حماسۀ لودری جهاد سازندگی نجف آباد در آبادان
حماسۀ لودری جهاد سازندگی نجف آباد در آبادان
شب قبل عراق حملهای غافلگیرانه تدارک دیده بود تا با نفوذ از ذوالفقاریه، کار آبادان را تمام کند. پلی بسیار پیشرفته را به سرعت در نقطهای کمعرض از رودخانۀ بهمنشیر مونتاژ کرده و وارد شده بودند. همان موقع «دریاقلی سورانی» که آنجا اوراقی داشت، متوجه شده و سوار بر دوچرخه فاصلۀ ۹کیلومتری انبارش تا سپاه آبادان را رکاب میزند.
با خبری که دریاقلی میرساند، مردم عادی و نیروهای سپاه و بسیج به سرعت جلوی نفوذ عراقیها را گرفته و آنها را تار و مار میکنند. سورانی که متولد یانچشمه در چهارمحال بود، همان شب ترکش خورده و بیست روز بعد در حال انتقال به تهران در سن بیستوچهار سالگی در قطار شهید شد. برخی اقوام دریاقلی که به «ناجی آبادان» نیز مشهور شده، در شهرستان نجفآباد ساکن شدهاند. چندی پیش هم شهرام اسدی فیلم «شب واقعه» را با موضوع همین حماسه و بازی حمید فرخنژاد در نقش دریاقلی سورانی ساخت و چندین سیمرغ از جشنوارۀفجر گرفت.
تجهیزات سبک و نیمهسنگین این طرف ساحل در حال انتقال به سپاه آبادان بود ولی کسی سراغ لودرها نمیرفت. رفتیم بالاتر و از پلایستگاه هفت خودمان را رساندیم کنار لودرها. در حدی نو و تمیز که به نظرم از گمرک خرمشهر آورده بودند. جثۀ بزرگشان، نوبرانه بود و در آن قحطی امکانات، جهاد نجفآباد را یک تکان اساسی میداد. تنها عیبشان، تایرهای پنچرشده با ترکش بود. قرار شد برگردیم مقر جهاد و با تجهیزات پنچرگیری برگردیم تا لودرها را منتقل کنیم.
برای اینکار به وانتی محکم و سریع احتیاج بود که از پسِ تردد در مسیر ناهموار و گلآلود نخلستانها بر بیاد و بتوانیم تایر لودر را باهاش منتقل کنیم. یک خمینیشهری داشتیم که وانت سیمرغ اهدایی ذوبآهن تحویلش بود ولی نه جرات آمدن داشت و نه اطمینان تحویل دادن. احمد حجتی خیلی محکم با این کارگر ذوبآهن اتمام حجت کرد: «خودت میری یا ماشین رو میدی؟» و او هم دومی را انتخاب کرد. پنج نفری رفتیم سمت خطرناکتر ساحل بهمنشیر؛ من، حیدرعلی امامی، مهدی طالب، محمدرضا پورپونهای و ابولقاسم منتظری. هیچ تجربهای از درآوردن تایر لودر نداشتیم و همه چیز برایمان جدید بود. زمین نم داشت و هر سانتیمتری که جَک بالا میرفت، پنج برابرش زمین را گود میکرد. به هر سختی بود، اولین تایر را از محورش خارج کرده و چهار نفری گذاشتیم عقب سیمرغ. رینگ ۴۵۰کیلویی با لاستیکش حدود یک تن میشه ولی نمیدونم با چه قوهای اینکار را میکردیم. الآن اگه ۲۰نفر هم بشیم، فکر نکنم چنین وزنهای بزنیم. مشکل بزرگترمان، شلیک خمپاره و توپخانۀ عراق بود که گاهی کور و گاهی با گرای دیدهبان اطرافمان را میزد. آتش که شروع میشد، میرفتیم زیر لودرها تا شرایط عادی بشه.
مرحلۀ بعدی، پنچرگیری بود که در آن هم ناشی بودیم. بچهها به رسم ماشینهای سنگین شروع کرده بودند به زدن پُتک روی لاستیک تا از رینگ جدایش کنند. کار که گره خورد، رفتند سراغ بچههای شرکت نفت و آنها هم با دستگاهی مخصوص و بدون جداکردن لاستیک از رینگ، پنچری گرفتند. به اصطلاح حالت «تیوپلس» داشتند و با تزریق مادهای، جلوی خروج هوا از تایر گرفته میشد. بعضی لودرها یک تایر پنچر داشتند و واسۀ برخی چند سرویس رفت و برگشت داشتیم. هر کدام که رفع مشکل میشد را بلافاصله راه میانداختیم به سمت مقر. از بین نخلها طوری میرفتیم که دیدهبان دشمن کمترین دید را داشته باشه. هیچکدام رانندگی لودر بلد نبودیم ولی سرِ بردن این غولها دعوامون میشد.
تا مقر حدود یکساعت فرصت رانندگی داشتیم که به نوبت تقسیماش میکردیم. انتقال هشت لودر، حدود پانزده روز زمان برد ولی ارزشاش را داشت. جهاد نجفآباد جان گرفت و خودکفا شد. بچهها به کمک تجهیزات غنیمتی، طوری جهادی و شبانهروزی کار میکردند که آوازۀ کارهایشان در تمام جبهۀ جنوب پیچید. شجاعتشان به تجهیزات میچربید و سختترین اقدامات مهندسی مثل زدن خاکریز و ساختسنگر را در خطرناکترین نقاط انجام میدادند. حسین پارسا و عبدالحسین رجایی از خوبهای جهاد در این جور کارها بودند که همهشان بعدها شهید شدند. لودرها زیاد هم آمد و بعدها چند دستگاهشان را دور از چشم بقیۀ یگانها بردند نجفآباد. اولین لودری که قبل از این لودرها به دست بچههای نجفآباد رسیده بود را حسین پارسا از پالایشگاه آبادان به هزار مصیبت امانت گرفته بود و با آن در جاهایی مثل فیاضیه، ایستگاه دوازده، ایستگاه هفت و جزیرۀ مینو برای رزمندهها سنگر میزد.
موقع انتقال لودرها، یکبار مرگ را به چشم دیدم. تایر جدا شده و آمادۀ خارج کردن بود. من جلویش را گرفته و بقیه هوایِ طرفیناش را داشتند. همان موقع توپخانۀ عراق شروع کرد به ریختن آتش. همه فرار کردند زیر لودر و من ماندم با تایری که کج شد به سمت سینهام. دستهام را حائل کردم و شروع کردم به داد زدن.
– یا ابوالفضل!
– ابوالفضل بکُشَتَت!
– اشهد ان لا اله الا الله!
– التماس دعا!
استغاثههام رو به حساب مسخرهبازیهای همیشگیام گذاشته بودند و حتی نگاهم نکردند. زورم تموم شد و تایر خیلی آروم روی سینهام جا خوش کرد که اگر با همان سرعت آمده بود، قفسۀ سینه را خرد میکرد. نفسم نیومد بالا و شروع کردم با صدایی خفیف به گفتن اشهد و بردن اسم ائمه. بیانصافها تا موقعی که صدام قطع شد و از هوش رفتم، باور نکردند و به مسخرهبازیشان ادامه دادند. دقیقۀ نود، حیدر سیاهشده را به کمک اهرم از زیر تایر درآورده بودند. بعد از یک ساعت مالش سینه و چند نوبت تزریق آبقند به حلقم، برگشتم به دنیا. تا چند روز قفسۀ سینهام درد میکرد و نفسم بالا نمیاومد. هفتهها میگذاشتندم وسط و میخندیدند.
یکی از لودرها را هم آوردیم ولی نصیب جهاد نشد. بینشان لودری چرخزنجیری بود که گذاشتیم آخر از همه منتقلاش کنیم. از پل ایستگاه هفت که رد شدیم، یکی از اون مشدیهای گروه مرتضی قربانی[۱] جلویمان را گرفت. یقهاش تا حوالی ناف باز بود و لولۀ کلاش را گرفته بود سمتمان. با لهجۀ غلیظ اصفهانی و ادبیات خاص چالهمیدونی گفت: «از اول تو نختون بودیم، اون همه لودر نوش جونتون ولی این یکی مال ماست!» کار از درگیری لفظی به تیر هوایی کشیده شد و سهچهار نفری خوابیدیم جلوی لودر. یکی را هم فرستادیم دنبال احمد حجتی. احمد چند دقیقهای بعد از مرتضی قربانی رسید و با اصراری که از این اصفهانیهای زرنگ دید، کوتاه اومد و خوشحالشان کردیم.
[۱] فرماندۀ لشکر۲۵کربلا که در حال حاضر نیز مشاور ستاد کل نیروهای مسلح است.
*«یکی از مبارزان انقلابی نجف آباد»؛ «انتشارات مهر زهرا»
حماسۀ لودری جهاد سازندگی نجف آباد در آبادان
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰