فرارِ معجزه آسای رزمنده نجف آبادی از بین عراقی ها

طی این تعقیب و گریز، فقط بینی طاهری، زخمی سطحی بر می دارد ولی همکارش اسیر می شود. این رزمنده با وجود تمامی این مشکلات و خطرات، عقب تویوتا نشسته و به خط مقدم بر می گردد تا به نیروها تدارکات برساند.

فرارِ معجزه آسای رزمنده نجف آبادی از بین عراقی ها

این تصویر، ۲۲ اسفند۶۳ در شرق دجله و طی عملیات بدر به ثبت رسیده. چند ساعت پس از نجات معجزه آسای رضا قلی طاهری رزمنده واحد پشتیبانی لشکر ۸ نجف اشرف از محاصره نیروهای عراقی. طی این تعقیب و گریز، فقط بینی طاهری، زخمی سطحی بر می دارد ولی همکارش اسیر می شود. این رزمنده با وجود تمامی این مشکلات و خطرات، عقب تویوتا نشسته و به خط مقدم بر می گردد تا به نیروها تدارکات برساند. مشروح این ماجرا را در ادامه می توانید مطالعه کنید.

رضا قلی طاهری. نیروی واحد پشتیبانی لشکر 8 نجف اشرف. 22 اسفند 63 شرق دجله. عملیات بدر

رضا قلی طاهری. نیروی واحد پشتیبانی لشکر ۸ نجف اشرف. ۲۲ اسفند ۶۳ شرق دجله. عملیات بدر

 

سحر روز دوم عملیات، قبل از اذان صبح، ‌احمد کاظمی و سیف‌الله رهنما با یک موتور تریل۲۵۰آمدند به سنگر تدارکات و خواستند مقداری نان، غذا و مهمات در تویوتا بار بزنیم و دنبال‌شان برویم به سمت شهرک همایون. اول تدارکات را سریع بار زدیم و بعد سه امدادگر از واحد ناصر لشکر با یک برانکارد نشستند پشت تویوتا تا در خط‌مقدم، مشغول انتقال زخمی‌ها و پیکر شهدا بشوند. راه افتادیم دنبال احمد و سیف‌الله. من رانندگی می‌کردم و حسین رضایی کنار دستم نشسته بود. رضایی، به عادت همیشگی‌اش، همان اول کفش‌هایش را درآورد و گذاشت زیر صندلی.

پیش خودم حساب می‌کردم دیروز با منطقه آشنا شده‌ام و چون هوا در حال روشن شدن است، نباید مشکل خاصی پیش بیاید. پشتِ سرِ ‌احمد کاظمی، تا جایی چراغ‌خاموش رفتیم ولی به دشت که رسیدیم، راه‌ها زیاد بود و یک‌جا احمد را گم کردیم. البته خیلی نگران نشدم چون به نظرم تمام فرعی‌ها به مسیر اصلی راه داشت و دیر یا زود، دوباره بر می‌گشتیم به راهی که احمد و سیف‌الله رفته بودند. غیر از این، دلم قرص بود که تمام منطقه دست نیروهای خودمان است و اوضاع اگر خیلی هم بد پیش برود، فقط گم‌شدن دارد و مقداری معطلی.

مقداری که جلو رفتیم، صدایِ «تِق‌تِق» برخورد چیزی به بدنۀ خودرو آمد که فهمیدم فشنگ است. رضایی گفت: «توی این جاده، عراقی هست!» لحظه‌ای ایستادم ولی با مقایسۀ مسافتی که امروز نسبت به دیروز آمده بودیم، گفتم: «نَه بابا! عراقی کجا بود؟! بچه‌ها تا چند کیلومتر جلوتر را هم گرفته‌اند! اینا از این گلوله‌های سرگردان‌اند!» دوباره که راه افتادیم، صدای شلیک جان گرفت و این‌بار خیلی شدید‌تر. در واقع عراقی‌ها صدای خودرو را می‌شنیدند ولی ما را نمی‌دیدند و از داخل کانال‌ها و مقرشان، کور شلیک می‌کردند. دوباره ایستادم و بعد از چند لحظه، دوباره راه افتادم ولی هنوز خیلی نرفته بودم که ناگهان شیشۀ جلو را بستند به رگبار. رضایی بلافاصله داد کشید: «حالا خوردی! بخور!»

رضا قلی طاهری نفر اول از راست در کنار مصطفی نصر

رضا قلی طاهری نفر اول از راست در کنار مصطفی نصر

امدادگرهایی که عقب تویوتا نشسته بودند، بلافاصله پریدند پایین و رو به عقب شروع کردند به دویدن. خرده شیشه‌ها، ریخته بود روی صندلی و داشبورد و یکی از گلوله‌ها، قوسِ بینی‌ام را خراشیده بود. خونِ صورتم، قطره‌قطره می‌چکید روی بادگیرم و عراقی‌ها از چند جهت داشتند با سرعت می‌آمدند به سمت تویوتا. سریع، تویوتا را خاموش کردم و سوئیچش را برداشتم و آمدم پایین. برداشتن سوئیچ، در ‌لحظه و ناخودآگاه به ذهنم رسید و روی این حساب بود که نتوانند با همان خودرو، تعقیب‌مان کنند. شاید هم عادت کرده بودم به محض پیاده شدن از خودرو، کلید را بردارم. خلاصه تا آمدم در را باز کنم و پیاده شوم، یکی از عراقی‌ها رسید و یقه‌ام را گرفت. تکان شدیدی به خودم دادم و هم‌زمان هلش دادم عقب و از دستش خلاص شدم. بعد هم خیلی سریع خودم را رساندم روی جاده و رو به عقب، شروع کردم به دویدن. در همان لحظات، رضایی که درشت‌تر از من بود، تا خواست پیاده شود، اسیر شد. تمامی این اتفاقات، در چند لحظه روی داد.

هنوز از تویوتا خیلی دور نشده بودم که عراقی‌ها هم‌زمان از چند نقطه شروع کردند به شلیک به سمت من و داد و بی‌داد کردن. خیلی سریع و زیگزاگ می‌دویدم تا از شلیک‌ها، جان به در ببرم. از کودکی به خاطر هیکل لاغر و پاهای بلند و قوی‌ام و کار سنگین و مستمر در باغ و زراعت، دوندۀ خیلی خوبی بودم و بیشتر اوقات که با بچه‌ها در زمین‌های کلوخی و ناهموار مسابقه می‌دادیم، اول می‌شدم. حتی گاهی که مسابقه می‌دادیم چه کسی روی تعداد بیشتری چینۀ گلی می‌تواند بدود و نیفتد، من حد نصاب پنج‌شش چینه را با اختلاف نسبت به رقبا، ثبت می‌کردم.

چند ثانیه‌ای با تمام توان و سرعت و بدون این‌که پشت سر یا حتی چپ و راستم را نگاه کنم، دویدم و فشنگ‌ بود که از اطرافم رد می‌شد یا می‌خورد به زمین. در همین حال و هوا بودم که صدای شلیک یک آر‌پی‌جی را شنیدم. ناخودآگاه خودم را پرتاب کردم روی زمین و دست‌هایم را محافظ سرم کردم. آر‌پی‌جی از بالای سرم رد شد و به خیر گذشت. چالاک، از روی زمین بلند شدم و دوباره شروع کردم به دویدن. چند لحظه بعد که انگار عراقی‌ها از گرفتنم ناامید شده بودند، شلیک‌ها کم و کمتر شد و لحظاتی بعد کامل قطع شد.

رضا قلی طاهری. زمستان 1401

رضا قلی طاهری. زمستان ۱۴۰۱

خودم را رساندم به مقر و چند دقیقه قبل از طلوع آفتاب، نمازم را با همان لباس‌های خونی و وضویی که از قبل داشتم، خواندم. بعد هم رفتم اورژانس تا هم سراغی از امدادگرها بگیرم و هم زخمم را پانسمان کنم. از آن‌ها که خبری نبود ولی بینی‌ام را پانسمان کردند و بدون این‌که استراحت خاصی بکنم، رفتم کمک بچه‌ها تا تدارکات نیروها را بارِ تویوتا کنیم و برویم جلو. یکی از بچه‌های شجاع و زرنگ نجف‌آباد که نام و نشانش را به یاد ندارم، نشست پشت فرمان و راه افتادیم. در آن ساعت و روز، موقعیت ما و عراقی‌ها طوری بود که جاده، بین دو طرف قرار داشت و هر جنبنده‌ای روی جاده را سریع و دقیق می‌زدند. چاره‌ای نبود و هر طوری بود باید آب و غذا و مهمات به نیروها می‌رساندیم. چند کیلومتر مانده به محدود‌ه‌ای که نیروها مشغول جنگیدن بودند، خودرو را نگه داشتم و رفتم عقب تویوتا دراز کشیدم. به راننده گفتم: «تو فقط با نهایت سرعتی که می‌توانی، این تیکۀ راه را مستقیم برو و یک‌لحظه هم سرعتت را کم نکن!»

همین‌کار را کردیم و تویوتا با آخرین سرعت، وارد محدودۀ نبرد شد. همین‌طور که عقب تویوتا دراز کشیده بودم، بسته‌های غذا، بطری‌های آب و گونی‌های مهمات را پرتاب می‌کردم پایین جاده، سمتی که نیروهایمان بودند و می‌رفتیم جلو. بارِ تویوتا که کامل تخلیه شد، ما هم از محدودۀ خطر رد شده بودیم و سرعت‌مان کم‌تر شد. جاده را ادامه دادیم و از مسیر دیگری که از آن محدوده فاصله داشت، برگشتیم عقب.

 

سرنوشت اسیرِ ماجرا

وقتی احمد کاظمی متوجه پاک‌سازی نشدن این مقر می‌شود، تعدادی از نیروهای گردان سید‌اکبر اعتصامی را مامور این‌کار می‌کند تا از محل اصلی گردان‌شان حرکت کرده و این نقطه را پاک‌سازی کنند. البته دقایقی قبل از رسیدن نیروهای اعتصامی، تعداد دیگری از نیروهای لشکر که متوجه پاک‌سازی نشدن این مقر شده‌اند، به سمت آن حمله می‌کنند.

در اولین لحظات درگیر شدن نیروها با این مقر، یک کامیون عراقی محاصره می‌شود که داخل آن یکی از نیروهای لشکر۸ حضور دارد؛ حسین رضایی نیروی تدارکات که ساعاتی پیش همراه با رضا‌قلی طاهری به این محدوده آمده و اسیر شده بود. عراقی‌ها‌ی‌ حاضر در مقر که گویا از پیشروی ایرانی‌ها تا کیلومتر‌ها جلوتر بی‌خبر مانده‌اند، حسین رضایی را بلافاصله پس از اسیر کردن، به بادِ کتک می‌گیرند تا هر چه زودتر اطلاعاتی با ارزش از او کسب کنند. رضایی که پیش از انقلاب، بیش از ده سال در کویت نجاری می‌کرده، به عربی مسلط است و تلاش دارد سوال‌های عراقی‌ها را به شکلی جواب دهد که لطمه‌ای به عملیات نخورد. عراقی‌ها، اول از همه سوال می‌کنند که تویوتا را چه‌شکلی از هور عبور داده‌اید. رضایی، جواب می‌دهد که ما تا به این ساعت، ده‌ها خودرو و تجهیزات نظامی را با هاورکرافت از آب عبور داده‌ایم. سوالات بعدی عراقی‌ها، مربوط می‌شود به کمیت و کیفیت نیروهای ایرانی که رضایی به آن‌ها نیز دست و پا شکسته جواب می‌دهد.

این نیروی لشکر۸، تلاش دارد طوری جواب دهد که هم زیاد کتک نخورد و هم اطلاعات خاصی را لو ندهد و در عین حال، با زیاد نشان دادن عده و عُدۀ نیروها، به شکلی تهِ دل عراقی‌ها را خالی کند.

با جواب‌هایی که رضایی می‌دهد، عراقی‌ها حدس می‌زنند که او اطلاعات ارزشمند بیشتری دارد که هنوز مطرح نکرده و به همین دلیل تصمیم می‌گیرند او را به عقب منتقل کنند تا شاید در بازجویی‌های فنی، اطلاعات بیشتری از او به دست بیاید. پیراهن او را در آورده، دست و پایش را بسته، تک و تنها عقب یک ایفای چادردار سوار کرده و دست‌هایش را به بدنۀ کامیون می‌بندند. به محض خروج ایفا از مقر، نیروهای لشکر با آن درگیر شده و یک آر‌پی‌جی به پشتِ آن شلیک می‌کنند که خوشبختانه فقط چادر را پاره کرده و رد می‌شود.

هم‌زمان راننده و کمکی‌ ایفا، از کامیون پایین پریده و فرار می‌کنند و رضایی می‌ماند با هم‌وطن‌هایی که از وجود او خبر ندارند. در همین لحظات، دومین موشک آر‌پی‌جی هم به سمت ایفا شلیک می‌شود که این‌بار نیز فقط بخشی از چادر را پاره می‌کند.

لحظاتی بعد، نیروهای لشکر۸نجف، خودشان را به ایفا رسانده و رضایی را پیدا می‌کنند ولی کسی باور نمی‌کند این اسیر که فارسی را روان حرف می‌زند، یک ایرانی و هم‌رزم خودشان باشد. هیکل به نسبت درشت و شلوار عراقی‌ او، این ذهنیت را به وجود آورده که او یک عراقی‌ ایرانی‌الاصل است که به ارتش عراق پیوسته و در این مقطع، به دلایلی مورد غضب هم‌رزمانش در ارتش عراق قرار گرفته. رضایی هر قدر تلاش می‌کند، نمی‌تواند بقبولاند که رزمندۀ لشکر۸نجف است و آشنایی را هم در آن جمع پیدا نمی‌کند تا او حرفش را تایید کند. همه اعتقاد دارند او دارد نقش بازی می‌کند و باید به همین شکل منتقل شود عقب تا تعیین تکلیف شود. در نهایت، دقایقی بعد و با نشانی‌های دقیقی که رضایی از واحد خدمتی‌ و همکارانش می‌دهد، نیروها می‌پذیرند او نیروی لشکر است و آزادش می‌کنند.

مرحوم حسین رضایی. نیروی پشتیبانی لشکر 8 نجف اشرف. نفر سمت چپ

مرحوم حسین رضایی. نیروی پشتیبانی لشکر ۸ نجف اشرف. نفر سمت چپ

 حسین رضایی، اواسط سال ۱۴۰۱ به رحمت خدا رفت.

«عبور از دجله»؛ تاریخ شفاهی عملکرد لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات بدر.

 

 

فرارِ معجزه آسای رزمنده نجف آبادی از بین عراقی ها