سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۱۸ -



بـه بـازار رسيديم كه دكاكين هنوز به كلى باز نشده بود مگر معدودى . يكى از كاسبها كـه آتـش كـرده بـود و مرا تنها ديد گفت تو از اهل قرنطينه هستى ؟ گفتم بلى ؛ گفت بيا گـرم بشو، گفتم اگر چه از خوشحالى عرق كرده ام ، لكن محض ‍ استفاده خبرى عيب ندارد رفـتـم بـه دم آتـش او چـنـدك زدم ثـانـيـا هـيـمـه گـذاشـت و آتـش را مـشـتـعـل سـاخـت و گـفـت مـيـان عـسـگـريـه حـصـيـر و غـيـره فـرش ‍ مـى كـردنـد كـه اهل قرنطينه در اينجا حبس نمايند كه سيم تلگراف بغداد صدا نمود كه فكواهم (179) بلكه به همه نقاط قرنطينه اين صدا رفت كه فكواهم .
گـفـتـم : من خبرى به تو بدهم كه چشمت روشن شود ما در اين صبح به توسط حديث كسا كـه مـعـروف بـيـن شـيعه است به تلگراف بى سيم ، تلگرافى به عرش خداوند، به زهـرا دختر پيغمبر نموديم ، كه ما جمعى از شيعيان و گروهى از محبين در اين بيابان سرد گـرفـتـاريـم و مـا از زيـارت حـسـيـن تـو كه برادر حسن توست مراجعت كرده ايم و رو به زيـارت شـوهـرت كـه بـرادر خـوانـده پدرت هست مى رويم و بدون جهت محبوس شده ايم و خـلاصـى خود را خواهانيم و از عرش آن مخدره و شفيعه هر دو عالم تلگراف نمود به قلب نحس ناظم پاشا كه فكواهم او اقطع و تينك و از آنجا به همه نقاط صداى فكواهم پيچيده شد. گفت از بين آن پنج نفر چرا زهرا منتخب شما شد؟
گـفـتـم : بـه دو وجـه ، يـكـى آن كـه زهـرا رقـيـق القـلب تـر اسـت مـثـل مـادر كـه نـسبت به اولاد مهربان تر و دلسوزتر است از پدر، بلكه كليه زنها رقيق القـلب تـرنـد از مـردها و اگر عرض حاجتى به آنها بشود زودتر مى شنوند و مردها به واسطه توسعه صدر و دوربينى كه دارند سنگين تر و منتظر وقت مناسب ترى مى شوند و مـن گـمـان مـى كـنـم كـه اگر امر داير شود بين پيغمبر و زهرا و يا بين حسين و خواهرش زينب و يا بين حجت عصر و مادرش نرجس عرض ‍ حاجت به اين مخدرات اقرب به نجاح است و شايد و فى الجمله تجربه هم شده باشد.
دوم آن كـه خـداونـد در هـمـيـن حـديـث كـسـاء حـضـرت زهـرا را اصـل و ريـيـس و نقطه مركز دايره نسبت به آن چهار نفر قرار داده است زيرا كه از فاطمه شروع كرده است بعد از آن پدر را عطف نموده بعد از پدر به دلالت ضمير رجوع
نـمـوده بـه فـاصـله بـاز رفـتـه بـه محيط دايره و شوهر را عطف نموده و باز به دلالت ضمير برگشته به فاطمه و هكذا....
و در آن حـديـث است كه بناء آسمان سقفا محفوظا و جولان زمين در فضا و دوران فلك و سير كـشـتى در دريا و جريان آب ، بلكه تاءثير مؤ ثرات به محبت اين پنج نفرى است كه در عالم خلق ، اصل فاطمه است به عبارت اخرى :
فـاطـمـه اقـرب الوسـائل اسـت الى عـالم الخـلق و المـاديـات كـمـا ابـوه اقـرب الوسائل الى الله .
بـه كـاروانـسـرا نـزد رفـقـا رسـيـدم كـه سـاوجـى مـى خـواهـد بـرود زغـال بـگـيـرد چـايـى بـگـذارنـد، گفت برگرد به حجره . آمديم ديديم بهبهانى سماور حـلبـى را آب مـى كـنـد. گـفـتـم رفـقـا حـساب كنيد دكترخانه سوخته چهار قران را از شما گرفت ، گفتند حساب كرديم ، گفتم با اين دوازده قران بايد لوازم عيش را فراهم نمود از پـلو و خـورش و قـنـد و چـايى و آتش زياد كه هرگاه اين مواد خارجيه ضميمه شود به آن روحانيت باطنى و فرح و سرور قلبى ، اين خانه كثيف ، بهشت عنبر سرشت خواهد گرديد و آقـاى بـهـبـهـانـى بـايـد شـفـاعـت جـده سـادات را كـه از آن جـهـنـم نـجـات مـا را داده و داخـل ايـن بـهـشـت نـمـوده مـنـظـور داشـته باشد و چون ايشان به واسطه عظمت جثه غيرتى ندارند در حجره بمانند و هيمه خشكى از كاروانسرادار بگيرند و متوجه سماور باشند و من و ساوجى برويم اثاثيه روز و شب را از بازار بخريم بياوريم .
رفـتـيـم بـرگـشـتـيـم ، بـهـبـهـانـى گـفـت هـيـمـه نـيـسـت الا جـنـد ريـشـه تـوت كـه چـنـد سال قبل كسى آنها را نتوانسته بشكند كه هر كدام ده من وزن دارد، به هم پيچيده و جوشيده و خـشـكـيـده هـمچو آن سخت گرديده كه هيچ تبرى و زور و بازويى حريف آنها نگردد و چند سال است كه گفته شده كاروانسرادار را ديدم به سابقه آشنايى .
گفتم : حاج عبدالله هيمه خشك نياز داريم ، گفت والله آقا غير از آن ريشه هاى توت كه در آن حجره است و شكسته نمى شود ندارم و در بازار هم پيدا نمى شود، برگشتم به حجره ريـشـه هـا، كـه پير مردى تبر مى زند كه هيچ فايده ندارد، بلكه تبر را از خود طرد مى كند كه يك زرع به عقب مى پرد.
گـفـتـم : پـير مرد تبر را به من بده تا من هم زور خود را بزنم ، گفت برو عمو يك ساعت اسـت كـه مـعـطـل شده ام و چيزى نشكسته ام حالا دير آمده است و زود مى خواهد برود چقدر اين طلبه ها خود خواه هستند هيچ ملاحظه غير را ندارند مى گويى سر قيصر آورده اند با آن دو گـز چـلوارى كـه بـه سـر پـيـچـيـده انـد، مـن هـم جـان دارم مـثـل تو سرما مى خورم بابا، ديدم كانه اصفهانى است كه به حرفهايى غالبا كار خود را پيش مى برند.
فـى الجـمـله تـاءمـلى كـردم تـا آن كه مقدارى عجز خود را بفهمد، از آن . گفتم من نه از آن قـبـيـل هـستم كه خيال نموده اى و نفهميده و نسنجيده لطيفه ها باز نمودى ، آباد شود شهرت كـه امـثـال تـو از آن بـيـرون نـكـردند، بلكه من قانون مساوات و مواسات خوانده ام و نوع پرورى ياد گرفته ام و بعد از اين مى خواهم چراغ هدايت مردم گردم ، تبر را بده چنانچه چـيـزى شـكـسـتـه شـد تـو بـردار تـا وقـتـى كـه قـضـاء وطـرت حـاصـل آيـد و مـن تـو را مـقـدم بر خود مى دانم ولو جوان هم بودى تا چه رسد به اين كه پيرمرد ناتوانى .
اصـفـهانى تبر را داد و خود گوشه اى ايستاد. اولا ريشه ها را زير و رو كرده موانع تبر زدن را سنجيده بعد از آن سخت حمله ور شدم ، روحى كه در نشاط و اهتزار سرشار بود همت گـمـاشـت بـر درهـم شـكـسـتـن اين ريشه هايى كه چون محبت خيبرى با اين ابابكر پيرمرد پيشانى سندان نموده بود و چنان تبر اين ريشه ها به قوت مى خورد كه زلزله در اركان كـاروانـسـراى تحتانى و فوقانى حادث گشته و عوض دو قطعه شدن چهار قطعه مى شد كه كاروانسرا از بيرون و رفقا از حجره فوقانى تعجب كنان دويدند كه يارب !

چه زور و چه بازوست اين  
  مگر با قدر هم ترازوست اين
حاج عبدالله گفت : آقا كاروانسرا خراب مى شود، خرده اى آرام .
گـفـتـم : گـنـاه ريـشـه هـاسـت نـه از مـن . و بـالجـمـله در قبال ضربت هاشميه ريشه هايى كه از يهود لجوح و عنودتر بود در ظرف يك ساعت خرد و ريـز گـرديـد و قـطعات آن كالجراد المنتشر به هوا و يمين و يسار پريده ، بهبهانى و ساوجى و پيرمرد اصفهانى جمع آورى نموده و انگشت حيرت به دندان گزيده كه اين جثه ضـعـيـف چـطـور ايـن تنه هاى فولادوش را از هم دريده ، گفتم تعجب نكنيد كه روح انسانى مـثـل بـرگ كـلم پـيـچ بـه هـم پـيـچـيـده و چـون غـنـچـه گـل بـه روى هـم خـوابـيـده قـوت و بزرگى او معلوم نگردد الا عند بروز الاثار، لانه خليفة الله و آية الكبرى .
و اگر به علم و نشاط فى الجمله منبسط و منشرح گردد در قوه خود ببيند كه آسمان را با مـشـت خـرد كند، بلكه كار خدايى كند و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى و ما قلعت باب خيبر بقوة جسدانيه بل قوة ربانيه .
و اينها افسانه نيست ، بلكه هر انسانى نمونه اى از اين معانى را گاهى در خود مى بيند، محض تصديق كلمات بزرگان ، الهم ارنى الحق حقا حتى اتبعه .
يك ـ دو من كنده اصفهانى برد، هفت ـ هشت من كنده خرد و خشك شده را برديم چايى علم و پلو دو و حجره گرم گرديد. فكنا فى اهلناء عيش و حبور و غاية نشاط و سرور.
گفتم : آقاى بهبهانى بيار آنچه دارى كه روح تو در غايت انبساط و انشراح است فعلا.
گـفـت : حـالا فـهـميدم كه روح تو منشرح تر است زيرا كه چهار قران را به زودى فرض نـمـودى كـه دكـتـر گرفت و از او گذشتى و شجاعت كنده شكستنت را نيز ديدم و سخاوت و شـجـاعـت مـن بـه ايـن درجـه نـيـست و معلوم مى شود شرح صدر تو بيش از من است . و قد قـال النـبـى علامة شرح الصدر التجافى عن دارالغرور و الانابة الى دارالسرور. و سخاوت و شجاعت منوط به گذشت نمودن از دارالغرور است .
گفتم : به اين اقرار و تواضعى كه امروز نمودى معلوم مى شود به وجب دوم از علم رسيده اى ، چـنـان كـه حـضـرت صـادق عـليـه السلام فرموده است العلم ثلاثه اشبار، الشبر الاول تـكـبـر و الثـانـى تـواضـع و الثـالث عـلم ان لا يـعـلم شـيـئا. و قـبـل بـر ايـن جـنـابـعـالى در شـبـر اول بـوديـد و حـالا كـم كـم داخـل شـبـر دوم شـده اى و ايـن حـركـت جـوهـرى تـو از گـرفـتـارى ديـروز و ديـشـب حـاصـل شـده ، زيـرا بـليـات و گرفتارى هاى اين دنيا اگر چشم حقيقت بين داشته باشى نـعـمـت و لطفهايى است از خداوند كه بر بندگان محبوبش وارد نمايد محض ‍ ترقيات آنها چـون تـرقى انسان به روحانيت اوست و خلاصى اوست از ظلمات طبيعت ، الله ولى الذين آمـنـو يـخـرجـهـم مـن الظـلمـات الى النـور و قـد قـيـل البـلاء لانـبـيـاء ثـم الاوليـاء ثـم الامـثـل فـاالامـثـل ان لكـل عسر يسرا(180) و به اصطلاح عرفا در مسافرت الى الله قـبـض و بـسـط، قـدمـهـاى ايـن راه اسـت ، قـبـض قـدم چپ و بسط قدم راست است و به زبان كـيـمـيـاوى حـل و عقد نامند و در كليه مكونات زمستان و تابستان و شب و روز كه برودت و حـرارت افزا هستند موجب حل و عقد و قبض و بسط هستند و اين گرفتارى و ناخوشى ديروز خـلاصـى و خوشى امروز ما، قبض و بسط و حل و عقد روح ما بود و البته به قدر يك قدم تـرقـى حـاصـل شـده و هـر دو حـالت نـعـمـتى است از طرف حق كه شكرش لازم است و اگر چـنـانـچـه عـارف كـامـلى بـوديم از خدا نبايد بخواهيم رفع بلا را چون معلوم شد كه بلا هـديـه و نـعـمـتـى اسـت از طـرف او و سـر تـسـليم بايد پيش آورد كه هر چه آن خسرو كند شيرين بود، چنان كه مولوى مى گويد:
مى شناسم من گروهى ز اولياء  
  كه دهانشان بسته باشد از دعا
پس بر دو حالت بايد شكر كرد كه هر دو لطف و نعمت است .
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد  
  اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
و حـال آن كـه جـنـابـعـالى و آقـاى سـاوجـى هـر دو را دل مـى طـپـد كـه چـه خـواهـد شـد و از ايـن گرفتارى زهره تان آب شده و دهانتان خشكيده و بـدنـتـان مـى لرزيـد و نـزديـك بـود مـاءيـوس گـرديـد و حـال آن كـه واقـعا در نعمت و رحمت حق غرقه بوديد و از روى نفهمى و بى معرفتى توقع بـيـجـا از دنـيـاى دون داشـتيد كه همه را به خوشى بگذرانيد و بلايى به شما نرسد و حال آن كه على عليه السلام فرموده است :
دار بالبلاء محفوفه و بالغدر موصوفه لا يسلم نزالها.(181)
شـما هنوز بچه ننه هستيد و جناب آقاى بهبهانى امروز صبح تيمم نموده و نماز را نشسته مـى خـوانـد كـه فـى الجـمـله هـوا سـرد شـده بـود و حـال آنـكـه دنيا سراى زحمت است و سراى امتحان و تربيت است و مدرسه است و ورزشخانه است و دارالغربه و مزرعه است . قال اميرالمؤ منين عليه السلام من ابصر بها بصرته و من ابصر اليها اعمته .(182)
پـس دنيا از اين جهت نعمتى است بزرگ و رحمتى است سترگ كه لازم است بر بندگان كه قـدردان او بـاشـنـد و ايـن حـيـات مستعار را تقدير نمايند، اللهم احينى حيوة محمد و آله و امتنى مماتهم .
سـاوجـى گـفـت : مـا غـير از مذمت دنيا تا به حال مدحى نشنيده بوديم و اين طورى كه بيان نمودى دنيا بهترين جايى است .
گـفـتم : همان كلامى كه على فرموده ممدوح و دنياى مذموم را بيان و شرح داده كه ممدوح را يك عالم مدح فرموده و خوبى او را به نهايت رسانده و همچنين ذم مذموم را به آخر رسانده و هر يك از اين دو شرح مشروح را به يك حرف ادا نموده چنان كه در مدح فرموده من ابصر بـهـا بـصـرتـه و در مـذمـت فـرمـود مـن ابـصـر اليـهـا اعـمته كه كه در حرف با مجلداتى گـنـجـانـيـده و در حـرف الى فـصـولى مـفـصـل فـرمـوده عـز مـن قائل و جل من متكلم روحى و ارواح العالمين له الفداء.
و ايـن كـه مـى بـيـنـى غـالبـا مـذمـت وارد شـده بـه واسـطـه غـلبـه اهـل دنـيـاسـت و نـادرى او را آلت بينايى و عينك چشم خود قرار مى دهد و الا غالب مردم نظر استقلالى به دنيا دارند و مستقلا ملحوظ دارند اين است كه روز به روز كورتر مى شوند.
حتى يتحقق فى حقهم ختم الله على قلوبهم و على ابصارهم غشاوه و لهم عذاب اليم فلا يـؤ مـنـون بـالحـقـقـايـق و لايـسـمـعـون بـالمـواعـظ و لا يـبـصـرون بالدلائل صم بكم عمى فهم لايعقلون .
آقاى بهبهانى ! ابدا من حال تجسس و كنجكاوى ندارم ، ولكن در آن سفر كاظمين كه به جهاد رفـتـه بـوديـم و سـر كار هم تشريف داشتيد در منازل و در خود كاظمين خصوصا وقتى كه حاجيها دسته دسته وارد مى شدند چيزها ديدم كه مبهوت شدم . درباره علما امام صادق عليه السلام فرموده است اذا كان العالم محبا لدنيا فاتهموه . و نيز ديده و فهميده اند كه فـرمـوده اسـت و امـا مـن كـان من الفقها صائنا لدينه مخالفا لهواه مطيعا لامر مولاه فعلى العوام ان يقلدوه .
و ايـنـهـا خود را مراجع تقليد مى دانند و حال آنكه بر خلاف اين اوصاف مشى مى كنند باز از عوام الناس اگر بودند مى گفتيم خر است از خر چه توقع ، لكن هر يك در مقام دانايى كوس لمن المك مى زنند.
قـال اصـدق الصـادقـيـن و قـوله الحـق مـثـل الذيـن حـمـلوا التـورة ثـم لم يـحـمـلوهـا كـمـثـل الحـمار يحمل اسفارا بئس مثل الذين كذبوا بآيات الله و الله لا يهدى قوم الظالمين .
خـنـده ايـنـجـا بـود كـه بـا وجـود پنج ـ شش نفر از پيرمردهاى كهنه كار قديمى از مراجع تـقليد ده ـ پانزده نفر از فضلا تلامذه مرحوم آخوند را ديدم كه تلاشها و سعى ها داشته و دارنـد كه مرتبه افتاء و تقليد را دارا شوند كه سهم امام و وجوه ديگر به او برسد و اسـم او شـهرت بگيرد، با آن كه قضا و فتوى از واجبات كفاييه است بوجود يكى كافى از ديگران ساقط است .
و قد ورد فر من الفتيا فرارك من الاسد.(183)
و بديهى است كه با وجود اين پيرمرد براى نوچه ها امر صاف نگردد. پس ‍ بايد آنها را از مقام بياندازد يا به مذمت و تهمت و افتراء و غيبت و يا به نفرين ختم مردم آنها را گرفتن و اگـر نـشـد در ابقاء آنها با خدا معارضه نمودن و چون و چرا نمودن و كافر شدن و اين خيلى همت است .
آقـاى بـهـبهانى گفت : من اين طور سخنان را خوب نمى دانم چون تضييع نوع است و انشاء الله نـيـاتـشـان خـوب اسـت و نـيـت روح پـيـكـره عـمـل اسـت ، حـتـى عمل بد به نيت خوب ، خوب مى شود و عمل خوب به نيت بد، بد مى شود.
و قـد ورد و لاتـظـنـن بـاخـيـك سـوء مـا تـجـد لاحـتـمـال الخـيـر سـبـيـلا و قال الله قولوا للناس حسنا.(184)
گـفـتـم : جـنـاب بـهـبـهـانـى ايـن اصـالت الصـحـة و اصـالت الحـسـن در اعـمـال شـخـصـى و امـور دنـيوى است ، آن هم از عارف نوعى ، مثلا اگر عقد نكاحى و يا عقد بـيـعـى از آخـونـدى و يـا اهـل شـهـرى واقـع شـود كـه نـوعـا مـسايل را مى دانند و محل شك شود بايد گفت انشاء الله صحيح است و همچنين اگر مسلمانى مـايـعـى را آشـاميد و احتمال مى رود كه شراب باشد اينجا هم بايد گفت كار بدى نكرده و دست و دهنش پاك است .
و امـا نـحـن فـيـه ، از آن قـبيل است . مسئله ، مسئله ارشاد مستر شد و هدايت گمراه و راه هم راه آخـرت اسـت و گـذشـت كـه حـضـرت صـادق مـيـزان بـراى مـفتى و هادى و مرشد قرار داده و اوصافى ذكر نموده و اگر چنانچه از عوام الناس از تو بپرسند بر تو واجب است جواب بـگـويـى و ارشـاد كـنـى ، چـون اهـل بـخـيـه هـسـتـى خـدا بـه آنـهـا امـر فـرموده فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون .
و اگر در بين مسئول عنهم اعلم عادلى پيدا بود بايد او را ترويج كنى و از ديگران نهى كـنـى كـه امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر از فـروع تـولا و تـبـرا اسـت و اصـل و فـرع هـر چـهـار واجـب اسـت ، ايـنـجـا مـقـام شامخ عنقاى يقين است و جولانگاه اصالت الصحه در فضاى كوچكى كه مى توان گفت اى مگس ‍ عرصه سيمرغ نه جولانگاه توست ، بـه عـبارت ديگر مقام خلافت مآبى را نمى توان به اصالت الصحه ثابت نمود و اين حـرف تـو نـظير استخاره عربهاى بيابانى است كه براى يقين مقلد خود استخاره مى كنند نـه بـه آن شـورى صـدر اول كـه نـصـوص مـتـواتـره و آيـات مـحـكـمـه را قبول نكردند و نه به اين بى نمكى كه به استخاره يقين مى كنند باز آنها به يك درجه معتذرند كه معيدى هستند.
و امـا امـثـال جـنابعالى با اين فضل و كمال و دود چراغ و ريش و عمامه اين مطالب را نبايد ايـن طـور سـسـت تلقى نمود و مطلقات وارده را نبايد به اطلاقش اخذ نمود با وجود مقيدات عـديـده عـقـلا و نـقـلا زيـرا كـه بـديهى است كه اطلاق قوله عليه السلام و اما الحوادث الواقـعـه فـارجـعـوا فـيـهـا الى روات احـاديـثـنـا فانهم حجتى و انا حجة الله (185) شـامـل نـمـى شـود كـسانى را كه به هواى نفس عمل مى كنند نه به احاديث ، بلكه مقيد است روات احـاديـث بـه عـاملين بها و پر واضح است كه طالبين رياست فتاوى و احتياطاتى را كـه در رسـاله مـى نـويـسـنـد فـقـط بـراى مـقـلد اسـت و خـود را مـثـل خـر سـوارى مـلانـصـرالديـن بـه حـسـاب نـمـى آورنـد و مسئول آن مسايل نمى دانند.
اين گونه علماء چنان غرق اند كه به حساب رسيدگى نمى كنند كه بفهمند كه حسابشان درسـت اسـت يـا نـه و خـودشـان هـم مـسـئول احكام شرع هستند يا نه ، مثلا فتوى مى دهند كه رشـوه حـرام اسـت ، و بـراى مـقلدين از پيغمبر نقل مى كند حب الدنيا راءس كله خطيئه و خـود را بـه حـسـاب امت پيغمبر نمى آورند، رشوه را مى خورند و حب دنيا را هم دارد و از خر شـيـطـان هـم پـايـيـن نـمـى آيـد كـه خـود را هـم از مـكـلفـيـن مـحـسـوب دارد با آن كه كبرى دليـل اجـتـهـاديـش كـه كـلما ادى اليه ظنى فهو حكم الله فى حقى و حق مقلدى ، خودش اول مكلفين است .
پس آقاى ساوجى معلوم شد كه اينها غافل ، غافل تر و از ديوانه ، ديوانه تر هستند.
گفت : لابد در ميان اينها خوب هم هست .
گفتم : البته خوب هم هست ولو در گوشه انزوا و الا لظهر الحجه بالضروره .
ولكـن غـالبا بدند و مردم را به ضلالت سوق مى دهند و العلم غيورها و بالاخره تدور عليهم دائره السوء و لات حين مناص .
آقـاى بـهبهانى گفت : لابد اين اعمال خود را كه ظاهرش بد نماست البته قبايى براى او دوخـتـه و كـلاهـى بـه سر او مى گذارند چطور مى شود كه همچو صافا صاف بر خلاف شرع رفتار نمايند.
رفتم : البته نزد عوام كلاهى سر اعمالشان خواهند گذاشت چنان كه شريح قاضى گفت : قـتـل حـسـيـن بـن عـلى بـسـيـف جـده لانـه خـرج عـلى امـامـه زمـانـه يـزيـد بـن مـعـاويـه و قال النبى من خرج على امام زمانه فدمه هدر.(186)
ولكـن صفريات اين كلاه هميشه به هواى نفس است لكن بار شريح قاضى فقط يك طرف كـلاه او بـه هواى نفس بود و از اين علما (سوء) گاهى هر دو طرف هواى نفس است فقط عذر مـى تـراشـنـد بـدتـر از گناه ، نظير عذر آوردن ملانصرالدين كه ريسمان از او خواستند، گـفـت : ارزن بـه روى ريـسمان پهن كردم ، گفتند: ارزن به روى ريسمان پهن نمى شود، گفت : عذر مى خواهيد كه گفتم .
بـاز او كه اقرار نمود كه عذرش بلاوجه است ، ولكن بر اعتذار اين علما اگر وقتى كسى جراءت كند و ايرادى نمايد از ربقه اسلام خارج و مهدورالدم خواهد گرديد. علاوه عوام اين دوره غـالبـا مـحـض انفاذ و اجراء اغراض ‍ فاسده خود از اين آقا تقليد نمايد و آقا هم اگر بر طبق اغراض او فتوى نراند خواهد رميد.
پـس لابـد اسـت مـحض دلگرمى او و به جاى ديگر نرود اغراض فاسده او را امضا نمايد، بـلكـه به امضاى خدا و رسول هم رساند، پس جناب آقا باطنا مقلد هواهاى نفسانى آن عامى است كه فى الحقيقة باب مفاعله بين آن دو صورت خواهد گرفت .
مثلا سلاطين ايران علامت تقليد نمودنشان را از آقايى فرستادن دو هزار تومان وجه الاجاره شمس العماره نزد آن آقا را نزد آن آقا بود و به دلالت التزام مى فهماندند كه عين شمس العـمـاره نـيـز تـمـليـك شـمـا شـده اسـت ، چـون شـخـص مـتـديـن تـصـرف در امـوال مـشـتـبهه نمى كند مگر به اين نحو و محمد على ميرزا كه اخيرا اين كار را كرد البته مقاصدى داشت و از آن طرف هم همراهى كامل شد، نهايت مطلب آخر پيش نرفت .
بـهـبـهـانـى گـفـت : البـتـه بـايد تصديق نمود كه نظر حب و بغض به اشخاص كاذب و خيانتكار و خطاكار است كه حب الشئى يعمى و يصم اگر كسى را محبت داشتى و او اگر هر قبيحى را به جا آورد به نظر محب مستحسن خواهد بود. و همچنين اگر كسى را مقبوض داشتى او اگـر نـمـاز شـب هـم بـخواند و هر فعل حسنى به جا آورد رياكار و مدلس خواهد بود. و مـنشاء حب و بغض غالبا از امور خفيه ارتكازيه اى است كه شخص ملتفت نيست كه او را به قـعر و انبيق بگذارد و بفهمد كه الهى است يا نفسانى ، زمينى است يا آسمانى و غالبا هم نـفـسـانى است ، اين است كه نبايد شخص به نظريات و حدسيات خود مطمئن باشد كه اين خـطـا نيست ، بلكه صواب است شايد به همين لحاظ حضرت صادق فرمود كذب سمعك و بصرك عن اخيك .(187) و حق فرموده قولوا للناس حسنا.
يـعـنـى ولو بـد بـبـيـنـد كـه اطـلاقـش مـطـابـق روايـت اسـت حـالا جـنـابـعـالى احـتـمـال نـمى دهيد كه نظريات بدى كه به آقايان داريد از اغراض خفيه نفسانيه ناشى شـده و در هـمـه بـه خـطـا رفـتـه ولو تـو هـم چـون قـاطـعـى احـتـمـال نـخـواهـى داد، چـون نـاخـوش و مـريـض لكـن مـن كـه احتمال مى دهم كه تمام نظريات شما بر خطا باشد و اين بدبينى ها به هواى نفس باشد و تـو خود ملتفت نيستى پس ‍ احوط اين است كه انسان هر چه ببيند از اين بزرگان سكوت كند.
گفتم : پس نبايد نهى از منكر نمود، چون احوط سكوت است و نبايد شهادت بر حقوق منكر داد و حـدود الهـى را مـعـطل گذاشت كه احوط سكوت است . بابا من و تو و همه مى دانيم كه ايـنـهـا بـه گفتارشان خودشان رفتار نمى كنند و من نمى گويم ، كه على فرمود احسن المـقـال مـا صدقه الفعال . و نگويم كه خدا فرموده كبر مقتا عندالله ان تقولوا ما لا تفعلون . كه احوط سكوت است بابا كذب سمعك و بصرك مى گويد غيبت نكن و نمامى مكن ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشه فى الذين آمنو لهم عذاب اليم زيرا كه غيبت و سـخـن چـيـنـى رشته الفت و اتحاد بين مؤ منين را مى برد و مقراض مى كند نه آنكه سكوت كنى ، حتى خود فاعل را هم نصيحت و نهى از منكر مكن كه احوط سكوت است ، پس على عليه السلام كه عثمان را نصيحت و موعظه در تظلمات مصرى ها نمود خلاف احتياط رفتار كرد و اگر كسى را ديديد شراب مى خورد و قمار و يا زنا مى كند اولا نبايد دويد به اين طرف و آن طـرف كـه فـلان فلان كرده لكن خودش را البته بايد نصيحت و نهى از منكر نمود و اگـر قـاضـى جهت شهادت خواست بايد اقامه شهادت نمود. و من يكتمها فانه آثم قلبه .
گـفـت : تـو هـم بـرو خـود آنـهـا را نـصـيـحـت كـن ؛ گـفـتـم : شـايـد مـثـل مـن هـزار نـفـر رفته باشد اگر او مثل من ها پارتى باشد، خنده كنان خواهد گفت الملك عـقـيـم ، مـن اگـر خـوبـم اگـر بد تو برو خود را باش كه گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت و اگر ظاهر الصلاح باشد يك عذر بدتر از گناهى مى تراشد و حق السكوتى هم مـى دهـد مـثـل طـلحـه و زبـيـرهـا و مـى گـويـنـد احـوط سـكـوت اسـت مثل جنابعالى .
صـبـح بـه طراده سوار شديم به كوفه رسيديم ، بعد از زيارت وارد نجف شديم چيزى نگذشت كه حاج شيخ عبدالله مازندرانى كه از رؤ ساى مشروطه خواه بود نيز مرحوم شد و غـالب طـلاب ، بـلكـه عـمـوم آنها كه مشروطه خواه بودند بالكليه بى ملجاء و بى پناه شـدنـد و گـرد يـتـيـمـى رخـسـار آنـان را فـرا گرفت ... و بالجمله در اين عوان در فشار روزگـار غـدار و ضـيـق مـعيشت گرفتار بوديم فقط پشت گرمى به آن نان سيد بود كه بـه مـن صـاحـب چـهـار نـفـر عـيـالات بـودم در شبانه روزى نيم حقه نان مى رسيد و باقى مـصـارف ديـگـر بـه نـسـيه كارى و يا به بعضى مزدورها و تدابير به زحمت و مشقت مى گذشت .
يـادم از اسـتـخـاره تـزويـج آمـد كـه رقـعـه ثـانـى اسـتـخـاره ، لا تفعل بيرون شده بود.
گـفـتـم : حـسـبـى الحدسى كه زده بودم بايد زمانى در فشار باشم اما خدا كند كه زمانش كـوتـاه بـاشـد و حـال قـريـب يـك سـال اسـت كـه بـسـيـار در مـضـيـقـه افـتـاده ايـم و عـمر افـعـل قـريـب سه سال بود خدايا عمر لاتفعل را كوتاه تر كن ، آن كه ديدى بى همه چيز صبر مى كردم تنها بودم حالا سه ـ چهار نفر از بندگانت على الظاهر چشمشان به دست من است حالا هم صبر از ما توقع نداشته باشى زيرا كه خود را به وصف رحمانيت و قاضى الحـوائج و مجيب الداعواة و ذى الجود الكرم معرفى فرموده و ما بنى آدم را سايه و خليفه و مـظـهـر اتـم خود قرار داده و تكليف فرموده اى كه تخلقوا باخلاق الله و با دست خالى چـطور قضاى حاجت و اجابت خواهش زن و بچه خود را بنماييم تا چه رسد به بيگانگان و چـطـور جـود و كرم بنماييم به كيسه خالى و وجوه بريه را نيز به خانه كسى سراشيب نموده اى كه آب هم از دستش ‍ نمى چكد علاوه بر آن دشمن ما است .
على الجمله ولو طلابى كه در نجف بوده اند بالاخره خواهى نخواهى به درس آقا رفتند و آن حـرف آقـا در ابـتـدا كـه بـا طـلاب اگر زندگانى مى خواهم عتبه در خانه مرا ببوسند مـصداق خارجى پيدا كرد، ولكن به آن تاءنف و كله شقى كه در من رسوخ داشت از جانب آقا كـنـاره گيرى داشتم و به درس ‍ حاضر نمى شدم و سبزى پاك نمى كردم و بادمجان دور قـاب نـمـى چـيـدم ، بلكه سه ـ چهار درس سطح مكاسب و كفايه و منظومه جهت چند نفرى از طلاب مى گفتم و روزى يك ساعت هم به قرائت خانه هايى كه مفتوح شده بود جهت مطالعه بعضى كتب مى رفتم و روزنامه ها را هم بى نصيب نمى گذاشتيم .
فصل نهم : جنگ بين المللى اول
در روزنـامـه اى ديـدم تـفـنـگـى از شـخـص صـربـى (188) صـدا كـرده وليعهد اتريش (189) كـشته شده و كشف كرده اند آن فشنگ نشان دولتى داشته فورا اتريش اعلان جنگ بـا دولت صـرب داد، روس گـفت تو خر كجا هستى ، اعلان جنگ بانمسه داد آلمان گفت تو چـكـاره هـسـتـى گـردن كـلفت بى غيرت اعلان جنگ با روس داد، فرانسه نيز اعلان جنگ با آلمان داد.
آلمـان گـفـت : تو هم بالاى روس پدر تو را هم در مى آورم ، انگليس گفت دهنت مى چايد كه پـدر فـرانـسـه را در بـيـاورى . آلمـان گـفت اى روباه باز پدرسگ تو هم بالاى همه . و بالجمله اروپاى متمدن با كمال وحشى گرى در ظرف بيست و چهار ساعت خر تو خر شد.
گفتم : حالا خوب رنگ گرفت راههاى تجارت و داد و ستد از بر و بحر مسدود گرديد.
دردم يكى بود و دو تا شد  
  ناشكرى كردم سه تا شد
رفـتـم بـه بـيـرونـى مـحـروم آخوند كه صناديد قوم (190) در آنجا هميشه جمع بودند شنيدم كه پسر كوچك مرحوم آخوند نقل مى كند كه وقتى در تهران بوديم سيد مقدسى كه در هـمـسـايگى ما بود شبى خواب ديده بود كه پيغمبر و حضرت رضا و حضرت حجت وارد شـده بودند به منزل سيد، و سيد احتراما به پا ايستاده بود و پيغمبر نشسته ، رضا به پـيـغـمـبـر شـكـايـت از روس ‍ نـمـوده بـود كـه شـيـعـيـان مـا از دسـت ايـن خـرس شـمـال در فشار و نكال هستند، تدبير فرماييد. پيغمبر فرموده بود چون امروز مدير دنيا حـجـت بـن حسن است عرض شكايت به او بنماييد، حضرت رضا همان شكايت از روس را به حضرت حجت نمود، حضرت حجت گفت تا بيست ماه به من مهلت بده تا آنكه تدبير اين كار تـمـام شـود و بـعد از آن روس مضمحل گردد و حالا كه اين جنگ شروع شده سه ماه ماند كه بـيـسـت مـاه تـمـام شـود و مـن يـقـيـن دارم كـه روس تـا سـه مـاه ديـگـر مضمحل خواهد شد.
و از آنـجـا بـيـرون شـدم مـيان صحن نزد بعضى از همسايگان نشستم ، گفتم اين چه آتشى است كه روشن شده است در اروپا، گفتند حضرت حجت ديد اگر مرحوم آخوند با روس دست بـه گـريـبـان شـود ولو بـالاخره مسلمين غالب شوند، لكن تلفات زيادى خواهند داد، لذا آتـش آخـونـد خـامـوش شـد و بـا يـك فـشـنگ صربى آتش را براى روس برافروخته به توسط حاج ويلهلم (191) را قوت و نصرت بدهد.
اى به قربان حضرت حجت كه تدبيرى نموده الآن از هر طرف كه كشته شود، سود اسلام اسـت و الا مـا آخـونـدهـا چـه از دسـتـمـان مـى آيـد بـا روس ‍ مـنـحوس ، حالا در بلندى نجف ما تـماشاگر مى شويم . فتوحات آلمان كه به ما مى رسيد هم نان بود و هم آب و همه چيز. هر چه راه نان و آب و اجناس ‍ خارجه مسدودتر مى شد و بر آقايان طلاب سخت تر مى شد غذاى روحى من فقط اخبار فتوحات آلمان و مغلوبيت روس بود و سرور و انبساط من روز به روز افزونتر مى گرديد.
هر روز بعد از چند مباحثه كه داشتم در قرائت خانه پلاس بودم ، روزنامه ها را زير و رو مـى كـردم . بـدون عـلم جـغـرافـيـا، جـغـرافياى اروپا بلكه قطعات خمسه زمين را بلد شدم اقيانوس كبير و درياهاى سرخ و سياه و سفيد را تميز دادم ، آفريقا و استراليا و آمريكاى جـنـوبـى و شـمـالى را بـه دقت گردش ‍ كردم و از وسط خانه كعبه خطى به استقامت به مركز زمين زدم و از طرف مقابل بيرون نمودم ، از ميان درياى غربى بين آمريكاى جنوبى و شمالى برآمد، در آن نقطه خواستم نماز بخوانم فاينما تولو افثم وجه الله است ، چون درون كعبه رسم قبله نيست .
و يـقع الكلام فى معنى تخوم الارض فى قو لهم ان المسجد مسجد من تخوم الارض الى عـنـان السـمـاء هـل يـصـل الى المـركـز او يـتـجـاوز الى النـقـطـة المقابل .
و بـه ايـن جـغـرافـيـاى خـودرو و عـلم هـيـئت از قـطـبـيـن و مـعـدل النـهـار و مـنطقه البروج و دو نقطه اعتدال و انقلاب و ستاره قطبى جنوب شمالى و غـيـر ذلك از عـرض و طـول بـلاد مـعـلوم گـرديـد، خـطـاهـاى آقـاى سيد محمد كاظم در عروة الوثـقـى در قـبـله زنـگـبـار و حـبـشـه و صـنـعـا و يمن و شامات و هند و طرابلس و مراكش و اسـپـانـيـول كـه نوعا اهالى مسلمان هستند و چون درس ‍ فقه ايشان را نيز ديده بودم كه در كـيـفـيت استدلال و استظهارات راجل است بنا گذاشتم عروة الوثقى را حاشيه كنم و مواضع خـطـاهـاى آقـا را مردود سازم كم كم اجتهاد خود را فعليت بدهم چون خود آقا اقرار داشت كه غـيـر از فـقـه و اصـول عـلوم ديـگـر را نديده نه معقول و حكمت و نه رياضيات از حساب و هـنـدسـه و هـيـئت و جـغـرافـيـا و نـجـوم و بـديـهـى اسـت كـه كـثـيـرى از مـسـايـل و ابواب فقه منوط به علوم رياضيه است و فهم قرآن در اخبار معصومين منوط به حـكـمـت و مـقـول اسـت و جـنـاب آقا با اين كه اقرار داشت كه اين علوم را نديده معذلك همه را مـردود و بـاطـل مـى دانـسـت ، بـه مقتضى الناس اعداء، ما جهلوا، بلكه اجازه نمى دهد طلبه معقول و رياضيات بخواند.
يـكـى از آقايان ترشيز كه نزد ما مكاسب مى خواند و مقلد آقاى سيد محمد كاظم بود، گفتم خوب است شما قدرى معقول بخوانيد ولو يك منظومه حاج ملا هادى باشد، گفت پدرم وصيت نموده كه معقول نخوانم .
گـفـتـم ايـن طـور وصـيـت معلوم نيست درست باشد و كوتاه آمدم ، ولكن در بين مباحثه مكاسب گـاهـى بـه مـنـاسـبـت مطالب معقول گفته مى شد، فى الجمله شوقى براى آن آقا بعد از مـدتـى پـيـدا شـد، بـاز گـفـتـم مـعـقـول خـوانـدن بـسـيـار مـدد مـى كـنـد بـه فـقـه و اصـول و فـهـم اخـبـار و آيـات ، خـصـوص با مذاق اشراقين كه تام المطابقه است حتى در اصـلاحـات ، بـلكـه مـعـرفـت النـفـس و مـعـرفـت الرب حـاصـل نـمـى شـود بـدون عـلم حـكـمـت ، بـلكـه كـمـال حـاصـل نـمـى شـود بـراى انـسـان بـدون عـلم حـكـمـت ، بـلكـه تـمـام عـلوم حـتـى عـلم فـقـه داخل در حكمت است . و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا. زيرا كه علم حكمت بحث مى شـود در او از احـوال اعـيـان مـوجـودات مـن الصـدر الى الساقه و من الدرة الى الذره و من البـاب الى المـحـارب و مـن الله الى الهيولى على ما هى عليه بقدر الطاقة ، علم فقه بـحـث مـى كـنـد از احـوال اضـعـف مـوجـود و هـو فـعـل المـكـلف و فعل از نقوله اعراض غير قاره است كه قعد به ضعف الوجود الى النهاية .
پس وصيت پدر تو بر خلاف قول پيغمبر است كه طلب علم فريضه ، بلكه غرض حق از ايـجـاد بـنـى آدم و خـلقـت مـن و تـو مـعـرفـت و تـحـصـيـل كـمـال اسـت . كـمـا قـال عـز مـن قـائل و مـا خـلقـت الجـن و الانـس الا يـعبدون عن المعرفه او ليعرفون بالعباده و كنت كنزا مخفيا و فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف .
گـفـت : وصـيت پدر سهل است ولكن من مقلد آقا سيد كاظم هستم و گويا او حرام مى داند حكمت خواندن را.
گـفـتـم : ايـن دروغ اسـت ، چـون آقـا ايـن قـدر نـافـهـم نـيـسـت كـه اصـول دين را به ادله عقليه ياد گرفتن ، كه موجب اسلام مسلمانان است حرام بداند و خود را حـجـت الاسـلام بـداند، چون در اين صورت حجت الكفر خواهد بود و ساحت آقا منزه است از اين طور نامربوطها.
گـفـت : ضـرر نـدارد از ايـشان اجازه بگيريم ، گفتم : بسيار خوب است ، لكن اجازه براى امـثـال خـودت كـه فـى الجـمـله اسـتـعـداد فـهـم تـان مـعـلوم اسـت درخـواسـت كـن ، چـون احـتـمال دارد جناب آقا جهت بعضى از كم استعدادها حرام كرده باشد و يا بد ذاتها چون علم حـكـمـت نـور اسـت و آب كـوثـر است و نور و آب بر مزبله اى بيفتد تعفن و كثافتش بيشتر گـردد و بـه كـفـر مـنـجـر گـردد چـنـان كـه عـلم فـقـه هـم بـه گـودال هـاى بـد بـيـفـتـد غـالبا موجب فسق و ارتكاب محرمات گردد نظير رشوه خوارى و مـال يـتـيـم خوردن و خون ناحق نمودن و ظلم نمودن بلكه نادرا هم كافر شدن مى بينى اين طـورها را پس نبض قوه و استعداد خود را بده به دست آقا كه او طيب و مقلد تو است ، فعلا بـبـيـن چـه مـى گـويـد و هـر چـه گـفـت بـراى مـن خـيـر بـيـاور تـا بـه مـيـزان عقل با هم بسنجيم و يا به ميزان شرع چون خدا نكرده من هم خود را مجتهد مى دانم .
آقـاى تـرشـيـزى بـعـد از بـرهـه اى گـفـت جـنـاب آقـا را مـلاقـات كـردم پـرسـيـدم كـه مـعـقول خواندن من به قدرى كه لااقل اصطلاحات آن را بلد شوم چطور است ، گفت نه ، نه نـبـايـد بـخـوانـى كـه مـطـالبـشـان نـاحـق و بـاطـل صـرف اسـت و لااقل اگر به ضلالت هم نيفتى ، تضييع عمر نموده اى و از اين جهت من حرام مى دانم . و من بـارهـا عزم كردم كه كتابى در رد كتب معقول بنويسم و هنوز موفق نشده ام و خودم اگر چه معقول را به مدرسه نخوانده ام ، ولكن به مطالعه فهميدم كه آنچه نوشته اند نامربوط اسـت ، ولكـن هـنـوز عـازم هـسـتم كه چنين كتابى در رد آنها بنويسم كه چگونه مطالب آنان مردود نباشد و حال آنكه :
قـد اجـتـمـعـت العـصـابة على عدم وجود الكلى الطبيعى بكليتها و من غير المشخصات فى الخـارج و عـالم المـواد الكونية و الحق عندى وجوده كذلك كخط يرسم بمتحرك فان الخط مـوجـود فـى الحـال حـركـت الراسـم و حـصـوله التـدريـجى من غير تعينه بحد معين و مقدار شخصى حيث فرض تحرك الراسم و تزايد الخط متدرجا و الحركة قابلة الانقسام الى غير النهاية .
اين رد نمونه مردود بودن باقى مطالب معقول .
قـلت لا يقال ان الخط الوجود و لا يشار اليه بهذا الاوان يتحد بحد فرض ‍ مشخص و ما يتدرج فى الوجود فهو خارج عما فرض محدودا فظهر خطاء ما قرره و سقط بناء ما اصله كما هو اضحى من الضحى عند اولى النهى .
گفتم : آقاى ترشيزى اين ترهات كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض ‍ مالها من قرار. و اگـر مـى خـواهـى واقـعـا چـيـز فـهـم و عـارف حـق بـشـوى بـايـد درس معقول را بخوانى .
چـون آلمـان بـا هفت دولت طرف شده و مى جنگيد علاوه بر كوچكها نظير صرب و بلژيك و غيره بعيد مى نمود غالب شدن او بر روس ، چون مى گفتند آلمان دوازده ميليون عساگر در زيـر اسلحه دارد، ولكن بقيه قريب چهل ميليون بر ضد او مسلح شده اند از اين جهت ، دعاى او بـر طـلاب لازم شـده بـود و اسـم او را حاج ويلهلم مؤ يد الاسلام (!) گذارده بودند و از فـتوحات او خصوصا بر روس خوشحال و مسرور مى شدند خصوصا من كه يادم از بود و نبود غذا نمى آمد به همان سرورهاى روحانى قناعت داشتم و فشارهاى روزگار هم روز به روز در تـزايد بود و اجناس خارجه كه مسلمانان خود را به آن عادت و محتاج نموده بوديم بـه كـلى نـايـاب و يـا اسـعار آنها به غايت ترقى پيدا كرد، از طرف ديگر الحوالجات تـجـار و آقـايـان طـلاب و آمد و رفت و زوارى كه خيرات عمومى براى اهالى مشاهد مشرفه بود به كلى مقطوع گرديد.
عـيـال خانه گفت : با اين پيشامد روزگار و بى فكرى تو رشته معاش به كلى گسيخته اسـت . فتوحات آلمان از جهتى مايه خوشى و يا (؟) كليه مسلمانان است ، آب و نان و قند و چايى زن و بچه نمى شود، خصوص مسئله آب در اين هواى گرم تابستان كه آب نجف به واسطه عجه هاى (192) شديده و بادهاى زرد و سرخ تند تابستان آب پر و آب از نجف بـالكـليـه مـقـطوع و از كوفه سقاها مى آورند. بارى كه ده من آب بيش نبود و مصرف يك شـبـانـه روز بـود، شـش قـران - هـفـت قـران الى يـك تـومـان بـا ايـن بـى پـولى بـس مـشـكـل و تـهـديـد حـيـات انـسـان را بـيـش از هـمه مى كند و هم چنين ساير لوازمات زندگى خـصـوصـى بـراى مـا نـايـاب و تـحـصـيـل آن در غـايـت سـخـتـى بـود از قبيل زغال ، كبريت ، نفت و غيره .
ديـدم وقـتـى اسـت كـه بـدون تـدبـيـرات كـامـله و قـنـاعـت مـنـدوبـه معاش ممكن نيست و زمان لاتـفـعـل در اسـتخاره امر تزويج خوب اوج گرفته بايد دامن همت به كمر زد، امر معاش را بـه اقـل مـا يـقـنـع مـرتـب داشت كه معاد انسان بدون اين نز خطرناك است و مسكون نفس به واسطه وساوس شيطانى نيز بدون اين حاصل نگردد.
عـيـال مـا، در آن وقـت مـكـينه خياطى داشت و عرقچينى گاهى مى ساخت و به توسط بعضى پيرزنها مى فروخت كه هر عرقچينى نيم قران خرج داشت و به يك قران و نيم فروش مى شد روزى سه - چهار تا بيش ‍ نمى ساخت .
گفتم : تو هرچه شلال نمايى من مكينه مى كنم و خمس مداخلش را به من واگذار كن .
گفت : بسيار خوب است ، لكن براى ملا مناسب نيست كاسبى نمودن .
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page