سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۲۱ -



چـهـار ـ پـنـج مـن بـرنـج هـنـدى خـريـديـم يـعـنـى بـرنـج عـراق را انـگـليـس تـا تـوانست حـمـل به لندن نمود يعنى بيست و پنج هزار طغار كه هر طغارى هفت خروار است و آن هم كه مـانده بود در اين حصارى دو حقه كه سه من تبريز الا شش ‍ سير است به يك ليره بود و انگليس عوض برنجى كه از عراق برده بود از برنج هاى بدبوناك هند آورده بود و آنها ارزان تـر بـود. از آنـهـا خـريديم و در ناهار و شام از آن برنج با آن آب چاه مى پختيم ، بـعد از يك ساعت كه مى جوشيد تازه نرم مى شد كه دندان كار مى كرد به همان اندازه هم خوشحال بوديم كه قوت ما مى شود و عوض روغن كه در نجف هيچ وجود نداشت كنجد را در هـاون مى كوبيديم و در ميان آن مى جوشانديم قدرى هم ماش و يا عدس در آن مى جوشانيدم مـثـل خورش فسنجان در ميان كاسه پهلوى دورى پلو مى گذاشتيم و با قاشق از آن خورش روى بـرنـج نيم پخت بوناك مى ريختيم كه هم به جاى روغن و هم به جاى خورش بود و گـاهـى خرماى خستاوى خورش اين پلو مى ساختيم و اين خرما در آن وقت بسيار اعلا و ارزان بـود كه در غير حصارى به اين خوبى و ارزانى در نجف نديده بوديم و فراوان بود كه شايد عرب هاى فقير قوتشان منحصر به آن بود، چون آن هم غذا بود و هم خورش و محتاج پـخـتـن هـم نـبـود چـون هـيمه و زغال در نجف وجود نداشت ، پخت و پز همهه مردم منحصر به صـنـدوق شـكـسـتـن و در و پـنـجـره و تـيـرهـاى سـقـف خـانـه و امـثـال ايـنـهـا و خيلى از فقرا و اين طور چيزها را به عنوان هيمه من دو قران و سه قران مى فروختند و تهيه آذوقه مى كردند.
يـك سـقـايـى فـقـيـر در هـمـسـايـگـى مـا دو ـ سـه بـچـه كـوچـك داشـت عـيـالش بـه اهل خانه ما سفارش كرده بود كه آب لعاب برنج را كه مى پزيد دور نريزيد بدهيد جهت بـچـه هـاى كـوچـك مـن كـه غذاى خود نمايند، وقتى كه من شنيدم دلم بسيار سوخت مقدارى از گلوى خود بريديم كه مراعاتى از آن بيچارگان بشود.
وجه ارزانى آن خرماى مرغوب اين بود كه تاجرى از آن بسيار خريده بود كه نجف گران تـر بـفـروشـد و مـداخل كند وقتى كه اين سختى حصار روى نمود، خيكهاى خرما را از انبار بـيـرون نـمـوده و در سـرگـذر يـك ـ دو خـيـك با يك ـ دو نفر عرب واداشت كه همه به همان قـيـمـتـى كـه خـريـده بـود بـفـروشـد و نـه زيـاده و مـداخـل خـود را اجـر اخـروى مـنـظـور نـمـود و بـه نـظـر مـن بـسـيـار مداخل خوبى بود.
و اين غذاى اين طورى بسيار لذيذ بود، چون نفس ماءيوسى بود از اين بهتر را و بهترين خـورشـها و لذيذترين غذاها آن است كه با گرسنگى خورده شود؛ مثلا اگر نان جو را با گـرسـنگى بخورى لذيذتر است از پلو مزعفرى كه گرسنه نباشى و در اخبار نيز به اين مضمون وارد شده است كه (واجعلوا ادامكم الجوع .)
در وقـتـى كـه از كـربـلا مـراجـعـت نـموديم در يك آبادى يك ـ دو قرص نان جو خريديدم و بسيار لذت داد، بناگذارديم كه در نجف نيز نان جو بخريم و بخوريم وقتى كه در نجف يـك مـرتبه خريديم نتوانستيم بخوريم و نيز در صورت گرسنگى زودتر غذا به هضم رفته ، فايده خود را مى بخشد بدون اين كه ضررى و درد دلى حادث شود با آن كه همين حصارى در فصل بهار محرقه (218) و مطبقه (219) زياد بود در ميان مردم و بسيارى نـيـز بـه اين مرض مى مردند و در يان سال با آن غذاهاى درشت و خرما خوردن زياد هيچكس مـبـتـلا بـه ايـن امـراض نـشـد تا چه رسد به مردن و سرش اين بود كه در گرسنگى غذا خورده شد. قال النبى المعدة بيت الداء و الحيمة راءس الدواء.
بـاز وقـتـى از كـربـلا پـيـاده مراجعت نمودم و مادر زن را به الاغى سوار نموده صبح على الرسـم لقـمـة الصـباح نخورده قريب چهار فرسخ تا سر آفتاب قافله آمد و من گرسنه شـدم و چـون تـا نـجف سه فرسخ بيش نبود اول صبح به قهوه خانه اى رسيديم ولو در آنـجـا خـرمـا زاهدى پيدا مى شد، لكن به او اهميتى نداده كه نجف نزديك است دو ـ سه ساعت بيش راه نيستيم و هر روز ناهار، در ظهر خورده مى شد، يك فرسخ كه به راه آمديم كم كم گرسنگى شدت نمود كه از رفت ماندم و در زانوها رمق نماند. از مكاريها عقب ماندم ، دسته اى از زوار ايـرانى يابو سوار از عقب رسيدند و من خيلى خجالت مى كشيدم كه از آنها سؤ ال نـان نـمـايـم ، مـعـذلك چـون چـاره مـنـحـصـر بـود از يـك نـفـر از آنـهـا سـؤ ال نـمودم . جواب داد ندارم ، چون حال مرا پريشان ديد، گفت ته سفره يك مشت نان ريزه و خشك و خمير سوخته موجود است .
گـفـت : اگـر ايـنـهـا را مـى تـوانـى بـخـورى چـنـين چيزى موجود است كه غير از نان ريزه استخوان ريزه و پوست پياز و دانه خرما نيز داشت .
دامـن خود را گرفته بريز تا ببينم چيست ، آنها را ريخت به دامن ، ديگرى هم گفت در ته سفره من نيز چنين چيزهايى پيدا مى شود كه قابل خوردن نيست ، گفتم تو هم بريز كه هر چه هست خوب است .
بـه قـدر دو سـيـر مـى شد و آنها را از ميان دامن مشت مى كردم و بدون اينكه ببينم چيست به دهـان مـى ريـخـتـم و فـورا نـرم شده و قوه جاذبه به عجله تمام هنوز خوب مضغ نشده به پـايـيـن مـى كـشـيد و معده فورا كيلوس نموده به جگر مى رساند و جگر به زودى كيموس كرده به اعضا منتشر مى كرد.
در هـر لقـمـه كـه پـايـين مى رفت حس مى كردم قوت زانوها را و تكيه گاه قلب را و چنان لذت داشـت كـه هـيـچ خـورشى به آن لذت نخورده بودم ، آنجا فهميدم مضمون اخبار را كه بـهترين خورشها جوع است و عقب خورش هاى رنگارنگ گشتن از نادانى و وساوس شيطانى اسـت . نـان ريـزه هـا كـه تـمـام شـد مـكـارى هـا كـه نـيـم فـرسـخـى دور شـده بـودنـد مثل آهو به تكاپو آمده فورا خود را به آنها رساندم .
در آن حصارى روزگار بر اهل نجف سخت تنگى گرفت و روغن و گوشت ابدا وجود نداشت ، حتى بزرگان هم نمى يفاند. بزى در خانه كسى بود شنيدم قصابها آن را به نه ليره كه چهل و پنج تومان است خريده بودند كه بكشند صاحبش نداده بود.
و از قـضـاياى گفتنى آن خرى كه از كمر شل شده بود و صاحبش از آن صرف نظر نموده بـود در مـيـان كوچه اطراف مسجد هندى چند قدمى خود را به اين طرف و آن طرف مى كشيد، اقـبـال بـه ايـن خر رو آورد، زمانه با آن سازگار آمد و ستاره بختش طالع شده زنهاى نف بـه او عـقيده مند شدند، نذر و نياز نموده هركس به قدر قوه از جو و خرما و علوفه براى آن خـر مـى آوردنـد، قـريـب يـك سـال و نـيـم در مـيان كوچه به قدر ده بيست قدم بيش نمى توانست حركت كند، لكن شهر تامى در ميان عقول ناقصه پيدا نموده بود كه حاجات محتاجين بـه واسـطـه نـذورات مـى رسـيـد و آن خـر بـسـيـار چـاق و فـربـه شده بود و در آن هفته اول حصارى آن الاغ مفقود گرديد!
آقـايـانـى كـه هميشه گوشت بره و تخلى نر(220) را طالب بودند در آن حصارى به گوشت بز شيرده راضى شدند آن هم من شش ـ هفت تومان گير نيامد و الاغى را خوردند كه علاوه بر آن كه خر بود به عقيده زنها نظر كرده هم بود.
هـفـتـه اول درهـاى صـحن مطهر را مثل حرم بسته بودند كه مبادا عربها گلدسته ها را سنگر كنند و دشمن ، بقعه را تير باران كنند. بزرگان جمع شدند كه كليددار اقلا در صحن را بـگـشـايـنـد طـلاب و كـسبه كه در ضيق خناق گرفتار و سرگردان و بيكارند ساعتى در صـحـن دور هـم نـشـسـتـه مـشـغـول صحبت و مايه تسلى گردد. كليددار معتذر شد به سنگر نـمـودن عـربـهـا، روسـاى عـرب را ديـدند، آنها قول دادند كه ما اولاد على هستيم باعث چنين اهـانـتـى نـخـواهـيـم شـد علاوه بر آن كه اگر بخواهيم صحن را سنگر كنيم در به روى ما بـسـته نخواهد ماند ولو به كشتن كليدار باشد، البته در صحن را باز كنيد كه آقايان و كـشـبـه دور يـكـديـگـر نـشـسـتـه بـه يـكـديـگـر مـاءنـوس شـونـد و شـايـد در آن مـيـان دل سـوخـتـه اى عـرض حـال نجف را به على نموده اين بلا را رفع نمايند... در صحن باز گـرديـد دو ـ سـه روزى طـلاب و كسبه دور يكديگر جوقه جوقه در ميان صحن مى نشستند خـود را بـه ديـدن بـقـعـه و صـحبت با يكديگر تسلى مى دادند. گاه گاهى شست تيرهاى دشـمـن سه ـ چهار فشنگ آن متواليا به ير در ايوان و گلدسته ها و گنبد اصابت مى كرد. طلاها را فرو مى كرد.
شـيـخـى پـير مرد، كاشى از اهل منبر كه خالى از جنون هم نبود جمعى را در ميان ايوان پاى مـنـبـرى كـه آنـجـا مـنـصوب بود بيكار ديده ، آن هم عاشق و تشنه منبر جست روى منبر عنوان نـصـيـحـت و مصيبت و حديث نار و جنت نمود، كلام خود را به اينجا رسانيد كه كليددار ملعون حـمـاقـت نـموده كه حرم را مقفل ساخته و راه زيارت ما مؤ منين را مسدود كرده ، بر ما لازم است كـه در حـرم را بـشكنيم و زيارت سير بنماييم . پس از آن حمله به كفار نموده و آنها را از وادى السلام كه بهشت است و جاى آنها نيست دور سازيم ، بلكه از عراق اخراج و به دريا بـريزيم ؛ و چند دسته از عوام و فقراء در پاى منبر نشسته گوش مى دادند كه اين آخوند چـه مـى گـويـد: از كـجـا ايـن آخوند تيشه و اسكنه زير عبا پنهان داشت از منبر پايين آمده چـسـبـيـد بـه قـفـل رواق حـرم اسـكـنـه را بـه زلفـى انـداخـتـه بـا تـيـشـه مـى كوبيد كه قـفـل را بـشـكـنـد، صـداى طاق طاق در به گوش چند نفر خدمه كه در اطراف بودند رسيد دويدند از پاهاى شيخ گرفته كشان كشان او را از صحن بيرون بردند.
ثانيا حكم شد مردم از صحن بيرون بروند و درهاى صحن بسته شد اشرار عرب در صحن به روى مؤ منين گشودند و اين آخوند بست . عقل كه نيست روح در عذاب است !
از صحن كه ممنوع شديم روزگار هم روز به روز تاريك تر و سخت تر مى گرديد. حاج مـيـرزا احـمد پسر كوچك مرحوم آخوند اجازه از رؤ ساى قشون دشمن گرفت كه بگذارند از نجف بيرون رود و در سهله نزد برادر بزرگتر، آقا ميرزا مهدى باشد آنها هم اجازه دادند، ايشان اثاثيه مختصرى برداشته با زن و كلفت به واگون كوفه نشستند و رفتند.
صـاحـب مـنـصـبـى در كـوفـه در وقـت بـيـرون شـدن حـاج مـيرزا احمد كه واگون كتابى را بـرداشـتـه بـود بـاز نـمـوده بـود از مـيـان كـاغـذى حـكمى به امضاى سيد مصطفى كاشى (221) بيرون شده به مضمون اين كه :
يجب على المسلمين الدفاع عن البلاد المسلمين و الجهاد مع الكفار المهاجمين .
و اين حكم ولو مال زمان محاربه عثمانى ها بوده و چون تاريخ نداشت حاج ميرزا احمد را از واگـون بـيـرون نـمـوده در قـفـسـه اى آهـنـيـن مـحـبـوس سـاخـتـنـد تـا بـه هـزار ليـت و لعـل آقـا مـيـرزا مـهـدى او را خـلاص سـاخـتـه ، مـشـروط بـر ايـنـكـه تـا يـك سال از سهله به جايى نرود.
چـون مـسـئله آب خـوردن در نجف بسيار سخت بود و جنگ هم شدت داشت تا قريب هفده روز، از مـراحـم حـضـرت حـق چـنـد لكـه ابـر در هـوا پـيـدا گـرديـد، هـمـه در فـضـاى مـنـازل خـود پـرده هـا به اطراف منازل بستند و سنگى در وسط آن انداختند كه اگر باران بـيـايـد بـه جـمـع شـده از آن نقطه سنگ آب سرازير ظرف گردد. تا شب بيستم جنگ بالا نـيـامـد، ولكـن پـرده هـا هـمان طور مهيا بود، در شب بيستم باران پديدى آمد حب ها را از آب صاف و از آب كدرى كه از ناودان ها آمد پر نموديم .
از حـيـث آب تـا چـنـدى آسـوده شـديـم ، لكن از جهات سوخت و آذوقه بسيار سخت بود، چون خـوراكـى هـا مـحـتـاج بـه پـختن بود و هيمه و زغال هيچ وجود نداشت و پنجره و در و تيجه (222) و صـنـدوق و جـعـبـه و كـرسـى هـا را مـى شـكستيم براى آتش و بسيار آتش نعمت بـزرگـى اسـت و هـمـچـنـيـن آب و هـوا و خـاك چـرا انـسـان طـبـيـعـى خـلقـتـش از ايـنـها شده و مـتـصـل در تـحـليـل و ذوبـان اسـت و البـتـه مـدد مـى خـواهـد متصل به او برسد والا از بين خواهد رفت .
و هـمـچـنـيـن روح انـسـان نـيـز بـى غـذا نـمـى مـانـد و غـذاى روح عـلم و عمل و اخلاق كريمه است اگر از اين غذاها به روح انسانى نرسد خواهد مرد، حيات حيوانى اسـت كـه بـاقـى مـى مـاند و در اسلام اهميت به اين غذاى روح بسيار داده است و از مقدمات و شرايط حصول غذاى روحانى تقليل در غذاى حيوانى است ، چنان كه پيغمبر فرمود خداوند علم را در گرسنگى قرار داده .
گـرسـنـگـى چـنـان كه ماده غذاى روح است باعث صحت بدن نيز هست و فوايد بسيار دارد و حـدس صـائب زده مـى شـود كـه حـضرت امير كه وصيت فرمود كه او را در زمين نجف كه يك فـرسـخ از آب و آبـادانى دور است دفن نمايند، يكى از حكم و مصالح آن همان رياضات و مـجـاهـدات قـهـريـه اى اسـت كـه بـر سـاكـنـيـن آنـجـا ورود دارد كـه انـسـانـيـت آنـان تكميل گردد چون معصومين حيات دوستان خود را به رياضات وامى داشت و رب الارواح بود و هـمـچـنين در حال ممات مدفن خود را جايى قرار داده كه كسانى كه اطراف او را مى گيرند بـه مـجـاهـدات قـريه بلكه آدم شوند، چنان كه علما كه از گرسنگى غش نموده بودند در حـال غشوه فرموده بود: نجف بودن همين رياضت را دارا، ماء البير و خبز الشعير و زيارت الامـيـر. اگـر ايـن را نمى پسندى برو به ولايت خودت . ولكن در زمان ماها اسم پاريس را بـر نـجـف گـذاشته بودند از حيث وفور نعمت . سرداب هاى سده نيم سده كاشى كرده بام هاى عالى و ميوه جات فراوان و خوب و بالنسبه ارزان حتى خرماى خوب عراق در نجف پيدا مـى شـد كـه در كـربـلا كـه دو فـرسخ نخلستان دارد يك دانه از آن پيدا نمى شود، چون بزرگان از مجتهدين و آقازاده ها و تجار عمده ايرانى در نجف زياد بودند، حتى بعضى از آقـايـان دسـتـگـاه يـخ سـازى مـخـصـوص در خـانـه اشان داشتند كه كارخانه در هيچ نقطه عربستان نبود.
بـارهـا بـه حـضـرت امـيـر عرض كرديم كه شيعيان طورى همت نمودند كه نجف را از نجفيت انـداخـت و نـقـض غـرض جـنـابـعـالى فراهم شده است و قبلا معروف بوده كه به زمين وادى السلام سگ داخل نمى شود و شراب هم همين طور.
شـراب را كـه شنيديم كه در نجف هست و بعضى از عرب ها مى خورند و اما سگ را در شب ها در كـوچـه بـازار زيـاد مـى ديـديـم ، ولكـن روز نـبـودنـد كـه ترس ‍ بچه عرب ها، تماما قبل از آفتاب بيرون مى رفتند.
يـك شب بعد از اينكه هنوز ابرها تراكم و هوا به غايت مرطوبى بود دشمن تهاجم نمود و سـنـگـر عـرب هـا كـه در بـيـرون دروازه آب و مـسـلط بـر نـجـف بـود بـه اتـومـبـيـل هـاى زره پـوش عـلاوه بـر رق رق شـصـت تـيـرهـا از خـود اتـومـبـيـل نـيـز صـداى تـق تـق بـلنـد بـود. صـداى اتومبيل ها و شصت تيرها و تفنگ ها از تهاجم دشمن به آن سنگرى كه پنج ـ شش نفر عرب بيش نبودند از قيژقيژ، تق تق ، پق پق ، وق وق و گرومب گرومب صداها كه به هم افتاده بـود و در هـواى مـرطـوبـى زودتـر و بـيـشـتـر بـه سـمـع سـامـعـيـن مـى رسـانـد. مـردم خيال كردند كه دشمن به شهر ريخته و اتومبيل ها را در كوچه هاى تنگ اين هياهوها انداخته ، مـن تـازه خـوابـيـده بـودم كـه از حـجـره ديـگر رفيق با عيالش هر دو خود را به حجره ما انـداخـتـنـد و از وحـشـت همه به گريه افتادند و من هم هرچه خواستم قولا و برهانا آنها را ساكت و قانع كنم نشد كه نشد، بالاخره عاجز شده خنده مسخره آميزى بر روى اينها نمودم .
گـفـتـم : شـمـا يقينا ديوانه هستيد و سر خود را به اين بى اعتنايى به زير لحاف بردم ايـنـهـا ديـدنـد كـه مـن آسـوده خـوابـيدم از گريه خاموش و آسوده خوابيدند، معلوم شد كه عمل در هر باب مؤ ثر و ديدن بهتر از شنيدن است .
النظر الى وجه العالم عباده و النظر الى باب داره عباده .(223)
چـقـدر سـزاوار اسـت كـه عـالم جـليـل مقدارى هم زبان را ببندد و عملا مردم را ارشاد و هدايت نـمـايـد، يـعـنـى از عـمـل بـه او امـر را عـامـل نـمايد و از ترك منهيات مردم را تارك سازد و خوددارى اخلاق حميده و آثار پسنديده آنها باشند كه مواعظ قولى او درباره خودش صادق آيـد كـه احـسـن المـقـال مـا صدقه الفعال .(224) نه آن رياكارى نمايد كه اشد حسرة يوم القمية عالم اهتدى الناس بقواله و هو يسلك طريق الجهنم .(225)
ولكن در اين دوره غالبا علما و مقلد مردم عوام هستند، مكاره شرعيه ترخيص و اباحه كنند كه تـاجر فاجر ميل دارد، كم كم بر خودش هم مشتبه شود كه هر چه مى گويد حق مى گويد و هـر چـه مـى كـند موافق شرع است نمى فهمد كه هواپرستى است ، الهم نعوذبك من غرور العلم و طغيان الغنى
سـنـگـر عـرب هـا را كـه مـسـلط بر تمام نجف بود قشون در آن شب گرفت . عربها مغلوب شـدنـد جـمـع شـدنـد در ميان صحن بعد از شور و دور، راءى دادند كه چون بعد از اين جنگ فـايـده نـدارد هـر كـس بـه خـانـه خـود بـرود، سـلاح خـود را بـگـذارد تـا چـه پـيـش آيـد لااقل نجف سالم مى ماند.
انـگـليـس بـعد از اين كه فهميد عربها دست از جنگ كشيدند و به خانه هاى خود نشستند يك ساعت و نيم توپهاى بزرگ را به كار انداخت و فشنگها را از هر طرفى از روى نجف به طـرف ديـگـر پـرتـاب مـى كـرد كـه عربها بترسند و اين صداى توپ تمام نجف را چنان متزلزل نموده بود كه خانه ها نزديك بود خراب شوند و من كه تا آن ساعت نترسيده بودم و بسيار ترس مرا فرا گرفت از خرابى خانه و در اين يك ساعت در ميان حياط قدم مى زدم كـه سـتـاره هـا كـه از هـر طـرف بـيـفـتـد مـن بـه طـرف ديـگـر فـرار كـنـم و در منزل خودمان كه نزديك همان دروازه بود تنها بودم ، چون بچه ها را برده بودم به وسط شـهـر مـنـزل يـكـى از رفـقـا و دلواپسى آنها را نيز داشتم تا اين توپخانه خراب ساكت گرديد.
سياهه اى از بيرون به دست دسته اى از عربها كه موافق با انگليس بودند دادند كه صد و بـيـسـت نـفـر بـه اسم و رسم مقصرند، بايد گرفته شوند و در بيرون دروازه تسليم كـنـنـد و تا اين عدد تمام گرفته نشود حصارى برداشته نمى شود و در دروازه باز نمى شود.
آن دسته از اعراب افتادند به جان مقصرين كه يك ، يك ، دو، دو را مى گرفتند در بيرون تـسـليـم مـى كـردنـد مـن هـم رفـتـم زن و بـچـه را از وسـط شـهـر آوردم بـه منزل خودمان و مشغول دردهاى بى درمان خودمان شديم .
شـيـخ شـمـرد كـه آدم قـوى هـيكل ثروتمند و يك سال و نيم حكومت نجف كرد او را به زبان خـوش بـيـرون آورده بـودنـد كـه تـو چون بزرگ نجف هستى ، انگليس با مروت و اشراف پرست تو را عفو خواهد كرد.
ايـن خـره هـم لبـاس هـاى فـاخـر خـود را پـوشـيـده لبـاده شال كشميرى و ترمه متقالى را از روى لباسها پوشيده ، هفت ـ هشت ليره در جيب بغلى او ريـخـتـه و سـاعـت طـلاى خـود را بـرداشـتـه و زنـجـيـر او را در جـلو سـيـنـه حـمـايـل نـمـوده قريب سى نفر عرب مسلح كه براى گرفتنش رفته بودند نوكروار پشت سرش ‍ به يك طمطراق تمامى بردند به بيرون دروازه . به محض رسيدن تمام لباسها را از بـرش كـنـده بـودنـد حـتـى از سـر، كـلاه و از پا تنبان ، و كفش و جهت ستر عروررت گونى مندرسى با نخ قند محكم به كمرش بسته بودند و يك طناب و ريسمان بلندى را بـه گـردنـش بـسـته بودند يك سر ريسمان به يك سوار داده بودند و سر ديگر را به سـوار ديـگـر و يـك سـوار در جـلو و يـك سـوار در عقب ، اين شيخ لخت و بدبخت را به اين هـيـاءت رو بـه كـوفـه بـردنـد كـه در بـيـن راه هـواى گـرم و زمـيـن رمـل و آدم تـنـومـند و شكم بزرگ ، به پاى اسبها تند همه راه را دويده بود كه گمان مى رفـت در بـيـن راه بـتـركـد و بـه مـنـزل نـرسـد، بـدبـخـت خـيـال كـرده بـه خـانه خاله مى رود كه صد ليره تجملات به خود بست و از گلوى زن و بچه اش بريد.
بـلفـور كـه ريـيـس لشـگـر دشمن بود يك ـ دو مرتبه اى از بيرون از آقا سيد محمد كاظم اجـازه خـواسـتـه و بـه مـلاقـات آقـا آمـده بـود. در بـين اين گير و دار بين آقا و آنها عنوان دوسـتـى بـود و هـر وقـت بـه مـلاقـات آقـا آمـده بـود مـردم خـيـلى خـوشـحـال مـى شـدنـد كـه شـايـد ايـن مـلاقـات اسباب فرجى و گشايشى باشد و معذلك گشايشى حاصل نبود، بلكه تشديد مى گرديد.
شنيدم كه باز بلفور اجازه خواسته است از آقا و آقا اين دفعه را اجازه نداده و نيز شنيدم كه آقا در صدد رفتن به كوفه است كه از اين مخمصه نجف خود را مى خواهد خلاص كند.
بـه بـهـانـه نماز استيجارى و احوالپرسى رفتم خدمت آقا، عرض كردم كه شنيده ام اراده داريـد بـه كـوفـه بـرويـد. گـفـت بـلى . گـفـتـم ولو بـر شـمـا سـخـت بـگـذرد و حـال آن كه فرقى ندارد با قبل از حصارى الا درس و نماز جماعت كه ترك شده معذلك بر شما لازم و واجب است بقاء شما در نجف ، چون بديهى است كه مردم نجف هزار كه بر آنها در امـر مـعـاش سـخـت بـگـذرد بـاز پـشتشان به شما گرم است و دلاشان به شما قوى است و چـشـمـشـان بـه شـمـا روشن است خصوصا طلاب كه با وجود شما مطمئن هستند كه كفار به شـهـر داخـل نـمـى شوند براى قتل و غارت و بى ناموسى و اگر شما رفتيد پشت همه مى لرزد از ايـن خـيـالات ولو وقـوع پـيـدا نـكـنـد و البـتـه نـبـايـد هـمـه را در خيال استراحت خود داشته باشيد.
و ثانيا مردم به شما چه خواهند گفت و به آنها چه عذر خواهيد آورد و البته نبايد بيرون بـرويـد كـه هم در نزد خالق شرمسار خواهيد بود و هم در نزد مخلوق . ديگر آنكه شنيده ام اين مردك فرنگى اجازه خواسته خدمت برسد اجازه نداديد.
گـفـت : بلى چنين است ما از دست و زبان طلبه هاى خر مقدس آسوده نيستيم آدم به پهلو كه بـخـوابـد حـرف مـى زنند من سابقا كه به كوفه مى رفتم ، هفته دو هفته مى ماندم صاحب منصبهاى انگليس نزد من آمد و شد مى كردند و خيلى از خيالات فاسد و مضره آنها را دفع مى كردم و به جهت مسلمين خيلى از مصالح منظور مى شد و از مفاسد دفع مى شد، آن وقت اين خر مـقـدسـيـن فـلان و فـلان بـه ايـن و آن گـفـتـه بـودنـد كـه چطور شد آقا عثمانى ها را كه اسـلاميتى داشتند و پاك بودند و ماءمور به معاشرت با آنها هستيم به خانه خود راه نمى داد و از رفـت و آمـد بـه آنـهـا اجـتـنـاب و دورى مـى كـرد، ولكن با اين فرنگى هاى نجس و خـالص الكـفر و محارب اين همه اظهار محبت مى كند و على الدوام صاحب منصبان در مجلس آقا هـسـتـنـد و خـوش مـى شـونـد اين يعنى چه و يعنى چه ، حالا من اجازه ندادم كه اين حرفها را نشنوم .
آمدم ميان كوچه كه بلفور رشته تلفن را به دست خود گرفته و در كنار كوچه به زمين مى اندازد و با بيست نفر عرب مسلح رو به خانه سيد مى رود و اثرى از آن ملاقات بروز نكرد.
و بـالجـمـله گـرفـتـن آن صـد و بـيـسـت نـفـر تـا بـيـسـت روز بـه طـول انـجـامـيد تا آنكه آب بارانى كه گرفته بودند آن هم تمام شد باز مردم به ضيق خناق و سختى شديدى گرفتار شدند يك نفر از مقصرين مانده بود كه گرفتن او هفت روز طـول كـشـيد و انگليس جد كرده بود كه تا آن يك نفر گرفته نشود در دروازه ها باز نمى شود و قدغن شكسته نمى شود و ماءمورين از اعراب هم آنچه تفتيشات عميقانه مى كردند او را نمى جستند چون او جوان شوخى بود لباس زنانه پوشيده بود و در كوچه و بازار مى گـشـت و در مـجـامـع عـمـومى زنانه كه غالبا در فضاى در دروازه به تماشا مى رفتند و حـاضـر بـود و تخمك مى شكست و مشغول تماشا بود. تا آنكه پس از هفت روز، بقالى به يـكـى از جـمـاعت مفتشين كه همه از اشرار اعراب و مسلح بودند گفته بود اگر فلان را مى خـواهـيـد هـمـان زنـى كـه در جـلو مـى رود بـگـيـريـد كـه مـقـصـود شـمـا حـاصـل مـى شـود، آن عـرب هـم اول تـرديـد داشت كه شايد زن باشد و زن مردم را در ميان بازار بغل گرفتن بسيار زشت و ننگين است پس از چند قدمى تهور نمود آن صورت زن را از عـقـب به بغل گرفته بود، مقصر هم چون شوخ بود به صورت آن عرب يك نعره زده بود و از جلد زنانه بيرون شد، آن عرب هم نفهميده بود كه آسمان خراب شده و يا اين كه زمـيـن فـرو رفـت از وحـشـت غـش كـرده و بـه زمـيـن خـورد، مـقـصـر مـقـدارى خـنديده بود شش لول كـشـيـده كـه آن عـرب را بـكـشد ديگران دويده و دستش را گرفته بودند به بيرون تـسـليـم نـمـودند و دروازه ها باز گرديد كه جمعيت نجف از زن و مرد و كوچك و بزرگ با پاى پياده رو به كوفه دويدند من هم رفتم اقلا يك من گوشت بياورم براى زن و بچه ها كـه بـيـش از دو ساعت طول نكشيد رفتم و آمدم وقتى كه رسيدم بازار نجف پر از گوشت و نان ديدم .
تعجب نمودم كه از كجا فراهم آمد با اينكه در خود نجف چيزى پيدا نبود و از كوفه نزديك تـر آبـادى نسبت به نجف نبود و محتمل است نانهاى پخته كوفه و كشتارهاى كوفه را به توسط واگون ها در ظرف نيم ساعت وارد نجف نموده بودند.
و عـلى ايـحـال بـه زودى و فـورى قـحـط غـلاى هـمـه چـيـز مـبـدل بـه خـصـب و رخـاء گـرديـد، الحـمـد لله عـلى كل حال .
انـگليس سيزده نفر را در كوفه به دار زد گفتند همگى در پاى دار چند دقيقه اى كه مهلت بـود حـرف بـزنـنـد، زبـانـهـا گرفته شده بود الا همان جوان شوخ با طناب به گردن فـحـشـهـايـى بـه دولت انگليس و آن كسانى كه نقض ‍ عهد نموده و به انگليس كمك نموده بودند داده بود و پس از آن به مباشرين خطاب نموده بود كه جر يا كافر!
و صـد و چـنـد نـفـر ديـگـر را بـه يـكـى از جـزايـر هـنـد مـحـبـوس نـمـوده بـود پـس از يك سال آزاد كرد.
آن شـيـخـى كـه در حـرم را مـى خـواسـت بشكند پس از مراجعت كور شده و در كربلا ملاقات حاصل گرديد.
گـفـتـم : جـنـاب شـيـخ بـر شما چه مى گذشت ؟ گفت ما را بردند به جزيره اى كه در آن مـحـبـوسـين زياد بودند از همه فرق مختلفه ، وقتى كه محرم شده ما شيعيان به آن صاحب منصب انگليس گفتيم كه رسم ما در محرم اين است كه بايد عزادارى و سينه زنى نماييم جهت سيدالشهداء بايد شما اجازه دهيد.
گـفـت : هـر چـه مـرسـوم داريـد عـمـل نـمـايـيـد مـا بـه رسـوم مـذهـبـى هـيـچ مـلتـى داخل نداريم شما آزاد هستيد مادامى كه مزاحمتى به قوانين و سياست ما نداشته باشد، ما هم شيعه و سنى اجتماع و متحد شديم عزادارى و سينه زنى خوبى نموديم .
گـفـتـم : ايـن كـار بـسـيـار خـوب بـوده خـصـوص در مـنـظـر ملل مختلفه و بدون تقيه شعار شيعه را اظهار نموده ايد، يك نوع ترويج امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر بوده و لعل ملل ديگر تنبيه شده و به فكر هدايت خود بيفتند، لكن آن در حـرم شـكـسـتـنتان بى ربط بوده و همان كار باعث گرفتارى شما گرديد چنان كه شنيدم چراغ برقهاى حرم حضرت رضا را شكسته بودى و كتك مفصلى در آنجا خورده بودى و اين طور امور كه در مجمع و مرآى و مسمع عموم مسلمين خصوص علمات و مجتهدين كه واقع مى شد و آنها ساكت هستند تو نبايد بى گدار به آب بزنى و باعث اذيت خود و ديگران گردى .
گـفـت : ديـگـران شـايـد سـكوتشان از ترس جان و آبروشان باشد و من ، بلكه مسلمانان نبايد در راه ديانت ترسى داشته باشد.
گـفـتـم : ايـن طـور نـيـسـت ، در مـيان اين همه بزرگان تو تنها دلسوز اسلام نيستى و اين بـدگـمـانى است كه درباره ديگران دارى لعل آن امر، منكر نيست و يا آن كه منكر هم باشد مـورد نـهـى از آن نـيـسـت لااقل از علما سؤ ال بكن كه وجه سكوت آنها چيست خدا در قرآن مى گويد:
و لتـكن منكم امة يدعون الى الخير و ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم الفلحون .
شـايـد تـو از ايـن امـت و جـمـاعـت نـبـاشـى و مـعـلوم اسـت كـه نـيـسـتـى چـون مـراد عـالم و عامل است ، حتى على عليه السلام مى فرمايد انما النهى بعد التناهى .
و تـو از عـلمـاء عـامـليـن نـيـسـتـى ، بـلكـه اگـر ديـوانـه نـبـاشـى كـه عـقـيـده مـردم اسـت لااقل ساده لوح احمقى ، چون شنيده ام كه در مصر خدمت حضرت حجت رسيده اى و مدعى رؤ يت و مقام نيابت آن بزرگوار شده اى و حال آن به يقين پيوسته كه كسى كه مدعى رؤ يت در زمان غيبت كبرى بشود او ملعون و كذاب است .
و عـلاوه بـر ايـن شـنـيـده ام مـخـتـصـرالقرآنى ساخته اى آيات مكرره را انداخته اى ، قصه حـضـرت مـوسـى را يـك مـرتـبـه نـوشـتـه اى بـقـيـه را طويل بلا طائل انگاشته و يك بسم الله و يك فباى الاء تكذبان نوشته اى بقيه را سقط نـمـوده اى كه بى فايده است اگر تو را مثل ديگران ديوانه بگويم باز هم بهتر است از ايـن كـه عـاقـل بـدانـيـم ، چـون عاقل كافر خواهيد بود، چون خود را از خدا و پيغمبر ملاتر گـرفـتـه اى اگـر ايـن مـسموعات راست باشد واجب القتلى مگر اين كه اين حرفها درباره شما دروغ باشد، آن وقت همان ساده لوح احمق خواهى بود.
گفت : هر چه تو حساب مى كنى .
گـفـتـم : مـن تـو را مـتـنـبـه مـى سـازم كـه بـا ارتـداد بـاطـنـى و خـرابـى اصـول ديـن و كـم عقلى اين تعزيه دارى و سينه زنى و رقاصى فايده اى ندارد، به اين ظـاهـرسـازيـهـا مـغـرور نـبـايـد گـرديـد در عـبـادات و وجـوه ديـانـت عـقـل لازم اسـت و خـلوص نـيـت و فـكـر مـى خـواهـد و پـيـروى از عـالم و عامل ، اين دين شريعه اى نيست كه هر خر افسار گريخته بتواند وارد شود و آب بخورد و منتفع شود.
چـهار هزار مقدسين نهروانى از تو و امثال تو مقدس تر و حفظ ظاهر بيشتر مى كردند، به كـجـا رفـتـنـد، قـالبـى كـه آنها را قالب زد نشكسته تا روز قيامت قالب مى زند، تلك البذور فب اصلاب الاباء و ارحام الامهات باقية الى يوم القيمة .
تـو خـيـال نـكـنـى آنـها تمام شدند هر روز خود را بسنج و به آيينه ببين كه از آنها نشده بـاشـى . در قـرآن فـرمـوده اسـت قـل هـل نـبـئكـم بـالاخـسـريـن اعـمـالا الذيـن ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.
... حـاجـى پـيـرمـرد (از قوچان ) كه سبق آشنايى با ما داشت با چند نفر زوارى كه در سر زمـسـتـان بـه نـجـف آمـدنـد هـمـان نـظـر بـه سـابـقـه آشـنـايى از رفقاى خود جدا شده به مـنـزل مـا سـكـنـى گـرفـت ، يـك حـجـره بالا خانه جهت مشاراليه محلى ساخت در خدمت ايشان كـوتـاهـى نـكـرديـم بـعـد از اذان صـبـح هـر روز مـنـقـلى پـا از زغـال از آتـش سـرخ مـى كـرديـم كـه سـرمـا نـخـورد و حـال آن كه براى بچه هاى خودم آتش نمى كردم و آب وضويش را گرم مى كردم و چاى را مـهـيـا مـى سـاخـتـم مـى بـردم بـه بالاخانه از خواب بر مى خاست نماز مى خواند و چاى و صـبـحـانـه خود را مى خورد و يك ساعتى با او صحبت مى كردم كه دلگير نشود پس از آن اسـبـاب چـاى را مـى كـشيدم پايين و هر روز در ناهار آبگوشت و در شب پلو مى ساختيم كه مهمان است باشد فوق الطاقه خدمت نمود. بعد از پنج ـ شش روز از ميان خورجين خود نيم من آلو و يـك جفت جوراب كه تحفه آن ولايت بود بيرون نموده و ما را مرحمت نمود كه چون آمدم براى مردن در اينجا اينها را به شما مى دهم .
گفتم : مرحمت شما كم نشود انشاء الله صد سال ديگر عمر خواهيد نمود، رفيقش را يك ـ دو مرتبه دعوت به مهمانى نموديم پس از ده روز آنها مراجعت نمودند و مهمان ما نرفت كه آمده ام در نجف بميرم .
سـى ـ چهل روز در آنجا ماند و ما هم در خدمات او كوتاهى نكرديم ، روزى يك ـ دو مباحثه اى داشـتـيـم بعد از آن در تفقد حال او بوديم . چله زمستان بيرون شد، آن شخص ديد كه نمى ميرد و در خيال رفتن به ولايت افتاد بسيار هم اظهار خجالت و امتنان مى نمود و از خدمات ما و مـا هـم عـلى الراءس و واقـعـا غـرض و طـمعى چون نداشتيم در جواب اظهار تشكر كرده حق مهمان نوازى را بر خود حتمى مى دانستيم .
فـرمـودنـد تـا كـى در نـجـف مـى مـانـيـد خـوب اسـت حـركـت نـمـايـيـد ولى مـن خـيـال حـركـت نداشتم ، معذلك گفتم حركت نمودن با اين زن و بچه فى الجمله قروض كه هست بدون پول ممكن نيست .
گـفـت : شـمـا حـركـت كـنيد برويد به كربلا قبضى از جناب آقا ميرزا محمد تقى شيرازى بـگـيـريـد بـيـاوريـد كـه مـن بـبـرم بـه ولايـت بـراى شـمـا پـول جمع آورى نمايم و شما حركت نماييد و من يقينا پانصد تومان براى شما جمع خواهم نمود و در اين راه از زحمات خود هيچ دريغ نمى كنم .
گـفـتـم : التـفـات شما زياد و از نزد او حركت كردم بيرون رفتم با قلب مكدر و قلب پر غيظ.
فـردا صـبـح باز همان حرف را تكرار نمود كه تا كربلا رفتن و قبض كار مشكلى نيست ، شما همين امروز گارى سوار شويد و رويد فردا هم بر مى گرديد.
گـفـتـم : بـلى قـبـض بـردن شـمـا و تـهـيـه پـول نـمـودن و فـرسـتـادن خـيـلى اشـكـال دارد، شـمـا اگـر مـصمم هستيد كه ما را به قوچان ببريد براى شما هم كار مشكلى نـيـسـت كـه شـما برويد وجه را بفرستيد، آن وقت من قبض را مى فرستم و چنانچه در جزء نود و نهم قبض به اسم من نداد من پول را به خود ميرزا مى دهم و قبض رسيد خودش را جهت شـمـا مـى فـرسـتـم و پـول شـمـا تـلف نـخـواهـد شـد و بـرئت ذمـه جـهـت شـمـا حاصل مى شود.
گـفـت : ما عقلمان به چشممان هست ، وقتى قبض ميرزا را ديديم وجه را مى دهيم و الا هر كسى طـورى خـيـال مـى كـنـد و پـول نـمـى دهند. گفتم مگر شما خر هستيد كه عقلتان به چشمتان بـاشـد اگـر يـونـجـه را ديـديـد بخوريد و الا فلا، هر طايفه اى به درجه اى انسانيت و شـعـور دارنـد الا شـمـا كه روز به روز بايد خرتر شويد من كه طمعى و توقعى از تو نـدارم مـى خـواهـى بـمـانـى در ايـنـجـا بـمـيـرى حتى الامكان خدمتگزارى خواهم نمود و اگر خـيـال رفـتـن بـه ولايـت دارى مـانعى در جلو راه نيست . اين حرفها نيم پولى كه بجز درد دل و اوقات تلخى فايده اى ندارد چرا مى زنى .
گفت : مى خواهم خدمت نمايم به شما و شما بدون جهت اوقاتتان تلخ مى شود. مى گفتم كه حرف بدى نمى زنم .
گـفـتـم : حـق دارى كـه نـمـى فهمى آن كس كه مى خواهد خدمت كند و محض ‍ رضاى خدا كارى بكند او شما نيستيد. بدان جناب حاجى ، كه نجف نظر به كثرت آمد و رفت زوار از هر ولايت و ده كوره اى و بودن طلاب زياد از هر ولايت و ده كوره اى حكم جام جهان نماى جمشيد را جهت مـا دارد، يعنى از هر جايى كه زوار مى آيد و رفتارى كه با طلبه هم ولايتى خود مى كنند و در مـرآى و مـسمع ما اخلاق همه طوايف و ولايات ايران از زشت و زيباى آن نزد ما مكشوف و هويدا است ...
در هـمـيـن بـرهـه زمـانـى كـه ايـنـجـا تـشـريـف داريـد مـعـدودى از زوار اصـطـهبانات كه از مـحـال شـيـراز اسـت آمـدنـد بـه زيـارت و از اصـطهبانات فقط يك نفر طلبه سيد و قريب الاجـتـهـاد فـقـيـرى دارنـد كـه در جـهـات اسـتـحـقـاق از فـقـر و فـضـل و ديـانـت كـمـتـر نـبـاشـد از مـن ، بـيـشـتـر نـخـواهـد بـود و ايـنـهـا قـبـل از ايـن كـه به نجف برسند و سيد را ملاقات نمايند در كربلا خدمت جناب ميرزا رفته بـودنـد و از جـنـاب مـيـرزا مـحـمـدتـقـى اجـازه گـرفـتـه كـه دويـسـت ليـره مـال امـام عـليـه السـلام نـزد مـا هست و فلان سيد طلبه هم ولايتى ما كه جهت استحقاق در او مـوجـود اسـت اجازه دهيد كه به او بدهيم . ايشان هم اجازه داده بودند و به نجف آمدند براى همان سيد يك منزلى خريدند به دويست ليره و قريب پنجاه ليره هم از خودشان به عنوان خـمـس داده بـودنـد بـراى مـخـارج و ديـون اضـطرارى سيد بودن اين كه بر سيد تحميلى نمايند و منتى بگذارند و زحمتى بر او وارد نمايند كه قبض بگيرد و سفر كربلا نمايد و پولى هم كه نقدا داده اند دو ـ سه مقابل پانصد تومانى است كه شما نسيه به ما وعده مى دهـى و نـقـدا زحـمـت و خـجـالتـهـاى زيـادى بـر مـا وارد مـى نـمـايـى ، عـلاوه بـر ايـن آنـها پـول هـنـگـفـت و بـى زحـمـت و خـجـالت را بـه آن سـيـد دادنـد كـه در نـجـف بـه آسـودگى مـشـغـول درس و بـحـث خـود باشد كه در دنيا داراى رياست عامه بشود و يا در آخرت حائز مقامى و درجه اى در بهشت بشود و شما به اين وعده جزيى وجهى كه به من مى دهيد بعد از ايـن كـه سـه مجيدى قرض كنم گارى سوار شوم بروم به كربلا چند دفعه در خانه آقا مـيـرزا مـحمد تقى آمد و شد نمايم تا او را مجال ديدار پيدا نمايم و قبض را از او بگيرم و بـدهـم جـنـابـعـالى و تـو بـروى بـه آنـجا چه معركه گيريهايى بر پا نمايى و چراغ اول و دوم بگيرى يك تومان ، دو تومان ، بيست تومان به چه كثافت مآبى اخاذى نمايى ، چه بسيار كسان عوض پول دادن به ما فحش بدهند و چه كسان كه ماءخوذ به حيا بشوند كـه پـولشـان از دزدى حـرام تـر اسـت و بـعد اللتيا و التى اين پانصد تومان كه به مـنـزله كوه احدى است در نظر شما فراهم نمايى و واقعا اين شق القمر را تو كرده اى چه مـنـتـهـا بر من و بر خدا رسول بگذارى ، بلكه علاوه چه سوقاتى ها و احكام ناحق را از من توقع بكنى و از خدا درجات عاليه و از رسول شفاعت كبرى را متوقع باشى .
و معذلك كله اين پانصد تومان كه پس از اين خون جگريها كه به من رسيد فورا قروض نـجـف را از آن بـدهـم و مـثـل ادنـى فـعـله و مـزدورى از بـقـيـه مـال كـرايـه نـمـايم اين چند نفر زن و بچه را بردارم بيايم به قوچان براى آن كه مرده شورى شما را بنمايم و كون شستن به شما ياد بدهم و، و، و.
هـزار سـال اسـت كـه از اسـلامـيت شما مى گذرد كه بايد به درجات عاليه انسانيت رسيده بـاشـيـد معذرت مى خواهيد كه ما عقلمان به چشممان است كه هر خر و گاوى همين طور است . پس كجا رفت ترقيات شما...
جـناب حاجى ! مقدارى در خلوت فكر كنيد و كلاه خودتان را قاضى نماييد ببينيد چه حكمى بـر ايـن كـار و بـار و خـيـالات فـاسـده شـمـا بـار اسـت ، امـروز و فـردايـى در پـرده هيكل انسانى و ريش سفيد طولانى و صورت نيكوى نورانى مستور و مخفى خواهيد بود، يوم تـبـلى السـرائر، نـزديـك اسـت واقـعيات ذات و اخلاق ذميمه شما، مكشوف خواهد گرديد در محشر كبرى .
ذلك اليوم الخزى الاكبر، اليوم الحاقه و اليوم الصاخه ، يوم الندامه ، يوم الحسرة يوم يفرالمرء من اخيه و امه و ابيه و فضيلة التى تؤ ويه .
چنان كه در دنيا برهنه و مكشوف العوره در ميان ملاء عام درآيى خجالت دارى در آن روز اين لبـاس بـدن بـه ايـن خـوبـى از تو كنده مى شود و به آن لباسى كه امروز براى خود دوخـته و مهيا ساخته بروز و ظهور خواهيد نمود، كه يحسن عندها صورالكلب و الخنازير و نعذبالله من ذلك .
گـفـت : غرض من خدمتى بود به شما و اين همه تندى لازم نبود. گفتم : كسى كه عقلش به چـشـمـش اسـت البـتـه نـخـواهـد فـهـمـيـد كـه ايـن طـور حـرفـهـا بـه مثل من ، مثل خنجر و سنان جراحت مى زند، اولا نبايد من قبض را از ميرزا بگيرم ، فقاهت را به ترازو و ميزان قپان نمى كنند و من سالهاست كه مجاز هستم ،اى كور باطن .
و ثـانـيـا از ايـنـجا تا كربلا رفتن و سه تومان مقروض شدن و صد درجه موهون شدن و قـبض گرفته و به جناب حاجى دادن ، پس از شش ماه انتظارى آخرالامر معلوم نيست كه اين دراهم معدوده به ما برسد يا نرسد.
و ثـالثـا اگـر تو عاقل بودى و غرض توهين من نبود، تو كه مى روى كربلا خودت به مـيـرزا مـى گـفـتـى زودتر و بهتر اجاجت مى كرد و احترامات ما هم بجا بود و خدمات تو هم نسبت به ما خالص تر بود. آن بيچاره احمق پس از چند روز ديگر حركت نمود رو به ولايت روانه گرديد.
فصل يازدهم : زيارت و سياحت ...
بـعـد از عـيـد نـوروز سـه نـفـر هـمـديگر را ديديم كه بعد از سنين عديده در عراق ، علماى گـذشـتـه و امـامـزاده هـاى نـواحـى حله و بغداد را زيارت نكرده از انصاف دور است . مصمم شديم با پاى پياده با اثاثيه مختصرى عراق را گردش و اولياء را زيارت نماييم .
مـن بـا دو آخـونـد يـكـى قـوچـانى ديگرى جامى حركت نموديم رو به كربلا شب را در خان شـور مـانـديم ، صبح حركت نموديم و من چون پياده روى زياد نموده و سبك روح تر بودم اسـبـاب سماور و قند و چايى كه با من بود برداشته جلو افتادم ، به قدر يك فرسخ از ايـن دو نـفر جلو افتادم ، به آبى رسيدم ، آفتاب صبح خوش مى آمد، در لب آب آتش كرده چايى گذاردم تا رفقا رسيدند. قورى و استكانها را تميز شسته كه در دم آفتاب براق و پـر آب و تـاب بـا آن دريـاى آب و هواى بهار فرحناك جشنى دلگشا و محفلى جانفزا محقق شد و طبع سرشار من به هيجان آمد و گفته شد:

يكى محفلى رشك پرويز شد  
  خور اندر فلك حسرت آميز شد
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page