يا ضامن آهو

محبوبه بورى

- ۳ -


زائــر غـريـب

گرماى هوا به حدى رسيده بود كه او را بىطاقت مىنمود، ولى ميل به زيارت آقا على بن موسى الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمى هوا بىتوجه بود و ديگر نمىتوانست به چيزى جز زيارت بينديشد! احساس مىنمود كه دلش مىخواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصويرى از بهشت را در ذهنش مجسم مىكرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اى از بهشت است. هنگامى كه از كنار آب نماى صحن امام مىگذشت، نسيمى ملايم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد، دلش مىخواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهنى خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصى را احساس مىنمود. صلوات بر على بن موسى الرضا(ع)، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم، مرتب زير لبانش زمزمه مىشد، بر لبان او نشست:

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى الامامِ التَّقِى النَّقِىِّ ...

روبه روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت، گامهايش، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مىكردند. كفشهايش را دست به دست كرد، قاليى را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با ديدن ضريح مطهر، جانى تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مىكشيد و جلو مىرفت. روبه روى ضريح نشست و با قلبى مملو از آرامش، شروع به خواندن زيارت نامه كرد. در قرائت زيارت نامه، هميشه وقتى به عبارت « اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى و اَنتَ حَىّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ » مىرسيد، حالش منقلب مىشد، بىاختيار قلبش مىلرزيد، روى زيارت نامه خم مىشد و در حالى كه بغض نيمه تمامش را فرو مىداد و اشكهايش را از پهنه صورتش، پاك مىكرد، زير چشمى هم به ضريح مىانداخت و اين فراز از زيارت نامه را، چندين بار تكرار مىكرد، گويا مىخواست پاسخ سلامش را بگيرد. زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد. معمولاً پس از پايان نماز آرام مىگرفت ولى گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود. جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوى روضه منوره حركت نمود. رو به روى ضريح ايستاد و لحظه اى به آن چشم دوخت. بى اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مىداد و با هر سلامى، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مىشد. جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اى كه با ضريح، چند قدمى بيشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همين جا، جايى براى نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ايشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مىخواست پيرو واقعى آنها باشد. در همين احوال ناگهان زائرى ميانسال درحالى كه چادر سفيدى بر سر و ظاهرى بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگى گفت: خيلى وقت است تمام شده، بفرماييد! خانم ميانسال به چهره اى گشاده، رو به او كرد و با لهجه شيرينى گفت: الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام. در شيراز هميشه سعى كرده ام قرآن را حفظ كنم ولى تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا اين كه اولين روزى كه به زيارت مشرف شدم از آقا علىبن موسىالرضا(ع) در خواست نمودم كه در اين خصوص، كمكم كند وبا تلاشى كه هر روز مىكنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اى داشته ام. زائر با مهربانى ادامه داد: از وقتى به مشهد آمده ام، صبحها به زيارت مىآيم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مىگردم و پس از ناهار و استراحتى كوتاه دوباره به حرم مىآيم و تا شب در اينجا مىمانم و قرآن راحفظ مىكنم. وى سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روى قرآن خط ببريد، ببينيد اشكالى ندارم؟ آخر حفظ اين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام! قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اى بر آن، درميان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقى خاص، شروع به تلاوت نمود: «عَمَّ يَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ ...» و بى هيچ اشكالى، تمام سوره را قرائت كرد. قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد وگفت: به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كيف دستى ام را گم كرده ام و الان حتى كرايه اتوبوس براى برگشتن به شيراز را هم ندارم! خدا را شكر مىكنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمىدانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتى به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراين شهر، غير از خودتان، كسى را نمىشناسم! خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاءالله درست مىشود! زائر غريب سر در قرآن فرو برد، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال، همصحبت چند لحظه اى خود را در فكر و خيال فرو برد. با خودش مىانديشيد كه درست همان وقتى كه اين خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ايشان هم مرا براى زيارت طلب كرده اند! شايد مىخواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم! جيبهايش را جستجو كرد، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربرى هم نمىرسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند! مىخواست زائر رابراى چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولى خانه درست حسابى هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغى را قرض نمايد و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مىشود! ولى به خاطر تحقق اين فكر، مىبايست حرم مطهر را ترك مىكرد، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد: ببخشيد خانم! اسم مسافرخانه تان چيست؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتى خاص گفت: اسمش را نمىدانم! جايش را مىشناسم! همصحبت چند لحظه پيش او، پس از نااميدى از اين پاسخ، پرسيد: سه روز ديگر درمشهد مىمانيد؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار ديگر سؤال كرد: ببخشيد! شما هر وقت به زيارت مشرف مىشويد، همين جا مىنشينيد؟ زائر با كنجكاوى و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اينجا مىنشينم، چرا سؤال مىكنيد؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد: هيچى! همين طورى! فكرى مثل برق از ذهنش گذشت. ايستاد. به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهاى حرم را كه هر يك، شاخه اى از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به يكى از آنها نزديك شد وگفت: خسته نباشيد! ببخشيد! مىخواهم موضوعى را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمى درهم كشيد وگفت: بفرماييد! او با نگرانى ادامه داد: شب گذشته كيف پول يكى از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم ميانسال تنهايى است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مىگويد چون در مشهد كسى را نمىشناسد كه كمكش كند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مىخواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، كمكى مىكند؟ اگر كمك مىكند، او بايد چه كند؟ خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوى كوتاه، كم كم باز مىشد با گشاده رويى گفت: بله! در صورتى كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعى است به او كمك مىشود، فقط بايد خود من با او صحبت كنم! گويا به يكباره دنيا را به او داده اند! رو به خادم كرد وگفت: اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم. لحظه اى بعد آن در ـ در حالى كه او بسيار شاد نشان مىداد ـ با هم به حركت درآمدند. دو سه قدمى با زائر فاصله داشتند كه زائر ميانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد! خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالى كه آرامش يافته بود، زائر را مىديد كه به همراه خادم، جهت دريافت راهنماييهاى لازم، روضه منوره را ترك مىكردند! ... همدم چند لحظه اى زائر غريبى كه مىخواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زيارت آن روز، درحالى كه اشك شوق، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظى با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ايشان، دست بر سينه خود گذاشت، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبى سرشار از آرامش، چندين بار تكرار كرد:

اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى

وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى

وَ اَنتَ حَىٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ