سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۲۳ -



گفتم : رفقا از اينجا به كجا بايد رفت ، قوچانى گفت از اينجا بايد به كربلا رفت و از ايـنـجـا تا كربلا هفت فرسخ راه است امشب را خواب است برويم به مقام رد شمس كه در مـيـان قـبـرستان حله است بخوابيم و صبح زود به طرف كربلا حركت كنيم و بعد از آنجا به نجف برويم و ختم مسافرت نماييم .
جـامى گفت : از اينجا تا نجف هم هفت فرسخ است كربلا را كه زيارت نموده ايم پس وجهى نـدارد كه هفت فرسخ را بيست فرسخ نماييم و امشب را چنان كه جناب قوچانى گفت در مقام رد شمس بايد بخوابيم و صبح زود به طرف نجف حركت كنيم .
قـوچـانـى گـفـت : از ايـنـجا تا نجف راه بلد نيستيم و چون از ميان اعراب باديه بايد رفت مـاءمـون هـم نـيـسـتـيم و چون حسين بن على عليه السلام سيدالشهداء است دو مرتبه زيارت نمودن مشهد آنجناب را احق و سزاوارتر است .
گـفـتم : رفقا شما يا گيج شده ايد و يا تنبلى شما مقتضى اين طور راءى است ، مگر شما نـمـى دانيد كه صفلان مسلم را در مسيب زيارت نكرده ايد و عون پسر حضرت زينب را در دو فـرسـخى كربلا زيارت نكرده ايد و اين دو راهى كه هر كدام به يك راه رفته ايد و چشم پـوشـى و اغـمـاض از زيـارت اين بزرگواران است ، بلكه بايد اگر ممكن شود از اينجا رفت به مسيب و از مسيب به كربلا كه اين بزرگواران نيز زيارت شوند و آن عزم و بناء اول مسافرت خلف نشود و اراده آهنين داشته باشيد.
هـر دو بـه من حمله نمودند كه تو مگر ديوانه شده اى از اينجا تا مسيب پانزده فرسخ راه است در بيابان قفر و بى آب و آبادانى و يقينا هلاك خواهيم شد و حفظ نفس از او جب واجبات است پس اين راءس شما بسيار سخيف و نادرست است ، علاوه بر اين راهمان تا كربلا بيست فـرسـخ خـواهـد شـد بـاز اگـر بـگويى به كربلا برويم و از آنجا به مسيب برويم و مـراجـعـت نـماييم فله وجه ، و اگر چه اين مجموعا بيست و دو فرسخ مى شود، لكن از خطر هلاكت خلاص هستيم .
گـفـتـم : رفـقـا شـمـا تـوطين (237) نفس كرده ايد كه بعد از هفت فرسخ رفتن پياده در كـربلا باشيد و من به همين مقدار پياده رفتن شما را به كربلا خواهم رسانيد با زيارت اين بزرگواران الان كه پنج ساعت به غروب مانده شما را در صحن طفلان مسلم به چايى دعـوت مـى نـمـايـم ، مـشـروط بـر ايـن كـه ربـع سـاعـت فـرمانبردار من باشيد و حرفم را بشنويد، گفتند سمعا و طاعة و اگر تو اين معجزه نمودى ما ده ساعت هم مطيع و فرمانبردار تو خواهيم بود.
گـفـتـم : بـرخيزيد و اسبابها را چنان كه مى خواهيم پياده حركت كنيم و همه را شما دو نفر برداريد حتى حصه مرا و اينها چنان كردند كه گفتم ؛ پس از آن خود جلو افتادم و به آنها گفتم بياييد. اينها را بردم به بيرون حله در ميان محوطه كه يك درخت سايه دارى داشت و آب هـم بـود گفتم در زير اين سايه بنشينيد تا من بيايم ، ربع فرسخى تا ايستگاه راه آهـن بـود و من دوان رفتم به محوطه ماشين كه صداى صوت كشيدن ماشين براى حركت به بـغداد بلند شدم ، رفتم براى بليط تا فلان ايستگاه كه تقريبا سيزده فرسخ بود و گفتم چند دقيقه ديگر حركت مى كند؟ گفتند ده دقيقه ديگر بيش نخواهد بود.
گـفـتـم : عـلى الله ، سـه روپـيـه دادم سـه بـليـط گـرفـتـم تـا سـيـزده فـرسـخـى مـثـل آهـو پـريـدن گـرفـتـم و دويـدم بـه طـرف رفـقـا مـتـصل صدا زدم كه برخيزيد و بياييد و يقين داشتم كه صدايم نمى رسد و اين همه جديت بـراى تـرس از بين رفتن سه روپيه و به مقصود نرسيدن بود. تا آن كه رسيديم به مـقـابـل رفـقـا و با دست اشاره و با صداى بلند گفتم نامردها به زودى بدويد كه ماشين حركت مى كند نامرد زود، زود...
ديـدم كـه آنـهـا حـركـت نـمـودنـد و به راه افتاد و از طرف آنها كه آسوده شدم ادرار مرا در فـشـار انـداخـتـه بود خود را به گودالى انداختم تا فارغ شدم ، آنها از من گذشتند و من خود را به آنها رساندم ، دوان دوان و نفس زنان به ماشين رسيديم .
بـه يـكى از دوبه هاى باردار كه سقف ندارد نشستيم رو به طرف مشرق و پشت به طرف آفـتـاب و مـاشـيـن هم فورا حركت نمود. بدن كه راحت و قلب كه آرام گرفت و نفس كه به نـظـام آمـد و شـد كـرد و عـرق هـم خـشـكـيـد، سـبـيـل را چـاق نـمـوده و تـرن مـشـغـول حـركـت سـريـعـه و هـواى طـرف عـصـر لطـيـف شـده و مطمئن به اين كه به مقصود نايل شده ايم ششدانگ خوشحالى و انبساط و سرور را مالك شديم .
گـفـتـم : آقـاى جامى گوش بده كه از زبان من ينابع الحكمه و تحقيقات رشيقه جارى مى شـود چـون دريـاى تـحقيق در دل من به موج آمده به واسطه وزيدن باد شرطه و سر ريز خواهد شد.

كشتى نشستگانيم اى باد شرطه خوش وز  
  بالقطع كه من بينم ديدار آشنا را
الان كـه آفـتـاب غـروب نـشـده وارد طـفلان مسلم مى شويم پس از زيارت و اداء نماز ظهر و عـصـر در يـكـى از ايـوانـهـا صحن رحل اقامت خواهيم انداخت و چايى نيز علم خواهد شد، همان چـايـى عـصـرى كه در حله مى خواستيد بخوريد. و فعلا كه در ماشين نشسته ايم و سيزده فـرسـخ كه مثل برق طى مى شود كانه در حله آسوده نشسته ايم و بعد از اين هفت فرسخ تـا كـربلا پياده روى بيش نداريم اين است كه گفتم بيست فرسخ را هفت فرسخ مى كنيم بـا زيـارت نـمـودن بـزرگـواران و ايـن نـه از كـرامـت و مـعـجـزه است ، بلكه از علو همت و كـارگـرى و اراده آهـنـى مـن اسـت ، ولكـن در نـظـر سـسـت عـنـصـرهـاى بـيـعـار و تـنـبـل هـاى بـيـكـار بسيار دشوار، بلكه معجزه نمودار گردد و اگر انسان فى الجمله همت داشـتـه بـاشـد بـه قـول فـرنـگـى هـا هـيـچ كـار نـشـد نـدارد، چـون او ظل الله و خليفه حق است ، و هو على كل شيى ء قدير.
سـاعـت دو بـه غـروب رسـيـديـم بـه ايـسـتـگـاه مـاشـيـن ، هـمـان ايـسـتـگـاهـى كـه در اول براى بغداد از آنجا سوار شديم كه تا مسيب دو فرسخ راه بود و چون ماشين چندان در ايـنـجـا ايست نداشت قبلا اثاثيه خود را به دست گرفته تا ايستاد فورا هر سه نفر خود را از دو بـه پـايـيـن انـداخـتـيـم . مـسـتـحـفـظ آنـجـا خـيـال كـرد مـا قـاچـاقـى سوار شده ايم مـثـل غـالب عـرب هـا بـه مـجـردى كه به زمين افتاديم هنوز حركت نكرده با تفنگ روى دست گـرفـتـه بـه روى سـرمـا حـاضـر شـد و بـه تـنـدى گـفـت بـليـط! مـا چـون احـسـاس آن خـيـال فاسد را از او نموديم به غرش ‍ مالا كلام گفتيم هاى هى واحد اثنين ثلاثه ، لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثه .
ديـگـر مجال اين كه با اطراف نگاهى بكنيم و يا سبيلى بكشيم به خود نداديم جلو افتاده گـفـتـم رفـقـا بـدويـد كـه تـا مـسـيـب دو فـرسـخ داريـم و مجال هم تنگ است و تازه نفس هم هستيد.
نيم به غروب رسيديم به صحن طفلان مسلم ، به قوچانى گفتم برو به زيارت و نماز كـردن و بـه جـامـى گـفـتـم بـرو عـقـب سـمـاور و خـودم مـشـغـول وضو و آتش ‍ سماور ساختن شدم ، آب آمد آتش به سماور انداخته شد و به جامى گـفـتم برو به حرم براى زيارت و نماز و به قوچانى بگو زودتر بيرون شود و خود ايـوانـى را فـرش نـمـوده مـشـغـول نـمـاز شـدم و سـمـاور نـيـز كـم كـم مشغول آه و ناله به صداى زير و بم گرديد.
تـا نماز را تمام نمودم ، قوچانى از حرم بيرو شد، گفتم بيا چايى را دم كن تا من از حرم بـيرون شوم ، رفتم زيارت و دعا نمودم و با جامى بيرون شديم و آمديم و نشستيم براى چـايـى خـوردن و سبيل كشيدن و كيف كردن و خوشحالى نمودن از اين كه موفق شده ايم به خير دنيا و آخرت .
چون راه فردا تا كربلا هفت فرسخ بود، پنج فرسخ شد و زيارت طفلان مسلم و عون كه در دو فرسخى كربلا است نصيب شده ؛ كور از خدا چه مى خواهد؟ دو چشم بينا.
شب را در همان صحن خوابيديم صبح زيارت نموده و چايى صرف شده حركت كرديم آمديم به مسيب از بازار نان دو وعده را گرفتيم . و همچنين ماست تازه كه به خوبى معروف است به عزم اين كه شب را در بقعه عون كه در بيابانى قفر بى همه چيز است بمانيم .
مـاسـت را مـيـان دسـتـمـالى ريخته و به دست گرفتيم كه آبش برود و بهتر شود و حركت كـرديـم ، يـك فـرسـخ بـه مقبره عون مانده هوا نه گرم بود و نه سرد و بيابان هم بى سبزه نبود رفقا راءى دادند كه بنشينيم ناهار بخوريم ، نشسته سفره پهن شد و ماست كه خـوب بـود بـسيار خوبتر شده بود، ديدم رفقا نان را خورش و بهانه ماست خوردن قرار داده انـد آنـچـه در مـقـام مـنـع طـرد و از اين عمل شنيعشان بر آمديم چاره نكرديم و آنچه ذكر مـصـالح و مـفـاسـد نـموديم كه شب در اين بيابان بى خورش مى مانيد و سخت است بر آدم پـيـاده نان خشك خوردن ، به خرجشان نرفت . از كجا قوه موعظه ما جلوگير قوه شهوت دو آخـونـد بـشـود، بـلكـه هـر چـه بـگـويـيـم چـون آهـن سـرد كـوبـيـدن و آب بـه غـربال پيمودن فايده ندارد من هم به ممشاى آنها مشى نمودم ، خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت باش .
مـاسـت را بـالتـمـام تا نقطه آخر خورديم و حركت كرديم و گفتيم امشب مهمان حضرت زينب هـسـتـيـم و از او هـم در اين بيابان قفر يك آبگوشت صحيح و اعلاء توقع داريم كه مدتى اسـت آبـگـوشـت نـخـورده ايـم و اگر چنانچه امشب در اين بقعه به ما آبگوشت داد معلوم مى شود زيارت ما را به كرم قبول فرموده .
جـامـى گـفـت ايـن حـرف را نـزن كـه در ايـن بـيـابـان آبـگـوشـت خـوردن محال است و از قبولى زيارت فى الجمله ماءيوس مى شويم و ديگر آنكه اينها هر كسى را زياد دوست دارند بليات بر او زياد روا كنند، چنان كه على عليه السلام فرموده من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبانا.
گـفـتـم : حـالا كـه اين حرف زده شده و اين شرط كه شد بايد مرد سر حرفش ‍ بايستد يا حضرت زينب ! اگر امشب ما را مهمان مى كنى بايد آبگوشت بدهى .
قـوچـانـى گـفـت : از آن زن كـه رو بـه آن چـادر مـى رود بـپـرس كـه شـير دارند كه اگر خـواسـتـيـم نـزديـك غـروب بـرويـم از آنها شير بخريم كه ناها خيلى خشك است و اين سؤ ال ضرورى به عقيده شما ندارد، نهايت آبگوشت رسيد عقب شير نمى رويد.
صـدا زدم : آهاى يما، يما، يما(238) هاى ، برگشت گفت : شتريد،(239) گفتم : حليب اكوعدكم (240)، گفت : اى سيدنا.(241)
گفتم : رفقا اگر آبگوشت نرسيد من هم عقب شير نخواهم رفت ، بلكه نان هم نمى خورم .
جـامـى گـفـت : كـانـه سـر قـيـصر آورده اى كه طمع بسته به چيزى كه در استحاله تحقق نزديك است به شريك البارى پهلو بزند زيرا آبگوشت در اين بيابان بعيدالوجود است ، غـايـة البـعد و كارى هم از تو سر زده است براى حضرت زينب كه نازت را بچلد. دارى بـه خـانه ات مى روى نهايت چون بقعه و مدفن پسرش در بين راه تو واقع شده ، سلامى هم كه لازمه اسلاميت توست به پسرش نموده اى و اين جزيى سلام اين همه توقعات بيجا نمى خواهم .
گـفـتـم : آن دويـد ربـع فـرسـخـى تـا سر ماشين در حله در آن هواى گرم و ربع فرسخ دويدن در مراجعت كه شما را اطلاع دادم و باز ربع فرسخ دويدن به طرف ماشين كه عرق از سـر و ريـشـم جـارى بـود بـراى كـه بـود و حـال آن كـه بـه قـول شـمـا بـه طـرف كـربـلا يـا نـجـف مـى رفـتـيـم كـه لااقـل ايـن دويـدنـهـا را شـايـد نـداشـت ، پـس يـك سـلام خـشـك و خـالى نـيـسـت كـه تـو خيال كرده اى و قياس ‍ به خود نموده اى كه لقمه جاويده به دهنت گذارده شد.
قوچانى گفت : آن دويدنها براى طفلان مسلم بود چرا منت به سر حضرت زينب مى گذارى ؟
گـفـتـم : عـلى ايـحـال مـن مـنـتـى نـدارم و طـفـلان مـسـلم بـا طـفـل خـودش در نـظـر آن مـخـدره هـم يـقـيـنا فرقى ندارد، علاوه بر اين شب را نيز در اينجا بيتوته خواهيم نمود و اين چطور سلام خشك و خالى و به طور رهگذرى است علاوه بر اين چـيز بزرگى هم نخواسته ايم ، آبگوشتى خواسته ايم كه خيلى كه حساب كنيم دو قران مى شود، كرور و ميليونى نخواسته ايم .
جـامـى جـرقـه نـمـوده كـه مـرد كـه كـلام در قـيمت آبگوشت نبود كه دو قران مى شود يا دو پـول مى شود، كلام در وجود پيدا نمودن همان آبگوشت دو پولى است كه ممكن نيست در اين بـيـابـان بـا فـقـدان اسـبـاب و وسايل وجوديه آن وجود بگيرد، بلكه موجد آن بايد جنبه خـلاقـيـت داشـتـه بـاشـد كـه آبگوشت را از زاويه كتم عدم قهرا بكشد و به منطقه ظهور و عرصه وجود آورد و از اين جهت گفت امرى است خطير و بزرگ و كارى است خدايى .
مـن هـم جـرقـه نـمودم گفتم مرد كه مگر تو منكرى كه حضرت زينب يد تصرف در كائنات دارد و وقـتى كه در اين عالم ظلمانى عنصرى بود به يك اشاره زنگ ها را از صدا انداخت و نفس ها را در سينه ها گره ساخت كه تنفس هم بر متنفسين سخت و دشوار گرديد تا چه رسد به حالا كه در عالم تجرد و نورانيت است كه اگر بخواهد اين بيابان را درياى آبگوشت بسازد تو را غرق كند و خفه بشوى هم به يك اشاره خواهد كرد.
گفت : من منكر نيستم اما به تو هم آبگوشت نخواهد داد.
گـفتم : بگو كه آبگوشت هم اگر مهيا شد من هم نمى خورم ، چنان كه گفتم اگر آبگوشت نشد من نان هم نمى خورم .
گـفـت : چـرا بگويم مثل تو لج ندارم ، بلكه آبگوشت فرضا مهيا شود از تو زيادتر هم خواهم خورد و ساكت شديم .
رسـيـديـم بـه مـنـزل يـعـنـى بـه بـقـعـه عـون در سـه سـاعـت بـه غـروب مـانـده رحـل اقـامـت گـشـوده وضـو و نـمـاز زيارت نموده و در ميان ايوان نشسته چايى گذارديم و خـورديـم كـه اذ ورد عـليـنـا شـخـص دو سـبـال و بـراءسـه چـفـيـه و عقال و على صدره و ظهره قطارات فشنگ و بيده فرد تفنگ و بر جله پا تا به فرنگ و از پاتابه اش فهميديم كه امنيه راه است .
گـفـتـم : تفضل آقاتى اشرب شاى ، آمد و نشست و يك ـ دو استكان چاى خورد، پس از مبلغى عـربـى صـحـبـت كـردن ، يـك دفـعـه گفت من اصلم ايرانى است و اصفهانى هستم و حالا يك سال است كه مستخدم انگليس و در امنيه داخل هستم .
گـفـتـم : خـانـه سـوخـتـه لبـاس و زبـانـت را عـربـى سـاخـتـى شـكـل و هـيـكـل خـود را چـطـور عـربـى كـرده اى ؟ گـفـت : اصـفـهـانـى هـا مثل جن به هر شكلى در مى آيند.
ناگهان ديدم سه ـ چهار نفر عرب ، عرب شاكى السلاح با تفنگ و قطارهاى فشنگ سوار بـه اسـبـهـاى عربى و مقدم بر آنها جوان خوش سيما و خوش ‍ لباسى فقط شمشيرى به خـود عـلاوه نـمـوده و خـنجرى به ميان بسته كه دسته اى طلا و بستهاى شمشير نيز از طلا به اسب بسيار شكيلى سوار به طرف بقعه عون مى آيند و معلوم بود كه آن جوان شيخ و بزرگ عشيره است .
رفقا و امنيه ترسيده برخاستند كه ببينند چه خبر است و من در ميان ايوان پهلوى سماور و اثاثيه مختصر خود نشسته بودم و سبيل مى كشيديم و شنيدم كه ناله بره بلند شد كانه مـرا بـشـارت داد بـه نجاح مقصود، گفتم بشرك الله بالخير، و تو هم ناله اى مكن كه از حـيـات مـسـتـعـار عـارى مـى شـوى ، بـلكه زندگى ابدى خواهى يافت و در مراتع بهشتى همدوش قربانى اسماعيل چرا خواهى نمود.
رفقا برگشتند گفتند وقتى كه آن جوان از اسب پياده شد به همراهان امر داد كه اذبحوه ، وقـتـى كـه امـر اذبـحـو از آن جوان صادر شد ما ماءمون شديم كه ما ذبح نخواهيم شد و الا ابـتـدا تـرسـيـديم و احتمال داديم كه در جنب عون مدفون گرديم و عوض آبگوشت خوردن گوشت خودمان خوراك مار و مور گردد.
گـفـتـم : عـجـب كـم ظـرفـيـت و كـم اسـتـعـداد هـسـتـيـد، تـرس چـرا، ولو هـمـان مـحـتـمـل شـمـا وقـوع پـيدا مى كرد، چون در قرب جوار اين خانواده از ابتلاء، كسى از مرگ نـتـرسـيـده ، بـلكـه بـه عـشـق تام و تماميت ها فتون على ذهاب الانفس و من ناله بره را كه شـنـيـدم چـون حـيـوان بـود و سـرش بـه عـالم مـلكـوت داخـل نشده بود و عاقبت را جاهل بود تسليت دادم ؛ ندانستم كه شما، روحانيين اولاد آدم را نيز بـايـد تـسـليـت داد، پـس كـجـاسـت روحـانـيـت شـمـا، مـعـلوم مـى شـود كـه ايـن لبـاس و هيكل روحانى را به خود وصله اى زده ايد كه مردم را به شبهه بيندازيد و ندانسته ايد كه دنـيا مدرسه اى است كه خداوند ما را امر فرموده كه در نزد انبياء و معلمين درس بخوانيم و بـفـهـمـيـم و عـمـل كنيم و خود را آدم بسازم و امتحان هم اين مدرسه دارد هم امتحان عمومى و هم امتحان خصوصى و ممتحن خود خداست ، تا سيه روى شود هر كه در او غش ‍ باشد.
و آن جـوان پـس از آن كـه بـه هـمـراهـان امـر داد كـه بـره را ذبـح كـنـنـد، خـود داخـل بـقعه عون و مشغول زيارت گرديد. پس از برهه اى بيرون آمد و به ما سلامى داد و بـه طـرف مـا آمـد و مـا هـم احـتـرامـا از جـا بـلنـد شديم و چون من سيد بودم خم شد دست مرا بـوسـيـد، بـعـد هـر دو شـانـه مـرا و بـعـد پـيـشـانـى و ريـش مـرا بـوسـيد، با خود گفتم لعل خود عون است كه نزد ما مصور شده است .
گفتم : تفضل آقاتى اشرب شاى ، نشستيم و يك ـ دو استكان چاى خورديم پس از آن زبان به معذرت گشود كه غذاى عرب ماءكول شماها نيست خواهش مى شود كه از اين گوشت بره مقدار وافرى برداريد و خود براى خود طبخ نماييد.
در جواب گفتم : حلت البركه رفت يك ران بره را با دنبه زيادى براى ما فرستاد.
و بـه جـامى گفتم برخيز كه بيابان پر از پشكل شتر است هر چه مى توانى جمع كن در آن بـيـسـت قـدمـى بـقـعـه كـه دودش بـه خـلق مـا نـرود و خـودم بـا قـوچـانـى مشغول ريز كردن گوشت شديم و تاس كبابى كه داشتيم پر از گوشت نموديم و چهار ـ پـنـج اسـتـكـان آب هـم در او ريـخـتـيـم بـا لوازم ديـگـر و در زيـر آن پـشـكـل ها مستور نمودم و آتش زديم ، ساعت دوازده شب پخته شد و خورديم و به آن لذيذى غـذايـى نـخـورده بـوديـم و شـكـر خدا و حضرت زينب را نموديم . صبح پيش از اذان حركت نموده اول آفتاب رسيديم به كربلا و از آنجا نيز بعد از يك ـ دو روزى وارد نجف شديم و يك ماه درست اين مسافرت ما طول كشيد.
در اواخر جنگ و گفتگوى صلح بين دول و استقرار انگليس در عراق توجه مردم به مكاسب و تـعـمـيـرات و آبـادانـى و نـصـب تـلمـبـه هـاى آب در لب نـهـرهاى بزرگ و تكثير مزارع و حـصـول ثـروت و پـولدار شـدن اعـراب بـاديـه ، ديديم كه فوج فوج ، دسته دسته از عـربـهايى كه غالب آنها طراده چى و يا خركار بودند، به نجف ورود مى كردند با عبا و عـمـامه جهت درس خواندن ، اما چه عرب هايى كه صورت ها از آفتاب سياه نموده و پوستها كلفت و استخوانها ضخيم و كف پاها درشت و شكافهاى متعدد از كثرت زحمت كشى و ريش ها كـوسـه و عـمـامـه هاى بزرگ بر سر گذارده با بلند و حنجره هاى وسيع و صداهاى رعد آسـا كـه غـالبـا در نـمـاز جـمـاعـت شـيـخ عـربـى حـاضر مى شدند و بعد از يكديگر سؤ ال مـى كـردنـد كـه چـه درس مـى خـوانـى به قول خودشان يك مى گفت شيخنا شى تقرء، مـخـاطـب جـواب مـى داد قـل اعـوذ بـرب النـاس بـعـد از اسـوال مـى كـرد انـت شـى تـقـرء جـواب مـى داد قـل يـا ايـهـا الكـافـرون ، بـعـد سائل مى گفت زين زين انت هواى قرئت (242)
و ايـن فضل و كمالشان دو چيز كه محختاج اليه طلاب ايرانى بود كه بى آن زندگانى نـداشـتـنـد يـكـى مـنزل و مسكن و ديگرى كتاب ، هر دو را بس كه هممين عربهاى الفبا خوان خـريـدند و گرفتند كه زندگان بر طلاب سخت گرديد و قيمت كتاب و اجاره بندى خانه ها خيلى بالا رفت و اوج گرفت .
مثلا كتاب جواهر كه غايت قيمت آن بيست تومان بود رسيد به شصت تومان ، خانه كه قيمت آن دويـسـت ليـره بـود رسـيـد بـه چـهـار صـد ليـره و مـنـزلى كـه اجـازه آن در سال ، سه ـ چهار ليره بود، رسيد به دوازده ليره و از اين قرار بالا رفت .
و گويا اين ساده لوحها خيال مى كردند كه هر كسى عبا و عمامه و كتاب زياد داشته باشد مـلاسـت و يـا مـلا خـواد شـد، و لا آدمـى كـه چـهـل ـ پـنـجـاه سـال از سـن شـريـفـش گـذشـتـه تازه قل اعوذ برب اناس مى خواند، اين شخص با كتاب وسايل و جواهر و شرح كبير چه مى كند.
و بـالجـمـله از ايـن پـابـرهـنـه هـاى بـيـابـان گـرد دسـتـه دسته آمدند و به اين لباس ‍ داخـل شـدنـد و بـر عـكـس و اذا رايـت النـاس يـدخـلون فـى ديـن الله افـواجـا طـلاب و اهـل عـلم كـه در مخمصه آثار جنگ مقدماتى گرفتار و تازه نفسى مى خواست راست كنند به مـضـيـقـه شـديـدتـر مـبـتـلا شـدنـد و آن هـيـاكـل ابـوالهـولى بـه لبـاس اهـل عـلم در آمـدنـد ايـن لبـاس شـريـف را موهون و طلاب را از درس و بحث دلسرد نمودند و احـتـمـال كـلى مـى رفـت كـه بـراى هـمـيـن مـقـصـد حـركـت آنـان بـه تـحـريـكـات دشـمـنـان اهـل بـوده و اگـر چـه احـتـمـال مـى رفـت كـه ايـن حـركـت از خـود ايـن سـاده لوحها بوده به خـيـال آن كه خوشگذرانى منحصر به لباس اهل علم در آمدن است بعد از پولدارى چون مى ديدند كه طلاب وقتيكه به بيرونها مى رفتند يا به زيارت كربلا از طريق آب و يا از راه خشك و يا به كوفه براى هوا خورى و يا عبادت چايى شان و جيگاره شان مرتب است و نـان و خـورشـهـا مـهياست ، ولكن آنها در به بيابانها و مسافرت ها چايى نداشتند، بلكه غالبا نان هم نداشتند، بلكه زياد ديده شده بود به همان پيازهاى سبز كه بسيار هم تند بـود تـنـهـا و بـدون نـان قـنـاعـت مـى كـردنـد و يا بادمجان خالى كه با پوست و خام كه مثل خيار مى خوردند قناعت مى كردند و طلاب كه همراه بودند به آنها از همه جهت همراهى مى كـردنـد و ايـنـهـا كانه حسرتى داشتند كه مثل طلاب باشند، بلكه خوش بگذرانند و اينها خيال نمى كردند كل حال طلاب على الظاهر كه مرتب بود در باطن هزار طور اغتشاش دارد و هـزار نـوع جـان كـنـدن دارد، گـول ظـاهـر را خـوردنـد و بـه شـكـل آخوند در آمدند و بعد از يك سال منازلى كه قرب و منزلتى داشت خريدند و يا به وجـه الاجاره هنگفتى اجاره نمودند، كم كم ملتفت شدند كه طلبگى هزارها خون جگرى دارد و بـه هـزارهـا قيود و شرعيات بايد مقيد بود و در بيابان وسيع آزادى است و آزادانه عادات خـود را جـارى سـازنـد و بـهـتـريـن خـوشـيـهـا آزادى اسـت ، حـتـى آن كـه شـيـخ مـحـترمى از اهـل بـاديـه مـريـض شـده بـود آمد به نجف نزد طبيب جهت مداوا، يك - دو روزى كه مانده بود طـاقـت نـيـاورده بـود دسـتـور العمل يك ماهه را گرفته بود بيرون رفته بود، وجه طاقت نـيـاوردن در نـجـف را گـفـتـنـد روز اول رفـتـه بـود سـر مـبـال و چـون مـبـال را نـديـده بـود پـاهـا را در طـول مبال به دو طرف گذارده بود و چون بسيار زحمت ديده بود روز دوم رفته بود پشت بام و صـاحـبخانه منع نموده بود و در ميان حوالى و كوچه هاى تنگ نيز ممنوع شده بود، لهذا از طـبـيـب اجـازه خـواسته بود كه هم بيرون برود و هم دواى او را چه فلوس و چه روغن كرچك بـاشـد به ميان طبيخ بريزند كه در شب و روز عادت داشته است كه غذاى او طبيخ عربى بايد باشد كه ديگران را درد دل مى كند.
و بـالجـمـله چـون ديـدنـد آزادى بـالكليه از آنها مسلوب است به فكر بيرون رفتن و جلد اول در آمـدن افـتـادنـد و كـم كـم مـتـدرجـا بـيـرون مـى رفـتـنـد، مثل مرض كه دفعتا مى آيد و به تدريج بيرون مى رود.
و ايـن مـرض بـر مـا بـسيار سخت بود و اگر چه در بند كتاب و گرسنگى نبوديم ، چون عـادت بـه بـى كـتـابـى و بـى چـيـزى كـرده بـوديـم ، لكـن وجـه الاجـاره سـاليـانـه مـنـزل كـه دو ليـره بـود و فـعـلا هـشـت ليـره شـده بـود امـرى اسـت لايتحمل و طاقت طاق بود.
فصل دوازدهم : به سوى ايران
من كه خواب قوچان رفتن را مى ديدم هول خورده بيدار مى شدم و عيالم كه اسم قوچان را از مـن مـى شـنـيـد گـريه مى كرد. هر دو راضى شديم كه اگر ممكن شود حركتى نماييم به قصد زيارت حضرت رضا تا چه پيش آيد اگر خوش ‍ گذشت يعنى توانستيم صبر كنيم ، بـمـانـيـم و الا مراجعت نماييم و در اين خيال ها چيزى نگذشت كه از ولايت نوشتند كه اگر خـيـال آمـدن بـه ولايـت دارى پـول بـفـرسـتـيـم كـه حـركـت كـنـيد. من هم در نوشتم كه اگر پول باشد حركت مى كنم .
يـك ـ دو مـاهـى گـذشـت كـه خـبر آمد پدرم از دنيا درگذشت و مقارن اين نوشتند به توسط آقـامـيـرزا مـهـدى پـسر مرحوم آخوند فرستاده شد كه حركت كنيد، سه روز مجلس ترحيم و فـاتـحـه گـرفـتـيـم بـراى مـرحـوم پـدر كـه قـريـب بـيـسـت و پـنـج سـال بـود يـكـديـگـر را نـديـده بـوديـم . بـيـسـت سـال تـمـام در نـجـف بـوديـم و پـنـج سال ديگر در اصفهان و مشهد بوديم كه يكديگر را نديده بوديم .
رفـتـم نـزد آقـا مـيـرزا مـهـدى گـفـتـم پـول آمـده گـفـت بـلى ، چـهـار صـد تـومـان پـول فـرسـتـاده انـد و مـا را مـلتـزم نـمـوده انـد كـه اگـر حـركـت مـى كـنـى ايـن پـول را بـدهـيـم و الا بـايـد پـول را عـودت دهـم و تـو هـم بـايـد قـول مـردانـگـى و شـرفـى بـدهـى كـه حـركـت كـنـى تـا پول را بدهم نه اين كه پول را خرج كنى و نروى و ما را به ضمانت بگذارى .
گفتم قول مى دهم كه حركت كنم ، پول را گرفتم قريب يكصد و پنجاه تومان نسيه كارى و قـروض مـتـفـرقـه داشـتم ادا نمودم و يك چندى شكمى از عزاى گرسنگى بيرون نمودم ، ولكـن مـلاحـظـه رفـتـن و حـركـت نـمـودن را نـيـز داشـتـم بـه ايـن مـعـنـى كـه مـى تـرسيدم پول تمام شود و حركت نشود.
و چون پنج ـ شش ماه قبل كاغذى از يزد از رفيق قديم آمده بود كه فلان تاجر يزدى قريب سـيـصـد تـومـان مـال امـام عـليـه السـلام دارد اگـر شـمـا قـبـض ‍ جـناب ميرزا محمد تقى را ارسـال داريـد جـهـت شـمـا فـرستاده مى شود و من هم به طور بى حسى و بى خيالى قبض فرستادن را اهميت ندادم تا يك ماه قبل از حركت ، قبض روانه يزد شده بود.
در اين ايامى كه ما در تهيه حركت بوديم و خرده وات اثات البيت را مى فروختيم و لوازم سـفـر مـى خـريـديـم ، آن رفـيـق يزدى با معدودى از تجار قصد زيارت بيت الله به نجف آمدند، شبى كه رفيق را دعوت نموده بوديم از آن قبض پرسيديم گفت هنوز قبض نرسيده بـود كـه مـا از يـزد حـركـت كرديم و همان پول را با خود آورده ام براى ميرزا محمد تقى ، چون قبض شما به طول انجاميد و من از شما ماءيوس شدم و لذا به كربلا وارد شديم خدمت مـيـرزا عرض نمودم كه چنين پولى نزد من است و جهت شما آورده ام از نجف برگشتم تسليم خواهم نمود. گفتم چه خوب بود اين پول در اين زمينه به من مى رسيد.
ولكـن حـركـت مـرا و كـم پـولى را فـهـمـيد و چند روزى در نجف ماندند و به كربلا مراجعت نمودند و من هم بعد از دو ـ سه روز از نجف با زن و بچه حركت نمودم ، ولكن از دروازه كه بـيـرون شـدم از فـراق نـجـف اشـك هـا جـارى بـود تـا قـرب يـك فـرسـخ هـى مـتـصـل بـه عـقـب سـر به گنبد و گلدسته هاى حضرت تماشا مى كردم و بر من سخت بود كندن علاقه را از نجف و خيلى تاءثير داشت كانه وطن حقيقى و مولد اصلى من بود كه روحا نـشـو و نـمـاى مـن فـى الحقيقه در همان جا شده بود و حقيقتا موطن حقيقى من همانجا بود. به افسردگى تمام وارد كربلا شديم .
فـقط دويست تومان براى خرج مسافرت مانده بود و عدد زن و بچه ما شش ‍ نفر بوديم و اين پول براى مسافرت در آن زمان به غايت كم بود.
رفـيـق يـزدى در كـربـلا مـلاقـات شـد و گـفـت خـدمـت مـيـرزا رسـيـدم و چـگـونـگـى حـال و مـسـافـرت تـو را بـراى مـيـرزا نـقـل نـمـودم و اجـازه گـرفـتـم كـه ايـن پـول مـوجـود را كـه سه صد تومان است به شما بدهم و شش ماهه قبض به ميرزا سپردم كـه همين مقدار پول را تا مدت شش ماه به جناب ميرزا برسانم و فعلا به مكه رفتن ما هم نشد و بر مى گرديم به يزد و چنانچه در جزو نود و نهم آن قبض به شما رسيد به آن تـاجـر و احـتـمال كلى دارد كه وجه قبض را جهت شما بفرستد و اگر فرستاد تو بايد آن وجـه را بـه مـيـرزا بـدهى و قبض مرا بگيرى كه وعده من به ميرزا وفا شده باشد، گفتم حـلت البـركـه . پـول را از ايشان تحويل گرفتم شدم داراى پانصد تومان فقط براى مـخارج مسافرت و شكر خدا را نموده و شاد خرم برگشتم . و از خدا خواستم كه وجه قبض نـيـز بـرسـد كـه رفـيق را من به دست خود از التزام بيرون بياورم و قبض او را از ميرزا بگيرم و براى او روانه كنم و اين خود يك نوع تشكر و امتنان از رفيق است و عوض خوبى دارد.
چـنـد روزى نـگـذشـت كـه يـكـى از رفـقـا گـفـت حـاج عـبـد صـراف كـه اول تـاجـر كـربـلا بـود از شـما مى پرسيد گويا حواله اى به اسم شما آمده باشد و من رفتم آن تاجر را ديدم گفت هزار روپيه به اسم شما از يزد براى شما آمده است رسيد آن را بـنـويـسـيـد تـا پـول را بـدهـم . گـفـتـم صـبـر كـن تـا مـن بـروم منزل آقا ميرزا محمد تقى و برگردم .
و رفـتـم خدمت آقاى ميرزا عرض كردم قبض رفيق مرا كه ملتزم شده است تا شش ماه سيصد تـومـان بـه شـمـا بـدهـد مـرحـمـت كـنـيـد و بـفـرسـتـيـد كـسـى را كـه وجـه را تـحـويـل بگيرد. قبض را گرفتم و با پسر كوچكش برخاستم باز عرض ‍ كردم اين وجه بـه روپـيـه يـكـهـزار روپـيـه مـى شـود يـكـصـد روپـيـه را مـيـل دارم كه به اختيار من بگذاريد. فرمود مى خواهى چه كنى ؟ گفتم مى خواهم به ده نفر از رفقاى نجف كه مستحق هستند بدهم . گفت بسيار خوب .
آمـديـم رسيديم يك هزار روپيه را به تاجر دادم و يكصد روپيه را خودم گرفتم ، نهصد روپـيـه را گـفـتم به پسر ميرزا بده آمده به منزل كاغذى نوشتم به نجف در كيفيت تقسيم ايـن صـد روپيه را به ده نفر به طورى كه ده روپيه زياد آمد و نوشتم ده روپيه زيادى را پلو و خورش خوبى بسازيد و هر ده نفر دور هم بنشينيد و بخوريد و خنده كنيد و ياد من كنيد كه روح من در آن مجلس ‍ حاضر و ناظر است الا در خوردن با شما معيت ندارم . و كاغذ و روپـيـه هـا را مـيـان پـاكـت نـمـودم و فـرسـتـادم نـجـف و آنـهـا هـم بـه وصـيـت مـن عمل كرده بودند.
پـس از هـفـده روز در كـربلا ماندن حركت نموديم براى كاظمين و پس از دو ـ سه روزى با مـاشـيـن رفـتـيـم بـه سـامـره ، پـس از دو ـ سـه روزى بـرگـشـتـيـم بـه كـاظمين و از آنجا مال كرايه كرديم تا تهران كه از قصر سوار شويم و با يك شيخ مازندرانى رفيق و هم سـفـر شـديـم ، يـك جـفـت كـجـاوه گـرفـتـيـم كـه در يـك طـرف عـيـال مـن بـنـشـيـنـد و در يك طرف ديگر عيال او و يك جفت پالكى گرفتم كه در يك طرف مادرزن من بنشيند و يك طرف دو بچه من و يك يابوى پيش هنگى نيز خودم با اثاثيه سفر سـوار بـشـوم و شـيـخ مـازنـدرانـى هـم بـا كـسـى ديـگـر هـم پـالكـى شـود و كـرايـه مـال مـن تـا تـهـران يـكـصـد و پـنـجـاه تـومـان گـرديـد و قـرار شـد مـكـارى بـا مـال هاى خود برود به قصر به انتظار ما باشد و ما بعد از چهار ـ پنج روز از بغداد با مـاشين حركت نموديم و مكارى از عرب هاى كاظمين بود و من در سنه يكهزار و سيصد و هجده در شـانـزدهـم ماه رجب وارد نجف شدم و در سنه يكهزار و سيصد و سى و هشت در غره شعبان بـه قـصـد ايـران از نـجـف خـارج شـدم و مـدت اقـامـت بـه نـجـف بـيـسـت سـال و پـانـزده روز بـود و روز سـوم مـاه مبارك از كاظمين حركت نموديم رسيديم به خاك ايران .

پايان كتاب سياحت شرق

 

سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page