سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۶ -



بـالجـمـله پـس از خـتـام جشن و تشكرات از حضرت بارى به خلاصى از آن بليه و بلاى بزرگ رفاقت با يزديها كه موجب بسى بلاها شده بود رفتيم و چون عادت به راه رفتن در شب و روز نموده بوديم بعد از نماز مغرب و صرف خوراكى حركت نموديم مى خواستم تـا صـبـح بـرويـم سـاعـت چـهـار از شـب رسـيـديـم بـه دهنه تنگى و كوه بلندى ، ما به خـيـال آن كـه اين دره تنگ كه راه از ميان اوست مستطيل و كشش دارد و البته اين طور كوههاى سـنـگـى خـالى از جـانـوران نـخـواهـد بـود در هـمـان نـزديـك دربـنـد رحل اقامت انداختيم .
شـب مـاهـتـاب سـاكـنى بود. رفيق على الرسم خوابيده و من على الرسم بيدار بودم ، ديدم گـزنـده اى بـه طـرف مـا مـى دود و از گـنـجـشـك بـزرگـتـر اسـت كـه گال و رتيل گويند. من چوب را برداشتم و حمله نمودم ، گريخت تعاقب نمودم ، مفقود كردم او را. آمدم نشستم متوجه اطراف بودم كه شايد باز از طرفى بيايد كه صدمه به رفيق و يـا خـودم بـزنـد. تـا بـه حـال از خـيـال خـالى خـواب نـمـى رفـتـم ، حـال ايـن مـوجـود خارجى سرباز شد، ناگهان پيدا شد و به سرعت مى آيد برخاستم چند قدمى او را تعاقب نمودم باز مفقود گرديد.
آمـدم نـشـسـتم و بيشتر مضطرب شدم چون عزم او بر صدمه ما محرز شد، از اين رو مترصد اطـراف ، بـيـش از پـيـش شـدم . بعد از برهه اى باز به سرعت آمد، برخاستم چشم بر او دوخـتـم و تعاقب نمودم و چون ديد من از او سريع ترم به طور مارپيچ و كج و چوله حركت نـمود من هم نظر را مارپيچ نمودم و نيز كج و چوله حركت كردم هر وقت به بيخ بوته اى مـى رسـيـد مـحـض احتياط آن كه در آنجا نايستد چوبى بر او مى انداختم و چند دفعه ديگر به قصد كشتن ، چوب زدم . چوب را از خود دور كردم و نخورد.
على الجمله مجد در تعقيب شدم ديدم اين دفعه غير از دفعه هاى سابق است و اين تو بميرى غير از آن تو بميرى هاست لذا در دويست قدمى خود را مفقود نمودم و ماءيوس از دستبرد بر مـا گـرديـد و بـرنـگـشـت ، ولكن من به مقتضاى حزم و احتياط آسوده نبودم و مترصد عود او بودم تا صبح طالع شد.
رفيق را بيدار كرده نماز خوانديم و حركت كرديم و از آن شكاف تنگ گذشتيم . كم كم به رمـلهـاى اطـراف شـهـر يـزد رسيديم ، باغات و سبزه در اطراف شهر نديديم ، الا در همان كوچه بيگ بقيه اطراف مثل وادى برهوت خشك و بى آب و سبزه بود، لابارد و لاكريم .
بـادگـيـرهـاى آب انـبـارهـا و حـوضـخـانـه هـا به حدى كثرت داشت كه از شهر، از بيرون مـثـل بـاغ مـشـجـرى نـمـايـش داشـت . داخـل شـهـر نـشـديـم در كوچه بيگ كه خارج شهر است مـنـزل خـاله و پـسـر عـمـوى رفـيـق مـنـزل گـزيـديـم . تـا سـه روز مـشـغـول استراحت و حمام و ديد و بازديد مختصر اقرباء رفيق بوديم ، بعد از آن چون هوا گـرم بـود مـا را بـردند ميان باغى كه در روى سقف حوض ساخته بودند و در آنجا روزها مـنـزل نـموديم و گاهى در پائين و گاهى در گردش به سر مى برديم ، ميوه سردرختى مـثـل گـوجـه و غـيره تازه رسيده بود. فقط چايى و توتون از كيسه خودمان خرج مى شد، نـاهـار و شـام بـا آن بـيـچـاره ها بود. اول صبح به باغ مى آمديم ، نهار را در همانجا مى خـورديـم ، بـوديـم تـا غـروب و يـك سـاعـت از شـب گـذشـتـه ، بـعـد بـه مـنـزل مـى رفـتـيـم و چايى ما، فقط چايى پر سفيد با قند يزدى بود و بسيار قند يزدى خـوش طـعـم بـود خـصـوص بـا آن چـايـى پـر سـفـيـدى كـه در هـوا مـثل يزد كه خشك و صاف است ، تربيت شود. چون عموم چايى و توتون ، تنباكو در بلاد مـرطـوبـى از طعم خود بر مى گردد و بد مى شود و بالعكس در هواى حار و خشك ولو بد باشد مدتى كه بماند خوب و خوش طعم مى شود.
چـون از مـسافرت به آن سختى آسوده و مزاجها صاف و بى غش شده بود، چايى زياد مى خورديم . سه ـ چهار تومان كه ته كيسه مانده بود به قند و چايى داده شد و بنا بود ده روز بـمـانـيـم و رو بـه اصـفـهـان بـرويـم ، مـقـدر شـده بـود كـه چهل روز بمانيم . چون روزى من در آن باغ سر تراشيده بودم و فى الجمله خون شده بود هـوا گـرم رفـتـم به ميان حوض تطهير نموده خود را شستشو داده بيرون شدم هنوز كه در لب حـوض بـودم كـه رفـيـق از بـيـرون آمـد گـفـت مـى تـوانـى مـثـل آب بـازهـا يـك مـعـلق بـزنـى با آن كه هيچ ياد نداشتم گفتم : كارى ندارد، جستم ميان حـوض ، نـمى دانم در ته حوض شيشه يا كاردى بود به كف پا اصابه نمود آخ گفتم و بـيـرون آمـدم كه از پاشنه پا دريده تا اصل پنجه ها به هر نحوى بود با پنبه و كهنه بستيم . فرستادند عقب پيره زن مجوسيه و او روزها مى آمد به همان باغ جراحت را مدارا مى كرد و من صبح و شام به توسط الاغى رفت و آمد به باغ مى كردم و الاغ خود را فروخته بوديم و در منزل چند روزى با دست سر زانوها خود را به اين طرف و آن طرف مى كشيديم و ايـن جـراحـت تـا چـهـل روز طـول كـشـيد و يك دو مرتبه هم سواره به دكترهاى شهر رجوع نـمـوديـم ، تـا بـالاخـره چـند قدمى با عصا مى توانستم حركت كنم . رو به خوبى بود و مـجـوسـهـا خيلى از ما احترام مى نمودند، به طورى كه گاه در رهگذر ما جمعى لميده بودند سرپا بر مى خاستند و سلام مى كردند و احوال مى پرسيدند و الاغ من كه مى گذشت باز مى لميدند. همان زن مجوسيه هم خيلى رئوف و دلسوزى مى نمود.
شـهـر يـزد بـسـيـار كـم آب اسـت . عمق چاههاى آب آنجا هفتاد هشتاد ذرع است و اهالى آنجا با فـكـرهـاى عـمـيـق و سـريـع الانـتقال و زحمتكش ، چشمهاى درشت و خوب و غذا را بى نمك مى خـوردنـد و اگـر گرم باشد مى گذارند سرد شود و سنگين تر از جاهاى ديگرند و تانف ندارند از كاسبى ، ولو پست باشد و با بيلهاى نيم ذرع بلكه بيشتر زراعت مى كنند، مى گـويـنـد بـه خـيـش ‍ زدن بـا گـاو، زمـيـن آبـاد نـمـى شـود و كـم حـاصـل مـى شـود و آب كـمى كه به شهر مى آيد از قنات چند فرسخى است ، از آن حوض انبارهاى محله ها را در زمستان پر مى كنند و به ته هر حوض ده ـ پانزده من نمك مى ريزند كـه كرم نيفتد و آن حوضها چهار ـ پنج باد دارد. و لذا در تابستان خيلى سرد و خوشگوار كـه از سـردى نـمـى شـود سـيـر خـورد و آب خـوردن اهـالى در تـمـام سال منحصر به همان حوض انبارها است . محبوس ها در سر كوهى كه چهار فرسخ از شهر مـسافت دارد دخمه اى ساختند كه مرده هاى خود به آنجا مى بردند، تابوت را به دوش مى كشند و تا دخمه به زمين بگذارند.
مـتـولى دخـمـه پـول مـى گـيـرد و آنـهـا را اهـل بـهـشـت مـى كـنـد، و بـعـضـى كـه پـول درسـتـى نـمـى دهـنـد و فـقـيـرنـد كـلاغ آنـهـا را يـا اهـل بـهـشـت مـى كـنـد، اگـر چـشـم راسـت را مـنـقـار زنـد و يـا اهـل جـهـنـم ، اگـر چـپ را مـنـقـار زند. و اهالى يزد اغلب پرمدعا و لجوج و خودپسند هستند و مستقل در راءى هستند.
و همين پاى من تا به حال سه مرتبه جراحت منكرى يافته و در هر دفعه مصالحى داشته ، يـك دفـعـه در اول و زمان بچگى بود خوش است كه به همان عبارت آن وقف قصه كنيم كه فيل ياد هندوستان نمود.
يك بشيله رقر شما را تزه دندون كرده بين اور بچينگ پابستم رفتم بالاى درخت بد، كه بـرى پـروريـامان شوله بشكنم كين يا را بتنه درخت بند كردم ميستيم بالاى تيرچه برم يـكـدفعه كين يا خلاص رف بشيله ازم بالا امد بهم بخ پنج پينجه پام خار بهمنجى بند رف پـا بـمـين هوا دلنگون رف هنگو داشت پاى بر او برباد مخارد دندناى بشيله گوشت پـوسـت پـنـجـه هـا را خـوب جـيـنـد تـا بـهـم اسـتـخـون رسـى مو دس بچه رفتم اميم بته اول يـكـده سـيـر سـنـگ پـيدا كردم بدندناش كشم خوب صاف كردم بعد گرختم بخنه مان چل روز بمين جا خسبيم .(65)
و قصه يزد سيم مرتببه بود و در دومى كه گذشت ، ما را از زلزله قوچان خلاص نمود و در آن دو دفعه ديگر لابد مصالحى داشته و لااقل از كفاره گناهان بودن .
بـه هـر حـال مـتـشـكـريـم از رب العـالمـين . و از يزد كاغذ به پدر نوشتم متضمن حالات و چـگـونـگـى جراحت پا و مجوسيه بودن جراح از اول تا آخر اشعار ببود كه اين چند بيت از آنهاست .

جبرئيل من بود اين پاى من  
  امر و نهئى دارد او از ذوالمن
وقت امرش ميخ فولادى شود  
  در سفر چون اشتر بادى شود
وقت نهيش زخمها بر خود زند  
  عنكبوتانه بدورم مى تند
كـتـابـهـا را كه از مشهد به يزد فرستاده بوديم ، از آنجا به اصفهان قبلا فرستاديم . خودمان با همان اثاثيه مختصرى كه داشتيم با الاغى كه از خويشان رفيق بود بار نموده حركت نموديم ، لكن به واسطه جراحت پا كه هنوز خوب نشده بود گاهى سوار آن الاغ مى شـد. دهـى بـود در چهار فرسخى شهر، قريب ظهر به آنجا رسيديم بار انداخته ، من به حـمـام آن ده رفـتـم و بـه آن خـوبـى شايد در دنيا وجود نداشته باشد، تمام صحن حمام و ديـوارهـاى او تـا يـك ذرع بـيشتر از سنگ مرمر سبز شفاف ساخته بودند و در وسط صحن حـوض آبـى كـه تـه آن حـوض و ديـوار و لبـهـاى او تماما از سنگ مرمر ساخته شده و در صـفه ها، علاوه بر آن حوضهاى كوچك و لب و پاشوره هاى آنها را تراشيده به نقش هاى دلپـذيـرى مـنـقـش بـود. و پـله هـاى خـزيـنـه و تـه خزينه و ديوار و لب خزينه تماما از سـنـگـهاى مرمر صاف و مواج به تركيب خوبى ساخته بودند. و آبهاى خزينه و حوضها چنان صاف بود كه ته خزينه و حوضها ديده مى شد و شيشه هاى بام حمام از همين سنگها مرمر زرد و سرخ تراشيده بودند و عوض شيشه گذارده بودند، افتاب به آن شيشه هاى كذايى تابيده و از آنها نفوذ كرده و به الوان خوشى به صحن حمام افتاده و از آنجا به ديوارها و از ديوار به صفه ها و زاويه ها منعكس شده تمام حمام از آفتاب كانه حمام نيست ، زير آسمان است و يا آن كه خورشيد پرنور و خوش ‍ رنگ ترى در حمام طلوع نموده .
چـه حـمـامـى كـه بـود يـك دسـتـه گـل  
  نـه خـارى انـد او نـى نـوك بلبل
مه تابان بدى رو را نهان داشت  
  رقابت گوئيا با آسمان داشت
شدم حيران در آن زير زمينى  
  كه اين گر جنت است كو حور عينى
مع التاءسف داخل آب شدم و با افسوس و تحسر خارج شدم و تسلية للنفس ‍ خواندم :
بهار گل عذاران هفته اى بى  
  بنفشه جوكنار آن هفته يى بى
به رفيق گفتم : خوب حمامى بود.
حيف از اين حمام اين سامان بود  
  يوسفى ماند كه در زندان بود
حقيقتا من حيفم آمد كه داخل خزينه شوم و آب او را مگر چركن كنم فقط شايسته نظر كردن و تمتع روحى برداشتن است . يعنى اين محل تطهير روحى است نه جاى چرك بدن شووى است .
الغـرض حـركـت نـمـوديـم و از مـيـبـد گـذشـته بوديم ، شب شد و ما در اين سفر با قافله نـبـوديـم ، دو نـفـر تـنـهـا بـوديـم و در هـمـان بـيـابـان ، دزدان قـافـله را در شـب قـبـل زده بـودنـد و قريب ساعت چهار از شب بود كه ما از آنجا عبور كرديم . فضا از مهتاب مـنـور و روشـن اسـت و از قـضـا راه گـم كـرديم ، يعنى از شاهراه منحرف شده بوديم ، در اواسـط شـب بـه دهـى رسـيـديـم ، صـبح از اهالى آنجا پرسيديم كه راه اصفهان به كدام طرف است .
گـفـتـنـد: شـمـا از شـاهـراه كـج شـده ايـد، ولكـن هـمـيـن كـوره راه بـعـد از دو سـه منزل به آن راه داخل مى شويد. حركت نموديم ، ظهر رسيديم به دره وسيعى كه سه ـ چهار مـزرعـه در مـيان آن بود. به يكى از آن مزارع در سر حوضى و آب روانى پائين آمديم در سايه درختها، چايى گذارديم و غذا خورديم در آن طرف بسيار درختان بزرگ داشت و تمام شاه توت سياه بود و همه ميوه دار و رسيده و سياه شده بود.
يـكـى از رعايا پيدا شد، گفت اگر ميل داريد برويد روى اين درختها هرچه مى توانيد شاه توت بخوريد.
مـن و رفـيـق هر دو رفتيم روى درختان تا توانستيم خورديم و ميوه اى كه از درخت خورده مى شود لذيذتر است . و لباسها همه رنگين شد به رنگ ثابت و از انكاره راه پرسيديم .
رفـتـيـم تـا از آن دره كـه قـريب دو فرسخ طول و عرض داشت بيرون شديم و به تخته بـيـابـان بـر آمـديـم . شـب شـد تـاريـك شـد در آن دشـت پـهـنـاور ايـن قـدر شغال و جانوران ديگر به صدا آمده بودند كه گوش فلك كر مى شد و از آهنگهاى مختلف و كيفيات زير و بم و انحاء اختلافات ديگر كانه رستخيز كبرى است و گيرودارى بزرگ در آنها روى داده .
رفيق نشست ادرار كند، گفت صبر كن كه من مى ترسم .
گفتم : انسان اشرف از حيوان است ، چرا مى ترسى .
گـفـت : عـاقـل تـرسـو اسـت ، چـون فـكـر عـاقـبـت و انـديـشـه آيـنـده كـنـد و احـتـمـال مـغـلوبـيـت او را بـتـرسـانـد و لذا شـيـخ الرئيـس فـرمـوده شـجـاعـت بـا عاقل جمع نشده الا فى على ببن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه .
گـفـتـم : اولا شـيـخ چـنين كلامى سخيفى نخواهد گفت ، با آن جلالت قدرى كه دارد و ثانيا اگـر هـم گـفـتـه اسـت بـايـد تـوجـهـى داشـتـه بـاشـد و الا اصـل شـجـاعـت مـال عـقـل اسـت و اگـر در حـيـوانـات درنـده مثل پلنگ و شير و ببر ديده شود كه بى محابا خود را به هر مهالكى اندازد آن تهور است كه در علم اخلاق را ديوانگى و از رذايل دانند و شجاعت را از اخلاق حميده شمارند پس مشتبه نـشـود تـهـور بـه شـجـاعـت و كـلام شـيـخ هـم اگـر آن نـسـبـت صـدق بـاشـد بـايـد مـحـمـول بـر تـهـور بـاشـد چـون تـهـور اسـت كـه بـا عـقـل جـمـع نـشـود چـون او را يـك چـون عـلى جـمـع نـكـرده بـود بـيـن تـهـور و عقل و الا جمع بين متناقضين لازم آيد مگر آن كه استثناء منقطع باشد و آن هم بى مناسبت است .
رفيق از ادرار خود فارغ گرديد و در حال رفتن گفت :
تـو گـفـتـى انـسـان كـه اشـرف از حـيـوان اسـت تـرسـو نـيـسـت و شـجـاع اسـت ، قـبول دارم و امام كلام در صغرى و موضوع اين كلام است كه من اشرف از حيوان نيستم چون هـنـوز صـورت انـسان هستم ، نه حقيقتا، بلكه حيوان هستم چون تا پانزده سالگى تكليف كـه دائر مـدار عـقـل اسـت نـمـى آيـد و تـا هـيـجـده سـالگـى زمـان سـهـل انـگـارى و مـسـامـحـه و مـهـلت اسـت ، مـعـلوم مـى شـود كـه شـعـاعـى از عقل بر اين هيجده سال پرتوافكن شده و هنوز استحكام نيافته و من هيجده ساله ام پس هنوز حيوانيت و اخلاق حيوانيت در من مستحكم است و بديهى است كه حيوانات بعضى از بعضى مى ترسند و من هم نه از آن ترسوهاى مشهور باشم ، بلكه همين صاحبان صداها يكى و دو تا در روز باشند من از آنها نترسم ، الان آن كه در اين شب تاريك كه خود طبيعت شب وحشت آور است ، اين رستخيز عظيم كه تا به حال ديده نشده ، البته مايه خوف غالب ناس است ، اين چه سرزنشى است كه به من مى كنى !
گـفـتـم : عـمـده غـرض مـن مـشـغـولى خـود و تـو بـود كـه ايـن راه مـوحش بريده شود و به منزل برسيم و الحمد لله كه رسيديم .
امـامـزاده اى بود در وسط اين بيابان ، فقط بقعه كوچكى و آبى در آنجا پيدا مى شد، در ايوان آن بقعه رحل اقامت انداختيم . در ساعت چهار از شب چايى و غذا خورده خوابيديم يعنى او نـه مـن ! صـبـح حـركـت نـمـوديـم تـا قـريب ظهر به كاروانسرايى رسيديم ، ايوانهاى پـاكـيـزه داشت و خوب نظيف بود. چايى خورديم و غذا خورديم و چپق كشيديم و هنوز سماور در ناله بود و ناله هاى سوزناكى و آه آتشينى مى كشيد كانه عاشق دلسوخته و يا مجنون عـامـرى اسـت ، كـه بـه فـراق مـبـتـلا شـده . نـشـئه مـا تـخـت گـرديـد، مـن مشغول شدم به خواندن يادگارهايى كه به ديوار آن ايوان نوشته بودند آنها هم غالبا شـعـر بـود و بعضى از آنها مضحك بود و بلند مى خواندم كه رفيق هم بشنود و غالب را اول مـطـالعـه مـى كـردم و يك شعر يادگارى را چون خط جلى داشت بى مطالعه خواندم در فـرد دوم فحش به خواننده داده بود، من ، ولو در ظاهر خنديدم و رفيق هم خنديد، لكن سينه ام پـر غـيـظ شـد از نـويـسـنـده ، قـلم و داد را برداشتم شعرى در زير او نوشتم ، از فرد اول تـا دوم سـه فـحـش به آن نويسنده اول دادم و امضاء هم نمودم كه تا بفهمد كه از كجا خورده ، باز دلم خنك نشد.
به رفيق گفتم : همين كسانى كه يادگارى مى نويسند در كاروانسراها و خيراتها و مقابر و مـشـاهـد و مـسـاجـد كـه در ايـران مـرسـوم اسـت بـد مـى كـنـنـد و فـعـل حـرام اسـت كـه تصرف در اوقاف و خرابى آن ها و اذيت خواننده و تضييع عمر خود و خـوانـنـده اسـت ، بـدون فـايـده و غـرض عـقـلايى اين عادت زشت را از كه آموخته و به چه انـديـشـه پيشه گرفته اند. كاش ايران را مربى مقتدرى بود كه در سايه تربيت او از ايـن لغـويات اعراض داشتند و به امور عقلايى مى پرداختند كه در او خير آخرت و گرنه خير دنيا مترتب بود.
رفيق گفت : اين عمورات عادى لابد بى حكمت و داعى نيست ، نه آن كه پيغمبر فرمود و هم يـد على من سواهم .(66) و خدا مى فرمايد لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم .
پـر واضـح است كه از سر و ته ديانت اسلام ، بلكه از هر قانونى از قوانين او غرض و مـقـصـود شـارع آن اتفاق و اتحاد بين مسلمين است ، بلكه از آيه شريفه معلوم مى شود كه اگـر فـرضـا الفـت حاصل مى شد، به اتفاق ما فى الارض غبنى در اين معامله نبود، چون بـه قـيـمـت عـادلانـه خـريـدارى شـده ، بـلكـه ارزان تـر، بـكـله سـر تـوحـيـدى كـه اصـل اصـيـل ديـانـت اسـلامـيـه است توحيد دلهاست . گذشته از جمعه و جماعات و اجتماع در مجامع خيريه و در منا و عرفات و قد ورد عنهم الكتابة نصف الملاقات و همه هم ديگر را نـمـى شـنـاسـنـد كـه مـراسـلات بـيـن آنـهـا دايـر بـاشـد و لااقـل بـه ايـن نـحـو يـادگـارهـا در مـجـامـع عمومى بيگانه ها به ياد يكديگر مى افتند و اول مـلاقـات و اول شـناسايى است كه به منزله تخم معرفت و اتحاد است ، بلكه خدا به باران رحمت خود اين تخم را بروياند و يكدانه بشود.
سـبـع سـنـابل و فى كل سنبله ماءة حبه . پس داعى و حكمت اين يادگار نوشتن حقيقت و روح ديـانـت اسـلام اسـت كه اتحاد و الفت بين مسلمين باشد و ساختمان اين مجامع و مساجد و مشاهد و وقف نمودن اينها ولو دواعى خيلى در نظر است بهتر فايده اينها همان الفت و اتحاد قـوافـل و زوارهـاسـت كـه بـه مـلاقـاتـهـاى حـقـيقى حاصل مى شود و به اين يادگار نصف المـلاقـات حـاصـل مـى شـود. پـس مـى تـوان گفت كسى كه يادگار نوشته به قدر نصف ثـواب بـانـى ايـن كاروانسرا ثواب دارد، در اين صورت سياه شدن ديوار و تراشيدن آن كـه ضـرر بـه وقـف ، نـمـايش مى كند در جنب آن ثواب بزرگ چه مقام دارد كه عرض اندام نمايد.
و مـا اذيـت شدن امثال تو از خواننده ها، بديهى است كه او غرضى با خواننده هاى ناشناس نـدارد، فـقط غرض شوخى و طيبت است كه تفريحى كرده باشد و البته تفريح و مسرور نـمودن مؤ منين ثوابهايى را متضمن است و اگر هم مشكوك باشد، به اصالة الصحة بايد حـمـل بـر غـرض صـحـيـح نـمـود تـا نقار و كدورت بين مسلمانان واقع نشود، حتى حضرت صـادق عـليـه السـلام مـى فـرمـايـد كـذب سـمـعـك و بـصـرك عـن اخـيـك كـه اگـر عـمـل بـدى ديـدى يـا شـنـيدى از برادرت ، چشم و گوش را تكذيب كن كه خطا كرده اند در ادراك خـود و رنـجـش پـيـدا نـكـن از بـرادرت و اگر به دقت در اين احكام شريعت نظر شود معلوم مى شود كه در نظر صاحب شريعت اتحاد و اخوت بين مسلمين بسيار اهميت دارد كه امر فـرمـوده در امـثـال اين موارد به خلاف واقع كه تخطئه چشم و گوش اهون است از ارتكاب بغض و عداوت ورزى و خلاف اتحاد رفتار نمودن با مسلمانان .
گـفـتـم : السـنـة اذا قـيـسـت مـحـق الديـن (67) و عـقـول رجال قاصر است از فهم مصالح احكام . تو الآن به فهم قاصر خود مى خواهى اين جـزيـى ضـررى كـه از سـيـاه شـدن و تـراش خـوردن بـنـاهـاى وقـفـى حـاصـل مـى شـود كـه صـريـحـا حـرام اسـت ، حـلال بـنـمـائى ، از روى مـلاكـاتـى كه به عـقـل خـود آنـهـا را مـى تـراشـى و ايـن از شـما جراءت بزرگى است بر شارع مقدس داده ، صريحا فرموده : المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه .(68) و الان من از دست و لسـان ايـن كاتب به حكم ان القلم احد اللسانين (69) سالم نمانده ام پيغمبرت مى گويد اين شخص مسلمان نيست ، تو مى گويى بهترين مسلمانان است كه سرور در قلب مؤ مـن داخـل نـمـوده ، اگـر بـه قـلب تـو سـرور داخـل كـرده ، بـه قـلب مـن آتـش داخـل كـرده ايـن خـانه سوخته (اگر دستم فتد خونش بريزم ) كه هم بر وقف ضرر زده و هم مسلمان را اذيت نموده ، بلكه مسلمانان كثيرى را و هم تفرقه بين برادرها انداخته و هـم در مركب اسراف نموده و هم يك - دو دقيقه از عمر شريف خود را به بطالت گذرانده و هـم اعـراض از لغـويـات نـنموده و تمام اين عناوين از وجوه محرمه است و تو مى خواهى همه اينها را حلال نمايى باصالة الصحه و حال آن كه :
اذا غـلب الفـسـاد عـلى الزمـان فـالحـمـل عـلى الصـحـة عـجـز و تـحـلم كـتـحـلم المعاويه .(70)
و به خود بندى حلم را. در مورد غضب كسى پيشه گيرد كه آرزوى رياست داشته باشد.
و دربـاره تـو من فعلا بدگمانم كه شايد پيروى استاد بزرگ جناب آقاى معاويه را مى نمايى ، با اين كوچكى و صغر سن و قلت علم زود از پله در رفته اى ، اين باد نخوت علم و اقتضاء تخمه يزدى است كه ترا مهار نموده به اين آرزوهاى دور و دراز مى كشاند خوب است يك خورده خجالت بكشى .
مكن ترك تاز و مكن ترك تاز  
  به حد گليمت بكن پا دراز
مـا مـتـخـصـصـيـن بـه مـذهـب جـعـفـرى بـايـد فـقـط بـه ظـواهـر و نـصـوص الفـاظ عـمـل نـمـايـيـم كـه آنـهـا حـجـت مـاهـاسـت و مـا نـمـى تـوانـيـم نـظـيـر اهل سنت به حكم و مصالحى كه مى فهميم احكام خدا را تغيير بدهيم به نظرهاى قاصر خود كـه بـر فـرض آن حـكـم و مـصـالح را درسـت فـهـمـيـده بـاشـيـم بـاز مـحتمل است در نظر شارع خصوصيات ديگرى منظور شده است كه هنوز بزرگترها از ما هم پـى نـبـرده انـد و نـخـواهند برد. ما احاطه به واقعيات كه نداريم بايد ما سر تسليم در اوامر و نواهى او پيش داشته باشيم ، شيطان صفت نبايد به واسطه چهار كلمه يادگرفتن گردن فرازى كنيم و بگوييم ، ءاسجد لمن خلقته من طين با اين كه شيطان يقينا از ما ملاتر بود، معروف است كه :
ملا شدن چه آسان  
  آدم شدن چه مشكل
بترس از غرور علم كه ابوحنيفه را غرور علم پرت كرد.
حـركـت نـمـوده بـه مـنـزلى از حـدود اصفهان شب منزل گزيديم و ما هم نفهميديم كه در چه نـقـطـه بـاز داخـل شـاهـراه اصفهان شديم ، همين قدر مى دانيم كه كوپا و نائين كه در بين اصفهان و يزد است و محل بافتن عباهاى خوب ايران است ، در طريق حركت خود نديديم .
بـه عـبـارت اخـرى شـش مـنـزل كـه بـيـن يـزد و اصـفـهـان اسـت ، مـا دو مـنـزل در اول مـيـان شـاهـراه بـوديـم و يـك مـنـزل در آخـر و سـه منزل را از بيراهه رفتيم و در شاهراه نبوديم .
فصل سوم : در اصفهان
صـبـح بـعد از كارهاى هميشگى حركت كرديم . سياهى اصفهان معلوم بود كه در يك جلگاه وسـيـعـى واقـع شـده تـا عـصرى رسيديم به در دروازه اصفهان كه از طرف شرق دروازه وسـور داشـت . و بسم الله گفته وارد دروازه شديم ، در ميان بازار به كاروانسرايى كه محل غربا و مسافرين بود وارد شديم .
سـه شـبانه روز در آن كاروانسرا منزل نموديم تا آن كه كتابها را معلوم نموديم كه نزد كدام تاجر است و الاغ را هم به يزديها داديم كه به يزد برند.
از ايـن جـهـات كـه آسوده شديم ، يك - دو پاكتى از مشهد به اسم آقا نجفى (71) و اسم بـرادرش ثـقـة الاسـلام داشـتـيـم بـرداشـتـه روانـه مـسـجـد شـاه شـديـم . مـنـزل آقا نجفى را پرسيديم ، رفتيم نزد آقا دست آقا را بوسيديم و پاكت ايشان داديم و عمده ما فى الپاكت تعيين حجره اى در يكى از مدارس ‍ جهت ما بود.
پـاكـت را آقـا مـطالعه نمود و فهميد كه از خراسان جهت درس خواندن آمده ايم ، به ما خيلى احـتـرام و احوال پرسيد و از احترام آقا و پرسش گرم او حدس زديم كه عمده مطالب ما كه تعيين حجره است رواست ، لكن پس از چند دقيقه پرسيد كه چه مى خوانيد.
مـع الاسـف خفضا للجناح و تواضعا للعلم (72) گفتيم شرح لمعه و قوانين با آن كه غالب آن دو كتاب را خوانده بوديم . آقا كه اين را شنيد چندان به ما توجه نكرد و سؤ ال نفرمود.
ساعتى به انتظار فرمايش بوديم فايده نداد. به رفيق اشاره كردم و برخاستم و رفتيم .
بـه رفـيـق گـفـتـم : آقـا ماءيوس شد كه ما به درس او حاضر شويم و بچه هم بوديم ، قـياس به طلاب اصفهان كرد كه هنوز سيوطى تمام نكرده به درس آقا حاضر مى شود و حـوزه آقـا را گرم دارد و آقاى بيچاره خبر ندارد كه او هيچ نمى فهمد. اين آقايان در فكر تـربيت شاگرد نيستند كه امتحان نمايند كه قابل درس خارج آمدن هستند يا نه ، بلكه در فكر گرمى حوزه خودشان هستند. چه آن طلبه بدبخت چيزى بفهمد يا نفهمد.
و مـعـلوم اسـت كـه طـلاب هـم طـالب دنـيـا هـسـتـنـد غـالبـا و هـر كـجـا كـه پـول و آقـاشـنـاسـى ثـمـر مـى دهـد آنـجـا مـى رونـد و آقـا هـم فـوايـد خـود را بـه اهـل حـوزه خـود مـى دهـد ديـگران را نمى شناسند و يا به طلبگى مى شناسند. اين است كه رشـتـه عـلم و تـعـليـم و تـعلم باطنا گسيخته است ، فقط صرف صورت مانده ، آن هم در نظر عوام . و بديهى است كه صورت بى روح كسراب بقيعة يحسبه الضلمآن مآء حتى اذا جائه لم يجد شيئا.
زمـانـى نـگـذرد كـه هـمـيـن صـورت هـم بـرود شـاگرد در چه فكر و آقا در چه فكر ضعف الطالب و المطوب . خدا را از اين معما پرده بردار.
رفـتـيـم مـنـزل آقـا شـيخ محمد على معروف به ثقه الاسلام (73) برادر كوچك آقا نجفى پاكت او را داديم و دست او را بوسيديم و نشستيم .
شـيـخـى از تـلامـذه اش در خـدمـتش نشسته بود پاكت را كه خواند از آن شيخ پرسيد فلان حـجـره كه از حجرات مسجد شاه بود خالى است يا نه ، شيخ گفت بلى خالى است . فرمود آقـايـان را فعلا ببر در آنجا منزل نمايند تا در مدارس حجره اى پيدا شود، ما را برد به سراچه مسجد به حجرات فوقانى مسجد كه ايوانى رو به روى مسجد صحن او داشتند كه خـود آن شـيـخ در يـكـى از آن حـجـرات مـنزل داشت . از سراچه باز به ده - دوازده پله بالا رفتيم ديديم يك تك حجره اى در آن بالا است كه واقع شده در جنب مناره غربى در مسجد كه مناره يك - دو قامت بيشتر از حجره ما بلندى نداشت ، ما كليد حجره را گرفتيم و رفتيم به كـاروانـسـرا، اثـاثـيـه مـخـتـصـر خـود و كـتـابـهـا را حمل نموده و آورديم به حجره . چايى گـذاشـتـيـم هـمـان شـيـخ كـه در سـراچه منزل داشت آمد به حجره چند استكان چايى خورد و تشكرات خود را تقديم نموديم از اسم و رسم او پرسيديم .
گـفـت : شـيـخ عـلى بـابـا فـيـروزكـوهـى و درس خارج مى خواند، گفت اگر شما قوانين و رسائل را بخواهيد من درس مى گويم و نزد من بخوانيد.
گـفـتـم : خـيلى خوب قوانين را كه در مشهد خوانده بوديم نزد او سر گرفتيم تا مگر به هـمين دهن او را ببنديم . به درس آقايان رفتيم و در مدارس جويا شديم ، يك آقا شيخ محمد كـاشى (74) پيرمردى در مدرسه صدر جستيم ، طلاب او را تعريف كردند و خودش مدعى بـود كـه در بـيـسـت و دو علم مجتهد است و با آن پيرى هنوز زن نگرفته و نديده بود، نه دائمى و نه صيغه و مدعى مقام شهود و فنا هم بود و در اين دعواها صادق بود.
منظومه حاج ملاهادى سبزوارى را نزد او درس مى خوانديم ، تحقيقات رشيقه مى نمود.
يك نفر ديگر از علماء متدين در آن مدرسه جستيم جهانگير خان (75) از لرهاى بختيارى يا قـشـقايى ، مكلا بود خانه و زندگى بجز حجره مدرسه نداشت و نماز جماعت هم مى خواند. آن هـم پـيـرمـرد بـود، ولكـن گـاهـى متعه مى گرفت متشرع تر از آن شيخ كاشى در ظاهر بود.
يك - دو روز به نزد او به درس اشارت شيخ رفتيم به مذاق نگرفت نرفتيم .
و ديـگـر آقـا شـيـخ عـبـدالكـريـم گـزى (76) كـه از عـلمـاء بـزرگ مـن حـيـث العلم بود، رسـائل شـيـخ را نـزد او مقرر داشتيم ، بسيار پاكيزه و منقح درس مى گفت . از شاگردهاى آخوند خراسانى بود و گاه گاهى به درس آقا نجفى و دو برادرش ثقة الاسلام و حاج آقا نـور الله مـى رفـتـيـم كـه از حـمـام زنانه قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود، نه استاد چـيـزى مـى گفت و نه شاگردها چيزى مى فهميدند براى تماشا هم خوب بود و آقا نجفى گاه گاهى نان و پولى كه قسمت مى كرد به ما هم هفت - هشت قرانى مى رسيد.
غرض ، صد و پنجاه يا دويست نفر به درس اين آقايان مى رفتند، غير از درس ‍ منظورهاى ديگر داشتند مگر آقا سيد محمد باقر درياچه اى (77) كه فقط فضلا آنجا جهت درس مى رفـتـند، منظور دنياوى در اطراف آن آقا پيدا نمى شد و درس او را همه مى نوشتند. بعد از برهه اى كه از قوانين فارغ بوديم به اصرار همان شيخ به درس خارج اين آقا رفتيم و يـك درس اصـول و يـك درس فـقـه و (؟) و مـى نـوشـتـيـم ، ولكـن بـسـيـار مـشـكـل بـود چـون از شـاگـردهـاى حـاج مـيـرزا حـبـيـب الله رشـتـى بـود خـيـلى مفصل مى گفت ، از ايراد اشكالات و وجوه عديده بر رد هر يك وان قلت و قلت در بين كه در وقت نوشتن گاهى يك - دو وجه فراموش مى شد و گاهى ترتيب از حيث تقديم و تاءخير از نـظـر مـى رفت با آن كه هر درسى را طرف صبح دو مرتبه تقرير مى كرد و طرف عصر بـاز يـك مـرتـبـه تـقـريـر مى كرد كه نصف شاگردها كه فراموش كرده بودند كه ما هم گاهى از آنها بوديم طرف عصر به تقرير سيم مى رفتيم .
به عبارت اخرى روزى سه مرتبه هر درسى را مكرر مى گفت و سه درس هم مى گفت . سه سـه تـا نه تا در واقع درس مى گفت ، جان شاگرد را كه بيرون مى كرد، جان خودش هم كنده مى شد، حتى فهرست رئوس مطالب درس را نيز خودش به كاغذ باطله اى مى نوشت ، بـه زير عبا مى گرفت گاهى كه ترتيب سخن از يادش مى رفت نظر به آن فهرست مى نـمـود و بـسـيـار هم زحمت مى كشيد از مطالعه و فكر نمودن شب و روز. در مدرسه نيم آورد مـنـزل داشـت و در چـه پـياز كه قريه اى بود در يك فرسخى شهر ميان باغات آن و زن و بچه اش كه محل تولدش بود و در شهر منزل نداشت پنجشنبه و جمعه ها را به ده مى رفت عـصـر جـمـعـه نان و ماست تا آخر هفته را مى آورد به مدرسه و قند و چايى تا آخر هفته را نـيـز يـك جـا مـى خـريـد و تـا آخـر هـفـتـه در مـدرسـه نـيـم آورد مثل ساير طلبه ها مى گذراند و محتاج به بازار نبود. و اگر دو - سه سير گوشتى مى خـواسـت ، طـلبـه اى بـه جـهـت او مـى خـريـد و فـقـيـرانـه بـه سـر مـى بـرد و چـون مثل طلبه هاى فقير گذرانش بود. دو - سه مرتبه در پنجشنبه و جمعه كه به ده نمى رفت مـهمانى كرديم و در همان حجره ما شب را مى ماند و مى خوابيد و شوخ بود. و همين آقا شيخ عـبـدالكريم گزى بسيار فاضل بود، آن هم چون فقير و عبايش كهنه بود چند مرتبه نيز او را مـهـمـان كـرديـم ، بـا ايـن كـه ايـنـهـا در فـضـل و كـمـال بـهتر از آقا نجفى و برادرانش بودند دولت و رياست با آنها بود و فقر و فلاكت با اينها، دنيا با صاحبان فضل و كمال آشنايى ندارد، آنها هم با دنيا بيگانه وار رفتار نمايند. بيگانگى از دو سر است كه چنان كه آشنايى نيز از دو سر است يك سر مهربانى درد سر است .
يكى درد و يكى درمان پسندد  
  يكى فقر و يكى سامان پسندد
يكى مرگ و يكى زندان پسندد  
  يكى رخت و يكى عريان پسندد
يكى فضل و يكى احسان پسندد  
  يكى وصل و يكى هجران پسندد
يكى خشك و يكى باران پسندد  
  من از اين جمله مرغوبات مردم
(پسندم آنچه را جانان پسندند)
و حيث گذران ما در اوايل خوش نگذشت به قدر يك - دو ماهى هر دو در همان اطاق بلند مسجد كـه كم از على قاپو و سر در او نمى آورد بوديم بعد از آن در مدرسه عربان كه نزديك مـنـزل حـاج آقـا نـورالله بـود و ايشان فى الجمله او را تعمير نموده بودند، يك حجره اى پـيـدا شـد مـا و رفـيـق هـر دو شور كرده كه يك نفر بايد آنجا برود و اين حجره بلند كه نـزديـك اسـت كـه بـه بـيـت المعمور برسد نبايد از دست داد تا آن كه حجره ديگرى در آن مـدرسـه پـيـدا شـود و مـا ولو دو رفيق موافق هستيم و جدايى در هيچ امرى از امور نداشته و نداريم ، ولكن استقبال در هر چيزى ذاتا خوب است خصوصا طلبه كه در خصوص حجره و مـكـان بـايـد مـنـفـرد بـاشـد كه حواسش و فكرش مخصوص به درس و مطالعه باشد، اين پـيـشـنـهـاد كـه تـصـويـب شـد، گـفـتـيم : اگر تو ميل دارى به مدرسه بروى برو كه من ميل تو را مقدم مى دارم .
گـفـت : چـون طـلاب جـمعند در آنجا من ميل دارم چه اگر تو رفتى من انيسى در اينجا ندارم و به من سخت مى گذرد، ولكن تو فقط به من انس گرفته و به كس ديگر انس نمى گيرى ، لذا مدرسه و مسجد براى تو فرق نمى كند.
گـفـتـم : چنين است تو برو، حجره مال تو و من در اينجا شبها با خدا مباحثه و مناجات و انس خواهم گرفت .
شـيـخ رفت به مدرسه و روزها مى آمد مباحثه را مى كرديم و ناهار با هم مى خورديم و به درسـهـايـى كه داشتيم مى رفتيم ، تا عصرى از هم جدا مى شديم ، او به مدرسه و من به مسجد مى رفتم .
روز پـنـجـشـنـبـه بـود مـن بـه رفـيـق گـفـتـم مـا از طـرف شـرق اصـفـهـان داخـل شده ايم مقدارى رو به غرب بوديم بعد از آن رو به قبله آمديم تا مسجد شاه ، خوب است امروز كه بيكاريم پاشنه گيوه ها را كشيده به طرف غرب حركت كنيم بدانيم كه اين هـمـه اسـم و آوازه اى كـه در جهان انداخته كه اصفهان نصف جهان است و ميوه فراوان دارد ما كـه در طـرف شـرق بـاغـى نـديـديـم تـا بـه ميوه برسد، راست است يا دروغ است . و لو راستى و دروغى اين حرفها فايده اى ندارد، لكن عمده غرض سياحت است و ان امتى سياحون .(78)
تـصـويـب شـد و حـركـت نـمـوديـم تـا چـهـار سـوى شـيـرازيـهـا، تـقـريـبـا رو بـه شـمـال رفـتـيـم ، بـعـد از آن رو به غرب تا از عمارات خارج شديم به ميان كوچه باغها افـتـاديـم و رفـتـيم ، تا بعدازظهر نشستيم در لب نهرى نان و ماستى داشتيم ، خورديم و خسته شده بوديم .
بـه رفـيق گفتم : اگر چه آخر شهر را ديديم اما آخر اين باغات معلوم نيست به اين زودى برسيم .
يـك نـفر را ديدم پرسيديم كه از مسجد شاه تا اينجا چقدر راه است گفت يك فرسخ متجاوز است .
گـفـتـم : چـقـدر مـانـده كـه بـاغـات تـمـام شـود و بـه بـيـابـان داخل شويم .
گـفـت : اگـر رو بـه غرب برويم نيم فرسخ مانده و اگر به اين طرف برويد بيشتر، بلكه يك فرسخ مانده .
گـفـتـم : اله پـيـس !(79) خـدا رحمت كرده ثلث او از طرف قبله و رود زاينده رود به دست افغان خراب شده ، اين چه شهر ولنگار دور درازى است ، با اين همه هشتاد هزار جمعيت بيش نـداشت و چنان چشم تنگ و ترسو هستند كه يك فوج سرباز، كه شايد پانصد و يا هزار بـيـش وارد اصفهان شد كه يك شب ماند و روز ديگر به طرف شيراز رفت و در اين دو روز نـان و چـيـزهـاى ديـگر گران شد و يك هاى و هويى ميان مردم بود. خدا بركت به شهرهاى ديـگر بدهد، خصوص مشاهد مشرهه ، بلكه دهات بين راه مشاهد كه در سه - چهار ماه پاييز در هر دهى روزانه هزارها بار مى كنند و بار مى اندازند.
و من تا شش ماه ديگر در حجره مسجد بودم تا بالاخره حجره مخروبه اى در مدرسه عربان پـيدا شد و من هم رفتم آنجا و در سال اول بسيار به من و رفيق كه در خورد و خوراك يكى بوديم سخت و تلخ گذشت ، به حدى كه پوست خربزه هايى كه بيرون انداخته بودند، شب ساعت چهار آنها را مخفيانه بر مى داشتيم و معاش مى كرديم . و شد كه سه شبانه روز بـه من و رفيق چيزى نرسيد ناهار روز سيم كه از درس و مباحثه فارغ شديم و از يك - دو نـفـر طـلبـه هـم اسـتـقـراض نـمـوديـم ، نداشتند. بنا شد كه هر كس به اطاق خود برود و مثل روزهاى سابق و بخوابد و منتظر امر خدا باشد.
رفـيـق رفـت بـه اطـاق خـودش ، مـن هـم به حجره خودم دراز كشيدم چشمم به طاقچه كتابها افـتـاد كـه ده - دوازده تـومـان كـتـاب دارم ، الآن كـه اكـل مـيـتـه بـر مـا حـلال شـده فـروش ايـن كـتـابـهـا كـه حـلال تـر اسـت ، چـطـور ما غفلت از فروش اين كتابها نموده بوديم و سه روز است كه از گـرسنگى مى خواهد جانمان به در رود و يقين خدا مى خواسته ما را امتحان كند و مخصوصا مـا را بـه غـفـلت انـداخـتـه ولا اگـر كتابها به يادمان بود يك روز هم صبر نمى كرديم . فـورا بـرخـاسـتـم دسـت بـه هـر كـتـابـى زدم ، يـكـى را مـبـاحـثـه بـيـن اثنين مى كرديم ، مـثـل مـطـول و مـغـنـى و شـرح مـطـالع و شـرح تـجـريـد و مـنـظـومـه و رسـائل و مـكـاسـب و قـوانـيـن ، از كـتـب درس و مـبـاحثه و مطالعه بود و بعضى ديگر را از قـبـيـل حاشيه آخوند بر مكاسب و بر رسائل و حاشيه شيخ محمد تقى بر معالم نيز از كتب مطالعه مان بود.
بـالاخـره بعد از سير و تقسيم و جرح و تعديل زيادى ، معالمى كه در مشهد خريده بوديم به چهار قران ، برداشتيم رفتيم به در دكان كتابفروشى كه تا مدرسه قريب هزار قدم مـى شـد، گـفـتـم چـند مى خرى ، گفت دو قران . گفتم سه قران . گفت نمى خرم . گفتم دو قـران و نيم . گفت نمى خرم . كتاب برداشتم رفتم به كتابفروشى ديگر كه دويست قدم از ايـن دورى داشـت ، پـنـج - شـش ‍ قدم كه از اين دكان دور شدم كه تا مگر آن مرد مرا آواز نـمـايـد و بـه دو قـران و نـيم راضى شود آن هم آواز نكرد خم گاه زانوها عرق نموده و از ضـعـف سـسـتـى نـمـود بـرگـشـتـيـم ، دو قران را گرفتيم نان و كباب وافرى گرفتيم و سكنجبين و يخ و نعنا ايضا گرفتيم . تمام دو قران را خرج نمودم ، بردم به حجره خودم ، سـفـره را پهن نمودم و سكنجين و يخ را در كاسه آب نمودم . رفتم رفيق را از حجره خودش بيدار نمودم ، خواب آلوده به سر سفره نشست بوى كباب به مشامش رسيده ، چشمش روشن تر شد ديد كه :
فيها ما تشتهيه الانفس و تلذاعين .
گفت : از كجاست .
گفتم : كتاب معالم را فروختم به همين ناهار و به درد هم نمى خورد.
گـفـت : چـرا فـروخـتـى ، مـگـر طـلبـه كـتـاب مـى فـروشـد و حـال آن كـه او كـتـاب از مـن زيـادتر داشت ، گفتم معلوم مى شود كه تو غفلت از كتابهايت نداشته اى و اين همه به گرسنگى صبر نموده اى حقا كه تخم يزدى هستى و من به غفلت بـودم و امـروز كـه بـه پـشـت دراز كـشـيدم و از گرسنگى هم خوابم نمى برد، چشمم به كـتـابـهـا افـتـاد ديدم من كتاب دارم و از خواب غفلت بيدار شوم مقدارى خود را بر اين غفلت مـلامـت نـمـودم تـا آن كـه بـه دلم افـتـاد كـه اين غفلت از جانب خدا بوده و مى خواسته ما را فشارى بدهد تا مگر تحصيل صبر نماييم و آدمى بشويم .
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page