نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
روزی یکی از مردان عشایر به اتاقم آمد. خشمگین و ناراحت بدون مقدمه به شکایت معلمی که نام را در خاطر ندارم، پرداخت. «آقا معلم قاطرم را گرفته و اثاث خود را بار کرده و در کوه کُتل رهاس کرده. قاطر از بالای کوه پرت شده، سقط کرده»