قتل یک مجروح در بیمارستان نجف آباد
قتل یک مجروح در بیمارستان نجف آباد
با هیبتی که ستونکشی رژیم داشت، میبینند مسجد جای بیادبی نیست و همه متفرق میشوند به جز چند تایی که میروند روی پشتبام مسجد.
بعد از دقایقی پرس و سوال از وضعیت خیابانهای اطراف مسجد، از کوچه پشتی خودمان را رساندیم به درب فاطمیۀ مسجد. این بخش هنوز تکمیل نشده بود و حاجیدالله انتشاری معمار مسجد، درب بزرگی که لای آن همیشه به اندازۀ تردد یک نفر باز بود را کار گذاشته بود. از پلههای تکآجری ویژه بنّاها رفتیم روی پشتبام. همین که رسیدیم، داد زدند بخوابید روی زمین. مامورهای شهربانی و ساواک از بالای بانک ملت در آن طرف باغملی، هر کس بلند میشد را میزدند. چند نفری از دست یا پا تیر خورده بودند ولی سینهخیز خودم را رساندم به جوانی که شکماش پاره شده بود. نزدیکاش که شدم، تکانی به خودش داد و محکم بغلم کرد. با آخرین توانی که بعد از دو ساعت خونریزی برایش مانده بود، تکرار میکرد «سوختم». کشانکشان تا کنار راهپله و برای پایین رفتن انداختمش روی شانهام و با داد و فریاد از حدود بیست نفری که هنوز روی پشتبام بودند، خواستم بیایند پایین. روبهروی درب فاطمیه که رسیدم، دیدم یه «ژیانمُهاری» با سرعت به طرفمون میاد.
– کجا میری بری؟
– برم باغملی، کار دارم.
– انگار تو باغ نیستی! سوراخسوراخات میکنند.
– مگه خبری شده!
ژیان را با دست سر و ته کردیم و همراه دو نفر دیگه، مجروح در بغل نشستم عقب. گفتم نترس و فقط ما رو برسون بیمارستان. گوشه و کنار بیمارستان پُر بود از زخمی و تلاش و تقلای کادر بیمارستان و مردم. توران موحدی[۲] که پدرش «علیکبابی» در سهراه امیدی مغازۀ میوهفروشی داشت، سرپرستار بیمارستان بود و هوای انقلابیها را داشت. خواست «علی کافیان» که پدرش در کوچۀ دلگشا مغازۀ کاهفروشی داشت، را بخوابانم روی تخت و براش خون جور کنم. کافیان هنوز ناله میکرد و آب میخواست.
موحدی تازه از اتاق خارج شده بود که نعرۀ پاسبانها پیچید در راهروی بیمارستان. جمشیدیان و نیروهایش، ژ۳ به دست مستقیم میآمدند سمت این اتاق. اگر من را با این لباسهای خونآلود میدیدند، همانجا خلاصم میکردند. اشهدم را گفتم و بیحرکت ایستادم پشت در. جمشیدیان همزمان با فحشهای رکیک و ناموسی به سرپرستار، لگدی به درب کوبید. در طوری باز شد که من را بین زاویۀ خودش و دیوار مخفی کرد. جوان نوزدهساله که پاسبان چاق و بددهن شهر را شناخته بود، با وحشت همچنان از تشنگی میگفت. جمشیدیان با پوتین رفت روی تخت و چندباری شکم مجروح را فشار داد. کافیان، چند نعره زد و همانجا شهید شد. از ترس و خشم میلرزیدم و هزار جور فکر به ذهنم آمد ولی تکان نخوردم. پاسبانها رفتند سراغ اتاقهای بعدی و این فرصتی شد برای فرار از اتاقی که خاطرهاش هنوز برایم زنده مانده. نزدیک درب خروجی که رسیدم، شروع کردند به دستور ایست و تیراندازی. از بالای سه پلهای که راهروی اورژانس بیمارستان شیر و خورشید را به حیاط میرساند، به حالت شیرجه پریدم پایین. بیخیال زانو و دستهای زخمیام شدم و با تمام توانم دویدم داخل کوچۀ پشت بیمارستان و در اولین خانهای که درش باز بود، مخفی شدم.
کافیان، تنها شهید زخمیهای بیمارستان نبود و پرستاران و کادر درمانی روایتهای تکان دهندهای از آن چند روز دارند. سیدمهدی اسماعیلیان که برای اهدای خون آمده بود، موقع فرار از دست ماموران شهربانی روی نردهها تیر خورد و شهید شد.
[۲] شنیدم آمریکا است. موقعی که پیکر شهید ملکحسین خسروی را بیمارستان تحویل نمیداد، خیلی کمکمان کرد.
*نجف آباد یازده و دوازده محرم ۵۷ (۲۲ و ۲۳آذر) شاهد یورش و جنایت های متعدد ماموران ساواک، شهربانی و جمعی از شاه دوستان بود. عاشورای آن سال، مجسمه شاه در باغ ملی را موقعی پایین کشیدند که توجه همه به حرکت دسته های عزاداری به سمت میدان ورودی شهر (شیخ بهایی) جلب شده بود.
*راوی: حیدر قوقه ای یکی از مبارزان دوران انقلاب نجف آباد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰