مقتل بهلول

شيخ محمد تقى بهلول
تنظيم كننده : حسين محمدى گل تپه

- ۴ -


فصل پنجم : واقعات كوفه
شهر آباد

يكى شهريست آباد   هوايش پاك و آزاد
سكونت را مناسب   در آن هر فرد راغب
نفوسش بيشمار است   مساعد بهر كار است
براى اهل هر كس   فراهم شغل دلچسب
همه نعمت مهياست   نصيب پيرو برناست
براى ساكن آن   بسى سهل و فراوان
ممر ارتزاق است   كه پاتخت عراق است
فراتش در وسط است   هوايش خوش ز شط است
از آن شط هر سوى شهر   كشيده مردمان نهر
حصار آن شديد است   بناى آن جديد است
به عهد ابن خطاب   ز بعد فتح اعراب
به جنگ قادسيه   كه باشد اين قضيه
بسى مشهور در دهر   بنا گرديده اين شهر
بنام كوفة الجند   براى لشكر و غُند
كوفه در عهد خلافت حضرت على (عليه السلام )
ز عمرش كم گذشته   ولى مشهور گشته
در آن معظم وقايع   كه در دهر است شايع
شده اين شهر گاهى   مقر پادشاهى
در آن بوده زمانى   خليفه كاردانى
كه مولاى جهان بود   دليل گمرهان بود
زمانى شاه مردان   به كوفه بوده سلطان
در اين شهر اندر آن دم   ديانت بوده محكم
نبود از ظلم آثار   نه فاسق بود بسيار
فروزان بُد عدالت   گريزان بُد جهالت
ز پاى فيل پر زور   نمى ديد آفتى مور
كه سلطانش على بود   نگهبانش على بود
عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه
كسى بر شهر والى ست   كه از هر خير خالى ست
رئيس فاجرين است   انيس كافرين است
پليد و بدنهاد است   عبيد بن زياد است
سگ قدار مكار   زنازاده زناكار
سر اراذل و اوباش   دهن گنديده فحاش
زياد بن سميه   به اوصاف رذيله
هميشه بوده موصوف   به تاريخ است معروف
چنان پست و دغل بود   كه در پستى مثل بود
در اين دم زاده او   كه چون او هست بدخو
پليد رذل ظالم   به كوفه هست حاكم
ابلاغيه والى
هدايت داده والى   كه مى بايد اهالى
لباس سرخ پوشند   شراب سرخ نوشند
به جشن و عيش كوشند   به هم چون عيد جوشند
غم از خاطر بشويند   مبارك باد گويند
مزيّن شهر سازند   رباب و دف نوازند
مجلل جشن گيرند   همه فرمان پذيرند
به حال آن كسى واى   كه از سينه كشد واى
شود كشته هر آدم   كه در چشمش بود غم
بريده گردد آن دست   كه بى رنگ حنا است
شكسته گردد آن پا   كه بازارش نشد جا
از آن كس خون حلال است   كه در قلبش ملال است
كه روز فتح شاه است   عدو او تباه است
حسين در خون طپان است   سر او بر سنان است
متاعش گشته غارت   عيالش در اسارت
اگر اهل بلد را   بود ميل تماشا
سوى دروازه آيند   ز خاطر غم زدايند
كه مى آيند اسيران   به همراه سواران
شوند آن جمع خون دل   به شهر امروز داخل
ورود اسيران به شهر كوفه
به كوفه شد نمايان   مجلل جشن شايان
رباب و دف خروشان   اهالى سرخ پوشان
همه رنگ از حنا كف   به هر جانب ز در صف
دم دروازه مردم   به هم اندر تصادم
همه در عيش و عشرت   نهند از فرط كثرت
براى آن تماشا   بروى دوش هم پا
همه در انتظارند   سوى ره ديده دارند
كه غوغايى بر آمد   خروش عسكر آمد
رسيدند از ره دور   سپه با طبل و شيپور
عيان در بين ايشان   گروهى سينه ريشان
نشسته بر شترها   ز خجلت كرده سر تا
سر جمله برهنه   لباس جمله كهنه
بدنها جمله لرزان   دو ديده اشك ريزان
به پيش اشك باران   روانند نيزه داران
به دست هر پليدى   سر پاك شهيدى
سران روى سنان بود   مقابل با زنان بود
روان هر فرد را پيش   سرى از قوم و از خويش
ميان پر جفايان   شده خالى نمايان
به دست آن دد پست   سر پاك حسين است
به روى نيزه آن سر   ز پى غم ديده خواهر
همان بى يار و صاحب   همان ام المصائب
كه زينب هست نامش   شناسند خاص و عامش
نواى زينب سلام الله عليها
ز خون ، سر سرخ چو گل   شده خواهر چو بلبل
به شوق گل نواخان   چنين گويد به افغان
كه اى ماه نو من   امير و خسرو من
هلال احمر من   شه بى لشكر من
فداى روى خوبت   چه زود آمد غروبت
اگر نه ماه عيدى   چرا قوم يزيدى
همه سرخ از حنا مشت   نمايندت به انگشت ؟
به زخم فرق چاكت   به مشكين موى پاكت
ز خاكستر اثر هست   چنانم در نظر هست
كه ديشب خصم جاهل   تنورت داده منزل
نظر زينب به سر داشت   روان اشك از بصر داشت
كه آن ناارجمندان   رسانندش به زندان
مجلس ابن زياد لعنة الله عليه
به زندان شب بماندند   به خارى بگذراندند
چو شام غم سر آمد   صباح ديگر آمد
همان والى شوم   كه نامش گشته معلوم
بفرمود اينكه اشرار   بيارايند دربار
به دربان شد اشاره   كه هر كس بى اجازه
سوى دربار آيد   نه كس منعش نمايد
به حكم والى شوم   چنان كه بود مرسوم
بساط قصر چيدند   عساكر صف كشيدند
نشسته بود والى   به روى تخت عالى
چو شد آماده دربار   عبيد دون به حضار
نگاهى پرغضب كرد   اسيران را طلب كرد
زينب و ابن زياد
برون آمد ز زندان   گروهى دردمندان
همه خسته و دلگير   همه بسته به زنجير
رخ جمله برهنه   لباس جمله كهنه
دل از غم خسته زينب   دو دستش بسته زنب
چو شد داخل به مجلس   ز غم گرديده بى حس
لب از گفتار بر بست   خموش يك گوشه بنشست
شد او بين اسيران   چو خور در ابر پنهان
كه او را كس نبيند   دمى راحت نشيند
ولى والى بدبخت   بديدش از سر تخت
بگفت اين قوم اين كيست ؟   چنين محجوبه از چيست ؟
چرا از من نهان شد؟   نهان چون روبهان شد؟
چرا لب از سخن بست ؟   چرا بى اذن بنشست ؟
چرا سازد تمكر   چرا دارد تكبر؟
يكى گفت اين نحيفه   جوان مرده ضعيفه
كه آهش دل بسوزد   به نى آتش فروزد
على را هست دختر   حسين را هست خواهر
ز نسل شاه بطحاست   بغل پرورده زهراست
ز غم جان بر لب است او   جناب زينب است او
چو بشنيد آن ستمگر   بگفت اى دخت حيدر
بيا نزديك من تو   بگو با من سخن تو
بگفت اين حق من نيست   به نامحرم سخن نيست
بگفت الحمد لله   كه غالب بر تو شد شاه
حسين ات داشت واهى   خيال پادشاهى
به سر صد شيطنت داشت   هواى سلطنت داشت
نشد در جنگ فاتح   شكستى خورد واضح
بشد كارش كفايت   از او گشتيم راحت
عجب رسوا شدى تو   اسير ما شدى تو
خدا را شكر صد بار   كه گرديدى چنين خار
بگفتش حمد خالق   كه رسوا كرد فاسق
گرامى داشت ما را   به فخر اهل دنيا
محمد جد ما ساخت   لواى ما بر افراخت
نمى گردند رسوا   حريم آل طه
تو رسواى جهانى   كه خير از شر ندانى
به شب مست شرابى   سحر تا چاشت خوابى
نماز حق نخوانى   به غفلت بگذرانى
نه بس باب تو جانيست   كه جدت نيز زانيست
تو هم اهل زنايى   ز اعداى خدايى
بود مرجانه مامت   از او برگشته نامت
سميه جده ات هست   نبوده زن چو او پست
انجام مجلس
ستمگر كرد فرياد   كه آيد مرد جلاد
ببرد سر ازين تن   از او راحت شوم من
نديمان لب گشادند   به روى دارى ستادند
پس آن بيگانه از رب   گذشت از قتل زينب
سپس گفت آن جفاكار   به آن زنهاى بى يار
سخن ها غير معقول   كه ذكرش نيست مقبول
ز مجلس كوچشان داد   سوى محبس فرستاد
پس آن مغضوب داور   صباح روز ديگر
روان كرد آن اسيران   به سوى شام ويران
عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ):
و تاءتيه قوم من محبينا ليس فى الارض اعلم بالله و لا اقوم بحقنا منهم و ليس ‍ على ظهر الارض احد يلتفت اليه غيرهم ، اولئك مصابيح فى ظلمات الجور، و هم الشفعاء و هم واردون حوضى غدا، اعرفهم اذا وردوا علىّ بسيماهم ؛ و اهل كل دين يطلبون ائمتهم و هم يطلبوننا و لا يطلبون غيرنا، و هم قوام الارض ، بهم ينزل الغيث .

((كامل الزيارات ، ص 68))
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: جمعى از عاشقان ما به زيارت حسين مى روند، كه در روى زمين آگاه تر از آنان نسبت به ذات حق نيست و مانند آنان احدى حق ما را رعايت نمى كند، در روى زمين غير آنان به حسين من توجه ندارد، اينان در تاريكى هاى ستم روشنگر راهند، آنان شفيعان روز جزايند. فرداى قيامت در كنار حوض بر من وارد مى شوند در حالى كه آنان را به چهره مى شناسم . اهل هر مذهبى امامان خود را خواهانند و اينان ما را مى طلبند و كاسب غير ما نيستند و آنان قوام زمين هستند و باران رحمت حق به احترام آنان نازل مى شود.
فصل ششم : واقعات شام
خزان سرد
يكى روزيست بس سرد   تمام برگها زرد
خزان چهره نموده   گل از گلشن ربوده
بكرده برج عقرب   قواى خود مرتب
گشوده دست ايشان   به تاراج درختان
برفته بلبل از باغ   گرفته جاى او زاغ
شده در اين مه شوم   چمن منزلگه بوم
هواى برج عقرب   چنان سرد است در شب
كه بى پوشاك كامل   گذارى است مشكل
گذشته عقرب از نيم   دل مردم پر از بيم
هراسان تنگ دستان   كه مى آيد زمستان
نفوس مردم شام   شده از خاص و از عام
به پشمين رخت مستور   نباشد يك نفر عور
اگر يك شخص مسكين   ندارد رخت پشمين
و يا نبود لحافش   به مقدار كفافش
كند سرما دلش ريش   زند چون عقربش نيش
جشن شام
در اين روزى كه تعريف   از آن كرديم توصيف
به شهر شام جشنى است   كه جشنى مثل آن نيست
رخ مردم شكفته   گذرها پاك و رفته
دكانها گشته مفروش   همه با فرش منقوش
به زينت هاى رنگين   شده بازار تزيين
ز زينت هاى دلچسب   كه در هر سو شده مست
نمايد شهر و بازار   بديده مثل گلزار
طلوع آفتاب است   كه شيرينى خواب است
ولى از شيخ و از شاب   نباشد هيچ كس خواب
همه هستند بيدار   به كوچه و به بازار
همه گرم سرورند   همه مست غرورند
كف مردم مخرب   دلش فرحت لبالب
كند هر فرد خنده   چه آزاد و چه بنده
همه شادى كنانند   رباب و نى زنانند
نوازد يك نفر دف   زند آن ديگرى كف
نباشد موسم عيد   مثالى گشته تجديد
كه اين عيش فراوان   شود ايجاد از آن
گريه مخفى
در اين شهر منظم   به بعضى نقطه ها هم
شود ديده كسانى   كه مخفى و نهانى
به سينه عقده دارند   ز ديده اشك بارند
چه اشخاص اند اينها   رجال اهل تقوى
به بزم قرب حق خاص   به احمد صاحب اخلاص
خدايا اين چه حاليست   چه عيش و چه ملالى است ؟
چرا آنند خندان ؟   چرا خاصند گريان ؟
سهل ساعدى
يكى از اهل يثرب   خميده قد و شايب
كه او را سهل نام است   در اين روز او به شام است
تجارت پيشه هست او   در اين انديشه هست او
كه اين حال عجب چيست ؟   وجودش را سبب چيست ؟
چرا گرديده تواءم   نشاط و حزن با هم ؟
چه سان در طرفة العين   شده ايجاد ضدّين
گرفت او دست يك مرد   كه مخفى گريه مى كرد
بگفتش اى برادر   نگردى گر مكدّر
دمى در نزد من ايست   مرا از تو سوالى است
منم يك مرد تاجر   در اين كشور مسافر
مقام من مدينه است   دلم خالى ز كينه است
نه با كس هست كارم   نه با كس كينه دارم
نيم اهل رياست   نه داخل در سياست
نيم بى نگ و ناموس   نيم نمّام و جاسوس
مباش از من تو ترسان   شوم من از تو پرسان
كه اين شادى و غم چيست ؟   سرور اندر عالم چيست ؟
چرا يك قوم شادند؟   گروهى نامرادند؟
در اين باشد چه اسرار   چه رمز است اندر اين كار
اگر آگاهى از كار   مرا هم كن خبردار
چو ديد آن مرد گريان   كه سهل است اهل عرفان
دل او ريش تر شد   رخش با ريش تر شد
به يك گوشه كشيدش   كه ديگر كس نديدش
دو دست خود بسر زد   ز قلبش ناله سر زد
بگفت اى با بصيرت   منم از اين به حيرت
كه باقى مانده عالم   نخورده دهر بر هم
نگشته مرد و زن خسف   نگشته ماه خور كسف
نكرده موج طوفان   تمام دهر ويران
نبرده خلق را باد   مثال معشر عاد
نه مثل قوم اخدود   بر آمد از بشر دود
همين جشن مجلل   همين عيش مكمل
كه در اين سرزمين است   به فقد مومنين است
نه فقد مؤ منين است   كه مرگ متقين است
نه مرگ متقين است   كه قتل كاملين است
همان مردان كامل   كه فرموده است نازل
خدا در وصف ايشان   بسى آيات قرآن
حسين فرزند حيدر   شده لب تشنه بى سر
به غارت رفته مالش   گرفتارند آل اش
به دست خصم محبوس   ز عمر خويش ماءيوس
همه بى عزت و خوار   بدون يار و غم خوار
سرورى كه عيان است   كنون از بهر آن است
كه در اين شهر منحوس   رسند آن جمع محبوس
دخول اهل بيت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به شهر شام
چو سهل از اين خبر شد   دل او پر شرر شد
سوى دروازه بشتافت   عجب يك منظرى يافت
سواره با پياده   دو سمت ره ستاره
ز كرّ و ناى عسكر   شود گوش فلك كر
دف و چنگ و نى و عود   به هر سو در صدا بود
گروه زشتخويان   مبارك باد گويان
اسيران را رساندند   درون شهر راندند
به آن شهر پر از شور   كه شد در كوفه مشهور
ولى بهر اسيران   نبوده اين دو يك جان
در اين دو شهر موجود   تفاوت ها بسى بود
به كوفه نان و خرما   به آنها داد زنها
وليكن شامى ننگ   زد آنها را به سر سنگ
زنان كوفه گريان   زنان شام خندان
رجال كوفه صامت   رجال شام شامت
يكى گفتا كيانند؟   كدامين خاندانند
بغاط و مفسدينند   و يا بدخواه دينند؟
يكى گفتا كه آيا   عرب هستند اينها؟
و يا از زنگبارند   و يا اهل تتارند؟
جفاها را بديدند   سخن ها را شنيدند
كه در يك عمر نتوان   نوشتن صورت آن
نه ممكن است گفتن   نمى بايد نهفتن
نباشد جاى تسويل   نگويم شرح و تفصيل
ببندم زين سخن طرف   كنم ختمش به يك حرف
هزاران مرگ ديدم   كه تا مجلس رسيدم
زندان شام
يكى زندان بى سقف   غم و محنت بر آن وقف
مُشَغّم پاسبانش   كدورت سايبانش
از آه دل چراغش   ز خون ديده باغش
بلا فرش درونش   الم تخت سكونش
ز گريه جوى آبش   ز ناله رختخوابش
زمينش پر خس و خاك   هوايش سرد و نمناك
به دورش پاسبانان   چو سگ آدم درانان
خجل از قلبشان سنگ   دل از ديدارشان تنگ
چو شد آن كنج ويران   مقرّ آن اسيران
جراحت ها نمك شد   فغانها بر فلك شد
يكى مى گفت عباس   عجب دارى ز ما پاس
يكى مى گفت اكبر   ببين احوال مادر
يكى مى زد نوايى   كه قاسم در كجايى ؟
يكى را بر زمين سر   فغان مى زد كه اصغر
رئيس آل عصمت   انيس رنج و زحمت
ز غم آشفته زينب   به غربت خفته زينب
ز هجران داد مى كرد   حسين را ياد مى كرد
كه اى فخر صحابه   بيا در اين خرابه
نظر بر دختران كن   تفقد از زنان كن
انيس بى كسان شو   جليس نو رسان شو
ببين اندر چه حاليم   چگونه پايماليم
ز سرما جان نداريم   به شبها نان نداريم
ز غم لرزيم چون برگ   خدا كى مى دهد مرگ
مجلس يزيد لعنة الله عليه
به زندان بينوايان   رسانده شب به پايان
نه يك شب بلكه شبها   ز غم جانها به لبها
ز بعد چندى ايام   يزيد بر سرانجام
مجلل بزمى آراست   اسيران را به بر خواست
نشسته شوم بدبخت   به نخوت بر سر تخت
نهاده بر بساطى   اساس انبساطى
طعامى و شرابى   شرابى و كبابى
به پيش روش مروان   رئيس اهل عدوان
كه صدر اعظم اوست   چو او بدبخت و بدخوست
كه او با سرفرازى   كند شطرنج بازى
به يك جانب وزيران   به ديگر سو اميران
نشسته جا بجايند   غزلها مى سرايند
سفيران اجانب   خود و اعضاء و كاتب
كه بودند اندر آن بوم   ز اسپانيا و روم