يا ضامن آهو

محبوبه بورى

- ۷ -


گلاب

از اتوبوس پياده شد. پايانه مسافربرى را به قصد خيابان روبه روى حرم مطهر ترك كرد. همين كه چشمش به گنبد طلاى حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) افتاد، شادى لذتبخش و محسوسى، وجودش را گرفت و بى اختيار گفت: « اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنَ موُسَى الرِّضا!» به سوى حرم مطهر به راه افتاد. مىخواست فاصله پايانه تا حرم را پياده طى كند و به پابوس آقا نايل شود! با هر قدم كه بر مىداشت گنبد طلا به او نزديك تر مىشد و قلبش آرامش بيشترى مىگرفت. چيزى جز زيارت در ذهنش مرور نمىشد. فكر حضور در حريم مطهر، او را مانند پرى در آسمان، سبك مىكرد.

ژاكت قهوه اى كه روى پيراهن آبى بلندش پوشيده و كت مشكى كه پيراهن و ژاكتش كاملاً از آن بيرون زده بود، همچنين پاچه هاى گشاد و كوتاه شلوار مشكى او و شال سفيدى كه بر سر پيچيده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو كرده بود، علاوه بر اينها كفشهايش كه غبار تلاش در روستا را بر روى خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمى كه در خيابانهاى شهر رفت و آمد مىكردند، متمايز كند. تابش خورشيد بىتاب كننده بود، ولى او در اين گرما، بىتوجه به اطراف و در حالى كه فقط گنبد طلا و گلدسته هايش را مىديد، عصازنان و آهسته به راهش ادامه مىداد.

چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهايى كافى بود تا سرش بهانه اى براى درد بيابد، ولى گرمى هوا و تابش خورشيد هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشك، او را بشدت تشنه كرده و موجب شده بود كه آسفالت خيابان جلو چشمانش موج زند! سرش طورى درد گرفته بود كه دستش را براى آرامتر شدن درد، روى آن قرار داد. احساس مىكرد سرش همپاى قلبش مىتپد! به رو به روى ورودىهاى حرم مطهر كه رسيد، خودش را به سايه اى در كنار ديوار رسانيد، به عصايش تكيه كرد، چند بار آب اندك دهان خشكيده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. مىخواست تا وقتى زيارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نكرده، آب ننوشد!

خودش را به ورودى صحن قدس رسانيد، همين كه مىخواست وارد صحن بشود مردى كه موهايش به سپيدى ميل كرده بود در حالى كه يك گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شيلنگ گلاب پاش را روى صورت او گرفت! لحظه اى صورتش را گلاب شست و شو خورد. با اولين برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پريد، به همراه آن نفسش قطع، چشمهايش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنكى لذتبخشى به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس كشيد. فشار گلاب به حدى بود كه در لحظه اى او را سراپا خيس كرد. بىاختيار بر لبانش صلوات بر محمد(ص) و آل مطهر او جارى شد!

گنبد طلا ديگر خيلى به او نزديك گرديده بود! روبه سوى گنبد، دست بر سينه، به آقا تعظيم كرده، سلام داد و همان جا روى دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را براى لحظاتى روى دستهايش گذاشت. پيرمرد عصايش را در كنار قرار داد و در حالى كه در قلبش شادى از موفقيت و در چهره اش رضايت موج مىزد، با حالتى متواضع از حضور در پيشگاه مقدس آقا و بى آن كه متوجه هيچ دردى باشد، زير لب آغاز كرد:

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلى

عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى

الامامُ التَّقِىِّ النَّقِىِّ

وَ حُجَّتَكَ عَلى مَن فَوقَ الارضِ

وَ مَن تَحتَ الثَّرى ...