قاضی شدن اراذل نجف آباد
قاضی شدن اراذل نجف آباد
کسانی که با محوریت چهرههای بدنام و بعضاً فاسد شهر و بسیاری از اعضای باند آپاچی به شهرک حمله کردند، تعدادی را دستگیر کرده و در باغی در انتهای خیابان منتظری شمالی نجفآباد زندانی کرده بودند.
این باغ متعلق به شخصی بود که «نختابی» میکرد و برای کارش به فضای زیادی احتیاج داشت. او برای استراحت در طول روز، اتاق بزرگی پایینتر از سطح زمین درست کرده و کنارش امکانات مختصری برای زندگی آورده بود. خبر را که شنیدم، با چند تا از بچهها راهی شدیم تا سر و گوشی آب بدهیم.
زندانیها که تمامشان را مردان هجده تا چهل سال تشکیل میدادند، درب و داغان با دستان و چشمان بسته در گوشهای افتاده بودند. بیشتر این سی، چهل نفر زخمی بودند؛ برخی سطحی و در حد کبودی سر و صورت یا کوفتگی بدن و تعدادی هم با چاقو زخم عمیق برداشته، دست یا پایی شکسته داشتند یا به قصد کشت کتک خورده بودند. خبری هم از درمان و پانسمان نبود و اگر این وضعیت چند ساعت دیگر ادامه داشت، تعدادی از زخمیها کشته میشدند.
چیزی که از همان لحظۀ ورود به باغ توجهم را جلب کرد، نگهبانها بودند. اگر به من بود، میگذاشتم زندانیها بروند و زندانبانها را دستگیر میکردم. اراذلی مثل «نعمت» و «احمد» که این غائلۀ خونین را درست کرده بودند، نشسته بودند در جایگاه قاضی و انقلابیتر از همه جولان میدادند. در آن جمع چند آدم درست و حسابی هم پیدا میشد که اصلِ کاریشان یک روحانی خوش نام بود. مطمئن بودم حاجآقا شناختی از سوابق و کارنامۀ اینها نداشت وگرنه بعید بود اینطوری تحویلشان بگیرد. احمد و نعمت، مرتب این طرف و آن طرف رفته و برای ترساندن بیشتر زندانیها، همینطور که ادای احترام به مافوق را در میآوردند، به شیخ میگفتند: «قربان! حکمتون چیه؟ چیکارشون کنیم؟!» شیخ هم فقط لبخندی میزد و رد میشد.
حدود یک ساعت صبر کردم ولی طاقتم تاب شد و شیخ را کشیدم گوشهای و طوری که بقیه نشنوند، گفتم: «میخوای چیکار کنی؟ اینا خودشون فاسدند. اگه نمیشناسی، بشناس! اینا جزء باند آپاچیاند. میگند لابهلای همینا که از شهرک گرفتند، یه زن هم که دستاش پُرِ النگو بوده را بردند بیابون و سر به نیست کردند. تموم این آتیش از گور اینا بلند میشه!» حاجآقا همینطور که به زمین نگاه میکرد، لبش را گزید و بعد از چند بار تکان دادن سر گفت: «والا من اینا رو نمیشناختم! حالا چیکارشون کنیم؟» جواب دادم: «شما برید تا خودم درستش کنم. شما که باشید، دست و بالمون بسته میشه.»
همین که حاجآقا رفت، با چند تا از بچهها هماهنگ با هم شروع کردیم به داد و بیداد. تمام آنهایی که مورد داشتند را اخراج کردیم و زندانیها را به باغی در گلدشت منتقل کردیم. زخمیها را تحویل بیمارستان دادیم تا کنار بقیۀ مجروحان این غائله بستری شوند و سالمها را با خودمان بردیم. تمام دستگیر شدهها را بردیم داخل اتاقی و چشمهایشان را باز کردیم ولی دستها را باز نکردیم تا خیالمان راحتتر باشد. چند نفر از بچههای مطمئن را هم گذاشتیم به نوبت نگهبانی دهند. روز بعد رفتم بیمارستان تا سراغی از مجروحها بگیرم. دیدم یکی از آن تندروها که مدتی هم زندانبان بود، پوتین به پا کرده و از مجروحی به روی مجروح دیگر پرِش میکند.
– داری چیکار میکنی؟!
– اینا غارتیاند، اینا بودند که جوونهامون رو کشتند! همهشون رو باید کشت.
– از کجا مطمئنی اینا مجرمند! شیخعباس گفته قبلِ محاکمه کسی کاریشون نداشته باشه.
– برو بابا بِرِس به کارت! تو ترسیدی، محافظهکار شدی.
دیدم با وجود این «غولتشن» در بیمارستان، امیدی به زنده ماندن زندانیها نیست. به جز چند نفر که شرایط بحرانی داشتند و به نظرم چند روز بعد همانجا تمام کردند، بقیه را بردیم پیش سالمها. وقتی تکلیف زندانیها را از بزرگان شهر استعلام کردیم، گفتند: «آنهایی که مطمئنید بیگناهند را آزاد کنید و بقیه را نگهشون دارید تا تکلیفشان مشخص بشه!» اوضاع به همین شکل تا چند شب ادامه داشت تا اینکه برای استقبال از مرحوممنتظری که از تبعید به نجفآباد بر میگشت، من و خیلی از بچهها را به عنوان نیروی انتظامات احضار کردند.
در این سفر تاریخی، چهرههای شاخص زیادی همچون شهید محمدمنتظری ایشان را همراهی میکردند و پیشبینی میشد جمعیت بسیار زیادی برای استقبال بیایند. چون بیشتر کسانی که در لوحۀ نگهبانی باغ بودند، جزء انتظامات و عوامل اجرایی مراسم محسوب میشدند، مجبور شدیم یک شب «حیدرعلی» را به قید قرعه، تنها بگذاریم بالایِ سر زندانیها و بقیه رفتیم برای پیگیری کارها و برگزاری جلسه. معمولاً سه، چهار نفر همزمان در باغ حضور داشتند. آخر شب که برگشتیم، دیدیم حیدرعلی خونی و زخمی یک گوشه افتاده، حدود نصف زندانیها فرار کرده و بقیه هم درب و داغان شدهاند.
هر زندانی که متقاضی استفاده از دستشویی بود را به تنهایی از اتاق خارج کرده، دستانش را باز میکردیم و بعد از قضای حاجت دوباره دستبسته بر میگرداندیم به اتاق. شب آخر، دوست ما دلش به حالشان سوخته و دست همه را باز کرده بود تا به خیال خودش برایشان سخنرانی و موعظه کند. اینها هم یک لحظه حیدرعلی را غافلگیر کرده و ریخته بودند سرش. تعدادی بلافاصله فرار کرده بودند ولی حیدر خودش را از زیر دست و پا نجات داده و با چوب، باقیماندۀ زندانیها را کتک مفصلی زده بود.
با وضع جدیدی که پیش آمد، به احتمال خیلی زیاد اقوام و آشنایان زندانیهای باقی مانده میآمدند سراغمان. یک ساعت طول نکشید که همه را سوار ماشین کردیم و حوالی محل سکونتشان پیاده کردیم. ماجرای زندانیها تقریباً به همینجا ختم شد و کسی به خاطر نگه داشتن این افراد، سراغمان نیامد.
*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد؛ کاری از انتشارات مهر زهرا در حوزه تاریخ شفاهی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰