طبایع الاستبداد یا سرشتهاى خودكامگى‏

سيد عبدالرحمن كواكبى
ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار
نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى

- ۸ -


استبداد با ترقى

حركت، سنتى معمول در آفريدگان باشد كه پيوسته به آئين برآمدن وفرو رفتن، مستمر است. پس ترقى، ركت‏حيات است; يعنى: حركت‏برآمدن است. و مقابل او فرو شدن باشد كه حركت موت يا پراكنده‏شدن يا استحاله و انقلاب است. و اين سنت، همچنانكه در ماده واعراض آن كارگر است، در كيفيات و مركبات آن نيز، كارفرما باشد.

و قول شارح اين مطلب، اين آيه است كه: «يخرج الحي من الميت‏ويخرج الميت من الحي‏» (1) و نيز اين حديث كه: «ماتم امر الا وبدا نقصه‏»يعنى هيچ امرى تمام نگردد، جز اين كه نقصش عيان شود. و نيز اين‏سخن ايشان، كه گفته‏اند: «التاريخ يعيد نفسه‏» يعنى تاريخ خود را عوددهد. (2) و اين حكم، كه گفته‏اند: «حيات و موت دو حق طبيعى‏مى‏باشند.»

و اين حركت، در برآمدن يا فرود شدن لازم نيفتاده كه تا انتها سيرنمايد، بلكه شبيه است‏به ميزان الحراره كه هر ساعتى در يك درجه‏باشد و اعتبار در حكم، بدان سوى است كه غالب باشد.

پس چون در ملتى بنگريم كه آثار حركت ترقى بر افراد آن غالب‏است، از بهر آن ملت‏حكم به حيات نماييم. و هر زمان كه عكس اين‏مى‏بينيم، حكم به موت آن ملت كنيم.

از اين جهت كه ملت، عبارت از مجموع افرادى باشد كه ايشان رانژاد، يا وطن، يا لغت، يا دين، جمع نمايد. همچنانكه بنا، عبارت ازمجموع گچ و خاك و آجر و ساير مصالح است.

پس هرگاه يك فرد واحد از ملتى ترقى كند يا فرو شود، درمجموع آن ملت اثر كند. همچنانكه اگر پشه‏اى بر كنار كشتى عظيم‏نشيند، او را سنگين سازد و بدانسوى ميل دهد. اگرچه اين معنى بامشاعر، ادراك نشود.

ترقى حياتى، كه انسان به فطرت خويش در پى آن سعى نمايد،نخست ترقى جسم است از روى صحت و لذت. از آن پس، ترقى درتركيب خانواده و قبيله مى‏باشد. بعد از آن، ترقى در قوت با علم و مال‏است. سپس، ترقى در صفات و اخلاق است‏به خصال و مفاخر.

و در اينجا نوعى ديگر از ترقى باشد كه متعلق به روح است و اوآن است كه انسان، حامل نفسى باشد كه او را الهام نمايد به آن: كه بعد ازاين حيات او را حياتى ديگر است كه به توسط نردبان رحمت وحسنات، به سوى آن ترقى نمايد. پس از اينرو، اهل دينها ايمان به‏انگيخته شدن يا تناسخ دارند و اميد مكافات و بيم مجازات، درايشان‏باشد. و اشخاصى كه از قبيل طبيعيان باشند، فقط اهتمام به زندگانى‏تاريخى دارند كه نام نيك يا زشت ايشان بماند.

و اين ترقيها به تمام انواعش پيوسته انسان درپى آن سعى نمايد،مادامى‏كه مانعى غالب در مقابل او درنيايد كه اراده‏اش را سلب كند. واين مانع، «قضا» يا «قدر» حتمى است كه در نزد بعضى عجز طبيعى‏ناميده شود يا استبداد ميشوم است.

اما قضا و قدر، گاه باشد كه سير ترقى را لحظه‏اى مانع آمده، از آن‏پس رها سازد تا به ترقى باز گردد، ولى استبداد، سير را از ترقى به‏انحطاط واژگون سازد، و از پيش رفتن به واپس آمدن و از رستن به‏نيستى بدل كند; همچون طلبكار بخيل، ملازم ملت‏باشد و در روزگارطولانى، كارها كند كه وصف بعضى از آنها در بحثهاى پيشين بگذشت،كارها بر سر ملت آرد كه ايشان را به درجه حيوانات زبان بسته برساند تاايشان را غير از حفظ حيات حيوانى فقط، اهميتى ندهد. بلكه همين‏حيات پست‏حيوانى ايشان، نيز از بهر استبداد مباح باشد يا به طريق‏آشكار يا در پنهانى. و گاه نيز باشد كه كار استبداد با ملت‏بدانجا رسد كه‏ميل طبيعى او را از طلب ترقى، به طلب پستى بازگرداند، به قسمى كه‏اگر بخواهند مرتبه‏اش بلند سازند ابا ورزد و دردناك شود، همچنانكه‏چشم دردناك از روشنايى آسيب بيند. و چون به آزادى الزامش نمايندبدبخت گردد و بسا باشد كه فانى شود; مانند چارپايان كه عنانشان رهاسازند. دراين وقت استبداد، صفت زالو حاصل نمايد و در مكيدن خون‏ملت، مكان خوش كند و دست‏باز ندارد تا ملت‏بميرد و او نيز به مردن‏ملت مرده باشد. و گاه نيز حركت ترقى و انحطاط، در امور زندگانى‏انسان بدينسان وصف شود كه مانند حركت كرم است كه بر خويش‏پيچيده پيش مى‏رود. و اين به‏جهت آن باشد، كه چون انسان متولدگردد، در حركت و ادراك از هر حيوانى عاجزتر است و بعد از آن‏شروع به سير نمايد، گاهى مطلوبهاى نفسى و عقلى او را پيش برد وگاهى به‏سبب موانع طبيعى و مزاحمت، درهم پيچد. و سر اين معنى كه‏كه (خير و شر به نوبت دچار انسان گردد) همين است. و نيز معنى آنچه‏در قرآن كريم وارد شده كه خداوند مردمان را به خير و شر مبتلا سازد،همين باشد. و نيز اين خبر كه: «ان الخير مربوط بذيل الشر والشر مربوط بذيل‏الخير» يعنى همانا خير بازبسته به دامان شر، و شر، بازبسته به دامان خيراست، بر اين معنى لالت نمايد. و قول حكما كه گفته‏اند: انتقام به اندازه‏نعمت‏باشد و عزيمت‏بقدر همت آيد. و درميان بدبختى و خوشبختى،جنگ به نوبت است. و خردمند آن باشد كه از مصيبت‏خويش فايده، برد، و زيرك آن باشد كه از مصيبت‏خويش و ديگرى بهره گيرد; همه‏دلالت‏بر اين معنى دارد.

چون اين معنى مقرر گرديد، پس بايد دانست كه راه انسان‏به سوى ترقى مى‏باشد مادامى‏كه دو بال پيش رفتن و پيچيده شدن، دراو برابر باشد. همچون برابرى ايجابى و سلبى دو قوه الكتريك.همچنانكه چون طبيعت‏يا مزاحمت‏بر او غالب آيد، راهش به سوى‏واپس آمدن باشد و از آن پس در پيش رفتن. اگر عقل بر نفسش غالب‏شود، روى او به جانب حكمت‏خواهد بود. و اگر نفس بر عقل غالب‏آيد، رو به سوى گمراهى دارد. اما پيچيده شدن هرگاه معتدل باشد،انسان را در كار دارد; ولى چون قوى باشد او را هلاك نمايد و حركتش‏ساكن كند. و استبداد ميشوم كه ازو بحث همى كنيم پيچيده و فشاردهنده و ساكن كننده حركت است و بيچارگان بدان مبتلا باشند.

اسيران استبداد، به‏خصوص درويشان ايشان همگى بيچارگانندكه حركتى درايشان نيست. زندگانى ايشان، با ادراك پست و احساس‏پست و اخلاق پست‏باشد، و ملامت ايشان، به غير از زبان ارشاد، بسى‏ستمكارى است. و چه نيكو گفته كسى، كه حال ايشان را به كرمى در زيرسنگ تشبيه نموده. و چه شايسته است كه ملامتگران را دل برايشان‏سوخته سعى نمايند تا سنگ از روى ايشان بردارند، اگرچه با نوك‏ناخنها ذره ذره خاك بركنند.

تمام حكما اجماع نموده كه: مهمترين اعمالى كه بر دستگيران‏ملتها و اشخاصى كه روح جوانمردى و شراره حميت در ايشان‏مى‏باشد و اشخاصى كه مى‏دانند وظيفه ايشان در مقابل انسانيت‏چيست، واجب است كه سعى نمايند تا فشار را از عقل بيچارگان‏برگيرند تا در راه نمو خويش روان گردد و ابرهاى خيالات كه باران‏ترس مى‏بارند برطرف نمايند.

چون ذكرى از «ملامت ارشادى‏» درميان آمد، چنان به‏خاطرم‏رسيد كه ترقى و انحطاط را در نفس مصور سازم، تا انسان خردمند راچگونه سزاوار است كه زحمت‏بيدار ساختن قوم خويش بكشد وچگونه ايشان را ارشاد نمايد، تا بدانند كه خلقت ايشان نه از بهر آن شده‏تا بر فروتنى و پستى شكيب ورزند. پس ايشان را يادآورى نموده‏قلوب ايشان را با اينگونه خطابه‏ها در حركت و جنبش آرد.

هان اى رفيقان ! سوگند با خداى كه من خود ندانم آيا درميان گروه‏زندگان هستم تا ايشان را «سلام عليكم‏» تحيت گويم يا اهل قبرستان رامخاطب دارم تا ايشان را به «عليكم السلام‏» تحيت گويم و از بهر ايشان‏طلب رحمت نمايم؟ اى رفيقان! شما نه زندگان كاركن هستيد نه مردگان‏آسوده، بلكه در برزخ ميان اين دو رتبه همى باشيد كه نام او زندگانى‏نباتى است و تشبيه آن به عالم خواب صحيح است.

اى رفيقان! خدايتان راه نمايد، اين چه بدبختى طولانى است‏حال‏آن كه مردمان در نعمتهاى هميشگى و عزت گرامى همى گذرانند؟ آيانمى‏نگريد اين عقب ماندن چيست كه هر قومى هزار منزل از شما پيش‏افتادند به حدى كه ديگر بعد از شما عقب مانده نمانده؟ آيا اين چه‏فروتنى است كه همه مردم در اوج رفعت اندرند؟ آيا غيرت نمى‏بريد؟

اى رفيقان! خدايتان از شر، پاس دارد. شما از اين مقام دور هستيدكه خود اختراعى كنيد و مردمان ديگر به شما اقتدا جويند، بلكه مبتلا به‏درد تقليد و پيروى در هر فكر و كارى همى باشيد، چون به درد تقليد به‏ديگران مبتلائيد، پس در همه چيز تقليد نماييد الا در صفات پسنديده،ايشان را تقليد ننماييد. آيا دين چه شد؟ تربيت چه شد؟ احسان كجارفت؟ غيرت در كجاست؟ ثبات چه چيز است؟ بهم‏بستگى در نزدكيست؟ آزادگى كجا افت‏شود؟ جوانمردى چه شد؟ نخوت چگونه‏شد؟ فضيلت كو، مواسات كو؟ آيا مى‏شنويد يا آن كه مرده يا بخواب‏سنگين اندر شده‏ايد.

اى رفيقان! خدايتان عافيت‏بخشد. اين خواب گران تا كى و تا چندبر بستر سختى و بالش نوميدى همى گرديد؟ اگرچه چشمان شما بازاست ولى خود به خواب اندريد. همانا شما را ديدگان همى باشد ولى‏نابينا هستيد، و همچنين باشد; چه چشمان نابينا نشود بلكه دلها درسينه‏ها نابينا گردد; همچنانكه شما را قوه شنوايى و بوييدن و چشيدن وسودن است ولى خود خبر نداريد كه لذت كدام است و درد كدام؟ هماناشما را سرهاى بزرگ همى باشد ولى از خيالات، ترس انگيزتر گرديده.و شما را نفسها باشد، و ليكن قدر و مقام آن نشناسيد.

اى رفيقان! خداى، نادانى را بكشد كه دلها را پر از هراس كند ازناچيز، و بيمناك سازد از هر چيز، و سرها را آكنده و پر سازد از نادانى وتشويش. آيا اين نادانى نيست كه گويا شيطان و جن شما را آسيب‏رسانيده تا از سايه خويش همى ترسيد و از قوت خود هراس داريد و ازخويش بر خويش لشكر همى كشيد تا بعضى بعضى را به قتل رسانند،از بيم مرگ خويشتن به مرگ درافتيد و آن را طول عمر پنداريد. در تمام‏عمر; فكر خويش در دماغ، و نطق خود در زبان، و احساس خويش دروجدان، حبس كنيد از بيم آن كه روزى چند ستمكاران پاهاى شما رامحبوس دارند؟

اى رفيقان! به خدايتان پناه دهم از فساد راى، و ضايع ساختن حزم،و فقدان اعتماد بنفس، و گذاشتن كار خويش به ديگرى. آيا در اين معنى‏اثرى از رشد همى بينيد كه انسان، وكيلى از جانب خود تعيين نمايد واو را تصرف مطلق بخشد در مال و كسان و عيال خود و او را حكومت‏دهد در زندگى و شرف خود، و تاثير بر دين و فكر شما نمايد. و پيش ازوقت، نيز از هر بلهوسى و خيانت و اسراف و اتلاف، او [ را ] عفونماييد؟ يا اين كار را نوعى از ديوانگى دانيد كه انسان بر خويش ستم‏روا دارد؟ آرى هرگز خداوند بر آدميان به چيزى ستم ننمايد ولى‏آدميان خود بر خويشتن ستم كنند.

اى رفيقان! خدايتان بهبودى بخشد. همانا شايد امروز ملامت و بيم‏دادن سودى دهد، اما فردا كه قضا حلول نمايد از بهر شما چيزى بجزگريه و ندبه باقى نماند. پس تا كى خود را فريب دهيد؟ و تا چند در كارسست‏باشيد؟ و تا كى دست از كار بداشته‏ايد؟ آيا اين فروتنى شما راخوش افتاده و همى خواهيد كه با شما تا قبرتان همراه باشد؟ يا با خودپيمان نهاده‏ايد كه غفلت‏حيات را به ممات متصل سازيد و پيش از صبح‏محشر از اين بيهوشى بهوش نياييد؟

اى رفيقان! خدايتان رحمت كند. اين چه حرص است‏بر اين‏زندگانى بدبختانه پست كه ساعتى مالك آن نيستيد؟ اين چه حرص‏است‏بر آسايش موهوم، در صورتى‏كه زندگى شما پر زحمت و تعب‏مى‏باشد؟ آيا شما در اين شكيبايى بر ذلت فخرى است‏يا اميد اجرى؟ نه‏سوگند با خدا! بد گمان كرده‏ايد; چه تا زنده هستيد جز قهر نبينيد و بعداز مرگ، زشت از شما به يادگار ماند. زيرا كه نه كسى را فايده رسانيديدو نه فايده برديد، بلكه آنچه از پيشينيان به شما ارث رسيده تلف‏ساختيد و بد واسطه از بهر خلف شديد.

اى رفيقان! هم اكنون بازرگانان و تجار، از هر سوى روى به سوى‏شما نهاده‏اند، اگر شما را بيدار يابند همچون همسايگان با شما معامله‏نمايند و مانند همسران رفتار كنند. و اگر خفته و بى‏شعورتان بينند،اموال شما بربايند و سرزمين‏تان نيز از دست‏بدر كنند و حيلت ورزند تاشما را زبون ساخته بربندند و از بهر خويش چارپاى گيرند. در آنوقت‏اگر حركت كردن خواهيد، قوت نياريد. و تمامى درها را بر روى خودقفل زده‏ايد و راهها را بسته يابيد; نه نجات ممكن باشد نه راه برون‏شدن از هلكات.

اى رفيقان! خداى مصيبت‏بر شما آسان نمايد! از نادانى شكايت‏همى كنيد و با وصف اين، نصف مصارف دود نمودن خود را، بر تعليم‏و معارف صرف نكنيد. از حكمرانان شكايت نماييد; در صورتى كه‏امروز ايشان از خودتان مى‏باشند، در اصلاح ايشان سعى نداريد. ازعدم پيوستگى شكايت كنيد و حال آن كه از چند وجه پيوستگى داريدو در محكم ساختن آن، فكر ننماييد. از درويشى شكايت داريد وحال‏آن كه او را سببى جز كسالت نباشد. اميد صلاح داريد، درصورتى‏كه بعضى از شما بعض ديگر را فريب همى دهيد و در حقيقت كسى راغير از خودتان فريب نداده باشيد. با ادنى معيشت، رضا در داده‏ايد و آن‏را قناعت نام نهاده و كارهاى خويش از سست رايى مهمل گذاشته و آن‏را توكل همى ناميد. و از جهل خويش، اسباب را به قضاى الهى مشتبه‏سازيد و ننگ و فساد كار خود را بر قدر حوالت كنيد. سوگند با خداى‏كه آدمى را حال بدينسان نباشد.

اى رفيقان! خداى از شما در گذرد! بر قدر ستم روا نداريد و ازغيرت نعمت دهنده جبار بيم كنيد. آيا شما را آزاد خلقت نفرموده كه‏جز نور و نسيم سنگينى نداشتيد؟ خودتان ابا ورزيديد تا ستم ضعيفان‏و قهر توانايان بر دوش كشيديد. اگر يك تن از بزرگان شما بخواهد، تاكره ارض بر دوش كوچك شما بنهد، همان دم پشت‏خويش از بهر اوخم سازيد. و اگر بخواهد بر او سوار شود، فورا اطاعت نموده وسر به زير افكنيد. آيا منشا اين، كوچكى و خوارى، و ضعف اطمينان‏شما بر خودتان نيست؟ گويا از تحصيل آنچه زندگى بدان برپاى باشدعجز داريد! و حال آن كه لقمه‏اى چند از نباتات و گياه‏ها كفايت است كه‏آدمى قوت نموده زنده باشد و او را نيز خلاق حكيم به ضعيف‏ترين‏حيوانات عطا فرموده. پس از چه روى هر يك از شما خود را بجاى‏كودكى قرار داده، كه هرآنچه از بزرگ خود خواهيد جز با فروتنى وگريه نستانيد؟ يا همچون پيرى فرتوت، كه حاجت‏خود را بجزچاپلوسى و دعا درنيابد؟

اى رفيقان! خداوند بدى را از شما برگيرد! اين تفاوت ميانه افرادشما چه چيز است؟ كه خداوند همگى را در بنيه و قوت و در طبيعت وحاجت، همسر يكديگر آفريد، هيچيك را بر ديگرى فضيلتى نيست،مگر به صفات نيكو و درميان شما خدايى و بندگى قرار نداده! سوگند باخداى، درميان بزرگ و كوچك شما به جز برزخى از خيال نيست - وهر گاه كوچك موهومى و عاجز موهومى، بداند كه در دل بزرگ چه‏ترسى از او اندر است، هرآينه اشكال زايل گردد و امرى كه در اواختلاف و در او بدبخت‏شده‏ايد خواهد گذشت.

اى رفيقان! خدايتان شما را از راه يافتگان كند! همانا نياكان شماجز از بهر خداى، پشت‏خم ننمودندى و شما به سجده اندر شويد تاپاى صاحب نعمتان ببوسيد، اگرچه آن نعمت لقمه‏اى بيش نيست كه‏آغشته به خون برادران شما همى باشد! بزرگان و نياكان شما در قبرهاراست و با عزت به خواب خفته‏اند و شما كه زنده هستيد همواره گردن‏خم داريد! چارپايان همى خواهند كه قامت ايشان راست‏شود و شما ازبسيارى خضوع و فروتنى نزديك است چارپايان شويد! نباتات هرروزه برويند و طلب بلندى كنند و شما روزبروز در طلب پستى همى‏باشيد! در نخست از زمين برآمديد تا بر پشت او باشيد و شما حرص‏همى داريد كه در جوف زمين فرو رويد! اگر مطلب شما همين است‏اندكى صبر كنيد كه ديرزمانى در جوف زمين خواهيد خفت.

اى رفيقان! خدايتان رهنماى باشد! چه زمان، قد شما راست گردد ونظر شما از زمين به‏سوى آسمان برآورده شود و نفس شما به بلندى‏مايل گردد، تا هر يك به ذات خويش استقلال يابيد و اراده و اختيارخود را مالك شويد و بر خداى خويش وثوق آريد و بر احدى از خلق‏خداى تكبر ننماييد؟ همچون تكيه‏اى كه شخص غصب كننده بر مال‏شخص غافل، و شخص بيكاره بر كاركن دارد. بلكه بر بدل گرفتن وعوض دادن تكيه داشته باشد. و در اين هنگام حكم ضمانت روزى وقضاى الهى بر شما ظاهر گردد تا به نعمت‏خداى سبحان با يكديگربرادر شويد.

اى رفيقان! خداوند مصيبتها از شما دور دارد و شما را به عاقبت‏كارها، بينا سازد! خود مى‏دانم كه ستمكارى، دستهاى شما را بربسته ونفسهاى شما را تنگ نموده، به حدى كه نفوس شما كوچك شده و اين‏زندگى در نزد شما خوار گرديده، به‏زحمت و كوشش ارزش نداده وخود باكى نداريد كه زنده بمانيد يا بميريد! ولى برگوييد از چه روى به‏اين شدت به حكم ستمكاران تن در داده‏ايد، حتى در مردن؟ آيا اينقدراز بهر شما اختيار نباشد تا بدانسان كه خود خواهيد بميريد نه بدانسان‏كه ستمگران خواهند؟ آيا استبداد اراده شما را حتى در مرگ نيز از شماسلب نموده؟ نه سوگند با خداى! همانا من اگر مرگ بخواهم، چنان‏بميرم كه خود خواهم، با لئآمت‏يا كرامت، با اجل خويش يا به‏شهادت.چه چون ناگزير مردن بايد، پس اين ترس از بهر چه باشد؟ و چون‏مردن خواهم اگر امروز بود به از فردا، و بر دست‏خودم نه بر دست‏ديگرى.

و طعم الموت في شى‏ء حقير كطعم الموت في شى‏ء عظيم

مزه مرگ را بكارى خردهمچو كار بزرگ بايد برد

اى رفيقان! به خدايتان سوگند همى دهم! آيا راست نگفته‏ام اگربگويم: همانا شما مرگ را دوست نداريد، بلكه بر حيات حريص همى‏باشيد ولى راه را نمى‏دانيد و از مرگ به سوى مرگ همى گريزيد؟ چه‏اگر راه بلد بوديد مى‏دانستيد كه فرار از مرگ، مرگست - و طلب مرگ،زندگى مى‏باشد; همچنانكه ترس از رنج، رنج است; و اقدام بر رنج،آسايش است. و آزادى شجره خلد و آبيارى او قطره‏هاى خون ريخته‏شده است. همچنانكه اسيرى، درخت زقوم، و آبيارى او; نهرها از خون‏مخلوقات خفه شده مى‏باشد.

اى رفيقان! و مرادم مسلمانان شماست. پيمبر كريم شماعليه‏الصلوة والتسليم فرمود: «لتامرون بالمعروف ولتنهون عن المنكراو ليستعملن الله عليكم شراركم فليسومونكم سوءا العذاب‏» (3) يعنى بايد امر به‏معروف و نهى از منكر پيشه خويش سازيد و گرنه خداوند بدكاران‏شما را بر شما حكمران سازد تا شما را به عذاب مبتلا سازد. و نيزفرموده: «من راى منكم منكرا فليغيره بيده وان لم يستطع فبلسانه وان لم يستطع‏فبقلبه وذلك اضعف الايمان‏» (4) يعنى هركس از شما كارى برخلاف بيند، بادست‏خويش آن را تغيير دهد، و اگر نتواند، با زبان خود، و اگر نه با دل‏خود، و اين ضعيف‏ترين درجات ايمان باشد.

و شما خود آگاهى داريد كه امامان و پيشوايان مذهبهاى شما،اجماع دارند كه بدترين منكرات پس از كفر، ستمكارى باشد كه در ميان‏شما فاش گرديده و از آن پس كشتن آدمى است و از آن پس... و از آن‏پس... و نزد دانشمندان شما اين معنى واضح گرديده كه تغيير منكر بادل، آن باشد كه كننده آن فعل منكر را، در راه خدا دشمن دارند. پس‏بنابراين، هركس ستمكارى را جز از روى اضطرار معامله يا همراهى‏نمايد، اگرچه به سلام كردن بر او باشد، درجه ضعف ايمان را نيز ازدست‏بداده. و نداشتن درجه ضعف ايمان، عبارت است از نيستى ايمان‏در او. پس نتيجه آن باشد كه عياذا بالله ايمان ندارد.

و گمان نمى‏برم كه از اين مطلب بى‏خبر باشد كه كلمه شهاده ونماز و روزه و حج و زكوة، تمام اينها با نداشتن ايمان سودى ندهد. جزاين كه چون بدون ايمان بدين اعمال قيام نمايند، از روى عادت و تقليدبلهوسانه مال و وقت‏خويش ضايع كرده‏اند.

از قرار اين مقدمات، اگر شما مسلمان باشيد، دين شما را مكلف‏همى كند و اگر خردمند هستيد، عقل و كمت‏بر شما لازم نموده تابه‏قدر قوت، امر به معروف و نهى از منكر نماييد و اقلا ستمكاران وزشت‏كاران را، دشمنى در دل نماييد. گمانم آن است كه اگر اندكى تامل‏نماييد، اين داروى آسان ميسر را، براى نجات از آنچه شكايت همى‏كنيد كافى بينيد. و خود اداى اين واجب، بر هر فردى از شما واجب‏است. اگرچه تمام مسلمانان آن را مهمل گذاشته‏اند و اگر نياكان پيشين‏شما بدان قيام كرده بودند بدين درجه از خوارى نمى‏رسيديد.

اى رفيقان! و مرادم آنان است كه زبانشان عربى است ازغير مسلمانان! شما را دعوت همى كنم كه بدكاريها و كينه‏ها فراموش‏سازيد و از آنچه پدران و نياكان كرده‏اند، درگذريد. چه همان كه بردست آشوب‏طلبان واقع شده‏ايد، كافى باشد. و من شما را از آن برتردانم كه با وصف نور عقل و سبقت در تعلم، وسائل اتحاد را ندانيد. اينك امتهاى استراليا و امريكا مى‏باشند كه علمشان راهنمايى كرد تاراههاى چند و اصول راسخ، از بهر اتحاد وطنى نه دينى، بدست‏آوردند، و اتفاق جنسى نه مذهبى، حاصل كردند. و پيوستگى سياسى نه‏ادارى يافتند. (5) پس ما را چه رسيده كه فكر نكنيم تا يكى از اين راهها ياشبيه آن را متابعت نماييم؟

و خردمندان ما گويند: اى عجميان و بيگانگان كه بغض و كينه‏هاهمى برانگيزيد! ما را واگذاريد تا كار خود تدبير كنيم، با جستجو حال‏يكديگر بازدانيم و برادرانه همديگر را رحمت آريم و در سختى‏مواسات جسته، در خوشى به حكم «انما المؤمنون اخوه‏» مساوى باشيم.ما را واگذاريد تا زندگى دنياى خويشتن تدبير نموده و بر يك كلمه،همگى به مساوات جمع آييم. همانا آن كلمه اين است «زنده باد ملت،زنده باد وطن‏» زندگى كنيم، آزادان و عزيزان!!. (6)

شما را همى خوانم و مخصوصا نجباى شما را! تا بينا شويد و راه‏بينيد كه كارتان به كجا خواهد رسيد؟ آيا چنين نيست كه مطلق‏مسلمانان برادر دينى خود را به قدر اروپايى خوار نشمارد؟ هم اينك‏اروپايى است كه مادى ولامذهب است و چيزى به‏جز كسب نداند! پس‏اگر اظهار برادر دينى با ماها نمايد، مقصودى جز فريب دادن ما و دروغ‏ندارد. اينك فرانسويان هستند، كه اهل دين را همى رانند و همى‏خواهند دين را بكلى فراموش كنند; پس ادعاى دين‏دارى ايشان درمشرق، مانند صفير صياد است در پس دام.

غربى از شرقى در علم و ثروت و عزت، بسى برتر است; پس‏چون با شرقى هم‏وطن گردد، بر وى بالطبع سيادت و آقائى خواهدداشت. اما مشرقيان درميان خودشان نزديكند با يكديگر و هيچيك‏ديگرى را مغبون ننمايد. غربى عالم است تا چگونه سياست نمايد وچگونه از شما بهره گيرد و چگونه اسير سازد و چگونه مخصوص‏خويش دارد. پس هر زمان در شما استبداد بيند، كه خيال همسرى وپيش روى ازو همى كنيد، عقلهاى شما را بفشارد تا مقدارى بسيار از اوعقب مانيد. همچنانكه دولت روس بابولونيان و يهود و تاتار كند وهمچنانكه اين حال دولتهاى غربى صاحب مستعمرات است.

غربى هر مقدار در مشرق درنگ نمايد، از اين صفت‏خارج نشودكه تاجرى سوداگر است و نهال مشرق را همى گيرد تا در وطن خودش‏غرس نمايد و پيوسته به آن افتخار كند و از بهر چمنهايش ناله اشتياق‏كشد. - زمانى بر هولنديان در هند و جزاير آن، و بر روس و قازان،بگذشت، مثل اين كه ما در اسپانيول اقامت داشتيم و ليكن علم و آبادى‏را به‏قدر عشر آنچه ما در اسپانيول خدمت نموديم نكردند. وفرانسويان هفتاد سال پيش از اين به «الجزاير» درآمدند و هنوز اهل آن‏را اجازه خواندن يك روزنامه نداده‏اند. انگليسى را در مملكت‏خودمان همى بينيم كه گوشت مانده گنديده و ماهى پوسيده بلاد خود رابر گوشت‏بره و مرغ و ماهى تازه، ترجيح دهد. آيا با اين حالت اى‏صاحبان عقل بينا هستيد؟

و تو اى مشرق زمين با عظمت! خدايت پاس دارد! آيا ترا چه برسرآمده؟ آيا ترا چه چيز از رفتار خودت بازنشانيده؟ مگر نه زمين‏تو همان زمين باغستان و درختان پربار و سرزمين علم و معرفت‏است؟ مگر نه آسمان تو همان آسمان است كه نورها از آن صادر شودو حكمتها و دينها از آن فرود آيد؟ مگر نه هواى تو همواره چون‏نسيم معتدل است نه ابر و مه؟ مگر نه آب تو شيرين و گوارنده است نه‏تيز و تلخ؟

خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه رسيده كه نظمت را مختل‏ساخته؟ و حال آن كه روزگارت همان است، وضع خويش درباره توتغيير نداده و شرح خويش با تو بدل نكرده. مگر نه هنوز منطقه‏هاى[ تو ] معتدل است و زادگان تو در فطرت و شمار، سرآمد اقران بودند.آيا نظام الهى در تو، بر عهد نخستين خويش است؟ و پيوستگى دين درفرزندان تو استوار و برپا مى‏باشد كه اساس آن بر عبادت صانع‏پروردگار نهاده شده؟ آيا شناسايى منعم، در تو حقيقتى روشن است وآفتاب آن تابيده عزت نفس را تاييد نموده، و حب وطن و حب جنس رااستوار داشته؟

خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه عارض گرديده كه حركتت راساكن نموده؟ آيا همچنان سرزمين تو با وسعت و پرنعمت مى‏باشد؟ ومعدنهاى تو بسيار و بى‏نياز است؟ و حيوانات تو افزون و نسل آورند؟و آبادى تو بر پاى و پيوسته است؟ و فرزندانت‏به تربيت تو با خيرنزديكتر از شرند؟ آيا صفت‏حلم در فرزندانت نيست كه در نزد غيرايشان، آن را ضعف قلب نامند؟ آيا شرم ايشان نيست كه سايرين آن راجبن نام نهند؟ آيا كرم ايشان نيست كه اتلاف مال ناميده شود؟آيا قناعت ايشان نيست كه عجز نام دارد؟ آيا پاكدامنى ايشان نيست‏كه ملامتش گويند؟ آيا خوش رفتارى آنها نيست كه او را ذلت گويند؟بلى ايشان از ظلم دور نيند، ولى درميان خودشان. و از فريب خارج‏نباشند، اما بدان افتخار ننمايند. و از زيان رسانيدن دور نيستند، امابا ترس از خداى.

خدايت پاس دارد اى مشرق! همانا از تغييرات روزگار، چيزى كه‏موجب اين همه بدبختى از بهر زادگان تو باشد نبينيم، كه تا اين اندازه‏در نزد زادگان برادرت مغرب فروتنى كنند. پس از چه روى چنين‏شدى كه اگر برادرت مغربى مدد خويش را با مصنوعات خود، از توقطع نمايد زادگان تو، سر و تن برهنه در تاريكى مانند؟ بلكه بواسطه‏نداشتن آهن، مجبور شوند به عصر نحاسى، بلكه به عصر حجرى،بازگردند كه آن را به عصر تعفين صفت كنند؟.

خدايت پاس دارد اى مشرق! بلكه خدا پاس دارد برادرت مغرب را،كه هم خود را پرستارى كند هم ترا. و خداى بكشد استبداد را، بلكه‏لعنت كند استبداد را، كه در زندگى تو، مانع از ترقى است. و ملتها به‏اسفل درك‏ها فرو برد. (دور بادند ستمكاران، نابود بادند مستبدان.)

خدايت پاس دارد اى مغرب! و ترا خوش و خرم دارد كه سابقه فضل‏برادر خودت مشرق را بشناختى، و وفا بجا آورده كفايت و كفالت‏حال‏او را نمودى، و وصايت را عمل نموده، راه بنمودى. اكنون بعضى اززادگان برادرت را بازو قوى گرديده، آيا باشد كه بعضى پيران نجيب، ازتو مغرب انگيخته شوند تا زادگان نجيب برادرت مشرق را يارى كنند،و ديوار شئامت و شرارت را خراب ساخته، برادران خود را به سرزمين‏زندگى و سرزمين پيمبران راهنماى، برون آرند تا فضل ترا سپاس‏گذارند و مكافات از روزگار بازيابى؟

اى مغرب! دين را از بهر تو، غير مشرق حفظ ننمايد. اگر خودش به‏آزادى دوام يابد، همانا نبودن دين، ترا به خرابى تهديد نمايد. پس ازبراى لامذهبان و شورش‏طلبان، چه چيز آماده كرده‏اى در حالى‏كه انواع‏آن از هزار تجاوز نموده، يا گازهاى خفه كننده را تهيه نموده كه ساختن‏آن از بهر كودكان نيز آسان گرديده؟

اى رفيقان! و مقصودم جوانان امروز است كه مردان فردا خواهندبود; جوانان فكرت و مردان كوشش! شما را بخداى پناه دهم ازرسوايى و زبونى به‏سبب تفرقه دينها، و شما را پناه دهم از جهل، جهل‏به اين كه پرستش مخصوص ذات خداوند است و او داناى به آشكار ونهان بندگان است، «ولوشاء ربك لجعل الناس امة واحده‏» (7) اگر پرورگار توخواستى، مردمان را يك ملت قرار دادى.

شما را سوگند همى دهم اى برآمدگان وطن! كه اين مشتى سستان‏ناتوان را معذور داريد، و از شما همى طلبم كه از عتاب و ملامت ايشان‏درگذريد! چه اين بيچارگان، بيماران مبتلا هستند كه در زير قيد گرانبار،اندرند و لجام آهنين بر دهان دارند. خير زندگانى ايشان همين هست كه‏پدران شما هستند. - همانا اى نجيب زادگان! از طبيعتهاى استبداد،جمله‏هاى كافى عبرت‏انگيز از بهر تامل و تفكر دانستيد; پس، از ماعبرت گيريد و از خداى عافيت طلبيد; چه ما خو گرفته‏ايم كه با بزرگان‏خويش، از در ادب باشيم، اگرچه گردنهاى ما زير پاى افتد، با استوارى‏خو كرده‏ايم; مانند استوارى ميخ در زير پتك آهنگران. با اطاعت‏خوكرده‏ايم، اگرچه ما را به سوى مهلكه برند. خو گرفته‏ايم كه كوچكى را،ادب بشماريم. و فروتنى را، لطف. و چاپلوسى را، فصاحت. و لكنت‏زبان را، سنگينى. و ترك حقوق را، بخشش. و قبول اهانت را، تواضع. ورضا دادن به ظلم را، اطاعت. و دعوى استحقاق را، غرور. و جستجوى‏امور عامه را فضولى. و نگريستن به سوى فردا و تامل در عاقبت اموررا، طول آرزو. و اميد طولانى و اقدام را، تهور. حميت را، حماقت. وجوانمردى را، بدخويى. و آزادى سخن را، بى‏حيايى. و آزادگى فكر را،كفر. و حب وطن را، ديوانگى انگاريم.

اما شما خدايتان حفظ نمايد! پس اميدواريم بر غير اينها برآييد.اميدواريم بر تمسك به اصل دين برآييد، بدون خيالات تفنن كنندگان.و قدر نفوس خويش در اين زندگانى شناخته، او را گرامى داريد. و قدرروحها را دانسته، دريابيد كه روح پاينده باشد و ثواب و عقاب، بدورسد. و سنت پيمبران را پيروى نموده، جز صانع به روزى دهنده‏بزرگ، از كس نترسيد. همچنانكه اميدواريم قصرهاى فخر خويش، برهمتهاى بلند و صفات پسنديده، بنا نهيد نه بر استخوانهاى پوسيده. وبدانيد كه شما آزاد خلقت‏شده‏ايد تا با كرامت‏بميريد، پس بكوشيد كه‏اين دو روزه را به‏طور پسنديده زندگى كنيد تا از بهر هر يك از شماميسر باشد كه در كارهاى خود سلطانى مستقل باشيد. و غير حقتعالى وفرستادگان او، كسى را بر خود حاكم ندانيد. و از براى قوم خويش،شريكى امين باشيد كه در سختى و سستى با ايشان يار، و ايشان با شماهم‏رفتار باشند. و وطن خود را فرزندى نيكوكار شويد، كه مقدارى ازفكر و وقت و مال خود را در راه وطن دريغ نداريد. دوستدار انسانيت‏بوده بر اين قاعده عمل كنيد كه نيكوترين آدميان آن كس است كه نفعش‏به آدميان بيشتر رسد، و بداند كه زندگى كار است و وباى كارنااميدى‏است، و زندگى اميد است و وباى اميد ترديد است. و بفهمد كه قضا وقدر در نزد خداوند چيزى است كه خداى او را داند و امضا فرمايد، امادر نزد مردمان سعى و كوشش است. و يقين نمايد كه هر اثرى در روى‏زمين، از اعمال برادران آدميزاد اوست. پس در نفس خويش خيال‏عجز ننمايد و جز خير متوقع نباشد و بهترين خيرها آن است كه آزادزندگى كنيد و بميريد.

اى رفيقان! خداوند شما را بهترين اشخاص امروز و ذخيره فرداقرار دهد! اين خطاب من بود نسبت‏به شماها در اين خصوص كه‏«ترقى چيست و تنزل كدام؟» اگر آن را فراخاطر داريد، اگرچه بعضى ازآن باشد خوشابه‏حال من - و گرنه افسوس از نفسهاى ضايع شده وسلام بر استخوانهاى پوسيده كه مخاطب من بوده‏اند.

همانا استبدادى كه در پست نمودن ملت، بدان عاقبت رسد كه‏ملت را بميراند و خود نيز با او بميرد، در قديم و جديد شاهد بسياردارد. اما رسيدن انسان در ترقى به غايتى بس بلند كه شايسته انسانيت‏باشد، هنوز روزگار، چنان ملتى نياورده كه صلاحيت مثال آن داشته‏باشد، غير از فرستادگان خدا و نواب او. زيرا كه چنان ملتى يافت نشده‏كه حكومت ايشان برحسب راى عام باشد. حكومتى كه هيچ نوع ازاستبداد در آن مخلوط نباشد، اگرچه به اسم وقار و احترام باشد يابه‏نوعى از غفلت‏باشد. پس گويا حكمت‏بالغه الهى هنوز بنى‏آدم راسزاوار نمى‏داند تا سعادت برادرى عمومى را دريابند و ميان افراد ملت‏دوستى بود و در حقوق ميان طبقات مساوات باشد.

آرى بعضى مثالها از براى ترقى، نزديك به حد كمال در قرنهاى‏گذشته يافت‏شده، مانند: جمهورى دويم رومان و مانند عهد خلفاى‏راشدين و مانند بعضى زمانهاى جدا جدا در عهد بعضى پادشاهان‏منظم در سلك سلاطين، نه پادشاهان فاتح همچون عهد انوشيروان - وعبدالملك اموى - و نورالدين شهيد - و پطر كبير و مانند بعضى‏جمهورى‏هاى كوچك و مملكتهايى كه موافق احكام مشروطيت است.و در همين زمان موجود مى‏باشد. و من اكتفا ورزم بر وصف منتهاى‏ترقى كه اين ملتها بدان رسيده‏اند، اما وصفى اجمالى. و مطالعه كننده راگذارم تا ميان آنها ميزان كند و درجه ترقى هر ملتى را قياس نمايد - وشايد مطالعه كننده كه در زمين استبداد متولد شده و احوال ملتها رانشناخته در آنچه گويم شبهه نمايد و ملامتى نيز بر او نباشد چه اوهمچون كور مادرزاد است كه معنى منظره‏هاى زيبا را نفهمد.

همانا ترقى و استقلال شخصى، در سايه سلطنتهاى عدالت پيشه‏بدانجا رسد كه زندگانى انسان از بعضى جاها شبيه باشد بدانچه اهل‏دين از بهر اهل سعادت در آخرت وعده داده‏اند. حتى آن كه هر فردى‏چنان زندگى نمايد كه گويى با قوم و قبيله و كسان و وطن خويش دربهشت جاويد مخلد همى باشد و بر امور آتيه ايمنى دارد:

اول - در جسم و جان و سلامت آنها ايمن است، به‏سبب محافظت‏سلطنت كه با تمامى قوت خود، در سفر و حضر از حراست او لحظه‏اى‏غفلت ندارد.

دوم - در لذتهاى جسمانى و روحانى خويش ايمن است، به‏سبب‏مواظبت‏سلطنت در امور عامه كه متعلق به ورزش و تفرج بدنى ونظرى و عقلى مى‏باشد. حتى آن كه خيال مى‏كنند ساختن راهها و زينت‏شهر و گردشگاهها و محل اجتماعها و مدرسه‏ها و امثال آن به تمامى،مخصوص وجود او ايجاد گرديده.

سوم - بر آزادى خويش ايمن است، گويى به تنهايى بر سطح اين‏زمين خلقت‏شده و در آنچه مخصوص شخص او مى‏باشد از فكر وكار، احدى را با او معارضه نيست.

چهارم - بر نفوذ راى خود ايمن است، گويا سلطانى با عزت است‏كه كسى را در نافذ شدن مقصود او كه در سود ملت است ممانعتى ومخالفتى نيست.

پنجم - بر مزيت و رجحان ايمن است، گويا در ملتى كه از ايشان‏است‏با جميع افراد آن در منزلت و شرف مساوى است، نه او را براحدى و نه احدى را بر او رجحان مى‏باشد مگر به مزيت فضيلت.

از جانبى قوم خود را مملوك است و هر زمان كه ترقى تركيب درملتى بدين‏درجه رسد، كه هر فردى مستعد باشد تا جان و مال خود رافداى ملت‏سازد، در آن هنگام ملت از جان ومال او بى‏نياز گردند. اماترقى در عزت علم و مال، پس بر ساير ترقيات مزيت و امتياز دارد،مانند: مزيت‏سر بر ساير اعضا. چه همچنانكه سر، مركزيت عقل ومركزيت اكثر حواس را دارا مى‏باشد و بدين‏سبب بر ساير اعضا امتيازدارد و تمامى اعضا را در حاجت‏خويش كار فرمايد. و همچنين‏دولتهاى معظم، رعيت او در علم و ثروت ترقى نمايند، به درجه‏اى كه‏ايشان را سلطنتى طبيعى بر افراد ملتهاى پست، كه استبداد ميشوم ايشان‏را به حضيض نادانى و فقر فرو برده، خواهد بود.

و بالجمله باقى ماند بحث ترقى در كمالات به‏سبب خصال‏حميده و بحث ترقى كه با روح تعلق دارد، يعنى با ماوراء اين زندگى، وترقى دهد انسان را بدانسوى كه بر نردبان رحمت و حسنات بالا رود. واين بحث را دامانى طولانى باشد و منبع آن حكمتهاى كتب آسمانى ورساله‏هاى اخلاقى و ترجمه اشخاص مشهور هر ملتى است - و درسخن گفتن در اين نوع به همين اكتفا نماييم كه انسان به درجه‏اى رسدكه از براى حيات خويش اهميتى نداند مگر بعد از اين چند درجه.

نخستين درجه، حيات ملتش، پس از آن آزادى خودش، و بعد ازآن شرفش، و از آن پس طايفه‏اش، و از آن پس و از آن پس... و گاه باشدكه احساسات او شامل تمامى عالم انسانيت گردد; آدميان قوم او باشندو تمامى زمين وطنش گردد، همچنانكه گاهى از امارت و رياست‏سرباززند به جهت آن كه معنى تكبر در او همى بيند و همچنين از تجارتى كه‏موجب تزوير و زبونى است منصرف شود. پس شرف و تمامى شرف‏را در قلم بيند و از آن پس در گاوآهن برزگرى و بعد از آن در پتك‏آهنگرى... و خلاصه كلام آن كه، ملتهايى كه بختشان يارى نموده تااستبداد را پراكنده ساختند از شرف حسى و معنوى به جايى رسيده‏اندكه هرگز به فكر اسيران استبداد، خطور ننمايد. اينك ملت‏بلجيك (8) مى‏باشد كه تكاليف دولتى را به تمامى لغو ساخته; در مخارج به ربح‏فوايد بانك دولت، اكتفا ورزيده‏اند. و اينك مملكت «سوسيره‏»مى‏باشد كه در بسيارى وقت مقصرى در مجلس او يافت نشود، و«آمريكا» چنان با ثروت گرديد كه نزديك است نقره را از مقام پول بودن‏خارج نموده همچون مس و آهن كارفرمايند. و همچنين ژاپون (9) كه‏خروارها طلا در بهاى امتياز اختراعات و طبع تاليفات خود از اروپا وامريكا همى كشد.

بلى اين ملتها از لذتهاى حقيقى كه هرگز به فكر اسيران نگذردبهره برند، همچون لذت علم و تعليم آن و لذت بزرگى و حمايت ولذت توانگرى و بخشش و لذت محترم بودن در دلها و لذت نافذ شدن‏راى صواب و لذتهاى روحانى ديگر.

اما اسيران و نادانان را لذت منحصر به آن است‏با وحشيان درنده‏انباز گرديده، شكم‏هاى خود را مقبره حيوانات يا مزبله نباتات قرار داده‏شهوتى خالى سازند، چنانكه پيش از اين گفتيم كه اجسام ايشان بر اديم‏زمين، حال دمل را دارد كه وظيفه او توليد چرك و خون و دفع آن‏مى‏باشد.

و سودمندترين چيزى كه ترقى در آدميان ايجاد نموده آن است كه‏اصول سلطنت‏هاى منظمه را محكم ساختند و سدى استوار در مقابل‏استبداد بنا كردند و اين بدان شد كه هيچ قوتى را بالاى شر قرار ندادند ونفوذى جز از بهر شرع روا نداشتند، چه شرع ريسمان استوار خداونداست.

و نيز قوه قانون نهادن را در دست ملت قرار دادند، زيرا كه ملت‏برگمراهى اجتماع نكنند و در محكمه‏ها محاكمه شاه و گدا را بر يكسان‏نمايند; گويى در عدالت، محكمه كبراى الهى را حكايت مى‏كند. و ازبراى مامورين حكومتى كه به كارهاى عمومى قيام دارند حدودى‏بگذاشتند كه از حدود و وظيفه خويش تجاوز ننمايند; گويى فرشتگان‏همى باشند كه نافرمانى نكنند و تمامى ملت‏بيدار و مواظب و مراقبت‏سير حكومت‏خويش هستند، نه غفلت دارند و نه مسامحه، همچنانكه‏خداى عز اسمه از كردار ستمكاران غافل نمى‏باشد. و بدينسان چون به‏اصلاح امورات خود راه يافتند خداوندشان از هلاكت نجات بخشيد،يعنى از هلاكت استبداد نجاتشان داد، چه خداوند قريه‏ها را به ظلم‏اهلش هلاك نسازد در صورتى كه اهل آن در صدد اصلاح باشند.

اين است مقدار ترقى اى كه ملتها از ابتداى تاريخ بدان رسيده‏اندو با وجود اين تاكنون دليلى قائم نشده است كه بنى‏آدم در سعادت‏زندگانى از آنچه پيش از اين بودند حتى در عصرهاى حجرى كه‏دسته‏دسته چون وحشيان برهنه مى‏چريدند، ترقى كرده باشند. و آثارى‏كه از آن زمانها باقى مانده بيش از اين دلالت ندارد كه علم و آبادى‏نسبت‏به زمانهاى سابق ترقى نموده. و اين دو يعنى: علم و آبادى، آلتى‏مى‏باشند كه از بهر بدبختى و خوشبختى هر دو شايسته‏اند و ترقى آنهااز سنت‏هاى كون است كه خداى تعالى از بهر اين زمين و زادگان آن‏اراده فرموده و آنچه ترقى زينت زمين و اقتدار اهل آن بدان رسد، از بهرما به اين آيت وصف نموده عز شانه: «حتى اذا اخذت الارض زخرفهاواذينت وظن اهلها انهم قادرون عليها اتاها امرنا ليلا او نهارا فجعلها حصيدا كان لم‏تغن بالامس. يعنى: تا چون زمين زينت‏خود بگرفت و آرايش نمود واهل آن پنداشتند كه بر او قدرت دارند، امر ما شبانه يا در روز او رابرسيد و او را دريده و درهم شكست، گويى دوشينه در آن منزل‏نداشتند». (10)

و اين آيت دلالت نمايد كه دنيا و زادگان آن هميشه در آينده ترقى‏خواهند داشت، نه چنانكه سفلگان كه گويى خلقت ايشان از بهر آزار يابراى بيهودگى شده گمان نمايند.


پى‏نوشتها:

1) سوره روم، آيه 19.

2) البته، جمله معروف «تكرار تاريخ‏» به معناى «بازگشت تاريخ‏» نيست، زيرا زمان هيچگاه به‏عقب برنمى‏گردد، بلكه مراد از آن، تجديد سنتهاى حاكم بر هستى، و ظهور و بروز حوادث وآثار و نتايج مناسب با آنهاست.

3) وسائل الشيعه، كتاب جهاد، ج‏11، خبر4.

4) مستدرك الوسائل، جلد3، خبر7.

5) به حقيقت‏بايد گفت: كه دشمن در كفر خود متحد است، اما مسلمين در ايمان و آرمانشان،متفرق مى‏باشند.

6) اين چند سطر كمى آميخته با تعصب قومى و عربى، نگاشته شده است.

7) سوره هود، آيه 118.

8) بلژيك.

9) ژاپن.

10) سوره يونس، آيه 24.