اعدام یک گنده لات در نجف آباد
اعدام یک گنده لات در نجف آباد
یکی دیگر از لاتهایی که اعدامش در نجف آباد خیلی سر و صدا به پا کرد، «مهدی» بود. آدم فنی، چهارشانه و قویهیکلی که به نام پدرش شناخته میشد. پدرش در کار خرید و فروش خانه و زمین بود و به لطف نیمچه سواد و نفوذ زیادی که در دستگاههای دولتی داشت، خیلی راحت اموال بچهیتیم، زن شوهرمرده یا خانوادههای ضعیف را بالا میکشید.
مهدی هم که انواع خلافها به ویژه مباحث اخلاقی را مرتکب شده و میشد، نفوذ در دستگاههای دولتی را از پدرش یاد گرفته بود و با ماموران شهربانی و ساواک، بده و بستان داشت. پاتوق این جور دورهمیها، انتهای مغازه اش بود. برایشان فاحشه جور میکرد یا آمار انقلابیها را میداد و آنها هم در عوض، چشمشان را روی خلافهایی که به ندرت به شکایت و دادگاه میرسید، میبستند.
مهدی و دار و دستهاش، آسیابشان همه چیز خُرد میکرد؛ از پسران خوش بر و رو تا فاحشههای حرفهای یا دختر و زنانی که موردی کار میکردند. به دلیل همین سوابق خیلی از محصلها از ترس، طوری مسیرشان را انتخاب میکردند که از جلوی مغازهاش رد نشوند. البته گاهی هم مشتری خودش سراغ مهدی میآمد. خوشتیپ و همه چیز تمام بود و مواقعی میشد فاحشهای یکساعت جلوی مغازهاش میتینگ میداد تا پسندیده شود.
قبل انقلاب که یکی از همکاران فنیاش، رفته بود تویِ فاز موعظه و از قباحت این کارها برای آدم زن و بچهدار تعریف میکند، گفته بود: «تا زندهای برو حالش رو ببر! فلانی که مرده، میتونه از زیر اون همه خاک برگرده و عشق و حال کنه؟!»
قدرتاش به حدی بود که حتی باند آپاچی و بقیۀ اراذل نجف آباد را به خرج بر نمیداشت و کاملاً مستقل کار میکرد. خانهاش نزدیک یکی از روحانیون سرشناس شهر بود و یکبار که بچۀ حاجآقا، نهی از منکرش کرده و مویدماغش شده بود، نقشهای برایش میکشد. در یکی از باغات اطراف نجفآباد، سرِ این بندۀ خدا را زیرِ آب کرده و طوری صحنهسازی کردند که انگار تصادف کرده. به همین جرم دستگیر و محاکمهاش کردند ولی با نفوذ پدرش بعد از یکیدو سال تحمل زندان پهلوی، آزاد شد.
تا حدود یکسال بعد از انقلاب، کسی زورش به دستگیری این گندهلات نرسید و به هیچکدام از احضاریههای کمیته، محل نداد. در نهایت یکی از همکاران فنیاش که از قبل هم را دورادور میشناختند، رفته بود سراغش و با چربزبانی و حقه آوردش کمیته. بهش گفته بود فقط چند سوال داریم و همان موقع میتوانی برگردی.
طوری از خودش مطمئن بود که حتی سوار ماشین کمیته نشد و با شورلت خودش آمد. به محض ورود به ساختمان، زندانیاش کردند. فشارها دوباره شروع شد ولی نگذاشتند طول بکشد و خیلی سریع حکماش را دادند.
قرار بود در دامنۀ کوهی در شمال شهر که الآن تبدیل به پارک کوهستان شده، اعدامش کنند ولی رفقایش همان نزدیکی کمینمسلحانه گذاشتند تا خلاصاش کنند. بچهها هم پیشدستی کردند و اینبار رفتند جنوب شهر، نزدیک چشمۀ معروف به «قُلقُلۀ علیآباد». آنروز دو اعدامی دیگر هم داشتیم؛ توکلی مامور ساواک در شهربانی نجفآباد و جوانی که با اتهام مسائل اخلاقی و لواط محاکمه شده بود.
انتقال این دو تا به ماشین خیلی سخت نبود ولی نوبت مهدی که شد، هیچکس حریفش نبود. هر کس میرفت داخل زندان، چند مشت و لگد میخورد و کاری پیش نمیبرد. سهچهار تا از کمیتههای قلدر را فرستاده بودند داخل ولی فقط زورشان رسیده بود دست و پایش را بگیرند و همچنان تکان نمیخورد. در نهایت یکی از بچهها، تکهپارچهای از پشت انداخته بود داخل دهنش و مثل افسار اسب میکشد تا توانسته بودند منتقلاش کنند. شنیدم، آن دوتا پایِ چوبۀ تیرباران رفته بودند سراغ نماز و دعا ولی مهدی تکانی به خودش نداده بود.
خانواده و دار و دستۀ مهدی، بعد از اعدام خیلی جلوی کمیته شلوغ کردند و حتی شیشههای خانۀ آن روحانی سرشناس که به نوعی اولیاءدم محسوب میشد را آوردند پایین ولی کاری پیش نبردند. کینۀ مردم از این آدم به حدی بود که چندینبار سنگقبرش را شکستند یا بهش بیحرمتی کردند. یکی دیگر از برادرانش نیز بعدها به اتهام مسائل اخلاقی محاکمه و اعدام شد.
*به روایت چند نفر از مبارزان انقلابی نجف آباد
اعدام یک گنده لات در نجف آباد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰