زن در آينه جلال و جمال

حكيم متاله آية الله عبدالله جوادى آملى

- ۳ -


قرآن هدايتگر انسان  
اين كه ، زن در قرآن از چه پايگاه عظيمى برخوردار است ، مبتنى بر اين است كه : انسان در قرآن چه پايگاهى دارد. چون قرآن كريم هرگز براى هدايت مرد نيامده است ، بلكه براى هدايت انسان آمده است ، لذا وقتى هدف رسالت را تشريح مى كند، و غرض نزول وحى را بازگو مى نمايد، مى فرمايد:
شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن هدى للناس (73)
ماه رمضان همان ماهى است كه در آن قرآن نازل شده است ، كه مردم را هدايتگر باشد.
كلمه ناس كه به عنوان هدايت انسان در قرآن مطرح است ، صنف مخصوص يا گروه خاصى را در نظر ندارد بلكه شامل زن و مرد بطور يكسان مى شود.
قرآن كريم ، گاه تعبير به ناس و گاه تعبير به انسان مى كند و مى فرمايد: ما براى انسان ، قرآن فرستاديم .
الرحمن ، علم القرآن ، خلق الانسان ، علمه البيان (74)
خداى رحمان ، قرآن را ياد داد، انسان را آفريد، به او بيان آموخت .
در آيه اول ، سخن از تعليم قرآن است ، بعد سخن از خلقت انسان ، و بعد سخن از تعليم بيان . با اين كه نظم طبيعى آن است كه اول انسان خلق بشود، بعد بيان ياد بگيرد، و بعد قرآن را بفهمد، خداوند رحمان ، معلم است ، و رحمتش هم فراگير است .
و رحمتى و سعت كل شى ء (75)
و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است .
اگر گفتند، مهندسى درس مى گويد، يعنى ، درس هندسه مى دهد. اگر گفتند، يك طبيب درس مى گويد، يعنى ، درس طب مى دهد. اگر گفتند، اديب تدريس مى كند، يعنى ، درسش ادبيات است ، و اگر گفتند، الرحمن تدريس ‍ مى كند، يعنى ، درس رحمت مى دهد. و اگر معناى رحمت و مصاديق آن در قرآن تبيين شود، معلوم خواهد شد كه اين مدرس رحمت به انسانها چه درسى مى دهد، و چگونه نبى اكرم صلى الله عليه و آله رحمة للعالمين است . او خود، درس معلمى است كه آن معلم ، رحمان است . اگر كسى از رحمت حق مدد نگرفت ، انسان نيست ، و اگر كسى انسان نبود بهيمه است ، وقتى بهيمه شد، حرفش مبهم است ، و اگر حرفش مبهم بود، گفتار او بيان نيست .
بنابراين ، اين چهار مرتبه در طول هم هستند، در ابتدا الله به عنوان وصف رحمانيت معلم است ، وقتى شاگردى در اين مكتب رحمت تربيت شد، مى شود انسان ، و وقتى انسان شد، حرف او روشن و گفتارش بيان است .
خلاصه آن كه ، وقتى خداوند فرمود: قرآن براى هدايت ناس است و رحمان درس قرآن مى گويد، و شاگردانش انسانها هستند، ديگر سخن از زن و مرد نيست ، چه اين كه در تعبيراتى نظير:
فمن تبعنى فانه منى (76)
هر كه مرا پيروى كند از من است .
سخن از زن و مرد نيست . اين نمونه اى بود مبنى بر اين كه قرآن هدى للناس است و برنامه تدريسى انسانها مى باشد، و مراد از ناس صنف مخصوصى نيست .
قرآن معلم روح انسانها 
قرآن ، براى تعليم و تزكيه جان و روح آدمى است و روح از آن جهت كه موجودى مجرد است : نه مذكر است ، نه مؤ نث . پس در قرآن سخن از تزكيه روح است نه سخن از زن و مرد تا گفته شود، اين دو همتا و مساوى هم هستند.
تفكر غربى مى گويد: انسان دو نوع يا دو صنف است : زن و مرد، ولى اين دو در مسائل تعليمى و تربيتى مساوى هم هستند، يعنى ، زن همسان مرد، و مرد همتاى زن است ، اين به نحو سالبه به انتفاء محمول است ، يعنى زنى هست و مردى هست ، ولى با هم فرق نمى كنند، زيرا در تفكر الحادى حقيقت انسان همين بدن است و اين بدن ، به دو شكل ساخته شده است ولى هر دو شكل مساوى هستند، اما در مكتب الهى تمام حقيقت انسان روح اوست گرچه بدن هم لازم و ضرورى است . دين اسلام مى گويد: هدف از نزول وحى تعليم و تربيت تزكيه نفوس و تهذيب انسانها است ، در اينجا سالبه به انتفاء موضوع است نه به انتفاء محمول ، يعنى محور تعليم و تربيت جان انسانها است و جان نه مذكر است و نه مؤ نث ، و اصلا زن و مردى در كار نيست ، نه اين كه بگوييم زن و مردى هست ولى با هم مساويند - تا بشود يك قضيه موجبه - يا فرقى با هم ندارند - كه بشود يك قضيه سالبه - كه صدق آن به انتفاء محمول است نه به انتفاء موضوع . اين كه گفته شده است ، فرق بين موجبه و سالبه در اين است كه گاهى سالبه به انتفاء موضوع صادق است ، يكى از مواردش همين جا هست .
خلاصه آن كه ، اولال زن بودن يا مرد بودن مربوط به پيكر است نه جان و روح . ثانيا تعليم و تربيت و تهذيب و تزكيه از آن نفس است . ثالثا نفس غير از بدن است ، و بدن غير از نفس ، و اصلا در كلاس درس قرآن ، روح مى نشيند نه بدن ، و روح هم نه زن است و نه مرد. اين كه ذات اقدس اله مى فرمايد:
و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها (77)
سوگند به نفس و آن كه آن را درست كرد، سپس گناهكارى و تقوايش را الهام كرد.
نفس نه مذكر است و نه مؤ نث . و يا اين كه مى فرمايد:
فاذا سويته و نفخت فيه روحى (78)
پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم .
روح از آن جهت كه موجود مجرد است اندامى ندارد تا يا اين چنين باشد يا آن چنان ، و نيز اين كه مى فرمايد:
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فلما قيه (79)
اى انسان حقا كه تو به سوى پروردگار خود به سختى در تلاش و او را ملاقات خواهى كرد.
اى انسان ، تو سالك الى الله هستى ، مگر بدن سفر مى كند، تا ما بگوييم اين سالكان دو صنف هستند: بعضى زن و بعضى مردند؟ سالك الى الله روح است ، و روح نه مؤ نث است و نه مذكر. اين از آن معارف بلندى است كه مى توان گفت :
و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون (80)
و مى آموزد به شما آنچه را كه شما نمى توانستيد بدانيد.
يعنى ، جزو معارفى است كه فقط ره آورد انبيا است . قرآن مدعى است كه ما بعضى از چيزها را به شما ياد مى دهيم كه به عنوان تاءسيس نيست ، بلكه به عنوان امضا و تاييد است ، اما يك سلسله مسائل و معارف را مى آوريم كه نه تنها درگذشته نزديك يا دور، بشريت به آن دسترسى نداشته بلكه در آينده نزديك يا دور هم ، بشريت به آن دسترسى نخواهد داشت و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون نه ما لا تعلمون چيزى قرآن به ياد بشر مى دهد، كه بشر قادر نيست آن را از نزد خود بفهمد، و اين آيه هر روز تازه است ، و هر روز با ما سخن مى گويد، و مى فرمايد: من يك پيام نو و تازه اى دارم كه دست بشر به آن نمى رسد. قرآن اين تعبير بلند را درباره وجود گرامى نبى اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - نيز دارد آنجا كه مى فرمايد:
و علمك ما لم تكن تعلم (81)
و آنچه را كه نمى توانستى بدانى به تو آموخت .
اين علمك ما لم تعلم يا ما لا تعلم نيست . با همه نبوغ و استعداد خاصى كه وجود مبارك آن حضرت داشت ، ذات اقدس اله مى فرمايد: من چيزى به تو ياد داده ام كه تو نبودى كه ياد بگيرى ، جريان غيب ، مساءله برزخ ، مساءله قيامت مواقف قيامت ، بهشت ، دوزخ ، اسماء حسناى الهى و صدها مسائل غيبى ديگر، موضوعاتى است كه دست كسى به آنها نمى رسد، بنابراين هر روز اين سخن ، تازه است كه يعلكم ما لم تكونوا تعلمون .
حقيقت انسان نه مذكر است و نه مؤ نث  
در هر بحثى نبايد ملتزم شد كه حتما به نحو ايجاب پاسخ داده شود، زيرا ممكن است ثمره يك بحثى فقط سلب باشد، مثلا گاهى انسان وارد بحث حقوق زن مى شود بدين اميد كه نتيجه آن تساوى اين دو صنف يا تفاضل آنها باشد ولى بعد معلوم مى شود كه ثمره آن سلبى است . هرگز نبايد توقع داشت كه ثمره استنباط، يكى از دو امر تساوى يا تفاضل باشد، بلكه ممكن است نتيجه بحث اين باشد كه زن و مرد، نه مساويند و نه متمايز، براى اين كه موضوعى براى تساوى يا تفاوت نيست . به عبارت ديگر: گاهى انسان وارد بحث مى شود كه مثلا آيا الف و باء مساوى هم هستند يا متمايزند، در اينجا سرانجام احدالامرين را اعلام مى كند مى گويد: الف و باء كه دو امرند و هر دو موجودند، مثلا با هم مساويند و يا اين كه متمايزند. در اين محور خاص ، قضيه ، منفصله حقيقته است - از دو حال بيرون نيست -، اما گاهى انسان وارد بحث مى شود تا تساوى يا تفاوت را بيابد، ليكن وقتى دقيق مى شود مى بيند نه الفى در ميان است و نه بائى ، آنگاه بايد بگويد: موضوعى براى بحث تساوى يا تفاوت نيست . براى اين كه تساوى و تفاوت عدم و ملكه هستند - نه سلب و ايجاب تا اگر هر دو رفع شدند مستلزم رفع نقيضين باشد - يعنى يك موضوع خاص وقتى در خارج موجود است ، اين موضوع با موضوع ديگر از دو حال بيرون نيست ، يا مساوى با اوست يا مساوى نيست ، ولى اگر تعدد و كثرتى در كار نبود، تساوى و تفاوت هم نخواهد بود زيرا در اثبات يكى از دو امر ياد شده لازم است دو شى ء، موجود باشند تا با هم يا متساوى باشند و يا متفاوت .
قرآن كريم وقتى مساءله زن و مرد را مطرح مى كند مى گويد: اين دو را از چهره ذكورت و انوثت نشناسيد بلكه از چهره انسانيت بشناسيد و حقيقت انسان را روح او تشكيل مى دهد، نه بدن او، انسانيت انسان را جان او تاءمين مى كند نه جسم او، و نه مجموع جسم و جان .
اصالت روح و فرعيت بدن  
اگر جسم نقشى در انسانيت انسان مى داشت - به عنوان تمام ذات يا جزو ذات - ممكن بود سخن ، از مذكر و مؤ نث قابل طرح باشد، و بايد بحث مى شد كه آيا، اين دو صنف متساويند يا متفاوت ؟ ولى اگر حقيقت هر كسى را روح او تشكيل داد - جسم او ابزارى بيش نبود، و اين ابزار هم گاهى مذكر است و گاهى مؤ نث - و روح نه مذكر است و نه مؤ نث ، قهرا بحث از تساوى زن و مرد يا تفاوت اين دو صنف در مسائل مربوط به حقيقت انسان رخت برمى بندد، يعنى سالبه به انتفاء موضوع ، خواهد بود، نه به انتفاء محمول . و چون تساوى و تفاوت ، عدم و ملكه هستند، نه سلب و ايجاب ، اگر در يك موردى ، سخن از تساوى به ميان نيامد، سخن از تفاوت هم پيش نخواهد آمد.
قرآن كريم حقيقت هر انسانى را روح او دانسته و بدن را، ابزار وى مى داند و اين منافات ندارد با اين كه انسان در نشئه دنيا و برزخ و قيامت ، بدنى متناسب با همان نشئه و مرحله داشته باشد، البته همان طورى كه در دنيا بدن دارد، و بدن فرع است - نه اصل ، و نه جزو اصل - در برزخ و قيامت نيز چنين است . چه اين كه قرآن كريم بدن را كه فرع است به طبيعت ، و خاك و گل ، نسبت مى دهد و روح را كه اصل است به خداوند اسناد مى دهد و مى فرمايد:
قال الروح من امر ربى (82)
قهرا روح انسان منزه از ذكورت و انوثت مى باشد.
وقتى منكران معاد مى گفتند، انسان با مرگ نابود مى شود و حياتى پس از مرگ نيست .
و قالوا اذا ضللنا فى الارض اءنا لفى خلق جديد (83)
و گفتند آيا وقتى در دل زمين گم شديم ، آيا باز در خلقت جديدى خواهيم بود؟
ما با مرگ در زمين گم مى شويم ؟ ذات اقدس اله فرمود:
قل يتوفاكم ملك الموت الذى وكل بكم (84)
بگو فرشته مرگى كه بر شما گمارده شده ، جانتان را مى گيرد.
به نبى اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - فرمود: به اينها بگوييد شما با مرگ در زمين گم نخواهيد شد بلكه تمام حقيقت شما متوفى مى شود. فوتى در كار نيست ، توفى است ، وفات است ، نه فوت ، شما متوفى هستيد، فرشته ماءمور توفى است و اگر در مرگ چيزى از انسان فروگذار بشود كه استيفاء و توفى نخواهد بود، پس تمام حقيقت انسان جان اوست كه قبض مى شود اگر چه بدن بپوسد.
اگر انسان بخواهد ببيند اين دو صنف زن و مرد مساويند، يا متمايز، يا اصلا دو صنفى در كار نيست ، راه تحقيقش اين است كه ببيند آنچه كه مايه ارزش ‍ و فضيلت است چيست ؟ و آن كه ارزشمند و فاضل مى شود كيست ؟ يك فصل عهده دار بيان مسائل ارزشى ، و فصل ديگر عهده دار بيان ارزشمندها
و فاضل هاست .
عدم تاءثير ذكورت و انوثت در ارزش ها و ارزشمندها  
آن فصلى كه مى گويد، چه چيزى ارزش است و چه چيزى ضد ارزش ، مانند آن آياتى كه علم را ارزش مى داند، جهل را ضد ارزش ، ايمان را ارزش ‍ مى داند و كفر را ضد ارزش ، ذلت و عزت ، سعادت و شقاوت ، فضيلت و رذيلت ، حق و باطل ، صدق و كذب ، تقوا و فجور، اطاعت و عصيان ، انقياد و تمرد، غيبت و عدم غيبت ، امانت و خيانت را عنوان مسائل ارزشى و ضد ارزشى مى داند هيچكدام از اين اوصاف را نه مذكر مى داند و نه مؤ نث . و آن فصلى كه عهده دار بيان موصوف اين ارزشها است ، مى گويد موصوف اين اوصاف هرگز بدن نيست . يعنى بدن انسان : مسلمان يا كافر، عالم يا جاهل ، متقى يا فاجر، صادق يا كاذب ، محق يا مبطل ، فاضل يا رذيل نيست .
عقل نظرى كه وصفش انديشه و علم است آن هم ، نه مذكر است و نه مونث ، دل كه ، كارش كشف و شهود است ، آن هم : نه مذكر است و نه مؤ نث ، جان كه ، وصفش فجور و تقوا است ، نه مؤ نث است نه مذكر، چه اين كه فجور و تقوا هم ، نه مذكرند نه مؤ نث .
اگر مسائلى كه به علم بر مى گردد - خواه علم حصولى خواه علم حضورى - هيچ كدام ذكورت و انوثت را نداشت ، عالم كه به علم حصولى ، يا شهودى ، متصف مى شود، آن هم نه مذكر است و نه مؤ نث . و اگر در مسائل علمى نه از جهت صفت و نه از لحاظ موصوف سخن از ذكورت و انوثت نبود، نمى توان بحث كرد كه در مسائل علمى زن و مرد همتاى هم هستند، يا متمايز؟
و همچنين در مسائل اخلاقى كه به عقل علمى بر مى گردد مانند اراده ، خلوص ، ايمان ، باور كردن ، تهذيب ، صبر، توكل ،...و مسائلى از اين قبيل هيچكدام ، نه مذكرند و نه مؤ نث ، عقل عملى هم كه موصوف به اين مسائل اخلاقى است آن هم ، نه مذكر است و نه مؤ نث . يعنى اگر صبر، ذكورت و انوثت نداشت صابر نيز، مذكر و مؤ نث نيست ، نبايد تصور كرد كه چون يك جا مى گوييم صابر، و يك جا مى گوييم صابره ، يك جا مى گوييم عالم و جاى ديگر مى گوييم عالمه ، پس اين تاءنيث لفظى در مسائل تحليلى راه داد، زيرا در اين صورت از باب اخذ ما بالعرض مكان ما بالذات دچار مغالطه خواهد شد، خواه بصورت تاييد و ابرام باشد و خواه به نحو تخريب و نقض .
روح ، صاحب ارزشها  
قرآن كريم ، هم محصولات قضايا را طرح مى كند - چه ارزش است و چه ضد ارزش - هم موضوعات را. و در بيان موضوع اين محمولها، گاه از روح سخن مى گويد، و گاه از نفس ، فؤ اد، يا قلب ، و گاهى نيز از صدر سخن مى گويد و...، همه اينها حاكى از آن لطيفه الهى است كه موجودى مجرد است ، منتها چون روح يك بسيط محض نيست و شؤ ون گوناگونى دارد، لذا، قرآن كريم از روح انسان به مناسبت هر شاءنى كه دارد نام مى برد، گاهى بر اثر تناسب با يك وصف خاص از روح ، به قلب ، يا به فؤ اد، و گاهى به نفس و گاه نيز به صدر، ياد مى كند، اين موارد نيز كه موصوف محمول هاى ارزشى اند منزه از ذكورت و انوثت اند. پس هم صفت ، منزه است ، و هم موصوف ، مبرى است ، پس در هيچ مورد سخن از تساوى يا تفاوت مطرح نخواهد شد، و اگر ما در مسائل علمى ، كه ملاك ارزش است و همچنين در مسائل عملى ، كه معيار ارزش است ، هيچ سخنى از مذكر و مؤ نث نيافتيم ، يقينا موصوف آنها مذكر و مؤ نث نيست - از باب تبعيت صفت و موصوف - چه اين كه ، اگر در موصوف هم كه روح است هيچ نشانه اى از مذكر و مؤ نث نيافتيم ، يقينا وصف او هم منزه از ذكورت و انوثت است - اين هم از راه تلازم -، چه اين كه تحليل نفسى هر كدام از صفت و موصوف هم ما را به اين نتيجه مى رساند. يعنى ، وقتى ما ثابت كرديم كه موصوف و صفت منزه است از ذكورت و انوثت ، دو نتيجه مى دهد: يكى بالمطابقه و يكى بالالتزام . تناسب روح و جسم
آيات قرآن كريم كه درباره روح انسان سخن مى گويد دو گروه است .
گروه اول : بعضى از آيات نشانگر آن است كه روح قبلا بوده و سپس به بدن تعلق گرفته است نظير آياتى كه در نحوه پيدايش آدم ابوالبشر - سلام الله عليه - آمده است ، قرآن مى فرمايد:
انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين (85)
من آفريننده بشرى از گل هستم ، پس وقتى او را آراستم و از روحم در او دميدم پس سجده كنان براى او به خاك بيفتيد.
ظاهر آيه اين است كه روح قبلا وجود داشته ، و بعد از اين كه بدن به نصاب خاص خود رسيده ، روح به بدن تعلق گرفته است - البته در تعلق يك موجود مجرد به يك موجود مادى و پيدايش يك نوع حقيقى از آن دو سخن فراوان است و به تعبير مرحوم صدرالمتالهين يكى از دشوارترين مسائل فلسفى اين است كه چگونه يك مجرد و يك مادى هماهنگ شده و يك نوع حقيقى را به بار مى آورند. پس بخشى از آيات قرآن نشانه آن است كه روح قبلا وجود داشته و سپس به بدن تعلق پيدا كرده و اضافه و افاضه اشراقى يافته است ، و رواياتى كه احيانا در اين زمينه آمده است ، اين بخش ‍ از آيات را تاييد مى كند، مثل :
خلق الله الارواح قبل الاجساد بالفى عام (86)
خداوند، جانها را دو هزار سال قبل از تن ها آفريد.
حدوث روح پس از جسم  
گروه دوم : آياتى كه نشانگر اين معناست كه روح از همين نشئه طبيعت و بدن پيدا شده و بر مى خيزد، يعنى همين موجود مادى كه ادوار و اطوارى را پشت سر گذاشت ، به مرحله روح مى رسد. اين طايفه از آيات ، جسمانيه الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را تاييد مى كند. مثلا در سوره مؤ منون مى فرمايد: ما بشر اوليه را از گل خلق كرديم ، نسل او را از آب آفريديم ، آنگاه نطفه را به صورت علقه درآورده ، علقه را مضغه ساخته ، مضغه را به صورت استخوان درآورده و لباسى از گوشت به پيكر اين استخوان پوشانده و او را به آفرينش ديگر پديد آورديم .
فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين (87)
يعنى همان موجود را ما به چيز ديگرى تبديل كرديم . از اين كه فرمود ثم انشاناه خلقا آخر معلوم مى شود خلق آخر از سنخ گذشته ها و از سنخ تحولات مادى و تطورات ماده نيست ، و گرنه نمى فرمود خلق ديگر به بيان ديگر اگر يك امر مادى و قابل تشريح و تبيين و در دسترس علوم تجربى قرار مى گرفت ، ديگر نمى فرمود ثم انشاناه خلقا آخر.
از آيات پر محتواى قرآن كريم آيه مباركه فتبارك الله احسن الخالقين است . چون انسان احسن المخلوقين است ، ذات اقدس اله هم احسن الخالقين مى شود و خداوند سبحان پس از آفرينش اين مجموعه مى فرمايد: من احسن الخالقين هستم .
انسان بدنى دارد كه مراحل تطور آن را حيوانات ديگر نيز طى مى كنند. يعنى اگر سخن از نطفه ، علقه ، مضغه ، استخوان ، فكسونا العظام لحما و جنين شدن است ، اين مراحل را حيوانات ديگر هم دارند، در صورتى كه خداوند درباره آنها نمى فرمايد فتبارك الله احسن الخالقين و اگر سخن از روح تنهاست ، فرشتگان داراى روحى در كمال عظمت و طهارتند، ولى پس از خلقت آنها هم نمى فرمايد فتبارك الله احسن الخالقين ، پس اين احسن الخالقين بودن خدا كه مستلزم احسن المخلوقين بودن كار خدا است ، نه مربوط به بدن انسان و نه مربوط به جان اوست . نه بدن به تنهايى مهم است و نه جان ، بلكه مهم آن است كه آن موجود مجرد بدون تجافى تنزل كرده و با موجود مادى ، هماهنگ شده و هر دو معجونى بشوند بنام انسان ، كه از او به كون جامع ياد مى شود. مهم اين است كه اين انسان با داشتن همه سرمايه هاى خرد و فرزانگى ، و با داشتن موانع و رهزن هاى بى شمارى كه از نشئه تراب و طين و حما مسنون و طين لازب و صلصال كالفخار نشئت گرفته است ، بتواند از همه موانع و عقبه هاى كئود بگذرد و معلم فرشته ها بشود، اين انسان ، احسن المخلوقين است و كارى مى كند كه از هيچ موجودى ساخته نيست . اينجاست كه خداى سبحان بعد از آفرينش ‍ چنين موجودى مى فرمايد: فتبارك الله احسن الخالقين .
البته انسان هايى كه با داشتن همه سرمايه هاى گرانقدر، اخلاد به زمين دارند. آنان : كالانعام بل هم اضل (88) هستند و خداوند براى آفرينش آنان خود را به عنوان احسن الخالقين نستود. همچنين درباره آفرينش كسانى هم كه قلبى كالحجارة او اشد قسوة (89) دارند، خدا نفرمود: فتبارك الله احسن الخالقين بلكه آنان كه مصاديق :
ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد (90)
حقيقتا در آن - نشانه ها - يادآورى براى كسانى است كه قلبى دارند يا گوش ‍ فرا مى دارند و گواهند.
مى باشند، از اين مزيت برخوردارند.
پس آيه مباركه سوره مؤ منون نشان مى دهد كه روح از نشئه طبيعت برخاسته زيرا خدا فرمود: من همين انسان را و همين جنين را به خلق ديگر درآورده صورت ديگرى به او دادم ، البته هر تطورى محرك مى طلبد و هر گونه حركتى حركت دهنده دارد و ممكن نيست ناقص ، خود به خود كامل شود. لذا اگر موجود ناقص بخواهد حركت كند، محرك مى طلبد و اگر بخواهد به هدف نايل مبدا غائى خاص مى خواهد، كه اين كمال را به او عطا كند.
در سوره مباركه آل عمران هم مشابه اين تعبير آمده است . با اين تفاوت كه تعبير سوره مؤ منون به حسب ظاهر مربوط به نسل آدم است ولى آيه سوره مباركه آل عمران مشابه همين تعبير را در مورد خود آدم آورده است . يعنى آدم و فرزندانش در اين جهت يكسانند كه ابتدائا مراحل بدنسازى آنها به كمال مى رسد، بعد مرحله تبديل به روحانيت فرا مى رسد، قرآن مى فرمايد:
ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (91)
افراطى ها و تفريطى ها درباره مسيح - سلام الله عليه - دو نظر متضاد داشتند، و اين آيه ، هم مى تواند جواب افراطى ها باشد و هم جواب تفريطى ها، گرچه شان نزولش در پاسخ افراطى ها است ، آنها كه قائل به الوهيت يا تثليت يا ابن اللهى مسبح شده اند، خدا آنها را با جدال احسن مجاب مى كند، و مى فرمايد: شما كه از قدرت خدا در جريان آفرينش آدم با خبريد! كارى كه خدا درباره آدم انجام داده درباره عيسى نكرده است . چون عيسى مادر داشت ولى آدم - سلام الله عليه - نه پدر داشت و نه مادر، چطور درباره آدم - سلام الله عليه - سخن به گزاف نگفته و نمى گوييد ابن الله است ، اما درباره مسيح چنين گزافه سخن مى گوييد؟
در اين آيه براى خلقت آدم دو مرحله ذكر شده است : مرحله خلقت او از خاك و مرحله اى كه از آن تعبير به كن ، فيكون مى شود. آن مرحله اى كه به خاك بر مى گردد ممكن است ، زماندار باشد - دراز مدت يا كوتاه مدت - اما پس از تحول و تطور به مقام روحانيت و مرحله تجرد، ديگر زمان در آن نقشى ندارد، و از اين مرحله به كن ، فيكون ياد مى كنند، يعنى در هنگام افاضه و اضافه اشراقى روح ، تعبير كن ، فيكون است .
تعبير كن ، فيكون طبق بيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه مى فرمايد:
يقول لمن اراد كونه : كن ، فيكون ، لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله (92)
سخن خدا، كار خداست . چيزى را كه اراده وجود كند، به او مى گويد: كن - باش - او نيز به وجود مى آيد، ولى خطاب او با صدا و كلمه نيست ، بلكه همان كار است كه با اراده او پديد مى آيد.
سخن خدا لفظ نيست ، كار است ، لذا سراسر جهان كه كار خدا مى باشد، كلمات الهى هستند، خدا وقتى بخواهد به ابر دستور باش دهد او را مى باراند، نه اين كه بگويد: ببار. كلمه كن ، فيكون عبارت از ايجاد و وجود است ، حرف و لهجه و لفظ و...نيست . البته گاهى كلمه ايجاد مى كند، گاهى هم باران و يا رعد و برق و مانند آن ، ولى همه را با كن ، فيكون ايجاد مى كند. روى اين اصل ، گرچه روح ، بنابر ظاهر آيات بخش دوم ، سابقه ماديت دارد، اما در دالان انتقالى ، از نشئه ماده به تجرد، نشانه هاى مادى را از خود، دور مى سازد و ديگر جايى براى سخن از ذكورت و انوثت نيست . بدن براى رسيدن به نصاب خود، ممكن است مذكر يا مؤ نث باشد، ولى وقتى در سايه حركت جوهرى ، به دالان ورود به مرحله بالاى وجود و هماهنگى با روح مجرد مى رسد - البته به صورت تجلى روح در جسم نه تجافى و دور افتادن روح از اصل خويش - ديگر سخن از ذكورت و انوثت نيست ، گرچه درك تنزل روح به عالم طبيعت و هماهنگ شدن با موجود طبيعى از سويى و ترقى اين مجموعه به مقام نفس كارآسانى نيست .
حركت جوهرى و رابطه روح با بدن  
مساءله هستى و تشكيك آن و پيوستگى درجات و مراتب وجود و حركت جوهرى و اين كه جوهر ذات در مسير اين وجودات حركت مى كند، تا حدودى مى تواند مساله جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را تبيين كند.
به هر صورت ، چون هستى درجاتى دارد كه اين درجات بدون طفره است و بعضى از آنها مادى و برخى برزخى ، و بعضى مجرد تام هستند، و بعلاوه حركت در متن هستى است - يعنى در متن وجود است نه ماهيت - بنابراين يك شيئى كه بخواهد از مرحله ماده به مرحله روحانيت و تجرد بار يابد، بايد در مسير هستى حركت كند. با دقت در اين مساءله شايد بتوان مساءله فانشاناه خلقا آخر را قدرى آسانتر تعقل نمود، زيرا در اين آيه نمى فرمايد: من چيز ديگر به او دادم ! بلكه مى فرمايد: من او را تبديل به چيز ديگر كردم . اين تعبير را هم درباره آدم عليه السلام و هم درباره نسل او دارد.
در اين تبديل جديد و چيز ديگر شدن ، سخنى از ذكورت و انوثت نيست ، زيرا اگر اين انتقال به نحو تجافى يا نظير تبدلات كون و فسادى و مادى بود، امكان داشت گفته شود: چون اين بدن چنين ساخته شده و سپس به صورت مجرد درآمده ، قهرا روح زن و مرد فرق مى كند. اما اين گونه نيست ، سخن از حركت مكانى و زمانى نبوده چنانكه سخن از حركت كمى و كيفى هم نيست ، كه مثلا بدن زن حركت كند و به مقام روح برسد. يا بدن مرد حركت كند و به مقام روح برسد يعنى ذكورت و انوثت در حركت باشد. بلكه آنچه در متن حركت راه دارد گوهر هستى شى ء است ، و گوهر هستى نه مذكر است و نه مؤ نث متحرك ، وجود شى ء است نه ماده او و صورتها، اصناف ، مسائل ماهوى و اوصاف و عوارض او، و گوهر هستى نه مذكر است و نه مؤ نث . بنابراين در مرحله ثم انشاناه خلقا آخر فرقى بين زن و مرد نخواهد بود.
مادى نبودن رجوع الى الله  
پس آنچه ملاك ارزش است ، منزه از ذكورت و انوثت است . چه اين كه وقتى سخن از رجوع الى الله است ، از نفس مطمئنه ياد مى كند. زيرا رجوع الى الله منسوب به بدن نيست ، مربوط به روح است . چون اگر بدن رجوع مى نمود و رجوعى جسمى و مادى مى بود، مرجع هم - معاذالله - يك امر مادى مى شد.چرا كه وقتى تن نزديك مى شود، قرب مادى است و قرب مادى از آن شى ء مادى است ، اما آن ذاتى كه :
انت الدانى فى علوه و العالى فى دنوه (93)
تو نزديكى در عين بلندى رتبه و بلند مرتبه اى در عين نزديكى .
او منزه از قرب و بعد مادى است . آن كه ، هر كسى در هر شرايطى او را بخواند او قريب است :
و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان (94)
وقتى بندگانم مرا از تو سؤ ال نمودند، پس من نزديكم و اجابت مى كنم خواست درخواست كنندگان را.
او منزه از قرب و بعد مادى است . اگر كسى مثلا در نماز به او نزديك مى شود چرا كه :
الصلوة قربان كل تقى (95)
نماز وسيله تقرب هر انسان با تقواست .
و يا در عبادتهاى ديگر به خداوند متقرب مى شود، قرب معنوى دارد، و اين قرب معنوى نه مذكر است و نه مؤ نث ، پس آنچه مقرب الى الله است آن هم ، نه مذكر است و نه مؤ نث .
وقتى قرآن كريم مى فرمايد: نفس به خدا رجوع مى كند، پيداست كه مجرد است ، يا آنجا كه قلب به سراغ خدا مى رود:
اذ جاء ربه بقلب سليم (96) آنگاه كه با دلى پاك سوى پروردگارش ‍ آمد.
الا من اتى الله بقلب سليم (97) مگر كسى كه دلى پاك به سوى خدا آورد.
هر چيزى كه سير به طرف خدا دارد، يا هر چيزى كه رجوع الى الله دارد، رفتن مادى و آمدن مادى ندارد، پس آن كه مى رود و نزديك مى شود هم ، منزه از ماده است .
ضد ارزشها، نه مذكرند و نه مؤ نث  
چه اين كه بيماريهاى روحى و اخلاقى كه ضد ارزش است و به دل نسبت داده مى شود، نيز نه مذكر است و نه مؤ نث . مثلا در سوره مباركه احزاب به همسران نبى اكرم - عليه آلاف التحية والثناء - مى فرمايد: شما در هنگام سخن گفتن ، هم خوب حرف بزنيد، هم حرف خوب بزنيد و صدا را نازك نكنيد.
...فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض و قلن قولا معروفا (98)
پس به ناز سخن مگوييد تا آن كه در دلش بيمارى است طمع ورزد و گفتارى پسنديده گوييد.
از اين آيه كريمه استفاده مى شود آن مردى كه در برابر صداى زن نامحرم طمع مى كند، مريض است اين مرض نه مذكر است نه مؤ نث ، آن قلبى هم كه به اين بيمارى مبتلا است نه مذكر است نه مؤ نث ، در مساءله كتمان شهادت در محكمه عدل نظام اسلامى نيز مى فرمايد:
...و من يكتمها فانه آثم قلبه ... (99)
اگر كسى شهادت لازم را در محكمه عدل كتمان كرد و آن را ادا نكرد، قلبش ‍ معصيت كرده است . عصيان و گناه كه يك ضد ارزش است و قلبى كه مبتلا به گناه است هيچكدام نه مذكرند و نه مؤ نث .
همچنين بينشها و معارف و مسائل اسلامى و قلبى كه ياد مى گيرند نه مذكر است و نه مؤ نث . درباره آن قلبى كه مى بيند، مى فرمايد:
...و من يومن بالله يهد قلبه ... (100)
و درباره آن قلبى كه نسبت به معارف كور است ، در سوره حج مى فرمايد:
...فانها لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور (101)
در حقيقت چشمها كور نيست بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور است .
آن كه جاهل است دل است . و آن كه عالم است نيز دل است . چيزى كه مادى است ، ظرف انديشه نيست و چيزى كه مجرد است ، وصف مادى نمى پذيرد، بنابراين نه مذكر است و نه مؤ نث .
ملائك جلوه اى از روح  
گرچه فرشته ها از مسائل اعتبارى و تشريعى بدورند ولى آنها نيز نه مذكرند و نه مؤ نث . اين كه قرآن كريم سخن و ثنيين را در مورد مؤ نث بودن فرشته ها تخطئه مى كند، نه براى اين است كه ذكورت آنها را اثبات كند بلكه براى اين است كه بگويد آنها منزه از ذكورت و انوثت هستند. اگر آنها را به عنوان عباد مكرم معرفى مى كند:
...بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون (102)
بلكه بندگانى ارجمندند، كه در سخن بر او پيشى نگيرند، و به فرمان او كار كنند.
همين اوصاف را براى مردان الهى نيز ذكر مى كند يعنى موصوف اين صفت ، نه مؤ نث است نه مذكر، چه اين كه موصوفتش نه انسان است و نه فرشته . آن حقيقت روح ، اگر به اين صورت درآيد مى شود انسان ، و اگر به آن صورت جلوه كند مى شود فرشته ، كه يك موجود مجرد است . منتها اين موجودات مجرد درجات و شؤ ون وجوديشان فرق مى كند، بعضى ها در حد فرشته اند، و بعضى از فرشته برتر و كاملترند، نظير انسانهاى كامل و...
روح ، شاگرد قرآن  
اگر قرآن كريم را خداى سبحان برنامه درسى قرار داد، و خود را معلم معرفى كرد، پس معلم خداست و برنامه درسى قرآن است كه الرحمن ، علم القرآن و آن شاگردى كه قرآن را فرا مى گيرد روح است نه تن . انسان كه در عالم رؤ يا اين تن را رها مى كند، و بسيارى از مسائل براى او حل مى شود آنجا نه مذكر است نه مؤ نث . البته در عالم رؤ يا چون عالم برزخى است بدن برزخى هم او را همراهى مى كند، اما آنچه مى فهمد جان است كه نه مذكر است و نه مؤ نث .
نتيجه بحث  
سلامت معنوى و مرض معنوى ارزش و ضد ارزشند و موصوفهاى اين ارزشها قلب و جان است و از اين دو، نه موصوف ، مذكر يا مؤ نث است و نه صفت .
اينها، طرح بحث ، منابع بحث ، محور بحث و موضوع بحث است ، و آن هم استدلال قرآن ، بنابراين آياتى كه مى فرمايد: چه مذكر چه مؤ نث يعنى بدن خواه از اين صنف باشد خواه از آن صنف نقشى ندارد، يعنى : اعلام به عدم دخالت بدن است ، نه اعلام به عدم تفاوت . مثل اين كه به انسان نمازگزار مى گويند بايد لباسى براى نماز بپوشى ، و آن لباس بايد طاهر و حلال باشد چه سفيد باشد و چه سياه ، يعنى ، سفيد و سياه دخيل نيست نه اين كه دخيل است ، اما هر دو با هم مساويند، پس جريان مذكر و مؤ نث بودن اصلا در محور روح وجود ندارد تا اين كه بحث شود دخالت دارد يا نه .
حيات طيب  
اين كه قرآن مى فرمايد:
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (103)
هر كس كار شايسته كند - چه مرد و چه زن - و مؤ من باشد قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات بخشيم .
يعنى در رسيدن به حيات طيب فقط دو چيز نقش دارند يكى : حسن فعلى به نام عمل صالح و ديگرى : حسن فاعلى به نام مؤ من بودن روح ، خواه بدن مؤ نث باشد خواه مذكر، اين هو مؤ من ناظر به حسن فاعلى است ، يعنى جان بايد مؤ من باشد و عمل صالحا ناظر به حسن فعلى است ، يعنى كار بايد صحيح باشد، كار صحيح از كارگر صحيح ، اين دو حسن كه كنار هم ضميمه شدند حيات طيب را به بار مى آورند. در نتيجه :
1. بناى قرآن كريم ، يعنى اسلام آن است كه به صورت قضيه سالبه به انتفاء موضوع درباره زن و مرد سخن گويد، نه به عنوان موجبه محصله و نه به عنوان سلبه به انتفاء محمول .
2 - ذات اقدس اله در آياتى از قرآن كريم ، تعليم و تربيت را به روح اسناد مى دهد، و روح نه مذكر است و نه مؤ نث .
3 - قرآن كريم از سه راه ، يعنى : راه علم حسى ، علم عقلى ، و علم قلبى و شهودى مسائل را به ما ياد مى دهد و به نمونه هايى از زن و مرد اشاره مى كند كه اين راهها را طى كرده اند.
عدم تاءثير ذكورت و انوثت در خطابات الهى  
قرآن از نظر محتوا، مى فرمايد: كمالات انسانى ، در مبداشناسى ، معادشناسى ، و وحى و رسالت شناسى ، است ، يعنى كمال ، در داشتن جهان بينى الهى است ، به اين معنا كه : جهان ، آغازى دارد بنام خدا و اسماء حسناى او و انجامى دارد بنام معاد و قيامت و دوزخ و بهشت و...و بين اين آغاز و انجام ، صراط مستقيمى است . كه مساءله وحى و نبوت در اين صراط مستقيم است .
چون در متن جهان بيش از مبدا و معاد و رابطه بين مبدا و معاد چيزى نيست ، لذا اصول دين هم بيش از سه اصل نيست ، اول ، مبدال شناسى ، دوم ، معادشناسى ؛ سوم ، پيامبر شناسى ، و اين جمله كه از اميرالمؤ منين عليه السلام نقل شده است :
رحم الله امر ء عرف من اين وفى اين والى اين
خداى رحمت كند كسى را كه بداند از كجا و در كجا و به كجاست .
گفته اند ناظر به اين سه اصل دينى است ، و در فهميدن اين سه اصل ذكورت و انوثت شرط نيست ، يعنى نه مذكر بودن شرط است و نه مؤ نث بودن مانع . انبيا هم كه انسانها را به سه اصل دعوت نموده اند نه دعوتنامه اى براى خصوص مردها فرستاده اند و نه زنها را از شركت در اين مراسم محروم داشته اند. وقتى قرآن كريم از زبان پيامبر اكرم مى فرمايد:
ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى (104)
من و هر كه از من پيروى كرد دعوت مى كنيم به سوى خدا و از روى بصيرت .
اين دعوت ، شامل همه انسانهاست ، و اگر پيامبرى دعوتنامه براى يك مرد به عنوان زمامدار يك كشور مى نويسد، پيامبر ديگرى هم دعوتنامه براى يك زن به عنوان زمامدار يك كشور مى نويسد. اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زمامداران مرد را به اسلام دعوت كرد، سليمان - سلام الله عليه - هم زمامدار زن را به اسلام فرا خواند، هم دعوتها عام اند و هم مدعوها، و هيچ اختصاصى در بين نيست .
لسان قرآن ، لسان فرهنگ محاوره 
گرچه ذات اقدس اله درباره كيفر اعمال ، مى فرمايد:
كل امرء بما كسب رهين (105)
هر كس در گرو كسب و كار خود است .
اما اين امرء در مقابل امرئه نيست ، بلكه فرهنگ محاوره اين است كه از انسان به عنوان مردم ياد شود، نه به عنوان مرد در مقابل زن . وقتى زن و مرد در صحنه انقلاب حضور پيدا كردند، مى گويند: مردم ايران ، انقلاب كردند و يا اگر زن و مرد نسبت به يك مطلبى سؤ ال دارند گفته مى شود مردم چنين مى گويند، اين مردم يعنى توده ناس نه اين كه مرد در مقابل زن باشد. بنابراين در اين آيه كه مى فرمايد:
كل امرء بما كسب رهين
يعنى ، هر مردى در برابر كسبش مرهون است و در گرو كار خود است ، منظور مرد در مقابل زن نيست ، چه اين كه همين معنا را در آيه اى ديگر با تعبير نفس بيان مى كند و مى فرمايد:
كل نفس بما كسبت رهينة (106)
هر نفسى گروگان كارى است كه انجام داده است .
يعنى ، هر جانى خواه مرد و خواه زن در برابر كسبش مرهون است . و گاهى تعبير به انسان دارد و مى فرمايد:
ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى (107)
نيست براى انسان جز آنچه تلاش نموده است ، و نتيجه تلاش خود را به زودى مى بيند، سپس هر چه تمامتر پاداش داده مى شود.
بنابراين ، مساءله جزا و جريان معاد اختصاصى به گروه خاص ندارد، و چون معاد بازگشت به همان مبدا است ، لذا هر انسانى در برابر كارش مسؤ ول است و در اينجا زن و مرد دخيل نيست ، در مبدا شناسى و تقرب به مبدا هم همچنين . اينها تعبيرات معنوى قرآن كريم است .
دلالت لفظى قرآن  
گاهى قرآن همين معارف معنوى را با بيان الفاظ صريح ذكر مى كند، تا به ما بفهماند فرهنگ محاوره اعم از مذكر و مؤ نث است و اگر يك وقت به نام مردم مطلبى بيان شد منظور مرد در مقابل زن نيست ، آياتى نظير آيات سوره آل عمران كه در مورد مهاجرت مهاجرين صدر اسلام است از موارد صريح در اين معنا است . چون وقتى على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - هجرت كرد، فواطم و چند بانوى ديگر هم با حضرت هجرت كردند.
خداوند تبارك و تعالى در اين مورد مى فرمايد:
انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر اوانثى (108)
يعنى ، من كار هيچ صاحب كارى از شما را ضايع نمى كنم چه زن چه مرد، پاداش هجرت شما محفوظ است ، زن اگر هجرت كرد ماجور است و مرد نيز اگر مهاجر شد ماءجور است . در اين آيه ضمن اين كه حكم به تساوى زن و مرد در فضيلت هجرت شده است اما لفظ را طورى بيان فرمود كه به ما بفهماند اگر ساير الفاظ مذكر بود، منظور مرد در مقابل زن نيست ، زيرا در همين آيه كلمه من ذكر اواثنى يا بيان عامل است ، يا بيان منكم ، در حالى كه هم عامل مذكر است ، هم منكم . اگر چنانچه عامل در مقابل عامله باشد ديگر نمى شود گفت عامل من ذكر او انثى ، و اگر منكم در مقابل منكن باشد، ديگر نمى توان گفت : من ذكر اوانثى پس معلوم مى شود كه اين عامل را در مقابل عامله و همچنين منكم را در مقابل منكن نبايد معنا كرد و اين شاهد خوبى است بر اين مدعا كه اگر تعبيرات قرآنى به صورت مذكر آمده است بر اساس فرهنگ محاوره مى باشد نه براساس ادبيات كتابى .
در سوره مباركه نحل نيز مى فرمايد:
من عمل صالحا من ذكر او اثنى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (109)
در اين آيه سه لفظ را بيان فرموده كه هر سه لفظ به صورت آمده است ، اما در اثناى آيه ، خداوند مى فرمايد: خواه زن باشد خواه مرد، و اين نه با قسمت قبل آيه هماهنگ است و نه با قسمت بعد آن ، زيرا در اول آيه آمده است من عمل صالحا كه هر دو لفظ من و عمل به صورت مذكر بيان شده است ، البته ممكن است درباره من گفته شود كه اعم از زن و مرد است ، اما لفظ دوم كه عمل مى باشد مخصوص مذكر است ، و بعد در ادامه آيه مى فرمايد:
...من ذكر او اثنى و هو مؤ من فلنحيينه
كه در اينجا نيز لفظ مؤ من ، و ضمير هو و ضمير مفعولى در فلنحيينه مذكر آمده است ، و در حقيقت چهار لفظ مذكر در آيه ذكر شده است .
بنابراين ، بايد ديه جمله من ذكر اوانثى بيان چيست ؟ اگر بيان عمل است كه عمل فقط مذكر را شامل مى شود و ضمير مذكر بعدى هم كه فرمود فلنحيينه به خصوص مذكر بر مى گردد.
پاسخ صحيح آن است كه در اينجا ذات اقدس له مى خواهد به ما بفهماند، من كه به صورت مذكر تعبير مى كنم بر اساس فرهنگ محاوره است ، نه اين كه عمل و حيات طيب ، مخصوص مرد باشد. بنابراين ، نبايد به زحمت افتاد كه چرا پيامبر اسلام - عليه آلاف التحية و الثناء - فرمود:
طلب العلم فريضة على كل مسموم (110)
و نفرمود مسلمه تا پاسخ داده شود، كه در برخى نسخ مسلمه دارد، يا در برخى از روايات مسلمه هم اضافه شده است ، يا اين كه بعضى از محدثان مسلمه را هم نقل كرده اند. اصلا زحمت سؤ ال را نبايد تحمل كرد تا نوبت به زحمت جواب برسد. قرآن كريم در عين حال كه ما را به عظمت آن معنا آشنا مى كند، ما را به خصوصيت فرهنگ محاوره هم راهنمايى مى كند. مى فرمايد اگر سخن از مذكر است نه براى آن است كه اين وصف ، وصف مذكرها است بلكه براى اين است كه در مقام لفظ اينچنين تعبير مى شود.

 

next page

fehrest page

back page