خرید مسلسل توسط مبارزان انقلابی نجف آباد
خرید مسلسل توسط مبارزان انقلابی نجف آباد
از زمانی که برای اولینبار با امامبخش در زاهدان آشنا شدم، تا آستانۀ انقلاب هر روز با هم صمیمیتر شدیم و چندین نوبت برای تهیه اسلحه یا موادمنفجره رفتم زاهدان. مهر۵۷ وقتی رسیدم زاهدان، قرار شد یک سفر برویم افغانستان و با تعدادی از مبارزین مسلح افغانستانی دیدار کنیم.
کلتهای کمری که از افغانستان تهیه کرده بودیم را تقریباً بدون استفاده داخل خانۀ قدیمی عظیما مخفی کرده بودم و فقط یکیشان را گاهی برای احتیاط همراه میبردم. درگیریها شدیدتر و جدیتر شده بود و به نظرم کلت دیگر به درد نمیخورد. به دوست بلوچم سفارش چند مسلسل اتوماتیک دادم و رفتم دنبال جور کردن پول.
مراسم ورود امام را دستهجمعی خانۀ حاجحیدر ایمانی میدیدم که یکدفعه برنامه قطع شد. همه میترسیدند رژیم بلایی سر امام بیاره که خیلی هم بیراه نبود. هیچکس حتی امثال ما که کاملاً درگیر جریانات انقلاب بودیم، تصور نمیکردیم انقلاب به این سرعت پیروز شود. پیش خودم میگفتم تا جورشدن کارها، حداقل یکیدو ماه طول میکشه.
صبح سیزدهم بهمنماه تلفنی با زاهدان هماهنگ کردم و با دویستتومان پول نقد سوار اتوبوس شدم تا با امامبخش از زاهدان بریم پاکستان. شب را خانۀ امامبخش خوابیدیم و صبح خودمان را رساندیم به میرجاوه و «میل۷۲». سوار اتوبوسهای پاکستانی شدیم و بعد از حدود بیستوچهار ساعت، رسیدیم به اولین آبادی کشور پاکستان.
قرار شد شب را خانۀ یکی از خوانین منطقه بمانیم و صبح فردا برویم «کویته» برای خرید سلاح. هنوز در خانۀ خان جاگیر نشده بودیم که سر و کلۀ پنج، شش نفر با لباسهای محلی پیدا شد. خودم چیزِ زیادی از حرفهایشان نمیفهمیدم ولی امامبخش تعریف کرد که اینها میخواستهاند از ایران به پاکستان قاچاق ببرند که پلیس پاکستان دستگیرشان میکند و الآن هم با ضمانت و اعمال نفوذ خان آزاد شدهاند. قیافههای خلاف و خطرناکی داشتند و از لابهلای حرفهایشان تنها چیزی که میفهمیدم، فحشهایی بود که به انقلاب و انقلابیون میدادند.
البته قیافهام در آن لباسهای محلی خیلی نشان نمیداد غیربومیام تا کسی شک کند ولی امامبخش نگران بود بخواهم جوابِ فحشهای قاچاقچیان را بدهم. کشیدم کنار و خیلی آرام در گوشم گفت: «حواست باشه که خودت رو لو ندی! اگه بفهمند هوادار خمینی هستی و واسه چی اینجایی، برات دردسر درست میکنند و اونوقت کاری از دستم بر نمیاد!» به این نصیحت گوش دادم و تا وقتی دور هم بیدار نشسته بودیم، لام تا کام حرف نزدم.
صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از حدود یکساعت رانندگی رسیدم به شهر کویته. تا قبل از ظهر، امامبخش یک مسلسل «امپی۴۰» سفارش داد و من هم یک رادیوی کوچک به هفتاد تومان خریدم تا خبری از اوضاع انقلاب بگیرم. شب که با همان قاچاقچیها و خان دور هم جمع شدیم، گوشهای دنج پیدا کردم و رادیو را روشن کردم. وقتی رفتم روی موج بیبیسی، فهمیدم که اوضاع خیلی عوض شده و انقلاب در آستانۀ پیروزی است. قضیه را به دوست بلوچم گفتم و او هم خواست حرفی نزنم ولی رفت رادیوی بزرگی که روی طاقچه بود را روشن کرد.
چند دقیقهای که از پخش اخبار گذشت، تمام حاضرین در اتاق مطمئن شدند که انقلاب پیروز شده و تحولات از همان لحظات کلید خورد. همانهایی که دیشب به انقلاب فحش میدادند، شروع کردند به دعا و ثنای امام و انقلاب.
صبح که شد، دل توی دلم نبود و شال و کلاه کردم تا زودتر برگردم نجفآباد. رفیق بلوچم اصرار داشت حداقل تا آمادهشدن اسلحه و شناسنامه بمانم ولی گفتم: «اسلحه را واسۀ انقلاب میخواستم! حالا دیگه به درد نمیخوره!» در نهایت قرار شد پانزدههزار تومان از پولها پیشِ امامبخش بماند تا اسلحه را بعدها به دستم برساند و من هم تنهایی برگردم. هشت هزار تومان دادم و با یک وانت «داتسون» برگشتم زاهدان و از آنجا به نجفآباد.
*خاطرات یکی از مبارزان انقلاب در نجف آباد؛ انتشارات مهر زهرا
خرید مسلسل توسط مبارزان انقلابی نجف آباد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰