نجات یکی از جانبازان قبل از انقلاب نجف آباد
نجات یکی از جانبازان قبل از انقلاب نجف آباد
قبل از انقلاب، چند نفر در نجفآباد بر اثر انفجار مواد منفجره در موقع تهیه یا استفاده از بمبهای دستساز جانباز یا شهید شدند. مثل محمدحسین حجتی، کارگر بیستودو سالهای که دیماه ۵۷ شهید شد و به خاطر جو امنیتی سنگین و ترس از پیگیری ساواک، مخفیانه در اطراف شهر در روستای همتآباد خاکسپاری شد. آقابابائیان و شاهسون نیز در حوادث مشابهی جانباز شدند.
احمدرضا کاظمی یکی دیگر از جانبازان قبل از انقلاب محسوب می شود که در اوج درگیریها و شلوغیهای محرم۵۷ نجفآباد، موقع ساخت بمب در خانۀ پدریاش نزدیک منزل شهیدان حجتی به شدت زخمی شد و عبدالحسین رجایی منتقلاش کرد خانهشان.
ساواک و شهربانی حواسشان را جمع بیمارستانها و مطب پزشکان کرده بودند تا مجروحین احتمالی را گیر بیاورند. حجم زد و خوردها و قرق خیابانها توسط مامورها امکان تردد را به شدت محدود کرده بود و دوشب بعد متوجه زخمیشدن کاظمی شدم. دست، صورت و چند قسمت بدناش به شدت سوخته بود و بالاجبار در خانۀ افراد مطمئن تحت نظر دکتر محمدعلی ابوترابی درمان میشد.
برای احتیاط بیشتر، هر دو، سهروز یکبار جابهجایش کرده و پانسمانهایش را حاجآقا رضا رضویان عوض میکرد. یکشب که خانۀ محمدعلی عباسی دامادمان بستری بود، دکتر ابوترابی را بردم بالای سرش. آن شب محمدعلی ستاری که او هم از زخمیهای حوادث محرم بود، در خانه بستری بود. زخم دستهایش به شدت عفونی شده بود و دکترابوترابی خواست بروم دنبال همکارش دکتر صابرعلی برای مشورت در مورد تعیین تکلیف بیمار. صابرعلی بهترین و مطمئنترین پزشک در دسترس بود. تنها راه را قطع انگشتان عفونی شده از بند دوم تشخیص دادند و بلافاصله نسخهاش را نوشتند تا اقلام مورد نیاز مثل قیچی، باند و وسایل جراحی را تهیه کنم.
با پیکان سواری دامادمان رفتم اورژانس بیمارستان تا نسخه را بگیرم. از شدت ناراحتی اوضاع کاظمی، هوش و حواس درستی نداشتم و اصلاً متوجه مامور شهربانی جلوی درِ بیمارستان نشدم. بعدها فهمیدم آنشب یکنفر «ربیعی» پاسبان را در خانهاش به تلافی قتل شهید نصرالله محمدی با چاقو زده و شهربانی و ساواک آمادهباش خورده بودند.
وقتی متوجه وضعیت شدم که مامور شهربانی به زانو و ژ۳ به دست، دستور ایست داد. روز قبلش، با چند تا از بچهها رفته بودیم تعقیب یکی از ماموران و برای احتیاط اسلحهام را برداشته بودم. این اسلحه هنوز دنبالم بود و گذاشته بودمش زیرِ فرش ماشین.
– پدرسوخته بیا پایین ببینم! چه غلطی میکنی اینجا؟
– هیچی! یه مریض بدحال داریم، اومدم نسخهاش را بگیرم.
– برگرد و دستات رو بذار رو ماشین. حالا چه مرگته اینجوری میلرزی؟
– عجله دارم، دیر برسم مریض میمیره!
تمام فکر و ذکرم پیش اسلحه بود و از ترس رنگم پریده بود. اگه ماشین را تفتیش میکرد، همانجا حکمام اجرا میشد. غیر از آن، اگر دستگیر میشدم جان مجروحان و بقیۀ حاضرین در خانه هم به خطر میافتاد. نگاهی به نسخه کرد ولی چیزی سر درنیاورد و به همان مهر و سربرگ دکتر اطمینان کرد. نسخه را خیلی سریع گرفتم و برگشتم سمت خانه. از ترس دستهام طوری میلرزید که ماشین مثل وقتی فرمان بالانس نیست، اینطرف و آنطرف میرفت. یکبار دیگر، مرگ تا یکقدمیام آمده بود.
به درخواست کاظمی بدون بیهوشیاش کامل، قطع چهارانگشت از یک دست و شصت دست دیگر را شروع کردند. دکتر گفت: «برو بیرون! قیافهات رو تو آینه ببین، رنگ به روت نمونده!» جواب دادم طوریام نیست. منم مثل چاییهای بیرنگ، آژان دیدم. اصل قضیه را بعد از انقلاب برایشان تعریف کردم.
به روایت «حیدرعلی (حیدر) قوقه ای» از مبازران دوران انقلاب در نجف آباد؛ انتشارات مهر زهرا
نجات یکی از جانبازان قبل از انقلاب نجف آباد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰