سلوك معنوى

تدوين و ويرايش: اكبر اسدى

- ۳ -


تفقه، لازمه حكومت

از اين روست كه تفقه، همان سازندگى و تحول نفوس به نفوس الهى است. سازندگى كه محقق شد، با غناى از اجتماع، به انذار و بشارت قوم مى‏پردازد، كه مرحله انبيا همين است. انبيا بعد از خودسازى و غناى از اجتماع، متصدى هدايت و ارشاد و انذار اجتماع هستند و اين تفقه در دين، در جهات اجتماعى و فردى است. انسان اگر تفقه در دين پيدا نكند، مثل اعراب بدوى است. اين تفقه خصوص علم به فروع نيست، بلكه علم به اصول، علم به سياست اسلامى و سياست دينى و حكومت اجتماعى كه همان حكومت اسلامى است، نيز داخل در تفقه است. حكومت اسلامى، غير از حكومت در ميان مسلمين است. حكومت، اگر حكومت اسلامى باشد، اين نحوه بصيرت دينى را مى‏خواهد.
انسان ممكن است بدون بصيرت دينى براى نهى از منكر، صد منكر مرتكب شود. يعنى كسى كه اطلاعات دينى ندارد، گرچه حسن نيت دارد و مى‏خواهد از منكر جلوگيرى كند، ولى از روى بى‏اطلاعى، ده منكر مرتكب مى‏شود. از اين جهت، به تفقه خيلى اهتمام شده است. بعد از تفقه، نوبت رهبرى اجتماعى است. خداوند به اندازه امكان نصيب همه بكند. لكن مبانى مكتب اسلام اين است كه انسان اول خودش را بسازد و اصلاح كند و بعد از آن به اندازه توانش به اصلاح اجتماعى بپردازد. خودسازى و فراغت از بدى‏ها، جز با تأييدات الهى ممكن نيست. چون خودسازى مثل اين كه مؤونه زيادى مى‏خواهد. بايد زبان در اختيار انسان باشد، قلب در اختيار انسان باشد، چشم و گوش در اختيارش باشد و بتواند در برابر شيطان‏ها مقاومت كند، شياطين همه جا هستند. نبايد اغفال شود، و اين همه، توفيقات الهى مى‏خواهد.

فصل دوم: مصاحبه‏ها

آنچه در اين فصل فراهم آمده است، مجموعه هشت مصاحبه و گفتگو با حضرت آية‏الله بهاءالدينى (قدس سره) درباره دوران زندگانى، تحصيلات، اساتيد و سلوك معنوى و روحانى ايشان و شخصيت‏هاى بزرگ علمى و اخلاقى حوزه و پرس و جويى در باب معارف، اخلاق و تزكيه نفس و خودسازى است كه بين سالهاى 1360 تا 1374 هجرى شمسى يعنى اواخر عمر پربركت اين عالم ربانى انجام گرفته است.

گفتار 1

از دوران زندگى و تحصيلات خودتان بفرمايبد1

ـ پدر ما گفت: به چه كار علاقه‏مندى؟ ما گفتيم: به نجارى علاقه داريم؛ چون نجارى بود كه مادرش در منزل، سكونت داشت، پسرش هم با ما آشنا بود، جوان بود. ايشان مثل اين كه الك و ملخ براى ما درست مى‏كرد و ما از اين صنعت نجارى خوشمان مى‏آمد. در جواب اين كه به چه كارى علاقه‏مندى گفتيم: به نجارى علاقه‏منديم. البته به ما گفتند: تبعيت از استخاره مى‏كنى؟ گفتم: بله. همان وقت استخاره كردند و به ما گفتند: استخاره خوب آمد كه تحصيل كنى. با همه علاقه‏اى كه به نجارى داشتم، از آن صرف‏نظر كرديم و به خاطر تبعيت از استخاره، با تحصيل توافق پيدا كرديم. شروع كرديم به خواندن چيزهايى كه در مكتب‏ها مى‏خواندند، از فارسى و... . تا در همان مكتبخانه‏ها به اوايل صرف رسيديم. آن زمان شايد اول تأسيس حوزه علميه و ورود حاج شيخ عبدالكريم به حوزه بود. ما هم در همين مكتبخانه‏ها درس خوانديم، تا وارد حوزه شديم. همان زمانى كه در مكتبخانه بوديم، مرحوم شيخ ابوالقاسم كبير كه همه او را مى‏شناختند به مكتبخانه ما آمد و يك سؤال صرفى از ما كرد و مثل اين كه خوب جواب داده شد. سر و صدا در شهر بلند شد كه جواب آشيخ ابوالقاسم را داده است. لذا با اين كه هفت، هشت ساله بوديم، وقتى ما وارد مجلسى مى‏شديم، شيخ با اين كه اول شخصيت علماى قم بود، از جا بلند مى‏شد و ما را پهلوى خود مى‏نشاند و در حق ما چنين محبت‏هايى داشت.
بعد از سنه مجاعه (قحطى)، اكثر مردم بى‏حرفه مى‏رفتند صحرا و گندم و جو مى‏آوردند و از عوايد آن استفاده مى‏كردند. يك جوانى بود كه او هم به صحرا مى‏رفت و جو و گندم مى‏آورد و با دست خودش آنها را خرد و مصفا مى‏كرد و از عوايد آن استفاده مى‏كرد. اين جوان با ما يك آشنايى هم داشت و من آن زمان هفت، هشت ساله بودم. نفهميدم قضايا چه بود كه روزى از صحرا آمده بود، و ما پاهايمان را از روى زمين برمى‏داشتيم و روى پاهاى او مى‏گذارديم و تا زانوهاى او بالا مى‏رفتيم. اين كار ما بود. يك وقت عصبانى شد. اوقات او تلخ شد و با گيوه‏هاى رعيتى، كه سرهاى عجيبى داشت، لگدى براى ما پرت كرد؛ كه رگ طرف چپ پاى ما قطع شد و ما سوختيم و حدود چهل، پنجاه قدم دويديم و به زمين خورديم، و يك سوختن عجيبى بود.
در اوانى كه به بازى خيلى علاقه داشتيم، يك شب، يكى از سادات را خواب ديديم كه مى‏خواستند پولى به ما بدهند؛ يكى گفت: به اين كه الك‏بازى مى‏كند نبايد پول داد. اين خواب را ديديم. فرداى آن روز كه به مكتب رفتيم، يكى از آقايان از كربلا آمده بود. معلم مكتب ما يك كله‏قند و شيشه گلابى به ما داد تا براى آن آقا تعارف ببريم. ما برديم. آن آقا در برابر اين تعارفاتى كه كه ما برديم، سه قران آن روز ـ شايد قريب هفتاد سال پيش باشد ـ را خواست به ما بدهد. ما قبول نكرديم. ايشان دور خانه، دنبال ما آمد كه پول را به ما بدهد، آخرش قبول نكرديم. ما پيش خودمان گفتيم اين تعبير همان خوابى است كه ديشب ديديم. با اين خواب دست از الك بازى هم برداشتيم.
در اوايل تحصيلات كه سيوطى مى‏خوانديم، به ما گفتند: براى امتحان پيش حاج شيخ برويد. خوب، سيوطى هم مطالب عميق و دقيقى دارد كه شايد بعضى از اساتيد هم در آن بمانند. وقتى نزد حاج شيخ رفتيم به ما گفتند: باب حال را بگو: بسيار خوب. گفتند: مطالعه كن! گفتم: مطالعه نمى‏خواهد. در آن مجلس حاج شيخ و عده‏اى از علما بودند و جمعيت خبر از اوضاع نداشت. ما در اين كتاب آنچه خوب بلد بوديم، فقط همين قسمت مشكل بود. همه كتاب را بلد نبوديم، ولى همان را كه بلد بوديم از ما خواستند. ما كه مسلط بر اوضاع بوديم شروع به گفتن كرديم. وقتى گفتيم، حاج شيخ گفت: نفهميديم، دوباره بگو! نه اين كه حاج شيخ نفهميد، بلكه بيان به حدى جالب بود كه ما دوباره شروع كرديم. تقريبا اين يكى از الطاف الهى بود كه در تمام كتاب ما بيچاره بوديم و فقط همين قسمت كه از همه جا دقيق‏تر و بهتر مى‏دانستيم نصيب ما شد. سر و صدايى در حوزه پيدا شد. حوزه چنين امتحانى به خود نديده بود. شايد ما در آن وقت، دوازده، سيزده ساله بوديم.
شايد در شانزده، هفده سالگى بود كه در فيضيه، با دو تا از رفقا پيش از اذان صبح مباحثه داشتيم. زمستان بود كه ما به بواسير جرحى مبتلا شديم. ما خيلى ناراحت شديم؛ چون از خصوص اين مرض خيلى بدمان مى‏آمد و از طرفى دو نفر در حجره با ما بودند. ما به احدى بروز نداديم. نه به ابوين گفتيم كه چنين مرض خطرناكى داريم، كه اگر كسى به آن مبتلا مى‏شد، داخله او اقدام به اصلاح مى‏كردند و نه هم‏حجره‏اى‏هاى ما باخبر شدند. نمى‏دانم يا حضرت زهرا سلام‏الله عليها بود يا امام زمان (عليه السلام) بود كه ما متوسل به يكى از اين دو شديم. چهار يا پنج روز بيشتر طول نكشيد كه مرضى كه احتياج به جراحى داشت از بين رفت. يعنى همان عملى كه ائمه (عليهم السلام) با اعراب بدو (بيابانى) مى‏كنند، همان كار را با ما كردند. ائمه (عليهم السلام) اعراب بدو را خيلى معطل نمى‏كنند.
مى‏گفتند: علامه امينى، صاحب الغدير، براى تصنيف الغدير، به كتابى نياز داشت. چندين ماه خدمت حضرت امير (عليه السلام) مشرف مى‏شد و از حضرت درخواست مى‏كرد تا كتاب را پيدا كند و حضرت اجابت نمى‏كرد. يك روز در حرم حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بود كه عربى به حرم حضرت آمد و رو به حضرت گفت: اگر مردى كار مرا انجام بده! با همان تعبير خيلى توهين‏آميز، هفته ديگر آمد و گفت: بله، مرد هستى. تو مردى! كار ما را انجام دادى. صاحب الغدير مى‏گويد: ما خيلى ناراحت شديم. گفتيم: ما داريم براى حضرت زحمت مى‏كشيم، كتاب الغدير مى‏نويسيم، به ما اعتنا نمى‏كند، ولى اين عرب دهاتى، همين كه آمد و گفت: اگر مردى كار ما را انجام بده! كارش را انجام داد. مى‏گويند: صاحب الغدير حضرت را در خواب ديده بود كه حضرت فرموده بودند: اين‏ها عرب دهاتى و بدو هستند و نمى‏شود اينها را رد كرد. بايد با اينها مطابق طفوليتشان عمل كرد. لذا بايد كار اينها را انجام دهيم. ولى تو كه ما را مى‏شناسى، مرد فضيلت و تقوايى، بصير هستى. ما اگر به اين زودى هم به تو اعتنا نكنيم، تو عارف به حق ما هستى.
صاحب الغدير مى‏گويد: در همين حين يك زنى آمد و گفت: ما امروز خانه‏تكانى داشتيم كه همه زوايد خانه را بيرون، در زباله‏ها، بريزيم، تا خانه ما تميز شود. يك كتاب پاره مندرسى در خانه بود. مرد ما گفت: اين كتاب را هم بينداز در زباله‏ها. من گفتم: شايد به درد اين همسايه ما، آقاى امينى بخورد. كتاب را مى‏دهد به آقاى امينى. آقاى امينى وقتى مى‏برد و باز مى‏كند، مى‏بيند همان كتابى است كه دنبال آن مى‏گشته است. آن كتابى كه براى پيدا كردنش آن همه به حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) التماس مى‏كرد، امروز آن كتاب را كه مى‏خواستند به زباله‏ها بيندازند، آورده‏اند پيش ما. در اين قضاياى ما هم حضرت همان برخوردى كه با عرب دهاتى مى‏كنند، با ما كردند تا قضايا خاتمه پيدا كرد.
اما وضعيت ما در روزه. خدا تأييد كند امام را، امام به ما مى‏گفت: روزه نگير! يعنى وضع ما بد بود. وضع ما آن قدر بد بود كه امام در 44، 45 سال پيش در يك جلسه به ما گفت روزه نگير. ولى از كمال اعتمادى كه به خدا داشتيم ـ اگر هم اشتباه بوده است يا جهالت ـ روزه را مى‏گرفتيم. ما مى‏گفتيم اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند، خدا او را نگهدارى مى‏كند. دستگاه خدا يك دستگاهى است كه اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند، خدا او را نگه مى‏دارد. ما روزه را مى‏گرفتيم، تا اين كه بيست سال پيش يكى از رفقا به ما گفت: ما امسال نمى‏گذاريم تو روزه بگيرى، مگر اين كه دكتر زند وكيلى با روزه گرفتن تو موافقت كند و يك قرص‏هاى استثنايى هم براى تقويت تو بدهد. در صورت اجازه او مى‏توانى روزه بگيرى. پيش از رمضان اين حرف‏ها را مى‏زد كه البته مسافرتى برايش پيش آمد و براى كارى به طرف مازندران رفت. ما هم شروع كرديم به روزه گرفتن. روز نهم كه بلند شديم ديديم تمام دستگاه‏هاى بدن ما تعطيل شده است. يعنى همه از كار افتاده است و با يك سيگارى كه آتش زديم، همه دستگاه راه افتاد. ما شروع كرديم به روزه خوردن، ولى روزه خوردنى كه نه سحرى مى‏خورديم و نه افطارى. فقط روزه‏ندارى ما همين بود كه سماور آتش بود و سيگار ما هم بود. ده مثقال، مثل بادام و فندق مى‏خورديم. چيز ديگرى نمى‏توانستيم بخوريم و ارواح چقدر به ما فشار آوردند كه تو روزه نگير؛ ارواح مؤمنين؛ آنها را مى‏شناختم. ما روزه را نمى‏گرفتيم. يك وقت ايام و ليالى قدر، ارواح به ما گفتند: روزه را شروع كن! ما روزه را شروع كرديم. نمى‏دانم شب بيست و چهارم يا بيست و سوم بود كه ارواح از سر شفقت و رأفت با ما حرف مى‏زدند و معلوم بود كه اينها دلسوزى دارند و البته مثل اينكه روزه گرفتن ما خطر مرگ داشت. شب بيست و چهارم يا بيست و هفتم، باز يك چنين حالتى پيدا شد كه تمام دستگاه بدن ما تعطيل شد. از آن تاريخ به بعد هم ديگر با روزه خداحافظى كرديم. ما خيلى ناراحت بوديم كه به ما بگويند: تو بايد روزه بخورى! چون از بس ما فوايد زيادى از روزه ديده بوديم، حاضر نبوديم روزه تعطيل شود. وقتى اين بساط سرما آمد، گفتيم: از بركات خدا محروم شديم؛ چون از روزه محروميت پيدا كرديم. اين قضايايى بود درباره روزه، فى‏الجمله.

از خاطراتى كه با امام داريد بفرماييد.

ـ يكى از قضايايى كه ما با حضرت امام داريم در اوايل كشف حجاب بود. آن زمان حاج شيخ حيات داشت. الآن قريب 49 سال است كه از فوت حاج شيخ مى‏گذرد. يك شب در فيضيه در حجره‏اى بوديم. همه براى مسأله جشن كشف حجاب ناراحت بودند. تا اين كه جلسه نزديك به ساعت سه نيمه شب تمام شد. همه متفرق شدند. وقتى امام تنها شد و با ما كسى نبود، به ما گفت: اگر فردا براى جشن كشف حجاب از ما دعوت كردند چه بايد بكنيم. همان طور كه از بازار و اعيان دعوت كردند، گفتند: بايد روحانيت هم در جشن شركت كند. ما تا رفتيم فكرى بكنيم، امام گفت: ما قبول نمى‏كنيم. خودش سؤال را كرد و خودش هم جواب داد. اين بود كه ديگر نوبت به روحانيت نرسيد. امام جمعه خوى يا تهران گفته بود: اگر سرم برود، اين كار نمى‏شود. پهلوى هم يكى از فحش‏هاى چهاروادارى به آخوندها داد و گفت: ولشان كنيد. به آخوندها كارى نداشته باشيد. ولى امام اين كلمه را همان موقع به ما نگفت، وقتى همه رفتند به ما گفت. مثل اينكه صلاح نبود جلو ديگران بگويد.

رابطه شما با امام چگونه بود؟

ـ وقتى كه حوزه در برابر اين كه ما تدريسى را قبول نمى‏كرديم بيچاره مى‏شد، امام كه واسطه مى‏شد، مى‏گفتيم: حرف نداريم و مى‏پذيرفتيم. مثل اين كه ما وساطت امام را رد نمى‏كرديم.

از حضرت آية‏الله بروجردى بفرماييد.

ـ با ورود ايشان به حوزه علميه قم، حركتى علمى در حوزه به وجود آمد و حركتى موفق بود و اين از بركات ايشان بود. ايشان در دوران طواغيت بود و گرفتارى‏هاى زيادى داشت. ايشان خيلى در تحصيلات مؤثر بود و در علوم اسلامى حق خيلى بزرگى به حوزه دارد.

اگر خاطراتى از حضرت آية‏الله حاج سيد محمدتقى خوانسارى داريد بفرماييد.

ـ ما در نماز استسقاى آقاى سيد محمدتقى خوانسارى شركت كرديم. البته يك نماز عمومى داشتند، كه ما بوديم و يك نماز خصوصى، با عده‏اى از خواص، كه ما شركت نكرديم. روزى كه سر و صدا بود كه ايشان براى نماز بروند، بعضى از اهل علم با من مذاكره كردند كه كار آقاى خوانسارى كار خطرناكى است؛ براى اين كه اگر با نماز آقاى خوانسارى باران بيايد، همه سرافراز مى‏شويم، ولى اگر باران نيايد، اين مردم چه بر سر ما مى‏آورند! و نمى‏توان هيچ كلك و حقه‏اى زد كه جواب مردم را بدهيم، و خيلى متوحش بودند. ولى مثل اين كه از كسانى كه پيش آنها محرز بود كه باران مى‏آيد من بودم. من هيچ اضطرابى نداشتم. پيش من محرز بود كه باران مى‏آيد و باران كما و كيفا مطابق نظريه ماست. يعنى همان طور كه در ذهن ما بود، ده، بيست دقيقه، باران شديد آمد و پشت‏بام و حياط و همه را شستشو داد، ولى بيست دقيقه هم بيشتر نبود، به طورى بود كه همه دهن‏ها بسته شد. چنين قضيه‏اى هم ما از آقاى خوانسارى داريم.

اگر خاطراتى از حضرت آية‏الله حاج سيد احمد خوانسارى داريد، بفرماييد.

ـ آقاى آسيد احمد خوانسارى از افرادى است كه شايد شصت سال است ما ايشان را مى‏شناسيم. ايشان مرد فضل و تقوا و علميت است و مثل اين كه از نوادر حوزه علميه قم بود.

از مرحوم آية‏الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى بفرماييد.

ـ حاج شيخ در اوايل امر مثل يك پدر مهربان براى حوزه بود. محصلين حوزه مثل بچه‏هاى خود حاج شيخ بودند. كمال شفقت و رأفت را نسبت به آنها داشت. ولى از وقتى كه پهلوى، آن مرد كثيف، سر كار آمد، ما مى‏ديديم كه حاج شيخ، شش ماه، روز به روز دارد مى‏ميرد، تا مرد. يعنى از فشارى كه از جانب دستگاه پهلوى به ايشان متوجه مى‏شد، يك نوع مرگ تدريجى براى ايشان به وجود آمد.

ضمن معرفى مرحوم ابويتان، اگر خاطراتى از ايشان داريد، بيان كنيد.

ـ از افرادى كه در او هيچ كلك و حقه‏بازى نديديم، ايشان بود. خيلى صاف و ساده بود، يعنى با روشنفكرى‏هايى كه شرق و غرب با آن آشنا هستند، اصلاً آشنا نبود. گمان مى‏كنم شايد اگر تعليمات شرق و غرب را هم به ايشان تعليم مى‏دادند ياد نمى‏گرفت، يعنى قادر نبود اين حرف‏ها را ياد بگيرد.

آيا حضرت عالى تأليفاتى هم داريد.

البته تأليفات متفرقه‏اى در چهل، پنجاه سال پيش داشتيم. بخشى از نوشته‏هاى ما تفسير بوده است. يك مقدار نهج‏البلاغه بوده است. يك مقدار درباره وهابيت بوده است كه من از وهابيت خيلى ناراحت شدم. قسمت‏هايى از اين نوشته‏ها را رفقا برده‏اند.
يك وقتى بعد از افطار مى‏نشستم و تا سحر، سماور ما روشن بود و قلم هم دست ما بود و مشغول نوشتن بودم. يكى از ماه‏هاى رمضان يادم هست كه تا نزديك سحر چيزى مى‏نوشتم؛ يعنى تفسير و نهج‏البلاغه و از اين طور چيزها مى‏نوشتم؛ البته شايد چهل سال بيشتر است. نهج‏البلاغه بود، تفسير بود، تقريرات دروس بود. حتى درسهاى حاج شيخ را هم ضبط كرده بوديم؛ بيش از پنجاه سال است.

گفتار 2

درباره پدرتان بفرماييد2.

ـ ارتباط ايشان با قرآن زياد بود، روزى ده تا پانزده جزء، قرآن مى‏خواند، براى مردم استخاره مى‏كرد، در آستانه حضرت معصومه ـ سلام‏الله عليها ـ خدمت مى‏كرد، درس حاج شيخ و شيخ ابوالقاسم قمى مى‏رفت و با شيخ ابوالقاسم يك نسبت فاميلى داشتند. سالى يك مرتبه شيخ را دعوت مى‏كرد. ابتدا در مدرسه خان، حجره داشت، بعد از آن در فيضيه حجره پيدا كرده بود. نقشه‏هاى شيطانى نداشت، اصلاً با افكار شيطانى آشنا نبود. خيلى صريح و آشكار بود. اجداد ايشان طبق آنچه آقانجفى نوشته است، افراد شريف و معتبرى بوده‏اند. غالبا امام‏زاده بوده‏اند. من قرآنى به خط بعضى از آنها در هفتاد، هشتاد سال پيش ديده بودم؛ الآن نمى‏دانم كجاست. در ميان آنها از علما و محدثين بسيار بوده‏اند. مطابق شجره‏نامه‏اى كه آقانجفى نوشته است، كليددارى حرم فاطمى در اين فاميل بوده است. پدرم كارهاى شلوغ‏بازى را بلد نبود و با آن آشنايى نداشت. با قرآن مأنوس بود، ادبيات را خوب مى‏دانست و با فقه و اصول هم آشنا بود. هر كجا از قرآن را سؤال مى‏كردند جواب مى‏داد، از بس قرآن خوانده بود، بر قرآن مسلط و با آيات آن آشنا بود. مقدارى از جامع‏المقدمات را هم به ما تدريس كرد.

شنيده‏ايم پدر شما مستجاب الدعوه بوده است.

ـ يك مرتبه مرغ‏ها سفره را به هم ريخته بودند، ايشان هم به مرغ‏ها گفته بود: باد كنيد! مرغها هم باد كرده و مرده بودند.

درباره مادرتان بگوييد.

ـ مى‏گفتند: مادرم انتساب به آخوند ملاصدرا دارد. مادر ما با اين كه سواد نداشت، ادعيه را حفظ بود. زن فعالى بود. يك روز امام خمينى (ره) با عده‏اى نزديك ظهر به منزل ما آمده بودند. در منزل ما حتى فلفل و زردچوبه هم موجود نبود؛ ولى ايشان در ظرف نيم ساعت بساط را درست كرد. اين قضيه مربوط به چهل، پنجاه سال پيش است، يادم هست زمانى كه دو، سه ساله بودم، ديدم شب مولود، مادربزرگم، با زن‏ها دور هم نشسته بودند و ايشان اين شعر را مى‏خواند: تولد شد محمد به دنيا آمد احمد. مادر ما كرباس مى‏بافت و مقدار كرباسى كه در ظرف يك سال مى‏بافت، چهل تومان قيمت داشت كه تقريبا پول هشت، نه خروار گندم بود.

از خاطرات دوران كودكى برايمان بگوييد.

ـ در بچگى خير و شر را تشخيص مى‏دادم. در گهواره بودم كه مى‏خواستند به من نيشترى بزنند. من حس مى‏كردم كه وضع بد و خطرناك است و اوضاع ناجور است، مثل اين كه مادر ما از اطراف ما عقب رفتند تا نيشتر را نبينند، نيشتر را زدند و خون آمد. خوب يادم هست كه مى‏فهميدم حرف‏هاى اينها كلاه‏گذارى است. افرادى كه مى‏آمدند، در اين قسمت دروغ‏هايى مى‏گفتند كه ما اين دروغ‏ها را مى‏فهميديم، ولى هيچ نمى‏گفتيم و نمى‏توانستيم بگوييم. در گهواره بودم كه خير و شر را تشخيص مى‏دادم. يادم هست وقتى كه بچه شيرخوار بودم، ترياك به ما مى‏خوراندند، من متنفر بودم، ولى مثل اين كه قبول مى‏كردم.
زمانى كه مكتب مى‏رفتم، مكتب ما زنانه بود، رفتم سر حوض و در حوض افتادم. مرد خانه گفت: هندوانه در حوض افتاد. از اين كه مرد گفت: هندوانه در حوض افتاد، ديگر به فكر من نبودند. نمى‏گفتند كه شايد ما باشيم، ولى نمى‏دانم چه شد كه دستم را به ديواره حوض گرفتم و نجات پيدا كردم. در آن زمان چهار يا پنج ساله بودم.
در حرم حضرت معصومه (عليها السلام) رفت و آمد داشتم. يك روز ديدم دو سه نفر نشسته‏اند و دعا مى‏خوانند و عقرب درشتى در پنجاه سانتى آنها در حركت بود، ولى آن‏ها به عقرب كارى نداشتند، عقرب هم با آنان كارى نداشت. مثل اين كه احساس امنيت مى‏كردند. چهار يا پنج ساله بودم كه تا ته آب انبار، كه پله‏هاى تاريكى داشت، مى‏رفتم و آب مى‏آورم، همه جاى حرم را بلد بودم.

رفتار پدرتان با شما چگونه بود؟

ـ رفتار پدر ما با ما بسيار آزادانه بود. هيچ كارى به ما تحميل نمى‏كرد. ما را به جاهاى خطرناك هم مى‏فرستاد، ولى آرامش داشت. مثل اين كه بااطلاع بود كه خطرى براى ما نيست. البته به ذكاء ما معتقد بود.

پس از پيروزى انقلاب امام خمينى (ره) به منزل شما آمدند. جريانش چه بود؟

ـ امام در آن مجلس اظهار كرد كه من خودم در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار من است. بعد من با امام مذاكره كردم كه احمد آقا سى ساله است و جوانى است كه وارد اين كارها نبوده است. يك مقدار رعايت احمد آقا را بكنيد. امام گفت: من بدتر از احمد آقا هستم. ما هم ديگر چيزى نگفتيم. يعنى من ناراحت‏تر از احمد آقا هستم.

اين جمله يعنى چه كه من در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار من است؟

ـ آن روز من استفاده كردم كه من ولايت دارم بر همه چيز؛ ولى خود در اختيار خودم نيستم، در اختيار حق تعالى هستم.

يعنى ولايت تكوينى؟

ـ من چنين چيزى از كلمات ايشان فهميدم، اين جور فهميدم، حال، اين جور بوده است يا جور ديگر. من حس كردم ايشان مى‏خواهد بگويد من ولايت دارم.

ايشان را چگونه ديديد؟

ـ اجمالاً ايشان مرد خدوم و خير و... از سه، چهار سال بعد از تأسيس حوزه، طورى بود كه لااقل روزى دو مرتبه همديگر را مى‏ديديم. در پاكى و صداقت و فهم و فطانت و ذوقيات و همه چيز خوب بود. در فيضيه هم اخلاق تدريس مى‏كردند.

آيا شما در درس اخلاق شركت مى‏كرديد؟

ـ من درس اخلاق نمى‏رفتم؛ بلكه از اعمال شيخ ابوالقاسم كه عملاً اخلاقى بود استفاده مى‏كردم. درس كلام ميرزا اكبر حكمى كه در ابتداى تشكيل حوزه، فلسفه تدرسى مى‏كرد، مى‏رفتيم. ايشان يزدى بود و مرد خوبى بود. ما تازه ادبيات مى‏خوانديم، ولى بيان بيانى بود كه ما مى‏فهميديم.

آيا در آن زمان به جمكران هم مى‏رفتيد؟

ـ بله، يك وقتى عده‏اى بوديم كه دسته‏جمعى پياده به جمكران مى‏رفتيم. رفقاى ما مى‏ماندند و ما تنها برمى‏گشتيم و از چيزى هم وحشتى نمى‏كرديم.

چه آثارى از جمكران مى‏ديديد؟

ـ آنچه من حس كردم اين بود كه هشت، نه مرتبه، من كسالتى داشتم، مقابل جمكران كه مى‏رسيدم حالم خوب مى‏شد. من خيال مى‏كردم اين مال يك فرسخ و نيم راهى بوده است كه آمده‏ام، بعد ديدم نه، چيز ديگرى بوده است.

از خاطرات خودتان با امام خمينى (ره) بفرماييد.

ـ يك سالى شبهاى ماه رمضان قمى‏ها جلسه‏اى داشتند كه در آن عبقات مى‏خواندند. امام هم در آن جلسه شركت داشت. امام آن قدر مجذوب عبقات شد كه بعد از ماه مبارك با اين كه پول نداشت يك جلد از آن را چاپ كرد.
يك زمانى هم رفته بودم بازديد امام. در پشت‏بام بوديم، قرار شد شب را آن جا بمانيم. آنها شب‏ها غذاى حاضرى مى‏خوردند. حاج آقا مصطفى بلند شد كه بگويد: يك كته‏اى درست كنيد تا امشب كه فلانى اينجا هست بخوريم. رفت لب بام صدا بزند، امام به من گفت: اين نيفتد. من گفتم: نمى‏افتد. و اين از شدت علاقه امام به آقا مصطفى بود. از بس به او علاقه داشت. حاج آقا مصطفى جوان خيلى بافضل و بااخلاقى بود. جهات خيلى فوق‏العاده‏اى داشت. گاهى دو ساعت از شب رفته مى‏آمد منزل ما. مى‏گفتم: مى‏خواهى برويم بيرون؟ مى‏گفت: بله.

از دوران تحصيل خودتان بفرماييد.

من در تدريس هميشه، دو، سه درس ذخيره داشتم، كه اگر يك شب مانعى پيدا شد و نتوانستم مطالعه كنم، فردا درسها تعطيل نشود، بلكه از مطالعه ذخيره تدريس كنم. ما از بس مشغول تحصيل بوديم يك سال به منزل نيامديم. خانواده در فيضيه مى‏آمدند و ما را مى‏ديدند.
من هميشه از حدود منزل امام به فيضيه مى‏آمدم. چون مى‏ديديم اگر بخواهم از كوچه بيايم با اشخاص برخورد مى‏كنم و سلام و عليك و حال و احوال و...، مطالعات (تفكرات) ما به هم مى‏خورد. بنابراين، از آن پشت مى‏رفتم تا با كسى برخورد نكنم. يك روز، تازه از زرند برگشته بودم، ديدم جاده را عوض كرده‏اند و براى اين كه راه قدرى نزديك شود جاده را انداخته‏اند در باغات. ما گفتيم كه راه براى ما اهميت ندارد. از جاده قديم مى‏رويم كه به باغات مردم كارى نداشته باشيم. خانه زنبورى به شاخه‏ها بود. همين طور كه عبا به سرم بود خانه زنبورها روى سرم خراب شد. زنبور اول نيش زد، به او بى‏اعتنايى نكردم. دومى هم نيش زد، باز اعتنا نكردم، سومى كه نيش زد، نگاه كردم ديدم قريب چهل، پنجاه زنبور دور عينك ماست. ما با زنبورها مبارزه‏اى كرديم. عبا و عمامه را انداختيم، عينك را انداختيم. اين قدر بى‏حال شديم كه نشستيم و نتوانستيم بايستيم. حدود هفت، هشت قدمى ما، نهر آبى بود. مقدارى آب به صورت زدم. عبا و عمامه را برداشتم، ديدم حالى ندارم عينك را بردارم، گفتم: عينك نمى‏خواهم. فشار سم جورى بود كه خون از دماغ ما جارى شد. يكى از اهل علم رسيد و حال و احوال كرد؛ گفتم برو درشكه‏اى براى ما بياور. در درشكه نشستيم؛ ولى مثل آدمى بوديم كه دعوا كرده باشد؛ عمامه خراب شده بود، عبا خراب شده بود. البته دعوا كرده بوديم، ولى با زنبورها. آمديم منزل و سه شبانه‏روز چشم من باز نمى‏شد. بعد از آن هم مزاج من سالم شد. اين زنبورها براى رفع سردى باطن ما به جان ما ريختند. معلوم شد كه اين نيش زنبورها براى ما خير بوده است.

آيا تبليغ هم مى‏رفتيد؟

ـ ماه رمضان براى تبليغ به زرند و نراق مى‏رفتم.

آيا با آقاى اراكى هم ارتباط داشتيد؟

ـ سوابق آقاى اراكى در حوزه را زياد دارم. پدر ايشان در مدرسه خان برنامه داشت. ايشان با پدرشان به فيضيه مى‏آمدند. پدر ايشان به وجود آقاى اراكى مبتهج بود. نمى‏توان حساب كرد كه پدر ايشان چقدر خوشحال بود. با هم راه مى‏آمدند. آقاى اراكى از ابتدا مرد با فضل و تقواى و مورد علاقه حاج شيخ عبدالكريم بود. ايشان هميشه مأموم حاج شيخ بود و سمت چپ حاج شيخ، مال آقاى اراكى بود. حاج شيخ هم به او خيلى علاقه داشت و اين روى پاكى آقاى اراكى بود نه جهات ديگر؛ چون مرد خيلى پاكدامنى بود.

از خاطراتى كه با حاج آقا مصطفى خمينى (ره) داريد بگوييد.

ـ زمانى كه براى زيارت به عتبات رفته بوديم، با اين كه شب‏ها در خانه امام پنج، شش نفر غذا مى‏خوردند، ولى حاج آقا مصطفى مى‏آمد مسافرخانه پيش ما. ايشان قبا را زير سر مى‏گذارد و عبا را روى خود مى‏انداخت و صبح ما را به حرم حضرت اباعبدالله (عليه السلام) و حرم حضرت ابوالفضل (عليه السلام) مى‏برد و سر سفره ما مى‏آمد. روز عاشورا هم به ما اصرار كرد كه تو بايد بيايى دسته نجفى‏ها را ببينى ولى من نرفتم. مى‏گفت: عرب‏ها مى‏آيند آن جا، رييس تيغ‏زن‏ها با آن شمشيرش شرق و شرق توى سرش مى‏زند. بايد بيايى ببينى. گفتم: نه. من با آن شلوغى، آن جا نمى‏توانستم... .
يك شب از امام دعوتى كرده بودند. امام ديده بود مشكل است و از طرفى نمى‏توان دعوت آن‏ها را رد كرد. به حاج آقا مصطفى گفته بود شما برو. ما هم آنجا ميهمان بوديم. رسيديم جلو مسجد امام، ديديم يكى از آقايان طلبه‏هاى شمالى از مطب شفايى پايين مى‏آيد. ما گفتيم: درشكه را نگه داريد. ديدم طلبه شمالى، هم مريض است و هم فقير. به حاج آقا مصطفى گفتم: پول‏ها را دربياور! پول‏ها را درآورد. گفتم: همه را به او بده. گفت: من آنها را بشمارم تا به امام بگويم چقدر بود. پول‏ها صد و هفتاد تومان بود كه همه را داديم به آن طلبه.
حاج آقا مصطفى، خيلى اخلاق خوبى داشت. يك روزى نزديك ظهر آمد منزل ما. ما هم ميهمان آقايان شمالى بوديم. ايشان به ما گفت: شما برويد كه آقايان ناراحت نشوند. من اينجا را درست مى‏كنم. ما هم آش رشته داشتيم. رفقايى هم همراهش بود. او كبابى هم گرفته بود و از رفقا پذيرايى كرده بود. به جاى اينكه بگويد حالا ما آمده‏ايم آنجا نرو، گفت: بلند شو برو، ملاحظه ما را نكن. من خودم اينجا كارها را اصلاح مى‏كنم. همين كار را هم كرد. مرد خيلى بافضل و بااخلاقى بود. جهات خوبى داشت.

توصيه‏اى بفرماييد.

ـ از مولانا اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) است كه فرمود: مثل الصلوه مثل الحمه على باب الرجل3؛ مثل نماز، مثل حمام در خانه است. كه انسان هر روز پنج مرتبه خود را در آن مى‏شويد. اگر انسان روزى پنج بار خود را در حمام بشويد، ايبقى معه الدرن آيا كثافات باقى مى‏ماند؟ نه. منتها نماز درن و كثافات معنوى را از بين مى‏برد: ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنكر4، و حمام كثافات ظاهرى را پاك مى‏كند. اجمالاً، نماز سازنده است. اگر نماز قبول شود، انسان را از صفات حيوانيت تطهير و پاكش كرده است. اگر انسان به وسيله نماز تطهير شد، همه چيز عوض مى‏شود. اگر نماز مقبول واقع نشد، معلوم است كه تطهيرش نكرده است و چيزهاى ديگر هم قبول نمى‏شود. اگر نماز مقبول شد، انسان از بسيارى از معاصى فاصله مى‏گيرد.
من اخلص لله اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمه على قلبه و منه على لسانه5؛ كسى كه چهل روز با اخلاص صبح كند ينابيع (چشمه‏ها) حكمت بر قلبش ريزش مى‏كند و از آن جا به زبانش. و شايد ما تجربه كرده‏ايم. همين طور است. البته تجربه نمى‏خواهد. مطلب حقيقت دارد، ولى من تجربه هم كرده‏ام. تا آنجا كه مى‏توانيد اخلاص پيدا كنيد، بقيه آن را از خدا بخواهيد. به ائمه (عليهم السلام) متوسل شويد.
يك وقتى، شايد زمان حاج شيخ بود، جلد سيزدهم بحار را كه مطالعه مى‏كردم، كسانى كه به سهله و كوفه رفته بودند تا به زيارت حضرت نايل شوند. اين كه نايل شدند يا نشدند خبر ندارم، ولى ديدم ما سنخيت با حضرت نداريم. تمام اين‏ها را كه شمردند، كه مى‏خواستند به زيارت حضرت نايل شوند، يا پول مى‏خواستند يا زن مى‏خواستند، يا مقام مى‏خواستند. همه‏اش امور مادى مى‏خواستند، يك نفر از آنها جهت الهى نداشته است. مثلاً اين كه معرفت به خدا پيدا كند، نبوده است. برويد جلد سيزدهم بحار را ببينيد. آن وقت من قضاوت كردم كه ما سنخيت با حضرت نداريم. كسى كه سر تا پا نور است و كسى كه سر تا پا ماده است.

آيا تشرف در زمان غيبت امكان دارد؟

ـ بعضى ديده‏اند و تشرف پيدا كرده‏اند. شايد تشرف بدون علم خيلى زياد است. يعنى ببيند ولى نشناسد و حضرت هم به روى آنها نياورد. در سفر مكه امام به من گفت: چه فهميدى در اين سفر؟ گفتم: هيچ. گفتم: من يك دردسر سى ساله‏اى داشتم، خيلى هم وضع آن بد بود، در اين مسافرت اين دردسر رفت. به فرودگاه سوريه كه وارد شديم، يك رطوباتى از بينى ما شروع به بيرون آمدن كرد و آن دردسر رفت، كه الآن هم نيست. اين را در سفر ديديم. اما اين كه با حضرت هم برخورد كرديم يا نه؟ از اين‏ها خبر ندارم. اگر هم برخورد كردم، نفهميدم كه حضرت است. مثل اينكه صلاح نيست. اگر كسى زحمت بكشد و خالصانه آنها را طلب كند ممكن است نايل شود.

گفتار 3

براى اينكه در نماز توجه و حضور قلب داشته باشيم چه بايد كرد6؟

ـ بايد، انشاءالله، با اطاعت خدا كم‏كم جهات ايمانى براى شما روشن شود. يعنى وجدان كنيد كه خدايى هست، نه اين كه فقط بشنويد. شنيدن تنها چندان فايده‏اى ندارد. اين كه آدم مطالب را بفهمد، غير شنيدن است.

چگونه بايد جهات ايمانى را وجدان كرد؟

ـ از طريق بندگى خدا؛ يعنى بايد عبادت خدا را كرد. بايد به دستگاه خدا اخلاص پيدا كرد و كار را براى خدا انجام داد، حرف براى خدا زد، حركت براى خدا كرد. در اين صورت، آنچه ديگران نمى‏فهمند شما مى‏فهميد.

ما هر كارى مى‏خواهيم انجام دهيم پس از بررسى مى‏بينيم كه در آن ريا و شرك است.

ـ اينها مال ضعف ايمان است. همه كارها در اختيار خداست، بندگان خدا ابزارند، مثل ابزار نجارى، كار را ابزار نمى‏كند. مردم و مخلوقات خدا وسايل هستند. گاهى ممكن است باد هم كارهاى بندگان خدا را انجام دهد، آب هم اين عمل را انجام دهد. اگر انسان اين مطالب را فهميد و دانست كه همه كارها در اختيار خدا است، آن وقت از بندگان خدا صرف‏نظر مى‏كند. نه اين كه با آنها معاشرت نكند. بلكه كارها را براى خدا انجام مى‏دهد. يعنى اگر دو تا پرتقال به كسى داديد، براى خدا مى‏دهيد. نه براى اينكه فردا به شما دو تا پرتقال بدهد. اگر به اين نيت داديد، اين معاوضه است. اگر كسى مرد خوبى باشد و شما مداحى او را بكنيد، تا اين كه او هم در جاى ديگر مداحى شما را بكند، اين همان بازيگرى است. اگر به راستى مرد به درد بخورى است، بايد از او تقدير كرد.
ما اگر خبر داشتيم شما مى‏آييد، يك شولى يزدى‏ها برايتان درست مى‏كرديم. شولى يزدى‏ها از جهات اقتصادى شايد در دنيا پيدا نشود. آرد و اسفناج و چغندر و سركه و پيازداغ است. شايد بتوان با صد تومان صد نفر را اداره كرد، خيلى هم خوش خوراك است.

اهل عرفان همه چيز را براى همه كس نمى‏گويند. نكند ما زياد مشغول خوراك هستيم كه اين مسائل را براى ما مى‏گوييد. ما آمده‏ايم از محضرتان عرفان بگيريم.

ـ اولاً: معناى اسلام اين نيست كه شما نخوريد. هم بخوريد و هم بندگى خدا را بكنيد. هم نيرو پيدا كنيد و هم نيرو را صرف راه خدا بكنيد، نه صرف شيطان. ائمه (عليهم السلام) در دعاها همه چيز را از خدا مى‏خواهند. هم دنيا را مى‏خواهند و هم آخرت را و هم رزق را و بايد از آن‏ها تبعيت كرد.

ما قسمت اول را خوب اجرا مى‏كنيم، ولى در قسمت دوم مانده‏ايم.

ـ معلوم نيست قسمت اول آن را هم بتوانيد خوب اجرا كنيد. جمع آنها خوب است. همه‏اش خوب است.

ما مطالبى را براى ديگران مى‏گوييم، ولى خودمان عمل نمى‏كنيم. آيا اجازه داريم كه اينها را براى ديگران بگوييم؟

ـ در اين صورت، آن اثرى كه بايد براى ديگران داشته باشد ندارد. اول خودت عمل كن، بعد به ديگران بگو.

اگر به عنوان ذكر به خودمان باشد، چطور است؟

ـ خلاصه آن نتايجى كه بايد بگيريد، نمى‏گيريد. نتايج مال عمل است. خيال نكنيد زحمات انسان بى‏نتيجه است. اگر مرد خدا باشيد اين اقتصادى كه همه دنيا بر سر آن دعوا مى‏كنند، به سراغ شما خواهد آمد. هر چه بخواهيد خدا برايتان فراهم مى‏كند. ولى اگر مرد خدا شديد، ديگر در برابر پول زمين نخوردى، در برابر هوى و هوس‏ها تسليم نشدى. البته اين، توفيقات خدا، مى‏خواهد و همت شما را. مطلب، راست است، ولى مشكل است. آنچه مى‏توان گفت اين است كه مطلب حقيقت دارد، ولى آسان هم نيست. چون اين همه انبيا، اين جمعيت بشر را نتوانستند تكان بدهند و شيطان گفته است: من همه آنها را از اصحاب خود مى‏كنم. و خدا شكست خورده است. يقين بدانيد. در هر صد هزار نفرى يك بنده خدا پيدا نمى‏شود و صدها هزار بنده شيطان هستند.

يك مقدار راجع به حضرت معصومه (عليها السلام) بگوييد.

ـ اينها از بيت ولايتند. ولايت معنايش اين است كه بشر در نتيجه بندگى خدا به جايى برسد كه بتواند كارهاى خدايى انجام دهد. مثل كارهايى كه حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مى‏كرد. مثل كارهايى كه عيسى مى‏كرد، احيا مى‏كرد، مرضى را شفا مى‏داد. و اين در نتيجه بندگى خداست. اينطور نيست كه آدم اين كارها را مى‏كند، بلكه خدا اين كار را مى‏كند. چون اين انسانى كه به خدا رسيده است. به اعتبار حقى كه همراه اوست، اين حق، اين كار را مى‏كند و اين مسير، هدف اسلام است. اسلام مى‏گويد: بشر بايد برود به سوى اين چنين مسيرى، نه اين كه به سويى برود كه منتهى شود به اين كه با صنايع اتمى، ويتنام درست كند، افغان درست كند.
از فجايع ملوك كه خبر داريد. يك زمانى اسكندر راه افتاد كه ما بايد دنيا را تسخير كنيم. ايران را نابود كرد، روم را نابود كرد كه ما بايد حاكم و مالك تمام ممالك باشيم. اگر كسى توانست بشر را حركت دهد تا بالا رود، تمام نزاع‏ها تمام مى‏شود. تمام دعواهاى شرق و غرب را كه مى‏بينيد يا سر اقتصاد است، يا سر نفت است، يا سر سياست است، يا سر استعمار است. بشر اگر انسان شد و به خدا رسيد، اين‏ها را بازيچه مى‏داند؛ اين‏ها را الك‏بازى مى‏داند. آيا شما الآن به بچه‏هايى كه در كوچه الك‏بازى مى‏كنند، اعتنايى مى‏كنيد؟ انبيا هم به اين ملوك همين طور نگاه مى‏كنند. فردا مى‏افتند و مى‏ميرند، با هزار جرم و جنايت. با اين نيرو و قدرتى كه بايد از آن استفاده كنند، پدر خودشان را درمى‏آورند. از هيچ چيز صرف‏نظر نمى‏كنند. به جاى اين كه از اين اقتصاد و قدرت استفاده كنند، از اين نظام و سيادت استفاده الهى كنند كه به نفع خودشان تمام شود، بشر را بيدار كنند و از بدبختى نجات دهند، بشر را در بدبختى فرو مى‏برند. اگر بفهمند اين كارها را نمى‏كنند. اين كارها را بچگانه مى‏دانند. همان طور كه اگر الآن به شما بگويند: بياييد كبوتر بازى كنيد! مى‏گوييد: كبوتر بازى، كار آدم نيست، كار بچه‏هاى بى‏عقل است! كارهاى ما در نظر عقل‏هاى كامل، مثل انبيا و اوليا و مردان خدا، شبيه به اين كبوتر بازى است. بشر اگر عاقل شد همتش از اين كه ميليون‏ها نفر را به خودش توجه دهد، بالاتر مى‏رود. به نفوس كارى ندارد. چون مى‏داند كه كارى از نفوس ساخته نيست. اين نفوس مثل خودش است. آن كه مى‏تواند آدم را زنده كند، دستگاه خداست.

خواندن نماز در پنج وقت بهتر است يا جمع كردن بين آن‏ها؟

ـ اين موضوع از جزئيات است و زياد مهم نيست. آنچه اصل و روح نماز است، اين است كه اگر مى‏خواهيد بدانيد نماز شما مورد قبول است يا نه، از اين جا تجربه كنيد؛ اگر ديديد نماز شما جلو دروغ و فساد و منكرات را مى‏گيرد، بدانيد نماز شما مقبول است. كار نماز اين است، همان طور كه آتش مى‏سوزاند و آب خاموش مى‏كند، نماز هم انسان را از منكرات نجات مى‏دهد. آن زمانى كه انسان به فكر منكر افتاد، اگر ديد نمازش مانع دروغ گفتن اوست؛ به او گفت: تو كه نماز مى‏خوانى و عبادت خدا را مى‏كنى، اين كار را نكن! و او اين كار را نكرد، بداند نمازش مورد قبول است. ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنكر7. در كلمات حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمده است كه: مثل الصلوه مثل الحمه على باب الرجل8؛ مثل نماز، مثل حمام در خانه است. انسانى كه پنج مرتبه در شبانه‏روز حمام مى‏رود، آيا ديگر بدن او آلوده است؟ اين نماز را هم اگر كسى آن گونه كه بايد، انجام دهد، روحش را از كثافات و معصيت‏ها تطهير مى‏كند. اگر ديديد از معاصى پاك شديد؛ دروغ نمى‏گوييد، خيانت نمى‏كنيد، كلك و حقه‏بازى را كنار گذاشتيد، بدانيد نماز خوانده‏ايد. وگرنه بدانيد معلق‏بازى كرده‏ايد، نماز نخوانده‏ايد.

مراقبت در نماز يعنى چه؟

ـ محافظت در نماز در اين است كه به اوقات نماز اهتمام ورزيد. يك مراقبت و محاسبه‏اى هم مال خود آدم است و آن اين كه انسان در هر شبانه‏روز فكر كند كه امروز از صبح كه حركت كرده‏ايم تا به حال كه مى‏خواهيم بخوابيم چند كار خوب كرده‏ايم و چند كار بد كرده‏ايم، چقدر حقوق مردم را تضييع كرده‏ايم و چقدر حفظ كرده‏ايم. اين مراقبت مربوط به انسان است. اگر ديديد امروز خرابى‏هاى شما كم‏تر است، بايد خوشبخت شويد. اساس، كار خود شماست. خانواده‏ها و فاميل‏هاى شما وقتى به شما نگاه كنند، دلشان مى‏خواهد مثل شما باشند. خيال نكنيد فقط خودتان درست شده‏ايد، اين دار و دسته‏اى كه با شما هستند، همه وضعشان عوض مى‏شود. به خصوص اگر پدر و مادر هم داشته باشيد، پدر و مادر شما هم خوشحال مى‏شوند. آخر از يك انسانى كه خرابى ندارد، خدمتگزار است، به درد مى‏خورد، كسى بدش مى‏آيد؟ اين چنين انسان، ناراحتى ندارد. همه ناراحتى‏ها مال چاقوكش‏ها و شياطين و توطئه‏گران است.

در خفا به ما دعا كنيد.

ـ اين‏ها زياد ملاك نيست. ملاك دعا اين است كه انسان راستى راستى از خدا بخواهد، نه اين كه بازى درآورد. كسى كه به خدا ايمان ندارد نمى‏تواند از خدا بخواهد.

فلسفه اين كه امام سجاد (عليه السلام) در صحيفه، زياد صلوات مى‏فرستند چيست؟

ـ كسى كه ببيند همه اسباب را كسى برايش فراهم كرده است، به كسى كه اين كار را كرده است، دعا مى‏كند. حضرت سجاد (عليه السلام) هم نسبت به پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) اين چنين بود. حضرت مى‏بيند كه تمام بركات از پيامبر خداست و بايد به پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) دعا كند.

توصيه‏اى بفرماييد.

ـ ان الله عزوجل جعل للشر أقفالاً و جعل مفاتيح تلك الأقفال الشراب و الكذب شر من الشراب9.
خداوند براى معاصى و شرور، قفل‏هايى قرار داده است. باب دروغ و شر و معصيت خدا بسته شده است و قفل آن عقول انسانى است. اگر كسى هتاكى و سفاكى كند، خانه كسى را خراب كند، هر عاقلى به او مى‏گويد: چرا اين كار را مى‏كنى؟! عقلش به او مى‏گويد: چرا خانه مردم را خراب مى‏كنى؟! عقل‏ها همه مانع معصيت هستند ولكن كليد همه اين قفل‏ها كه در معاصى را بسته است، شراب است. انسان شرابخوار عقلش زايل مى‏شود. عقل كه زايل شد، در برابر معاصى و شرور مانعى نيست. پس شراب، كليد همه قفل‏ها است. يعنى همه قفل‏ها را شراب باز مى‏كند. آدم مست لايعقل، هر معصيت و خرابكارى را مرتكب مى‏شود.
با اين كه شراب اين چنين سمتى دارد، والكذب شر من الشراب؛ دروغ بدتر از شراب است؛ براى اين كه شراب، عقل شرابخوار را در خطر مى‏اندازد، ولى دروغ، عقول ذوى‏العقول را در معرض خطر قرار مى‏دهد. ممكن است به خاطر يك دروغ هزاران نفر به اشتباه بيفتند. پس دروغ وضعش بدتر از شراب است. ان‏شاءالله موفق شويد كه جزء صديقين شويد.

گفتار 4

اگر ممكن است بخشى از اين كتاب سر الصلوه امام خمينى (ره) را توضيح دهيد10.

ـ گمان نمى‏كنم اين كتاب براى شما مناسب باشد. اين، به طور علمى نوشته شده است و براى كسانى است كه مقام بلندى در فضل داشته باشند. اين كتابى است كه اگر شما زحمت بكشيد مثل اين كه نتايجى نمى‏گيريد. اين، مثل اين است كه يك انسانى كه در كلاس ابتدايى است بخواهد برود كلاس آخر. و اين نمى‏شود. بايد كم‏كم جلو رفت. اين كتاب را امام براى فضلاى حوزه نوشته است.
براى شما مثالى بزنم: الآن همه شما با جبهه آشنا هستيد و مشاهداتى از جبهه داريد. ولى كسى كه به جبهه نيامده است و شما بخواهيد مشاهدات جبهه را براى او نقل كنيد، آيا مى‏تواند مثل كسى كه در جبهه بوده است، مطالب را بفهمد، يقين بدانيد كه نمى‏تواند.
همه قضايا مثل جبهه است. بايد به جبهه بندگى خدا هم برويد تا باخبر شويد. اگر صد نفر هم از جبهه عبوديت خدا براى شما بگويند، باز نمى‏فهميد. ايمان و هدايت و اخلاق هم، همين طور است. بايد در مسير خدا باشيد، تا بفهميد. به اين كه براى شما بگويند: الله الله اين مثل همان جبهه جبهه گفتن است. در تمام قضايا انسان بايد وارد شود تا با اوضاع آشنا شود. حتى اگر رمز بازار را هم بخواهند به شما درس بدهند، شما با رمز بازار آشنا نمى‏شويد. بايد ده سال در بازار جلو و عقب برويد، تنزل و پيشرفت و بى‏خوابى‏ها بكشيد، تا وقتى كه با رمز بازار آشنا شويد. حقيقت علم هم همين است. انسان بايد در هر كارى وارد شود تا با آن آشنا شود. به گفتن، كار درست نمى‏شود. اخلاق و تفسير قرآن هم همين طور است. اگر به گفتن، مسأله تمام مى‏شد، انبيا به مردم گفتند، ولى كسى هم چندان گوش نداد.
اگر جمعيت، يك دهم احساسات و درك حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را داشتند، شايد اكثر جمعيت دنيا مسلمان و موحد مى‏شدند، ولى ندارند. در كار نبوده‏اند. از اول با همين عادات و زرنگى‏هاى شرق و غرب، كلاهبردارى‏هاى شرق و غرب و اين بساطى كه در بازار مسلمانان هست و مى‏بيند، سر و كار داشته‏اند. اين‏ها آدم را از دستگاه خدا پرت مى‏كند. خلاصه در هر كار، انسان بايد خودش وارد كار شود، تا مطلب را بفهمد و آشنا شود. به گفتن، مطالب فهميده نمى‏شود. لابد شنيده‏ايد كه يك وقت آدم در تابستان بر اثر كسالت حالت لرز برايش پيدا مى‏شود. در تابستان گرم، كرسى را گرم مى‏كند، باز هم زير كرسى گرم، داد مى‏كند. آنها كه نديده‏اند شايد باور نكنند كه در تابستان و هواى گرم كه انسان عرق مى‏ريزد، كسى از سرما دادش بلند است. ولى كسى كه لرزه كرده است قبول مى‏كند. آدم در همه چيز بايد خودش وارد كار شود. به اين كه بخواهد به شنيدن قناعت كند، كار درست نمى‏شود.

آيا انسان بايد خودش رفتن به جبهه الهى را آزمايش كند و برود يا نياز است كه بگويند؟

ـ البته نياز انسان عبارت از [عمل به] دستورات اسلام است. هر كس مى‏خواهد به جبهه حق ظاهر شود. بايد از راه و رسم و روش و طريقه انبيا حركت كند. البته نمى‏گويم هر كسى نبى مى‏شود؛ هر كس به اندازه استعدادى كه دارد. چنان كه بشر به حسب رشد جسمانى هم مختلف است. يك نفر ممكن است پنجاه من بار را به راحتى بلند كند و يكى هم ممكن است يك من را به سختى بلند كند. روحانيت هم همين طور است. مثل درخت تبريزى كه بالا مى‏رود و درخت نارون، كه هر چه تربيت كنى، سه، چهار متر بيشتر بالا نمى‏رود. ولى آن اندازه استعداد كه دارد خراب نمى‏شود. بنابراين، نمى‏توان گفت هر كس وارد رشته انبيا و اوليا شود، به مقام آنها مى‏رسد؛ بلكه آن الهيتى كه دارد كامل مى‏شود. مثل اين كه ورزشگاه، آدم را تربيت مى‏كند؛ ولى هر كس به آنجا رفت رستم نمى‏شود. بلكه آن اندازه قدرتى كه در او وجود دارد، نمايان مى‏شود.

مى‏گويند: وصف العيش نصف العيش.

ـ اين حرفها خيلى درست نيست. اگر هزار بار به شما بگويند چلوكباب، به اندازه يك لقمه چلوكباب، كارى براى شما نمى‏كند. شما بايد افراد عاقل و متفكرى باشيد، حرفهايى كه مى‏شنويد، ببينيد و بسنجيد كه آيا درست است يا نه. وصف العيش نصف العيش حرف دروغى است. اگر وصف العيش، عشر عيش هم باشد، ما حرفى نداريم؛ ولى عشر عيش هم حساب نمى‏شود. اين را براى دلخوشى خودشان مى‏گويند.

بعضى اوقات كه انسان در خطر مى‏افتد و هيچ راهى پيدا نمى‏كند، خداى خود را احساس مى‏كند؛ چه بايد كرد كه اين حالت در حال اختيار هم براى انسان وجود داشته باشد؟

ـ بندگى خدا، بندگى خدا فقط نماز و روزه نيست؛ انسان بايد در هر حركتى حساب خدا را داشته باشد. مثلاً اگر براى رضاى خدا اينجا آمده‏ايد، اين هم مثل عبادت و نماز است. يعنى هر كارى بايد براى خدا باشد. بايد از راه بندگى خدا رفت.

در اشعار حافظ مطالبى راجع به خضر و مرشد آمده است، اينها چيست؟

ـ خلاصه، قدم را خيلى توسعه ندهيد. شما در دستگاه ائمه (عليهم السلام) و حدود چهارده معصوم باشيد. چون يك كار مشكلى است. اين دنيا اين قدر عارف ديده است، اين قدر سالك ديده است. بعضى اهل‏الله، هشت، نه مرتبه، پياده، به مكه رفته‏اند. سفرهاى مكه قديم، مثل اين كه نه ماه طول مى‏كشيده است. اين چنين هنرهايى داشته‏اند. الآن كارى از آدم ساخته نيست. مثلاً آن بيتوته‏اى كه حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كرد و در شبى كه مشركين تجمع كرده بودند تا پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) را به قتل برسانند، جاى پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) خوابيد. اين مال هر كسى نيست. اينها را با حرف نمى‏توان درست كرد. اصلاً شايد افراد شجاع هم نتوانند نگاه به رختخواب پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) كنند، ولى حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) رفت و خوابيد. يك وقت هم ريختند در خانه و ديدند كه حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است.

توصيه‏اى بفرماييد تا عمل كنيم.

ـ اگر اين دو كار را انجام دهيد، خيلى پيشروى كرده‏ايد: يكى اين كه نماز را اول وقت بخوانيد، و ديگر آن كه دروغ نگوييد. خيال نكنيد ضرر مى‏كنيد. انشاءالله مورد توفيقات خدا هم واقع مى‏شويد و آن وقت اگر اين كارها را كرديد، فهم شما هم عوض مى‏شود، يعنى درك ديگرى پيدا مى‏كنيد. الآن شايد شما نتوانيد اين مطالب را از ما قبول كنيد، ولى وقتى خودتان به آن رسيديد، قبول مى‏كنيد. وقتى وجدان شما مسأله را حل كرد، مى‏بينيد راست است و مى‏بينيد كه اسلام چه نعمت بزرگى براى بشر بوده است. و اين بشر، روى همان هوى و هوس و شيطنت خودش، از آن بى‏بهره بوده است. پيامبر گرامى اسلام (صلى‏الله عليه و آله و سلم) مى‏خواهد همه به ستاره ثريا برسيد؛ ولى اين‏ها مى‏گويند بگذاريد ما برويم در يك منجلاب غرق شويم.
هنوز بعد از 1400 سال يك مقدار از آثار پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) در سادات وجود دارد. اين از آثار دستگاه خدا و حق‏پرستى است. به كسى نظر سوئى نداشتند تا كسى را به زحمت بيندازند. اين‏ها غير از ملوك هستند. ملوك و سلاطين انتظارشان اين است كه از شما كار بكشند. انبيا مى‏گويند: بايد همه را هدايت كرد، بايد همه را روشن كرد، بايد همه بالا بروند. ولى ملوك مى‏گويند: همه بايد توسرى خور باشند، تا در اختيار ما باشند.
مى‏گويند: يكى از زنان پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) آشى پخته بود تا به حضرت بدهد؛ بعضى از زن‏ها از روى رقابت كاسه آش را انداختند و شكستند، آش روى زمين ريخت. به كسى كه آش را آورده بود سخت مى‏گذشت. مى‏گويند: پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) با دست آش‏ها را از روى زمين جمع كرد و خورد، تا آشپزى كه اين آش‏ها را پخته است نگويد كه زحمت ما هدر رفت. اين‏ها وضعشان اين چنين بوده است. نشستن روى زمين با نشستن روى قالى آن چنانى برايشان تفاوت ندارد. كسى كه زمين و آسمان و خورشيد و ماه در اختيار اوست به اين تشريفات اعتنايى ندارد. تشريفات، مال يك مشت جهال است. خيال مى‏كنند كه شخصيتشان به اين است كه روى تشك و فرش آن چنانى بنشينند. آن كه آدم است اصل شخصيت خود را در ارتباط با خدا مى‏داند. خدايى كه تنها از او كار ساخته است.
غلام امام زين‏العابدين (عليه السلام) مى‏رفت و از خدا تقاضاى باران مى‏كرد و باران مى‏آمد. اين قيمت دارد. يك چنين غلامى بر همه سلاطين شرف دارد. يك غلامى كه تا برود و از خدا باران بخواهد، باران بيايد. البته راه خدا را هر كه برود، بى‏نتيجه نيست. اگر غلام زين‏العابدين (عليه السلام) هم نشود، به مقدار خودش به جايى مى‏رسد. هر مقدار كه برود برايش نافع است. ولى كار بايد براى خدا باشد، ريا و شرك نباشد. يكى از آثار آن، اين است كه اگر در خانه خدا گدايى كنى انشاءالله به داد آدم مى‏رسند.

گفتار 5

اين كه پيامبر اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) فرمودند: سلمان منا اهل‏البيت11 آيا حقيقتا بوده است؟ و آيا ممكن است كسى را به فرزندى قبول كنند12؟

ـ سلمان از نظر روحانيت، اهليت پيدا كرده است و يك سنخيت روحى با پيامبر اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) پيدا كرده است، تا به اين مقام رسيده است. كسانى كه قرب به اهل‏بيت (عليهم السلام) پيدا مى‏كنند و ولايتشان قوى مى‏شود، يك نوع سنخيتى با اهل‏بيت پيدا مى‏كنند.
يك نفر را در خواب ديدم كه لباس سيادت پوشيده بود و او مردى بود وارسته و اهل خير و به ضعفا بسيار رسيدگى مى‏كرد. ما در مجلس او غيبتى نشنيديم. به اهل علم بسيار علاقه‏مند بود، به ما نيز خيلى علاقه داشت. حتى براى صد هزار تومان حاضر نبود دروغ بگويد. اين‏ها از اطرافيان مرحوم شيخ ابوالقاسم بودند و اين از آثار شيخ ابوالقاسم بود. خلاصه، منشأ خير بودند و بعد از اين كه رفتند همه را با خود بردند. بعضى خيال مى‏كردند، منشأ اين بركات، داشتن مال بود، ولى ربطى به اين‏ها نداشت؛ بلكه خود آنها منشأ بودند. ـ كسانى را هم سراغ داشتيم كه خيلى زيادتر از اين‏ها ثروت داشتند، ولى از آنها خيرى سر نمى‏زد. ـ آنها انسان‏هاى پاكى بودند كه در بازار كار مى‏كردند. مى‏گفت: ديشب خوابم نبرد؛ چون كه از همسايه‏ام خبر نداشتم و واقعيت هم مى‏گفت. و اين‏ها بود كه او را مقرب اهل‏بيت كرده بود.

آيا كسانى كه از طريق مادر به ائمه (عليهم السلام) مى‏رسند تكوينا بهره‏اى از سيادت دارند؟

ـ اگر با لاابالى‏گرى آن را از بين نبرند، بله. خون پدر و مادر در رگ‏هاى فرزند جارى است.

مى‏گويند صوت امام سجاد (عليه السلام) و صداى ديگران هنوز در عالم هست؛ آيا امكان دارد كسى بشنود؟

ـ امكان دارد، ولى بايد ديد چه كسى ادعا مى‏كند.

آيا شما نشنيده‏ايد؟

نمى‏دانم؛ يادم نيست. فقط مكرر مى‏ديديم كه ما را براى تهجد صدا مى‏كردند، و يك مرتبه هم امام آمد ما را صدا زد.

آيا رفتار فوق‏العاده از حيوانات مشاهده كرده‏ايد؟

ـ يادم نيست. فقط چندين مرتبه بعضى از گوسفندان را كه براى ذبح مى‏بردند به ما التماس مى‏كردند كه واسطه شويد ما را ذبح نكنند. يك گربه سفيدى هم بود كه وقتى ما را در كوچه مى‏ديد، يك مرتبه دور ما مى‏گشت و بعد مى‏رفت والا مانع رفتن ما مى‏شد. ما از اين قضايا خيلى ديديم.

ارتباط شما با حاج آقا مصطفى چگونه بود؟

ـ حاج آقا مصطفى، اهل فضل بود، هم در جهات علمى خيلى خوب بود و هم در جهات اخلاقى فوق‏العاده بود. يك عده هم مباحثه‏اى داشت، ولى براى هم‏مباحثه‏هايش سمت استادى داشت. خيلى هم به ما علاقه‏مند بود و مى‏گفت: تو هر كارى بگويى مى‏كنم، و امام هم نسبت به ما اين چنين بود و ما هيچگاه ابراز نياز نكرديم. حاج آقا مصطفى مى‏گفت: هر چه اين بگويد من مى‏كنم؛ يعنى از ما احساس كرده بود اخلاص را، مى‏گفت: من هر چه را اين بگويد مى‏كنم.

شما فرموده بوديد كه اگر انسان بندگى خدا كرد، نفس او الهى مى‏شود، بفرماييد حقيقت بندگى چيست؟

ـ حقيقت بندگى، اخلاص است. يعنى اگر همه چيز و همه كار را براى خدا انجام داديد و بقيه را پوچ بدانيد، اين اخلاص و بندگى است.

عرفيات تا چه اندازه براى اهل علم لازم است؟

ـ تا اندازه‏اى كه ضربه‏اى به روحانيت وارد نشود و آبروى روحانيت حفظ شود.

درباره مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى بفرماييد:

ـ مرحوم بافقى، انسان بااخلاصى بود، خيلى محترم بود، به طلبه‏ها خيلى خدمت مى‏كرد، دنبال سياست‏بازى نبود، از روى اخلاص كار مى‏كرد. به طلبه‏ها مى‏رسيد و در مجلسى كه طلبه‏ها را دعوت كرده بود، ديديم به جاى چاى، دو سه جعبه خرماى جهرم خريده بود. معتقد بود كه اگر چاى بخريم، پولش توى جيب خارجى‏ها مى‏رود. من يادم هست كه مانع شد كه خانواده رضاخان با آن وضعيت وارد حرم شوند. من آن جا بودم. ولى كتك خوردنش را از رضاخان نديدم. فقط شنيدم.

اشتغالات مرحوم بافقى چه بود؟

ـ كار مرحوم بافقى خدمت به حوزه بود. خيلى خدوم بود. حواله مى‏داد. براى حاج شيخ قرض مى‏گرفت، تا به طلبه‏ها بدهد. معمولاً حواله‏هايش را روى كاغذهايى كه توى كوچه ريخته بود مى‏نوشت و اين كاغذ خيلى معتبر بود؛ چون حواله بافقى بود.

درباره مرحوم حاج شيخ عبدالكريم يزدى بفرماييد:

ـ مرحوم حاج شيخ، بعضى از كارها، مثل مبارزه با صوفيه را به شيخ ابوالقاسم واگذار مى‏كرد؛ چون ممكن بود براى او ايجاد دردسر شود. حاج شيخ تندى نداشت، خيلى محترم بود. يك مرتبه سر درس تندى كرد، شاگردان با هم تبانى كردند كه درس نروند. اين قدر از او انتظار نداشتند؛ چون خيلى محترم بود. او فقط ملاحظه حفظ اسلام و حوزه را مى‏كرد و كار به كسى نداشت. حتى بعضى به او مى‏گفتند: يزدى ترسو است. ولى او به فكر حفظ حوزه و اسلام بود. اگر پول مى‏رسيد به طلبه‏ها مى‏داد و گاهى از برادران امجد قرض مى‏گرفت، ولى خود را به ذلت نمى‏انداخت؛ مى‏گفت: اگر رسيد مى‏دهم، والا... . اين‏ها حاضر بودند براى اسلام سيلى بخورند. امام از استدلال حاج شيخ سر درس، قانع و مجاب مى‏شد. شخص خيلى محترمى بود و عملاً فردى اخلاقى بود.

درباره خصوصيات امام (ره) بفرماييد.

ـ قدرت روحانى و معنوى امام (ره) با ديگرى قابل مقايسه نيست. نقش امام در آوردن آقاى بروجردى به قم، به اندازه نقش همه كسانى بود كه در اين كار نقش داشتند. امام بعضى از درس‏ها را يك مرتبه بيشتر نرفت؛ چون اگر مى‏ديد قابل استفاده نيست، نمى‏رفت. خيلى زيرك و دقيق بود.
يك روز در زمان جوانى از حجره آمدم بيرون. ديدم امام، كه در آن زمان طلبه جوانى بود، با يك نفر در حال مشاجره است. او شخص روضه‏خوانى بود كه از طرف دستگاه توليت حمايت مى‏شد. من نمى‏فهميدم چه مى‏گويند. ولى ديدم امام يك كفى (توگوشى) به او زد كه عينك او چهار تكه شد و با اين كه مورد حمايت دستگاه بود، ديگر در مدرسه فيضيه پيدايش نشد. و مثل اين كه به روحانيت توهين كرده بود. امام نه اينكه از روى احساسات كار كند از روى تعقل كار مى‏كرد. ايشان همت خيلى بلندى داشت. آرزوى امام خمينى (ره) اين بود كه اسلام بر جهان حكومت كند.

براى فهم قرآن چه كنيم.

ـ تزكيه و تهذيب در فهم قرآن بسيار دخيل است. البته تفاسير هم خوب است.

كدام يك از آثار فيض كاشانى براى ما مفيد است.

ـ فيض، چون احاطه به روايات اهل‏بيت (عليهم السلام) داشته است، همه آثار او خوب است. او مرد فوق‏العاده‏اى بوده است. و داراى همه فنون هم بوده است. فلسفه و فقه، تفسير، روايت... .

آيا ولايت در حديث: بنى الاسلام على خمس على الصلوه و الزكاة و الصوم و الحج و الولاية...13. ناظر به ولايت فقيه هم مى‏تواند باشد؟

ـ صلوت و زكات، جنبه‏هاى فردى است و ولايت، جنبه اجتماعى اسلام است. اما من كان من الفقها صائنا لنفسه، حافظا لدينه مخالفا على هواه مطيعا لأمر مولاه...14. اين خيلى مشكل است.

مسأله تهديدها و تحريم‏هاى اقتصادى آمريكا، به كجا مى‏انجامد؟

ـ من احساس مى‏كنم كه آمريكا شكسته مى‏شود و از آقايى مى‏افتد و ما اين احساس را در مورد انگليس هم داشتيم؛ مى‏گفتيم: چرا بايد انگليس بر دنيا و بر ما آقايى كند؟ و نمى‏توانستيم قبول كنيم كه او آقايى كند.

حقيقت ولايت چيست؟

ـ ولايت همان تصرف در نفوس است و در عصر ظهور، حضرت در عقول تصرف مى‏كنند و عقل‏ها، همه، كامل مى‏شود. حضرت در آن عصر، اعمال ولايت مى‏كنند؛ چون بدون آن نمى‏توان با تجهيزات قدرت‏ها مقابله كرد. البته اين به حسب فكر ماست كه مى‏گوييم حضرت اين چنين مى‏كند.
كسى كه ولايت دارد نظرش تغيير نمى‏كند؛ چون با ولايت حقيقت روشن است و غير قابل تغيير است. ولايت نور الهى است. هميشه نظرات يكسان است؛ چون به واقع رسيده است. اللهم نور قلبى؛ اين علم نورى است. اجتهاد، از باب اضطرار است. و در حقيقت، اوامر اضطراريه است. صاحب جواهر وقتى جواهر را با آن همه زحمت نوشت، حاضر شد زحمت‏هاى خودش را با شعر ازرى عوض كند، با اين كه مرحوم بروجردى مى‏فرمود: كسى كه جواهر را بفهمد مجتهد است.

مراد از اين روايت كه فرموده‏اند: ان روح المؤمن لأشد اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها15 چيست؟

ـ مؤمن ائمه (عليهم السلام) هستند.

قابليت، تحصيلى است يا حصولى؟

ـ اگر بندگى خدا شود، همه چيز به دنبالش مى‏آيد. آدم نبايد در بند شهرت و... باشد.

از دوران طلبگى و شيوه تحصيلات خود بفرماييد.

ما وقتى صمديه مى‏خوانديم حفظ مى‏شديم، و بناى ما بر اين بود كه هر درسى كه مى‏خوانديم طورى بود كه مهياى تدريس بوديم و همان درسى كه خوانده بوديم، بلافاصله جاى ديگر تدريس مى‏كرديم. جاهاى مشكل درس را خوب دقت مى‏كرديم و ياد مى‏گرفتيم؛ از اين جهت، هنگام درس دادن خيلى آرامش داشتيم و جاهاى مشكل درس را بيشتر دوست داشتيم. البته ما روى معانى و بيان فكر مى‏كرديم و آن را تدريس مى‏كرديم. مطول براى ما خيلى شيرين بود. وقتى سيوطى را نزد حاج شيخ عبدالكريم امتحان داديم و بحث حال را براى او گفتيم ايشان گفت ما كه نفهميديم. نه اين كه ما مطلب را درست نگفتيم، بلكه از بس زيبا و خوب درس را بيان كرديم، ايشان خواست دوباره برايشان بيان كنيم و آن امتحانى كه حاج شيخ از ما كرد، آن روز در حوزه صدا كرد و بعضى گفتند: ايشان براى تدريس خوب است. وقتى كتاب قوانين را درس مى‏داديم، يكى از بزرگان نزديك درس ما مى‏نشست كه درس ما را گوش بدهد و بيان ما را تماشا كند.
بزرگان حوزه به ما امر و نهى نمى‏كردند. ما را به حال خودمان مى‏گذاشتند؛ البته خيلى نصيحت مى‏كردند؛ استاد مكتب ما كه فارسى به ما درس مى‏داد، به ما خيلى نصيحت مى‏كرد كه چه بايد بكنيم و چه نبايد بكنيم، و آدم خيلى خوبى بود. مرحوم شيخ ابوالقاسم، زياد سراغ ما مى‏آمد و در مجلس درس مكتب ما حضور پيدا مى‏كرد و ما هم به سؤال‏هايش جواب مى‏داديم و ايشان هم خوشش مى‏آمد.
ايشان هرگاه در مجلسى بود و ما وارد مى‏شديم، ما را نزد خودش مى‏نشاند و به ما خيلى احترام مى‏گذاشت و ما از ايشان خيلى استفاده كرديم و خيلى به گردن ما حق دارد. ما آن زمان كوچك بوديم، شايد حدود نه سال داشتيم. مرحوم حاج شيخ عبدالكريم هم به ما خيلى احترام مى‏گذاشت و هيچگاه به ما تندى نكرد. اينها انسان‏هاى محترمى بودند، به فكر پيشرفت طلبه‏ها بودند. مرحوم شيخ ابوالقاسم با اين كه جايى نمى‏رفت، ولى سالى يك بار به منزل ما مى‏آمد و ناهارى هم مى‏خورد. البته با ما يك نسبت خانوادگى هم داشت.
در ايام طلبگى ما حواسمان به درس بود، حتى يك سال هم از مدرسه خارج نشديم. مرتب به ما مى‏گفتند: فلان جا دعوت دارى! ولى ما اعتنا نمى‏كرديم. مشغول درس بوديم. يك هم‏حجره‏اى داشتيم كه اهل دهات بود و ناهار ظهر را هميشه ايشان تهيه مى‏كرد و بعد از درس مى‏آمد براى تهيه ناهار و با ما حرف مى‏زد و سر به سر ما مى‏گذاشت، ولى ما حاضر نبوديم با او حرف بزنيم. و دوست داشتيم سرگرم مطالعات خودمان باشيم.
مجلس ذكر مصيبتى در حجره خود داشتيم كه پنج، شش نفر مى‏آمدند، از جمله شيخ ابوالقاسم. ما اداره كننده مجلس بوديم و اگر ظرف كم داشتيم، مى‏رفتيم از حجره‏هاى ديگر مى‏آورديم. البته بازارى‏هاى خوبى هم در آن زمان بودند؛ گاهى يكى از ايشان مى‏آمد و پول‏هاى خوبى در حجره ما مى‏ريخت و مى‏گفت: هر چه از فلان مبلغ كمتر است از من طلب دارى. خلاصه، همه چيز براى ما مهيا بود، ولى ما لياقت نداشتيم.
در زمان طلبگى با اين كه سن كمى داشتيم، غذا درست مى‏كرديم. استادى داشتيم كه مى‏گفت: روزهاى پنجشنبه براى او غذا درست كنم، و ما خوب از عهده برمى‏آمديم و چون اين استاد مكتبى گاهى كارى به ما مى‏گفت كه انجام دهيم، خيلى مواظب درس ما بود و اين از تقواى او بود كه مبادا ما مجانا براى او كارى كرده باشيم.
بعضى اصرار داشتند كه ما رياضى هم بخوانيم، ولى ما علاقه‏اى به رياضى نداشتيم و همين طور فلسفه. و بعضى مى‏گفتند: با اين كه فلسفه نخوانده‏اى، مسائل فلسفى را مى‏فهمى. ما از اول به افكار ائمه (عليهم السلام) علاقه‏مند بوديم. وقتى در درس، مثلاً روايتى به مناسبت آمده بود، به دل ما مى‏نشست. مى‏ديديم حرف ائمه (عليهم السلام) فوق‏العاده است.
ما سيوطى مى‏خوانديم و آقاى ميرزا جوادآقا ملكى، درس اخلاق داشتند، ولى ما شركت نمى‏كرديم. مقدارى درس مرحوم حكمى در كلام رفتيم و با اين كه خيلى مشكل بود، مى‏فهميديم.
در سفر زيارتى كه به عتبات رفته بوديم، در نجف، در درس آقايان سيد ابوالحسن، ميرزاى نائينى و آقا ضياء شركت كرديم؛ ولى درس مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى را با اين كه خيلى علاقه داشتيم شركت كنيم، موفق نشديم؛ چون ما زائر بوديم و اسباب آن فراهم نشد. ما با افكار مرحوم اصفهانى خيلى آشنا بوديم. اجمالاً، درس مرحوم سيد ابوالحسن خيلى به دل ما نشست و درس مرحوم نائينى به عربى بود كه ما مى‏فهميديم.
شيوه ما اين بود كه بعد از درس تا تقريرات سه درس را تماما نمى‏نوشتيم، ناهار نمى‏خورديم و تقريرات را به عربى روان مى‏نوشتيم و به عربى بيش از فارسى مسلط بوديم. بعضى از فضلا تقريرات ما را گرفتند و استفاده مى‏كردند.
در تفسير و نهج‏البلاغه و دعاى ابوحمزه استادى نداشتيم و همه از افكار خودمان بود.
يك زمانى مرحوم حاج شيخ به تمام اساتيد حوزه گفت: هر استادى از شاگردانش امتحان بگيرد و مرحوم ميرزاى همدانى كه براى ما قوانين تدريس مى‏كرد، از ما امتحان گرفت و در برگه‏اى كه براى ما نوشت از استعداد ما خيلى تعريف و تمجيد كرد.
در زمان آقاى بروجردى از ما دعوت كردند براى امتحانات حوزه برويم. ما چون فرصت كمى داشتيم درشكه مى‏گرفتيم و ناهار را در درشكه مى‏خورديم، تا به امتحان برسيم. در آن جا ما به ممتحنين توصيه مى‏كرديم كه طلبه‏ها را آزاد بگذارند تا مطالبشان را بگويند. بالاخره معلوم مى‏شود چه كسى چه كاره است و آنها با ما موافقت مى‏كردند و اين كار به نفع طلبه‏ها بود.
ما از تدريس بيشتر استفاده مى‏كرديم و هميشه سه درس را زودتر مطالعه مى‏كرديم كه اگر احيانا مانعى براى مطالعه پيش آمد مهيا باشيم. شرح رضى، و فصول را خودمان در كنار دروس ديگر مطالعه مى‏كرديم.
مرحوم صدوقى به ما مى‏گفت: شما چگونه درس مى‏دهيد كه همه راضى هستند، و ما هم ايشان را تخطئه مى‏كرديم كه حيف است شما وقت خود را صرف شهريه دادن مى‏كنى. اگر شما تدريس كنى از وقتت بيشتر استفاده مى‏كنى.
گاهى امام (ره) را واسطه قرار مى‏دادند براى اين كه ما تدريس كنيم و ما هم قبول مى‏كرديم و هيچگاه حرف ايشان را رد نكرديم.
ما از بچگى عشق و علاقه خاصى به مولا و كلمات ايشان داشتيم و اكثر خطبه‏هاى نهج‏البلاغه را حفظ بوديم و به آن‏ها علاقه زيادى داشتيم. همه ائمه (عليهم السلام) نورند، ولى ما نسبت به ايشان حساسيت فوق‏العاده‏اى داشتيم.

آيا با امام هم مباحثه‏اى داشتيد؟

ـ خير، فقط يك ماه رمضانى عده‏اى احاديث اهل‏بيت (عليهم السلام) را دور هم مى‏خواندند كه امام در آن جلسه شركت مى‏كردند و ما هم بوديم. در آن موقع، عبقات مباحثه مى‏شد. البته گاهى مذاكرات علمى با امام (ره) مى‏شد.

چه كنيم كه شوق درس خواندن در ما زياد شود؟

ـ اگر انسان خوب درس بخواند شوق درس خواندن در او زياد مى‏شود.

آيا تهذيب و سير و سلوك نياز به استاد دارد؟

ـ نفوس مستعده، نيازى به استاد ندارند و افراد غيرمستعد استاد مى‏خواهند، كه معلوم نيست چه از كار دربيايند.

ما براى نماز شب بلند مى‏شويم و نماز شب هم مى‏خوانيم، ولى نشاطى نداريم و خسته مى‏شويم.

ـ بايد به خدا معرفت داشت.

از كجا بايد شروع كنيم؟

ـ دنبال هوى و هوس نرويد، فقط رضايت خدا را در نظر بگيريد.

تهذيب مقدم است يا تحصيل؟

ـ البته تحصيل هم براى تهذيب است. تهذيب، بندگى خداست. تهذيب بر همه چيز مقدم است. تحصيل و مطالعه هم براى تهذيب است.

اواخر مى‏فرمودند: ما مى‏خواستيم خودمان را امتحان كنيم. ديديم زورمان نمى‏رسد. زورمان به امتحان نايل نمى‏شود. سؤال شد چه امتحانى؟

فرمودند: امتحان دستگاه خدا. امتحان دستگاه خدا مال ائمه (عليهم السلام) است. از ديگران ساخته نيست.

چگونه مى‏خواستيد امتحان كنيد؟

ـ مى‏خواستيم در راه خدا حركت كنيم، ولى ديديم خيلى زور مى‏خواهد.

پى‏نوشتها:‌


1-   اين مصاحبه مربوط به سال 1362 هجرى شمسى است.
2-   اين مصاحبه در سال 1374 هجرى شمسى انجام گرفته است.
3-   رجوع كنيد به: وسائل الشيعه، ج 3، ص 19، روايت 8.
4-   سوره عنكبوت، آيه 29.
5-   رجوع كنيد به: عده‏الداعى، ص 232 و بحارالانوار، ج 70، ص 249.
6-   اين گفتگوى صميمانه، در سال 1360 هجرى شمسى. در ديدار برخى از برادران پاسدار با حضرت آية‏الله بهاءالدينى انجام گرفته است.
7-   سوره عنكبوت، آيه 29.
8-   رجوع كنيد به: وسائل الشيعه، ج 3، ص 19، روايت 8.
9-   امام باقر (عليه السلام)، كافى، ج 2، ص 238، روايت 3.
10-   اين گفتگو نيز در سال 1360 هجرى شمسى. در ديدار برخى از برادران پاسدار با حضرت آية‏الله بهاءالدينى انجام گرفته است.
11-   سلمان از ما اهل‏بيت است بحارالانوار، ج 10، ص 123، روايت 2.
12-   اين مصاحبه حاصل چند نشست و گفتگو در سال 1374 هجرى شمسى است.
13-   امام باقر (عليه السلام)، كافى، ج 2، ص 18، روايت 501.
14-   امام عسگرى (عليه السلام)، ميزان الحكمه، ج 3، ص 2622.
15-   اتصال روح مؤمن به روح خدا شديدتر از اتصال نور خورشيد به خورشيد است. امام صادق (عليه السلام)، اختصاص مفيد، ص 32.