روایت یک شهید مدافع حرم از زبان همسر +تصاویر

مشرق نیوز:در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت می‌کرد که من شرمنده می‌شدم می‌گفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم می‌گفت‌: خانم من وظیفه‌ام را فقط برای تو انجام می‌دهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی […]

مشرق نیوز:در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت میکرد که من شرمنده می‌شدم میگفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم میگفت‌: خانم من وظیفهام را فقط برای تو انجام میدهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دی‌های مربوط به شهدا، کتا‌ب‌های شهدا از سرگرمی‌های پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بی‌وقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه می‌گفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریح‌گاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمی‌شدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار می‌شوم!!!

مثل زنان کوفی حرف نزن!

زندگی ما روال عادی خودش را داشت، در این وسط خداوند ریحانه را به ما هدیه داد و روز و روزگار میگذراندیم؛ حرامی‌ها به حرم عقیله بنی هاشم می‌خواستند نزدیک شوند و خواب را از چشمان پویا در این طرف مرزهای ایران ربود برای همیشه. من خیلی وارد سیاست نمیشدم اما میگفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد. کسی به داد ما رسید. پویا میگفت مانند زنهای کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. میگفت عزیزم خوب به حرفهایم فکر کن. زمانی که ما مصیبتهای امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را میشنیدیم با خودمان میگفتیم ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمیگذاشتیم. الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم میکند و حسین زمان دارد ظلم میبیند. من نمیخواهم جزو گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.

حدود چهار سالی میشد که خیلی دوست داشت به مأموریت سوریه و دفاع از حرم برود اما تقدیر برایش به گونه‌ای دیگر می‌خواست رقم بخورد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت برود من ریحانه را باردار بودم سال ۹۱، گفت می‌خواهم به ماموریت بروم، اصلا در تنگناهای ذهنم هم نمی‌رسید که به عراق یا سوریه می‌خواهد برود. با هم به بیرون رفتیم‌، سر صحبت را کشاند طرف حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و مصیبت‌ها و رنج‌هایی که دیده، حرفهایش را که یکی یکی به گوشم و بعد به حافظه‌ام می‌سپردم دلم بدجور می‌لرزید و دستانم دوست داشتند کوه یخ باشند تا کوره آتش. فهمیدم بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهش چه بوده و چه در سر دارد. بالاخره خودم را راضی کردم اما آن زمان مأموریتش به دلایلی کنسل شد. چشم دیدن حتی ذره‌ای غم و یا ناراحتی پویا را نداشتم. گفتم حضرت زینب(س) هر زمانی که اجازه مدافع حرم شدن را به تو بدهد، من راضی هستم برای دفاع برو.

اولین اعزام به عراق

اولین بار او به عراق اعزام شد. اواسط ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۳ بود. قبل از شبهای قدر اولین بار از همان محل کار به تهران اعزام شد. گفت در تهران با من تماس میگیرد و از مأموریتش میگوید. در فرودگاه با من تماس گرفت و گفت عازم کربلاست. خیلی شوکه شدم. باور نمیکردم که او راهی کربلای امام حسین (علیه السلام) شده است. فقط به پویا گفتم خیلی مراقب خودت باش. پویا هم گفت که مراقب خودم و ریحانه باشم و در صورت امکان هر روز با من تماس خواهد گرفت. در مدت یک ماهی که در عراق بود همواره اخبار تحولات عراق و سوریه را دنبال میکردم. پویا هم به قولش عمل میکرد و هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء با من تماس میگرفت.

یک سال بعد، یک هفته به اینکه ثبت نام بکند برای سوریه یک روز آمد خانه و گفت : من امشب می‌روم گلزار شهدا و شب هم نمی‌آیم. فهمیدم دوباره هوایی شده است. نگرانی بند بند وجودم را قلقلک می‌داد. شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم. صبح باچشم‌های پف کرده آمد. تا نگاهم به نگاهش گره خورد. فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده. نگرانی‌ام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم. گفت‌: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که می‌خواستم رسیدم. فقط نگرانی‌ام از تو و ریحانه بود که رفتم دیشب با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیبتان کنند. و شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد و برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگیمان فقط رضایت خدا جاری باشد.

هدایای آخرین وداع

۱۰ روز قبل از اعزامش دو هدیه خریده بود گردنبندی برای ریحانه به مناسبت تولدش که او حضور نداشت و کیفی هم برای مدرسهاش خرید که استفاده کند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بیا بابایی این هم هدیه تولدت شاید من آن زمان نباشم. تا عمر داری این گردنبند را به یاد‌گار از پدرت داشته باش. هدیه من هم کادوی سالگرد ازدواجمان بود. گفت که این گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پیشاپیش مبارک.

صبح روز یکشنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۹۴ را در لایه به لایه ذهنم حک کرده‌ام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پویا اما حرف می‌زد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام می‌کرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه‌، من دوست دارم عمر نوح را بکنم‌، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت‌: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشک‌های کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش میکنم گریه و بیتابی نکن تا من با خیالی آسوده، به کشتن این حرامیها فکر کنم.

آن روز ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد. او را با خودش به بیرون از خانه برد. ۴۵ دقیقهای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبت‌هایش را می‌خواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خیلی دوستت دارم. فراموش نکن… من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش.

شهادت با موشک اسرائیلی

به ریحانه گفته بود که مراقب خودت و مامانت باش. خون تو که از خون رقیه(سلام الله علیها) سه ساله حسین(علیه السلام) پر رنگتر نیست. انشاءالله حضرت رقیه(سلام الله علیها) نگاه ویژه به تو خواهد داشت. لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامی‌ها فکر کند، ریحانه گریه میکرد اما او بیتوجه به گریههای ریحانه سوار ماشینش شد. پویا دیسک کمر داشت، از پله‌ها که پائین می‌رفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیه‌اش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب ( سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت.

پویا فرماندهی تانک را به عهده داشت و به گفته همرزمانش مسیر عملیات را پاکسازی و پیشروی میکردند. پویا ۲۰ روز در منطقه حضور داشت تا اینکه در اول آبان ماه ۱۳۹۴ با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش در روز جمعه مصادف با تاسوعای حسینی در حلب سوریه به شهادت رسید.

خبر شهادتش را سه روز بعد از زبان همسر یکی از همرزمانش شنیدیم. شوکه شدم و از هوش رفتم. چشمانم را که باز کردم خانهمان را شلوغ دیدم. مراسم همسر شهیدم بسیار خوب و باشکوه برگزار شد. مردم سنگ تمام گذاشتند.