دست و پنجه نرم کردن رزمنده نجف آبادی با مرگ
دست و پنجه نرم کردن رزمنده نجف آبادی با مرگ
تا خودِ صبح دندانها مثل صدای یک کارخانه، «تِق تِق» به هم میخورد. آنقدر شدید که هر لحظه منتظر شکستن یا «دَررفتن» استخوانهای فک و صورت بودم. مغزم از شدت درد تا مرز انفجار پیش میرفت و با دستانی که روز به روز ضعیفتر میشد، سرم را محکم میگرفتم.
برای فرار از سرما، چند متری به حالت غلتیدن از آب دور شدم. محلی که برای خواب انتخاب کرده بودم، دستاندازهای زیادی داشت که برای رفع آن با با دست و تکهای چوب، شروع کردم به خارجکردن سنگهای ریز و درشت آن. البته زورم به همۀ آنها نرسیده و باقیماندۀ سنگها، هر بار جایی از بدنم را اذیت میکرد.
طول شب، هر پنجدقیقه جابهجا میشدم و از خوابیدن به شکم به «طاقباز» رسیده و یا پهلو به پهلو میشدم. به تدریج حالت تب و لرز نیز پیدا کردم و این یعنی مرگ در نزدیکیام به انتظار نشسته است.
آرزویی بزرگ داشتم که برای شما باورکردنی نیست؛ پاهایم را روی هم بیاندازم.گاهی در خواب، پای سالم روی کناری میرفت ولی چسبندگی چرک و خون چنان چندشآور بود که این حالت به سرعت تغییر پیدا میکرد. بعیده الآن بتوانم یکساعت از آن شرایط را تحمل کنم.
– بخشی از کتاب «معجزه شیلر» که خاطرات شنیدنی «اکبر کاظمی» از نیروهای لشکر زرهی ۸ نجف اشرف را روایت می کند. انتشارات مهر زهرا (س) به زودی سومین چاپ از این اثر را در کمتر از شش ماه روانه بازار نشر خواهد کرد.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰