عشق حسيني

محمد تقي صرفي

- ۲ -




راوي‌ گفت‌:غروب‌ روز تاسوعاء حسين‌(ع‌)درحاليكه‌ بر زمين‌نشسته‌ بود،بخواب‌ رفت‌.وقتي‌ بيدار شد،فرمود:خواهرم‌!همين‌ الان‌ جدّم‌،محمّد وپدرم‌، علي‌ ومادرم‌، فاطمه‌ وبرادرم‌،حسن‌ را در خواب‌ ديدم‌ كه‌ همگي‌ مي‌ گفتند:اي‌ حسين‌!به‌همين‌ زودي‌(دربعضي‌ روايات‌ فردا)نزد ما خواهي‌ آمد.زينب‌چون‌ اين‌ سخن‌ را شنيد،سيلي‌ به‌ صورت‌ خود زد وصدا به‌ گريه‌بلند كرد.حسين‌(ع‌)به‌ او فرمود:آرام‌ بگير ودشمن‌ را ملامت‌گوي‌ ما نكن‌!
وقتي‌ شب‌ عاشوراء فرا رسيد،امام‌ يارانش‌ را جمع‌ كرد وبراي‌آنان‌ سخن‌ گفت‌.ابتدا خدا را حمد نمود.سپس‌ به‌ انان‌ فرمود:
امّا بعد!حقيقتاً من‌ ياراني‌ نيكوتر از شما وخانداني‌ بهتر ازخاندان‌ خودم‌ سراغ‌ ندارم‌.خداوند به‌ همة‌ شما پاداش‌ نيك‌عطا فرمايد.اينك‌ تاريكي‌ شب‌ شمارا فرا گرفت‌ است‌!شبانه‌هركدام‌ از شما دست‌ يكي‌ از افراد خانواده‌ مرا بگيردودرتاريكي‌ شب‌ حركت‌ كرده‌ وبرويدكه‌ اينها جز بامن‌،بااحدي‌ كار ندارند.«1»
در اين‌ موقع‌،حضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)لب‌ به‌ سخن‌ گشود وفرمود:
لا ارانا اللّه‌ ذلك‌ ابداً!خدا چنين‌ روزي‌ را نياورد كه‌ ما شماراتنها رها كنيم‌ وخود بسوي‌ شهرمان‌ برويم‌!
سپس‌ ساير بني‌ هاشم‌،هركدام‌ در ابراز وفاداري‌ به‌ امام‌،سخناني‌ گفتند.
در اينجا امام‌ نگاهي‌ به‌ فرزندان‌ عقيل‌ كرد وفرمود:شهادت‌مسلم‌ براي‌ شما بس‌ است‌.من‌ به‌ شما اجازه‌ دادم‌ كه‌ برويد.
آنان‌ در پاسخ‌ گفتند:در اين‌ صورت‌ اگر از ما سؤال‌ شود كه‌ چرادست‌ از مولا وامام‌ خود كشيديد،چه‌ بگوئيم‌؟نه‌ ،بخدا قسم‌!هيچگاه‌ چنين‌ كاري‌ را انجام‌ نمي‌ دهيم‌!بلكه‌ مال‌ وجان‌وفرزندانمان‌ را فداي‌ تو كرده‌ وتا آخرين‌ مرحله‌،در ركاب‌ شمامي‌ جنگيم‌.
مسلم‌ بن‌ عوسجه‌ از ياران‌ امام‌ گفت‌:ما چگونه‌ دست‌ از ياري‌شما برداريم‌؟در اين‌ صورت‌ در پيشگاه‌ خدا،چه‌ عذري‌خواهيم‌ داشت‌؟بخداقسم‌!من‌ از تو جدا نمي‌ شوم‌ تا با نيزه‌خود،سينه‌ دشمنانت‌ را بشكافم‌ وتا شمشير در دست‌ من‌ است‌با آنان‌ مي‌ جنگم‌ واگر هيچ‌ سلاحي‌ نداشتم‌،با سنگ‌ وكلوخ‌ به‌جنگشان‌ مي‌ روم‌،تا جان‌ به‌ جان‌ آفرين‌ تسليم‌ كنم‌!
سعدبن‌ عبداللّه‌ به‌ امام‌ عرض‌ كرد:بخداقسم‌!ما دست‌ ازياري‌ تو بر نمي‌ داريم‌ تا در پيشگاه‌ خدا ثابت‌ كنيم‌ كه‌ حق‌ّ پيامبر رادر بارة‌ تو مراعات‌ نموديم‌!بخداقسم‌!اگر بدانم‌ كه‌ هفتاد باركشته‌ مي‌ شوم‌ وبدنم‌ را آتش‌ زده‌ وخاكسترم‌ را زنده‌ مي‌نمايند،باز هم‌ هرگز دست‌ از ياري‌ تو برنمي‌ دارم‌ وپس‌ از هربار زنده‌ شدن‌،به‌ ياريت‌ مي‌ شتابم‌.درصورتي‌ كه‌ مي‌ دانم‌،مرگ‌بيش‌ از يكبار نيست‌ وپس‌ از آن‌ نعمتهاي‌ بي‌ پايان‌ خداونداست‌.
زهير بن‌ قين‌ چنين‌ گفت‌:يابن‌ رسول‌ اللّه‌!بخداقسم‌!دوست‌ دارم‌كه‌ در راه‌ حمايتت‌ ،هزاربار كشته‌ باز زنده‌ ودوباره‌ كشته‌ بشوم‌وباز آرزو دارم‌ كه‌ با كشته‌ شدن‌ من‌،شما يا يكي‌ از اين‌ جوانان‌بني‌ هاشم‌،از مرگ‌ نجات‌ مي‌ يافتيد!
امام‌ در جواب‌ آنها فرمود:جزاكم‌ اللّه‌ خيراً!انّي‌ غداً اقتل‌ُوكلّكم‌ تقتلون‌!خدا به‌ شما پاداش‌ خير دهد!من‌ فردا شهيدمي‌ شوم‌ وهمة‌ شما نيزكشته‌ مي‌ شويد!»
طبق‌ نقل‌ امام‌ سجاد(ع‌)در اين‌ موقع‌ ،قاسم‌ بن‌ حسن‌ عرضكرد:منهم‌ جزء شهداء هستم‌؟امام‌ بر او رقّت‌ كرد وفرمود:پسرجانم‌!مرگ‌ در نظر تو چگونه‌ است‌؟گفت‌:از عسل‌ شيرينتر!
امام‌ فرمود:آري‌!بخداقسم‌!عمويت‌ به‌ قربانت‌!توهم‌ يكي‌ از آن‌مرداني‌ هستي‌ كه‌ پس‌ از آنكه‌ سخت‌ گرفتارشوي‌،به‌ شهادت‌مي‌ رسي‌.»

******

شب‌ عاشوراء،امام‌ با چند نفر در خيمه‌ نشسته‌ بود.غلام‌ امام‌مشغول‌ پاك‌ كردن‌ شمشير حضرت‌ بود.در اين‌ موقع‌ امام‌ ابيات‌واشعاري‌ را در زير لب‌ زمزمه‌ مي‌ كرد كه‌ مضمونش‌ اين‌ بوده‌است‌:اي‌ دنيا!اُف‌ بر دوستي‌ تو!كه‌ صبحگاهان‌ وعصرگاهان‌،چقدر از دوستان‌ وخواهانت‌ را به‌ كشتن‌ مي‌ دهي‌!ولي‌ باز هم‌قناعت‌ نمي‌ ورزي‌!همانا كارها به‌ خداي‌ بزرگ‌ محول‌ّ است‌وهر زنده‌ اي‌ سالك‌ اين‌ راه‌ مي‌ باشد.
امام‌ سجاد(ع‌)مي‌ گويد:من‌ از اين‌ اشعار به‌ هدف‌ پدرم‌ كه‌ اعلان‌خبر مرگ‌ وشهادت‌ خود بود،پي‌ بردم‌ وچشمانم‌ پر از اشگ‌شد.ولي‌ از گريه‌ خودداري‌ كردم‌.امّا عمه‌ ام‌ زينب‌(س‌) كه‌ دركنار بستر من‌ نشسته‌ بود،با شنيدن‌ اين‌ اشعار وبا متفرق‌ شدن‌ياران‌ امام‌،خود رابه‌ خيمة‌ ،آن‌ حضرت‌ رساند وگفت‌:واي‌ برمن‌!اي‌ كاش‌ مرده‌ بودم‌ وچنين‌ روزي‌ را نمي‌ ديدم‌.اي‌ يادگارگذشتگانم‌ ! اي‌ پناه‌ بازماندگانم‌!گويا همة‌ عزيزانم‌ را امروز ازدست‌ داده‌ ام‌ واين‌ پيشامد،مصيبت‌ پدرم‌ علي‌(ع‌) ومادرم‌زهراء(س‌) وبرادرم‌ حسن‌(ع‌)را زنده‌ كرد.
امام‌ حسين‌(ع‌)اورا دلداري‌ داد وبه‌ صبر وشكيبائي‌ دعوت‌نمودوچنين‌ فرمود:خواهر!راه‌ صبر وشكيبائي‌ را در پيش‌ بگيروبدان‌ كه‌ همه‌ مي‌ ميرند وآنان‌ كه‌ درآسمانها هستند نيز زنده‌نمي‌ مانند.همة‌ موجودات‌ از بين‌ رفتني‌ هستند مگر خداي‌بزرگ‌ كه‌ دنيارا با قدرت‌ خويش‌ آفريده‌ است‌ وهمة‌ مردم‌ رادرقيامت‌،زنده‌ خواهد نمود.واوست‌ خداي‌ يكتا!پدر ومادرم‌وبرادرم‌ حسن‌(ع‌) بهتر از من‌ بودند ولي‌ همه‌ به‌ سراي‌ باقي‌شتافتند ومن‌ وهمة‌ مسلمانها بايد از رسول‌ خدا(ص‌) پيروي‌كنيم‌ كه‌ او نيز به‌ جهان‌ باقي‌ شتافت‌.
سپس‌ فرمود:خواهرم‌ ام‌ّ كلثوم‌!فاطمه‌!رباب‌!پس‌ از مرگ‌من‌،گريبان‌ چاك‌ نكنيد وسيلي‌ بصورت‌ نزنيد وسخني‌ كه‌شايسته‌ نيست‌،برزبان‌ جاري‌ ننمائيد.«{سخنان‌ امام‌ حسين‌(ع‌)از مدينه‌ تاكربلا}
در شب‌ عاشوراء،از خيمه‌ امام‌ حسين‌(ع‌)صدايي‌ مانند صداي‌زنبور عسل‌،بگوش‌ مي‌ رسيد.عده‌ اي‌ درركوع‌ وعده‌ اي‌ درسجود وعده‌ اي‌ در حال‌ قرائت‌ قرآن‌ وعده‌ اي‌ هم‌ به‌ استغفارودعا ومناجات‌،مشغول‌ بودند.
در هنگام‌ سحر،امام‌ سر ببالين‌ نهاد وچرتي‌ زد وبيدار شدوفرمود:مي‌ دانيد اكنون‌ چه‌ درخواب‌ ديدم‌؟عرضكردند:يابن‌رسول‌ اللّه‌!چه‌ خوابي‌ ديديد؟فرمود:خواب‌ ديدم‌ كه‌ سگهايي‌برمن‌ حمله‌ كردند ومي‌ خواستند مرا بدرند!سگ‌ ابلغي‌ درميان‌آنها بود كه‌ بيشتر از بقيه‌ برمن‌ حمله‌ مي‌ نمود!سپس‌ جدّم‌رسول‌خدا(ص‌) را باجمعي‌ از اصحابش‌ ديدم‌ كه‌ بمن‌ فرمود:
پسرجانم‌!توشهيد آل‌ محمّدي‌!واهل‌ آسمانها وملأ اعلي‌' بتو
مژده‌ مي‌ جويند وبايد امشب‌ افطار،نزد ماباشي‌!بشتاب‌وتأخير مكن‌!...
اين‌ را در خواب‌ ديدم‌ وكارمن‌ آماده‌ شده‌ است‌ وكوچ‌ من‌ از اين‌دنيا،نزديك‌ است‌ وشكي‌ درآن‌ نيست‌{دركربلا چه‌ گذشت‌؟}

توبه‌ حرّ


در روز عاشوراء،وقتي‌ حرّ نداي‌ امام‌ را شنيد كه‌ مي‌ فرمايد:
امّا مِن‌ مغيث‌ٍ يغيثنا لوجه‌ اللّه‌؟امّا مِن‌ ذاب‌ٍّ يذب‌ّ عن‌ حرم‌رسول‌ اللّه‌؟آيا فريادرسي‌ هست‌ كه‌ براي‌ خدابفريادما برسد؟
آيادفاع‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ از حرم‌ رسول‌ خدا(ص‌)دفاع‌ نمايد؟
حر با شنيدن‌ اين‌ نداء،از خواب‌ غفلت‌ بيدار شد ونزد عمربن‌سعد رفت‌ وگفت‌:آيا با حسين‌(ع‌) مي‌ جنگي‌؟جوابداد:آري‌واللّه‌ جنگي‌ مي‌ كنم‌ كه‌ آسانترين‌ آن‌،جداشدن‌ سرها وقلم‌شدن‌ دستها است‌!
حرّ وقتي‌ اين‌ مطلب‌ را دانست‌،از لشگر فاصله‌ گرفت‌ وبطرف‌خيمه‌ گاه‌ امام‌ حركت‌ كرد.همينكه‌ نزديك‌ امام‌ شد،دستهارا برسر نهاد وگفت‌:خدايا! من‌ بسوي‌ تو توبه‌ مي‌ كنم‌ واز اينكه‌ترس‌ در دل‌ اولياء وفرزندان‌ اولياء وفرزند پيامبرت‌انداختم‌،مرا عفو نما!بعد سپر خودرا واژگون‌ نمود ونزديك‌امام‌ شد وسلام‌ كرد.وبه‌ حضرت‌ عرضه‌ داشت‌:اي‌ فرزندرسول‌ خدا!فداي‌ توشوم‌!منم‌ آن‌ شخصيكه‌ راه‌ بر شما بستم‌وشمارا به‌ اين‌ بلا انداختم‌!هرگز گمان‌ نمي‌ كردم‌ كه‌ اين‌مردم‌،باتو چنين‌ كنند وسخن‌ شمارا ردنمايند!بخداقسم‌!اگراين‌ را مي‌ دانستم‌،هرگز آنچه‌ را كردم‌،انجام‌ نمي‌ دادم‌.اكنون‌ پشيمانم‌ وبسوي‌ خدا توبه‌ مي‌ كنم‌!آيا توبة‌ من‌ قبول‌ مي‌ شود؟
امام‌ فرمود:آري‌!خداوند از تو مي‌ پذيرد وتورا مي‌ بخشد!اكنون‌ فرود آي‌ وبياساي‌!حرّ عرضكرد:اگر من‌ در راه‌ شماسواره‌جنگ‌ كنم‌،بهتر است‌ از آنكه‌ پياده‌ شوم‌!زيرا آخر كار من‌به‌ پياده‌ شدن‌ خواهد كشيد!
امام‌ فرمود:خداتورا رحمت‌ كند!آنچه‌ مي‌ خواهي‌ انجام‌ بده‌!
حرّ برگشت‌ وبراي‌ لشگر عمربن‌ سعد ،سخنراني‌ نمود وآنهاراسرزنش‌ نمود!سپس‌ او وفرزندش‌ مشغول‌ جنگ‌ با آنان‌ شدندتا بشهادت‌ رسيدند.امام‌ بر بالين‌ حرّ رفتند وفرمودند:
مادرت‌، خوب‌ نامي‌ براي‌ تو گذاشت‌ كه‌ تودر دنيا حرّ(آزاده‌)ودرآخرت‌ نيزحرّ هستي‌!«{ منتهي‌ الامال‌}

نماز ظهر عاشوراء
در هنگام‌ ظهر عاشوراء،ابو ثمامه‌ صيداوي‌ به‌ امام‌ عرض كرد:
اي‌ ابا عبداللّه‌!جانم‌ بفدايت‌!همانا مي‌ بينم‌ كه‌ اين‌ قوم‌،به‌ جنگ‌با تو نزديك‌ گشته‌ اند!سوگند بخدا!شما بشهادت‌ نرسي‌ تا من‌قبل‌ از شما بشهادت‌ برسم‌وبخون‌ خود غلطان‌ باشم‌!ولي‌دوست‌ دارم‌ كه‌ اين‌ نماز ظهر را با شما بخوانم‌ ،سپس‌ خداي‌خويش‌ را ملاقات‌ كنم‌.
امام‌ نگاهي‌ به‌ آسمان‌ كرد وفرمود:نماز را ياد كردي‌!خداتورااز نماز گزاران‌ قرار دهد!آري‌ اينك‌ وقت‌ نماز است‌.سپس‌ امام‌فرمود:از اين‌ قوم‌ بخواهيد تا دست‌ از جنگ‌ بردارد تاما نمازبخوانيم‌.
حصين‌ بن‌ نمير از فرماندهان‌ دشمن‌ وقتي‌ اين‌ مطلب‌ را شنيد ،فرياد زد:نماز شما مقبول‌ درگاه‌ خدا نيست‌!حبيب‌ بن‌ مظاهر درجوابش‌ گفت‌:اي‌ حمار غدّار!نماز پسر رسول‌ خدا(ص‌)قبول‌نمي‌ شود واز تو قبول‌ مي‌ گردد؟سپس‌ با حصين‌ درگير شدونزديك‌ بود كه‌ حصين‌ را بكشد ولي‌ او،يارانش‌ را به‌ كمك‌خواست‌ وآنان‌ به‌ كمكش‌ آمدن‌ وبا حبيب‌ مشغول‌ جنگ‌ شدندحبيب‌ پس‌ از كشتن‌ تعدادي‌ از لشگر عمر سعد، بشهادت‌رسيد!امام‌ با كشته‌ شدن‌ حبيب‌ دچار شكستگي‌ شد وفرمود :اي‌ حبيب‌!همانا تو مردي‌ صاحب‌ فض‌ بودي‌ ودر يكشب‌قرآن‌ختم‌ مي‌ كردي‌!«{ منتهي‌ الامال‌ }
غلام‌ حضرت‌ بنام‌ جَوْن‌،اجازه‌ جنگ‌ با لشگردشمن‌راخواست‌ امام‌ فرمود:تو همراه‌ ما بودي‌ تا بسلامت‌ باشي‌!حال‌ كه‌ اينجامحل‌ّ جنگ‌ وكشته‌ شدن‌ ،شده‌ است‌،اجازه‌ داري‌ تا بسلامت‌برگردي‌!او جوابداد:يابن‌ رسول‌ اللّه‌!من‌ در ايّام‌ سلامت‌ كاسه‌ليس‌ شما بوده‌ ام‌،امروز كه‌ روز سختي‌ وشدّت‌ است‌،شمارارهاكنم‌؟بخداقسم‌!بوي‌ من‌ بد وپوستم‌ سياه‌ وحسبم‌ زشت‌است‌!مي‌ خواهم‌ بشرف‌ شهادت‌ نائل‌ گردم‌ تا بويم‌ خوش‌،حسبم‌ نيكو ورويم‌ سفيد گردد.
امام‌ به‌ او اجازه‌ داد.او مشغول‌ جنگ‌ شد تا اينكه‌ به‌ حالت‌شهادت‌ افتاد.امام‌ بر بالين‌ او حاضرشدند وفرمودند:خدايا!روي‌ جون‌ را سفيد وبويش‌ را نيكو واورا با ابرارمحشوركن‌ وميان‌ او ومحمّد وآل‌ محمّد پيوند قرار بده‌!{ منتهي‌ الامال‌ }
پسر ابودجانه‌ انصاري‌ كه‌ پدرش‌ بشهادت‌ رسيده‌ بود،خدمت‌امام‌ آمد واجازه‌ نبرد خواست‌!حضرت‌ فرمود:شايد مادرت‌راضي‌ نباشد؟نوجوان‌ عرضكرد:پدر ومادرم‌ فدايت‌ باد!
مادرم‌ بمن‌ دستور داده‌ است‌،كه‌ به‌ مبارزه‌ با دشمنان‌ شما بروم‌!
امام‌ اجازه‌ فرمود واو بميدان‌ رفت‌ واين‌ رجز را مي‌ خواند:
اميري‌ حسين‌ ونعم‌ الامير سرور فؤاد البشير النذير
علي‌ّ وفاطمة‌ والداه‌ فهل‌ تعلمون‌ له‌ من‌ نظير؟
له‌ طلعة‌ٌ مثل‌ شمس‌ الضحي‌' له‌ غرة‌ٌ مثل‌ بدر منيريعني‌:«مولايم‌ حسين‌(ع‌) است‌ واو بهترين‌ سَروَر است‌.او باعث‌خوشحالي‌ دل‌ پيامبر بود!علي‌(ع‌)وفاطمة‌(س‌)پدر ومادر اوهستند.آيا شما مانند اورا پيدا مي‌ كنيد؟
صورت‌ حسين‌ (ع‌) مثل‌ خورشيد درخشان‌ وماه‌ نوراني‌ است‌.»
سپس‌ مشغول‌ كارزار شد تا بشهادت‌ رسيد.دشمن‌ سر اورا جداكرد وبطرف‌ خيمه‌ گاه‌ امام‌ انداخت‌.مادرش‌ سر فرزندش‌ رابرداشت‌ وبه‌ سينه‌ چسباند وگفت‌:احسنت‌ اي‌ پسركم‌!اي‌شادماني‌ دل‌ من‌!اي‌ روشنائي‌ چشمم‌!سپس‌ سر را بسوي‌مردي‌ از سپاه‌ دشمن‌انداخت‌ واورابهلاكت‌ رساند.آنگاه‌ عمودخيمه‌ اي‌ را برداشت‌ وبه‌ دشمن‌ حمله‌ كرد،در حاليكه‌ اين‌ رجزرا مي‌ خواند:
انا عجوز سيدي‌ ضعيفة‌ خاوية‌ٌ بالية‌ٌ نحيفة‌
اضربكم‌ بضربة‌ عنيفة‌ دون‌ بني‌ فاطمة‌ الشريفة‌يعني‌:«من‌ پيرزني‌ ضعيف‌ ولاغر وپير هستم‌!امّادر راه‌فاطمة‌(س‌) بشما ضربت‌ سختي‌ مي‌ زنم‌.»
او دوتن‌ را كشت‌.سپس‌ امام‌ دستور داد كه‌ برگردد ودر حق‌ّ اودعا نمود.«منتهي‌ الامال‌»

شهادت‌ علي‌ اكبر(ع‌)
علي‌ اكبر خدمت‌ حضرت‌ آمد واجازه‌ ميدان‌ رفتن‌ خواست‌.امام‌ به‌ او اجازه‌ داد.علي‌ اكبر بطرف‌ ميدان‌ حركت‌ كرد.
دراين‌ هنگام‌ امام‌ نگاه‌ مأيوسانه‌ اي‌ به‌ او كرد وبه‌ گريه‌ افتاد.ومُحاسن‌ شريفش‌ را بطرف‌ آسمان‌ بلند كرد وفرمود:خدايا!
گواه‌ باش‌!كه‌ بر اين‌ قوم‌،شخصي‌ به‌ مبارزه‌ آنان‌ مي‌ رود،كه‌ درشكل‌ واخلاق‌ وسخن‌ گفتن‌،شبيه‌ ترين‌ مردم‌ به‌ رسول‌توبود.وماهروقت‌ بديدار پيامبرت‌،مشتاق‌ مي‌ شديم‌،بصورت‌ اين‌ جوان‌نگاه‌ مي‌ كرديم‌.خدايا!بركات‌ زمين‌ را از اين‌ قوم‌ بگير وآنان‌ رامتفرق‌ وپراكنده‌ ساز وحُكّام‌ را از اينان‌ هرگز راضي‌ مگردان‌ !زيرا اينان‌ مارا دعوت‌ كردند كه‌ مارا ياري‌ كنند،ولي‌ وقتي‌ مااجابت‌ كرديم‌،باما دشمني‌ كردند وبر روي‌ ما شمشير كشيده‌اند!سپس‌ امام‌ بر عمرسعد صيحه‌ زد وفرمود:خداوند نسل‌ تورا قطع‌ كند،وامر تورا مبارك‌ نكند وبعد از من‌،شخصي‌ را بر تومسلط‌ كند كه‌ تورا در بستر بكشد!زيرا رحِم‌ مرا قطع‌ كردي‌وقرابت‌ مرا با رسول‌ اللّه‌ رعايت‌ ننمودي‌!سپس‌ اين‌ آيه‌ راتلاوت‌ نمود:ان‌ّ اللّه‌َ اِصطفي‌' آدم‌ ونوحاً وآل‌َ ابراهيم‌وآل‌َ عمران‌ علَي‌ العالمين‌.ذريّة‌ بعضها مِن‌ بَعض‌ واللّه‌سميع‌ٌ عليم‌ٌ.«آل‌ عمران‌33»يعني‌:خداوند برگزيد،آدم‌ ونوح‌وآل‌ ابراهيم‌ وآل‌ عمران‌ را بر اهل‌ عالم‌ بعضي‌ از اينها ازنسل‌بعضي‌ ديگر هستند.وخدا شنوا وبسيار دانا است‌.
علي‌ اكبر بر صفوف‌ دشمن‌ حمله‌ مي‌ كرد واز آنان‌ مي‌ كشت‌بطوريكه‌ صداي‌ ضجّه‌ وشيون‌ از آنان‌ بلند شد!رجز علي‌ اكبراين‌ بود:

انا علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ نحن‌ وبيت‌ اللّه‌ اولي‌' بالنبي‌
اضربكم‌ بالسيف‌ حتي‌ّ' ينثني‌ ضرب‌َ غلام‌ هاشمي‌ّ علوي‌ّ

ولايزال‌ُ اليوم‌ احمي‌' عن‌ ابي‌ تاللّه‌ لايحكم‌ فينا ابن‌ الدّعي‌يعني‌:منم‌ علي‌،پسرحسين‌ بن‌ علي‌ وسوگند به‌ كعبه‌!ما اولي‌' به‌پيامبر هستيم‌.
واين‌ شمشير را آنچنان‌ بر شما مي‌ زنم‌،تادرهم‌ پيچد مانندشمشيرزدن‌ جوان‌ هاشمي‌!
وهميشه‌ حامي‌ پدرم‌ هستم‌ وبخدا قسم‌!نبايد فرزند اين‌فرومايه‌ برما حكومت‌ كند.
امّا حرارت‌ آفتاب‌ وسنگيني‌ اسلحه‌ وتشنگي‌،علي‌ اكبر راناراحت‌ كرده‌ بود.لذا بسوي‌ امام‌ برگشت‌ وعرضكرد:اي‌ پدر!تشنگي‌ مرا كُشت‌!وسنگيني‌ اسلحه‌ مرا اذيت‌ مي‌ كند!آياممكن‌ است‌ بامقداري‌ آب‌ مرا سيراب‌ كني‌ تا در جنگ‌ قوّت‌يابم‌؟
امام‌ در حاليكه‌ اشگ‌ از چشمانش‌ سرازير بود،فرمود:اي‌پسركم‌!زبانت‌ را در دهان‌ من‌ بگذار!سپس‌ انگشتر خودرا به‌اوداد وفرمود:اين‌ را در دهانت‌ قرار بده‌ وبه‌ جهاد با دشمنان‌برگرد كه‌ من‌ اميدوارم‌ كه‌ عصر نشده‌ از دست‌ جدّت‌ رسول‌اللّه‌(ص‌)با آبي‌ سيراب‌ شوي‌ كه‌ بعد ازآن‌ تشنگي‌ نخواهد بود!
علي‌ اكبر برگشت‌ وخودرا به‌ صفوف‌ دشمن‌ زد واز آنان‌ مي‌كُشت‌.تا اينكه‌ مُرّة‌ بن‌ منقذ،ضربتي‌ بر فرق‌ علي‌ اكبرزد كه‌فرقش‌ شكافته‌ شد.علي‌ اكبردست‌ در گردن‌ اسب‌ كرد وعنان‌ رارها نمود.اسب‌ اورا ميان‌ لشگر دشمن‌ از اين‌ سو به‌ آن‌ سومي‌ برد!وهر شخصي‌ كه‌ به‌ علي‌ اكبر برمي‌ خورد،ضربتي‌ بر او واردمي‌ نمود.تا اينكه‌ بدنش‌ پاره‌ پاره‌ شد.وقتي‌ از اسب‌ برزمين‌افتاد،صدازد:ياابتاه‌!هذاجدّي‌ رسول‌ اللّه‌!قدسقاني‌ بكأسه‌ الاوفي‌' شربة‌ً لاظمأَ بعدها ابداً وهويقول‌:العجل‌ العجل‌!فان‌ّ لك‌ كأساً مذخورة‌حتي‌ّ'تشربها الساعة‌!يعني‌:اي‌ پدراين‌ جدّم‌ رسول‌ خدا است‌ كه‌ مرا باشربتي‌ كه‌ بعد از آن‌ تشنگي‌ نيست‌،سيراب‌ نمود ومي‌ فرمايد!اي‌ حسين‌!عجله‌ نما!عجله‌ نما!كه‌ ظرف‌ شربتي‌ برايت‌ آماده‌نموده‌ ام‌ كه‌ در اين‌ ساعت‌ بنوشي‌.
امام‌ حسين‌(ع‌)با شنيدن‌ صداي‌ علي‌ اكبر،حركت‌ كرد وخودرابر بالين‌ اورساند.وقتي‌ نگاهش‌ به‌ بدن‌ پاره‌ پاره‌ او افتاد،خم‌ شد وصورت‌ بر صورت‌ او گذاشت‌ وفرمود:خدابكشد مردمي‌ راكه‌ تورا كُشتند!چقدر جرعت‌ دارند كه‌ از خدا ورسول‌،نترسيدند وپرده‌ حرمت‌ پيامبر را چاك‌ زدند!سپس‌ اشگ‌ ازچشمانش‌ سرازير شد وفرمود:علي‌ الدنيا بعدك‌ العفا!بعد از توخاك‌ بر سر دنيا باد!
دراين‌ موقع‌ حضرت‌ زينب‌(س‌)از سراپرده‌ بيرون‌ آمد وبا حال‌اضطراب‌ وسرعت‌،بسوي‌ بدن‌ علي‌ اكبر رفت‌ وندبه‌ مي‌ كرد!تااينكه‌ خودرا به‌ بدن‌ او رساند وخودرا روي‌ علي‌ اكبر انداخت‌.
امام‌،خواهر را از روي‌ بدن‌ فرزندخود،بلند كرد وبه‌ خيمه‌ اش‌برگرداند وروبه‌ جوانان‌ بني‌ هاشم‌ كرد وفرمود:برادر خودرا برداريد!
جوانان‌ بني‌ هاشم‌!جسد نازنين‌ علي‌ اكبر را بر داشتند و درخيمه‌ اي‌ كه‌ درمقابل‌ آن‌ مي‌ جنگيدند،گذاشتند.«1»

شهادت‌ قاسم‌ بن‌ حسن‌(ع‌)
قاسم‌ به‌ عزم‌ جهاد،براي‌ اجاز خدمت‌ امام‌ آمد.حضرت‌ چون‌چشمش‌ به‌ قاسم‌ افتاد كه‌ آماده‌ رفتن‌ به‌ ميدان‌ است‌،بي‌ توان‌شد ودست‌ به‌ گردن‌ او انداخت‌ ودرآغوشش‌ گرفت‌ وهردوآنقدر گريستند كه‌ بحالت‌ بيهوشي‌ افتادند.
وقتي‌ بهوش‌ آمدند،قاسم‌ با التماس‌ درخواست‌ اجازه‌ مي‌ كردولي‌ امام‌ قبول‌ نمي‌ فرمود.تااينكه‌ قاسم‌ آنقدر دست‌ وپاي‌ امام‌را بوسيد تا اجازه‌ گرفت‌.پس‌ به‌ ميدان‌ آمد ودرحاليكه‌ اشگش‌جاري‌ بود،اين‌ رجز را مي‌ خواند:
ان‌ تنكروني‌ فانا ابن‌ الحسن‌ سبط‌ النبي‌ّ المصطفي‌' المؤمتمن‌ هذا حسين‌ٌ كالاسير المرتهن‌ بين‌ اُناس‌ لاسُقوا صوب‌ المزن‌ پس‌ كارزار سختي‌ كرد وبا آن‌ سن‌ كمش‌، سي‌ وپنج‌ تن‌ را كشت‌!
امّا عمروبن‌ سعد ازدي‌ به‌ قاسم‌ حمله‌ كرد وضربتي‌ بر فرقش‌وارد كرد كه‌ سر او شكافته‌ شد.قاسم‌ به‌ صورت‌ بر زمين‌ افتادوفريادزد:يا عمّاه‌!
همينكه‌ صداي‌ قاسم‌ بگوش‌ امام‌ رسيد،حركت‌ كرد ومانند شير بر لشگر دشمن‌ حمله‌ نمود وخودرا به‌ قاسم‌در حاليكه‌ساعات‌ آخر عمراوبود،رساند.امام‌ مشاهده‌ كرد كه‌ قاسم‌ ازشدّت‌ درد، پاهاي‌ خودرا بر زمين‌ مي‌ سايد.حضرت‌ فرمود :قسّم‌ بخدا!كه‌ بر عمويت‌ سخت‌ است‌ كه‌ اورا براي‌ كمك‌بطلبي‌ ولي‌ اونتواند اجابت‌ كند!واگر اجابت‌ كند،نتواند كمك‌كند! واگر كمك‌ كند،تورا سودي‌ نبخشد!از رحمت‌ خدا دورباشند جماعتي‌ كه‌ تورا كشتند.
آنگاه‌ قاسم‌ را از روي‌ خاك‌ بلند كرد ودرآغوش‌ خود كشيدوسينه‌ اورا به‌ سينه‌ خود چسباند.سپس‌ در حاليكه‌ پاهاي‌ قاسم‌بر زمين‌ كشيده‌ مي‌ شد،اورا بسوي‌ خيمه‌ گاه‌ برد ودركنارپسرش‌،علي‌ اكبر گذاشت‌.«{ منتهي‌ الامال‌ }

شهادت‌ حضرت‌ ابوالفضل‌(ع‌)
قمربني‌ هاشم‌(ع‌)در روز عاشوراء،مكرر به‌ خدمت‌ امام‌حسين‌(ع‌)شرفياب‌ مي‌ شد واجازه‌ ميدان‌ رفتن‌ مي‌ خواست‌ولي‌ بمناسبت‌ شهامت‌ وشجاعت‌ وپرچمداري‌ وي‌،امام‌ به‌ اواجازه‌ نمي‌ داد وهربار از تصميمش‌،منصرف‌ مي‌ ساخت‌ ومي‌فرمود:انت‌ صاحب‌ لوائي‌!توپرچمدار من‌ هستي‌!
امّا وقتي‌ همة‌ ياران‌ امام‌ بشهادت‌ رسيدند،ابوالفضل‌(ع‌)براي‌ چندمين‌ بار از امام‌ اجازه‌ خواست‌.امام‌ هم‌ موافقت‌ كردوفرمود:حال‌ كه‌ تصميم‌ به‌ جنگ‌ گرفته‌ اي‌،مقداري‌ آب‌ تهيه‌نما!
عباس‌(ع‌)حركت‌ نمود وپس‌ از درهم‌ ريختن‌ صفوف‌ دشمن‌،وارد فرات‌ شد.وقتي‌ مَشگ‌ را پُر كرد وخواست‌ خود نيزبياشامد،مشتش‌ را پُر از آب‌ كرد وبه‌ نزديك‌ لبان‌ خشگ‌ شده‌اش‌ رساند.امّا بلافاصله‌ آب‌ را به‌ فرات‌ ريخت‌ واين‌ چنين‌خودرا مورد خطاب‌ قرارداد:
يانفس‌ مِن‌ بعد الحسين‌ هوني‌ وبعده‌ لاكنت‌َ اَن‌ تكوني‌
هذا الحسين‌ وارد المنون ‌ وتشربين‌ بارد العين‌
تاللّه‌ ماهذا فعال‌ ديني‌يعني‌:«اي‌ نفس‌!بعد از حسين‌(ع‌)ذلت‌ برتوباد!وپس‌ از وي‌زنده‌ نباشي‌ اگرچه‌ حيات‌ را خواهاني‌!
اينك‌ حسين‌(ع‌)وارد ميدان‌ جنگ‌ شده‌ وآنوقت‌ تو آب‌ گوارامي‌ نوشي‌؟بخداسوگند!دين‌ من‌ همچواجازه‌ اي‌ بمن‌ نمي‌دهد.»
وقتي‌ بامشك‌ پُر بسوي‌ خيمه‌ ها بر مي‌ گشت‌ وخودرا در مقابل‌سيل‌ خروشان‌ دشمن‌ ديد فرمود:
لاارهب‌ الموت‌ اذالموت‌ ذقا حتي‌ّ اواري‌ في‌ المصاليب‌ لقي‌'
نفسي‌ لسبط‌ المصطفي‌' الطّهروقي‌' انّي‌ انا العبّاس‌ اغدو بالسّقا
ولا اخاف‌ الشرّ يوم‌ الملتقي‌'يعني‌:«آنگاه‌ كه‌ صداي‌ مرگ‌ بگوشم‌ رسد،از مرگ‌ نمي‌هراسم‌!تا آنجا كه‌ بدنم‌ در ميدان‌ جنگ‌ زيرشمشيرها پنهان‌شود.
جان‌ من‌ فداي‌ فرزند پاك‌ مصطفي‌' باد!منم‌ عباّس‌ كه‌ اين‌ مشك‌را بسوي‌ خيمه‌ ها مي‌ برم‌.
ودراين‌ روز جنگ‌،ترسي‌ از مرگ‌ ندارم‌.»
عبّاس‌ در حال‌ برگشت‌ به‌ خيمه‌ ها بود كه‌ ناگهان‌ بطورناجوانمردانه‌ مورد حمله‌ زيدبن‌ رقاد كه‌ در پشت‌ نخلي‌ كمين‌كرده‌ بود،واقع‌ شد ودر اين‌ حمله‌،دست‌ راست‌ حضرت‌ جداشد.امّا فرزند حيدر كرّار چون‌ از دست‌ راست‌ مأيوس‌شد،چنين‌ رجز خواند:
واللّه‌ اِن‌ قطعتم‌ يميني‌ انّي‌ اُحامي‌ ابداً عن‌ ديني‌
وعن‌ امام‌ صادق‌ اليقين‌ نجل‌ النبي‌ّ الطاهر الامين‌
يعني‌:«بخداقسم‌!اگر دست‌ راستم‌ را قطع‌ نموديد،ولي‌ من‌دست‌ از حمايت‌ دينم‌ بر نمي‌ دارم‌.
واز امامم‌ كه‌ در ايمانش‌ صادق‌ است‌،وفرزند پيامبر امين‌است‌،حمايت‌ مي‌ كنم‌.»
در اين‌ هنگام‌ شخص‌ ديگري‌ بنام‌ حكيم‌ بن‌ طفيل‌،از كمينگاه‌بيرون‌ آمد وبا حمله‌ اي‌،دست‌ چپ‌ حضرت‌ را قطع‌ نمود.
از طرف‌ دشمن‌ تيرها مانند باران‌ بسوي‌ آن‌ حضرت‌ سرازيرشد.تيري‌ به‌ مشك‌ وتيري‌ هم‌ به‌ سينه‌ عباس‌،اصابت‌ كرد.
يكي‌ديگر از افراد دشمن‌،عمود آهنين‌ برفرقش‌ كوبيد كه‌ ازاسب‌ برزمين‌ افتاد.
طبق‌ نقلي‌ در اين‌ موقع‌،ابوالفضل‌(ع‌)صدازد: يااخاه‌!ادرك‌اخاك‌!برادر!برادرت‌ را درياب‌!
امام‌ خودرا بر بالين‌ او رساند وچون‌ بدن‌ بدون‌ دست‌ وخونين‌عبّاس‌ را مشاهده‌ كرد،دستهايش‌ را بر كمر گرفت‌ وفرمود:
الان‌ انكسر ظهري‌ وانقطع‌ رجائي‌ وقلّت‌ حيلتي‌!
الان‌ كمرم‌ شكست‌!واميدم‌ نااميد شد!وراه‌ نجات‌ بسته‌گرديد!«{ سخنان‌ امام‌ حسين‌(ع‌)از مدينه‌ تاكربلا ومنتهي‌ الامال‌}

شهادت‌ علي‌ اصغر(ع‌)
چون‌ حضرت‌،يارانش‌ را از دست‌ داد،خودآماده‌ رفتن‌ به‌ ميدان‌شد.براي‌ وداع‌ به‌ طرف‌ خيمه‌ ها رفت‌ وصدازد:اي‌ سكينه‌!اي‌فاطمه‌!اي‌ زينب‌!اي‌ ام‌ّ كلثوم‌!خداحافظ‌!
سكينه‌ عرضكرد:اي‌ پدر!آيا تسليم‌ مرگ‌ شده‌ اي‌؟فرمود:چگونه‌ تسليم‌ مرگ‌ نشود،كسيكه‌ ياور ومعيني‌ ندارد؟سكينه‌گفت‌:پس‌ مارا به‌ حرم‌ جدّمان‌ بازگردان‌!امام‌ فرمود:هيهات‌!اگرصيّاد،مرغ‌ قطا را آرام‌ مي‌ گذاشت‌،او مي‌ خوابيد!
در اين‌ موقع‌،زنها صدا بگريه‌ بلند كردند.حضرت‌ آنهارا ساكت‌كرد وخود عازم‌ ميدان‌ شد.
امام‌ سجاد(ع‌)چون‌ پدررا تنها وبي‌ ياور ديد،با آنكه‌ از ضعف‌وناتواني‌،قدرت‌ برداشتن‌ شمشير را نداشت‌،راه‌ ميدان‌ پيش‌گرفت‌ !ام‌ّ كلثوم‌ باديدن‌ اين‌ صحنه‌ صدازد:اي‌ نورديده‌ !برگرد!امام‌ سجاد(ع‌)فرمود:اي‌ عمّه‌!دست‌ از من‌ بردار وبگذار تا پيش‌روي‌ فرزند پيامبر،جهادكنم‌.حضرت‌ سيّد الشهداء(ع‌)به‌ ام‌ّ كلثوم‌ فرمود:جلو اورا بگير تاكشته‌ نشود وزمين‌ از نسل‌ آل‌محمّد(ص‌)خالي‌ نماند.
دراين‌ هنگام‌،سالار شهيدان‌،روبه‌ لشكر عمرسعد كرد وصدازد:هل‌ مِن‌ ناصرٍ ينصرني‌؟هل‌ مِن‌ معين‌ٍ يعينني‌؟هل‌ مِن‌ذاب‌ٍ يذب‌ُّ عن‌ حرم‌ رسول‌ اللّه‌؟آيا ياري‌ كننده‌ اي‌ است‌ كه‌مرا ياري‌ كند؟آيا كمك‌ كننده‌ اي‌ است‌ كه‌ مرا كمك‌ كند؟آيادفاع‌ كنند اي‌ است‌ تا از حرم‌ رسول‌ خدا،دفاع‌ نمايد؟
نداي‌ امام‌ كه‌ بگوش‌ زنها رسيد،از جهت‌ مظلوميت‌ امام‌ حسين‌صدا بگريه‌ بلند كردند.امام‌ به‌ خيمه‌ ها برگشت‌ وبه‌ زينب‌فرمود:كودك‌ صغيرم‌ را بده‌ تا با او خداحافظي‌ كنم‌!
زينب‌(س‌)علي‌ اصغر را بدست‌ امام‌ داد.حضرت‌ صورتش‌ رانزديك‌ علي‌ اصغر برد تا ببوسد،ناگاه‌ حرمله‌ تيري‌ بطرف‌ امام‌انداخت‌ كه‌ بگلوي‌ علي‌ اصغر رسيد واورا بشهادت‌ رساند.امام‌بدن‌ بي‌ جان‌ علي‌ را بدست‌ زينب‌ داد وخود از خون‌ گلوي‌ علي‌بر مي‌ داشت‌ وبطرف‌ آسمان‌ پخش‌ مي‌ كرد ومي‌ فرمود:برمن‌هر مصيبتي‌ كه‌ نازل‌ شود،آسان‌ است‌.زيرا كه‌ خداوند ناظر مي‌باشد.«{ سخنان‌ امام‌ حسين‌(ع‌)از مدينه‌ تاكربلا ومنتهي‌ الامال‌}

شهادت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)
بعد از شهادت‌ علي‌ اصغر،امام‌ از زندگاني‌ دست‌ شسته‌وشمشير بدست‌ گرفت‌ ومبارز مي‌ طلبيد.هركه‌ درمقابل‌ آن فرزند اسداللّه‌ الغالب‌،قرار مي‌ گرفت‌،بهلاكت‌ مي‌ رسيد تاآنكه‌ كشتار بزرگي‌ نمود وعدة‌ زيادي‌ از شجاعان‌ دشمن‌ را به‌جهنم‌ فرستاد!ديگر كسي‌ جرعت‌ نداشت‌ تا با حضرت‌ جنگ‌تن‌ به‌ تن‌ كند!سپس‌ امام‌ به‌ چپ‌ وراست‌ لشگر دشمن‌ حمله‌نمود.
راوي‌ مي‌ گويد:بخداقسم‌!هرگز نديدم‌ مردي‌ را كه‌ لشگرهاي‌بسيار اورا محاصره‌ كرده‌ باشند وياران‌ وفرزندان‌ اورابشهادت‌ رسانده‌ باشند واهلبيت‌ اورا بسختي‌ انداخته‌ باشند،ولي‌شجاعتر وقوي‌ القلب‌ تر از امام‌حسين‌(ع‌)باشد!زيرا با وجودمصيبتهاي‌ زياد وتشنگي‌ وجراحت‌ بدن‌،باز هيچ‌ تزلزلي‌ در اوديده‌ نمي‌ شد وآنچنان‌ بر دشمن‌ مي‌ تاخت‌ كه‌ لشگر مانند گله‌گرگ‌ ديده‌،مي‌ رميدند وفرار مي‌ كردند.دوباره‌ لشگر سي‌هزارنفره‌،جمع‌ مي‌ شدند وآماده‌ مي‌ گشتند!ولي‌ امام‌ برآن‌لشگر انبوه‌،حمله‌ مي‌ كرد وآنان‌ مانند ملخهائي‌ كه‌ در هواپراكنده‌ مي‌ شوند،از مقابل‌ امام‌ مي‌ گريختند وازهم‌ متفرق‌ مي‌شدند.آنگاه‌ امام‌ به‌ مركز حمله‌ بر مي‌ گشت‌ وكلمه‌ لاحول‌ولاقوة‌ الاّ باللّه‌ رابرزبان‌ جاري‌ مي‌ فرمود.
تااينكه‌ از هر طرف‌ امام‌ را تيرباران‌ نمودند واز كثرت‌ تيرهائي‌كه‌ بر زره‌ حضرت‌ نشست‌،سينه‌ مباركش‌ چون‌ خارپشت‌ گشت‌وبه‌ روايت‌ امام‌ محمّد باقر(ع‌)زخمهاي‌ حضرت‌ ،بيش‌ ازسيصد وبيست‌ جراحت‌ بود.
اينجا بود كه‌ امام‌ از شدّت‌ خستگي‌ وبسياري‌ ضعف‌،توقفي‌فرمود تا ساعتي‌ استراحت‌ نموده‌ باشد.كه‌ ناگاه‌ ظالمي‌،سنگي‌را بطرف‌ امام‌ پرتاب‌ كرد كه‌ به‌ پيشاني‌ حضرت‌،اصابت‌ نمودوخون‌ جاري‌ شد.امام‌ دامن‌ لباس‌ را بالا زد تا خون‌ پيشاني‌ راپاك‌ كند كه‌ ناگاه‌ تيري‌ كه‌ پيكانش‌،زهر آلود وسه‌ شعبه‌ بود،برسينه‌ مباركش‌ وارد شد.
امام‌ فرمود:بسم‌ اللّه‌ وباللّه‌ وعلي‌' ملّة‌رسول‌ اللّه‌.سپس‌ رو به‌آسمان‌ كرد وفرمود:اي‌ خداي‌ من‌!تو مي‌ داني‌ كه‌ اين‌ جماعت‌،مردي‌ را مي‌ كشند كه‌ بر روي‌ زمين‌،پسر پيامبري‌ جز او نيست‌بعد دست‌ برد وتير را بيرون‌ كشيدكه‌ خون‌ جاري‌ شد.امام‌ ازخونها بر مي‌ داشت‌ وبطرف‌ آسمان‌ پخش‌ مي‌ نمود كه‌ قطره‌اي‌ بر نمي‌ گشت‌!بار ديگر دست‌ كرد واز خون‌ برداشت‌ وبرصورت‌ ومُحاسن‌ خود ماليدو فرمود:مي‌ خواهم‌ با سر وروي‌خون‌ آلود،جدّم‌ رسول‌ خدا را ملاقات‌ كنم‌!
در اين‌ موقع‌ از شدّت‌ ضعف‌،بر روي‌ زمين‌ گودي‌ قتلگاه‌افتاد!«{ جلاء العيون‌}
شمر از اسب‌ پياده‌ شد وبسوي‌ گودي‌ قتلگاه‌ حركت‌ كرد....

شيهة‌ ذوالجناح‌
اسب‌ حضرت‌ بنام‌ ذوالجناح‌،وقتي‌ صاحب‌ خود را كشته‌ ديد ،سر خودرا به‌ خون‌ امام‌ رنگين‌ كرد وشيهه‌ كشان‌ بطرف‌ خيمه‌ هارفت‌ در حاليكه‌ همهمه‌ مي‌ كرد وبازبان‌ بي‌ زباني‌ مي‌ گفت‌:واي‌بر گروهي‌ كه‌ فرزند پيامبر خود را شهيد كردند!
چون‌ زنها ودخترها،صداي‌ ذوالجناح‌ را شنيدند،سر وپاي‌برهنه‌ از خيمه‌ بيرون‌ دويدند وچون‌ چشمشان‌ به‌ اسب‌ بدون‌سوار افتاد،فرياد واحسيناه‌!وااماماه‌!بلند كردند.
ام‌ّ كلثوم‌ دست‌ بر سر مي‌ زد وندبه‌ مي‌ كرد ومي‌ گفت‌:وامحمّداه‌!اينك‌ حسين‌ تو،بي‌ عمامه‌ وعباء وشهيد درصحراي‌ كربلا افتاده‌ است‌!
زينب‌ مي‌ گفت‌:وامحمداه‌!اين‌ حسين‌،فرزند گرامي‌ توست‌ كه‌درخاك‌ وخون‌ غلطيده‌ است‌ واعضايش‌ از يكديگر جدا شده‌اند!وامحمّداه‌!اين‌ حسين‌ توست‌ كه‌ عريان‌ در صحراي‌ كربلاافتاده‌ است‌!...« {جلاء العيون‌}
راوي‌ گفت‌:وقتي‌ حسين‌(ع‌)كشته‌ شد،لشگريان‌ عمر سعدبراي‌ غارت‌ لباس‌ واسلحة‌ حضرت‌ هجوم‌ آوردند!عمامه‌حضرت‌ رااخنس‌ برد!نعلين‌ را اسودبن‌ خالد برد!بجذل‌ انگشتررا با انگشت‌ مبارك‌،قطع‌ نمود!زره‌ را مالك‌ بن‌ يسر برد!شمشيررا(غير از ذوالفقار)اسودبن‌ حنظله‌ برد!«{منتهي الامال}

غارت‌ خيمه‌ ها!
بعد از شهادت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)،سربازان‌ عمر سعد همة‌ اموال‌ووسايل‌ وزيورآلات‌ اهلبيت‌ اباعبداللّه‌(ع‌) حتّي‌' چادري‌ كه‌زن‌ بكمرش‌ بسته‌ بودوپوستيني‌ كه‌ امام‌ سجّاد(ع‌)برروي‌ آن‌افتاده‌ بودرا غارت‌ نمودند!
از فاطمه‌ دختر امام‌ حسين‌(ع‌)نقل‌ شده‌ است‌ كه‌:من‌ درآن‌ موقع‌كودكي‌ بودم‌ وخلخالي‌(يك‌ نوع‌ زيور آلات‌) در پاي‌ من‌ بود.يكي‌ از سربازان‌ عمرسعد،درحاليكه‌ گريه‌ مي‌ كرد،آن‌ خلخال‌را از پايم‌ درآورد!گفتم‌:اي‌ دشمن‌ خدا!چرا گريه‌ مي‌ كني‌؟
گفت‌:چگونه‌ نگريم‌ درحاليكه‌ دختر رسول‌ خدارا غارت‌ مي‌كنم‌!گفتم‌:حال‌ كه‌ مي‌ داني‌،دخترپيامبرم‌،چرا اموال‌ مراغارت‌مي‌ كني‌؟گفت‌:اگرمن‌ نبرم‌،ديگري‌ خواهدبرد!!
همچنين‌ از اونقل‌ شده‌ است‌ كه‌:من‌ بعد از شهادت‌ پدر بزرگوارم‌ ،مضطرب‌ وناراحت‌ در مقابل‌ خيمه‌ ايستاده‌ بودم‌ وپدروبرادران‌ وخويشان‌ خودرا درميان‌ خاك‌ وخون‌ مي‌ ديدم‌ودرفكر اين‌ بودم‌ كه‌ اشقياء بني‌ اميه‌،با ما چه‌ خواهند كرد؟ناگاه‌ديدم‌ سواره‌ اي‌ نيزه‌ بدست‌، ظاهر شد وبرزنان‌ مي‌ زد وآنان‌فرار مي‌ كردند واو آنچه‌ داشتند،غارت‌ مي‌ كرد وآنها فرياد مي‌زدند:واجدّاه‌!واابتاه‌!واقلّة‌ ناصراه‌!واحسيناه‌!آيا مسلماني‌نيست‌ كه‌ مارا ياري‌ كند؟آيا در ميان‌ اين‌ مردم‌،مؤمني‌ نيست‌ كه‌مارا پناه‌ دهد؟من‌ از مشاهده‌ اين‌ حال‌ ،لرزيدم‌ ودنبال‌ عمه‌ هاي‌خود بودم‌ تا به‌ آنها پناه‌ برم‌.ناگاه‌ آن‌ شخص‌ چشمش‌ بمن‌ افتادوبطرف‌ من‌ حمله‌ كرد!من‌ گريختم‌ واو با نيزه‌ اش‌ بر ميان‌ كتف‌من‌ زد ومن‌ روي‌ زمين‌ افتادم‌.اوگوشواره‌ مرا درآورد ومقنعه‌ ازسر من‌ كشيد ومتوجه‌ خيمه‌ هاشد!من‌ هم‌ بيهوش‌ شدم‌.وقتي‌بهوش‌ آمدم‌،ديدم‌ عمه‌ ام‌ زينب‌(س‌)بالاي‌ سرم‌ نشسته‌ ومي‌گريد!همينكه‌ ديد من‌ بهوش‌ آمده‌ ام‌،فرمود:برخيز كه‌ برويم‌ تاببينيم‌ برسر ساير دختران‌ وبرادر بيمارت‌،چه‌ آمده‌ است‌؟گفتم‌:عمّه‌!چادري‌ ندارم‌!فرمود:منهم‌ مثل‌ تو بي‌ چادرم‌!با عمه‌ام‌،به‌ خيمه‌ امام‌ سجاد(ع‌)داخل‌ شديم‌ وديديم‌ كه‌ همة‌ اسباب‌ووسايل‌ واموال‌ مارا غارت‌ كرده‌ اند!وبرادرم‌ امام‌ سجاد(ع‌)،ازبيماري‌ وتشنگي‌ بر رو افتاده‌ است‌ وبر احوال‌ ما مي‌ گريد.«{ جلاء العيون‌}
آمده‌ است‌ كه‌ وقتي‌ بدستور منصور دوانيقي‌ درب‌ خانه‌ امام‌صادق‌(ع‌)را آتش‌ زدند،امام‌ آتش‌ را خاموش‌ كردند وزنان‌ودختران‌ وحشت‌ زده‌ خانه‌ را دلداري‌ دادند.روزبعد وقتي‌عده‌ اي‌ از شيعيان‌ براي‌ جويا شدن‌ حال‌ امام‌،بديدار حضرت‌رفتند ،ديدند كه‌ امام‌ اندوهناك‌ وگريان‌ است‌!عرض‌ كردند:اين‌همه‌ اندوه‌ براي‌ چيست‌؟آيا از گستاخي‌ وبي‌ رحمي‌ آنان‌نسبت‌ بشما اين‌ همه‌ ناراحتيد؟وحال‌ آنكه‌ اين‌ اولين‌ بار نيست‌كه‌ چنين‌ مي‌ كنند!امام‌ فرمود:نه‌!ولي‌ اندوه‌ وگريه‌ من‌ براي‌ اين‌است‌ كه‌ وقتي‌ درب‌ خانه‌ را آتش‌ زدند،ديدم‌ كه‌ زنان‌ ودختران‌از اين‌ اطاق‌ به‌ آن‌ اطاق‌ مي‌ گريختند.درحاليكه‌ من‌ نزد آنهاحاضربودم‌ وتنها نبودند.از اين‌ صحنه‌ بياد فرار اهل‌ وعيال‌ جدّم‌ حسين‌(ع‌) در روز عاشوراء افتادم‌ كه‌ از خيمه‌ اي‌ به‌خيمة‌ ديگر واز پناهگاهي‌ به‌ پناهگاه‌ ديگر فرار مي‌ كردندودشمن‌ فرياد مي‌ زد:خيمة‌ ستمكاران‌ را به‌ آتش‌ بكشيد!
بعد از غارت‌ خيمه‌ ها،عمرسعد صدازد:چه‌ كسي‌حاضراست‌،بربدن‌ حسين‌(ع‌)، اسب‌ براند؟
ده‌ نفر كه‌ همگي‌ آنهااز راه‌ حرام‌،متولد شده‌ بودند،اعلام‌آمادگي‌ كردند وبر اسبهاي‌ خود سوار شدند وبرآن‌ بدن‌ شريف‌تاختند واستخوانهاي‌ سينه‌ وپشت‌ وپهلوي‌ بدن‌ مبارك‌حضرت‌ را درهم‌ شكستند!«{ منتهي‌ الامال‌}

كاروان‌ اسراء دركنار قتلگاه‌
درهنگام‌ اعزام‌ اسراء اهلبيت‌ به‌ كوفه‌،آنها بكنار اجساد شهداءكربلا آمدند وبا آنها وداع‌ نمودند.همينكه‌ چشم‌ اهل‌ وعيال‌ اباعبداللّه‌(ع‌)،به‌ اجساد شهداءافتاد،صداي‌ ضجّه‌ وشيون‌ بلندكردند واظهار مصيبت‌ نمودند.
راوي‌ گفت‌:بخداقسم‌!فراموش‌ نمي‌ كنم‌ آن‌ صحنه‌ اي‌ را كه‌زينب‌ كبري‌'(س‌)نُدبه‌ مي‌ كرد وبا صدايي‌ حزين‌ وغمناك‌ مي‌گفت‌:يامحمّداه‌!رحمت‌ ملائكة‌ آسمان‌ برتوباد!اين‌ حسين‌توست‌ كه‌ با اعضاي‌ پاره‌ پاره‌،در خون‌ خويش‌ آغشته‌ است‌!
اينها دختران‌ تواند كه‌ آنهارا اسير كرده‌ اند!يامحمّداه‌!اين‌ حسين‌ توست‌ كه‌ بدنش‌ بر روي‌ خاك‌ افتاده‌ وباد صبا،بر او خاك‌ وغبار مي‌ پاشد!واحزناه‌!واكُرباه‌!اين‌ حسين‌ توست‌ كه‌ سرش‌ را از پشت‌ بريده‌ اند!عمامه‌ ورداء اورا غارت‌ كردند!
پدرم‌ فداي‌ آن‌ كسيكه‌ حرمش‌ را از هم‌ گسيختند!پدرم‌ فداي‌كسيكه‌ اصحابش‌ را روز دوشنبه‌ كشتند!پدرم‌ فداي‌ كسيكه‌ باغم‌ وغصّه‌ از دنيا رفت‌!پدرم‌ فداي‌ آن‌ كسيكه‌ با لب‌ تشنه‌ شهيدشد!پدرم‌ فداي‌ كسيكه‌ مُحاسنش‌ خون‌ آلود بود واز آن‌ خون‌مي‌ چكيد!پدرم‌ فداي‌ آن‌ كسيكه‌ جدّش‌ محمّد مصطفي‌' است‌!پدرم‌ فداي‌ آن‌ مسافري‌ كه‌ به‌ سفري‌ رفت‌،كه‌ اميد برگشتش‌نيست‌!
آنچنان‌ زينب‌ كبري‌'(س‌)عزاداري‌ كرد كه‌ دوست‌ ودشمن‌ بناله‌آمدند!
سكينه‌ كنار بدن‌ پدر آمد وجسد پاره‌ پاره‌ پدر را در آغوش‌گرفت‌ وبه‌ عزاداري‌ پرداخت‌ وناگاه‌ بيهوش‌ شد.وقتي‌ بهوش‌آمد گفت‌:در عالم‌ بيهوشي‌،شنيدم‌ پدرم‌ مي‌ گفت‌:
شيعتي‌ مهما شربتم‌ ماء عذب‌ فاذكروني‌ او سمعتم‌ بغريب‌ اوشهيد فاندبوني‌!
يعني‌:«شيعيانم‌!هرگاه‌ آب‌ گوارا نوشيديد،بياد من‌ بيافتيد .وهرگاه‌ بياد غريب‌ يا شهيدي‌ افتاديد،براي‌ من‌ هم‌ ندبه‌نمائيد«{ منتهي‌ الامال‌}

******

صبح‌ روز يازدهم‌ محرم‌ در مدينه‌،از خانة‌ ام‌ّ سلمه‌ صداي‌گريه‌ وزاري‌ شنيده‌ شد.به‌ او گفتند:چرا گريه‌ مي‌ كني‌؟گفت‌:ديشب‌ پسرم‌ حسين‌(ع‌)كشته‌ شد!زيرا بعد از رحلت‌رسول‌ خدا(ص‌)،پيامبر را بخواب‌ نديدم‌ تا اينكه‌ ديشب‌،اوراعزادار ودل‌ شكسته‌ به‌ خواب‌ ديدم‌.عرضكردم‌: يارسول‌ اللّه‌ !چرا شمارا گريان‌ ودل‌ شكسته‌ مي‌ بينم‌؟فرمود:ديشب‌ تا صبح‌قبر حسين‌ واصحابش‌ را مي‌ كَندم‌.«{ دركربلا چه‌ گذشت‌؟}

******

مسلم‌ گچكار مي‌ گويد:من‌ دركوفه‌ شنيدم‌ كه‌ اسراي‌ اهلبيت‌ رامي‌ آورند.خودم‌ را به‌ ميدان‌ رساندم‌ وپس‌ از مدتي‌ مشاهده‌كردم‌ كه‌ نزديك‌ به‌ چهل‌ شتر كه‌ هودج‌ بر آنها بود،رسيدند كه‌بربالاي‌ آنها فرزندان‌ فاطمه‌ زهراء(س‌) واهل‌ وعيال‌ امام‌حسين‌(ع‌)بودند.امام‌ سجاد(ع‌)برشتري‌ بي‌ جهاز سوار بودوخون‌ ازپاهايش‌ فواره‌ مي‌ زد.
اهل‌ كوفه‌،خرما ونان‌ وگردو بدست‌ اطفال‌ وكودكان‌ مي‌دادند.امّا يكدفعه‌ ام‌ّ كلثوم‌ فرياد زد:اي‌ اهل‌ كوفه‌!صدقه‌ برما حرام‌است‌!وآنها را از دست‌ ودهان‌ كودكان‌ مي‌ گرفت‌ ومي‌ انداخت‌.
دراين‌ حال‌ مردم‌ مي‌ گريستند.باز ام‌ّ كلثوم‌ سر از محمل‌ بيرون‌آورد وبه‌ آنها گفت‌:مردان‌ شما ،مارا كشتند وزنان‌ شما بر ما مي‌گريند!! حاكم‌ ميان‌ ما وشما،خدا باشد.
در اين‌ موقع‌ شيوني‌ برخاست‌ وسرها را آوردند.سر حسين‌(ع‌)جلو آنها بود وآن‌ از همة‌ مردم‌ به‌ رسول‌ خدا(ص‌)شبيه‌ تر بود.
محاسنش‌ ،خضاب‌ كرده‌ وچهره‌ اش‌ چون‌ ماه‌ تابنده‌ بود وباد،محاسنش‌ را براست‌ وچپ‌ مي‌ برد.چون‌ چشم‌ زينب‌،به‌ سر برادر افتاد،پيشاني‌ خود را به‌ چوبة‌ محمل‌ كوفت‌ كه‌ از آن‌خون‌ جاري‌ شد.«{ دركربلا چه‌ گذشت‌؟}
امام‌ سجاد(ع‌)در دروازه‌ كوفه‌ براي‌ آن‌ مردم‌ بي‌ وفا،سخنراني‌كرد.از جمله‌ فرمود:اي‌ مردم‌!هركه‌ مرا مي‌ شناسد،بشناسد. وهركه‌نشناسد،منم‌ علي‌ پسر حسين‌(ع‌)كه‌ اورا بر كنار فرات‌،بي‌ گناه‌ سر بريدند!من‌پسر شخصي‌ هستم‌ كه‌ پرده‌ حرمتش‌ را دريدند ونعمت‌ زندگانيش‌ راربودندومالش‌ را غارت‌ كردند واهل‌ وعيالش‌ را اسير نمودند!من‌ پسر شخصي‌ هستم‌كه‌ دسته‌ جمعي‌ اورا كشتند! {دركربلا چه‌ گذشت‌؟}
ابن‌ زياد،دركاخش‌ نشسته‌ بود وسر مبارك‌ امام‌ ،درمقابلش‌ قرارداشت‌.خوشحال‌ بود ومتبسم‌ّ!!ناگاه‌ چوبدستي‌ را برداشت‌ وبردندانهاي‌ آن‌ سر مي‌ زد ومي‌ گفت‌:چه‌ بسيار خوش‌ لب‌ ودندان‌بوده‌ است‌!دراين‌ موقع‌ زيدبن‌ ارقم‌ كه‌ اين‌ صحنه‌ را مشاهده‌ مي‌كرد،طاقت‌ نياورد وگفت‌:اي‌ پسر زياد!برلب‌ ودندان‌ سرمقدّس‌نزن‌!كه‌ من‌ بارها ديدم‌،رسول‌ خدا(ص‌)اينهارا مي‌ بوسيد ومي‌مكيد!دراين‌ موقع‌،زيد بگريه‌ افتاد.«{ جلاء العيون‌}

در کاخ ابن زياد
ابن‌ زياد،سر مقدّس‌ امام‌ را به‌ خولي‌ داد تادرمنزلش‌ نگه‌ دارد.
زن‌ خولي‌ مي‌ گويد:وقتي‌ شوهرم‌ سر مبارك‌ امام‌ را در گوشه‌اي‌ گذاشت‌ وبه‌ خواب‌ رفت‌،شنيدم‌ سر حضرت‌ تا طلوع‌ فجر،قرآن‌ مي‌ خواند وآخرين‌ آيه‌ اين‌ بود:وسيعلم‌ الذّين‌ ظلموا اَي‌ّ منقلب‌ٍ ينقلبون‌«شعراء227»بزودي‌ ظالمين‌ خواهنددانست‌،به‌ كدام‌ جاي‌ بازگشتي‌،برمي‌ گردند.
بعد از طرف‌ سرمقدّس‌، صدايي‌ چون‌ رعد شنيدم‌ وفهميدم‌صداي‌ تسبيح‌ ملائكه‌ است‌.«{ دركربلا چه‌ گذشت‌؟ }
امام‌ سجّاد(ع‌)درباره‌ اسارت‌ اهلبيت‌(ع‌)فرمود:در راه‌ شام‌،مرابر شتري‌ لاغر وبرهنه‌ سوار كردند وسر حسين‌(ع‌)را بالاي‌ ني‌زدند وزنان‌ در پشت‌ سر من‌،بر استران‌ بي‌ زين‌ ،سوار بودند.ونگهبانان‌ از پشت‌ سر واطراف‌، با نيزه‌ هاي‌ كشيده‌،مواظب‌بودندواگر چشم‌ يكي‌ از ما از اشگ‌ پر مي‌ شد،سرش‌ را با نيزه‌مي‌ كوفتند.«{ دركربلا چه‌ گذشت‌؟ }

شهادت‌ رقيّه‌

زنان‌ اهلبيت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)،شهادت‌ حضرت‌ وجوانان‌ بني‌هاشم‌ را از كودكان‌ كاروان‌ اسراء،مخفي‌ نگه‌ داشته‌ بودند.ومي‌ گفتند كه‌ آنهابه‌ مسافرت‌ رفته‌ اند وبزودي‌ بر مي‌ گردند.
شبي‌ درشام‌،نيمه‌ هاي‌ شب‌،رقيه‌(س‌)دختر امام‌،از خواب‌بيدار شد وپدرش‌ را صدازد ومي‌ گفت‌:پدرم‌ حسين‌(ع‌)كجاست‌ ؟اوبهانة‌ پدر را گرفته‌ بودوبقدري‌ مضطرب‌ بود،كه‌همة‌ كودكان‌ درخرابه‌ را،به‌ گريه‌ وفغان‌ انداخت‌.
يزيد متوجه‌ سرو وصداي‌ كودكان‌ امام‌ شد وسؤال‌ كرد:چه‌خبراست‌؟وقتي‌ جريان‌ رقيه‌(س‌)را به‌ او گفتند،دستور داد كه‌سر امام‌ را براي‌ او ببرند!
سرمقدّس‌ امام‌ را در طبقي‌ گذاشتند وروپوشي‌ برآن‌ قرار دادندوآنرا براي‌ رقيه‌(س‌)بردند.
رقيه‌(س‌)وقتي‌ روپوش‌ را برداشت‌ وسر پدر را ديد،نشناخت‌وگفت‌:اين‌ سر از كيست‌ ؟گفتند:سرپدرت‌. با شنيدن‌ اين‌سخن‌،سر را برداشت‌ وبه‌ سينه‌ گرفت‌ وگفت‌:اي‌ پدر!چه‌ كسي‌مُحاسن‌ تورا بخونت‌ خضاب‌ كرد؟چه‌ كسي‌ رگهاي‌ گردنت‌ راقطع‌ نمود؟چه‌ كسي‌ مرا در كودكي‌،يتيم‌ نمود؟پدرجان‌!بعداز تو به‌ كه‌ اميدوار باشم‌؟پدرجان‌!چه‌ كسي‌ يتيم‌ را نگه‌ داري‌ مي‌ كند تا بزرگ‌ شود؟...آنگاه‌ لب‌ بر لب‌ پدر نهاد وآنچنان‌شيون‌ وزاري‌ كرد،تا بيهوش‌ شد.وقتي‌ اورا حركت‌ دادند،ديدند كه‌ از دنيا رفته‌ است‌وجان‌ بجان‌ آفرين‌ تسليم‌ نموده‌است‌.
اهل‌ بيت‌ امام‌،در مصيبت‌ اين‌ دختر،صدا بگريه‌ بلند كردند.
اهل‌ شام‌ نيز بعد از باخبر شدن‌ از شهادت‌ رقيه‌(س‌)،عزاداري‌كردند ودرآن‌ روز،هرمرد وزني‌ گريان‌ شدند.«{ ستارگان‌ درخشان‌ ج‌5}

دركاخ‌ يزيد!
يزيد دستور داد تااسراء را حاضر كرده‌ وسرمبارك‌ امام‌ را درطشتي‌ ،مقابلش‌ بگذارند.دراين‌ موقع‌ امام‌ سجاد(ع‌)چشمش‌به‌ سر پدر افتاد،آهي‌ از دل‌ پرخون‌ خود كشيد واشگ‌ريخت‌ وبعد ازآن‌ هرگز از كلّة‌ گوسفند ميل‌ نفرمود.امّا وقتي‌ چشم‌ زينب‌(س‌)برآن‌ سر منّور افتاد،بيتاب‌ شد وبا صدايي‌ كه‌دلهارا پاره‌ مي‌ كرد،فرياد زد:ياحسيناه‌!اي‌ حبيب‌ قلب‌ رسول‌ خدا!اي‌فرزند مكّه‌ ومِني‌'!اي‌ فرزند دلبند سيّده‌ نساء!اي‌ جگرگوشة‌ محمّد مصطفي‌'!
دراين‌ موقع‌،يزيد چوب‌ خيزران‌ را برداشت‌ وبر دندانهاي‌ سرامام‌ مي‌ زد ومي‌ گفت‌:اي‌ كاش‌!آنهايي‌ كه‌ درجنگ‌ بدرازمشركين‌،كشته‌ شدند،زنده‌ بودند ومي‌ ديدند كه‌ من‌ چگونه‌انتقام‌ آنهارا از فرزندان‌ قاتلين‌ آنها گرفتم‌!!وبمن‌ مي‌ گفتند:اي‌ يزيد!دستت‌ شل‌ مباد!
ناگاه‌ ابوبرزة‌ اسلمي‌ از اصحاب‌ رسول‌ خدا،برخاست‌ وگفت‌:واي‌ برتواي‌ يزيد!چوب‌ بردندان‌ حسين‌(ع‌)فرزند فاطمه‌ (س‌)مي‌ زني‌؟درحاليكه‌ من‌ بارها ديدم‌ كه‌ پيامبر خدا(ص‌)بر لب‌ودندان‌ او وبرادرش‌ ،بوسه‌ مي‌ زد ومي‌ گفت‌:«شما سَرورجوانان‌ بهشتيد.خدابكشد كشندگان‌ شمارا ولعنت‌ كند آنها راوآنان‌را به‌ عذاب‌ اليم‌،معذّب‌ كند.»
يزيد غضبناك‌ شد ودستور داد اورا كشان‌ كشان‌ از مجلس‌بيرون‌ بردند.«{ جلاء العيون‌}

اربعين‌
از عطيّة‌ بن‌ سعد بن‌ جناده‌ عوفي‌ كوفي‌،نقل‌ شده‌ است‌ كه‌:من‌وجابر انصاري‌ براي‌ زيارت‌ قبر امام‌ حسين‌(ع‌)،به‌ كربلا رفتيم‌.
وقتي‌ به‌ كربلا رسيديم‌،جابر نزديك‌ فرات‌ رفت‌ وغُسل‌ كرد.سپس‌ پارچه‌ اي‌ بعنوان‌ لُنگ‌ برپاهايش‌ وپارچه‌ اي‌ هم‌ برروي‌شانه‌ هاي‌ خود انداخت‌ وبوي‌ خوش‌ استعمال‌ نمود وبطرف‌قبر شريف‌ حركت‌ كرد.هرقدمي‌ كه‌ برمي‌ داشت‌،با ذكر خداهمراه‌ بود.وقتي‌ به‌ قبر رسيد،گفت‌:دست‌ مرا بر قبر بگذار!من‌دست‌ اورا بر قبر گذاشتم‌.چون‌ دستش‌ به‌ قبر رسيد،بيهوش‌روي‌ قبر افتاد.
آبي‌ بر وي‌ پاشيدم‌ تا بهوش‌ آمد.وقتي‌ به‌ هوش‌ آمد،سه‌ بارگفت‌:ياحسين‌!سپس‌ گفت‌:حبيب‌ٌ لايجيب‌ حبيبه‌؟آيادوست‌ جواب‌ دوست‌ خود را نمي‌ دهد؟بعد خود جواب‌ دادچگونه‌ مي‌ تواني‌ جواب‌ دهي‌؟درحاليكه‌ رگهاي‌ گردنت‌،ازجاي‌ خود قطع‌ شده‌ وبر پشت‌ وشانه‌ ات‌ قرار گرفته‌ وبين‌ سروتنت‌ جدايي‌ افتاده‌ است‌.من‌ شهادت‌ مي‌ دهم‌ كه‌ تو فرزند خيرالنببين‌ هستي‌!تو فرزند سيدّ الوصيين‌ مي‌ باشي‌!تو فرزند فاطمه‌كه‌ سَرور زنهاي‌ عالم‌ است‌،مي‌ باشي‌!وچگونه‌ نباشي‌ درحاليكه‌ تورا سيّد المرسلين‌ تربيت‌ كرده‌ ودركنار متقين‌(علي‌(ع‌))پروريد شده‌ اي‌ واز پستان‌ ايمان‌ شيرخورده‌ اي‌ودرحيات‌ وممات‌ ،پاكيزه‌ بوده‌ اي‌!...«{ منتهي‌ الامال}

‌ بازگشت‌ به‌ مدينه‌
راوي‌ مي‌ گويد:وقتي‌ كاروان‌ اهلبيت‌ امام‌ حسين‌(ع‌)به‌ نزديك‌مدينه‌ رسيد،امام‌ سجّاد(ع‌)از مركب‌ پايين‌ آمد وبارهارا بازنمود وزنان‌ وكودكان‌ را پياده‌ كرد.سپس‌ به‌ بشير فرمود:اي‌بشير!خدا پدرت‌ را رحمت‌ كند!او شاعر بود.توهم‌ شعر مي‌تواني‌ بگوئي‌؟عرض‌ كرد:آري‌!يابن‌ رسول‌ اللّه‌!منهم‌ شاعرم‌.
امام‌ فرمود:وارد مدينه‌ شو وبا زبان‌ شعر،شهادت‌ امام‌حسين‌(ع‌)را اعلام‌ كن‌!
بشير مي‌ گويد:براسبم‌ سوار شدم‌ وبه‌ مدينه‌ رفتم‌ وچون‌ به‌مسجد النبي‌ رسيدم‌،صدا بگريه‌ بلند كردم‌ وگفتم‌:
يا اهل‌ يثرب‌!لامُقام‌ لكم‌ قتل‌ الحسين‌ فادمعي‌ مدراراً
الجسم‌ منه‌ بكربلا مفرّج‌ٌ والرأس‌ منه‌ علي‌ القناة‌ يُدار
يعني‌:«اي‌ اهل‌ مدينه‌!جاي‌ ماندن‌ نيست‌!زيرا حسين‌(ع‌) شهيدشده‌ است‌.ومن‌ اشگم‌ سرازير است‌.
بدنش‌ در كربلا درخون‌ است‌ وسرش‌را بربالاي‌ نيزه‌ ها مي‌گردانند.»
بعد گفتم‌:اين‌ امام‌ سجّاد(ع‌) است‌ كه‌ با عمّه‌ هاوخواهرانش‌،نزديك‌ شهر مي‌ باشند. ومن‌ قاصد او هستم‌ تامحل‌ّ آنها را بشما نشان‌ بدهم‌.
با اين‌ نداء،هيچ‌ زن‌ پرده‌ نشين‌ وباحجابي‌ در مدينه‌ نبود مگراينكه‌ موپريشان‌ وصورت‌ خراشان‌ ولطمه‌ زنان‌،با نداء واويلا !از خانه‌ ها خارج‌ شده‌ وبطرف‌ محل‌ّ كاروان‌،حركت‌ نمودند.
وقتي‌ من‌ به‌ نزد امام‌ برگشتم‌،ديدم‌ كه‌ حضرت‌ از خيمه‌ بيرون‌آمده‌ ودستمالي‌ در دست‌ دارد كه‌ با آن‌ اشگهاي‌ خودرا پاك‌مي‌ كند.امام‌ بر روي‌ صندلي‌ نشست‌ وبي‌ اختيار گريه‌ نمود.صداي‌ مردم‌ هم‌ بگريه‌ بلند شدوآن‌ محل‌ّ يكپارچه‌ گريه‌ شدواز هر طرف‌،تسليت‌ عرض‌ مي‌ كردند.
در اين‌ هنگام‌،امام‌ با دست‌ اشاره‌ كرد تامردم‌ ساكت‌ شوند.
مردم‌ از جوش‌ وخروش‌ افتادند وامام‌ شروع‌ به‌ بياناتي‌ نمود ازجمله‌ فرمود:اي‌ مردم‌!همانا خداوند كه‌ حمد وسپاس‌ براوباد!مارا به‌ مصيبتهاي‌ بزرگي‌ مبتلا فرمود وشكاف‌ بزرگي‌ دراسلام‌ ظاهر شد.اباعبداللّه‌ الحسين‌(ع‌)وفرزندان‌ ويارانش‌كشته‌ شدند وزنان‌ ودخترانش‌،اسيرگشتند وسرش‌ رابالاي‌نيزه‌ هادرشهرها گرداندند.اين‌ مصيبتي‌ است‌ كه‌ مانند ندارد.
اي‌ مردم‌!كداميك‌ از شما مي‌ تواند بعد از شهادت‌ حسين‌(ع‌)، شاد وخرّم‌ باشد؟كدام‌ قلبي‌ است‌ كه‌ براي‌ او اندوهگين‌ نشود؟
كداميك‌ از شما مي‌ تواند از ريختن‌ اشگش‌ جلوگيري‌ كند؟
بدرستيكه‌ آسمانهاي‌ هفتگانه‌ براي‌ شهادت‌ حسين‌(ع‌)گريه‌كردند.درياها با امواجشان‌ وآسمانها با اركانشان‌ وزمين‌ بااعماقش‌ ودرختها با شاخه‌ هايشان‌،براي‌ حسين‌(ع‌)گريه‌كردند.امواج‌ درياها وفرشتگان‌ مقرّب‌ خدا واهل‌ آسمانها همه‌وهمه‌ گريه‌ كردند.اي‌ مردم‌!آن‌ كدام‌ قلبي‌ است‌ كه‌ براي‌ كشته‌شدن‌ حسين‌(ع‌)شكافته‌ نشود؟آن‌ كدام‌ دلي‌ است‌ كه‌ براي‌حسين‌(ع‌)ناله‌ ننمايد؟آن‌ كدام‌ گوشي‌ است‌ كه‌ اين‌ مصيبت‌بزرگ‌ را كه‌ دراسلام‌ پديد آمده‌،بشنود وكرنشود؟...انّا لِل'ّه‌ وانّااليه‌ راجعون‌ از مصيبتي‌ كه‌ چقدر بزرگ‌ وسوزان‌ ودردناك‌ ورنج‌ دهنده‌ وناگوار وتلخ‌ وجانسوز است‌!آنچه‌ كه‌ براي‌ ما روي‌داد را به‌ حساب‌ الهي‌ منظور مي‌ كنيم‌ كه‌ او عزيز وانتقام‌ گيرنده‌است‌!

عزاداري‌ در مدينه‌
ام‌ّ كلثوم‌ وقتي‌ وارد مدينه‌ شد،گريه‌ مي‌ كرد ومي‌ گفت‌:
مدينة‌ جدّنا لاتقبلينا فبالحسرات‌ والاحزان‌ جئناا
اَلافاخبِرنارسول‌ اللّه‌ عنّا بانّا قدفجعنا في‌ ابينا
وان‌ّ رجالنا بالطف‌ّ صَرعي ‌'بلارؤس‌ وقدذبحوا البنينا
واَخبِر جدّنا انّا اَسرنا وبعدالاسر ياجدّاه‌ سبينا
ورهطك‌ يا رسول‌ اللّه‌ اضحوا عرايا بالطفوف‌ مسلبينا
وقدذبحوا الحسين‌ ولم‌ يُراعواجنابك‌ يارسول‌ اللّه‌ فينا
و...
يعني‌:اي‌ مدينه‌ پيامبر!مارا قبول‌ نكن‌!ماباحسرت‌ واندوههاآمده‌ ايم‌.پيامبررا از حال‌ ما باخبركن‌ كه‌ مادرمورد پدرمان‌دچارفاجعه‌ شده‌ ايم‌.مردان‌ ما در سرزمين‌ داغ‌،بدون‌ سر افتاده‌اند وپسران‌ مارا سر بريده‌ اند!
وبه‌ جدّما خبربده‌ كه‌ ما اسيرشديم‌ وبعداز اسارت‌،زنداني‌گشتيم‌!وگروه‌ تو اي‌ پيامبر!درحالي‌ روز برآنان‌ گذشت‌ كه‌عريان‌ وغارت‌ زده‌،برريگهاي‌ گرم‌،افتاده‌ اند!
اي‌ رسول‌ خدا!حسين‌(ع‌) را ذبح‌ كردند ومراعات‌ تورا دربارة‌ما نكردند!
همچنين‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ ام‌ّ كلثوم‌ به‌ مسجد پيامبر رفت‌ وباگريه‌ عرض‌ نمود:السلام‌ يا جدّاه‌!من‌ خبر شهادت‌ فرزندت‌حسين‌(ع‌)را آورده‌ ام‌.
دراين‌ موقع‌،صداي‌ ناله‌ اي‌ از قبر بلند شد كه‌ مردم‌ با شنيدن‌ آن‌صدا گريه‌ وزاري‌ سر دادند.
امام‌ سجّاد(ع‌) نيز بر قبر جدّش‌ آمد وصورتش‌ را برآن‌ گذاشت‌وگريه‌ كرد وفرمود:اي‌ جدّ بزرگوارمن‌!اي‌ بهترين‌ انبياء مرسل‌!باتو درددل‌ مي‌ نمايم‌!محبوب‌ تو،حسين‌(ع‌) كشته‌ شد ونسل‌تو از بين‌ رفته‌ است‌!درحالي‌ توراصدا مي‌ زنم‌ كه‌ محزون‌وهراسان‌ واسيرم‌ واحدي‌ نيست‌ كه‌ ازما حمايت‌ كندوطرفداري‌ نمايد!مارا اسير كردند،آنگونه‌ كه‌ كنيزان‌ را اسيرمي‌ كنند وآنچنان‌ ناراحتي‌ وآزار به‌ ما رسيد كه‌ استخوانهاتحمّل‌ ندارد.

عزاداري ام البنين
ام‌ّ البنين‌،مادر ابوالفضل‌(ع‌) وعبداللّه‌ وعثمان‌ وجعفر،بعد ازشنيدن‌ خبر شهادت‌ پسرانش‌،براي‌ عزاداري‌ به‌ قبرستان‌ بقيع‌مي‌ رفت‌ ومشغول‌ نوحه‌ وزاري‌ مي‌ شد.آنچنان‌ عزاداري‌ اوسوزناك‌ بود كه‌ حتي‌'ّ مروان‌،دشمن‌ اهل‌ بيت‌ با شنيدن‌ ناله‌ هاي‌ به‌ گريه‌ مي‌ افتاد.ام‌ّ البنين‌ مي‌ گفت‌:

لاتدعوني‌ ويك‌ ام‌ّ البنين‌ تذكريني‌ بليوث‌ العرين‌
كانت‌ بنون‌ لي‌ ادّعي‌' بهم‌ واليوم‌ اصبحت‌ُ ولامِن‌ بنين‌
اربعة‌ٌ مثل‌ نسور الربي‌' قد واصلوا الموت‌ بقطع‌ الوتين‌
تنازع‌ الخرصان‌ اشلائهم‌ فكلّهم‌ امسي‌' صريعاً طعين‌
ياليت‌ شعري‌ اَكما اَخبروا ان‌ّ عبّاساً قطيع‌ اليمين‌؟

يعني‌:ديگر بمن‌ ام‌ّ البنين‌(مادرپسران‌)نگوئيد!زيرا بياد شيران‌بيشه‌ مي‌ افتم‌!زماني‌ پسراني‌ داشتم‌ كه‌ به‌ آنهامرا مي‌ خواندند!ولي‌ امروز من‌ پسري‌ ندارم‌!چهار فرزند كه‌ مثل‌ كركس‌ ها،بلندهمّت‌ بودند،ولي‌ با قطع‌ رگشان‌ بشهادت‌ رسيدند.نيزه‌ هاي‌باريك‌ وتيز براي‌ بشهادت‌ رساندن‌ آنها نزاع‌ مي‌ كردند وشب‌همة‌ آنان‌ بشهادت‌ رسيدند!اي‌ كاش‌!همانطور كه‌ بمن‌ گفته‌ اند ،مي‌ فهميدم‌ كه‌ دست‌ راست‌ عبّاس‌(ع‌)قطع‌ شده‌ است‌؟

عاشورا در آئينه‌ احاديث‌
از ابي‌ عمّاره‌ شاعر نقل‌ شده‌ كه‌:هرگاه‌ نام‌ حسين‌(ع‌) در نزد امام‌صادق‌(ع‌) برده‌ مي‌شد، آن‌ روز تا شب‌ خنده‌ بر لبان‌ حضرت‌ ديده‌نمي‌شد.
امام‌ رضا(ع‌)فرمود:هرگاه‌ محرم‌ مي‌شد ،پدرم‌ را كسي‌ خندان‌نمي‌ديد و غم‌ و اندوهش‌ زياد مي‌شد تا روز عاشورا فرا مي‌رسيد.روزعاشورا روز مصيبت‌ او بود وگريه‌ مي‌كرد و مي‌فرمود:اين‌ همان‌ روزي‌است‌ كه‌ حسين‌(ع‌) كشته‌ شد.
روزي‌ ابوحمزه‌ ثُمالي‌ خدمت‌ امام‌ سجاد(ع‌) آمد وچون‌ حضرت‌ رادر حال‌ گريه‌ بر حسين‌(ع‌) ديد ،گفت‌:مولاي‌ من‌!اين‌ همه‌ گريه‌ وبي‌ تابي‌براي‌ چيست‌؟آيا عمويت‌ حمزه‌ شهيد نشد؟آيا جدّ شما علي‌(ع‌)باشمشير شهيد نشد؟كشته‌ شدن‌ عادت‌ خانواده‌ شماست‌ وشهادت‌هديه‌ الهي‌ به‌ شماست‌.
امام‌ فرمود:اي‌ ابوحمزه‌ !خدا بتو پاداش‌ نيكو بدهد.همانطور كه‌گفتي‌،شهادت‌ براي‌ ما عادت‌ است‌ وخدا نيز به‌ ما شهادت‌ را هديه‌ كرده‌است‌.ولي‌ اي‌ ابوحمزه‌!آيا هرگز شنيده‌اي‌ يا ديده‌اي‌ كه‌ تا قبل‌ از عاشورازني‌ از خاندان‌ ما را اسير كرده‌ و هتك‌ حرمت‌ كرده‌ باشند؟به‌ خدا سوگنداي‌ ابوحمزه‌!هر وقت‌ به‌ عمه‌ها و خواهرانم‌ نگاه‌ مي‌كنم‌ به‌ ياد فرار آنهادر بيابان‌ مي‌افتم‌ كه‌ از خيمه‌اي‌ به‌ خيمه‌ ديگر و از پناهگاهي‌ به‌ پناهگاه‌ديگر فرار مي‌كردند و دشمن‌ فرياد مي‌زد:خيمه‌ ستمكاران‌ را به‌ آتش‌بكشيد!
امام‌ صادق‌(ع‌)به‌ داود رقّي‌ فرمود:من‌ هرگاه‌ آب‌ خنك‌ خوردم‌ حسين‌(ع‌) را ياد كردم‌.
امام‌ رضا(ع‌)فرمود:حادثه‌ عاشورا اشك‌ ما را روان‌ ساخت‌ و خون‌ ازچشم‌ ما جاري‌ كرد و عزيز ما را در سرزمين‌ كربلا خوار ساخت‌ و تاروزقيامت‌ براي‌ ما غم‌ وغصه‌ به‌ ميراث‌ گذاشت‌.
امام‌ رضا(ع‌)به‌ ريّان‌ بن‌ شبيب‌ فرمود:محرّم‌ ماهي‌ است‌ كه‌ درجاهليت‌ ،جنگ‌ در آن‌ را حرام‌ مي‌دانستند و آن‌ را محترم‌مي‌شمردند.ولي‌ اين‌ امّت‌،حرمت‌ ماه‌ خود وحرمت‌ پيامبر خود را نگاه‌نداشتند.در اين‌ ماه‌ فرزندان‌ او را كشتند و خانواده‌ او را به‌ اسارت‌ بردند.