امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۵ -


خواند مير: غياث الدين بن همام الدين حسينى كه از اهل سنت است در تاريخ خود پس از بيان واقعه داستان غدير و نزول آيه تبليغ و بيان حديث ولايت‏بدين عبارت: من كنت مولاه فهذا على مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله، و ادر الحق معه حيث كان گويد: پس امير المؤمنين - كرم الله وجهه - به موجب فرموده حضرت رسالت صلى الله عليه (و آله) و سلم درخيمه نشست تا طوائف خلايق به ملازمتش رفته، لوازم تهنيت‏به تقديم رسانيدند.و از جمله اصحاب: امير المؤمنين عمر بن الخطاب - رضى الله عنه - جناب ولايت مآب را گفت: بخ بخ يابن ابيطالب! اصبحت مولائى(40) و مولى كل مؤمن و مؤمنة.يعنى خوشا حال تو! اى پسر ابوطالب! بامداد كردى در وقتى كه مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه بودى!

بعد از آن امهات مؤمنين بر حسب اشارت سيد المرسلين به خيمه امير المؤمنين رفته شرط تهنيت‏بجاى آوردند.(41)

و مير محمد بن خاوند شاه معروف به ميرخواند، در تاريخ خود بعينه همين عبارات را به پارسى آورده است.(42)

بارى خصوص تهنيت و تبريك شيخين (ابوبكر و عمر) را جمع كثيرى علاوه بر علماى شيعه - رضوان الله عليهم - از علماى عامه از ائمه تاريخ و تفسير و حديث، چه مسندا با سندهاى صحيح با رجال موثقى كه منتهى به ابن عباس و ابو هريرة و زيد بن ارقم و برآء بن عازب مى‏شود، و چه مرسلا روايت كرده و در كتب خود ذكر كرده‏اند.

بعضى از عامه به لفظ بخ بخ لك يا على و بعضى به لفظ هنيئا لك و بعضى به لفظ طوبى لك آورده، و از سوى ديگر بعضى به لفظ اصبحت، و بعضى به لفظ امسيت، و بعضى به لفظ اصبحت و امسيت.و اين گفتار و تهنيت را جماعتى از عمر، و جماعتى ديگر از ابوبكر و عمر هر دو ذكر كرده‏اند.و مفاد متن حديث نيز مختلف است‏بعضى به لفظ مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة و بعضى به لفظ مولى كل مؤمن و مؤمنة و بعضى به لفظ مولى كل مؤمن و بعضى به لفظ مولى كل مسلم و بعضى به لفظ مولاى و مولى كل مسلم ذكر كرده‏اند.و ما فشرده و شالوده آنچه را كه علامه امينى - رحمة الله عليه - در اينجا ذكر كرده است‏با سبك و ترتيب خود مى‏آوريم: اول: حافظ احمد ابن عقده در كتاب «ولايت‏» ، و حافظ ابو عبد الله مرزبانى در كتاب «سرقات الشعر» ، و حافظ على بن عمر دارقطنى بنا به نقل ابن حجر در «صواعق‏» ، و ابو محمد عاصمى در كتاب «زين الفتى‏» ، و حافظ ابو عبد الله گنجى در كتاب «كفاية الطالب‏» ، و ابن حجر عسقلانى هيتمى در كتاب «الصواعق المحرقة‏» ، و شمس الدين مناوى شافعى در كتاب «فيض القدير» ، و ابو عبد الله زرقانى در كتاب «شرح المواهب‏» و سيد احمد زينى دحلان در كتاب «الفتوحات الاسلامية‏» بدين عبارت آورده‏اند كه: فقال ابوبكر و عمر: امسيت‏يابن ابى طالب! مولى كل مؤمن و مؤمنة. «پس ابوبكر و عمر گفتند: اى پسر ابو طالب! شب كردى در حالى كه مولاى هر مؤمن و هر مؤمنه‏اى هستى‏» .

دوم: حافظ ابو عبد الله ابن بطة در كتاب «الابانة‏» ، و قاضى ابوبكر باقلانى در «تمهيد الاصول‏» بدين عبارت ذكر كرده‏اند: ان ابابكر و عمر لما سمعا قالا: يابن ابى طالب! انت مولى كل مؤمن و مؤمنة! «ابوبكر و عمر چون شنيدند گفتند: اى پسر ابوطالب! تو مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى‏» !

سوم: حافظ ابوبكر ابن شيبة در كتاب «المصنف‏» ، و احمد بن حنبل در «مسند» خود، و حافظ ابو عباس شيبانى، و حافظ ابو يعلى موصلى در «مسند» خود، و حافظ ابو سعد سمعانى در «فضائل الصحابة‏» ، و ابو الفرج ابن جوزى حنبلى در «مناقب‏» خود، و ابو المظفر سبط ابن جوزى حنفى در «تذكرة خواص الامة‏» ، و عمر بن محمد ملا در «وسيلة المتعبدين‏» ، و حافظ محب الدين طبرى در «الرياض النضرة‏» ، و شيخ الاسلام حموئى در «فرائد السمطين‏» ، و ولى الدين خطيب در «مشكاة المصابيح‏» ، و جمال الدين زرندى در «نظم درر السمطين‏» ، و ابو الفداء ابن كثير شامى شافعى در «البداية و النهاية‏» ، و تقى الدين مقريزى مصرى در «خطط‏» ، و نور الدين ابن صباغ مالكى در «الفصول المهمة‏» ، و كمال الدين ميبدى در «شرح ديوان منسوب به امير المؤمنين‏» ، و جلال الدين سيوطى در «جمع الجوامع‏» بنا به نقل «كنز العمال‏» ، و نور الدين سمهودى شافعى در «وفآء الوفاء باخبار دار المصطفى‏» ، و سيد على بن شهاب الدين همدانى در «مودة القربى‏» ، و سيد محمود شيخانى قادرى در «الصراط السوى فى مناقب آل النبى‏» ، و شيخ احمد باكثير مكى در «وسيلة المآل فى عد مناقب الآل‏» ، و ميرزا محمد بدخشانى در «مفتاح النجا فى مناقب آل‏العبا» ، و شيخ محمد صدر العالم در «معارج العلى فى مناقب المرتضى‏» ، و ابو ولى الله عمرى دهلوى، و سيد محمد صنعانى در «الروضة الندية شرح التحفة العلوية‏» ، و مولوى محمد مبين لكهنوى در «وسيلة النجاة‏» ، و شيخ محمد حبيب الله شنقيطى مالكى در «كفاية الطالب فى حياة على بن ابيطالب‏» بدين عبارت آورده‏اند كه: قال عمر: هنيئا لك يابن ابى طالب! اصبحت و امسيت مولى كل مؤمن و مؤمنة!

«گوارا باد بر تو اى پسر ابوطالب! صبح كردى و شب كردى در حالى كه مولاى هر مؤمن و مؤمنه‏اى بودى‏» !

چهارم: حافظ ابو جرير طبرى در «تفسير» خود، و حافظ ابو سعيد خرگوشى در «شرف المصطفى‏» ، و ابو حامد غزالى در «سر العالمين‏» ، و اخطب خطبآء خوارزم موفق بن احمد حنفى در «مناقب‏» خود، و فخر الدين رازى شافعى در «تفسير» خود، و نظام الدين قمى نيشابورى، و سيد عبد الوهاب حسينى بخارى، و محمد محبوب عالم در «تفسير شاهى‏» بدين عبارت آورده‏اند كه: فلقيه عمر فقال: هنيئا لك يابن ابى طالب! اصبحت و امسيت مولى كل مؤمن و مؤمنة. «عمر او را ديد و گفت: گوارا باد بر تو اى پسر ابوطالب! صبح كردى و شام كردى در حالى كه مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى‏» .

پنجم: حافظ ابن سمان رازى بنا به نقل محب الدين طبرى در «الرياض النضرة‏» و شنقيطى در «حياة على بن ابى طالب‏» ، و حسام الدين بايزيد سهانپورى در «مرافض الروافض‏» بدين عبارت آورده‏اند كه: فلقى عليا عليه السلام عمر بن الخطاب بعد ذلك فقال: هنيئا يابن ابى طالب! اصبحت و امسيت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة. «على عليه السلام را پس از اين واقعه عمر بن خطاب ديدار كرد و گفت: گوارا باشد بر تو اى پسر ابوطالب! صبح كردى و شام كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه‏اى هستى‏» .

ششم: ابو اسحق ثعلبى در تفسير خود: «الكشف و البيان‏» ، و حافظ ابوبكر بيهقى بنا به نقل «الفصول المهمة‏» ، و حافظ ابوبكر خطيب بغدادى، و فقيه ابو الحسن ابن مغازلى در «مناقب‏» ، و ابو الفتح اشعرى شهرستانى در «الملل و النحل‏» ، و قاضى نجم الدين اذرعى شافعى در «بديع المعانى‏» بدين عبارت ذكر كرده‏اند كه: فلقيه عمر فقال: هنيئا لك يابن ابى طالب! اصبحت مولى كل مؤمن و مؤمنة. «پس‏از جريان خطبه رسول الله، عمر على را ملاقات كرد و گفت: گوارا باد تو را اى پسر ابوطالب! صبح كردى در حالى كه مولاى هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى هستى‏» !

هفتم: فقيه ابن المغازلى در «مناقب‏» با سند ديگر، و خطيب خوارزمى در «مناقب‏» با سند ديگر بدين عبارت آورده‏اند كه: فانصرف على قرير العين فاتبعه عمر بن الخطاب فقال: بخ بخ يا ابا الحسن! اصبحت مولاى و مولى كل مسلم! «على پس از خطبه رسول الله با خوشحالى راه افتاد، عمر بن خطاب به دنبال او رفت و گفت: آفرين آفرين اى ابو الحسن! صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمان هستى‏» !

هشتم: ابو الفتح محمد بن على نطنزى در «الخصائص العلوية‏» ، و شيخ الاسلام حموئى با سند ديگر روايت كرده‏اند كه: قال عمر: بخ بخ يابن ابى طالب! اصبحت مولاى و مولى كل مسلم. «عمر گفت: آفرين آفرين اى پسر ابو طالب! صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمان هستى‏» !

نهم: ابو محمد عاصمى در «زين الفتى‏» با سند ديگر بدين عبارت آورده است كه: قال عمر: هنيئا لك يا ابا الحسن! اصبحت مولى كل مسلم! «عمر گفت: گوارا باشد بر تو اى ابو الحسن! صبح كردى در حالى كه مولاى هر مسلمان هستى‏» !

دهم: ابو السعادات ابن اثير شيبانى در «نهاية‏» ، و شهاب الدين قسطلانى در «المواهب اللدنية‏» بدين عبارت آورده‏اند كه: قول عمر لعلى: اصبحت مولى كل مؤمن. «گفتار عمر به على: صبح كردى در حالى كه مولاى هر مؤمنى هستى‏» !

يازدهم: عز الدين ابن اثير شيبانى بدين عبارت آورده است كه: عمر گفت: يا ابن ابى طالب! اصبحت اليوم مولى كل مؤمن.(43)

«اى پسر ابوطالب! امروز صبح كردى در حالى كه مولاى هر مؤمنى مى‏باشى‏» !

بارى اينها بعضى از رواياتى بود كه دلالت داشت‏بر اينكه شيخين اقرار و اعتراف به ولايت امير المؤمنين عليه السلام داشته‏اند و ليكن ولايت را به معنائى غير از امامت و امارت و خلافت‏حمل مى‏كرده‏اند تا با امارت و حكومت آنها مخالفتى نداشته باشد.و اين حمل، صحيح نيست زيرا با وجود تنصيص اهل لغت و اشعارشعراى عرب و بدست آوردن حاق و ريشه اصلى ولايت، همانطور كه در طى مباحث‏سابق يادآور شديم، ولايت‏به معناى اولويت من جميع الوجوه، و قرب به تمام معنى الكلمه مى‏باشد، كه لازمه‏اش رياست و حكومت و خلافت و صاحب اختيار بودن در دين و دنياست.

آنها با وجود اظهر من الشمس بودن اين معنى، اين حقيقت را انكار كردند و به ادله واهيه متمسك شدند، كه امارت و حكومت از ولايت جداست، و مردم براى تعيين امام خودشان بايد قيام كنند، همچنانكه در كيفيت استدلال بسيارى از عامه مى‏بينيم كه مى‏گويند: حديث من كنت مولاه فعلى مولاه صحيح است و مسلما از رسول خدا صادر شده و متواتر است ليكن ولايت معناى حكومت و خلافت را ندارد.آنها مى‏گويند بهترين دليل بر اين مطلب آنستكه خود شيخين كه به امير المؤمنين عليه السلام تهنيت گفتند و حديث را از رسول خدا شنيدند و اقرار و اعتراف داشتند، خودشان در مقام تعيين خليفه برآمدند و در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كردند.

سيد محمد رشيد رضا مى‏گويد: اهل سنت مى‏گويند: اين حديث دلالت‏بر ولايت‏سلطه و اقتدار كه امامت و يا خلافت است ندارد، و به اين معنى در قرآن استعمال نشده است، بلكه مراد از ولايت در اين حديث ولايت نصرت و مودت است كه خداوند درباره هر يك از مؤمنان و كافران مى‏فرمايد: «بعضى از آنها اولياء بعضى ديگر مى‏باشند» .و معناى حديث اين مى‏شود كه: «هر كس كه من ناصر و موالى او هستم، على ناصر و موالى اوست‏» ، يا اين مى‏شود كه: «كسى كه ولايت مرا دارد و مرا نصرت كرده است، بايد ولايت على را داشته باشد و بايد او را نصرت كند» .و حاصل معنى اين مى‏شود كه: على به دنبال پيامبر حركت كرده است، و هر كس كه پيامبر او را نصرت كرده است، على او را نصرت كرده است.و بنابراين بر عهده هر كس كه پيامبر را نصرت كرده است آنست كه على را نصرت كند.

و اين يك مزيت عظيمى است.و آنحضرت - كرم الله وجهه - ابابكر و عمر و عثمان را نصرت كرده است و موالى آنها بوده است.پس اين حديث‏حجت‏بر عليه كسانى نيست كه ابابكر و عمر و عثمان را ولى خود گرفته‏اند، همانند على، بلكه حجت است‏بر عليه كسانى كه آنها را مبغوض دارند و از آنها بيزارى و برائت مى‏جويند.و فقط اين حديث‏حجت است‏بر عليه كسانى كه معاويه را ولى خود شمرده و او را نصرت نموده‏اند.

پس اين حديث دلالت‏بر امامت على ندارد، بلكه دلالت‏بر وجوب نصرت او دارد، خواه امام باشد و خواه ماموم باشد.زيرا اگر در قت‏خطبه رسول الله دلالت‏بر امامت كند، لازمه‏اش آنست كه على با وجود خود حضرت رسول خدا نيز امام باشد، و شيعه خودش چنين نظريه‏اى ندارد.

و دو فرقه شيعه و سنى در اين موضوع گفتارى دارند كه ما دوست نداريم استقصا نموده و همه‏اش را بيان كنيم و به حاق مطلب برسيم و بين آنها ترجيح دهيم، چون اين گونه بحث‏ها جدل است كه موجب افتراق مسلمين مى‏شود، و ايجاد

دشمنى و عداوت در ميان آنها مى‏كند.و تا وقتى كه عصبيت مذاهب و طرفدارى از يك مذهب بر جمهور مردم غالب است اميد جستجوى حق در مسائل خلافيه فيما بين آنها نيست، و همچنين اميدى در تجنب از تفرقه و دشمنى در نتيجه بحث در مسائل خلافيه نيست.

و اما اگر عصبيت از بين برود و عامه مردم آن را به يك سو افكنند ديگر براى مسلمين تفاوتى ندارد، چه اين مذهب و آراء آن ابت‏شود، و يا آن مذهب و آراء آن.

زيرا در آن صورت با آئينه انصاف مى‏نگرند، و با ديده اعتبار نظر مى‏كنند، و براى اهل حق درود مى‏فرستند، و براى خطا كاران استغفار مى‏كنند.

ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤف رحيم.(44)

«بار پروردگار ما! ما را مورد غفران خود قرار ده، و نيز برادران ما را كه در ايمان بر ما سبقت گرفته‏اند مورد غفران و آمرزش خود قرار ده! و نسبت‏به كسانى كه ايمان آورده‏اند هيچ گونه غل و كدورتى در دلهاى ما مگذار» !

ما بحول خدا و قوته مانند آفتاب روشن ساختيم كه معناى ولايت كه همان مقام عبوديت محضه و رفع حجاب فيمابين حضرت معبود و عبد است و لازمه آن قرب‏و نزديكى است، ملازم با سيطره تكوينيه بر عالم ملك و ملكوت است، و رياست و امارت و امامت از شئون و لوازم غير منفكه آن است، و تفكيك آن دو از يكديگر بالاخص در خطبه رسول خدا با اين قرائن و شواهد بسيار، غير معقول است.

پس حديث دلالت‏بر ولايت‏به معناى امارت امير مؤمنان دارد، و دلالت‏بر وجوب موالات مواليان او همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و من يحذو حذوهم، و بر وجوب معادات دشمنان او هر كس باشد.چون بر همين اساس است كه تولى و تبرى دو ركن از اركان مسلمه مذهب قرار گرفته است.اما بحثهاى عصبى هميشه غلط است ليكن بحث از حاق مطلب براى استنتاج راى صحيح و شناختن محق از مفسد و منصف از مدغل براى پى‏ريزى كردن آراء بر اساس مذهب صحيح و تبعيت از حق دون باطل پيوسته ممدوح و لازم بلكه ضرورى است.ما تا بحث دقيق و صحيح در تاريخ تحليلى صحابه صدر اسلام نكنيم از كجا مذهب درست را از نادرست تشخيص مى‏دهيم؟ آنگاه آراء و عقائد و اخلاق و اعمال خود را بر چه منهجى از مناهج استوار مى‏سازيم؟ پس شناخت صحابه و طرز تفكر آنها ضرورى است.و هر كس كه اهل فحص و جستن مذهب درست‏باشد، نمى‏تواند از اين مسئله شانه تهى كند، و نديده و ناشناخته كوركورانه تقليدا لبعض السلف از آنها پيروى كند، اين بر خلاف دعوت اسلام است، و ما ان شاء الله در اين موضوع بحث‏خواهيم نمود.

و اما اينكه گفته است: ما دوست نداريم در آراء فريقين شيعه و سنى استقصاء بعمل آوريم و ترجيح آن را مبين سازيم، معلوم است كه اين استقصاء سر از جاهائى در مى‏آورد كه موجب نشستن غرق شرم بر رخسار طرفداران آن صحابه مى‏گردد، و ما را در بحث كلامى به جائى مى‏رساند كه معلوم مى‏شود همچون آفتاب در روز روشن حق مسلم و واضح على بن ابيطالب را غصب كردند، و شعله آتش بر در خانه دختر رسول خدا افروختند.و در اين صورت البته صلاح آقايان است كه استقصاء در بحث ننمايند، و در صدد ترجيح احد المذهبين برنيايند.

بارى، وظيفه يك مرد باحث آنست كه: در هر بحثى مطلب را دنبال كند و استيفاء نمايد، و بدون در نظر داشتن جنبه‏اى و طرفدارى از فرقه‏اى، حق را بيان كند و در دسترس اهل مطالعه قرار دهد، آنگاه خود مردم مى‏دانند و راهى را كه انتخاب مى‏كنند، ديگر مسئوليت‏بر عهده باحث نيست.شخص نويسنده بالاخص در مسائل‏كلامى كه با عقائد مردم سر و كار دارد بايد امين باشد. زيرا كه مورد نظريه و استشاره جماعات و اجيالى قرار مى‏گيرد كه نظريه او را به عنوان مستشار تلقى مى‏كنند، و المستشار مؤتمن.

على بن ابيطالب را كه به اقرار خود مخالفان يگانه مرد راستين و اعلم و افضل و اورع و اشجع و اعرف به كتاب خدا و سنت رسول خدا بود، با آن سوابق توحيد و اخلاص و ايمان و ايقان و ايثار و عبوديت محضه در برابر خدا، و فدويت‏خالصه نسبت‏به رسول اكرمش در ضراء و سراء و دوران شدت و عسرت، كنار زدند به چه دليلى و به چه عنوانى؟

اگر امامت و حكومت‏با تعيين مردم و طرز انتخاب و راى‏گيرى است، و بايد رجوع به اهل خبره و صاحبان حل و عقد گردد، پس چرا مخفيانه با شتابزدگى هر چه بيشتر و عجله هر چه تمامتر، بدون اطلاع و خبر دادن به على و شيعيان او، از اصحاب بزرگ رسول خدا از مهاجرين و انصار، و بدون اطلاع به عباس عموى پيامبر و اولاد او، و بدون شركت احدى از بنى هاشم و تخلف جمعى كثير از مهاجر و انصار، هنوز جسد مبارك رسول خدا روى زمين بود و على به غسل و كفن اشتغال داشت، طبق گفتار مورخين خود عامه شيخان (ابوبكر و عمر) به سقيفه بنى ساعده رفتند، و چنان در راه سرعت داشتند كه يتسابقان، هر يك از ديگرى سبقت مى‏گرفت و در آنجا خفية پس از گفتگوهائى مبنى بر افضليت قريش بر انصار راى گرفتند و با ابوبكر بيعت كردند؟

اگر ميزان امامت، قرشى بودن بود، على افضل و اعلم و انسب و اقرب قريش به رسول الله بود، چگونه استدلال به شجره نمودند و ثمره آن شجره را به بوته نسيان سپردند؟

ابن قتيبه دينورى مى‏گويد: چون على را به مسجد براى بيعت‏بردند و او را امر به بيعت كردند آنحضرت گفت:

الله الله يا معشر المهاجرين! لا تخرجوا سلطان محمد فى العرب عن داره و قعر بيته الى دوركم و قعور بيوتكم! و لا تدفعوا اهله عن مقامه فى الناس و حقه! فو الله يا معشر المهاجرين، لنحن احق الناس به، لانا اهل البيت، و نحن احق بهذا الامر منكم!

ما كان فينا القارئ لكتاب الله، الفقيه فى دين الله، العالم بسنن رسول الله، المضطلع بامر الرعية، المدافع عنهم الامور السيئة، القاسم بينهم بالسوية، و الله انه لفينا، فلا تتبعوا الهوى فتضلوا عن سبيل الله! فتزدادوا من الحق بعدا.فقال بشير بن سعد الانصارى: لو كان هذا الكلام سمعته الانصار منك يا على قبل بيعتها لابى بكر ما اختلف عليك اثنان! (45)

«خدا را در نظر بگيريد! خدا را در نظر بگيريد! اى جماعت مهاجرين! قدرت و سلطه و اقتدار محمد را از خانه او و از بيخ و بن اطاق و مسكن او، به خانه‏ها و در بيخ و بن اطاقها و مسكنهاى خود نبريد! و اهل او را از مقام و منزلت او در ميان مردم، و از حق او بر كنار مكنيد و دور نيندازيد، و ممانعت و جلوگيرى بعمل نياوريد.سوگند به خدا اى جماعت مهاجرين! ما از همه مردم به پيامبر سزاوارتريم، چون ما اهل بيت او هستيم، و ما در اين امر امامت و حكومت از شما اولى و احق هستيم و سزاوارتر مى‏باشيم!

آنچه در ميان امت، قارى كتاب خدا، و فقيه و بصير در دين خدا، و عالم به سنت‏هاى رسول خدا، و قوى و استوار در امر رعيت، و مدافع گزندها و آسيب‏هاى ناگوار از آنان، و قسمت كننده حقوق مسلمين را بين آنها بطور عدل و مساوى، پيدا شود سوگند به خدا در ميان ما اهل بيت است.پس شما از هواى نفس خويشتن پيروى منمائيد كه از راه خدا گمراه خواهيد شد!

بشير بن سعد انصارى گفت: اى على اگر اين سخنان را طائفه انصار قبل از بيعت‏با ابوبكر شنيده بودند همگى يكپارچه با تو يعت‏به امامت مى‏كردند به طورى كه دو نفر كه با هم اختلاف داشته باشند يافت نمى‏شد» .

بايد دانست كه اين بشير بن سعد، بشير بن سعد بن ثعلبة بن جلاس انصارى خزرجى از سادات و بزرگان طائفه خزرج است، (46) و همان كسى است كه در سقيفه از روى حسد با سعد بن عباده رئيس طائفه اوس اولين كسى بود كه حتى قبل از عمر و ابو عبيده جراح با ابوبكر بيعت‏به خلافت كرد، و انصار نيز به پيروى از او بيعت‏كردند.

و در اين صورت كه خود او اعتراف مى‏كند كه اگر انصار قبل از آنكه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از على شنيده بودند يكنفر از بيعت على سر نمى‏پيچيد، معلوم مى‏شود كه آن محل راى‏گيرى و سقيفه بنى ساعده كه چنين وضعى در آن حكمفرما بوده كه مهمترين كانديد و نامزد خلافت‏با اين خصوصيات در آن نبوده كه اگر بود بطور يقين وضع و كيفيت مجلس صورت ديگرى به خود مى‏گرفت، در اين صورت از درجه اعتبار ساقط، و آن مجتمع مخفيانه از حضور على و بنى هاشم و سران مهاجر و انصار كه بطور غيله و خفيه تحقق پذيرد فاقد ارزش است.

يك اشكالى كه بر خلافت امير المؤمنين عليه السلام داشتند جوانى او بود.مى‏گفتند: على جوان است.ابو عبيده جراح در مسجد كه على را براى بيعت‏برده بودند به او گفت:

يابن عم، انك حديث السن و هؤلاء مشيخة قومك، ليس لك مثل تجربتهم و معرفتهم بالامور، و لا ارى ابابكر الا اقوى على هذا الامر منك و اشد احتمالا و اضطلاعا به، فسلم لابى بكر هذا الامر! فانك ان تعش و يطل بك بقاء فانت لهذا الامر خليق و به حقيق فى فضلك و دينك و علمك و فهمك و سابقتك و نسبك و صهرك! (47)

«اى پسر عمو! تو جوانى و سنت كم است، و اين جماعت، شيوخ قوم تو هستند! تو همانند آنها تجربه و معرفت‏به امور را ندارى، و من به يقين مى‏دانم كه ابوبكر از تو بر اين امر قدرتش افزونتر است! و صبر و طاقتش در نهوض و قوت در حمل اين بار بيشتر است! تو اين خلافت و امامت را به ابوبكر بسپار! پس اگر زنده ماندى و عمرت طولانى شد در آن صورت تو براى حكومت‏سزاوارى، و براى حمل اين بار، استوار و متين و نيرومند و قمين! به جهت فضل تو و دين تو و علم تو و فهم تو و سابقه تو و نسب تو و دامادى تو» .

در اينجا مى‏بينيم كه با اين عبارات حساب شده، چگونه ابو عبيده جراح كه سومين نفرى است كه با ابوبكر بيعت كرده است و از كارگردانان سقيفه بوده ولحظه‏اى از طرفدارى شيخين دريغ نمى‏كرده است، على بن ابيطالب را با وجود فضل و دين و علم و فهم و سابقه و نسب و دامادى كه بر شيخين برترى داشته است‏به گناه جوان بودن، از اقدام به امارت و در دست گرفتن امور مسلمين برحذر مى‏دارد و مى‏گويد: اندوهگين مباش كه در زمان پيرى اگر زنده باشى به خلافت‏خواهى رسيد!

اولا امير المؤمنين عليه السلام كودك و يا جوان نوخاسته نبود، در هنگام رحلت رسول خدا سى و سه سال از عمرش مى‏گذشت، و در اين مدت از زمان تولد در دامان پيغمبر بود، و در خلوت و جلوت، پنهان و آشكار، با آنحضرت بود، و به رموز دين واقف، و به اعتراف دوست و دشمن يگانه حامى رسول خدا، و گنجينه علم و دانش رسول خدا، و عارف به كتاب خدا و احكام و سنت و منهاج رسول الله بود، و يگانه وارد در معركه نبرد و كارزار، و درو كردن كفر و شرك و عناد و تكبر و جبروتيت كفار قريش در معارك جدال و غزوات بود.

امير المؤمنين فرزند تربيت‏شده دين، و عالم به رموز دين، و واقف به اسرار دين بود، او در متن بود، و وزير و ولى و مولى و وصى و برادر و خليفه و قائم به امر پس از رسول خدا به نص رسول خدا بود.

كهولت و شيخوخيت اگر توام با علم و درايت، و ايمان و ايقان، و ايثار و فداكارى و دلسوزى و متانت و استوارى و تقواى الهى نباشد به چه درد مى‏خورد؟ آيا يكدانه در و گوهر تابناك، بر يك كوه سنگ و كلوخ ارزش ندارد؟ آيا يك طفل نوپا از يك فيل پير و فرتوت گرانقدرتر نيست؟ آيا يك جوان متاصل و نيرومند، و فهيم و عليم و مدير و مدبر بر يك پير ضعيف و كم درايت نمى‏ارزد؟

وانگهى فضولى در دين يعنى چه؟ وقتى رسول خدا او را معين و منصوب كرده و او را خليفه و ولى و مولى ناميده، و وزير و وصى خوانده، و خاتم الاوصياء (48) و خاتم الوصيين (49)گفته است، شما چكاره هستيد كه در اين امور دخالت مى‏كنيد؟ آيا اين دخالت در معنويت و حقيقت و واقعيت و اسرار الهى و رموز پيامبرى نيست كه با وجود عدم خبرويت و قدم نگذاردن در اين مسائل الهى و اين مراحل تجرد و عالم‏انوار، اظهار نظر كرده و ابوبكر را با ريش سفيد به ملاحظه آنكه پدر زن پيغمبر است مقدم مى‏داريد؟ !

مگر خود رسول خدا به قدر شما فهم نداشت كه او را وصى بكند و زمام امور مسلمين را به خلافت كليه الهيه بدو بسپارد؟ او على بن ابيطالب را به لقب امير المؤمنين ملقب كرد، يعنى رئيس و سيد و سالار مؤمنان.در وقتى كه خطبه غدير را به پايان رسانيد دستور داد امت‏بيايند، و شيوخ قريش بيايند، و حتى زوجات و زنهاى خود بيايند و به آنحضرت با عنوان امارت مؤمنين تهنيت و سلام گويند، يعنى بگويند: السلام عليك يا امير المؤمنين.آيا خدا و رسول خدا نفهميدند كه او لياقت امارت و حكومت را ندارد و شما فهميديد؟ !

مگر خود شما روايت نمى‏كنيد كه: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: ما انزل الله آية فيها «يا ايها الذين آمنوا» الا و على راسها و اميرها. (50)

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوند آيه‏اى را در قرآن نازل نكرده است كه در آن يا ايها الذين آمنوا (خطاب به جميع مؤمنان) باشد مگر اينكه على رئيس آن آيه و امير آن آيه است‏» ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على را امير البررة و امام البررة ناميد، يعنى امير و رئيس و سيد و پيشواى خوبان و نيكوكاران.

حموئى با سند متصل خود روايت كرده است از عبد الرحمن بن بهمان كه گفت: شنيدم از جابر بن عبد الله انصارى كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم در حالى كه در روز حديبيه بازوى على را گرفته بود مى‏فرمود: هذا امير البررة، قاتل الفجرة، منصور من نصره، مخذول من خذله. [قال جابر] مد بها صوته. (51)

«اينست امير نيكوكاران، كشنده فاجران، منصور است هر كه او را يارى كند، مخذول است هر كه دست از يارى او بردارد. (جابر گفت:) رسول خدا صداى خود را در ابلاغ اين كلام بلند كرد» .

موفق بن احمد، خوارزمى، از ابو منصور شهردار بن شيرويه ديلمى با سند متصل خود از اصبغ بن نباته روايت مى‏كند كه او گفت:

لما اصيب زيد بن صوحان يوم الجمل اتاه على عليه السلام و به رمق، فوقف عليه و هو لما به فقال: رحمك الله يا زيد، فو الله ما عرفناك الا خفيف المؤونة كثير المعونة! قال: فرفع اليه راسه و قال:

انت مولاى - يرحمك الله - فو الله ما عرفتك الا بالله عالما، و بآياته عارفا! و الله ما قاتلت معك من جهل و لكنى سمعت‏حذيفة بن اليمان يقول: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: على امير البررة، و قاتل الفجرة، منصور من نصره، مخذول من خذله.الا و ان الحق معه و يتبعه.الا فميلوا معه. (52)

«چون به زيد بن صوحان در روز جنگ جمل جراحت رسيد على عليه السلام به نزد او آمد، و هنوز رمقى در بدن او بود.و در اين حال كه زيد در حال جان دادن بود على بر بالاى سر او ايستاد و گفت: اى زيد! خدايت رحمت كناد! سوگند به خدا ما نشناختيم تو را مگر سبكبار، و سنگين مساعد و كمك كار!

زيد سر خود را به سوى او بلند كرد و گفت: تو مولاى من هستى! سوگند به‏خدا نيافتم تو را مگر آنكه به خدا عالم بودى! و به آيات او عارف بودى! سوگند به خدا كه من از روى جهل براى كمك تو جنگ نكردم بلكه شنيدم از حذيفه يمانى كه مى‏گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت: على امير نيكوكاران، و كشنده فاجران است، هر كه او را يارى كند منصور است، و هر كس از او دست‏بدارد مخذول است! آگاه باشيد كه حق با على است و به دنبال على مى‏رود! آگاه باشيد! شما پيوسته تمايل به سوى على داشته باشيد» !

و از ابن عساكر روايت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

على امام البررة، و قاتل الفجرة، منصور من نصره، مخذول من خذله.(53)

«على امام و پيشواى نيكوكاران است، و كشنده فاجران، منصور است ناصر او، و مخذول است‏خاذل او» .

ابو نعيم اصفهانى از معاذ بن جبل روايت كرده است كه

قال: قال النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم: يا على اخصمك بالنبوة و لا نبوة بعدى! و تخصم الناس بسبع! و لا يحاجك فيها احد من قريش! انت اولهم ايمانا، و اوفاهم بعهد الله، و اقومهم بامر الله، و اقسمهم بالسوية، و اعد لهم فى الرعية، و ابصرهم بالقضية، و اعظمهم عند الله مزية.(54)

«معاذ گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: اى على من در نبوت بر تو غالب مى‏باشم چون نبوت پس از من نيست، ولى تو بر مردم در هفت چيز غالب مى‏باشى، و هيچيك از قريش را چنين توانى نيست كه بتواند در آنها با تو محاجه كند: تو اولين كسى هستى از آنها كه ايمان آورده‏اى! و وفا كننده‏ترين آنها به عهد خدا هستى! و استوارترين ايشان به امر خدا هستى! و راستين‏ترين آنان به تقسيم بيت المال بطور مساوى در ميان آنها هستى! و دادگرترين آنها در ميان رعيت هستى! و بصيرترين آنها در قضيه و واقعه نزاع و ترافع حاصله فيما بين ايشان هستى! و عظيم‏ترين آنها از جهت مزايا در نزد خداوند تعالى هستى‏»!

بارى با وجود اين نصوص كه از رسول خدا رسيده و به على بن ابيطالب عنوان امارت داده است، و او را امير و رئيس و سپهسالار مسلمين خوانده است، و در هر امرى او را بصيرتر، واقف‏تر، و استوارتر شمرده است، شرم آور نيست كه به عذر جوانى او را از كار بركنار دارند، و شيوخ و پيرانى را كه به هيچ وجه من الوجوه قابل مقايسه با آن حضرت نيستند بر سر كار آرند؟

اگر جوان بودن مانع از امارت و حكومت‏بود پس چرا رسول خدا اسامة بن زيد را رياست لشكر داد؟ با اينكه جوان بود و سنش در حدود بيست‏سال و قدرى كمتر بود، و شيوخ و پيران قريش همچون ابوبكر و عمر را تابع و پيرو او در لشگر قرار داد (55) ، و امر نمود كه جيش حركت كند و در حركت آن تسريع بعمل آرند.

چگونه جايز است جوان بيست‏ساله‏اى رئيس و امير ابوبكر و عمر شود؟

و بعد از ارتحال رسول خدا كه ابوبكر بر اريكه خلافت تكيه غاصبانه زد، بر همين اساس اسامة را از رياست لشكر عزل نكرد، و با آنكه اسامة جوان بود ابوبكر گفت: من از رياست لشگر او را عزل نمى‏كنم چون رسول خدا اين جوان را نصب كرده است، و من مخالفت امر رسول خدا را نمى‏كنم.و حتى در وقتى كه عمر به عزل او اصرار داشت ابوبكر عصبانى شده و ريش عمر را گرفت و كشيد، و به او تهديد كرد كه چگونه من مخالفت رسول خدا را كنم؟ ! رسول خدا او را نصب نموده و من عزل كنم؟ (56)

ولى در اصل خلافت، مخالفت رسول خدا نموده و بدون مجوز شرعى بر خلاف نصوص صريحه داله بر خلافت‏حضرت امير المؤمنين عليه السلام بر اريكه خلافت نشست.

او مى‏گفت: من با اهل رده جنگ مى‏كنم، و اگر عقالى (بند دستمال) (57) را كه به رسول الله مى‏دادند به من ندهند من جنگ مى‏كنم.ولى علنا فدك را از حضرت زهرا عليها السلام گرفت، و اين را مخالفت‏با حكم رسول خدا نديد.

در جائى كه به احاديث متواتره در نزد شيعه و سنى رسول خدا فرموده است: انا مدينة العلم و على بابها، و من اراد مدينة العلم فلياتها من بابها. (58)

«من شهر علم هستم و على در آن است، و هر كس كه اراده دخول در شهر علم را كند بايد از در آن داخل شود» .

و فرموده است: انا دار الحكمة و على بابها. (59)

«من خانه حكمت مى‏باشم و على در آن خانه است‏» .

و فرموده است: انا مدينة الجنة و على بابها.كذب من زعم انه يدخل الجنة من غير بابها. (60)

«من شهر بهشت هستم و على در آن شهر است.دروغ مى‏گويد كسى كه چنين مى‏پندارد كه از غير در بهشت مى‏تواند داخل آن شود» .

از در بهشت و علم و حكمت‏بايد داخل شد.آن در در خانه على است.اگر از ابوبكر وارد شوى سر از جاى ديگر برون خواهى كرد.چه خوب اين بيت را قاضى نور الله شوشترى شاهد آورده است:

هست‏بى‏شبهه خطا چون بر بتان نام خدا بر كسى غير از تو اطلاق امير المؤمنين (61)

ابن عساكر از ابو المحاسن عبد الرزاق بن محمد در كتابش با سند متصل خود از علاء بن مسيب، از ابو داود، از بريده اسلمى روايت كرده است كه قال: امرنا رسول الله صلى الله عليه و آله ان نسلم على على بامرة المؤمنين، و نحن سبعة و انا اصغر القوم يومئذ.(62)

بريده اسلمى گفت كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را امر كرد كه به على بن ابيطالب با خطاب امير المؤمنين سلام كنيم، و ما هفت نفر بوديم و در آن روز من از همه آنها كوچكتر بودم‏» .

محمد بن على بن شهر آشوب در كتاب «مناقب‏» از طريق عامه روايت كرده است كه: در تفسير مجاهد گفته است: آنچه در قرآن كريم يا ايها الذين آمنوا وارد شده است از براى على بن ابيطالب عليه السلام سابقه است، چون او بر مؤمنين در اسلام سبقت دارد.و عليهذا خداوند در هشتاد و نه مورد به عنوان امير المؤمنين و سيد المخاطبين تا يوم الدين، او را نام برده است.و سپس گويد: آن خبرى كه متضمن امر به سلام كردن به آنحضرت است‏با عنوان امير المؤمنين، در نزد شيعه متواتر است و اكثر از عامه با طرق مختلف آنرا روايت كرده‏اند، و ما هيچيك از راويان اهل تسنن را نديده‏ايم كه در سند آن اشكال كنند، و يا قول رسول خدا: سلموا على على بامرة المؤمنين را رد كرده و تلقى به قبول ننمايند.و اين حقيقت را علماء آنها همچون منقرى با اسناد خود به عمران از بريده اسلمى روايت كرده‏اند.

و نيز يوسف بن كليب مسعودى با اسناد خود از ابو داود سبيعى روايت كرده، و نيز عباد بن يعقوب اسدى با اسناد خود از ابو داود سبيعى از ابو بريده روايت كرده كه: ابوبكر بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد.رسول خدا به او فرمود:

اذهب فسلم على امير المؤمنين! فقال: يا رسول الله و انت‏حى؟ ! قال: و انا حى! ثم جاء عمر فقال له مثل ذلك.

«برو بر امير المؤمنين سلام كن! ابوبكر گفت: اى رسول خدا با وجود اينكه شما زنده هستيد؟ ! رسول خدا گفت: آرى.پس از آن عمر آمد، و رسول الله به همين نهج‏به او گفتند».

و در روايت‏سبيعى اين طور وارد شده است كه: عمر به رسول خدا گفت: امير المؤمنين كيست؟ ! رسول خدا گفت: على بن ابيطالب.عمر گفت: آيا از خدا و امر رسول خداست؟ ! پيامبر گفت: آرى!

و ابراهيم ثقفى از عبد الله بن جبله كنانى، از ذريح محاربى، از ثمالى، از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه: بريده در شام رفته بود و در وقت‏بيعت ابوبكر در مدينه نبود، چون مراجعت كرد مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند.بريد در مجلس ابوبكر حاضر شد و به ابوبكر گفت: يا ابابكر! هل نسيت تسليمنا على على بامرة المؤمنين واجبة من الله و رسوله؟ !

«اى ابوبكر! آيا فراموش كردى آن سلامى را كه ما بر على به عنوان امير المؤمنين به طور وجوب و لزوم از طرف خدا و رسول خدا كرديم‏» ؟ !

قال: يا بريدة انك غبت و شهدنا، و ان الله يحدث الامر بعد الامر، و لم - يكن الله ليجمع لاهل هذا البيت النبوة و الملك.

«ابوبكر گفت: اى بريده! تو غائب بودى و ما حضور داشتيم، و خداوند وقايعى جديد پس از وقايع گذشته پيش مى‏آورد، و هيچگاه خداوند براى اهل اين بيت، نبوت و حكومت را با هم جمع نمى‏كند» .

و ابراهيم ثقفى، و سرى بن عبد الله هر دو با اسناد خود از عمران حصين و ابو - بريدة آورده‏اند كه به ابوبكر گفتند:

قد كنت انت‏يومئذ فيمن سلم على على بامرة المؤمنين، فهل تذكر ذلك اليوم ام نسيته؟ ! قال: بل اذكره! فقال بريدة: فهل ينبغى لاحد من المسلمين ان يتامر على امير المؤمنين؟

فقال عمر: ان النبوة و الامامة لا تجمع فى بيت واحد.فقال له بريدة: قال الله تعالى: «

ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما.(63)

فقد جمع بين النبوة و الملك.قال: فغضب عمر، و مازلنا نعرف فى وجهه الغضب حتى مات.(64)

«تو از آن كسانى بودى كه در آن روز به على با لقب امير المؤمنين سلام كردى! آيا جريان آن روز را به خاطر دارى يا فراموش كرده‏اى؟ ! ابوبكر گفت: بلكه به خاطر دارم.بريده گفت: مگر متصور است كه يكنفر از مسلمين، امارت و حكومت‏بر امير مؤمنان كند؟

عمر گفت: نبوت و امامت در خانه واحد با يكديگر مجتمع نمى‏شوند.بريده گفت: خداوند تعالى مى‏فرمايد: «بلكه درباره فضلى كه خداوند به طبقه‏اى از مردم داده است ايشان بر آنها حسد مى‏برند، و ما به تحقيق كه به آل ابراهيم، هم كتاب و حكمت داديم و هم امارت و حكومت گسترده و پهناور و بزرگ‏» .بريده گفت: در اين آيه، خداوند براى آل ابراهيم هم نبوت را داده است و هم رياست و امارت را، و جمع بين هر دوى آنها كرده است.بريده مى‏گويد: از اين كلام عمر به غضب درآمد، و پيوسته ما آثار غضب را تا وقتى كه مرد از چهره او مى‏يافتيم‏» .

سليم بن قيس هلالى از امير المؤمنين عليه السلام قبل از واقعه صفين مطالبى را بيان مى‏كند و از آن جمله مى‏گويد كه آنحضرت فرمود:

ان العجب كل العجب من جهال هذه الامة و ضلالها و قادتها و ساقتها الى النار انهم قد سمعوا رسول الله صلى الله عليه و آله يقول عودا و بدءا: ما ولت امة رجلا قط امرها و فيهم اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا حتى يرجعوا الى ما تركوا.

فولوا امرهم قبلى ثلاثة رهط ما منهم رجل جمع القرآن، و لا يدعى ان له علما بكتاب الله و لا سنة نبيه صلى الله عليه و آله و قد علموا انى اعلمهم بكتاب الله و سنة نبيه صلى الله عليه و آله و افقههم و اقراهم لكتاب الله و اقضاهم بحكم الله - الخ.(65)

«تعجب و شگفت‏به تمامى معنى الكلمه از جاهلان اين امت است، و از گمراهانشان، و از پيشداران و سردمداران آنها به آتش جهنم، و از دنباله داران و عقب داران آنها به جهنم، كه ايشان از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كرارا و مرارا شنيدند كه‏مى‏فرمود: هيچگاه امتى زمام امور خود را به مردى نسپرده است كه در ميان آن امت از آن مرد، داناتر و فهيم‏تر و عالم‏تر وجود داشته باشد مگر آنكه امر آن امت رو به پستى و تباهى و خرابى گرائيده است، الا آنكه از ترك آن مرد عالم باز گردند و بدو بگروند.

و اين امت قبل از من، امور خود را به سه نفر سپردند كه هيچيك از آنها كسى نبود كه قرآن را جمع كرده باشد، و يا اينكه ادعا كند كه به كتاب خدا و يا سنت پيامبر او عالم است.آنها مى‏دانستند كه من عالم‏ترين امت‏به كتاب خدا و سنت پيامبر او هستم، و داناترين و فقيه‏ترين ايشان، و بصيرترين آنها به قرائت قرآن، و عارف‏ترين آنها در قضاوت‏ها به حكم خدا هستم‏» - تا آخر كلام. (66)

بارى ما در هيچيك از آيات قرآن و يا خبرى از اخبار رسول الله و يا در سيره عقلائيه‏اى نيافتيم كه جوان بودن آنهم مرد سى و ساله را بتوان مانع از حكومت‏شمرد و بدين جهت او را از خاندان نبوت دور كرده و مهجور نمود.آنچه ميزان پيشوائى‏است علم و تقوا و بصيرت و درايت و خبرويت در كتاب خدا و سنت پيامبر و نصوصى است كه امير المؤمنين عليه السلام را مرتبه صدارت و وزارت و امامت و خلافت‏بخشيده است.و انه بذلك لخليق و به حقيق. صلى الله عليك يا ابا الحسن و رحمة الله و بركاته.

و اما اشكال ديگرى كه بر آنحضرت مى‏كرده‏اند اين بوده است كه على خواهان امامت و حكومت است.و اين ايراد نيز در كلام عمر ديده مى‏شود.عمر در وقتى كه به خنجر ابو لؤلؤ ضربت‏خورده و در آستان مرگ بود، چون از او خواستند كه جانشين معين كند، عمر به طور مجلس شورا شش نفر را معين كرد كه به طور خاصى كه دستور داده بود، از ميان خود يك نفر را انتخاب كنند.و آن شش نفر عبارت بودند از على بن ابيطالب، عثمان بن عفان، طلحة بن عبيد الله، زبير بن عوام، سعد بن ابى وقاص، و عبد الرحمن بن عوف.

سپس به او گفتند: تو درباره هر يك از اين شش نفر نظريه خود را بيان كن تا ما مقام و منزلت آنها را بدانيم و از راى و انديشه تو استفاده كنيم و از آن اساس پيروى نمائيم.

از اين شش نفر، پنج نفر در مجلس حاضر بودند، و طلحه غائب بود.عمر علت عدم تعيين هر يك از آنها را بخصوصه شمرد و گفت: و الله ما يمنعنى ان استخلفك يا سعد الا شدتك و غلظتك مع انك رجل حرب.و ما يمنعنى منك يا عبد الرحمن الا انك فرعون هذه الامة.و ما يمنعنى منك يا زبير الا انك مؤمن الرضا كافر الغضب.و ما يمنعنى من طلحة الا نخوته و كبره، و لو وليها وضع خاتمه فى اصبع امراته، و ما يمنعنى منك يا عثمان الا عصبيتك و حبك قومك و اهلك، و ما يمنعنى منك يا على الا حرصك عليها، و انك احرى القوم ان وليتها ان تقيم على الحق المبين و الصراط المستقيم. (67)

«سوگند به خدا اى سعد! مانع من از جانشين نمودن ترا براى خودم نبود مگر شدت تو و غلظت تو، با آنكه تو مرد جنگجو و رزم‏آورى هستى! و اى عبد الرحمن، مانع من از جانشين نمودن ترا براى خودم نبود مگر آنكه تو فرعون اين امت هستى! واى زبير مانع من از جانشين نمودن ترا براى خودم نبود مگر آنكه تو در هنگام رضا زود نرم و ملايم مى‏شوى! و در وقت غضب بسيار سخت و ناهموار هستى! و درباره طلحة، مانع من از جانشين نمودن او را براى خودم نبود مگر نخوت و تكبر او، و اگر او امارت مسلمين را در دست گيرد انگشترى خود را در انگشت زنش مى‏گذارد.و اى عثمان، مانع من از جانشين نمودن ترا براى خودم نبود مگر عصبيت تو و محبت تو نسبت‏به اقوامت و نسبت‏به اهلت! و اى على! مانع من از جانشين نمودن ترا براى خودم نبود مگر حريص بودن تو براى امامت و امارت، و حقا تو از همه اينها سزاوارتر و لايق‏ترى، كه در صورت حائز شدن امارت، امت اسلام را بر صراط مستقيم، و بر حق مبين و آشكارا رهبرى نمائى، و بر اين نهج قيام نمائى‏» !

ما در اينجا در اين سخنان عمر مى‏بينيم كه براى هر يك از اين شش نفر غير از على بن ابيطالب، صفات مذموم و ناپسندى را شمرده است، كه حقا شخص امير و رئيس بايد از آنها مبرى باشد، ولى نسبت‏به امير المؤمنين عليه السلام با اعتراف و اقرار او به احقيت و اولويت و اجدريت در هدايت مردم به راه راست و روشن، و به حق آشكارا و غير مختفى، در عين حال حريص بودن او را بر امامت مانع از اين منصب مى‏داند.و ليكن آيا اين صفت‏حرص بر امارت، مذموم است همچنانكه او پنداشته است، و يا ممدوح است همچنانكه بيان خواهيم كرد؟ مطلبى است قابل تحقيق و بررسى.و براى توضيح اين حقيقت مى‏گوئيم: حرص بر رياست و بطور كلى رياست طلبى بر دو گونه است:

اول: رياست را به عنوان موضوع قرار دادن، و تلاش و كوشش كردن براى رسيدن بدين مقام فقط از جنبه حكومت و تراس بر مردم و آقائى و سيادت بر ضعفاء و بندگان خدا، بطورى كه انسان دوست داشته باشد اوامر و نواهى او جامه عمل بپوشد، و حرف و گفتار او به كرسى بنشيند، و يك عده عبد و مطيع انسان باشند، و در اطاعت و پيروى از او، انسان مسرور و شاد گردد، و از مناظره و مشاهده جمعى كثير كه بدو گرويده‏اند در خود احساس غرور و افتخار كند و بدان متكى گردد، و از دست دادن اين رياست را مايه ضعف و سستى و كمبودى تلقى كند.

اين نوع رياست و طلب آن، ناشى از حس استكبار و شخصيت طلبى است كه موجب حجاب بين بنده و خدا، و باعث طلوع قوه فرعونيت و تغافل از مبدا واجب الوجود، و پيدايش ظلم‏ها و ستم‏ها و تعديات است، چه ستم به مردم، و چه ستم به نفس صاحب اين قوه.و به عبارت روشن: خروج از ميزان و ارزش انسانى است، و تعدى و تجاوز از مرز و محدوديتى است كه خداوند براى هر شخص معين كرده است.

دوم: رياست را به عنوان طريق گرفتن و راه يافتن براى رسيدگى به امور خلق خدا و احقاق حق و ابطال باطل كردن، و پايدار ساختن احكام خدا در ميان مردم، و ريشه دوانيدن عدل و داد در زمين، و به فرياد رسيدن مظلومان، و سركوب كردن ظالمان و متجاوزان، و پاك كردن زمين از لوث فحشاء و منكرات، و راه دادن مردم را به آزاديهاى خداپسندانه، و عبادت‏هاى خالصانه براى ذات اقدس او تعالى شانه، و متمتع نمودن عامه بشر را از جميع مواهب الهيه: جسميه و روحيه، دنيويه و اخرويه، ظاهريه و باطنيه، به طورى كه همه در تحت پرچم عدل و توحيد، و در زير لواى آرامش و سكون و اطمينان خاطر، عمرى را كه بهترين تحفه خداوندى است‏بسر آورده، و شادكام و مقضى المرام دار فانى را به سراى ابدى تحويل نمايند.

اين نوع رياست طلبى - در صورتى كه كسى از انسان بهتر يافت نشود كه رسيدگى به خلق خدا كند، و اين امور را به وجه احسن بهتر از انسان انجام دهد - بسيار خوب و پسنديده، بلكه از صفات حميده و از غرائز و سرشت‏هاى خدادادى است كه موجب كمال و لازمه ارتقاء آدمى از حضيض ماده به عالم تجرد و ملكوت است.زيرا لازمه اين گونه رياست طلبى، خروج از هواى نفس و پيوستن به اسماء و صفات الهى است.

و عينا مانند صفت رحيميت است كه در پدر است، و براى تربيت طفل تلاش مى‏كند، و نسبت‏به حفظ او از آفات و عاهات خود را به تاب و تب مى‏افكند، و براى رشد و رقاء او از هيچ گونه بذل مساعى جميله خود دريغ نمى‏ورزد.و اگر چنين رياستى نكند، و بالنتيجه امور طفل را معوق و مهمل گذارد، طفل معصوم را در سراشيب مرض، و ممات، و نقصان علمى و روحى، و كمبود ارزش‏هاى والاى انسانى كشانيده است، و در نزد عقل و وجدان از طرفى، و در نزد عقلاء اجتماع از طرف ديگر، و در نزد شرع و شريعت از جانب سوم، مسئول و مورد بازپرسى و مؤاخذه قرار مى‏گيرد.امامت و رياست نسبت‏به خلق خدا درباره شخص لايقى كه از هواى نفس گذشته، و از جزئيت‏به كليت پيوسته است، همين‏طور است.او پدر امت است.او مدير و مربى و مراقب، و سرپرست‏خلق خداست، و حميم و دلسوز براى همه، آنى در راحت‏بسر نمى‏برد، و لحظه‏اى از فكر در تدارك امور مردم غافل نمى‏ماند.

او امامت و رياست را وظيفه وجدانى و عقلى و شرعى خود مى‏بيند، و براى وصول بدان تلاش مى‏كند، و از پاى نمى‏نشيند، و نمى‏تواند بنشيند.

پيامبر اكرم و امير المؤمنين - عليهما الصلاة و السلام - دو پدر امت هستند.

انا و على ابوا هذه الامة.

پيامبر فرمود كه: من و على دو پدر اين امت هستيم.

و همين طور كه پيامبر به نص قرآن كريم در حفظ و هدايت و ارشاد مردم به توحيد و برقرارى عدل در ميان بشر حريص است، على بن ابيطالب كه صنو و همتاى او، و وزير و برادر اوست نيز حريص است، و نمى‏تواند آرام بگيرد، و بدون تفاوت باشد.

درباره پيغمبر اكرم، خداوند تبارك و تعالى خطاب به مردم مى‏فرمايد:

لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم.(68)

«به تحقيق كه به نزد شما آمد پيامبرى از نفوس خود شما كه مشكلات و سختى‏هاى شما براى او بسيار ناگوار است، و براى هدايت و سعادت شما حريص است، و نسبت‏به مؤمنان رئوف و مهربان است‏» .

آيا حرص بر هدايت مردم، بدون پيروى و متابعت آنها مى‏شود؟ و آيا پيروى و اطاعت آنها بدون رياست و لزوم متابعت ممكن است؟ و بر همين اساس بود كه مشركان و كافران، پيامبر را در آزار و اذيت و تهمت و تمسخر قرار مى‏دادند.چون لازمه پيامبرى رياست است.و ايشان رياست پيامبر را مزاحم با رياست‏خود مى‏دانستند.فلهذا براى حفظ رياست‏خود كه معارضه با رياست پيامبر داشت انكار نبوت او را مى‏كردند، تا بالملازمه از رياست هم ساقط گردد.

اما پيغمبر رحيم پيوسته در بيرون كشيدن ايشان از افكار و آراء جاهلى، و از آداب و عادات بهيمى حريص بود.شب و روز نداشت، گرسنه و تشنه، سنگ برشكم مى‏بست و در صحنه‏هاى نبرد حضور پيدا مى‏كرد، و نزديكترين افراد به دشمن بود.و از شدت آزار و شكنجه به طائف گريخت، و در آنجا نيز او را نپذيرفتند، و خائبا به مكه مراجعت كرد، و در مكه يك نفر نبود كه او را پناه دهد، همه دشمن و همه مصمم بر قتل او و ريختن خون او بودند، ناچار در پناه يك نفر از مشركان درآمد، سه سال تمام خود و بنى هاشم و مسلمين در شعب ابو طالب گرفتار و محبوس بودند.طعام و غذا را بر آنها حرام كرده، مزاوجت و معامله را نيز ممنوع كرده بودند. صداى اطفال مسلمين از گرسنگى، شب‏ها از پشت‏شعب به درون مكه مى‏رسيد، و مشركان استماع مى‏كردند.تا بالاخره ناچار، به هجرت به مدينه شد يعنى از مكه گريخت.و سه روز در غار ثور بماند، تا مشركان راه وى را نتوانند بجويند، و امير المؤمنين كه يگانه مرد روزگار و در حرص بر ايمان مردم تنها دنباله‏رو مرام آنحضرت بود، جان خود را در طبق اخلاص نهاده، و سر جاى پيامبر در فراش او خوابيد.

و معلوم است كه تمام اين مشكلات و تحمل رنجها، دعوت به رياست است، يعنى وجوب اطاعت مطلقه مردم از آنها، اما رياست الهى و معنوى، كه ملازم با اين دربدرى‏ها و خون جگرى‏هاست، نه تكيه زدن بر تخت و تاج استكبار، و مردم معصوم و بى‏گناه را عبد و بنده خود قرار دادن، و در زير مهميز خود كشيدن.

«ز عشق تا به صبورى هزار فرسنگ است‏»

جناب عمر كه از امير المؤمنين عليه السلام حرص به رياست را خرده مى‏گرفت، رياست از ديدگاه تنگ و تاريك خود او بود.او بر خود و تلاش‏هاى خود قياس كرده بود، كه زحمات، و سفارش‏ها، و وصيت‏ها، و آيات قرآن را به بوته نسيان سپرده، و براى رياست، همه را به ثمن بخس فروخت.ولى منظر و ديدگاه امير المؤمنين عليه السلام در رياست جاى ديگرى است، و افق آن فضاى عالى و واسعى را اشغال مى‏كند كه اين آراء و اهواء بدان راه ندارد.

كار پاكان را قياس از خود مگير گرچه باشد در نوشتن شير شير

اگر امير المؤمنين عليه السلام طالب رياست و امارت غير الهى بود، در همان اوان رحلت رسول الله دست‏به قبضه شمشير مى‏برد، و همه مخالفين را مخذول و منكوب مى‏نمود، و چنين توانائى و قدرتى داشت.ولى چون اسلام را در خطر مى‏ديد، از اين امارت گذشت، و دندان بر جگر گذارد، و صبر را پيشه ساخت در حالى كه در چشمانش خار خليده، و در گلويش استخوان گير كرده بود.

ابن ابى الحديد آورده است كه: چون مهاجرين با ابوبكر بيعت كردند ابو سفيان به مدينه آمد و مى‏گفت: اما والله انى لارى عجاجة لا يطفئها الا الدم، يا لعبد مناف! فيم ابوبكر من امركم؟ ! اين المستضعفان؟ اين الاذلان؟ - يعنى عليا و العباس - ما بال هذا فى اقل حى من قريش؟

«سوگند به خدا كه من غبار و گرد و خاكى را مشاهده مى‏كنم كه آسمان را فرا گرفته و هيچ چيز غير از خون ريختن آن را فرو نمى‏نشاند و خاموش نمى‏كند.اى آل عبد مناف! ابوبكر در امر شما چه كاره است؟ ! كجا هستند دو نفرى كه ضعيف شمرده شده‏اند؟ كجا هستند دو نفرى كه منقاد و ذليل قرار گرفته‏اند؟ - و مراد او از اين دو نفر على و عباس بود - چه شده است كه امر حكومت در پست‏ترين طائفه از طوائف قريش قرار گرفته است‏» ؟

سپس ابو سفيان به امير المؤمنين عليه السلام گفت: ابسط يدك ابايعك، فوالله ان شئت لاملانها على ابى فضيل - يعنى ابابكر - خيلا و رجلا! فامتنع عليه على عليه السلام، فلما يئس منه قام عنه و هو ينشد شعر المتلمس:

و لا يقيم على ضيم يراد به الا الاذلان عير الحى و الوتد

هذا على الخسف مربوط برمته و ذا يشج فلا يرثى له احد (69)

«اى على دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم، سوگند به خدا اگر بخواهى تمام شهر مدينه را براى جنگ با ابوبكر پر از سواره نظام و پياده نظام خواهم كرد! امير المؤمنين عليه السلام از درخواست ابو سفيان و بيعت، امتناع ورزيد.چون ابو سفيان از على مايوس شد از نزد او برخاست، و شعر متلمس را مى‏خواند:

ايستادگى و پايدارى نمى‏كند بر ستمى كه مى‏خواهد بر او وارد شود مگر دو منقاد و ذليل: يكى حمار قبيله است و ديگرى ميخ چوبى است كه با آن بند و ريسمان حمار را به زمين كوبيده‏اند.

اما اين حمار در نقصان و كمبودى كه به او وارد مى‏شود به ريسمانش بسته‏شده و گردنش را به وسيله ريسمان به دستش بسته‏اند، و آن ميخ چوبى به واسطه كوبيدن شكسته شده و شكاف برداشته، و كسى براى او گريه نمى‏كند و مرثيه نمى‏خواند» .

طبرى و ابن اثير آورده‏اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام ابو سفيان را طرد و زجر كرده و به او گفتند:

انك و الله ما اردت بهذا الا الفتنة! و انك و الله طالما بغيت للاسلام شرا! لا حاجة لنا فى نصيحتك! (70)

«سوگند به خداوند كه تو از اين پيشنهاد غير از قصد فتنه و فساد را ندارى! و از زمان‏هاى ديرين است كه تو براى اسلام طلب شر مى‏كردى! ما نيازى در نصيحت تو نداريم‏» !

علاوه بر ابو سفيان، عباس عموى رسول خدا به نزد حضرت امير المؤمنين عليه السلام آمد و گفت: آمدم بيعت كنم، و در اين صورت مى‏گويند: عم رسول خدا با پسر عم رسول خدا بيعت كرده است و ديگر دو نفر پيدا نمى‏شوند كه بتوانند در اين مسئله با يكديگر اختلاف داشته باشند.

ابن قتيبه دينورى مى‏نويسد:

قال العباس لعلى بن ابيطالب - كرم الله وجهه - :ابسط يدك ابايعك، فيقال: عم رسول الله بايع ابن عم رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم، و يبايعك اهل بيتك فان هذا الامر اذا كان لم يقل.

فقال له على - كرم الله وجهه - : و من يطلب هذا الامر غيرنا؟ ! (71)

«حضرت فرمودند: مگر كسى غير از ما ممكن است داعيه امامت را داشته باشد» ؟ !