دستگیری و اعدام پاسبان های فراری نجف آباد
دستگیری و اعدام پاسبان های فراری نجف آباد
روزی که رسیدم نجفآباد، انقلاب پیروز شده بود و بیشتر دستگاههای دولتی صاحبِ درست و حسابی نداشتند. با تجربیات و شناختی که از تواناییهایم داشتم، شهربانی را به دست گرفتم. وارد ساختمان که شدم، رفتم سراغ اسلحهخانه. در را شکسته و خبری از معدود اسلحههای شهربانی نبود. نفهمیدم مردم بردهاند یا خود پاسبانها موقع فرار اینکار را کرده بودند. البته شهربانی به آن صورت هم اسلحۀ زیادی نداشت؛ حداکثر دو تا ژ۳ و همین تعداد کلتروولوِر. تعدادی از پاسبانها دستگیر یا کشته شده و بقیه هم جرات آفتابیشدن نداشتند. چند نفر از بچههای مطمئن را آوردم پایِ کار و شهربانی را راه انداختیم. از سهچهار کلتی که از زاهدان خریده بودم، یکی را بستم به کمرم و بقیه را گذاشتم برای نگهبانهای دربورودی و زندانبانها. اعلام هم کردم «کاری با اونا که واسه خودشون کمیته راه انداختهاند ندارم و طبق قانون کار میکنم!»
«طاهری» یکی از پاسبانهای فراری بود که بچههای کمیته چندباری ردش را زدند و ریختند داخل خانهاش ولی دستخالی برگشتند. سری بعد که دستشان بهش نرسید، خانهاش را آتش زدند. آمد شهربانی و شروع کرد به داد و بیداد که «پس شماها چه غلطی میکنید که خانهام را آتیش زدند!» گفتم غلط کردهاند! بشین شکایتات را بنویس. هنوز برگه را کامل نکرده بود که زنگ زدم بچهها تا بیایند دنبالش.
پاسبان نبیالهی ساکن نجفآباد بود ولی هر قدر خانۀ خودش و اقوامش را گشتند، پیداش نکردند. برادرش رفته بود پیش حاجمهدیحجتی و گفته بود: «از بس ریختند خونۀ ما، اعصابمون خرد شده! مگه این چی کار کرده؟ اگه کاریش ندارید، خودمون تحویلش میدیم!» حجتی از من که استعلام کرد، جواب دادم: «نه بابا! کاریش نداریم. فقط یه بازجویی ساده میکنیم و بعد یه ضامن بیارید ببریدش تا ببینیم دادگاه چی براش میبُرند!» روی قول حاجمهدی حساب کردند و قرار شد با پای خودش بیاد شهربانی. همانروز، بچههایی که برادرش را تعقیب میکردند، خبر دادند که نبیالهی و برادرش در راه شهربانیاند. با پیکان سورمهای رنگ شهربانی، چند کوچه پایینتر رفتم پیشوازش؛ «چرا پیاده جناب نبیالهی!؟ میگفتید بیام دنبالتون. بفرمایید بالا، ماشین خودتونه!»
نبیالهی، از ترس میلرزید و هاج و واج فقط نگاهم میکرد. به برادرش گفتم: «راستش ما زیر نظر کمیتۀ اصفهان و حاجآقا طاهری[۱] کار میکنیم. آقای نبیالهی رو میفرستیم اصفهان واسۀ بازجویی. اگه ضامن خواستند، خبرتون میکنیم.» بلافاصله از بیرون زنگ زدم بچهها بیاند دنبالش. جلوی بقیه گفتم: «ایشون رو ببرید تحویل کمیتۀ آقایطاهری بدید و رسیدش را بگیرید!» برادرش خیلی اصرار داشت که دنبال نبیالهی برود ولی منصرفش کردم. نبیالهی، دو روز بعد در حوالی گلزارشهدای فعلی نجفآباد تیرباران شد.
[۱] امامجمعۀ وقت اصفهان
*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد، کاری از انتشارات مهر زهرا(س) در حوزه تاریخ شفاهی.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰