شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۴۶ -


از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه : ان الجمع بلا تفرقة زندقة ، و التفرقة بدون الجمع تعطيل ، و الجمع بينهما توحيد.
اين كلام كامل بيان توحيد بر عرف اهل تحقيق يعنى عارفان بالله است كه جمع تفرقه و جمع ، و تنزيه از تنزيه و تشبيه است .
توحيد در منظر اعلاى عارف آن است كه شبهه اى در وجود كثرت و تعدد و اختلاف انواع و اصناف و افراد نيست ، و حق تعالى در ايجاد ممكنات مختلفه و تكوين آنها به حيات و قدرت و اراده تجلى كرده است و همانند انسان در مقابل مرائى متعدده است كه در هر يك به نحوى جلوه كرده است و چه نيكو در ((ترجيع بند)) ديوان گفته آمد كه :
 
همه يار است و نيست غير از يار   واحدى جلوه كرد و شد بسيار
عامه مردم مجالى و مظاهر را مشاهده مى كنند لذا در كثرت و فرق مطلق غرقند، ولى عارف بالله در همه مجالى و مظاهر، ظاهر را مشاهده مى كند كه وحدت وجود در نظر و فناى در صورت دارد و گويد:
 
ز هر رنگى كه خواهى جامه مى پوش   كه من آن قد رعنا مى شناسم
پس موحد حقيقى كه جمع بين تنزيه و تشبيه نموده است ، وقتى اسقاط اضافات كرد و اعيان ممكنات و حقايق وجوديه امكانيه و جهات كثيره خلقيه را مشاهده نكرد، و در هيچ چيزى نظر نكرد مگر آنكه حق تعالى را در آن متجلى ديد و قدرت و صفات كماليه حق را ظاهر بنحوى كه اين خلق او را از وجود واجبى منصرف نساخت و اين كثرات او را از لقاء الله باز نداشت ؛ پس فانى در الله گشت و مقام عنديت روزى او شده است .
در مشهد اعلى و مرصد اسنى موحد حقيقى ما سواى حق از زمين و آسمان و غيب و شهادت را بهم مرتبط مى بيند و بينشان فاصله اى نمى نگرد لذا وحدت عالم را بعنوان دليل بر توحيد حق تعالى مشاهده مى كند اگر چه هر يك از اين موجودات به حياله ، بر وحدانيت او دلالت مى كنند.
 
و فى كل شى ء له آية   تدل على انه واحد
هر گياهى كه از زمين رويد   وحده لا شريك له گويد
جناب صدوق در باب رد بر ثنويت و زنادقه از توحيد به اسنادش از هشام ابن حكم نقل مى كند كه گويد: من به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم كه چه دليلى است در اينكه الله واحد است ؟ فرمود: اتصال تدبير و تمام صنع ، چه اينكه حق تعالى فرمود: لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا.
موحد واقعى همه را در حكم يك چيز مى بيند و با نظر تفرقه و جدايى به آسمان و زمين و ساير موجودات نگاه نمى كند.
جناب عارف نامدار آقا ميرزا محمد رضا قمشه اى در تعليقاتش بر تمهيد القواعد، در بيان حديث مذكور از امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: طائفه اى از متصوفه بر اين باورند كه وجود حقيقت واحده اى است كه در آن تكثر نيست و براى آن تشاءنى نبود، و آنچه از ممكنات مكثره كه ديده مى شود امور موهومه باطل الذات اند مثل دومى آنچه را كه چشم لوچ آن را مى بيند. و اين گروه زندقه و حجودند كه براى حق متعال از راه نفى ممكنات نفى فاعليت نمودند و چون كه فاعليت حق تعالى عين ذات اوست پس نفى فاعليت او مستلزم نفى ذات حق است و به همين نظر امام (عليه السلام ) فرمود كه جمع بلا تفرقه زندقه است . و طائفه اى ديگر از آنان بر اين طريق اند كه ممكنات موجودند و جاعل و فاعل ندارند و وجود مطلق متحد با اين ممكنات بلكه عين آنها است . و اين هم در حقيقت ابطال موجودات و تعطيل آنها در وجود است كه معطى وجود ندارند زيرا فرض در اين است كه واجب در خارج از آنها نيست و قهرا شى ء هم كه معطى خويش نخواهد بود و ممكن به وجوب ذاتى متصف نمى شود؛ و به اين جهت امام (عليه السلام ) به قولش اشارت فرمود كه تفرقه بدون جمع تعطيل است .
از اين دو بيان ظاهر مى شود كه هر دو قول مشتمل بر تناقض است چونكه جمع بلا تفرقه مستلزم نفى جمع است و تفرقه بدون جمع مستلزم نفى تفرقه است .
پس هر چه كه از حق صادر مى شود اءثر اوست كه وجود است و غير او نيست محض و عدم صرف و باطل بالذات است و چيزى كه عدم محض باشد، نيست محض است ، چيزى نيست تا اينكه داراى اثر باشد، در حاليكه وقتى تاءمل در اشياء ممكنه بنمايى مى يابى كه ظهورشان به وجود است ، كه اگر وجود نبود براى اين ممكنات ظهورى نبود تا چه رسد كه داراى اثرى باشند. پس وقتى وجود متحقق در موطنى شود اثر لايق بدان موطن هم بدنبال آن متجلى مى گردد.
و مى يابى كه ممكنات داراى دو اعتبارند: يكى وجودشان و ديگرى حدودشان پس وجودات مقيده و محدودند پس به قيد و حدشان به اءسماى لفظى ناميده مى شوند و گفته مى شود كه اين زمين است ، و آن آفتاب و آن يكى ماه و فلك و ملك و هكذا، و لذا اين حدود در كتب حكميه بلكه در جوامع روايى به ماهيت تعبير مى گردد، و چونكه براى حق تعالى حد نيست لذا ماهيتى هم ندارد كه وجود بحت بسيط است . اللهم انت الملك الحق الذى لا اله الا انت ... لم تعن فى قدرتك ، و لم تشارك فى الهيتك ، و لم تعلم لك مائية فتكون للاشياء المختلفة مجانسا. الخ .
خلق متوهم و حق متحقق بلكه خلق عين حق است در جهت بى حدى ، و اول و آخر و ظاهر و باطن و قرب و بعد و غيب و شهادت و از اين قبيل الفاظ و مفاهيم متقابله به قياس و لحاظ ما اس . پس حق تعالى جميع اشياء است و هيچ يك از آنها نيست . اعنى تعين را بردار و كمال را بگذار.
لذا ممكنات را از اين سوى حدى است و از آن سوى بى حدند؛ چون شئون و روابط بى حدند؛ نظير امواج و دريا.
 
31- حكيم فلسفى چون هست معلول   همى گويد كه علت هست و معلول
32- ندانم كيست علت كيست معلول   كه در وحدت دويى چونست معقول
33- بلى علت بيك معنى صوابست   كه اهل كثرت از آن در حجابست
كان الله و لم يكن معه شى ء و فى حديث موسى بن جعفر: كان الله و لا شى ء معه و هو الان كما كان ، معنى واقعى و حقيقى آن اين است كه خدا است و شى ء نيست تا با او باشد يعنى اصطلاحا بانتفاء موضوع است كه شى ء باشد نه اينكه خدا بود و هيچ نبود و بعد از فاصله اى زمانى خلق را آفريده است .
و نه اين كه ماسواى او مع او نيست يعنى كفو او نيست بلكه دون اوست و چون معلول است مع علت نيست بلكه بعد او است زيرا كه معنى دوم موهون است و معنى سوم اگر چه صحيح است ولى اقناعى است و باز دو ديدن است و حال اينكه ((يا هو يا من لا هو الا هو)).
و پوشيده نيست كه معنى دوم حرف متكلمين است و معنى سوم كلام مشايين و ديگر حكماى الهى است و معنى اول حق عارف بالله است (نكته 513).
ان الوجود واحد شخص احدى صمدى مطلق عن الاطلاق و التقييد و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و ان جميع اسمائه سبحانه الا ما استاءثره لنفسه متحقق فى كل كلمة و آية و ان كان تسمى بالصفة الغالبة على غيرها و الاسم القاهرة على غيره و لذا اشتمل كل شى ء على كل شى ء و لا جل سريان الحق فى جميع الموجودات ، يتبين ان الاخرية هى عين الاوليه لان جميع الموجودات شى ء واحد فهو الكل فى وحدة .
 
چون يك وجود هست و بود واجب و صمد   از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست ؟
بس كشتى خرد كه درين بحر، سالها   طى كرد و پى نبرد كه او را كرانه چيست
خواجه طوسى در آغاز رساله تذكره آغاز و انجام گويد: ((سپاس آفريدگارى را كه آغاز همه از اوست و انجام همه بدوست بلكه خود همه اوست )).
بر اساس موضوع فلسفه در حكمت رائج مشاء كه در وجود مطلق بحث مى كند در كتب مشاء قسمى خلق و قسمى خالق است ، آنكه خالق است واجب الوجود بذاته و علت است و مجرد از انواع تجرد است و آن كه خلق و معلول است قسمى از آن عقول است و قسمى دون آن كه عقول عرضيه و نفوس اند.
لذا در مسائل تقسيمى فلسفه رائج از علت و معلول به عنوان دو امر موجود نام مى برد و در كان الله و لم يكن معه شى ء و هو الان كما كان گويند كه خدا بود و هيچ نبود و بعد از فاصله اى زمانى خلق را آفريده است كه نظر متكلمين بر آن است .
علاوه اينكه بحث علت و معلول به اصطلاح حكيم و اثر و موثر به اصطلاح متكلم به جايى رسيد كه متكلم قائل به انقطاع فيض شد و حكيم مشايى قائل به حقايق متباينه . البته تفوه به علت و معلول به معناى مرتكز در اذهان متاءخرين از مشائين نشاءت مى گيرد چون جناب صدر المتاءلهين در اول شواهد ربوبيه فرمود كه بين ما و بين مشاء متقدم عند التفتيش اختلافى نيست .
در تعليقات حضرت مولى بر بخش علت و معلول تجريد الاعتقاد آمده است : اقول : الامر الاهم فى المقام هو ان يعلم ان العلة و المعول بمعناها المتعارف فى الاذهان لا يجرى على الاول تعالى و آياته التى هى مظاهر اسمائه التى هى شئون ذاته الصمدية التى لا جوف لها، و ان التمايز بين الحق سبحانه و بين الخلق ليس تمايزا تقابليا بل التمايز هو تميز المحيط عن المحاط بالتعين الاحاطى و الشمول الاطلاقى الذى هو الوجودة بمعناها الحقيقى بل اطلاق الوحدة من باب التفخيم و هذا الاطلاق الحقيقى الاحاطى جائز للجميع و لا يشذ عن حيطته شى ء فهو الكمال الحقيقى و هو سبحانه محيط على كل شى ء فقط. فيحب تلطيف السر فى معنى الصدور و التمييز بين الحق و الخلق و كون العلة و المعلول على النحو المعهود المتعارف فى الاذهان السافلة ليس على ما ينبغى بعز جلاله و عظموته سبحانه و تعالى و بالجملة يجب الوصول الى نيل التوحيد (الصمدى ) القرآنى حتى يعلم ان البينونة بين العلة و معلولها فى المقام ليست عزلية بل و صفية بمعنى سلب السلوب و الحدود و النواقص عنه تعالى حتى يعلم ان اطلاق العلة و المعلول فى المقام على ضرب من التوسع فى التعبير ارفع و اشمخ فى المعنى المعهود.
لذا در ديوان حضرتش آمده است :
 
يك دار وجود است به ترتيب مراتب   يك مرتبه اش ممكن و يك مرتبه واجب
ترتيب چه باشد كه اضافت نشود راست   آنجا كه يكى هست و دگرهاست سوالب
ممكن چه بود خلق و خلق است چه تقدير   تقدير چه حد است و حديست چه لازب
مظهر چه و ظاهر كه و مُجلى چه و مَجلى   اول كه و آخر كه و حاضر كه و غايب
اطوار و شئونى است كه يك ذات نمايد   از ظاهر و از باطن و از طالع و غارب
خلقت شده حاجب چه حجابى كه ز واجب   رو تافتى اى بى خبر از واجب و حاجب
لذا غايت قصواى سالكان اسقاط اعتبارات و اضافات است و خروج از عالم پندار و اعتبار كه دار غرور است به سوى حقيقت و دار القرار، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء محيط.
علت و معلول در حكمت متعاليه به همان ممشاى عرفاى شامخين است كه در مبحث وجود رابط و رابطى آمده و وجود رابط بر ما سوى الله اطلاق مى شود بدين معنى كه معلول مطلقا عين الربط به علت مفيضه است و هيچ نحوه استقلال ندارد. پس وجود معلول بعينه از حيث وجوديش براى علت تامه است يعنى معلولات انحاء وجودات به جعل ابدايى بسيطاند.
و به وجودات معلوله روابطه محضه گويند و اضافه اين وجودات به علت مفيضه اضافه اشراقيه قائمه به يك طرف عينى يعنى وجود علت جل شاءنها است . و عليت و معلوليت بدين مبناى رصين صواب است نه اينكه بين علت و معلول وحدت عددى تصور مى گردد چنانكه اذهان سافله بدان تفوه مى نمايند. پس عليت بمعناى وحدت حقه حقيقيه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن حق است . فتدبر.
 
34- يكى پرسيد از بيچاره مجنون   كه اى از عشق ليلى گشته دل خون
35- بشب ميلت فزونتر هست يا روز   بگفتا گر چه روز است عالم افروز
36- وليكن با شبم ميل است خيلى   كه ليل است و بود همنام ليلى
ابيات مذكور بمنزله ذكر مصداق است از براى كسى كه جمع بين تنزيه و تشبيه نمى كند و در وحدت فقط و جمع بدون فرق بسر مى برد.
از لفظ ((بيچاره )) معلوم است كه اعتراض به مجنون است در اينكه چرا شما به ليلى فقط ميلت فزون تر شد، آنكه در عالم همانند ليلى شيرين و دلنواز نيست را نشان ده ؛ لذا در ابيات بعدى فرمود:
 
37- همه عالم حسن را همچو ليلى است   كه ليلى آفرينش در تجلى است
38- همه رسم نگار نازنينش   همه همنام ليلى آفرينش
39- همه سر تا به پا غنج و دلالند   همه در دلبرى حد كمالند
40- همه آيينه ايزد نمايند   همه افرشته حسن و بهايند
بيان توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است كه همه كلمات وجودى كشور وجود مظاهر و شئونات حق اند و آيات جمال و جلال الهى هستند كه در كمال حسن و بها خلق شده اند كه ((الذى احسن كل شى ء خلقه )) است ، چه اينكه صنع الله الذى اءتقن كل شى ء (88/ نحل ) است .
 
41- همه احوال او اندر تعدد   ولكن عين او اندر توحد
جمع بين فرق و جمع است كه همه اوصاف الهى در حال تعدد و فرقند كه اگر هر يكى را او مى بينى كه :
 
همه يار است و نيست غير از يار   واحدى جلوه كرد و شد بسيار
پس در فرق مطلق ، متعددند؛ ولى در جمع مطلق ، متحدند و حق آن است كه تو جمع بين تنزيه و تشبيه بنمايى كه توحيد عارفان بالله است .
 
42- چه نبود اين دو را از هم جدايى   خدا هست و كند كار خدايى
مراد از ((اين دو)) تعدد و توحد است يعنى وحدت در عين كثرت است كه وحدت محجوب است و كثرت در عين وحدت كه كثرت منمحى و مستهلك و مقهور است . بلكه بالاتر كه توحيد وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه است كه خداست و دارد خدايى مى كند.
 
43- چه اندر كعبه باشى و چه در دير   ترا قبله است وجه الله و لا غير
((كل شى ء هالك الا وجهه )) ضمير ((وجهه )) به حق تعالى راجع است كه ممكنات به لحاظ علتشان واجب بالغيرند و منسوب به مبداء واجب اند كه حق متعالى به موساى كليم فرمود: ((اءنا يدك اللازم يا موسى )) و وجه او بُد لازم هر شى ء است . ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) كه اشيا يعنى ماهيات همه فانيند و وجه او كه نَفَس رحمانى وجود است باقى ، است ((خلقتم للبقاء لا للفناء)).
 
اى بود تو سرمايه و سود همه كس   اى ظل وجود تو وجود همه كس
گر فيض تو يك لحظه به عالم نرسد   معلوم شود بود و نبود همه كس
و اين وجه الله واسطه و رابطه هر موجودى با مبداءش است و مى شود كه ضمير راجع به شى ء باشد، يعنى هر شى ء فانى است جز وجه آن شى ء كه همان جهت ارتباطش به مبداء فياض است و اين وجه باقى است و مآل هر دو يكى است .
وجه شى ء ظهور و مظهر بروز آثار اوست ، پس به هر سوى روى بياورى اين وجه است و اين وجه وجهى است كه آن را ظهر و خلف نبود و اين عمودى است كه اشيا بدو قائم اند.
(نصوص الحكم فص 2 ص 32)
وجه هر شى ء آن جهتى است كه با آن مواجه ديگران مى شود و با ايشان ظهور و تجلى مى كند پس وجه هر كس مظهر اوست پس هر چيزى به جز مظاهر صفات يا اسماء الهيه را هلاك و بوار از جمله لوازم است . و وجود وجه الله است و به هر سو روى كنى جز اين وجه نيست بلكه وجود مساوق حق است و به هر طرف روى آورى حق سبحانه مواجه تو است و با تو در آن جهت ظهور و تجلى مى كند. (نكته 979)
واجب تعالى با ما سوى معيت قيوميه و اضافه اشراقيه دارد كه موجودات در هوياتشان روابط محض اند و فقر نورى اند و تا علت شناخته نشود، معلول شناخته نمى شود، ما راءيت شيئا الا و راءيت الله قبله لذا در هر موجودى اول وجه الله و نور خدا ديده مى شود سپس آن موجود كه ((بيده ملكوت كل شى ء)).
 
دلى كز معرفت نور و صفا ديد   بهر چيزى كه ديد اول خدا ديد
گلشن راز
 
يار بى پرده از در و ديوار   در تجلى است يا اولى الابصار
هاتف
لذا آثار اعيان خارجى در جميع عوالم از وجود ذى وجود حضرت حق جل شاءنه است .
بر همين اساس است كه در هر چيزى وجه الله است كه ظهور و بروز دارد يعنى هر كلمه اى از كلمات نظام هستى حاوى حيات ، علم و شعور، قدرت و اراده ، ساير كمالات اوصاف الهيه است ، لذا در بيت بعدى فرمود:
 
44- نگارستان عالم با جلالش   حكايت مى نمايد از جمالش
نگارستان جايى كه داراى انواع نقش و نگار و صورتهاى نقاشى باشد، را گويند. لذا نظام هستى را نگارستان عالم و كارگاه نقاشى گويند، كه صورة الصور و مصور اشياء با اسم شريف ((المصور)) به تصوير و صورتگرى آن پرداخته ، و آن را با همه اشكال موجود در آن به بهترين صورت نقاشى نموده است . لذا سراسر صنع دلدار بهشت است و دلربايى آن موجب حيرت مى گردد. باز عوام ، و علماى عوام و عوام علما به دنبال بهشت ديگرى مى گردند. اين بهشت برين كشور وجود را ضايع كردند و به دنبال بهشت ديگرى هستند تا در آن خوش بيارمند و از آرامبخشى و جمال اين عالم و چهره دلاراى آن بى خبرند.
در اين بهشت بدين زيبايى چرا كار بد مى كند كه بر او جهنم مى گردد.
 
45- چو حُسن ذات خود حُسن آفرين است   جميل است و جمال او چنين است
((الهى حسن عبدالله ، عبدالله خراب آبادى بود و حال عبدالجمال عشق آبادى شد)).
شرح ابيات 8 الى 23 باب 14 به كار مى آيد.
 
46- شئون ذات حق معلول او نيست   عجب از آنكه اين معقول او نيست
مراد از اين علت و معلول همان علت و معلول به معناى وحدت عددى است كه در بيت سى و دوم گفته آمد. روى اينكه وحدت عددى بين حق و شئون وجودى او نيست بلكه وحدت حقه حقيقيه ذات مظاهر است ، لذا در بيت بعدى متفرع بر اين بيت آمده است :
 
47- لذا او را نه حدى و نه ضديست   نه جنسى و نه فصلى و نه نديست
وجود واحد به وحدت شخصى ذات مظاهر و بسيط بحت فوق مقوله است و لذا ماهيت ندارد، پس جنس و فصل و ماهيت جنسيه و نوعيه ندارد.
فص هفتم از فصوص الحكم فارابى در تنزيه حق متعال از ماهيت جنسيه ، و فص هشتم آن در تنزيه او از ماهيت نوعيه ، و فص نهم آن در اثبات بساطت و احديت حق است ، و فص دهم آن در تنزيه حق متعال از ضدونّد است . كه با مراجعه به شرح آن از مولاى مكرمم بنام ((نصوص الحكم بر فصوص الحكم )) ترا كفايت مى كند. شرح باب سيزدهم نيز در مقام ما بكار آيد.
 
48- جز اين يك حد كه او حدى ندارد   قلم اندر نگارش مى نگارد
در اين بيت ناظرند به فرمايش علامه شعرانى رضوان الله تعالى عليه كه مى فرمود خداوند حد ندارد و تنها حدى كه دارد همين است كه در مقام گفتن يا نوشتن مى گوييم يا مى نويسيم كه خدا حد ندارد.
 
49- بگويم حرف حق بى هيچ خوفى   صمد هست و صمد را نيست جوفى
50- نباشد صرف هستى غير مصمود   وگرنه عين محدود است و معدود
در اخبار كثيرى از اهل بيت عصمت و وحى به صورت مستفيض ماءثور است كه حق سبحانه ((واحد لا بالعدد)) يعنى واحد عددى نيست . و معناى آن اين است كه حق سبحانه صمد حق است كه جوف ندارد يعنى صرف حقيقت است كه ((لا يعزب عنه وجود)).
و اگر واحد بالعدد باشد معنى آن اين است كه زمين يكى ، و آسمان يكى ، و اين يكى ، و آن يكى ، و خدا هم يكى ، و اين محض نقص است . پس هر موجودى قائم به اوست و او حد ندارد كه صمد است يعنى واحد است به وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه كه بسيط الحقيقه است .
 
چون يك وجود هست و بود واجب و صمد   از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست ؟
آن موحد عاقلى كه قائل به وحدت وجود است بدين معناى عرشى است يعنى قائل به وحدت حق سبحانه است ؛ عاقل را اشاره كافى است .
به بهلول گفتند: مجانين شهر را مى دانى چندند؟ گفت : شمردن آن مشكل است از عقلاء بپرس تا بگويم .
موحد حقيقى او را صمد و پر مى يابد كه كم ندارد، پرى بيكران كه حد ندارد يعنى زوج تركيبى را به حريم ذاتش راه نيست پس فرد حقيقى اش مى داند و خير محضش مى يابد كه خردلى رقم شر از قلم صنعش ‍ صادر نشده است و از ذره تا بيضا، از ازل تا ابد را اسماى حسناى او مشاهده مى كند كه همه روابط محض و صرف آن واجب بالذاتند.
او يكتاى همه و قيم و قيوم همه است . فهو الاحد الحق الذى لا يشذ عنه مثقال حبة من خردل فهو الكل فى وحدته فالحق سبحانه لا يشمل بحد و لا يحسب بعد من غير حاجة الى التمسك ببطلان العروض .
 
و الصمد هو الذى لا جوف له   فليس فى الوجود شى ء قابله
و الحق ذاته الوجود الصمدى   فما له حد، تدبر ترشد
51- ندارد حق مطلق هيچ نامى   كه مطلق از اسامى هست سامى
52- منزه باشد از هر رسم و اسمى   چو نايد نسبت با روح و جسمى
ذات حق مطلق از اسامى سامى است يعنى برتر از آن است كه داراى اسم باشد و اگر از عالم ارواح و اجسام منزه گردد، او را اسم و رسمى نخواهد بود، ولى وقتى سخن از نسبت آن حقيقت با عوالم به ميان آمد او را به اسم هاى ((الله ))، ((الرحمن ))، مبداء المبادى ، حقيقة الحقايق ، مبداء كل ، خالق ، رازق ، رب العالمين ، مالك يوم الدين ، حكيم ، قدير، مريد، غنى ، مغنى و... مى خوانيم چون مبداء همه است و همه موجودات به او قائم اند و دست نياز به طرف او بلند مى كنند و اوست كه به همه روزى مى دهد و هكذا.
لذا به عنوان تنظير در ابيات بعدى آمده است :
 
53- تو از عكس خود و از سايه خود   بيابى نامهاى بى عد و حد
54- گهى بينى صغيرى و كبيرى   گهى بينى طويلى و قصيرى
همانند اينكه يك شخص در آئينه هاى گوناگون خود را به اشكال مختلف مشاهده نمايد و مطابق با هر شكلى او را به اسم خاص بخوانند و اين نامها بر اساس مظاهر و مجالى بى نهايت به شمارش و حد در نيامد؛ يا در آبهاى معدنى و چشمه ها وقتى خود را مشاهده مى كند گاهى به صورت كوچك و گاهى بزرگ و گاهى بلند و گاهى كوتاه مى بيند.
 
55- به حق مطلق از احوالم عالم   اسامى مى شود اطلاق فافهم
جناب صدر المتاءلهين در فصل هشتم از موقف اول الهيات اسفار گويد: اعلم ان الاله تارة يراد منه اسم الذات من حيث هى هى مع قطع النظر عن الاسماء و الصفات ، و اءخرى يراد منه اسم الذات مع جميع الاسماء و الصفات ، و المراد هنا الوجه الثانى ، و الالوهية الربوبية ، و الاله له ماءلوه و هو العالم اى الحق سبحانه بآثاره يسمى الهاكما ان الرب بالمربوب الحمد لله رب العالمين .
و الاسم الله مستجمع لجميع الصفات الكمالية لان الربوبية تقتضيه فان كل كلمة وجودية من العالمين تستدعى ان يكون معطى وجودها موجودا حيا عالما قادرا و هكذا فالاسم الله الاسم الاعظم الذى يحوى سائر الاسماء الحسنى و الصفات العليا و هى كالسدنة للاسم الله .

پس آنكه در بيت مذكور فرمود به حق تعالى به جهت احوال عالم ، اسامى اطلاق مى شود وگرنه خود ذات حق تعالى با صرف نظر از عالم نه اسمى دارد و نه رسمى ؛ در كلام صدر المتاءلهين هم آمده است كه بزرگترين اسم خداوند كه حاوى همه اسماى حسنى و صفات علياست كه همان اسم ((الله )) است به لحاظ عالم و ماءلوه است زيرا ((الله )) نسبت به عالم و ماءلوه ربوبيت دارد و اقتضاى ربوبيت آن است كه زنده و دانا و توانا و ديگر اوصاف كماليه و اسماء جماليه و جلاليه را داشته باشد. به همين جهت است كه سلب الوهيت از حق تعالى مستحبل است ، و الالوهة تقتضى ماءلوها اءى مربوبا الحمد لله رب العالمين و هو سبحانه فى السماء اله و فى الاض اله . و بالجملة اءن الالوهية مرتبة الوجود المطلق ، و المرتبة عبارة عن حقيقته اءيصا لا من حيث تجردها بل من حيث معقولية نسبها الجامعة بينها و بين الوجود المظهر ظهرت بوجود واحد تعين و تعدد فى مراتبها و بحسبها (مصباح الانس ص 46).
در رساله نور على نور ص 17 آمده است : ((صفات حيات و علم و اراده و قدرت و سمع و بصر و كلام ، ائمه سبعه و امهات صفات الهى اند، و حيات امام ائمه است كه وجود غير او متصور نمى شود مگر بعد از وجود او.
و همچنين اسماء مشتق از آنها يعنى اسم حى امام عالم و مريد و قادر و سمع و بصير و متكلم است و اين هفت اسم ائمه سبعه باقى اسمايند، و حى امام ائمه اسماء است و قيوم يعنى قائم بذاته مقوم و مقيم لغيره ، و الوهت رب مطلق بودن است . الحمد لله رب العالمين ، هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله .