طبایع الاستبداد یا سرشتهاى خودكامگى‏

سيد عبدالرحمن كواكبى
ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار
نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى

- ۵ -


استبداد با بزرگى

از حكمتهاى بليغ متاخرين، اين سخن ايشان است كه: «استبداد اصل‏تمامى فسادها باشد» و منشا اين كلام آن است كه: به‏موجب بحث دقيق،در احوال آدميان وطبيعت اجتماع، مكشوف گرديده است كه: استبدادرا در هر مقام، اثرى بدفرجام مى‏باشد.

و پيش از اين ذكر شد كه: استبداد بر عقل فشار آورد، او را فاسدسازد. و با دين بازى نموده به فسادش رساند. و با علم رزم داده او را نيزفاسد كند.

و اكنون، در اين معنى بحث كردن همى خواهيم كه استبدادچگونه بر بزرگى غلبه نمايد و او را فاسد ساخته، بزرگى دروغين‏برجاى او نهد. بزرگى آن است كه: شخص مقام محبت و احترام، در دلهابدست آرد - و اين مطلب، هر انسانى را طبعا مايه شرف باشد - و هيچ‏پيمبر و زاهدى شان خود را، والاتر از آن نداند. همچنانكه هيچ پست‏گمنامى، پستى خود را مانع از رسيدن بدان نشمارد. بزرگى را لذتى‏است روحانى، كه نزديك است‏به لذت عبادت، در نزد اشخاصى كه درراه خدا فانى باشند، و معادل است‏با لذت علم، در نزد حكما. و افزونتراست از لذت مالك شدن تمامى زمين با كره قمر در نزد امرا. و برترى‏دارد بر لذت توانگرى ناگهان، در نزد فقرا. و از اينرو بزرگى در نفوس‏آدميان با منزلت‏حيوة، همسرى نمايد.

و خود ديرزمانى است كه اين معنى بر بحث كنندگان مشكل‏افتاده، تا كدام يك از اين دو حرص قوى‏تر است: حرص زندگى ياحرص بزرگى؟ بالاخره حقيقتى كه متاخرين بنابر آن نهادند و اشتباه‏ابن‏خلدون را بدان تميز دادند، آن است كه: بزرگى نيكوتر از زندگى‏باشد در نزد آزادان. اما دوستى زندگى بر بزرگى امتياز دارد در نزداسيران. بر اين قاعده، ائمه اهل‏بيت عليهم السلام معذور بودند كه‏جانهاى خويش به مهلكه مى‏افكندند، چه ايشان همگى آزادگان ونيكوكاران بودند و طبعا مرگ را با عزت، بر زندگى زبونى و ريا ترجيح‏مى‏دادند. همان زندگى زبونى كه ابن‏خلدون را بود - و بزرگيهاى آدميان‏را در اقدام بر خطر نسبت‏به خطا مى‏داد - و تقرير خود را فراموش كرده‏كه مى‏گويند: «مرغان شكارى و وحشيان غيور از بچه آوردن در قفس‏اسيرى ابا دارند، بلكه طبيعتى در ايشان وجود يافته كه خودكشى رااختيار نمايند، تا از قيد ذلت رهايى يابند»

بزرگى را دريافتن نتوان; جز به نوعى بخشش در راه جماعت - يابه تعبير مشرقيان، در راه خدايا در راه دين. و به تعبير غربيان، در راه‏انسانيت‏يا راه وطنيت. و حضرت حق سبحانه كه بالذات مستحق‏تعظيم است، در جايى از قرآن، مدح و ثناى خويش از بندگان طلب‏نفرموده، [ مگر ] بر آن كه آن طلب را به ذكر بخششهاى خود بر ايشان‏قرين ساخته.

و آن بخشش يا بخشش مال باشد از بهر نفع عام، و او را «بزرگى‏كرم‏» نامند. و ضعيف‏ترين اقسام بزرگى باشد - يا بخشش علم نافع بافايده است از بهر جمعيت مردمان، آن را «بزرگى فضيلت‏» نامند. يابخشش جان است كه در راه يارى حق و حفظ نظم، جان خويش عرضه‏مشقتها و خطرها سازد و او را «بزرگى والا» نامند. و برترين اقسام‏بزرگى باشد و چون بزرگى را به اطلاق ذكر نمايند، مراد اين قسم‏است... و هم اوست كه نفسهاى بزرگ آرزومند آن است. و اشخاص‏والا مقام به‏سوى او گردن افراشته همى نالند - چه بسا عاشقان او كه درراه محبتش، شهادت را لذيذ يافتند - و اكثر آن عاشقان، از زادگان‏خانواده نجابت قديم باشند كه آغاز ايشان به عهد آزادى و عدل پيوسته‏باشد - يا از نجباى خانواده‏اى بودند كه سلسله جهاد كنندگان در طايفه‏ايشان، ديرزمانى منقطع نگرديده. و از مثالهاى بزرگى، اين سخن است‏كه گفته‏اند: خداى سبحان از بهر «بزرگى‏» مردانى خلقت فرموده، كه‏مرگ را در راه آن شيرين دانند.

اينك «نيرون‏» است كه از «آغريين‏» شاعر، در زير شمشير سؤال‏نمود: «بدبخت‏ترين مردمان كيست؟» او بطر كنايه چنين پاسخ داد:«بدبخت‏ترين مردمان كسى است كه چون مردم، استبداد را ذكر نمايند،صورت او را در خيال گذرانند».

و «ترابان‏» عادل، چون شمشيرى به سردارى دادى، چنين گفتى‏كه: «اين شمشير ملت است، اميدوارم من از قانون تجاوز ننمايم تا اين‏شمشير را نصيبى در گردن من باشد».

و «قيس‏» از مجلس «وليد»، غضبناك بيرون رفته همى گفت: «آياهمى خواهى ستمكار باشى؟ سوگند با خداى، كفش گدايان درازتر ازشمشير تو است‏» با يكى از غيرتمندان گفتند: سعى ترا چه فايده جزاين كه بدبختى بر نفس خويش همى كشانيد؟ در پاسخ گفت: چه‏شيرين است‏بدبختى در راه منغص نمودن عيش ستمكاران.

ديگرى گويد: بر من لازم است كه به وظيفه خويش وفا كنم، اماضمانت قضا و قدر بر من نيست.

با يكى از والا طبعان گفتند: از چه روى از بهر خويش خانه بنانكنى؟ گفت: من خانه را چكنم; چه مكان من در پشت اسب باشد يا درزندان يا در قبر!

هم‏اينك «اسماء ذات النطاقين‏» دختر ابوبكر صديق است كه پيرزالى فرتوت بود - و پسر يگانه خود را به اين كلام بدرود نمود كه: «اگربرحق همى باشى، پس برو و با «حجاج‏»، رزم آزماى تا كشته گردى‏» وحاصل آن كه بزرگى، آن بزرگى است كه محبوب تمامى نفوس است وپيوسته همه كس درپى آن همى شتابد و از پله‏هاى آن بر شود - و او درعهد عدالت، از بهر هر آدمى برحسب استعداد و همتش ميسر است- اما تحصيل آن در زمان استبداد منحصر است‏به اين كه بقدر امكان باظلم مقاومت جويند. و مقابل مجد از جهت مبنا و منشا آن بزرگى‏دروغين باشد - آيا بزرگى دروغين چيست و بزرگى دروغين چه باشد؟بزرگى دروغين لفظى است كه معنى هولناك دارد - و از اينرو همى بينم‏زبانم لكنت گيرد و در خطاب كندى پذيرد - بخصوص از اين جهت كه‏ترسم به احساس بعضى از مطالعه كنندگان برخورد - اگر از بابت‏خودشان هم نباشد از بابت نياكان پيشين ايشان - پس ايشان را به حق‏وجدان و حق خوار گرديده، سوگند دهم كه بقدر دو دقيقه از نفس وهواى آن مجرد گردند، و بعد از آن ايشان همچون من - و همچون سايراشخاصى كه انسانيت را آسيب رسانيده‏اند تاويلى از بهر خويش‏بدست آرند و در هر حال من خود را دل‏خوشى دهم كه اين دلدارى مراخواهند پذيرفت پس روان گرديده گويم:

بزرگى دروغين، مخصوص است‏به اداره‏هاى مستبده - و او يانزديكى با مستبد است‏به فعل، همچون ياوران و كارگران. يا نزديكى‏است‏به قوه، مانند اشخاصى كه ملقب به امثال «دوك‏» و «بارون‏»مى‏باشند. يا ايشان را به الفاظ رب‏العزه - و رب‏الصوله، خطاب نمايند يااشخاصى كه سينه و شانه ايشان به نشانها و حمايلها آراسته است. به‏عبارت ديگر، بزرگى دروغين آن باشد كه: مرد، شعله‏اى از آتش‏دوزخ كبريايى مستبد را بدست آورد تا شرف انسانيت را بدان بسوزاند- و با توصيفى آشكارتر، آن است كه: شمشيرى از طرف ستمكارى‏برميان بندد تا برهان باشد كه او جلاد دولت استبداد مى‏باشد - يا بر سينه‏خود نشانى بياويزد كه دلالت نمايد براين كه او را در پس آن نشان وجدا نيست كه عدو آن را مباح شمارد.

يا «جامه زرتار» در برنمايد، تا خبر دهد كه او به صفت زنان،نزديكتر از مردان گرديده به عبارتى واضحتر و مختصرتر، آن است كه:انسان در زير سايه مستبد اعظم، مستبدى كوچك شود.

گفتيم: كه بزرگى دروغين، مخصوص است‏به اداره‏هاى‏استبداديه، از اينرو كه سلطنت آزاد، نمونه انديشه‏هاى ملت است و البته‏ملت ابا دارد كه در قانون مساوات، ميانه افراد خللى وارد آيد، مگر ازبراى علتى حقيقى. پس رتبه احدى از ايشان را بلند ننمايد مگر دراثناى اين كه به خدمت عمومى قيام دارد، همچنانكه احدى را با نشانى،امتياز نبخشد. و به لقبى تشريف ندهد، جز از بهر خدمتى مهم كه بدان‏توفيق يافته.

و خداى عز وجل، نيز به‏همين طريق، مردمان را بعضى بر بعضى‏به درجات برترى بخشد. هم‏اكنون لقب «لردى‏» مثلا در نزد انگليسان‏از باقى‏مانده عهد استبداد مى‏باشد، وليكن در نزد ايشان غالبا بدان لقب‏نرسد مگر كسى كه ملت‏خود را خدمتى شگرف نموده باشد - و ازجهت ثروت و اخلاق قابل آن باشد كه در ما بعد از بهر ملت‏خدمات‏شايان به‏جاى آرد. با وصف اين، لقب لردى را، در نظر ملت اعتبارى‏نباشد، مگر زمانى كه در پيشانى او با قلم وطن پرستى و مدادجوانمردى، سطرى خوانده شود كه با خون خودش آن را امضا نموده،به شرف خويش سوگند ياد كند كه ضامن ناموس ملت، يعنى قانون‏اساسى ايشان مى‏باشد و حافظ روح ملت‏يعنى آزادى ايشان است.

بزرگى دروغين، را در ملتهاى قديمه، اثرى يافت نشود; جزاشخاصى كه دعوى اصالت داشتند و از نژاد پادشاهان و امراء بودند.ولى در قرنهاى وسط، شروع به رستن نموده; در قرنهاى آخرين، بازارآن رواج يافت. تا آن كه [ با ] آزادى، چرك و كثافتهاى آن را بقدر قوت وطاقت‏شست‏وشوى نمودند.

بزرگان دروغين، همى خواهند عاميان را بفريبند; اما خودشان رافريب دهند كه خود را در امورات خويش آزاد شمرند، نه پرده از كارايشان برگرفته شود و نه گردنهاشان سيلى خورد. به‏سبب اين مظهردروغين، محتاج شوند كه بدرفتاريها و خواريها را از قبل مستبد بزرگ‏تحمل نمايند. بلكه در پوشيدن آنها از مردم حريص باشند، بلكه همى‏خواهند عكس آن را به مردمان اظهار دارند، و هركس خلاف آن رامدعى گردد با او مقاومت جويند، بلكه فكرت مردمان را در حق مستبدغليظ كنند و اين عقيدت را از ايشان دور سازند كه كار مستبد ستمكارى‏است.

و همچنين بزرگان دروغين، دشمنان عدل و ياوران جور باشند ومقصود مستبد از تربيت‏بزرگان دروغين و زياد نمودن ايشان، همين‏است كه به توسط ايشان، بتواند ملت را فريب دهد تا در زير نام، منفعت‏خود را زيان رسانند مثلا ايشان را وادارد تا در جنگى كه خود او محض‏اقتضاى استبداد برانگيخته، جان‏فشانى كنند و ايشان را به گمان افكندكه مراد او يارى دين است، تا مليونها از مال ملت در راه لذايذ و تاييداستبداد خويش به نام حفظ شرف ملت و شكوه سلطنت اسراف ورزد.

يا ملت را به كار گيرد تا دشمنان ظلم او را، به نام اين كه دشمن‏ملت مى‏باشند، آسيب رسانند.

يا در حقوق سلطنت و ملت‏بدانگونه كه هواى نفسش خواهدتصرف نمايد، به‏نام اين كه مقتضى حكمت و سياست چنين مى‏باشد.

مستبد، گاهى بعضى افراد مردمان ضعيف‏القلب را، بزرگ‏دروغين سازد، اما اشخاصى را كه همچون «گاو بهشتى‏» نه شاخ زنند ونه نيزه بازند; و ايشان مانند نمونه باشند كه كسبه متقلب دغل باز به‏مردمان نمايند. ولى با وصف اين، هرگز كارگران و ياوران [ را ] جز ازاشخاص بزدل پست‏فطرت، انتخاب نكند. و از اينرو گويند كه: دولت‏استبداد دولت پست‏فطرتان بى‏بنياد است و حكمت آن ظاهرتر از آن‏است كه حاجت‏به بيانى طولانى افتد.

گاهى اوقات نيز مستبد، بعضى خردمندان امين را منصب و رتبه‏بزرگى دروغين دهد، چه فريب خورد كه ايشان را نفس خبيث‏باشد وبا هوش و تدبير خويش او را سود رسانند و از آن پس چون با تجربه،اميدش درباره ايشان نوميد گردد، فورا قصد گزندشان نمايد يا دورشان‏سازد. و از اينرو در نزد او تقرب نيابد مگر نادان عاجز، يا بيث‏خائن.

و در اين مقام فكر مطالعه كنندگان را بدين‏معنى ملتفت‏سازم كه‏اين گروه، يعنى خردمندانى كه شيرينى بزرگى حكمرانى را چشند - واز بهر خدمت ملت و دريافت‏بزرگى والامقام به نشاط اندر شوند - و ازآن پس به گناه امانت، دست ايشان بربندند و كوتاه سازند - هم ايشان‏باشند كه ماده الكتريك عداوت استبداد گردند - و افراد ملت را نداى‏اصلاح و طلب عدل در دهند و خود اين انقلاب است كه مستبدين ازچاره آن درمانده‏اند - چه ايشان هيچگاه از تجربه بى‏نياز نباشند و ازآسيب آن ايمن نمانند - و از اين معنى ناشى شد كه مستبدين در باب‏تجربه غالبا به اشخاصى اعتماد نمايند كه در خدمت استبداد، اصيل ونجيب باشند و اخلاف ستوده مستبدين را از پدران و نياكان ميراث يافته‏باشند و نغمه بزرگى دروغين به‏سبب اصل و نژاد از اينجا درميان ملت‏آغاز گرديد.

از آنجا كه نجابت را با بزرگى و بزرگى دروغين، پيوستگى ونسبت قوى مى‏باشد لاجرم چنان ديدم كه اندكى بر سر نجابت و اصالت‏گفتگو نموده از آن پس به بحث مستبد و ياوران او، بزرگان دروغين‏باز گردم.

پس چنين گويم: همانا نجابت، صفتى باشد كه ما منكر فضيلت اونيستيم از جهت صفات و ميلها كه فرزندان از پدران ارث برند و ازجهت تربيتى كه در خانواده پايدار مى‏باشد و از جهت اين كه نجابت‏غالبا با ثروت قرين باشد و ثروت معين گردد تا صاحب آن به مظهررحمت و آزادى گرايد. و از جهت اين كه غالبا باعث گردد تا شخص به‏همسران خود شباهت جسته بر سر شوق آيد كه از ايشان برتر و نيكوترگردد و از جهت اين كه علاقه ملت و وطن را قوى سازد - و از جهت‏اين كه اشخاص نجيب پيوسته منظور نظرها مى‏باشند و از اين بابت تايك اندازه از معايب و نقايص تحاشى دارند.

و خانواده‏هاى نجابت‏بر سه نوع تقسيم شوند: خانواده علم وفضيلت، خانواده مال و كرم، و خانواده ظلم و امارت. و اين نوع آخرين‏را عدد افزونتر و موقع مهمتر است و اوست كه محل چشم داشت‏مستبد است در استعانت جستن و محل اعتماد بودن.

پس نظر كنيم تا اين نوع را از اين صفات و فضائل چه بهره باشد؟آيا فرزندى از جد خويش كه مؤسس بزرگى او مى‏باشد ميل او را به‏عدالت ارث برده؟ - در صورتى كه عدالت در ذات جدش وجودنداشته! - يا بر غير وقار دروغين كه درميان طايفه و خانواده برقرار است‏تربيت‏يافته؟ يا ثروت را جز در راه لذتهاى حيوانى و جلالتى كه مايه‏دل‏شكستگى فقرا مى‏باشد كار فرموده؟ يا جز به همسران بد تملق‏جوى منافق خوى، شباهت جسته؟ يا ملت‏خود را به جرم اين كه قدر ومقام او را نشناخته‏اند خوار نشمرده؟ يا از براى جناب خودش مكانى‏جز كرسى حكمرانى تصور نموده؟ يا هيچگاه از مردمان شرم داشته؟ وخود مردمان در نزد او كه باشند جز مجسمه‏هاى جاندار؟ اين است‏حال اكثرى از اشخاص اصيل، ولى با وصف اين، ما حق بعضى از ايشان‏را كه از علم و كمت‏بهره يافته‏اند فرونگذاريم و ستم روا نداريم، چه‏اين اشخاص كه سخت اندك باشند نجابتى شگرف و شگفت از ايشان‏با ديد آيد - گويا قوت قلب را كه از نياكان ارث برند، در راه خيركارفرمايند نه در شر. و از صفت‏بزرگ منشى بزرگان، جسارت و اقدام‏بر مقاومت اشخاص بزرگ را فايده برند. و همچنين قوت هر يك ازصفات ايشان به فضيلتى سرشار و كرامتى عاليمقدار، منقلب گردد. ازآن‏جمله اشتياق وطن و اهل آن و ناليدن بر مصائب ايشان و كارهاى‏بزرگ انجام دادن. و امثال اين اشخاص كامل نجيب چون در ملتى بسيارشوند، اميد است كه بعضى از ايشان به درجه خارق عادت، ترقى نمايندو ملت‏خود را به سوى فيروزى و رستگارى كشند - و خود غريب‏نيست، چه چون قدرت نسب و قوت حسب، در يكجاى جمع آيندعجب نباشد، اگر كار مستبد عادل كنند كه به منزله عنقاى مغرب است.

و از آن پس نجبا خود در هر قبيله و از هر قبيلى، ميكروب تمام‏بلدها مى‏باشند. چه بنى‏آدمى پيوسته با يكديگر برادر و در همه چيزمساوى بودند، تا برحسب اتفاق، بعضى از ايشان به فزونى نسل امتيازيافتند و قوتهاى عصبيت از آن ناشى شد - و از نزاع ايشان با هم‏امتياز بعضى افراد بر افراد ديگر حاصل آمد و حفظ اين امتياز نجابت‏را ايجاد كرد.

پس نجبا در قبيله يا در ملتى هرگاه قوتهايشان نزديك با هم باشدبر باقى مردمان استبداد ورزيده سلطنت نجبا را اساس نهند، و هر زمان‏خانواده[ اى ] از نجبا يافت‏شود كه بر ساير خانواده‏هاى نجبا امتيازبسيار داشته باشد به تنهايى استبداد ورزد. و هرگاه در سايه خانواده‏هابقيه قوت و شوكت‏برجاى باشد، سلطنت فرد مقيده اساس نهد، اما اگردر مقابلش كسى نباشد كه از او پرهيز نمايد، سلطنت مطلقه باشد.

بنابراين، اگر در ملتى خانواده نجبا بالكليه وجود نداشته باشديا وجود داشته و ليكن عموم ملت را صوت غالب باشد، آن ملت دركار خود يا در احكام خود سلطنتى انتخابى برپاى دارد كه درآغاز موروثى نباشد، ولى چون چند تن متولى سلطنت گردند، نسل‏ايشان نجبا گرديده - هر دسته از آنها سعى كنند تا شطرى از ملت‏را به سوى خود كشانند كه بر حريف غالب آمده تاريخ سلطنت طائفه‏خويشتن اعاده دهند.

و از بزرگترين مضرتهاى نجبا آن باشد كه ايشان در اثناى غلبه‏جستن بر يكديگر در اظهار جلالت و عظمت غرقه گردند - و چشمان‏مردمان را به آثار عظمت‏خويش خيره ساخته عقلشان جادو كنند - وهمى بر خلق خداى تكبر نمايند و از آن پس چون يكى از آن نجبا غالب‏آيد و در كار مستبد گردد، باقى ديگر او را وانگذارند. چه با لذت‏استبداد خو كرده باشند و همى خواهند به مستبد شباهت جويند - وخود مستبد نيز ايشان را بر ترك استبداد حمل نكند - بلكه همى مال برايشان فرو ريزد و بر استبداد ايشان اعانت نمايد و لقبها و رتبه‏هابديشان بخشد و تا يك اندازه ايشان را بر مردمان قدرت و تسلط عطاكند تا بدان مشغول گرديده از مقاومت استبداد او دست‏بدارند. و نيز ازبهر اين كه دير وقتى با استبداد خو نمايند و اخلاقشان فاسد گرديده‏محل نفرت مردمان شوند، تا مرايشان را ملجا و پناهى جز آستان‏خودش باقى نماند و ناگزير از ياوران او گرديده از ضديت او باز گردند.

و نيز مستبد را با نجبا سياست‏سخت‏گيرى و سست رفتارى ونگرانى و چشم‏پوشى با هم باشد تا به غرور اندر نشوند - و همچنين‏سياست ديگر اين كه درميان ايشان فساد افكنند كه مبادا در دشمنى او باهم اتفاق نمايند - و گاهى نيز به نام عدالت از بعضى ايشان انتقام جويدتا مردمان را از خود خوشنود سازد - همچنانكه گاهى افرادى از ادناى‏رعيت را بجاى بعضى از ايشان اختيار كند تا شوكت ايشان شكسته‏شود. - و حاصل كلام آن كه مستبد، نجبا را به عيش و نوش زبون سازد تاخود را بر روى پاى او درافكنند - و از آن پس ايشان را لجامى از بهرزبون ساختن رعيت قرار دهد - همچنانكه عين اين سياست را باعاملان و رؤساى مذاهب كارفرمايد و با اين سياست و امثال آن، ميدان‏از بهر او خلوت گردد تا همچون تند باد به وزيدن آمده، رعيت را مانندپرى بر باد دهد يا همچون باد سمومى كه از روى زمين آتش گدازد - وكار با خداى است - بلى كار با خداى عز وجل مى‏باشد كه فرمود: «واذااردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها العذاب (1) يعنى چون‏اراده هلاك ساختن اهل قريه‏اى نماييم، بزرگان ايشان را فرمان دهيم وايشان، در اطاعت فرمان، فسق ورزند پس شايسته عذاب گردند.

مستبد در آن لحظه كه بر تخت‏سلطنت‏خويش جلوس نموده،تاج موروثى بر سر قرار دهد، خود را چنان بيند كه از آن بيش آدمى بود.و اكنون به خدايى رسيده و از آن پس، بار ديگر نظر كند و خويشتن رادرحقيقت عاجزتر از هر عاجزى بيند و بدان مقام نرسيده مگربه‏واسطه چاكران و ياوران كه در گردش اندرند. پس نظرى به سوى‏ايشان برآورده از زبان حالشان اين سخن شنود كه: همانا اين سلطنت‏موروث و اين تخت و تاج و چوگان پادشاهى، جز خيالى در خيال‏نباشد و ترا در اين مقام برقرار ننموده، بر گردنهاى مردمانى مسلطنساخته، مگر جادوى ما و خيانتى كه با دين و وجدان و وطن و برادران‏خويش كرديم، پس نظر كن تا با ما چگونه رفتار نمايى - و بعد از آن به‏گروه رعيت كه تفرج همى كنند نگريسته ايشان را جادو زده و مبهوت‏بيند، گويى دير زمانى باشد كه مرده‏اند - ولى در فكرش چنان جلوه‏گرشود كه درميان آن مردگان بعضى افراد زنده مانده و ايشان مردمانى‏خردمند و بزرگوار باشند و چشمان ايشان با او همى گويد: همانا گروه‏ملت را كارها باشد كه ترا وكيل ساخته‏ايم تا آنها را انجام دهى امابرحسب اراده و ميل ما نه به ميل و اراده خودت.

و اين هنگام مستبد به نفس خويش باز گردد و گويد: هان! ياوران،ياوران، كار خويش بديشان گذارم - و لشكرى از سفلكان گرد آورده بااين بزرگواران رزم آزمايم، چه بدون اين پيش‏بينى، استبداد مرا دوامى‏نباشد و مردمان را بنده گرفتن نتوانم.

سلطنت مستبده، بالطبع نسبت‏به تمامى فروعات خود، داراى‏صفت استبداد باشد; از مستبد اعظم تا پليس تا فراش تا جاروب كش‏كوچه‏ها. و هر صنفى از ايشان، در اخلاق و صفات پست‏ترين اهل‏طبقه خود باشند; زيرا كه فرومايگان را جلب محبت مردمان اهميتى‏ندارد - بلكه منتهاى سعى و كوشش ايشان كسب وثوق مستبد است‏درباره خودشان، كه از جنس او و ياران دولت او مى‏باشند و سخت‏حريصند كه ريزه‏هاى خوان قربانى ملت را بخورند و بدين صفات،ايشان از مستبد و مستبد از ايشان ايمن گردند - و با او انباز شده او نيزانباز ايشان شود - و اين طايفه مستبدان را گاهى عده بسيار و گاهى اندك‏باشد - برحسب شدت و ضعف استبداد، چه هر قدر مستبد به‏ستمكارى حريص‏تر باشد محتاج گردد كه از بزرگان دروغين افزونترلشكرآرايى نمايد. تا كارگر او بوده او را پاس دارند. و نيز محتاج باشدكه در نگاهدارى ايشان، دقت نموده آن لشكر را از پست‏ترين سفلكان‏انتخاب كند كه در نزد ايشان اثرى از دين و وجدان يافت نشود - و درمحافظت نسبت مرتبه درميان ايشان محتاج باشد تا به طريق معكوس‏رفتار نمايد. يعنى هر يكى را كه «سفله طبعى‏» افزون‏تر باشد وظيفه‏افزون و قرب و مرتبه بلندتر بود.

عقل و تاريخ، عيان همگى شهادت دهند كه وزير اعظم سلطان‏مستبد، لئيم اعظم ملت مى‏باشد، و بعد از او، وزراى ديگر كه فرودمرتبه او باشند در سفله طبعى كمتر از او خواهند بود. و همچنين‏درجات فرومايگى ايشان مقتضى درجات تشريف ايشان است - وشايد بعضى از مطالعه كنندگان همچون بعضى تاريخ‏نگاران ساده‏لوح‏فريب خورند كه مشاهده نموده باشند بسيارى از وزراى مستبدين ازظلم رئيس خويش ناليده، از اعمال او شكايتها داشته‏اند و آشكار زبان‏به ملامت او گشوده اظهار داشته‏اند: كه اگر امكانشان مساعدت نمودى‏چنين و چنان كردندى و ملت را با مال بلكه با جان خويش فدا شدندى- پس در همچو حالتى چگونه ايشان فرومايه‏ترين ملت توانند بود؟بلكه چگونه اين سخن درباره ايشان صدق نمايد كه بعضى از ايشان‏جان خويش به خطر انداخته، بعضى ديگر بر مقاومت مستبد اقدام‏نموده به مراد خود يا بعضى از آن رسيده يا بر سر آن هلاك گرديده‏اند؟

پس جواب اين شبهه آن باشد كه چون مسلم گرديد كه مستبد برظلم مردمان حريص مى‏باشد و ناچار به جمعى محتاج است كه او رايارى كنند، آيا هيچ عقلى تجويز نمايد كه او از بهر يارى و همراهى‏خود كسى را انتخاب نمايد كه در همراهى او با مراد خودش شك داشته‏باشد؟ هرگز چنين چيزى نشود!

آيا ممكن است كه مستبد، وزير خود را از بازاريانى منتخب سازدكه تجربه و شناسايى مقاصد او را ندانسته باشد؟ ابدا و هرگز! آياممكن است وزيرى در حقيقت صاحب اخلاق نيكو باشد، اما در ظاهراظهار شر نمايد و رئيس مستبد را با اعمال خويش بفريبد در صورتى‏كه‏آن رئيس او را با يك كلمه عزت بداده و با يك كلمه معزول كردن‏تواند؟ ابدا!

مستبد، خود بى‏خبر نيست كه مردمان به‏سبب ستمكارى، دشمن‏او مى‏باشند آيا همچه شخصى ايمن تواند بود كه بر دربارش كسى باشدكه در ظلم از او كمتر و از دشمنان او دورتر است؟ هرگز چنين نباشد!

و از آن پس چگونه وزير از آسيب مستبد، ايمن تواند زيست‏درصورتى كه به اختيار شيطان در ميان ايشان همراهى و اتفاق نباشد. ودر حالتى كه وزير بالطبع محسود مى‏باشد و همسران در صدد گزند اومى‏باشند و مردمان نيز او را به سبب متابعت مستبد، دشمن دارند و درهر ساعتى هدف شكايتهاى حقه و سخن‏چينيهاى سوزان است؟ ياچگونه در نزد وزير چيزى از پرهيزكارى، يا شرم، يا عدل، يا وجدان، ياحكمت، يا مرحمت، وجود داشته باشد و قبول نمايد كه جلاد مستبدگردد؟

آيا ممكن است وزير را اندك شفقت و رافتى بر ملت‏باشد؟ درصورتى كه خود او مى‏داند كه ملتش دشمن دارند و بدى خواهندمادامى كه با ايشان در عداوت مستبد، متفق نباشد. و او نيز، هرگز اين‏كار نكند، مگر بعد از آن كه از اقبال خويش در نزد مستبد مايوس گردد.و در آن صورت نيز مقصودش نفع ملت نباشد، جز اين كه مستبد راتهديد كردن خواهد، يا فتح بابى از بهر مستبد جديدى درنظر گرفته به‏اميد آن كه او را وزارت دهد تا وزر و گناه او بر گردن گيرد.

پس نتيجه اين شد كه وزير مستبد، وزير مستبد باشد، نه وزيرملت، مانند سلطنتهاى دستورى. و همچنين مشير، كه مشير مستبداست و بر ملت غيرت برد نه از بهر ملت. بخصوص كه خود از نفس‏خويش خبر دارد كه اين شمشير [ را ] مستبد به او عطا نموده، بدون‏اين كه حمله دشمنى از او دفع نموده يا فتحى نمايان كرده باشد، جزاين كه با او معاهده نموده كه آن شمشير را در گردن دشمنان استبداد كارفرمايد، و آن دشمنان نيست مگر ملت‏بيچاره. بنابراين نبايد احدى ازخردمندان فريب خورد، بدانچه وزرا و سرداران، زبان‏آورى در انكاراستبداد نمايند و اظهار فيلسوفى در اصلاح كنند. اگرچه حسرت‏خورند و بنالند، بلكه هوشمند فريفته نگردد اگرچه ايشان نوحه و گريه‏نمايند. و بديشان وثوق نكند - و معتقد وجدان در ايشان نگردد - اگرچه نماز گذارند و تسبيح كنند، چه تمامى اينها با سير و سيرت ايشان‏منافات دارد - و نيز اين رفتار ضامن نباشد كه ايشان برخلاف آنچه خونموده و تربيت‏يافته‏اند عمل نمايند، بلكه توان گفت: كه مقصود آنها بااين حركات، چيزى بجز تهديد مستبد نيست، تا خون رعيت‏يعنى مال‏ايشان را بدست آرند.

بلى چگونه تصديق وزير يا كارفرماى بزرگ روا باشد كه همى‏خواهد شمشير خويش در نزد ملت افكند تا آن را بشكنند - درصورتى‏كه عمرى طولانى با لذت تجمل و عزت جبروت، خو كرده باشد - چه‏او نيز از همين ملت است كه تمامى طبيعتهاى بلند شريف ايشان را،استبداد به قتل رسانيده تا آن كه برزگر بدبخت را به سپاهى گرى گيرند واو همى گريد - ولى به محض اين كه آستين جامه سپاهيان در پوشد،نخست‏بر پدر و مادر خويش خوى پلنگى آشكار سازد - و از آن پس بااهل قريه و دوستان و همسايگان خود ستمكارى آغازد و دندان خود رااز غيظ همى فشرده به خون بيچارگان تشنه باشد و ميانه دشمن با برادرفرق نگذارد.

پس اكنون بعضى دليلهاى قطعى دندان‏شكن، ذكر كنيم تا ثابت‏شود كه تمامى رجال عهد استبداد، بد عهد و بى‏حميت همى باشند و ازايشان مطلقا اميد خيرى نباشد و اگر گاهى اظهار ناله و دردمندى كنندتمام آن به قصد فريفتن و فريب دادن ملت‏بيچاره مى‏باشد و طمع‏فريب خوردن ملت را از آن‏رو دارند كه همى دانند استبدادى كه درحقيقت‏بديشان برپاى است و به همت ايشان دوام يابد، ديده ملت را بابصيرت ايشان كور ساخته و اعصاب آنها را سست و خدر نموده،چنانكه چشم ايشان چيزى نبيند مگر هول و هراس كه مر ايشان رااحاطه نموده و چيزى نفهمند جز درد عمومى; پس از بلا ناله همى كنندو خود ندانند از كجا بيامده; جز اين كه، جمعى با ايشان همراهى به نام‏دين كنند و گويند اين قضاى آسمان است و او را چاره‏اى جز صبر ورضا نباشد.

و گروهى ديگر، فريبشان دهند و ايشان همان بزرگانند كه اظهاردردناكى كنند و خود را طبيبان مرض خوانده در برطرف كردن آن‏اهتمام ورزند و در رهايى ملت از مصيبت اظهار رشادت و شجاعت‏كنند، ولى حق گواه است كه دروغگوى و فريبنده مى‏باشند و مرادايشان آن است كه مردمان را همواره گمراه سازند و مستبد را گاهى‏تهديد نمايند.

پس يكى از اين دلايل كه گفتيم آن باشد كه مستبدين تربيت نكنندمگر سفلگان رذل را و جز با چاپلوسان منافق مايل نباشند، همچنانكه‏حال رئيس ايشان مستبد اكبر است.

و نيز از آن جمله اين كه شايد در ميان ايشان كسى يافت‏شود كه به‏اندك رشوه سر فرود نيارد و ليكن كسى كه از رشوه بسيار سر باز زنددرميان ايشان يافت نشود.

باز از آن‏جمله اين كه درميان ايشان جز خواهنده نباشد; زيرا كه‏در مكيدن خون ملت‏با مستبد شركت دارند و اين از آنرو باشد كه‏همواره عطاهاى بزرگ و مرسومات بسيار دريافت نموده‏اند، يعنى ده وصد برابر آنچه اداره عادله به امثال ايشان تجويز مى‏نمود.

و از آن‏جمله اين كه دينارى از آن اموال بى‏حساب و شمار را،اگرچه بطور مخفى و پنهانى باشد در راه مقاومت استبداد كه خويش را،دشمن او دانند صرف ننمايند.

از آن جمله اين كه اغلب ايشان بشدت مسرف و مبذر باشند وچون قانون عدالت و مساوات مجرى گردد، مقررى و مرسوم معتدل،ناچار كفايت اسراف و مخارج گزاف ايشان ننمايد.

از آن‏جمله اين كه بعضى از ايشان، بخيل و ممسك افتند، به‏حدى‏كه شرف مقام خويش را، نيز به‏سبب بخل و امساك از دست‏بدهند - ونصفه يا ربع مرسوم خود را، مصرف نكند، با وصف اين كه بسى‏افزونتر از حق خويش ستاند. بدين دست‏آويز كه شرف مقام خويش كه‏راجع به شرف مليت مى‏باشد، با آن مرسوم حفظ همى كند و به‏سبب‏همين بخل خوار و خيانتكار باشد. بعد از اين دلايل، تاريخ منكر نيست‏كه روزگار بر سبيل ندرت، بعضى وزرا بوجود آورد، كه از كرده‏هاى‏خويش پشيمان گرديده به توبه و انابه گراييدند، يا در صف ملت‏درآمدند و مستعد كفاره مسيحى يا استغفار اسلامى شدند، همچنانكه‏در هر زمان بعضى وزراء و سرداران كمياب پديد گردند كه درجوانمردى اصيل باشند و جوانمردى و آزادگى از پدران ارث برده سرآن بعد از چهل يا هفتاد سال به عيان ظاهر شود و ثرياى اخلاص درجبين ايشان طالع درخشان باشد.

نتيجه تمام اين سخنان، آن باشد كه مستبد يك نفر عاجز بيش‏نيست كه او را نه قوت است نه حمايت، جز به‏واسطه بزرگان دروغين‏و ملت اسير نيز كسى پشتش نخارد، جز ناخن انگشتش - و پيشرو اونباشند مگر خردمندان، كه ايشان را روشن ساخته راه نمايند - تا چون‏آسمان عقل فرزندانش ظلمانى گردد، خداوند پيشروانى نيكوكار، ازبهر ايشان برانگيزد كه خوشبختى ملت را به بدبختى خودشان و زندگى‏ايشان را با مرگ خويش، خريدارى كنند; چه خداوند لذت ايشان را دراين معنى قرار داده از براى مثل اين خلقشان فرموده - پس منزه است‏خدايى كه هر كه را خواهد از بهر هرچه خود خواهد اختيار فرمايد، كه‏او آفريننده بزرگ است.


پى‏نوشتها:

1) بنى‏اسرائيل/16.