بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۱۲ -


و از امام باقر عليه السلام روايت است كه : امام سجاد عليه السلام فرمود: همانا دنيا پشت كرده مى رود، و آخرت رو كرده مى آيد، و هر كدام را فرزندانى است ، پس از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا مباشيد، و از زاهدان در دنيا و راغبان به آخرت باشيد. آگاه باشيد كه زاهدان در دنيا زمين را فرش ، خاك را بستر، و آب را عطر خود قرار داده ، و از دنيا به كلى بريده اند. هان كه هر كس مشتاق بهشت است از شهوات دل كند، و هر كه از آتش هراسان است از محرمات باز گردد، و هر كه در دنيا زهد ورزد مصيبت ها بر او سبك آيد. آگاه باشيد كه خدا را بندگانى است كه چون كسى هستند كه بهشتيان را در بهشت جاويدان مى نگرد، و چون كسى هستند كه دوزخيان را در آتش معذب مى بيند. مردم از شرشان در امانند، دلهاشان غمناك ، و نفسشان پاك و خواسته هايشان ناچيز است . اندك روزگارى صبر كنند سپس در آخرت به آسايشى دراز دست يابند. شبها بر پاها (به نماز) بايستند، سرشكشان بر گونه هاشان بغلتد، و آنان به سوى پروردگارشان ناله كنند و در آزاد ساختن گردنهاى خود (از آتش دوزخ ) بكوشند، و در روز بردباران دانشمند و نيكان پرهيزكارى باشند كه گويا (از لاغرى ) چوبه تيرند، آرى خوف از (كوتاهى در) عبادت ايشان را نحيف ساخته است . بيننده كه به آنان نگرد گويد: اينان بيمارند، ولى اين گروه بيمار نيستند، يا اين كه گويد: اينان ديوانه شده اند، آرى امرى بزرگ يعنى ياد آتش دوزخ و عذابهاى شديد آن با ايشان در آميخته (و آنان را ديوانه كرده ) است .

هر چه غير از دوست آمد دشمن است   در ره حق سالكان را رهزن است
ملك و مال و دولت و فرزند و زن   در ره حق چيست غير راهزن

شانزدهم : ادب است . بايد كه مريد مؤ دب و مهذب الاخلاق باشد و در حضور شيخ به وقار و سكون و تعظيم بنشيند، تا از وى سخن نپرسد سخن نگويد، و آن چه بگويد به سكونت و رفق و راستى گويد، و اگر خلاف ادبى از او صادر شود به ظاهر و باطن استغفار نمايد و به طريق احسن عذر خواهد.

و من الادب استعظام ذنبه و ان قل . و فى الخبر: ان المؤمن يرى ذنبه كالجبل فوقه و يخاف ان يقع عليه . و المنافق يرى ذنبه كذباب مر على انفه . (282)

و از ادب است بزرگ شمردن گناه خود هر چند كم باشد. و در خبر است كه : همانا مؤمن گناه خود را چون كوهى بالاى سر خود مى بيند و بيم آن دارد كه بر سرش فرود آيد. و منافق گناه خود را چون پشه اى بيند كه بر بينى اش ‍ گذشته است .

قيل للاسكندر: لم صار تعظيمك لمعلمك اعظم من تعظيمك لابيك ؟ قال : لان والدى سبب حياتى الفانية ، و مؤدبى سبب حياتى الباقية .

به اسكندر گفتند: چرا بزرگداشت تو نسبت به معلمت از پدرت بيشتر است ؟ گفت : زيرا پدرم سبب زندگى فانى من است ، و معلم و ادب آموزم سبب زندگى باقى من .

قال محمد بن ابى الورد: آفة الخلق فى حرفين : الاشتغال بالنافلة و تضييع الفرض ، و عمل الجوارح بلا مواطاة القلب .

محمد بن ابى الورد گويد: آفت مردم در دو چيز است : اشتغال به مستحبات با تضييغ واجبات ، و عمل اندام بدون موافقت و همراهى دل .

قال ابو حفص : و من الادب تعظيم جميع الخلق و ان يناء عنه القلب ، و ازدرته العين ، فان كل احد من المسلمين كائنا من كان لا يخلو من فضل الله . قال : كن لربك عبدا و لاخوانك خادما. و اعلم انه لا احد من المسلمين الا و له مع الله سر، فاحفظ حرمة ذلك السر.

ابو حفص گويد: از جمله ادب ، بزرگداشت همه آفريدگان است هر چند دل از او دور و بيگانه بوده و چشم ، او را خوش ندارد. زيرا هيچ يك از مسلمانان - هر كس كه باشد - از فضل خدا خالى نيست . گويد: پروردگارت را بنده باش ، و برادرانت را خادم . و بدان كه هيچ يك از مسلمانان نيست جز اين كه با خدا سرى دارد، پس حرمت آن سر را نگاه دار.

(( در هيچ سرى نيست كه سرى ز خدا نيست ))

و قد جمع شيخ المشايخ عبدالله السرى السقطى رحمه الله آداب الفقر فى كلمة فقال : اءن لا يسال من احد شيئا، و لا يكون معه شى ء يعطى احدا.

و شيخ المشايخ عبدالله سرى سقطى (ره ) آداب فقر را در يك كلمه جمع كرده ، گويد: (فقير) آن است كه از هيچ كس چيزى نخواهد، و چيزى هم نداشته باشد كه به كسى دهد.

و قال الحسين بن منصور: من اراد ان يذوق شيئا من هذه الاحوال فليكن كما كان فى بطن امه مدبرا غير مدبر، مرزوقا من حيث لايعلم ، او يكون كما يكون فى يوم القيامة .

و حسين بن منصور گويد: هر كه خواهد چيزى از اين حالات را بچشد بايد همان طور كه در شكم مادرش بوده ، باشد كه در آن جا تدبيرش با ديگرى بوده و خودش تدبير كننده نبود، و از جايى كه گمان نداشت روزى داده مى شد.يا اين كه آن گونه باشد كه در قيامت خواهد بود.

و من الادب ان يكون مراد العبد مراد الله تعالى فيه ، فلايقول فيما يقول : (( انا )) و (( نحن )) و (( لى )) ، فانه اذا قال العبد، انا، قال الله : تعست ، بل انا، و اذا قال العبد: لا، بل انت يا مولاى ، قال المولى : بل انت يا عبدى .

و از جمله ادب آن كه : مراد بنده مراد خدا درباره او باشد، پس در آن چه ميگويد: (( من و ما و براى من )) نگويد، زيرا وقتى بنده بگويد: من ، خداوند گويد: تباه باشى ، بلكه من . و چون گويد: نه ، بلكه تو اى مولاى من ، مولا گويد: بلكه تو اى بنده من .

و فى (( حقايق الاسرار )) عن النبى صلى الله عليه و آله : لايقول احدكم : عبدى و امتى ؛ كلكم عبدالله ، و كل نسائكم امة الله ، و ليقل : غلامى و جاريتى و فتاى - الحديث . (283)

و در (( حقايق الاسرار )) از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : هيچ يك از شما نگويد: بنده من و كنيز من ؛ همه شمابنده خداييد، و همه زنانتان كنيزان خدايند؛ و بايد بگويد: غلام من ، جاريه من ، جوانك من ...

قال السرى رحمه الله : من اطاع من فوقه اطاعه من دونه ، و من عجز عن ادب نفسه كان عن ادب غيره اعجز. و خير الادب الورع ، و خير الورع حفظ اللسان عن المدح و الذم .

سرى (ره ) گويد: هر كه از مافوقش اطاعت كند زيردستانش او را فرمان برند، و هر كه از تاديب خود ناتوان باشد از تاديب ديگران ناتوانتر است . بهترين ادب پرهيزكارى است ، و بهترين پرهيزكارى نگاهدارى زبان از مدح و ذم (ديگران ) است .

و قيل : اول ما يودب المبتدى التبرى من الحركات المذمومة ، ثم التنقل الى الحركات المحمودة ، ثم التفرد لامر الله ، ثم التوقف ، ثم الرشاد، ثم الثبات ، ثم القرب ، ثم المناجاة ، ثم المصافاة . و لا يستقر هذا بقلبه حتى يرجع الى ايمانه ، فيكون العلم و القدرة زاده ، و الرضا و التسليم مراده ، و التفويض و التوكل حاله . ثم يمن عليه بعد هذا بالمعرفة ، فيكون مقامه عندالله مقام المتبرئين من الحول و القوة .

و گفته اند: نخستين ادبى كه به مبتدى آموخته شود بيزارى از حركات ناپسند است ، سپس انتقال به حركات پسنديده ، سپس يگانه شدن براى امر خدا، سپس توقف ، سپس رشاد و ترقى ، سپس ثبات ، سپس قرب ، سپس ‍ رازگويى ، سپس مصافات و يكدله شدن ، سپس موالات و كمال نزديكى و دوستى است . و اين در قلبش قرار نيابد تا اين كه به ايمانش باز گردد، پس ‍ علم و قدرت توشه اش ، رضا و تسليم خواسته اش ، و تفويض و توكل حال او باشد. سپس از اين پس معرفت به او ارزانى مى شود. در نتيجه ، مقام او نزد خداوند مقام بيزاران از حول و قوه خود خواهد بود.

و قال الفضيل بن عياض : (( انى لا عصى الله فاعرف ذلك فى خلق خادمى و حمارى )) . و صحبه ابوعلى الرازى ثلاثين سنة فما رآه ضاحكا و لاباسما الا يوما مات ابنه على . قال : فقلت له (فى ) ذلك ، فقال : ان الله احب امرا فاحببت ذلك .

و فضيل بن عياض گويد: (( همانا من نافرمانى خدا ميكنم و آثار آن را در اخلاق خادم و مركب خود مشاهده مى نمايم )) . ابو على رازى سى سال ملازم او بود و هرگز او را خندان و متبسم نديد مگر روزى كه پسرش على از دنيا رفت . گويد: در اين باره با او سخن گفتم ، گفت : همانا خداوند چيزى را دوست داشت ، من نيز آن را دوست داشتم .

قيل لمعروف الكرخى رحمة الله : اوص ، قال : تصدقوا بقميصى ، فانى اريد ان اخرج من الدنيا عريانا كما دخلتها.

به معروف كرخى گفتند: سفارشى نما، گفت : پيراهنم را صدقه دهيد، زيرا مى خواهم برهنه از دنيا بيرون روم همان طور كه برهنه وارد آن شدم .

و قال ابو تراب : الفقير قوته ما وجد، و لباسه ما ستر، و مسكنه حيث نزل .

ابو تراب گويد: فقير قوتش همان است كه بيابد، و لباسش همان كه او را بپوشاند، و مسكنش هر جا كه فرود آيد.

و عن بعض اهل المعرفة : اذا اجتمع للرجل العلم و العمل و الادب يسمى عاقلا.

و ازيكى از اهل معرفت نقل است كه : هرگاه براى مرد علم و عمل و ادب فراهم آمد عاقل ناميده شود.

قال بعض الحكماء: كما لا يستطيع الرجل ان يكتب فى صحيفة فيها كتابة حتى يمحو الكتابة منها، كذلك لا يستطيع ان يعلم العلوم الشريفة حتى يمحو من ذهنه الامور الدنية .

يكى از حكما گويد: همان گونه كه مرد نمى تواند در كاغذى كه نوشته دارد چيزى بنويسد تا اين كه آن نوشته اول را محو سازد، همچنين نمى تواند علوم شريفه را بداند تا اين كه امور دنيه و پست را از ذهنش پاك سازد.

قال ابراهيم بن ادهم : اعلم انك لا تنال درجة الصالحين حتى تجوز ست عقبات : اولها تغلق باب الفرج و السعة و تفتح باب الشدة . و الثانية تغلق باب العز و تفتح باب الذل . و الثالثة تغلق باب الراحة و تفتح باب الجهد. و الرابعة تغلق باب النوم و تفتح باب السهر. و الخامسة تغلق باب الغنى و تفتح باب الفقر. و السادسة تغلق باب الامل و تفتح باب الاستعداد للموت .

ابراهيم ادهم گويد: بدان كه به درجه صالحان نمى رسى تا از شش گردنه عبور كنى : 1 - در فرج و گشايش را ببندى و در سختى را بگشايى . 2 - در عزت را ببندى و در ذلت را باز كنى . 3 - در راحتى را ببندى و در كوشش را باز كنى . 4 - در خواب را ببندى و در بيدارى را باز كنى . 5 - در بى نيازى را ببندى و در فقر را باز كنى . 6 - در آرزو را ببندى و در آمادگى براى مرگ را باز نمايى .

قال الحفص بن الحميد المروزى : اجتمعت العلماء و الفقهاء و الحكماء و الشعراء على ان النعيم لا يدرك الا بترك النعيم .

حفص بن حميد مروزى گويد: همه عالمان ، فقيهان ، حكيمان و شاعران اتفاق دارند كه نعمت و آسايش به دست نيايد جز با ترك نعمت و آسايش .

و قال ذوالنون المصرى : وصف لى بالمغرب رجل و ذكر لى من لطايف شانه و حسن كلامه فى اشارات اهل المعرفة ، فارتحلت اليه حتى بلغت مكانه ، فوقفت عنده اربعين صباحا فلم اجد وقتا اقتبس من علمه شيئا لكمال شغله بربه ، و قلت : لا اترك الحرمة . فيوم من الايام نظر الى و قال : من اين المرتحل ؟ فاخبرته ببعض حالى ، ثم قال : باى شى ء جئت ؟ قلت : لا قتبس من علمك مايرشدنى الى ربى . فقال : اتق الله ، و استعن به ، و توكل عليه ، فانه ولى حميد. ثم سكت ، فقلت : زدنى رحمك الله فانى رجل غريب جئتك من بلد بعيد اريد ان اسالك عن اشياء اختلجت فى ضميرى . فقال : امتعلم ام عالم او مناظر؟ فقلت : بل متعلم محتاج . قال : قف درجة المتعلمين ، و احفظ ادب السوال ، و لا تتعد، فانك ان تعديت و تركت الحرمة افسد عليك نفع العلم ، فان العقلاء من العلماء و العارفين من الاصفياء الذين سلكوا سبيل الصدق و الوفاء، و قاموا على قدم القرب و الصفاء، و قطعوا اودية الحزن و البلاء، قد ذهبوا بخير الدارين و لذايذهما. فقلت : رحمك الله متى يبلغ العبد الى ما وصفت ؟ قال : اذا كان خارجا من الاسباب ، و قطع قلبه من كل علاقة . قلت : و مانهاية العارف ؟ قال : ان يصير بالكلية كالمعدوم عند وجوده ، و هذه غاية الاضطرارية . قلت : متى يبلغ العبد مرتبة الصديقين ؟ قال : اذا عرف نفسه بالتحقيق . قلت : فمتى يعرف نفسه بالتحقيق ؟ قال : اذا صار مستغرقا فى ابحر المنة . و خرج من اودية الانانية ، و قام على قدم الليسية بصفاء الديمومية . قلت : و متى يبلغ العبد الى ما وصفت ؟ قال : اذا جلس الى مركب الفردانية ؟! فلا ينزل بشى ء دون الفرد. قلت : و ما مركب الفردانية ؟ قال : القيام على وفاء صدق العبودية . قلت : و ما صدق العبودية ؟ قال : العمل برضاء الله ، و الرضاء بقضاء الله . قلت : اوصنى ، قال : اوصيك بالله تعالى ، و اياك عنه . قلت : زدنى ، قال : حسبك .

ذوالنون مصرى گويد: وصف مردى در مغرب زمين را برايم باز گفتند، و شمه اى از لطايف شان و سخن او را در اشارت اهل معرفت برايم ذكر نمودند، پس به سوى او كوچ كرده تا به مكانش رسيدم ، چهل روز در نزد او ماندم ولى وقتى را كه چيزى از علمش بهره گيرم نيافتم از بس مشغول پروردگارش بود، و گفتم ترك حرمت نمى كنم . روزى به من نگاهى انداخت و گفت : از كجا آمده اى ؟ شمه اى از حالم را برايش گفتم . گفت : براى چه آمده اى ؟ گفتم : تا از علمت بهره اى گيرم كه مرا به پروردگارم ارشاد كند. گفت : تقواى الهى پيشه كن و از او يارى بجو (284) و بر او توكل نما، كه او سرپرستى ستوده است . سپس ساكت شد، گفتم : زياده بفرما خدا رحمتت كند كه مردى غريبم و از شهرى دور آمده ام و مى خواهم از چيزهايى كه در خاطرم خلجان دارد از شما بپرسم . گفت : شاگردى يا عالمى يا مناظره كننده ؟ گفتم : بلكه شاگردى نيازمندم . گفت : در درجه شاگردان بمان ، آداب پرسش را نگه دار و از حد تجاوز مكن ، كه اگر تجاوز كنى و پاس حرمت ندارى سود علم از دستت مى رود، زيرا كه عالمان عاقل و اصفياى عارف كسانى اند كه راه صدق و لذت دنيا و آخرت را به چنگ آورده اند. گفتم : خدا رحمتت كند، چه زمانى بنده به اين مقام كه گفتى مى رسد؟ گفت : آن گاه كه از اسباب بيرون شود، و دل از هر علاقه اى ببرد. گفتم : نهايت كار عارف چيست ؟ گفت : اين كه كلية در برابر وجود او معدوم گردد، و اين غايت بيچارگى است . گفتم : بنده كى به مرتبه صديقان مى رسد؟ گفت : آن گاه كه تحقيقا نفس خود را بشناسد. گفتم : كى تحقيقا نفس خود را مى شناسد؟ گفت : آن گاه كه در درياى منت غرق شود و از واديهاى خود پرستى بيرون شود، و با صفاى جاودانگى بر قدم نيستى بايستد. گفتم : كى بنده به اين مقام كه وصف كردى مى رسد؟ گفت : آن گاه كه بر مركب فردانيت بنشيند و بر چيزى غير فرد (يگانه ) فرود نيايد. گفتم : مركب فردانيت چيست ؟ گفت : قيام نمودن بر وفاى صدق بندگى . گفتم : صدق بندگى چيست ؟ گفت : عمل به رضاى خدا و راضى بودن به قضاى الهى . گفتم : مرا سفارشى نما، گفت : تو را به خداى متعال سفارش مى كنم و از دورى از او پرهيز مى دهم . گفتم : زياده بفرما، گفت : تو را بس است .

و از جمله آداب آن است كه مالى كه داشته باشد در راه شيخ نهد تا در مصالح خود و مريدان صرف بكند، و او بدان مقدار قوت و لباس كه شيخ دهد قانع شود.

و از جمله آداب ترك امتحان است شيخ را، بلكه امتحان مريد شيخ را باعث اضرار به مريد شود. روزى مولانا جلال الدين به ديدن شيخ صدرالدين رفته بود. شيخ به تعظيم (تمام ) استقبال نمود و به سر سجاده خود بنشاند و برابر او به دو زانو (ى ادب ) بنشست . هر دو مراقب گشتند و در درياى پر نور حضور ربانى سباحى و سياحى كردند، مگر مريدى كه در مدرسه شيخ مجاور بود و آن را حاجى كاشى خواندندى ، از مولانا به طريق امتحان سوال نمود كه فقر چيست ؟ مولانا جواب نداد، و شيخ صدرالدين عظيم برنجيد. باز سوال كرد جواب نگفت . مولانا برخاست و روانه شد. شيخ تا در بيرونى مشايعت نموده باز گرديد، به غضب تمام گفت : اى پير خام و اى مرغ بى هنگام در آن وقت چه جاى سوال و كلام بود كه بى ادبى كردى ؟ سوالت را جواب صافى فرمود و تو بى خبر، حاليا حاضر وقت خود باش كه از عالم غيب زخم خورى . حاجى كاشى گفت : جوابم چه بود؟ گفت : آن كه (( الفقير اذا عرف الله كل لسانه )) . يعنى درويش تمام آن است كه در حضور اولياء الله سخن نگويد نه به زبان و نه به دل . يعنى (( اذا تم الفقر فهو الله )) . (285) بعد از سه روز حاجى كاشى را در باغ رندان به قتل رسانيدند، هر چه داشت بردند، نعوذ بالله من قهرهم .

شيخ را كه پيشوا و رهبر است   گر مريدى امتحان كرد او خر است
امتحانش گر كنى در راه دين   هم تو گردى ممتحن اى بى يقين
جراءت و جهلت شود عريان و فاش   او برهنه كى شود زان افتتاش (286)
امتحان همچون تصرف دان در او   تو تصرف بر چنان شاهى مجو
چون چنين وسواس ديدى زود زود   با خدا گرد و درآ اندر سجود
سجده گه را تر كن از اشك روان   كان خدايا وارهانم زين گمان
آن زمان كت امتحان مطلوب شد   مسجد دين تو پر خروب شد (287)

چون اولياء الله همچنان كه خلق را به ظاهر ايشان مى بينند باطن ايشان را نيز مى دانند، از اين جهت گفته اند: در نظر بزرگان دنيا، ادب ، ظاهر اعضاء را نگاه داشتن است ، مثلا به زانو نشستن و نظر در پيش كردن . اما در نظر بزرگان دين چنان كه اعضا را نگاه دارند دل را نيز از وسواس و طعن و انكار نگاه بايد داشت .

آورده اند كه سلطان بايزيد پيش از ولادت شيخ ابوالحسن خرقانى به دويست و يكسال به صحراى خرقان گذرش افتاد، استنشاق رايحه خوشى و نورى به نظرش آمد، مريدان تغير حال او را يافتند، ازو پرسيدند، خبر داد كه بعد از دويست و يكسال شيخ ابوالحسن متولد مى شود، و تمامى اوصاف او را بيان فرمود. مردم تاريخ را ضبط نمودند مطابق فرموده بايزيد شد. و بعد از تولد شيخ ابوالحسن به وى گفتند كه بايزيد همچنين خبرى نسبت به شما قبل از اين داده بود. شيخ گفت كه از راه باطن نيز به من خبر داده است .

منقول است كه ابوالحسن مدت دوازده سال هر روز على الصباح مى رفت به نزد قبر بايزيد تا چاشت به ادب در برابر مى ايستاد و (هر) مشكلى كه داشت از راه باطن بر وى حل مى شد. بعد از دوازده سال از قبر بايزيد ندايى دررسيد كه : يا ابالحسن وقت آن شد كه بنشينى . شيخ ابوالحسن گفت : اى بايزيد همتى بازدار كه مرد اميم و چيزى نخوانده و قرآن نمى توانم خواند و از شريعت چيزى نمى دانم . ندا آمد كه : يا اباالحسن آن چه به ما دادند از بركات تو بود. شيخ گفت : تو به دويست سال پيش از من بودى ؟ گفت : آرى ، ولى چون به خرقان گذر كردم نورى ديدم كه از خرقان به آسمان برسيد، و سى سال بود با خدا در حاجتى درمانده بودم ، ندا كردند كه : اى بايزيد آن نور را شفيع آر تا حاجت تو برآيد. گفتم : خداوندا آن نور چيست ؟ هاتفى ندا درداد كه : آن نور بنده اى است خاص كه آن را ابوالحسن مى گويند. شيخ ابوالحسن مى گويد كه : بايزيد گفت : فاتحه قرآن آغاز كن ، آغاز كردم ، چون به خرقان رسيدم قرآن را تمام كردم . و از شيخ ابوالحسن منقول است كه مى گفت كه : چهل سال است كه نفس خواهش دوغى مى كند و به وى نمى دهم .

حكم حق بر لوح مى آيد پديد   آن چنان كه حكم غيب بايزيد
همچنان آمد كه او فرموده بود   بوالحسن از مردمان بشنوده بود
كه حسن باشد مريد و امتم   درس گيرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نيز خوابش ديده ام   وز روان شيخ آن بشنيده ام
هر صباحى رو نهادى سوى گور   ايستادى تا ضحى اندر حضور
يا مثال شيخ پيشش آمدى   يا كه بى گفتى شكالش حل شدى
تا يكى روزى بيامد با سعود   گورها را برف نو پوشيده بود
توى بر تو برفها همچون علم   قبه قبه ديد و شد جانش به غم
بانگش آمد از حظيره شيخ حى   ها انا ادعوك كى تسعى الى
هين بيا اين سو بر آوازم شتاب   عالم ار برفست روى از من متاب (288)

در (( نفحات )) مذكور است كه انتساب شيخ ابوالحسن در تصوف به سلطان العارفين ابو يزيد بسطامى است ، و تربيت ايشان در سلوك از روحانيت شيخ ابو يزيد است . (289)

و از جمله آداب آن است كه حقوق شيخ فوق حقوق ساير ارباب حقوق است بلكه نسبت ندارد. ولادت صورى هر چند از والدين است اما ولادت معنوى مخصوص شيخ است . ولادت صورت را حيات چند روزه است ، ولادت معنوى را حيات ابدى است . و نجاست معنويه را شيخ به قلب و روح خود كناسى و تطهير مى نمايد. پير است كه به وسيله او نفس اماريه خبيثه ، مطمئنه مى گردد و از كفر جبلى به اسلام حقيقى مى آيد. پس ‍ سعادت خود را در قبول پير بايد بداند، و شقاوت خود را در رد او، زيرا كه متوسل به او به خدا مى رسد. رضاى حق تعالى در پس پرده رضاى پير است . تا مريد در مراضى پير، خود را گم نسازد به مراضات حق سبحانه و تعالى نرسد. آفت مريد در آزار پير است . هر زلتى كه غير از آن باشد تدارك آن ممكن است اما آزار پير را هيچ چيز تدارك نتوان نمود، و آزار پير بيخ شقاوت است .

هفدهم : حسن خلق است ، بايد كه گشاده رو و خوش طبع و خوشخوى باشد، با ياران ضجرت و تنگ خويى نكند، و از تكبر و عجب و تفاخر و دعوى و طلب جاه و رياست دور باشد، و به تواضع و شكستگى و خدمت با ياران بزرگ زندگانى كند، و بار خود بر ياران ننهد، و باركش و متحمل و بردبار باشد.

رنج خود و راحت ياران طلب   سايه خورشيد سواران طلب

و در موافقت ياران كوشد، و از مخالفت دور باشد.

و فى (( الكافى )) عن عبدالله بن سنان ، عن رجل من بنى هاشم قال : اربع من كل فيه كمل اسلامه ، و لو كان من قرنه الى قدمه خطايا لم ينقصه : الصدق و الحياء و حسن الخلق و الشكر. (290)

و در (( كافى )) از عبدالله بن سنان ، از مردى از بنى هاشم روايت كرده است كه : چهار چيز است كه در هر كس باشد اسلامش كامل است ، و اگر از فرق تا قدمش غرق در گناه باشد نقصى بر او وارد نمى كند: راستگوئى ، حياء، خوش خلقى و شكر.

و نصيحت گو و نصيحت شنو باشد، و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات را بسته دارد، و به نظر حرمت و ارادت به ياران نگرد، و به نظر حقارت به هيچكس از خلق خداى ننگرد، و به خدمت و دوستى ياران تقرب به حق جويد.

و فى (( مجالس ابن الشيخ (ره )) ) عن ابى جعفر محمد بن على الباقر عليهما السلام : ان رسول الله صلى الله عليه و آله قال : اذا كان يوم القيامة جمع الله الخلايق فى صعيد واحد و نادى مناد من عند الله ، يسمع آخرهم كما يسمع اولهم : اين اهل الصبر؟ فيقوم عنق - الى ان قال - ثم ينادى مناد آخر: اين اهل الفضل فيقوم عنق . ثم قال : فينادى مناد من عند الله ، يسمع آخرهم كما يسمع اولهم ، فيقول : اين جيران الله جل جلاله فى داره ؟ فيقوم عنق من الناس ، فيستقبلهم زمرة من الملائكة يقولون : ماذا كان عملكم فى الدنيا فصرتم اليوم جيران الله فى داره ؟ فيقولون : كنا نتحاب فى الله عزوجل و نتباذل فى الله . قال : فينادى مناد من عند الله : صدقتم عبادى ؛ خلوا سبيلهم لينطلقوا الى الجنة بغير حساب . ثم قال ابو جعفر عليه السلام : هولاء جيران الله فى داره ، يخاف الناس و لا يخافون ، و يحاسب الناس و لا يحاسبون . (291)

و در (( مجالس ابن شيخ )) از امام باقر عليه السلام روايت است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : چون روز قيامت شود خداوند آفريدگان را در يك سرزمين جمع كند و يك منادى از سوى خداوند ندا كند كه آخرين نفر هم بشنود همان گونه كه اولين نفر مى شنود، و گويد: كجايند اهل صبر؟ گروهى برخيزند... سپس منادى ديگرى ندا كند: كجايند اهل فضل ؟ گروهى برخيزند. سپس منادى ديگرى از سوى خداوند ندا كند كه آخرين نفر هم چون اولين نفر بشنود، و گويد: كجايند همسايگان خداى بزرگ در خانه او؟ گروهى از مردم برخيزند، پس دسته اى از فرشتگان به استقبال آنان آيند، گويند: مگر عمل شما در دنيا چه بود كه همسايگان خداى بزرگ گشته ايد؟ گويند: ما در راه خداى بزرگ با يكديگر دوستى مى نموديم ، و در راه خدا به يكديگر بذل و بخشش مى كرديم . پس مناديى از سوى خداوند ندا كند كه : اى بندگان من ، راست گفتيد؛ راهشان را باز كنيد تا بدون حساب به سوى بهشت روانه گردند. سپس امام باقر عليه السلام فرمود: اينان همسايگان خدا هستند در خانه او، مردم همه در هراس اند و آنان بيمى ندارند، و مردم همه مورد حساب قرار مى گيرند و آنان محاسبه نمى شوند.

قال عيسى عليه السلام : من لطمك على خدك فادر له الخد الآخر. و من اخذ قميصك فزده رداعك . و من هجرك ميلا فامض معه ميلين . (292)

عيسى عليه السلام گفت : هر كس سيلى بر گونه ات نواخت گونه ديگرى را برايش بگردان و پيش آر، و هر كس لباست را گرفت عبايت را نيز بر آن بيفزا، و هر كس به فاصله يك ميل از تو دورى گزيد تو به فاصله دو ميل با او همراهى كن . (293)

هجدهم : تسليم است به ظاهر و باطن . بايد كه مريد تصرفات خود را از خود محو كند و به تصرف اوامر و نواهى و تاديب شيخ زندگانى كند چون مرده در تحت تصرفات غسال ، زيرا كه گفته اند: الارادة ترك الارادة ، و الانابة درك الولاية . (294)

اى عزيز! گوى از دار و گير چوگان ، صاحب حالت است .

چون تو گويى در اين ميدان مينديش   كجا خواهى رسيد از كوشش خويش
برو تسليم چوگان شو زمانى   مگر يابى ز حال خود نشانى