت نماييم بى مانع باشيم .
رفـيـق گـفـت خوب است پرسيديم از اهالى كه آب در چند فرسخى است گفتند از اينجا يك فرسخ به حوض آب است . جزيى آبى كه ميان مشك داشتيم هم ريختيم كه الاغ خسته نشود رفتيم .
يك ساعت كه از شب گذشت چنان تاريك شد كه حوض اگر در پنچ ـ شش ‍ قدمى هم باشد ديـده نمى شود لذا صد قدمى به جلو و يمين و يسار جستجو نموده در همان مكان احتياطا كه مبادا حوض به پشت سر افتاده و زيادتر دور نشويم كه فردا از تشنگى تلف مى شويم رحـل اقامت انداخته توبره الاغ را بر سر الاغ زديم و از ترس آن كه تشنه نشويم غذا هم نخورديم و از ترس ‍ آن كه دزدى از دور شعله كبريت و آتش چپق را ببيند چپق هم نكشيديم ، رفـيـق بى خيال تر از من بود دراز كشيده به خواب رفت و من تا صبح از ترس ‍ جانور و دزد و خيالات متراكم به خواب نرفتم گاهى دراز كشيدم و گاهى نشستم .
صبح كه روشن شد ديدم كه حوض جلو راه در بيست قدمى نمايان شد. رفيق را بيدار كردم بـه سر حوض آب وضو گرفته نماز خوانديم و چايى گذارديم و خورديم و آب سماور تـمـام شـد سـماور دوم جوش آورديم يعنى ما مى خواستيم كه زودتر اين ده فرسخ بريده شـود لكـن چـون حـوض ، شب ديده نشد ما هم لج نموده مى خواهيم مكث مان در سر حوض اقلا نصف و يا قريب نصف مقدار زمان شب بشود لذا قريب به ظهر حركت نموديم تا ساعت چهار از شـب بـه كـاروانـسـراى مـنـزلگـاه رسـيديم و مقارن ورود به كاروانسرا جوان يلى ته پيراهن و عرقچين و زيرجامه اى خود را نيز بالا زده وارد شد و زبان به نصيحت و تهديد باز نمود كه چه وقت شب است شما دو بچه از اين بر بيابان پرخطر مى رسيد.
راهها مغشوش و شاه مردگى است ولايت ناامن است مرا يقين شد كه خود اين مرد دزد است و اين كـاروانـسـرا از آبـادى ، صـد قـدمـى دور است و آن هم پنج ـ شش خانوار بيش نيستند لذا من چوب بيدى كه در دست داشتم از دست نگذاشتم و دور الاغ و آن شخص خود را مى گرفتم .
بـه رفـيـق گـفـتم كه الاغ را بيار اسباب را در اين ايوان كه پاكيزه است بگذار و فرش پـهـن و سماور بيرون كن اين اوامر به رفيق مى دادم و خود با چوبى كه در دست داشتم در فـكـر ايـن شـخـص بـودم و عـلى الظـاهـر بـه بـعـض امـور خـود را مشغول داشتم .
رفـيـق كـه اثـاثـيـه را مـرتـب گـذاشـت من رفتم روى فرش نشستم و چوب را پهلوى خود گـذاشتيم چپق خواستم بكشم رفيق بى خيال من از او پرسيد كه آب در كجاست كه ما را آب لازم است . گفت آب در بيرون كاروانسرا است لكن پنجاه - شصت پله رو به پايين مى رود كوزه خود را بدهيد من مى روم آب مى آورم .
رفيق گفت شما را زحمت مى شود شما همان حوض را به من نشان دهيد من خودم آب را مى آورم كوزه را برداشت كه با آن شخص برود ولو حالا شك كرده ايم كه دزد است يا نه . احتياطا بـه رفيق گفتم من به شما كارى دارم نرويد ايشان زحمت كشيده مى روند آب مى آورند. آن بيچاره هم كوزه را از دست رفيق گرفت و رفت پى آب ، رفيق هم منتظر بود كارى كه دارم به او بگويم .
گفتم : آخوند خر بى شعور تو اين شخص را هنوز نشناخته شب تاريك پنجاه - شصت پله بـا او بـه زيـرزمـيـن مى روى تو را اگر آنجا بى صدا خفه مى كرد بعد مى آمد به سر وقـت مـن آن وقـت چـه مـى شـد، آيـا كسى بود كه به او چرا بگويد، چرا اين قدر بى فكر هستى و چرا بى موقع حرف مى زنى و بى جا تعارف مى كنى .
آن شـخـص آب آورد چـايى گذاشتيم خود خورديم و به او خورانديم . كم كم از طى صحبت مـعـلوم شـد دزد نـيست بلكه سياح است در وقت خواب هم رفت به در كاروانسرا خوابيد و در نـزد مـا نـخـوابـيد كه شايد مطمئن از او نباشيم و از اهالى آنجا و سكنا گرفتن آنها در آن بـيـابـان و غالب منازل آن راه در تعجب بودم چون از اراضى آنجا غالبا نباتى و گياهى نرويد ولو به قدر خلال دندان و سنگهاى كوه آنجا سياه شد از شدت حرارت آفتاب كانه سـنـگـهـا سـوخـته است و آب آنجا منحصر به آب بارانى كه در حوضهايى كه تهيه شده جـمـع مـى شـود بـراى شـرب خـودشـان و دواب شـان كـه بـايـد هـر كـس ‍ آذوقـه سـال خـود را و عـلف و كـاه دواب خـود را از ده فـرسـخـى و بـيـسـت فـرسـخـى حمل نمايد به آنجا و معاش نمايد حتى گاهى كه آب حوض شان هم تمام مى شود آب را هم از آن مـحـلهـاى دور بـايـد حمل نمايند و در آنجاها هيچ علاقه اى ندارند فقط خانه هاى محقر بـى درى كـه سـقـف هـاى آنـهـا گـنـبـدى اسـت دارنـد و آنـهـا قابل علاقه بندى نيست .
بالجمله صبح حركت نموديم رفتيم شب را رسيديم به ده محمد كه در ده فرسخى طبس است و بـر مـا واجـب بـود بـه طـبـس بـرويـم بـراى قـنـد و چايى و كبريت و شمع و توتون و غيرذالك و الا راه يزد از همانجا راست مى رود و به طبس نمى رود.
در كاروانسراى آن ده فرود آمديم . اذان مغرب دو سوار وارد آن كاروانسرا شدند با پياده و الاغ خـوبـى كـه بـار پوا داشت آمدند نزد ما كه كجا عازميد گفتيم فردا مى خواهيم كه به طـبـس بـرويـم گفتند ما هم به طبس مى رويم اما اگر كه رفاقت كنيد كه امشب برويم و در اول صبح در هواى سردى به طبس ‍ مى رسيم و گرمى آفتاب روز را هم نمى ديديم بسيار خوب بود.
ما جهت بى رفيقى و ندانستن راه در گرمى روز حركت مى كنيم و الا مسير در شب بسيار خوب و راه دراز كوتاه مى شود و رفتن پيغمبر به معراج هم در شب بود حالا كه شما رفيق و از راه و چاه اينجا نيز خبر داريد زهى توفيق .
گفتند پس ساعت دو از شب گذشته حركت كنيد، گفتيم چشم .
و اينها محصلان ماليات ديوانى بودند از ماليه طبس و حركت كرديم و از ده بيرون شديم .
مـا پـنـج نفر آدم كه سه نفر پياده و دو الاغ در جلو و دو نفر سوار اسب با تفنگ و فشنگ و آسـمان هم ابر متراكمى داشت بسيار تاريك بود به بيابان كه بيرون شديم ديديم كه مـحـشـر كـبـرى اسـت فـضـاى وسـيـعـى بـه عـرض و طـول يك فرسخ و جمعيتى زياد در اين دشت پهناور متفرق و صدا به صدا انداخته و غلغله كـل حـسين و كل محمد و كدخدا على و حاج جعفر اينجا بيا و همچو برو در هم انداخته كه فضا پـر صـدا شـده و بـه دسـت هـر كدام مشعلى و يا چراغى و يا نيم سوزهاى مشتعلى است كه گـويـا چـراغـانـى يـا جـشـنى است و يا آتش بازى اردوى سلحشورى است . پس از مدتى و هـياهوى موحش و مضحكى كم كم به طرفى كش پيدا كردند كه از ما دور و چراغها خاموش و صداها ساكت شد. معلوم شد كه زوار يزدى راه خود را گم كرده جستند و رفتند و بعد از آن كـه از آن سـيـاحـت فـارغ و بـه خـود آمـديـم ديديم ما هم راه خود را گم كرده و به بيراهه سـائريم و چون ماءيوس از جستن راه شدند يكى از آن دو سوار برگشت به ده ساعت چهار از شب گذشته به ضرب شلاق دو نفر از اهل ده را از رختخواب استراحت بيرون كشيده جهت بـلديـت راه آوردنـد و وقـتـى كـه به ما رسيدند آن دو نفر التماس ‍ مى كردند كه ما را رها كـنـيـد مـا راه را نـمـى دانـيـم البـتـه بـه سمع قبول نمى افتاد بلكه در جوابش فحش مى شنيدند و آنها هم قهرا ساكت شدند يكى از عقب ما مى آمد و ديگرى در جلو مى رفت .
بـعـد از برهه اى ملتفت شدند آن كه در عقب بودن و به ده گريخته سوارها گفتند اين يك پـدر سـوخـتـه را تـا اصـل طـبـس مى بريم و به قدر يك فرسخ در ميان خارها رفتيم كه اثرى از راه پيدا نبود سوارها پرسيدند از بلد: پس راه كجاست ؟
گـفـت : چـه مـى دانـم مـن كـه از اول گـفتم راه را نمى دانم سوارها يقين كردند كه راست مى گـويـد پايين شدند شلاق ها را به سر آن بيچاره بنواختند و آنچه فحش ياد داشتند به او بـپـرانـيـدنـد تـا آنـكـه مـا رفـتـيـم و جـانـم و چـشـمـم و كل اتور(؟) آنها را از آن بيچاره باز كرديم ، پس از آن گفتند پدر سوخته حالا مى توانى ما را به ده برسانى يا ده را هم پيدا نمى كنى .
گـفـت : بـرگـرديـد تـا بـبينم چه مى شود برگشتيم تا دو ساعت به صبح مانده در ميان خـارهـا خـسـتـه و بيدار خوابى كشيده رسيديم به ده از غير جانبى كه رفته بوديم . آنها رفتند به خانه هاى مردم ، ما در آن تاريكى در يك فضايى مانديم كه سكويى بنا نموده بودند و خانه مسقف بى درى هم بود كه گفتند مسجد است ما دو نفر رفيق در روى همان سكو فـرش نـمـوده بـار بـه زمـيـن گـذارده گـفـتـيـم عـجـب بـه مـنـزل رسـيديم و راه را در شب بريديم . و الاغ را در لب جوى آبى بود بستيم و توبره اش به سرش زديم و خوابيديم .
عـلى الرسـم مـا را خواب نبرد و رفيق ، نفير خواب را بلند نموده و سگهاى ده خيلى پارس مـى كـردند ما را خيال آمد كه مبادا گرگى در خيال الاغ ما است كه اين سگها صدا به صدا انـداخـته اند و من در همين خيالات بودم كه الاغ افتاد ميان جوى آب من فورا يقين كردم و هادى گفته از جا جستم .
رفـيـق گـفـت : چـيـسـت ، گـفـتـم گـرگ الاغ را انـداخـت آن هـم هـول خورده دويد ديدم الاغ در ميان جوى غرق شده فقط دو گوشش بيرون است و پوزش را بـالا گـرفـتـه كه خفه نشود. يكى از گوشهاى حيوان و ديگرى از دمش گرفته و خودش نـيـز كـمـك نـمود تا پس از زحمتها از آب بيرونش كشيديم كه از تمام اعضاء و پالانش آب ريزان بود و هنوز در اطراف الاغ مشغول بوديم كه باران دانه درشتى به شدت باريدن گـرفـت ، اسـبـاب را كـشـيـديم و به زير همان سقف كه پر پهن و سرگين حيوانات بود. گـفـتـم ايـن طـويـله بـود نـه مـسـجـد و يـا آن كـه آيـه و طـهـرا بيتى للطائفين و الركع السجود را معمول نداشته اند.
نـصـف شـمـعـى داشـتـيـم روشـن نـمـوديـم ، رفـيـق خـوابـيـد مـن ديـدم اذان نـزديـك اسـت مـجـال خـواب نـيست ، سماور را آتش انداختم تا يك ساعت زيادتر از آفتاب گذشت ما چايى مى خورديم و از رفقاى ديشب متصل به ما امر به صبر مى رسيد كه با هم برويم بالاخره عـصـبـانـى شـديـم كـه نـاف مـا بـه آنـهـا بـسـتـه نـشـده كـه صـبـر كـنـيـم تـا مـثـل ديـشـب ما را گمراه و خسته نمايند. معلوم مى شد اين پدر سوخته ها شيره كش هستند كه روز ايـنـهـمه بالا آمده مع ذلك از خانه هاى مردم بيرون نمى شوند و ده فرسخ راه در جلو دارند.
عـلى الجـمـله حـركـت كـرديـم رفـتـيـم تا خود را به مزرعه اى رسانديم پر آب و اشجار، ساعتى استراحت نموديم ، ساعت هشت از روز خواستيم حركت كنيم كه آن خانه سوخته ها، به مـا رسـيـدنـد گـفـتـنـد عـجـله نـكـنيد در اين هواى گرم ، ما هم ساعتى استراحت مى كنيم ، سه فـرسـخ بـيـش راه سـه بـه غـروب حـركـت مـى كنيم دم غروب مى رسيم و شما فعلا توت بـخـوريـد كـه تـوتـهـاى ايـن درخـتـان خـوب رسـيـده مـا هـم احـمـق شـده قبول نموديم ، غافل از كه من جرب المجرب حات به الندامة .(52)
مانديم تا اينها حركت نمودند آفتاب غروب نمود كه ما در بلندى كوهى بوديم و طبس ديده مـى شـد كـه هـنـوز دو فرسخ راه مانده بود. آن منافق هى به اسبها زدند و جلو رفتند و ما تاريك كه شد راه گم كرديم يعنى به كوره راهى افتاديم كه از ميان زراعتها مى گذشت تـا سـاعت چهار از شب كه هر ساعتى تخمين يك فرسخ مى رفتيم در حركت بوديم و در آن تـاريـكـى رفـيق جلو مى رفت و من از عقب الاغ را مى راندم . در آن ميان زراعتها كششى از مار عـظـيـمى حس نمودم كه از كنار راه مى گذرد كه بسيار سنگين و دراز مى نمود كه به قدر پـنـچ - شـش قـدم در محاذى ماكشش داشت من از ترس به طرف ديگر رميدم و آنچه دقت كردم ببينم چون علف و زراعات بلند بود چيزى ديده نشد تا آن كه از محاذى ما گذشت .
بـه رفـيـق گـفـتـم : چـيـزى حـس كردى گويا اژدهاى بزرگى از ما گذشت گفت نفهيمدم و مـتـصـل رفيق مى گفت هم خسته شده ايم و هم راه گم شده در همين جا بمانيم تا صبح روشن شود.
گـفـتم : چند قدمى ديگر برو آثار آبادى رو به ازدياد است بلد گويا نزديك است تا آن كـه داخل كوچه باغى شديم و مبلغى ديگر آمديم و در ميان چهار سوق واقع شديم ، ديديم هـمـه دكـاكـيـن بسته شده ، فقط علافى تخته هاى دكان را مى چيند كه ببندد گفتيم تو را به خدا دكان را نبند كه ما هيچ آذوقه نداريم نه خودمان نه الاغ مان . نه چايى و نه نان و نـه خورشى ، داد از خستگى پاها، چطور درد مى كند و شكم گرسنه و بدن كوفته و الاغ خسته .
گفت : دكان من علافى است و احتياج شما به خبازى و عطارى و بقالى است .
گـفـتـم : دكـان ولو عـلافـى اسـت ولكن صاحب دكان همه چيز است مگر خدا خالق و صانع و رازق و زارع و حاكم و ناظر و حافظ و، و، و، نيست و انسان مظهر اتم و خليفه او نيست .
فافعل ما تؤ مر و لا تسئل انى لك لمن الناصحين .
اين بيچاره آذوقه ميرزا الاغ را كه در دكان داشت از كاه و بيده و جو داد و هفت - هشت تخم مرغ و روغـن و كـنـده نيز از دكان داد تا تخم ها را ساختيم ، رفت از خانه اش نان و قند و چايى آورد تـا آنـكـه شـب را بـه روز آورديـم و مسافرت را به فردا انداختيم و آن روز را بناى اسـتـراحـت داشـتـيـم . نـيـم من گوشت كه عبارت از ده سير است گرفتيم به دكان نانوايى داديـم كـه ديـزى بـسـازد و خـودمـان رفـتـيـم بـه حـمـام تـنـظـيـف و مـشـت مـال نـموده بيرون شديم . وصف باغ عماد الملك را شنيده ، رفتيم به آنجا چنانچه سابقا در ايـن مـقـام گـفـتـه و نـوشـتـه بـوديـم . و لمـا فـرغـنـا عـن الغـسـل والد لك سـئلنـا مـن بـستان عماد الملك رفتيم گردش در اين باغ نموديم تا آن زمان تركيب نخل خرما را نديده بوديم و در آنجا ديديم ، آمديم در لب حوض بزرگى كه داشت نشستيم چپقى بكشيم ، پنج - شش باغبان داشت ، مقدارى زردآلو كه نوبر بود جهت ما آوردنـد و سـابـقـا در وصف آن باغبانها چنين نوشته بوديم : و قد غيرت الشمس وجوههم فـاسـودت كـانـهـم زوجـات طـلقـت فاعتدت (53) رفتيم به بازار لوازمات خود را از كـبـريـت و شمع و توتون و قند و چايى به اندازه اى كه تا يزد برسد گرفتيم ظهرى آمديم به مركز خودمان در دكان علافى ديزى را خورديم و خوابيديم و برخواستيم چايى گـذارده خـورديـم و بـه درجـه اى خـسـتـگـى رفع و امشب هم آسوده مى خوابيم نشئه تخت و خوشحال هستيم و با رفيق به گفتگوى غذاى شب بوديم و يك ساعت به غروب مانده علاف آشنا پرسيد كه شما عازم كجا هستيد گفتيم يزد.
گفت : رفيق ديگر نداريد؟
گـفـتـيـم : نـه ، عـلاوه بـر ايـن ، راه را هـم نـمـى دانـيـم و تـا ايـنـجـا هـم منزل به منزل پرسيده ايم و آمده ايم .
گفت : سهل است ولكن فى طريقكم و ممر عبوركم عقبة كئودا.(54)
يـك چـهـار فـرسـخـى مـعـروف بـه ريـگ شـتـران اسـت ، آن ريـگ بـه يـك خـال بـاقى نيست ، مثل دنيا هر ساعتى به رنگى و هيكلى نموده شده چون به اندك شمالى كـوهـهـاى سـاخـته شده اى از رمل از جاى خود برخيزيد و به جاى ديگر رود و همين دره ها و گـودال هـا حـادث گـردد نـه راهـى مـعـلوم و نـه جـغـرافـيـاى ثـابـتـى كـه از آن هياكل ثانيه نشان راه بگيرد.
و شـاه عباس در اين چهار فرسخ ميل به قامت انسان بنا نموده كه علامت راه باشد ولكن با آن كـه آنـها مخروبه شده معذلك بى فايده است ، چه ممكن است گاهى خود آن ميلها را كلا و بـعضا غرق رمل بشوند و بر فرض سلامت از غرق شدن ممكن بلكه كثير الوقوع است كه در بـيـن هـمـه يـا دو تـا از آنها كوهى از رمل ساخته شود بلندتر از آن ميلها كه از اولى ، دومـى ديـده نـشـود و در ايـن صـورت جـهـت و طـرف آن مـيل دوم معلوم نمى شود كه انسان به آن طرف حركت كند و اگر علامتى مى ساختند كه جهت حـركـت مـعـلوم مـى شـد نظير مجسمه و صورتهاى دست كه اشاره به سمت حركت دارند باز خوب بود و اين طور نيست ، بلكه چهار ميل مدور صاف و ساده اى ساخته شده كانه آدم گنگ و لال اسـت كـه افـاده اى مـا فـى الضـمـيـر خـود را نـمـى تـوانـد بـنـمايد. و ديگر آن كه رمـل آنـجا طورى است كه آدم و حيوان تا ساق فرو مى رود و هواى زمينهاى رملى معطش است . چـه زمـين رطوبت ندارد و هواى گرم و حرارت آفتاب مخفف رطوبت هواست و خستگى و تلاش نـيـز مخفف رطوبت بدن است و اگر هوا مرطوبى بود ولو به همان خاصيت تنفس انسان يك نـوع شـرب آب مـحـسـوب بـود كـه مـوجـب رطـوبـت ريـه و جـگـر مـى شـد هـواى آنـجـا مـثـل دود، بـه كـلى رطـوبـت نـدارد و زمـيـن هـم رطوبت ندارد كه به حرارت آفتاب بخار و مـتـصـاعـد شـود و بـه واسـطـه تـنـفـس آن ذرات مـائيـه بـه انـدرون داخـل شـود و دل و جـگـر فـورا آنـهـا را جـذب و بـدل مـا يتحل قرار دهد و خدا فرموده حيات ملازم با آب است .
و جعلنا من الماء كل شيى حى .
و عنصر آب در آن سرزمين مفقود است ، پس حيات شما مفقود خواهد بود. ديگر آنكه به ستاره و خـورشـيـد نـيـز مـمـكـن است راه مقصد گم نشود، لكن براى كسى است كه يك دفعه رفته بـاشد و يا آن كه شنيده باشد، كه فلان ستاره ثابت را مقام كدام عضو بايد انداخت و يا سـيـار را در چـه حـال ، كجا قرار داد و در چه حال كجا بايد قرار داد، نظير دريا كه در او نشانى نيست و اما شما كه اين راه را نرفته ايد و نه علائم آسمانى او را شنيده ايد و يقين اسـت كـه شما دو نفر اگر تنها باشيد در آن ريگها هلاك خواهيد شد، يا از تشنگى و يا از گـم شـدن ، چـون فـقـط عـرض ريـگ چـهـار فـرسـخ اسـت ، امـا طول او معلوم نيست خدا بهتر مى داند.
گفتم : از اينجا تا به آن ريگ چه قدر راه است ؟
گفت : اما براى زوار يزدى كه مثل آدميزاد راه نمى روند پنج - شش شبانه روز راه است .
پـرسـيـدم : طـريـق گـذشـتـن مـا از ايـن پـل صـراط بـه چـه نـحـو ممكن است . گفت : ما خبر داريم كه دسته اى از زوار يزدى فردا به كاروانسرايى منزل مى كنند، تا اينجا ده فرسخ است و شب هم حركت مى كنند از آنجا و اگر شـمـا امـشب تا فردا بعد از ظهر خود را به آنها برسانيد و با آنها برويد تا از آن ريگ بگذريد، شايد جان سلامت ببريد والا فلا.
اين قصه پر غصه را كه از طبسى ها شنيديم گفتيم :
انا الله و انا اليه راجعون .
مـا عـصـرى رفـتـيـم كـه راحـت و خوشحال باشيم مرده شور به وضع دنيا بخورد كه هيچ خوشى ندارد والا كمى و در زمان اندكى متاع قليل .
بـه رفـيـق گـفـتـم : بـرخـيز كه جاى صبر نيست راه آن كاروانسرا را پرسيديم و بيرون رفـتـيـم تـا روشـن بـود كـه راه مـعـلوم بـود هـمـيـن كـه تـاريـك شـد، چـون زمـيـن چال بود و علفى در او نروييده بود راه و غير راه همه به يك رنگ سفيد نمايش داشت و راه تميز نداشت لذا هر چند قدمى كبريت مى زديم و مى نشستيم كه علامت راه پيدا كنيم . همين كه چـشـم به سرگين الاغ مى افتاد خوشحال مى شديم كانه دنيا را به ما مى دادند خصوصا اگر فى الجمله تر و تازه بود و بالجمله به همين و تيره تا دو ساعت به اذان صبح راه رفتيم ، فقط چهار فرسخ رفته بوديم . در آن شب اميد حيات منوط به ديدن سرگين الاغ بـود و نـعـمـتـى بـزرگ بـود كـه شكرش بر ما لازم بود و دو قوطى كبريت خرج شد تا رسيديم به حوض آبى كه در جلوى او ايوان مسقف تميزى بنا شده بود و در آنجا چون از ايـن وضـع راه رفـتـن بـسيار دلگير بوديم ، رحل اقامت انداخته ، شمع روشن و چايى علم گـرديد و در آن صحنه پهناور ظلمانى روشنايى بقعه حوض مايه وحشت من بود، ولكن از جان گذشته را غمى نگيرد.
مـتـكـلا عـلى الله چايى مى خورديم و چپق كشيديم تا نزديك طلوع فجر چند نفرى به همان راه ما آمدند و از ما گذشتند و ما به فوريت اسباب چايى را به هم پيچيده خورجين به الاغ بار و به سياهى آنها كه بهتر از سرگين الاغ بود حركت نموديم .
سـر آفـتاب به آبادى رسيديم از حوض آب پرسيديم گفت در دو فرسخى است . لذا آب بـرنـداشتيم مراعات الاغ ، در واقع الاغ را در عوض خودمان دوست داشتيم و خوب توجه مى نموديم ، چون حمل او را لم تكن ببالغيه الا بشق الا نفس له الحمد و الشكر.(55)
نيم فرسخى از ده دور شديم به چوپانى رسيديم ، پرسيديم به حوض آب چقدر مانده ، او هـم گفت دو فرسخ ، لكن اول صبح است تشنه نيستيم كسالت خستگى و بيدار خوابى مـرا فـراگـرفته در كنار راه دراز كشيده تمديد اعصاب نمودم ديدم خوب مزه راحتى چشيده مى شود و الاغها كه اين مدت كار مى كنند بهتر از انسان فهميده اند.
بـه رفـيـق گفتم چند قدمى الاغ را بران من به تو ملحق مى شوم . او رفت و مرا بى اختيار خواب در ربود البته به اين زودى بيدار نخواهم شد.
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page