قوز بالای قوز آزاده نجف آبادی
قوز بالای قوز آزاده نجف آبادی
همان قسمت به تدریج طوری بزرگ شد که در پایان دومینسال اسارت، آویزی در حد یک هندوانۀ کوچک داشتم/ با اصرار مترجم، چارهای جز اطاعت نبود! محیط مردانه بود و میشد شانس بازگشت را با تحمل مقداری خجالت امتحان کرد. رفتم جلو و با نگاهی به اطراف، جلوتر رفتم و بعد از کنار زدن موانع موجود، عضو باد کرده را گذاشتم روی میز!
چندماه قبل از اعزام، موقع بازی در مدرسه با زانو زدند به نقطهای حساس. نیمی از عضو مذکور، آب آورد و متورم شد. دکتر با سوزن آبَش را کشید و مشکل در ظاهر برطرف شد. خیلی از اسارت نگذشته بود که مشکل عود کرد. همان قسمت به تدریج طوری بزرگ شد که در پایان دومینسال اسارت، آویزی در حد یک هندوانۀ کوچک داشتم؛ یک «قوز بالای قوز» غیر قابل تحمل. از اولین هفتههای شروع تورم، بارها پیش عراقیها شکایت بردم ولی افاقه نکرد. یا درمان بلد نبودند یا نمیخواستند کاری بکنند. در حال صبوری و تحمل بودم که زمزمۀ بازگشت برخی اسرای قطععضو، قوت گرفت. قرار بود با نظارت صلیبسرخ، برخی اسرای شرایط خاص را با افراد مشابه در ایران مبادله کنند. با مشکلی که داشتم، از بازگشت مطمئن بودم ولی بقیه این ادعا را مسخره میکردند.
روز موعود، چند پزشک صلیبسرخ با تعدادی پرستار عراقی و مترجم وارد اردوگاه شدند. به ردیف نشستند پشت میز و شروع کردند به بررسی صحت و سقم ادعای متقاضیان بازگشت.
– تو چِته!؟
– اینجا ضربه خورده و باد کرده.
– نشون بِده ببینیم!
– اینجا که نمیشه، زشته!
با اصرار مترجم، چارهای جز اطاعت نبود! محیط مردانه بود و میشد شانس بازگشت را با تحمل مقداری خجالت امتحان کرد. رفتم جلو و با نگاهی به اطراف، جلوتر رفتم و بعد از کنار زدن موانع موجود، عضو باد کرده را گذاشتم روی میز!
برای چند لحظه، سکوتی سنگین حاکم شد و حاضرین با قیافههایی شگفتزده، فقط نگاه میکردند. با چند نگاه به هم و بیان کلماتی نامفهوم، بلافاصله فاز درمانی را شروع کردند. تشخیصشان این بود که پردهام باز شده، رودهها پایین آمده و در آن نقطۀ خاص گیر کردهاند. از پا آویزانم کردند و شروع کردند به زدن کفِ پاها. هر چی داد و بیداد کردم که این کار فایده نداره، اثری نداشت و تا به خودشان ثابت نشد، وِلکن ماجرا نبودند. در شور و مشورت تکمیلی، صلیبسرخ اجازۀ آزادی داد ولی عراقیها مخالفت کرده و مدعی شدند «خودمان درماناش میکنیم!» ترسشان این بود که در ایران از این مشکل به عنوان «آثارشکنجه» استفادۀ تبلیغاتی شود.
برگشتم آسایشگاه و حوالی دوعصر روز بعد منتقلام کردند بیمارستان «الرشید». با همان تخت چرخدار آمبولانس، منتقل شدم به اتاقی دوتخته و خالی از بیمار. تخت را با خشونت و سرعت تمام هُل دادند داخل اتاق و درب را بستند و رفتند. تا فردا صبح هیچ سراغی از من نگرفتند. تنها فرق اینجا با سلولانفرادی، وسعت و روشناییاش بود وگرنه از لحاظ ندادن آب و غذا و نبود سرویسبهداشتی، شرایطی مشابه داشت. این تنهایی و بلاتکلیفی وقتی به دردهایم اضافه شد، امانم را برید. شروع کردم به نعرهزدن و لگدکوبیدن به در و دیوار که البته هیچ فایدهای نداشت. حوالی هشتصبح روز بعد، منتقل شدم به اتاق دیگری برای انجام معاینات اولیه. وضعیت را تعدادی پزشک و اَنتِرن دختر و پسر به دقت و از نزدیک بررسی و برایش بحث علمی کردند. بعد از خجالتی که تحمیل کردند، جراحی تصویب شد. مدتها از آخرین نظافت درست و حسابی منطقۀ هدف، میگذشت و زیرسازی اساسی لازم بود. پرستار ملعون بعثی، با آن دستهای مردانه و بدون کمترین ملاحظه و دقت، کارش را شروع کرد. هر جا را زخمی میکرد، الکل مختصری زده و پیشروی را ادامه میداد. به نعرههایم توجهی نکرد و ماموریتش را در نهایت آرامش، تمام کرد.
در اتاق عمل، پرستار بیهوشی رفت سراغ سوالی چالشی: «انت تحب الخمینی او صدام؟!» دو جور میشد جواب بدهم؛ راست گفتن، خطر جانی یا حداقل نقص یک عضو حیاتی داشت و تایید صدام هم کمال بیانصافی بود. عین سیاسیون جواب دادم: «هر کدوم که زودتر آزادم کنند!» به هوش که آمدم، خبری از مشکل جسمیام نبود و در سالنی با حدود سیتخت خالی، رها شده بودم. درب و پنجرهها همیشه بسته بود و مهمترین موجود زندۀ آن محدوده، یک نیروی خدماتی بود که در ساعات مشخصی آفتابی میشد. با اولین جارویی که دست میگرفت، فحاشی به مقامات ایران را شروع میکرد و تا پایان ماموریتش، از خیلیها ذکر خیر میکرد. کاری به من نداشت و هیچ سوال و درخواستی را جواب نمیداد. غیر از او، پرستاران هر سهوعده مقداری غذا و دارو کنار تخت گذاشته و خیلی سریع سالن را ترک میکردند. هر چهار روز یکبار هم، نوبت تعویض پانسمانها بود. این دورۀ نقاهت سیزده روزه که با استفاده از «سوند» و «لگن» همراه شد، اندازۀ ۱۳سال خستهکننده و سخت بود.
مشکل، کامل حل نشد ولی تا آخر اسارت به تورم و دردناکی حالت اول برنگشت. چندسال بعد از آزادی، با یک عمل جراحی مشکلم کامل حل شد.
برخی مشکلات اسرا از این ناحیۀ خاص، عمومی و ریشه در کمبودهای بهداشتی اردوگاه داشت. بچهها، «گال» گرفته و دچار خارش شدید میشدند طوری که «لباسزیر»، از زیرِ دشداشهها حذف میشد. پزشک عراقی در اولین و تنها واکنش به مشکل فرد مبتلا، معاینهای کوتاه کرده، عضو مربوطه را با خودکار مقداری بالا و پایین کرده و در صورت نیاز، چند ضربهای هم وارد میکرد تا شاهد حرکتی آونگشکل باشیم. در نهایت، اجازۀ استفاده از پماد مخصوص را میداد که بعد از مالیدن آن، باید با «دشداشۀ بالازده» آفتاب میگرفتیم. لحظات درمان، مخصوصاً مواقعی که چند نفر کنار هم مینشستیم، برای بقیه جذاب و سرگرمکننده بود. توفیق این بیماری پوستی خاص، نصیب بنده نیز گردید.
مصائب این ناحیه از بدنم، به همینجا محدود نماند و هنوز مصیبت تورم و عملجراحی تازه بود که فاجعهای جدید رونمایی شد. در حمام قاطع، خبری از آب گرم نبود. ابتکار بچهها، دوباره به کار آمد و به کمک «اِلِمنت» دستساز، داخل آسایشگاه آبگرم تولید میکردیم. مرحلۀ حساس بعدی، انتقال آبگرم به حمام بدون جلب توجه نگهبانهای عراقی بود. یک سطل را کمی بیشتر از نصف، آب کرده و آن را تا مرز جوشاندن، گرم میکردیم. یک پارچ داخلش انداخته و پارچهای رویش میکشیدیم تا بلندشدن بخار از سطح آب، به چشم نیاید. داخل حمام، از دوشی که سردوش نداشت، سطل را پر کرده و با آبی ولرم حمام میکردیم. یکبار بعد از انجام دقیق تمامی این مراحل، به همان حالت نشسته، دست زدم داخل آب سطل و از ولرم بودن آن مطمئن شدم. اولین پارچ را که با هدف تکمیل استبراء ریختم، نعرهام به آسمان رفت.
آب به داخل پارچ غوطهور نرسیده و داخلش همچنان جوش مانده بود. دودستی ناحیۀ سوخته را که پوستی برایش نمانده بود،گرفتم. سریع غسل کرده و برگشتم آسایشگاه. به محض رسیدن، از شدت درد غش کردم. «دکترعلی» که از امدادگری جبهه به پزشکی اردوگاه رسیده بود، به همان حالت درازکش، دشداشه را در انظارعمومی زد بالا و معاینه کرد. با لهجۀ جنوبتهرانی داد زد: «چی کار کردی بدبخت!؟ اینو هیچکارِش نمیشه کرد. باید بری بیمارستان.»
بیمارستان، کنار قاطع یک بود و اسرایی مثل «علی دهقان»، کنار دست کادر عراقی کمک میدادند. طی هماهنگی با دکتر که قاطعسه میخوابید، قرار شد در پوشش تزریقات راهی بیمارستان شویم. به قدری خراب بودم که دونفر زیر بغلم را گرفتند و رفتیم. دهقان با معاینۀ تکمیلی و دقیقتری که کرد، با حالتی خاص گفت: «اینو هیچ کاریاش نمیشه کرد! روزی دوبار باید بیای اینجا تا ضدعفونیاش کنم.» به هر سختی که بود، تا پانزدهروز با بهانههای مختلف رفتیم بیمارستان تا دکترعلی، ناحیۀ سوخته را با پماد دستسازش پانسمان کند. خوشبختانه مشکل به تدریج رفع شد.
*این خاطره از کتاب آماده چاپ یکی از آزادگان نجف آباد، به دلایلی حذف شده.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰