كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۱۹ -


لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى حكايت كرد كه : روزى به قبيله اى فرود آمدم . پاره هايى گوشت قورمه ديدم كه به نخ كشيده شده بود. آن ها را به خوردن گرفتم . چون تمام خوردم ، زن صاحب خيمه پيش آمد و گفت : اين ها كه به نخ بود، چه شد؟ و من گفتم . من خوردم . و او گفت : اين ها خوراكى نبود. من زنى ام كه دختران را ختنه مى كنم و هر بار كه ختنه كنم ، ختنه شده را به اين نخ مى كشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حجاج قصد كرد، تا مردى را بكشد. و او گريخت و پنهان شد. اما، چند روزى پس از آن به نزد او آمد و گفت : اى امير! من فلان كسم . گردنم را بزن ! حجاج او را گفت : چه شد كه آمدى ؟ گفت : خدا كار امير را نيكو كند! همه شب به خواب مى ديدم كه مرا كشته اى . از اين رو خواستم ، يك بار بكشى . از او در گذشت و جايزه بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عبدالاعلى سلّمى ريا كار بود. و روزى گفت : مردم پندارد كه من ريا كارم و حال آن كه من ديروز روزه داشتم و امروز نيز روزه دارم و هيچكس را نگفتم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى نماز طولانى كرد. حاضران او را ستودند. چون از نماز باز ايستاد، گفت : با اين حال ، روزه دار نيز بودم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديو جانس با دوست ثروتمندش به سفر رفت . دزدان بر آن دو راه بگرفتند. رفيق گفت : واى برمن ! اگر مرا بشناسد و ديو جانس گفت : واى بر من ! اگر مرا نشناسند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سقراط را بى گناه به كشتن مى بردند. زنش بگريست . سقراط گفت : از چه رو مى گريى ؟ از آن رو كه ترا مظلوم مى كشند. گفت : خواهى تا مرا به ظالمى بكشند؟
شعر فارسى
از نشناس :
هردم زجهان عشق ، سنگى
بر شيشه نام و ننگم آيد
چون انديشم ز هستى تو
از هستى خويش ننگم آيد
شعر فارسى
از ضميرى :
شادم كه داد وعده به فرداى محشرم
كان روز، هيچ وعده به فردا نمى رسد.
در كتاب (روضه ) (ى كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: پروردگار، كسى را حفظ مى كند، كه او، دوست پدر خود را حفظ كند.
نيز از آن حضرت نقل شده است كه : چون دعا كنى ، پندار! كه خواسته ات ، بر در حاضرست .
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : چون حاجتى از خدا خواستى ، آن را نام ببر! كه همانا خدا دوست دارد خواسته نيازمندان ، در نزد او ناميده شود.
معارف اسلامى
در يكى از كتاب هاى تاريخى چنين ديدم از سخنان اميرالمؤمنين (ع )، در زوال دولت عباسى : حكومت عباسى ، آسانى يى ست كه دشوارى در آن نيست . اگر ترك و ديلم و هند گرد آيند تا آنان را از ميان بردارند، نتوانند كه آنان را نيست كنند. تا آنان كه غلامان و ارباب دولتشان از ميان برخيزند و پادشاهى از تركان با صدايى پرهيبت ، بر آنان چيره شود و از آغاز قلمروشان ، روى بدانان نهد. به هر شهر كه رسد، آن را بگشايد و هر پرچمى كه افراشته شود، آن را سرنگون كند واى ! واى ! بر آن كسى كه با وى در آويزد و همچنين پيوسته پيروز خواهد بود. سپس ، به حق ، آن پيروزى خويش به يكى از فرزندان من واگذارد تا گفتار و كردارش بر حق باشد.
صاحب تاريخ گويد: منظور، هلاكوست كه از ناحيه خراسان فرا رسيد. چه ، آغاز كار عباسيان از خراسانست و ابومسلم ، از براى آنان بيعت گرفت و سرگذشت كشتن مستعصم عباسى از سوى هلاكو معروف است و منظور از اين كه پيروزى خويش را به يكى از فرزندان من واگذارد، مهدى منتظر - درود خدا بر او باد! - است كه خروج او، چنانست كه در خبر آمده است .
معارف اسلامى
گفت : در (بهجة الحدائق ) آمده است كه كوفه و حله و مشهد، از قتل و غارت روزگار هلاكو در امان ماند. زيرا، چون وارد بغداد شد. پدرم و سيد بن طاووس و (ابن عز) فقيه ، بدو نامه نوشتند و پيش از فتح بغداد، از او امان خواستند هلاكو پس از فتح ، آنان را خواست و آن دو ترسيدند و جز پدر من ، كه به نزد او رفت . و او گفت : چگونه پيش از رويداد فتح به نوشتن نامه اقدام كرديد؟ گفت : زيرا اميرالمؤمنين (ع ) در آن خبر داده بود و خبر را بر او خواند.
شعر فارسى
امير خسرو دهلوى :
افعان بر آمد هر طرف
كان مه ، خرامان مى رسد
كاو از بلبل خوش بود
چون گل به بستان در رسد
امروز ميرم پيش تو
تا شرمسار من شوى
ور نه ، چه منت جان من ؟
فردا چو فرمان در رسد
آمد خيالت نيمشب
جان دادم و گشتم خجل
خجلت رسد درويش را
ناگه چو مهمان در رسد
شب ها، من زار زبون
باشم ز هجران بى سكون
هستم ميان خاك و خون
تا شب به پايان در رسد.
فگارى ، از بيت سوم اين ابيات تاءثير پذيرفته و گفته است :
بعد از عمرى كه ميهمان آمده اى
من بى خبر و تو ناگهان آمده اى
در خورد تو نيست نيم جانى كه مراست
اما چه كنم ؟ كه بى گمان آمده اى
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در اصطلاح عرفا، هيولارا (عنقا) مى نامند. زيرا، همچون (عنقا) ديده نمى شود و بدون صورت ، منشاء آثار نيست . و همان را (عنصر اعظم ) مى نامند. و نيز، در اصطلاح عرفا، (قشر) به علم ظاهرى اطلاق مى شود. كه (لب ) و باطنش را از فساد نگه مى دارد. همچون شريعت براى طريقت و طريقت براى حقيقت و آن كه حال و طريق خويش را به وسيله شريعت محفوظ ندارد، احوالش فاسد شود و طريقت او، به هوى و هوس و وسوسه مى گرايد. و آن كه طريقت را وسيله رسيدن به حقيقت نسازد، و آن را حفظ نكند، حقيقتش فاسد شود و به بيدينى و گمراهى كشيده شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
واعظى بر منبر بود. او را پرسيدند: على (ع ) با وجود استغراقش در نماز، چگونه متوجه گدا شد و انگشترى به وى داد؟ واعظ اين شعر خواند: مى نوشد و مستى او را سرمست نمى كند و از جام و نديم باز نمى ماند. مستى باده در اختيار اوست . چنان كه به مستى نيز همچون ديگران رفتار مى كند و با اينهمه ، برترين مردم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوقيس ، كنيزكى را مشتاق بود و كنيزك از وى دورى مى جست و آن قدر او را آزرد كه بيمار شد چون به نزع افتاد، كنيزك را آگه كردند و بر او مهربان شد و به ديدارش آمد و دو سوى در را به دست گرفت . و گفت : چگونه اى ؟ چون سخنش شنيد، گفت : چون مرا در احتضار ديد، بر من مهربان شد. اما، آن هنگام ، مرا كار ديگرى بود. او آمد و مرگ ميان ما فاصله بود. زمانى وصال خويش بچشاند كه وصل سودمند نيفتاد. سپس ، سر بر پاى او گذاشت و در گذشت . خدايش رحمت كناد!
شعر فارسى
سراينده اش شناخته نيست :
هر كس كه به دور فلك حادثه زاى
يك دم به مراد دل نشست از سروپاى
رقاض اجل ، زبهر نظار گيان
دستش بگرفت و گفت : بالا بنماى !
شعر فارسى
از مثنوى :
اين قضا را گونه گون تصريف هاست
چشم بندش يفعل الله ما يشاست
گر شود ذرات عالم پيچ پيچ
با قضاى آسمان ، هيچده ، هيچ
چون قضا بيرون كند از چرخ سر
عاقلان كردند جمله كور و كر
قبه اى بر خاستى گر از حباب
آخر اين خيمه ست بس واهى طناب
اين جهان و اهل آن ، بيحاصلند
هر دو اندر بى وفايى يكدلند
زاده دنيا، چو دنيا بيوفاست
گر چو رو آرد به تو، آن رو قفاست
نفس بد عهدست ، زان روكشتنى ست
اودنى و قبله گاه او دنى ست
نفس ها را لايق است اين انجمن
مرده را در خور بود گور و كفن
نفس اگر چه زيركست و خرده دان
قبله اش دنياست ، او را مرده دان !
اين هنرهاى دقيق و قال و قيل
قوم فرعونند، اجل چون آب نيل
سحرهاى ساحران ، آن جمله را
مرگ چوبى دان ! كه آن شد اژدها
جادويى ها را همه يك لقمه كرد
يك جهان پر شب بد، آن را روز خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش
بل ، همان نورست ، كان بوده ست پيش
هست افزونى او را بى دليل
كاو بود حادث به علت ها عليل
چون ز ايجاد جهان افزون نشد
آن چه اول او نبود، اكنون نشد.
شعر فارسى
در انس به كتاب :
انيس كنج تنهايى كتابسست
فروغ صبح دانايى كتابست
بود بى مزد و منت اوستادى
ز دانش بخشدت هر دم گشادى
نديمى ، مغزدارى ، پوست پوشى
به سر كار، گوياى خموشى
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قيمت ، هر ورق زان ، يك طبق در
عمارت كرده از رنگ اديمست
دو صد گل پيرهن در وى مقيمست
همه مشكين غزالان ، توى برتوى
ز بس رقت نهاده روى بر روى
ز يكرنگى ، همه يكروى و همپشت
كه ننهد هيچكس بر حرفش انگشت
گهى اسرار قرآن باز گويند
گه از قول پيمبر راز گويند
گهى باشد چون صافى درونان
به انوار حقايق رهنمونان
گهى آرند از طى عبارت
به حكمت هاى يونانى اشارت
گهى از رفتگان تاريخ خوانند
گه از آينده اخبارت رسانند
گهى ريزند از درياى اشعار
به جيب عقل ، گوهرهاى شهوار
به هر يك زين مقاصد چون دهى گوش
كنى از مقصد اصلى فراموش
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در كتاب (نجات ) گفته است : فلك ، حيوانى ست مطيع خداوند. پايان سخن محققى گفته است : هنگامى كه چيزهايى همچون (مگس ) و (سوسك ) زندگى دارند، چه چيز مانعست كه (خورشيد) و (ماه ) از زندگان نباشند؟ و عارفى ، در توصيف افلاك ، چه نيكو گفته است :
صوفيان كبود پوش ، همه
از غم دوست ، در خروش همه
آتش اندر دل و هوا در جان
كرده بر خاك ، آب ديده روان
شعر فارسى
از حافظ:
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى
گفت : بازآى ! كه ديرينه اين درگاهى
همچو جم ، جرعه مى خور! كه ز سر ملكوت
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى
بر در ميكده ، رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر، پاى
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى !
قطع اين مرحله ، بى همرهى خضر مكن !
ظلماتست ، بترس از خطر گمراهى !
شعر فارسى
نيز از حافظ:
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
ارادتى بنما! تا سعادتى ببرى
مى صبوح و شكر خواب صبحدم ، تا چند؟
به آه نيمشبى كوش و گريه سحرى !
بكوش خواجه ! و از عشق ، بى نصيب مباش !
كه بنده را نخرد كس به عيب بى هنرى
ز هجر و وصل تو در حيرتم ، چه چاره كنم ؟
نه در برابر چشمى ، نه غايب از نظرى
شعر فارسى
نيز از حافظ:
عمر بگذشت به بيحاصلى و بلهوسى
اى پسر! جام ميم ده ! كه به پيرى برسى
چه شكرهاست در اين شهر! كه قانع شده اند
شاهبازان طريقت ، به شكار مگسى
دوش ، در خيل غلامان درش مى رفتم
گفت : اى بيدل بيچاره ! تو يار چه كسى ؟
بال بگشا! و صفير از شجر طوبى زن !
حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى
كاروان رفت و تو در خواب و كمينگه در پيش ‍
وه ! كه بس بى خبرى از غلغل بانگ جرسى .
شعر فارسى
از مولانا جامى :
شير خدا، شاه ولايت ، على
صيقلى شرك خفى و جلى
روز احد چون صف هيجا گرفت
تير مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پيكان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شگفت
روى عبادت ، سوى محراب كرد
پشت به درد سر اصحاب كرد
خنجر الماس چو بنداختند
چاك به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون ، غنچه زنگارگون
آمد از آن گلشن احسان برون
گل گل خونش به مصلى چكيد
گشت چو فارغ ، زنماز، آن بديد
اين همه گل چيست ته پاى من ؟!
ساخته گلزار مصلاى من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت كه : سوگند به داناى راز!
كز الم تيغ ندارم خبر
گرچه زمين نيست خبردارتر
طاير من سدره نشين شد، چه باك !
گر شودم تن چو قفس چاك چاك
جامى ! از آلايش تن پاك شو!
در قدم پاك روان خاك شو!
شايد از آن خاك ، به گردى رسى !
گرد شكافى و به مردى رسى !
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عارف - عبدالرزاق كاشانى - در اصطلاحات گويد: عبدالرئوف ، كسى ست كه پروردگار، او را مظهر رحمت و راءفت خويش ساخته است و او، مهربان ترين آفريدگان خدا به مردم است . تنها در اجراى حدود شرعى ست كه از خود، راءفتى نشان نمى دهد. زيرا، حدى را كه نسبت به گناه ، بر او واجب شده است ، نوعى رحمت مى داند، كه بر دست او جارى مى شود. و گرچه ، به ظاهر، عذاب تلقى مى شود، اما، در واقع ، رحمتى ست كه جز ويژگان ، آن را به ذوق ، در نمى يابند. از اين رو، اجراى حدود توسط او، همان كرامت باطنى ست كه از او به ظهور مى رسد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شيخ مقتول ابوالفتح شهاب الدين يحيى خواهرزاده شهاب الدين سهروردى ست .
مرد رياضت و سفر بود. به حلب رفت و ملك طاهر او را گرامى داشت و فقيهان ، بر او حسد ورزيدند فرمان به قتلش رفت و در سال 586 كشته شد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
مردم كوفه از حاكم خود، به ماءمون شكايت بردند و او گفت : از او سعايت نكنيد! و من ، داناتر و دادگرتر از او در همه كارگزاران خود نمى شناسم . دادخواهان گفتند: اگر چنين است ، از او، به هر شهر بهره اى برسان ! تا در عدل با ما برابر باشند. و اگر اميرالمؤمنين چنين كند، بهره ما از او، بيش از سه سال نيست . ماءمون خنديد، و او را بر كنار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر ترا فرمانروايى دهند، از خويشاوندانت ياورى مخواه ! كه به تو آن رسد، كه به عثمان بن عفان رسيد. و حقوق خويشان خود به مال ده ! نه به فرمانروايى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در اين نكته كه آيا انسان قادرست كه اخلاق خويش دگرگون كند، يا نه ، اختلاف كرده اند و غزالى در احياء (العلوم ) و محقق توسى ، در اخلاق ، با توسل به گفته پيامبر (ص ) كه فرمود: اخلاق خويش نيكو كنيد! گويند: مى توان . و برخى از بزرگان تابع نظريه دوم اند و شاعرى در تاءييد اين گروه گفته است : هر درد را دارويى ست كه به آن به مى شود. اما نادانى مداواگر خويش را خسته مى كند. و در ديوان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ) آمده است كه : هر جراحت را دوايى ست و بدخويى بى دواست .
و (راغب ) در (ذريعه ) گويد: آنان كه تابع نظر عدم امكان دگرگونى در اخلاقند، نظرشان (بالقوه ) است و اين ، درست است . زيرا، غير ممكن است كه كسى از (تخم سيب )، سيب بچيند. و كسى كه معتقد به دگرگونى شد اخلاق است . به فعل رسيدن آن قوه را در نظر دارد. و فاسد شدن آن را به اهمالش . زيرا، ممكنست كه دانه ، با مواظبت ، به درخت ، خرما تبديل شود و يا مهمل شود و بگندد. بدين سان ، اختلاف اين دو دسته ، بر حسب اختلاف نظرشان است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، مردى را كه نرمش بسيار داشت ، فرمانروايى خراسان داد. و زنى ، روزى به نزد او به دادخواهى آمد و از او بهره اى نديد. زن ، او را گفت : دانى كه اميرالمؤمنين چرا ترا به فرمانروايى برگزيده است ؟ گفت : نه . گفت : خواهد بداند كه امر خراسان بى والى به سر رود؟
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور عباسى ، سپاهيان خويش را گفت : راست گفته است ، آن خود گفته است سگ خويش را گرسنه بدار! تا از پيت آيد. و آنان گفتند: آرى ! و چه بسا كه ديگرى گرده نانى به وى نمايد و از پى او برود و ترا رها كند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گفته اند: عبدالملك ، پيش از آن كه به خلافت رسد، همواره مقيم مسجد حرام بود و نماز و تلاوت قرآن را مراقبت مى كرد. چنان كه او را (كبوتر مسجد) گفتند و چون خبر خلاف به وى رسيد، قرآن در آغوش داشت . آن را به زمين نهاد و گفت : اينك ! جدايى ميان من و تو فرا رسيد.
سخن عارفان و پارسايان
بشر حافى را گفتند: ما را پند ده ! گفت : به خانه ات بنشين ! و ترك اميرى كن ! تا به سرورى رسى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: خواهى به خلافت رسى و كنيزت بميرد؟ گفت : نه ! زيرا، كنيز از دست دهم و مردم را نيز به تباهى كشم .
پيامبر (ص ) فرمود: آن كه بترسد، شبانه به سفر رود، و آن كه شبانه به سفر رود، به منزل رسد. در تفسير اين سخن گفته اند: آن كه از خدا و رستاخيز بترسد، به روزگار جوانى و نيرو و سياهى مو، در عبادت مى كوشد. و سفر شبانه را كنايه از عمل نيك روزگار جوانى دانسته اند. چنان كه صبح را به پيرى تعبير كرده و گفته اند: در بامداد، از مردم شرافتمند ستايش مى شود. يعنى : آدمى ، چون به پيرى رسد، از طاعات روزگار جوانيش قدردانى مى شود.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
و نيز: آن كه ترسانست ، همواره شب بيدارست . چنان كه از ربيع بن خيثم نقل كرده اند كه شب ها را به عبادت مى گذارند. بارى ، دخترش او را گفت : مردم ، همه در شب مى خوابند تو چرا نمى خوابى ؟ گفت : دخترم ! پدرت از (بيات ) (يعنى شبيخون ) مى ترسد يعنى سخن پروردگار كه گفت : (ان ياءتيهم باسنا بياتا و هم نائمون )
معارف اسلامى
اميرالمؤمنين (ع ) در جنگ ها، فرزندش (محمدبن حنفيه ) را پيش ‍ مى فرستاد و حسن و حسين (ع ) را اجازه نمى داد. و مى گفت : او، فرزند منست و اين دو، فرزندان پيامبر خدايند.
معارف اسلامى
محمد بن حنفيه را گفتند: چگونه است كه پدرت ترا به جنگ اجازه مى دهد و آن دو را باز مى دارد؟ گفت : من ، دست راست اويم و آن دو، چشمان وى . و او با دست راستش ، از چشمانش دفاع مى كند.
شعر فارسى
از مثنوى :
ظاهرت چون گور كافر پر حلل
و اندرون ، قهر خدا عز و جل
از برون ، طعنه زنى بر با يزيد
وز درونت ، ننگ مى دارد يزيد
هر چه دارى در دل از مكر و رموز
پيش ما پيدا بود، مانند روز
گر بپوشيمش ز بنده پرورى
تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟
شعر فارسى
از نشناس
خونريز بود هميشه در كشور ما
جان ، عود بود هميشه در مجمر ما
دارى سر ما، وگرنه دور از بر ما
ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما
شعر فارسى
در مناجات :
به دردى ، كه زخمش پديدار نيست !
به زخمى كه با مرهمش كار نيست !
به شرمى كه در روى زيبا بود!
به صبرى كه در ناشكيبا بود!
به عزلت نشينان صحرانورد!
به ناحن كبودان شب هاى سرد!
ندانم ، در اين دير مينو سرشت
مسلم چرا شد بقا در بهشت ؟
ازين خوب تر خود نشايد دگر
تو گويى كه از خوب تر، خوب تر
شعر فارسى
از نشناس :
نحوى يى گفت در ميان عوام
(كان ) گه ناقص است و گاهى تام
تام از اسم بهره ور باشد
ليك ، همواره بى خبر باشد
و آن كه ناقص بود، خبردار است
خبرش همچو اسم ، ناچار است
عامى يى بانگ بركشيد كه : هى
مولوى ! قول منعكس تا كى ؟
بى خبر را به عكس خوانى تام
باخبر را به نقض ، دانى نام
تام ، آن كس بود كه با خبرست
ناقص آن ، كز خبر، نه بهره ورست
خبر آمد دليل آگاهى
جهل ، برهان نقض و گمراهى .
پيش ارباب دانش و عرفان
كى بود اين تمام و آن ، نقصان ؟
لب گشاد و در حقيقت سفت
گفت : خوش نكته اى كه نحوى گفت !
كامل و تام باشد آن الحق !
كه در اسم حقست مستغرق
ساخت حق ز اسم خويش بهره ورش
نيست ز احوال ما سوى خبرش
هر كسى زآن كلام آمد هيچ
معنى يى خواسته مناسب خويش
اين خلافى كه مى شود مفهوم
هست ناشى ز اختلاف فهوم
شعر فارسى
از خواجه حافظ:
اى دل ! به كوى عشق ، گذارى نمى كنى
اسباب ، جمع دارى و كار نمى كنى
ميدان به كام خاطرو گويى نمى زنى
باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى
اين موج خون كه مى زند اندر جگر، چرا
در كار رنگ و بوى نگارى نمى كنى ؟
گر ديگران به عيش و طرب ، خردمند و شاد
اى دل ! تو اين معامله ، بارى نمى كنى
مشكين از آن نشد دم خلقت ، كه چون صبا
بر خاك كوى دوست ، گذارى نمى كنى
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
علامه ، در كتاب (تحفه ) اصرار دارد، كه فلك زهره ، فراتر از فلك خورشيدست و فاضل ، مولانا (غياث الدين جمشيد كاشى ) در رساله (سلم السماوات ) نظر او را رد مى كند.
شعر فارسى
شعر:
دل نهاديم به بيداد، عطاى تو كجاست ؟
ما خود از جور نناليم ، وفاى تو كجاست ؟
شعر فارسى
سعدى گويد:
آن كه برگشت و جفا كرد و به هيچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خريد
شعر فارسى
شيخ ابوالحسن خرقانى به زبان پهلوى گفته است :
تا گبر نشى ، با تو كسى يار نبو
ورگبر شى از بهر بتى ، عار نبو
آن را كه ميان ، بسته به زنار نبو
او را به ميان عاشقان كار نبو
شعر فارسى
رباعى جسام :
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وى همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه ؟ حديث ما بود دراز
شعر فارسى
و نيز از اوست :
آن دل كه تو ديده اى زغم ، خون شد و رفت
وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت
روزى ، به هواى عشق ، سيرى مى كرد
ليلى صفتى بديده ، مجنون شد و رفت .
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير:
گويند: به حشر، گفتگو خواهد بود
و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود
از خير محض ، جز نكويى نايد
خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عارفى گفت : اگر دل ، دوستى دنيا بچشد، فزونى پندها او را مفيد نيفتد، آن سان كه چون بيمارى ، در تن استوار شود، دارو ويرا سود نبخشد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: بنده را چون ايمان فزونى گيرد، تنگى روزى بيش ‍ شود. و نيز در اين زمينه فرمود: اگر اصرار مؤمنان در طلب روزى نمى بود، پروردگار، آنان را از اين حال ، در تنگى بيشترى مى گذاشت .
و نيز در اين زمينه فرمود: از آدمى زادگان مؤمنى نبود، كه فقير نباشد و كافرى نبود، كه بى نيازى نباشد. تا اين كه ابراهيم آمد و گفت : (ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا) و خداوند، ميان هر دو گروه ، نياز و مال را يكسان كرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
بزرگى ، عارفى را به بيمارپرسى رفت و او را به بيمارى هاى گوناگون و دردهاى شديد، مبتلا ديد و به تسليت ، وى را گفت : اى فلان ! آنكه بر بلا شكيبا نبود، در عشق ، صادق نيست . و عارف گفت : چنان كه گفتى ، نيست . و اما، آن كه لذت خويش در بلا نيابد، در عشق صادق نيست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عارفى را ملكى بود، خواست تا بفروشد و به صدقه دهد. يكى از يارانش ‍ او را گفت : كاش بهر زن و فرزند خويش ذخيره نهى ! و او گفت : بهر خويش ‍ نزد خدا ذخيره نهم و او بهر زن و فرزندم به ذخيره نهد.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
اولياء چهاراند: سالك محض ، مجذوب محض ، سالك مجذوب - كه سلوكش بر جذبه اش مقدم باشد و مجذوب رهرو - كه بر عكس ‍ سومى ست -
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
جذبه اى از جذبات حق ، با عمل جن و انس برابرست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
پارسايى چهل سال روزه داشت و كسى از خويش و بيگانه ندانست . چه ، غذايش را مى گرفت و آن را در راه به صدقه مى داد. خانواده اش ‍ مى پنداشتند كه در بازار خورده است و بازاريان گمان مى بردند، كه در خانه خورده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
تصوف ، به فقر دست يازيدنست و بخشش را حقيقت بخشيدن را ايثار و ترك اختيار.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
عارف ، آنست كه پروردگار، صفات و نام ها و كردارهاى خويش را به شهود او رسانده باشد. و معرفت ، حالتى ست كه عارف را از راه شهود حاصل شود.
و شيخ ، انسان كاملى ست در علوم (شريعت ) و (طريقت ) و (حقيقت ) به حد كمال رسيده ، كه مى تواند به تكميل ديگرى پردازد و بر بهبودى آنها قادرست و آنان كه آمادگى هدايت شدن دارند، به نعمت رهبرى او مى رسند.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفتند: بى زنى را هزار اندوه است . و گفتمشان : در زناشويى نيز:
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر (ص ) فرمود: اى بينوايان ! جان هاى خويش را پاك كنيد! و به دل ، از خدا خشنود باشيد! تا تهيدستى تان را ثواب دهد. و اگر چنان نكنيد، شما را پاداشى نيست .
شعر فارسى
از مثنوى
آهويى را كرد صيادى شكار
اندر آخور كردش آن بى زينهار
در ميان آخور پر از خران
حبس آهو كرد چنين استمگران
آهو از وحشت ، به هر سو مى گريخت
او به پيش آن خران چون كاه ريخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
كاه مى خوردند همچون نيشكر
گاه ، آهو مى رميد از سو به سو
گه ز دودوگرد، گه مى تافت رو
هر كه را با ضد وى بگماشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
زين بدن ، اندر عذابى سر به سر
مرغ روحت بسته با حبس دگر
روح باز است طبايع بازها زاغها
دارد از زاغان ، تن او داغ ها
او بمانده در ميانشان خوار و زار
همچو بوبكرى ميان سبزوار
حد ندارد اين سخن ، و آهوى ما
مى گريزد اندر آخور جابه جا
آن خرك از طعمه و از خوردن بماند
پس ، به رسم دعوت ، آهو را بخواند
سر بجنبانيد: سيرم اى فلان !
اشتهايم نيست ، هستم ناتوان
گفت : مى دانم : كه نازى مى كنى
يا زناموس ، احترازى مى كنى
گفت آهو يا خر! اين طعمه ى تواست
زان كه اجزاى توزين زنده ى تواست
من ، اليف مرغزارى بوده ام
در ظلال و روضه ها آسوده ام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
كى رود آن خوى و طبع مستطاب ؟!
گر گدا گشتم ، گدا رو كى شوم ؟!
گر لباسم كهنه گردد، من نوم
گفت خر: آرى ! همى زن لاف لاف
در غريبى خوش بود گفتن گزاف
گفت : نافم بس گواهى مى دهد
منتى بر عود و عنبر مى نهد
ليك ، آن را بشنود صاحب مشام
بر خر سرگين پرست آمد حرام
بهر اين گفت آن نبى مستجيب
انماالاسلام فى دنيا غريب
زان كه خويشانش همه از وى رمند
گرچه يارانش ملايك همدمند
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقان هم فى صلواة دائمون
نه به پنج آرام گيرد آن خمار
كه در آن سرهاست نه با صد هزار
نيست زرغبا ميان عاشقان
سخت مستسقى ست جان عاشقان
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: اميرالمؤمنين (ع ) بر منبر گفت : هيچيك از شما، مزه ايمان را نمى چشد، مگر اين كه بداند كه آن چه كه بايد به او برسد، خطا نمى كند. و آن چه خطا مى كند، از آن او نيست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: كسى زندانى ست ، كه دنيايش او را از دسترسى به آخرت باز داشته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه : موسى ، خضر را گفت : مرا پندى ده ! و او گفت : خود را به چيزى پيوسته دار! كه با او از چيزى زيان نبينى . همچنان كه بى آن ، از چيزى سود نبينى . مقنول از كافى .
شعر فارسى
از شيخ آذرى :
شنيده ام كه در اين طارم زراندودست
خطى كه عاقبت كار، جمله محمودست
ز تاب قهر، مينديش ! و نااميد مباش !
كه زير سايه جودست ، هر چه موجودست
مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم
كه لطف دوست همه آن كند، كه بهبودست
مگر كه هم كرم او كند تدارك ما
وگرنه كيست كه او دامنى نيالوده ست ؟
حذر كن از نفس گرم آذرى ، زنهار!
كه آه سوخته ، مقبول حضرت جودست
داد از ستم نرگس دايم مستش !
وز لطف پريشان بلند و پستش
مى ترسم از آن كه همچنان در عرصات
خون ريزد و هيچكس نگيرد دستش
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسين يزدى :
بخشاى ! بر آن كه بخت ، يارش نبود
جز خوردن اندوه تو، كارش نبود
در عشق تو حالتيش باشد، كه در آن
هم با تو و هم بى تو قرارش نبود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از وصيت پيامبر (ص ) به ابوذر:
اى ابوذر! چون بامداد كردى ، در انديشه شبانگاه مباش ! و چون به شامگاه رسيدى ، از بامداد ياد مكن ! از تندرستى ات بيش از بيمارى برخوردار شو! و زندگيت را پيش از مردن قدر بدان ! چه ، ندانى كه فردا، نام تو، چه خواهد بود. اى ابوذر! به زندگيت ، بيش از مالت علاقه مند باش . ابوذر! آن كه علم آموزد، تا مردم را به خويش توجه دهد، نسيم بهشت را در نخواهد يافت . ابوذر! به كوچكى گناه ، منگر! بل ، بنگر! تا چه كسى را عصيان مى ورزى . اى ابوذر! آن چه را كه از آن بهره اى ندارى ، رها كن ! و از سخنى كه ترا سودى نرساند، بپرهيز! همچنان كه ثروت خويش را نگه مى دارى ، زبان خود را نگاه دار! ابوذر! اگر به مرگ و مسير آن بنگرى ، آرزو و غرور را به خشم مى نگرى .
شعر فارسى
از ملا محمد صوفى :
مى بارم اشك سرخ بر چهره زرد
باشد كه دلت نرم شود زين غم و درد
حال من دلخسته چه پرسى ؟ كه مرا
پولاد، به آب نرم مى بايد كرد.
شعر فارسى
از ميرزا احسانى :
شب از خيال تو ممنون شديم بيش از پيش
چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد.
شعر فارسى
از سلطان مصطفى :
داده ام جان ، كه به دست آمده دامان غمش
نوبت تست دلا! جان تو و جان غمش
هر چه باداباد! حرفى چند مى گويم به او
كار خود در عاشقى اين بار، يكسر مى كنم
شعر فارسى
از فغانى :
مجلس عيش است ، كوته كن فغانى درد دل !
اين حرارت جاى ديگر كن . كه ما خود آتشيم
شعر فارسى
ولى دشت بياضى :
در بزم تو، دل بار غم عيش كشيد
يك جرعه زكام دوستكامى نچشيد
با دشمنيت ، چه دوستى ها كه نكرد!
وز دوستيت ، چه دشمنى ها كه نديد!
شعر فارسى
و نيز از اوست :
هر چند سگش وفا زما مى بيند
از يار دلم همان جفا مى بيند
چون ترك جفا كند؟ نگارى كه به خلق
هر چند جفا كند، وفا مى بيند
و نيز از اوست :
اى دل ! چو آشناى غمى ، ترك او مكن !
هر روز با كسى نتوان آشنا شدن
شعر فارسى
از بهاء ولد - فرزند عارف رومى :
آن دل كه من آن خويش پنداشتمش
هرگز بر هيچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت مرا بى كس و آمد بر تو
نيكو دارش ! كه من نكو داشتمش
شعر فارسى
انورى ، در تسليت به يكى از شاهان معاصر خويش كه به روزگار پيرى ، بينايى از دست داده بود، سروده است :
شاها! به ديده اى كه دلم را خداى داد
در ديده تو معنى نيكو بديده ام
چون كردگار، ذات شريفت بيافريد
گفت : اى كسى كه بر دو جهانت گزيده ام
راضى نيم به آن كه به غيرى نظر كنى
زيرا كه از براى خودت پروريده ام
چشم جهانيان ز پى ديدن جهان
و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام
تكحيل آن ، ز هيچكس اندر جهان مدان !
كان كحل غير تست كه من در كشيده ام
شعر فارسى
از ضميرى :
چو مى بينم كسى از كوى او دلشاد مى آيد
فريبى كز وى اول خورده بودم ، ياد مى آيد
شعر فارسى
از عبيد زاكانى :
گرم اقبال روزى يار گردد
غنوده بخت من ، بيدار گردد
برآن درگاه خواهم داد ازين دل
مسلمانان ! مرا فرياد ازين دل !
دلى دارم كه از جان بر گرفته
اميد از كفر و ايمان بر گرفته
(دلى ريشى ، غم اندوزى ، بلايى
به دام عشق خوبان مبتلايى )
دلى شوريده شكلى ، بيقرارى
دلى ديوانه و آشفته كارى
(دلى دارم ، غم دورى كشيده
زچشم يار، رنجورى كشيده )
دلى ، كاو از خدا شرمى ندارد
ز روى خلق ، آرزمى ندارد
به خون آغشته اى ، سودا مزاجى
كهن بيمار عشق بى علاجى
مشقت خانه عشق آشيانى
محبت نامه بى دودمانى
سيه روى پريشان روزگارى
چو زلف دلبران آشفته كارى
هميشه در بلاى عشق ، مفتون
سراپاى وجودش ، قطره خون
درون خويش دايم ريش خواهد
بلا هر چند بيند، بيش خواهد
ز دست اين دل ديوانه مستم
درون سينه ، دشمن مى پرستم
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون علقمه خارجيه را به اسيرى گرفتند، و به نزد حجاجش آوردند، و پيش از آن ، ميان او و حجاج ، جنگهاى سخت رفته بود. حجاج ، او را گفت : اى دشمن خداى ! همچون ماده شترى كور، به شمشير خويش ، مردم را به رنج افكندى و علقمه ، همچنان كه سر به زير افكنده بود، گفت : واى بر تو! بر من رعد و برق مى زنى ؟ آنچنان از خدا ترسانم ، كه تو در نظرم از مگسى كمترى . حجاج گفت : سر بر گير! و مرا بنگر! علقمه گفت : خوش ندارم كسى را بنگرم كه خدا او را نمى نگرد. حجاج گفت : اى مردم شام ! درباره خون او چه گوييد! همگان گفتند: اى امير! خونش ترا حلال باد! و علقمه گفت : واى بر تو! كه همنشينان برادرت - فرعون - از همنشينان تو، ستوده تر بودند. كه چون درباره موسى و هارون از آنان نظر خواست . گفتند: او و بردارش را نگاه دار! و اين بدكاران به كشتن من فرمان مى دهند. آنگاه حجاج ، گفت تا بكشندش .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شقيق بلخى مردى را گفت : فقيرانتان چه مى كنند؟ گفت : اگر يابند، خورند و نيابند، بردبارى كنند. شقيق گفت : سگان بلخ نيز چنين كنند. مرد گفت : شما چه كنيد. شقيق گفت : اگر يابيم ، ايثار كنيم . و نيابيم - شكر بگزاريم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى با معاويه غذا مى خورد، معاويه در لقمه اش مويى ديد و او را گفت : موى از لقمه ات برگير! مرد گفت : آنچنان مرا مى نگرى ، كه موى در لقمه مى بينى ! بخدا كه زين پس ، با تو غذا نخورم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديگرى با معاويه همسفره بود. و بزغاله بريانى را كه بر سفره بود، مى دريد و به اشتهاى تمام مى خورد. معاويه او را گفت : چنان او را مى درى كه گويى مادرش شاخت زده است . و او گفت : تو چنان بر او مهر مى ورزى ، كه گويى مادرش ترا شير داده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى با حسن بصرى در باره ازدواج دخترش مشورت كرد. و حسن او را گفت : او را به مردى پرهيزگارى ده ! كه اگر او را دوست دارد، گرامى دارد و اگر دوست ندارد، نيازارد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
راغب در (محاضرات ) گفته است : اعشى ، شاعرى دائم الخمر بود و از اشعار او اينست كه :
و كاءس شربت على لذة
و اخرى تداويت منها بها
اعشى ، در خانه يك ميفروش فارسى زبان مرد. ميفروش را سبب مرگ اعشى پرسيدند. گفت : (منها بها بكشتش )
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : خير مرد، در نيمه دوم زندگى او پديد آيد. كه : نادانيش ‍ برود، كارش فزونى گيرد، رايش جمع شود و شر زن در نيمه دوم عمر پديد آيد يعنى : خويش زشتى گيرد، زبانش تيز شود و نازا شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شهرزورى گفت : شوخى ، هيبت را نابود كند، همچنان كه آتش ، هيزم را.
معارف اسلامى
جدول سالهاى خلافت عباسيان و سالهاى زندگى و خلافت آنان
نام تولد خلافت وفات نام تولد خلافت وفات
سقاح 103 132 136 راضى 297 322 329
منصور 94 136 158 متقى 298 329 357
مهدى 126 158 169 مستكفى 292 333 338
هادى 144 169 170 مطيع 300 322 364
رشيد 148 170 193 طايع 320 363 393
امين 170 198 218 قادر 335 381 422
ماءمون 170 198 218 قائم 391 422 467
معتصم 180 218 227 مقتدى 457 467 487
واثق 195 227 232 متسظهر 470 487 512
متوكل 203 232 247 مسترشد 485 512 529
منتصر 223 247 248 راشد 488 529 531
مستعين 217 248 252 مقتفى 489 531 555
معتز 213 252 260 مستنجد 518 555 566
مهتدى 213 255 256 مستضىء 536 566 575
معتمد 246 256 299 ناصر 554 575 642
معتضد 250 279 289 ظاهر 572 622 623
مكتفى 248 289 289 مستنصر 589 624 640
مقتدر 285 289 320 مستعصم 610 640 656
قاهر 287 320 339