مصاحبه با همسر شهید «حسن احمدی»+ تصاویر
آنروز که پیکر حسنم را دیدم دست به صورتش کشیدم و گفتم شهادت مبارک. به آرزویت رسیدی. همیشه دوست داشتم به آرزوهایش برسد. گفتم یادت باشد، باید سر قولی که دادی، بمانی. زهرا، پدرش را دید. خیلی حالش بد شد، فقط گریه میکرد. سمیه احمدی، متولد سال ۱۳۶۵ و ساکن تیران، امروز گذری کوتاه از […]
آنروز که پیکر حسنم را دیدم دست به صورتش کشیدم و گفتم شهادت مبارک. به آرزویت رسیدی. همیشه دوست داشتم به آرزوهایش برسد. گفتم یادت باشد، باید سر قولی که دادی، بمانی. زهرا، پدرش را دید. خیلی حالش بد شد، فقط گریه میکرد.
سمیه احمدی، متولد سال ۱۳۶۵ و ساکن تیران، امروز گذری کوتاه از زندگی شهید را برای رجا نیوز روایت میکند.
در تاریخ ۱۴ مهرماه سال ۱۳۵۸ در خانوادهای انقلابی و مذهبی در روستای حسن آباد وسطی بخش کرون شهرستان تیران و کرون به دنیا آمد و در سال ۱۳۷۷ به استخدام و خدمت در لشکر زرهی ۸ نجف اشرف مشغول شد و در مرداد ماه سال ۱۳۸۳ ازدواج کرد. ستوان دوم پاسدار شهید حسن احمدی، ششمین شهید مدافع حرم لشکر زرهی ۸ نجف اشرف است.
همسر شهید: حسن آقا من را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود و موضوع را با خانوادهاش در میان گذاشته بود. چند روز بعد هم پدرشان از پدرم اجازه گرفتند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند. پدرم شناخت اولیه از نظر اخلاقی و رفتاری از حسن آقا داشت و وقتی با هم صحبت کردیم، همان بار اول مهرش به دلم نشست.
ایمان و اخلاق خوب برای من خیلی مهم بود که به لطف خدا هر دو در حسن آقا خیلی به چشم میآمد. مهربان، خوشاخلاق و خندهرو بود که این ویژگیها کنار شناختی که خانوادهام نسبت به حسن داشت، باعث شد که او را بهعنوان بهترین همراه برای زندگیام انتخاب کنم. از همسرم هفت سال کوچکتر بودم. مشابهت فامیلی ما برمیگردد به نسبت فامیلی که با هم داشتیم. فامیل دور بودیم، تازه وارد سن ۱۶ سالگی شده بودم که سر سفره عقد نشستم. سال ۸۱ بود. مراسم جشن عقد ما در خانه و خیلی هم ساده برگزار شد. برای عروسی هم تصمیم گرفتیم که به پابوس امام رضا(ع) برویم. دو سال بعد یعنی سال ۸۳، رفتیم مشهد و بعد از بازگشت از آن سفر، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
حسن آقا یک آدم خوشسفری بود. بیشتر اوقات برای آخر هفتهها برنامهریزی می کرد که برای تفریح، مسافرتهای کوتاه دو سه روزه هم که شده با هم برویم. به امامزادههای اطراف میرفتیم، اما هر هفته در گلزار شهدای اصفهان بخصوص قسمت قطعه شهدای گمنام میرفتیم و آنجا با هم زیارت عاشورا میخواندیم. آرامش خوبی بعد از هر زیارت، نصیب هر دوی ما میشد. شهید خرازی و شهید همت را خیلی دوست داشت. اصفهان که میآمد سری به گلستان شهدا میزد و حتماً سر مزار شهید خرازی میرفت. وقتی چند نفر از همرزمها و همکارانش در سوریه به شهادت رسیدند، بیشتر میرفت گلستان و کنار رفقایش مینشست و با آنها خلوت میکرد.
حسن آقا ارادت ویژهای به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت. همیشه میگفت: «اگر خدا به من دختر داد اسمش را زهرا میگذارم.» سال ۸۴ خدا به ما زهرا خانم را داد و شش سال بعد هم ریحانه به دنیا آمد. ریحانه هم که از القاب حضرت(س) بود و هردوی ما این اسم را خیلی دوست داشتیم. خیلی با بچهها صمیمی بودند. وقتی زهرا به دنیا آمد برای مأموریتی به شیراز رفته بود، با اینکه یک روز از مأموریتاش مانده بود خودش را رساند تا زهرا را ببیند.
در طول دوران زندگیمان معمولاً کتابهای خوب و گل به من هدیه میداد. بهترین هدیهام سجاده و مهر و تسبیحی بود که در دوران عقد به من هدیه داد، از سفر جمکران آورده بود. هنوز روی آن سجاده نماز میخوانم. به من و زهرا هم توصیه میکرد که ورزش کنیم. بهواسطه توصیههای حسن آقا، زهرا دو سال است که والیبال، بازی میکند. همیشه به زهرا توصیه میکرد ورزشهای رزمی هم یاد بگیر. خود حسن آقا هم شنا و کوهنوردی را خیلی دوست داشت. فرصت که پیدا میکرد کتابهای مذهبی و روانشناسی میخواند. صدای خوبی هم داشت و مداحی میکرد. قاری قرآن هم بود. چند دوره هم در مسابقات اذان شرکت کرده بود. در مسابقات کشوری نیروهای مسلح و سپاه رتبههای خوبی به دست آورده بود.
حسن آقا از همان روز اول خواستگاری گفته بود که به خاطر شغلش زیاد به مأموریت میرود و نسبت به این موضوع هم بسیار متعهد بود که اگر جایی نیاز به خدمترسانی باشد، باید برود؛ حتی از خطرهای کارش هم حرف زده بود. من هم شغلش را دوست داشتم. وقتی از کارش بیشتر گفت کمی نگران شدم، اما فکر نمیکردم حالاحالاها جنگی شروع شود و شهید شود و خیلی زود از بین ما برود.
بیشتر اوقات به من میگفت دعایش کنم تا شهید شود. مرگ طبیعی را دوست نداشت. من هم در جوابش میگفتم دعا میکنم که عاقبت بخیر شوی. رمضان سال ۹۳ در مأموریتی ۲۰ روزه با چند نفر از همکارانش به عراق رفت.
نگران شدم، اما نه خیلی زیاد. دلم قرص بود، چون برای آموزش نیروهای مردمی به این مأموریت میرفت. ضمن اینکه اوضاع امنیت در عراق نسبت به وضعیت فعلی سوریه بهتر بود. مدتها بود که میگفت: «برای اعزام به سوریه داوطلب شده است.» خیلی بیتاب رفتن بود. فرماندهاش بعد از شهادت میگفت مدام سراغ میگرفت که چرا نوبت اعزامش نمیشود. برای مأموریتها اکثراً داوطلب میشد، اما زمانی که قرار شد به سوریه برود گفتم: «من را هم با خودت ببر.» گفت: «ما میرویم تا راه باز شود تا با هم برای زیارت برویم.»
یک هفته قبل از اعزام، برای مانور رفته بودند تا آماده شوند. ۱۷ مهر بود و روز تولد ریحانه، تماس گرفت و گفت: «برای ریحانه تولد گرفتی؟!» گفتم: « نه منتظرم تا شما بیایی بعد برایش جشن تولد بگیریم.» گفت: «قشنگی تولد به این است که در روزش گرفته شود، من کیک سفارش دادهام.» خلاصه همان شب برای ریحانه تولد گرفتیم. فردای روز تولد به من گفت: «قرار است کمی دیرتر به سر کار برود.» خیلی تعجب کردم. از صبح حالش متفاوت از همیشه بود. حس کردم میخواهد چیزی بگوید، پرسیدم چیزی شده؟! گفت: «تحملش را داری؟» گفتم: «هرچه میخواهی بگو، اما در مورد مأموریت خارج از کشور صحبت نکن…»
آرام و قرار نداشتم. شروع کردم به گریه کردن. گفت از زبان خودم بشنوی بهتر از این است که از زبان بقیه بشنوی، میخواهم که راضی باشی.
دل کندن از حسن آقا خیلی سخت بود. گفتم: «چطور باید راضی شوم؟!» خیلی دوستش داشتم، خودش را، راهش را و هدفش را. میگفت هدف دشمن، اسلام است ما باید دفاع کنیم. چهار، پنج سال آخر از ته دل دوست داشت که برود. وقتی گفت: «اگر اجازه ندهی بروم جواب حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) را آن دنیا باید خودت بدهی.» کمی آرامتر شدم.
قرار بود ۱۸ مهرماه اعزام شود. خیلی گریه کردم. مدام تماس میگرفتم ببینم راهی شده یا نه، تا اینکه گفت معلوم نیست برویم و نگران نباش. اما فردای آن روز، روز اعزام بود.
از شب قبل زهرا با حسن آقا با هم نشسته بودند و کاردستی میساختند. قرار بود برای مدرسه یک بادبادک درست کند که تا دیروقت با هم بیدار ماندند و بادبادک را با هم ساختند. یک آیینه قدی بلند داشتیم که حسن آقا برده بود شیشهبری و به قطعات کوچک تقسیم کرده بود و با زهرا نشسته بودند و دور آنها را با نوارچسبهای رنگی میپوشاندند که تعدای از آن آیینهها را با خود ببرد سوریه. با اینکه زهرا ۱۱ ساله بود، اما درک و فهم بالایی داشت. از حسن آقا سئوال میپرسید که این آیینهها به چه کار میآید و او هم با صبر جواب میداد. صبح زود بیدار شد و بادبادک زهرا را امتحان کرد و تا دم در با او رفت و خداحافظی کرد.
دو، سه ساعتی با ریحانه رفتند بیرون. تا لحظه آخر وسایلشان را هنوز کامل آماده نکرده بودم. وقتی میخواست برود سفارش بچهها را خیلی کرد. گفت: «خیلی مواظب بچهها و خودت باش. دوست دارم بچهها را زهراوار و زینبگونه بزرگ کنی.سفارش هایش را که کرد.» گفتم: «یک شرط دارم.» گفت: «هر شرطی باشد قبول میکنم فقط نگو که نروم…» گفتم: «انشاءالله که میروی و سالم بر میگردی، اما اگر شهادت نصیبت شد، شفاعت من و بچهها یادت نرود.» و در جوابم گفت: «تو فقط دعا کن تا شهید بشوم، ثواب شهادتم مال شما و ثواب جهادم مال خودم.» منتظرتان میمانم و به من قول داد که شفاعت ما را هم بکند. قبل از خداحافظی هم رو به من کرد و گفت: «اگر شهید شدم برای شهادتم گریه نکنید.» تا زمانی که سوریه بود دو بار تماس گرفت، آن هم در دو روز پشت سرهم. وقتی یک روز شد، دو روز و زنگ نزد نگرانش شدم. حسابی بیتاب شده بودم که دیگر زنگ نزد.
هفت روز بعد از اعزام، ۲۵ مهر ماه بود. قبلش میگفت: «دو هفتهای بر میگردم.» میگفتم: «مأموریتهای سوریه که معمولاً دو ماه طول میکشد، تو چطور میگویی دو هفتهای بر میگردی؟!» هر حرفی میزد سر حرفش میماند..! اینطور که همرزمهایشان تعریف میکردند، «طی عملیاتی که در حلب انجام شده بود، داعشیها از دو طرف آنها را محاصره کرده بودند. ظاهراً پشت یک ساختمان کمین کرده بود که خمپاره به تانکی که کنارشان بوده میخورد و ترکشهای آن خمپاره از پشت به سر حسن آقا اصابت میکند و همانجا به شهادت میرسد.» صدایی مدام در گوشم میگفت: «حسن آقا شهید میشود.» یک روز قبل از شهادت خیلی حالم بد شد. از لشکر به برادرم زنگ زده بودند و گفته بودند که حسن آقا شهید شده است. برادرم نتوانسته بود این خبر را به من بدهد و از عمو خواسته بود که او به من بگوید. موقعی که عمو تماس گرفت و گفت: «حسن آقا زخمی شده است قسمش دادم که راستش را بگوید، اما تلفن قطع شد.» و دیگر هرچه زنگ زدم جوابم را نداد تا اینکه با برادرم تماس گرفتم. همین که صدای من را شنید شروع کرد به گریه کردن… نمیتوانستم بپذیرم حسن آقا شهید شده.
آنروز که پیکر حسنم را دیدم دست به صورتش کشیدم و گفتم شهادت مبارک. به آرزویت رسیدی. همیشه دوست داشتم به آرزوهایش برسد. گفتم یادت باشد، باید سر قولی که دادی، بمانی. زهرا، پدرش را دید. خیلی حالش بد شد، فقط گریه میکرد. حسن آقا در گلزار شهدای روستای حسن آباد وسطی و در زادگاهش به خاک سپرده شده است. با بچهها میرویم سر مزارش. گاهی هم با عکسهایش دردِ دل میکنم و وقتهایی هم که خیلی بیتاب میشوم برایش نماز و قرآن میخوانم. زهرا بعضی اوقات که حسابی دلش برای حسن آقا تنگ میشود به من میگوید: «زندگی بدون بابا بیفایده است.» بخصوص که تعطیلات تابستان سال گذشته حسن آقا بود و ما با هم مشهد و شمال رفتیم. الان که یکسال از آن روزها میگذرد مرور آن خاطرات حسابی دلتنگش میکند.
همسر عزیزم خوب میدانی که همه هستیام بودی و همیشه به داشتنت افتخار میکنم، ولی این را هم بدان که هیچ چیزی جز شهادت در راه خدا لایق تو نبود.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰