من،شما،ماتوی هرخانه،فامیل،محله ،گوشه گوشه ی شهرعزیزی داشتیم که شیطنت های کودکی اش را گوشه صندوقخانه ی خانه ی طاق چشمه ای گذاشت ورفت تا مرد شود و برگردد.
احساس ضعف میکنم. چون پسردارم.برای سروسامان دادنش. به رسم زمانه باید زنگ بزنم به خانه ی دختر بانهایت احترام خواستگاری کنم بعد هی بپرسند خانه دارد؟ ماشین دارد؟ کاردارد؟چقدر پول دارد؟ . بگویم چیزی کم ندارد. اصل اخلاق. معرفت و...
صدای هِرهِره خنده تمسخرآلودشان توی فضا پیچید. جوانی زنجیرنقره ایی بیست سی سانتی دور مچ دستش تاب داد تا دور مچش پیچ خورد و با خاشاکی که کنار دهانش آویزان بود گفت:«حجی، خونه هامون رو آب نبره؟!» پیرمرد رنجیده خاطر از طعنه آنها سکوت کرد.
آخرش هم دو هفته بیشتر طاقت نیاورد. جیم شد، رفت جبهه. مفقودالجسد ماند تا اولهای دههی هفتاد که بابایش از آمدنِ استخوانهایش سکته کرد. الان یک باشگاه ورزشی و کتابخانه بنامش وقف کردند. حالا بعد از این همه سال دیگر باید باورم بشود دلیل اینکه میترسیم در این مملکت با دزدهای روزِ روشن کاری داشته باشیم؛ این است که ..
مش مرتضی، جوراب هایش را که برای چندمین بار روی حباب یک لامپ سوخته وصله کرده بود، از روی میز کنار آشپرخانه برداشت و لنگ لنگان رفت به سمت کلید وانت کنار قاب عکس پسراش.
آی مردم. ببینید چه کسایی توی این روستا باهاتون زندگی میکنن. زمین خدا رو از خودشون میدونن. می خوان برای یه مراسم نماز و نذری اجاره بگیرن. پرویی و لاابالیگری هم حدی داره. تا اینو از روستا بیرون نکنین من پام رو توی مسجد نمی گذارم.
این شتر خلافش خیلیه، بدون کروات با زیر شلواری با دمپائی، سر شونه نکرده، اول صبح اومده تو خیابون. کم فروشی کرده،گرون داده، مجرمه، فردا صبح قصاصش میکنند.
حدودا ۲۲ ساله که گرمای تیرماه عراق بدجوری اذیتش کرده بود. تیشرت یقهباز و آستینکوتاه با دامنی تَنگ که به زور تا بالای زانوها میرسید. بوی ادکلنش هم چیز جدیدی بود بعد از یکی دو هفته تحمل بوی خون، عفونت و عرق.
شبها توی تاریکی که زنها از ترس پری و اجنه و همزاد، دنبالشون تا توی مستراح دالان خونه شون چراغ گِرد سوز می بردند، "فاطامه گَچی" توی همان تاریکی های شبانه، بیل به تَرک موتور ایژش می بست و چادرش را دور کمرش گره می کرد و می رفت واسه آبیاری.