حديث قافله ها

ع‍ل‍ي‌ ق‍اض‍ي‌ع‍س‍ک‍ر

- ۶ -


بسم الله الرحمن الرحيم

«حاجى لطفعلى خان أعلائى»، امتثالا لامره اين كتاب سفرنامه معظم له (114) را، اين حقير سراپا تقصير، الرّاجى به فضل و كرم خداوند قدير، محمد نبيّى، المتخلص به احقر، يوم سه شنبه، پانزدهم شهر ذى قعده 1348 [هـ . ق.] به يادگار شروع، و اميد اتمام از پروردگار علاّم مى دارم: بهين (115) وارثى در جهان يادگار سخن باشد اين نكته را يادگار

بسم الله الرحمن الرحيم


  • به نام خداوندِ مهر منير خداوند شمس و خداوند هور كه از نيش آنان رساند گزند كه تا سختىِ نيشِ نشتر(118) خورند ستايش مرآن خالقى را سزاست نه بر جاى تكيه، نه بر جاى بند زمين [ر] چه دوّارِ(120) چرخ آفريد دگر گردشى داد بر دور مهر كز آن گردش انتقالى عيان كه بايد پى حرف مردان رويم علائى بكن حفظ اين نكته را سفرنامه خويش را ثبت دار بماند به روى جهان يادگار

  • (116)خداوند روزى ده و دست گير (117)خداوند روزى ده مار و مور به مرد هنرمند پست و بلند به نوع بشر، نيش كمتر زنند كه از قدرتش چرخ گردون به پاست كه بهر سكونت نبسته كمند كه از گردشش روز و شب شد پديد عمودى بچرخد به جوّ سپهر چه صيف(122) و شتا(123) و بهار و خزان قبول سخن از سخن دان بريم به دست آر، دل هاى افسرده را بماند به روى جهان يادگار بماند به روى جهان يادگار

 

فصل اول

اقل الحاج «لطفعلى اعلائى»، در سنه [1348 هـ . ق] ششم شهر شوال، با كمال مسرت و خوشحالى، به عزم زيارت «بيت الله الحرام» از «ابهر» حركت نموده، و علت سرور ما هم دو چيز بوده: اولا: شوق زيارت «عتبات عاليات» و «بيت الله» در سر. ثانياً با شش نفر رفيق صديق، كه در يك اتومبيل ساكن، عبارت از چهار نفر پسر عمو، دو نفر از خويشان نزديك و مهربان; به مصداق «الرّفيق ثمّ الطريق». اسامى رفقاى مسافرين به تفصيل ذيل: «حاجى يوسف» و «حاجى سيد محمد علائيان» و آقايان: «حاجى اكبر خان» و «حاجى يدالله خان منصور نظام» كه هر دو پسر عموى مكرم اند، و جناب آقاى «حاجى حسن خان» اخوى مهربان است. واقعاً مسافرت با معيّت پسر عمو و برادر نعمتى است بزرگ، [آنه] خيلى مهربان بودند. خلاصه با آن زحمت وارد جاده شوسه دولتى كه در بالاى «شناط» بود شده، اتومبيل «هودسن» سوارى حاضر بود، سوار شديم [و] با كمال شادى و سرور راه افتاده، ولى متأسفانه بعضى از خويشان و مشايعت كنندگان گريه مى كردند و بنده متأثر شدم. متذكر اين بيت كه به حضرت امير ـ عليه السلام ـ نسبت مى دهند شده:

  • يَقُولون اِنَّ المَوْتَ صَعْبٌ عَلَى الفَتى مُفارقَةُ الاَحْباب وَالله اَصْعَب

  • مُفارقَةُ الاَحْباب وَالله اَصْعَب مُفارقَةُ الاَحْباب وَالله اَصْعَب

قدرى از راه كه طى شد، تكبير بدرقه كنندگان استماع گرديد. با نهايت تحسّر و يأس، به مناظر قشنگ «ابهررود» به دقت نظر نموده، چه خوب گفته، لله درّ لقائله:

  • بهشت روى زمين است قطعه ابهر به شرط اين كه نشينند مردمان دگر

  • به شرط اين كه نشينند مردمان دگر به شرط اين كه نشينند مردمان دگر

و در دل مشغول اين خيالات، كه آيا دوباره به سلامتىِ مسافرين، به وطن مألوف عودت مى نماييم يا نه؟ چنان كه در مغز سر هر مسافر، اين خيالات فاسده جاى گير مى شود، در مغز سر ما هم جاى گير شد، دفعتاً از تمام اين خيالات واهيه منصرف شده، و اميد خود را به «خداوند متعال» كه اميد نااميدان است بسته، به جهت رفع خيالات، با هم مشغول صحبت شده، اتومبيل بى پير هم، مانند باد در سير و حركت بود. البته تصديق خواهيد فرمود، اگر چنان كه اتومبيل در بين راه معيوب و اتفاق خطرى نيفتد، وقتى كه مسافر در اتومبيل نشسته، كأنّه به منزل رسيده [است.] بحمدالله در بين راه هم خوشبختانه اتفاق بدى روى نداده، وقت غروب به سلامتى وارد «آوج» شديم. در نزديكى مهمانخانه، اتومبيل را نگاهداشته، لوازمات و اثاثيه سفر را توى مهمانخانه حمل نموده، بدبختانه از لوازمات مهمانخانه، به جز يك ميز شكسته با چند عدد صندلى معيوب بيست ساله، [چيز ديگرى] به نظر نمى آمد، و ديگر اين كه از مهمانخانه چى هر چه مى خواستيم، غير از «بله و نه» چيز ديگر نديده، به عبارت اخرى وقتى كه صدا مى زديم مى گفت: «بلى» و [وقتى] مى گفتيم: «فلان چيز را داريد؟» مى گفت: «خير»! ولى خوشبختانه چون منزل اولى بود، مرغ بريان داشت، شام را صرف نموده و شب را هم در آن جا خوابيده، صبح زود بعد از اداى نماز و صرف چائى، به طرف «همدان» حركت نموده، به سلامتى و خوشوقتى وارد «همدان» شده، [و] در يك عمارت خوب و با صفائى منزل گرفته، كه در جنب خيابان دو اتاق داشت و يك قهوه چى آن را اجاره نموده بود، چند درى هم به آن حياط باز مى شد. افسرده دل شده، گوئيا هزار فرسنگ راه [ر] پياده آمده، خيلى چيزى بود كه بر حيرت من افزود و زياده هم اثر نمود، تماماً اشخاصى كه آن جا نشسته و چرت مى زدند، همه از جوانان بيست الى بيست و پنج ساله بودند، كه عارض (133) چون گلِ ارغوان جوانان وطن، از اثر سمّ مهلكِ بيخ كن، تماماً مانند زعفران، گويا خون گلگون در وجود آنها وجود ندارد، آن قهوه خانه كثيف را براى خود منزل آخرت قرار داده بودند، كه از ديدن آن مناظر عجيب اين اشعار را سروده. لمؤلفه:

  • بود در آن قهوه يكى نوجوان روى نكويش زغم افسرده بود رو به رفيقان دل افكار كرد گفت از اين زندگى ام سير سير اين رخ من چون گل گلنار بود ابرو مشگين [و] دو چشم غزال لعل لبم، غنچه بشكفته بود زندگى اين نيست، شدم سير سير از غم ترياك شدم پير پير

  • از غم ايام دلش ناتوان از الم و رنج دلش مرده بود از دل پر درد كشيد آه سرد يك گل ناچيده شدم پير پير سرخ چو عنّاب و بى خار بود داشتم اندر لب، يك دانه خال دانه ياقوت در او خفته بود از غم ترياك شدم پير پير از غم ترياك شدم پير پير

البته ترياك در ايران تازگى نيست، و مضرات بد شوم آن، به حدى زياداست كه هر كس دانسته، با اين حالت از جوانان حساس وطن و نوباوگانبرادران عزيز ايران، خيلى بعيد است كه خود را آلوده به اين سمّ قاتل نوع بشر نمايند،و اولين قدم عمران مملكت، و آبادىِ اين خاك عزيز، بر افكندن اين سمّ قاتلِو مهلك است. اميدوارم امناى دولت عليّه، اقدامى عاجل و مرحمتى كامل مبذول فرمايند.

  • ترياك بى پير مرا خوار كرد بين كه نموده است مرا خوار و زار دود زوافور چه آيد برون زندگى اين نيست شدم سير سير عمر گرانمايه كه من داشتم عاقبت افيون خمارم نمود ديد علائى، به سرود اين سخن زندگى اين نيست شدم سير سير از غم ايام شدم پير پير

  • بر الم و رنج گرفتار كرد شد بدنم سست به ماندم زكار بود هم آن دود زمغز [و] زخون از غم وافور شدم پير پير حنظل بى پير در او كاشتم بر الم و رنج دچارم نمود كاش كه خشخاش بخشكد زبن از غم ايام شدم پير پير از غم ايام شدم پير پير

 

فصل دوم

حركت از همدان

«گدوك» (135) به كلى مسدود بود. چند نفر مشغول پاك كردن جاده بودند [و] به اندازه يك اتومبيل كه گذر كند، [جاده ر] باز نموده بودند، ولى چندين اتومبيل و گارى پشت سر هم ايستاده بود. چون قدرى بالا رفتيم، تقريباً دويست رأس قاطر، بر عده اتومبيل افزوده شد، با ذلت تمام مشغول حركت بوديم، به طورى كه اگر يك گارى بالا مى ايستاد، شوفر مجبور بود كه اتومبيل را نگاهدارد. به نحوى خود را به سر «گدوك» رسانيديم، ديديم «امنيّه ها» به اين طرف و آن طرف مى دوند. سؤال كرديم ديگر چه اتفاق روى داده؟ اظهار نمودند:«چندين نفر گاريچى هاى خوش اخلاق از آن طرف «گدوك» مى آمدند، نزاع نموده يك نفر مشرف به موت است!! [و] چند نفر هم سر و دست شكسته»، از موضوع نزاع سؤال نموديم، اظهار نمودند كه اين گاريچى ها دو دسته بودند، كه هر دو دسته خواستند يك دفعه گارى هاى خود را حركت دهند، به جهت آن نزاع نمودند!! از بالاى «گدوك» قدرى گذشته، ديديم امنيّه[ه] ضارب را مى آورند، از حسن اتفاق، امنيّه ها قدرى به اتومبيل چى ها اظهار لطف نموده، راه را باز نموده، حركت نموديم. چون «گدوك» را سرازير شده، ديديم على رغم گاريچى ها، يك نفر اروپايى از اتومبيل شخصى خود پياده شده، به باز كردن راه با امنيّه ها در مشاركت سعى مى نمايد، چون بنده آن شخص را ديدم در فكر فرو رفته، كه گاريچى ها كه با هم، هم دين و هم وطن، به علاوه هم گارى هستند، و اين شخص اروپايى كه نه با ما همراه و هم وطن است، چرا اين شخص براى باز كردن راه به جهت ديگران مساعدت و موافقت مى نمايد!؟ ولى گاريچى ها نمى توانند در يك جاده باهم برادرانه راه بروند؟ البته پرواضح است كه در نتيجه بى علمى، انسان به جاده غرور و جهالت بيفتد، علم است كه انسان را به شاه راه سعادت و فروتنى، رهنمايى مى نمايد، خلاصه نزديكى غروب وارد «كرمانشاه» شديم.

فصل سوم

(ورود به كرمانشاه)

براى اين كه اداره سجّل احوال (140)، در موقع حركت ما در «ابهر» داير نبوده، از حكومت «ابهر رود» اعتبارنامه گرفته بوديم. به آقاى منشى ارائه داديم، اوّل اظهار نمودند كه: من حكومت «ابهر» را نمى شناسم، وانگهى اعتبار نامه را به عنوان حكم نوشته، من كه نوكرايشان نيستم!! «ابهر رود» را به جنابعالى معرفى نمايد. مجبور شده و اظهار كرد كه فردا بيائيد، اجازه مرخصى گرفته، مرخص شديم. لذا آن شب را هم توقف كرده، على الصّباح (142) به طرف اداره رفته، تقريباً دو ساعت از آفتاب گذشته بود، هنوز آقايان تشريف نياورده [بودند.] در حدود پنجاه نفر زوار پيش از ما آمده بودند. بنده [از] يكى از زوّارها پرسيدم كى آمديد؟ اظهار كردند: قريب ده پانزده روز مى شود! من اول باور ننمودم و آن شخص چون شاهدش قسم بود، سوگند ياد نمود. از آن صرف نظر كرده به طرف ديگر متوجه شده، ديدم بعضى از زوّارها، مستخدمين را كنار كشيده، زيرگوشى صحبت مى نمايند. قضيه را خوب كشف نموده، كه چگونه و از چه قرار است!! در اين اثنا (143)، آقايان منشى و ساير اجزاء تشريف آوردند. از آن جايى كه دادن و گرفتن رشوه عادى شده، ما هم يكى از مستخدمين را كنار كشيده، به او اظهار نموديم، كه آخر ما دو روز است در اينجا معطل هستيم، به نحوى ما رخلاص كنيد، و ايشان هم رفته ملاقاتى از آقاى «مهينى» كردند كه از اهل «كرمانشاه» بود، آمد به ما گفت آقاى «مهينى» مى فرمايند: «هر تذكره پنج قران مى گيريم امروز شما را راه مى اندازيم». ما هم پيش خود خيال نموديم كه اگر سه تومان را ندهيم، پيش آمد ديروزى را مطرح خواهد كرد، كه نه من حكومت «ابهر» را مى شناسم و نه به اعتبارنامه او اعتناء دارم!! على هذا به مستخدمين وعده داديم كه سه تومان را خواهيم داد، آن هم پيغام ما را رسانيده و داخل اتاق شديم، تقريباً يك ربع ساعت نشسته، كه شروع كرد به نوشتن تذكره ها، در اين اثنا دو نفر از اهالى «ابهر رود» وارد شدند، از ما خواهش نمودند كه تذكره ما را هم با تذكره خودتان بگيريد، يك دفعه صادر نمائيد، بنده به آقاى «مهينى» عرض كردم چون اين دو نفر هم از رفقاى ما هستند، مرحمت فرمائيد، اين دو نفر را هم راه بيندازيد، تذكره ايشان را هم صادر فرماييد، نهايت موجب امتنان و تشكر خواهد شد، فرمودند: چشم. بنده از اين پيش آمد خوشبختى، خيلى خوشوقت شدم كه موقع حركت شد، سه تومان را خواهم داد، اين دو نفر بيچاره ديگر، يكى پنج قران را نخواهند داد، غافل از اينكه جناب آقا از ماها رندتر (144) بوده، اين فكر را قبلا مى نمايد. يك مرتبه آقاى «مهينى» تذكره ها را روى ميز گذارده، رفت بيرون، يكى از مستخدمين به بنده اشاره كرد، بنده رفتم بيرون، ديدم خود آقاى «مهينى» بيرون ايستاده، فرمودند آقا چهار تومان را بدهيد!! بنده سه تومان داده عرض كردم، چون آن دو نفر فقيرند، آنها را معاف فرماييد. قبول ننموده، به اصرار پنج قران براى آن دو نفر از بنده گرفت، برگشت از روى ميز تذكره ها را برداشته به ما داده، ما هم تذكره ها را به آقاى «معتمدى» كه يكى از جوانان خوش اخلاق بوده و اصلا از اهل «تبريز» بود داده، تصديق كرد و [به]آقاى «ميرزا ولى الله خان» پيشكارِ حكومت، داديم امضاء نموده، كه واقعاً آقاى «پيشكار» يكى از اشخاص پاكدامن، به نظر بنده آمد. بعد از امضاء نمودن، تذكره را به ما داد! از اتاق بيرون آمده خواستيم از حياط بيرون بيائيم! آن مستخدم كه واسطه ميان بنده و آقاى «مهينى» بود، با كمال ادب اظهار كرد، انعام بنده را لطف فرمائيد! مجبوراً پنج قران به آن شخص فراش انعام داده، از عمارت دولتى خارج شده، به طرف بانك رفته كه برات «روپيه» بگيريم. آن دو نفر دهقانى كه تذكراً عرض شد، از ما خواهش كردند كه يكصد و پنجاه تومان به جهت ايشان برات «روپيه» بگيريم، ما قبول نموده، به عمارت بانگى داخل شده، پول هارا تحويل داده به مظنه آن روز، خودِ بانك برات روپيه صادر كرده، از بانگ خارج شديم. چون قدرى راه آمديم، يكى از آن دو نفر اظهار كردند كه بيست تومان پول، اضافه تحويل داديم، مجبور شده، مجدداً برگشته آمديم طرف بانگ، به تحويلدار گفتم كه آن يكصد و پنجاه تومان برات را، به جهت اين دو نفر گرفتيم، بيست تومان اضافه داده اند. تحويلدار اظهار كردكه عين پول ها رابه يكى ازتجار شهر داده، بالاخره به رئيس بانگ تظلم كرده، رئيس بانگ هم يك نفر از فراش هاى بانگى را به نزد آن تاجر فرستاد، رسيدگى نمايد، اضافه پول را بگيرد، وقتى كه فراش مراجعت نمود، اظهار كرد كه تجارتخانه آن شخص بسته، رئيس هم وعده داد كه فردا صبح بيائيد، نتيجه را به شما خواهم گفت. آمديم منزل، شب را به سر برده فردا صبح، پس از اداى فريضه و صرف چايى به طرف بانگ رفته، وقتى كه به اداره بانگ رسيديم، ديديم تاجر پول را صبح در حجره شمرده، زيادى وجه را توسط شاگرد خود به بانگ فرستاده، بدون اين كه بفهمد بانگ هم از دادن زيادى وجه مطلع شده، توسط شاگرد خود به بانگ ارسال نموده بود، پول را تحويلدار بما رد نموده، از بانگ خارج شده آمديم. واقعاً اين شخص محترم و انسان حقيقى، محض ديانتى كه داشت، هم تحويلدار بانگ را از تهمت برى نمود، و هم ما را در نزد دهقانى سرافراز كرد. چون به بازار آمديم، رفقا چند «طغرا» (145) پاكت داشته، بنده گرفتم به طرف پستخانه رفته، وقتى كه به اداره رسيدم به آقاى تحويلدار گفتم، مبلغ سى شاهى تمبر بدهيد، تمبر رگرفته به پاكت چسبانده، به جعبه انداختم، دست به جيب برده، خواستم پول تمبر بدهم، ديدم پول سياه ندارم! يك قران با يك ده شاهى به آقاى تحويلدار دادم، آقاى تحويلدار فرموده اين ده شاهى را به سيصد دينار قبول مى نمايم، بنده عرض كردم شما مى فرماييد ده شاهى، بعد مى فرمائيد سيصد دينار قبول مى كنم؟ دليلش چيست؟ در صورتى كه يكى از مستخدمين رسمى دولت هستيد، بايد پول دولت را ترويج كنيد نه اينكه ده شاهى را به سيصد دينار برداريد! گفت: من نمى دانم. اينجا سيصد دينار است، بنده يك قران پول سفيد داده، ده شاهى گرفته، از پست خانه بيرون آمدم. ديگر اينكه: از دوائر دولتى كه خراب است، اداره تحديد «كرمانشاه» [است.]مخصوصاً يك عدّه از كسبه و تجار، با اهل اداره قرارداد مخصوصى دارند كه «ترياك بى باندرُل» (146) مى فروشند و بعضى اوقات هم اغلب، از مفتشين ترياك هاى بى باندرول استفاده معنوى [مى]برند. به عبارت اخرى به دست زوّار و غربا مى بينند، مى گويند قاچاق است، در صورتى كه خودشان مى دانند، در هر دكان چند من و چند لوله ترياك، به عنوان قاچاق به مصرف فروش مى رسانند، خصوصاً وقتى كه بنده از پست خانه به نزد رفقا آمدم، ديدم يكى از رفقا حضور ندارد، [بعد كه آمد] پرسيدم كجا تشريف داشتيد؟ گفت رفتم در يك قهوه خانه شش نخود ترياك بكشم، وقتى كه از قهوه چى ترياك خواستم، آورد داد، من خواستم ترياك را بكشم، مفتش وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و اظهار كرد ترياك شما قاچاق است، من گفتم به من چرا مى گوئيد؟ برو به آن پدرسوخته بگو كه اجازه داده است، هم حقوق دولت را از بين برده و هم مردم را به زحمت انداخته [است.] كميساريا (149) جلب نمائيد. آژان به اتفاق مفتش، بنده را به كميساريا جلب نموده، چون وارد كميساريا شديم، مفتش به رئيس كميساريا اظهار نمود، اينها به علاوه [كه] ترياك بى باندرول دارند، به بنده هم فحش داد[ند]. آقاى رئيس از بنده سؤال نمود كه قضيه از چه قرار است؟ من گفتم: اولا ترياك بى باندرول به فروش نمى رود، در ثانى من آدم غريب بودم، از قهوه چى ترياك خواستم، قهوه چى ترياك براى من آورد، اين كه وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و گفت اين ترياك قاچاق است! من گفتم چرا به من مى گوئيد؟ به آن كسى بگوئيد كه اجازه داده، ترياك را در بازار علنى مى فروشند. بعد فرستادند قهوه چى را هم حاضر نمودند، از آن سؤال نمود، آن هم از آن آدم كه گرفته بود نشان داد، مرا آقاى رئيس مرخص فرموده آمدم، بعد به همراهى رفقا به منزل آمده، آن شب را هم در «كرمانشاه» توقف نموده، صبح بعد از اداى فريضه و صرف چايى تازه، آفتاب عالمتاب از دريچه افق بيرون زده، و عالم را چون روى نگار روشن، و تاريكى از روى عالم زدوده، سوار شده به طرف قصر (150) حركت نموديم.

فصل چهارم

(اعدام و امنيّه)

وقتى كه از «كرمانشاه» خارج مى شديم، ديديم در خيابان بلواى غريبى است، از يكى سؤال نموديم، چه قضيه تازه اى روى داده، اين هياهو و اجتماع و شورش را چه باعث است؟ گفت: يك نفر از اشرار را به دار مجازات مى كشند، مردم به تماشاى او مى روند. سپرده شده، در استنطاق (152) بود، بعد از تكميل استنطاق و اثبات جرم و خلاف، امروز حكم اعدامش [ر] داده، به سر دار عدالت زده اند. پس از تكميل اطلاعات حركت كرده، از مواظبت و مراحم امناى محترم دولت عليه، و قدرت و جان فشانى اجزاى امنيّه هاى كلّ مملكتى، در همه جا و در هر نقطه امنيّت برقرار [مى گردد] كه به قول گذشتگان كه مى گويند، طلا را بگذار به سر، هر كجا خواهى برو، كه حقيقتاً همين طور بوده، كه بنده از وفور امنيت و شادى، اين دو بيت را بداهتاً، انشاء و سرودم:

  • زعدل شه چه شود ملك كشورش آباد دعا بكن تو علائى كه شه بود عادل وگرنه هستى آفاق مى رود برباد

  • كه مملكت به سر عدل و داد شد بنياد وگرنه هستى آفاق مى رود برباد وگرنه هستى آفاق مى رود برباد

واقعاً امنيت است كه ملك و ملّت را احيا، و بقاى مملكت و رعايا بسته به امنيت [است]كه جنبيت هيچ مملكت، به طرف ترقى و تعالى سير ننموده، مگر در تحت لواى استقلال و امنيّت. بارى! وقتى كه وارد گمرك خانه شديم ـ كه در دو فرسخى شهر واقع بوده ـ يك دفعه ديديم چند نفر از گمرك خانه بيرون آمده، دور اتومبيل ما را گرفته و اسباب ها را به زمين ريخته، بناى تفتيش گذاشته، ولى از وضع و كيفيت تفتيش آنها، زبان از تقرير و بيان، و قلم از تحرير و عنوان عاجز است. ان شاءالله در وقت مسافرت خودتان بالعيان ديده و خواهيد دانست. همين قدر مِن باب نمونه عرض مى نمايم: لاله شكارى كه صد سال قبل از «فرنگستان» آمده بود، ته او را شكافته; بعد از آن شروع نمودند كفش ها را سوراخ كردن، ولى خدا پدرشان را بيامرزد كه گوش ما را سوراخ نكردند، و الا از دست ما رفته بود. به نحوى از دست اجنه انس، خلاص شده حركت كرديم. ولى آن طرف جاده دولتى، نسبت به طرف «همدان» خيلى صاف و شوسه بود، و همه جا عمله جات به قدركفاف گذاشته بودند. و چيزى كه در بين راه براى مسافرين اسباب زحمت شده بود، ميان «قصر» و «سرپل» يك آب بزرگى [است] كه تقريباً نيم ذرع عمق او بود، اتومبيل ما را نيم ساعت لنگ كرده، كه واقعاً در آنجا يك پل لازم، بلكه واجب است. پس از نيم ساعت معطلى از آنجا هم رد شده، وارد «قصر» شديم، خواستيم يك تلگرافى به «ابهر» نماييم، صورت تلگرافى به «ابهر» نوشته، يكى از رفقا به تلگراف خانه برده، بعد از ربع ساعت مراجعت نموده، تلگراف را هم عودت داده [بودند.] بنده عرض كردم، علت اينكه مخابره نكرديد چه بوده؟ اظهار كردند: اداره تلگرافخانه تعطيل [ است.] بنده عرض كردم: امروز روز تعطيل رسمى نيست، به اسم چه تعطيلى است؟ يك نفر از اهالى «قصر» اظهار نمود كه آقاى رئيس با اهالى طرفيت (153) دارد، [ لذ] تعطيل نموده است!! بنده خيلى تعجب نموده، گفتم مگر اهالى مى خواهند، رئيس تلگراف باشند؟ يا اينكه رئيس تلگراف مى خواهد، هم رئيس تلگراف باشد، و هم حكومت، و هم كدخداى محل باشد؟ چون كه بنا بوده از «قصر»، سلامتى خود را به «ابهر» اطلاع دهيم، با كمال نااميدى از آنجا گذشته، حركت نموده به گمرك خانه سرحدى رسيديم. ولى در اين گمرك خانه نسبت به گمرك خانه اولى، با كمال نزاكت (154) رفتار نمودند. يكى از منشى ها بيرون آمده سؤال نمود ليره چقدر داريد؟ ما هر يك، نفرى يكى دو تا داشته، با بروات روپيه ارائه داده، بعد مشغول شد به نمرات اتومبيل نگاه كردن; از قضاياى اتفاق، يكى از نمرات اتومبيل اشتباه شده بود، اظهار نمود، اين اتومبيل قاچاق است، بايد اين اتومبيل برگردد به «كرمانشاه»; شوفر اظهار كرد: چون من اتومبيل را تا «كاظميين» دربست دادم، نمى شود من اين آقايان را اينجا گذارده برگردم، بالاخره قرار بر اين گذاردند [كه]يك نفر امنيّه به اتفاق ما تا سرحد بيايد، از سر حد «عراق» يك نفر مأمور معين بنمايند، آن مأمور با ما به «خانقين» بيايد، شوفر براى ما اتومبيل گرفته، ما را به «كاظميين» برساند، اتومبيل را با يك نفر بهسمت «عراق»، عودت دهند. از آنجا به طرف اداره صحّيه (157) روان شده، اگر چه هر نفرى پنج قران به عنوان آبله كوبى از ما دريافت نمودند، ولى چون نزديك به غروب بود به هيچ نحو عمل ننمودند. خارج شديم [و] به طرف تذكره خانه (158) روان شديم، كه دو تومان هر نفرى حق الورود گرفته، تذكره ها را امضا نمودند. از آنجا هم گذشته، به «خانقين» وارد شديم، شب را در «خانقين» مانده، صبح زود بعد از صرف چايى، شوفر يك اتومبيل دربست به جهت ما گرفته، ما را حركت داد و اتومبيل خودش را با شاگردش، به سمت «ايران» حركت دادند، چون كه جاده خراب بود با زحمات تمام خود را به «يعقوبيه» (159) رسانديم، نهار را در آنجا صرف نموده، و قدرى هم استراحت كرديم [و] حركت نموديم. تقريباً سه ساعت به غروب مانده، به «بغداد» رسيديم; ولى چون اين اتومبيل ثانوى مال «بغداد» بوده، خواستيم از جنب گمرك خانه «بغداد» رد بشويم، مأمور گمرك خواست جلوگيرى نمايد، شوفر اظهار كرد: اتومبيل مال «بغداد» است، از «ايران» نمى آيد، ما را از دست گمرك نجات داده، به طرف «كاظميين» رهسپار شديم، وقتى كه به «كاظميين» وارد شديم، يك دفعه ديديم دور اتومبيل را گرفته، هر يك به زبانى از منازل خودشان تعريف و توصيف مى نمايند. از دست آنها خلاص شده، با يكى از آنها كه «حسن حلبى» مشهور است، به سمت منزل او حركت كرديم. چون به منزل رسيديم اسبابها راجابجا نموده، خواستيم به حمام برويم كه از آنجا به زيارت حضرت «موسى بن جعفر عليهماالسلام» مشرف شويم. چون كه اخوى و رفقا قبل از بنده يك دفعه به زيارت نايل شده بودند، اظهار كردند: اگر مى خواهيد شما به زيارت مشرف شويد، بايد بدون اطلاع صاحب خانه باشد، چون كه صاحب منزل، زوار مى فروشد. نظر به اينكه اين قضيه را به امتحان برسانيم، لباسهاى خود را عوض كرده،پيراهن و زيرشلوار خود را در بقچه گذارده، خواستيم خارج شويم، صاحب منزلاظهار كرد: آقايان اگر چنانچه مى خواهيد حمام تشريف ببريد، بنده يك حمام تميز خوب شما را خواهم برد. اظهار كرديم ما حمام نمى رويم، بقچه را از منزل برداشته، از منزل خارج شديم، ولى وقتى كه عقب نگاه كرده، ديديم صاحب منزل، قدم به قدم دارد مى آيد، خواستيم او را از سر خود وا كنيم، وارد دكان شربت فروشى شده، قدرى شربت صرف نموده، از دكان خارج [شديم]، آن شخص را ديديم [كه] نيست، گمان كرديم كه رفته عقب كار خودش، به سمت حمام روانه شديم، وقتى كه وارد حمام شديم، ديديم آن شخص از ما جلوتر به حمام رفته، تا ما را ديده به حمامى اظهار كرد، اين زوّارهاى من هستند، از ايشان درست پذيرايى كنيد، ولى عوض سفارش ايشان، گرچه خدمت خوبى نمودند; ولى پول گزافى از ما گرفتند. از حمام خارج شده، به زيارت حضرت مشرف شده، پس از زيارت نماز را خوانده، از حرم خارج شديم، به طرف منزل رفتيم، شب را در منزل استراحت نموديم، صبح پس از زيارت و صرف چايى به طرف «بغداد» حركت كرديم.

فصل ششم

(تلگراف خانه بغداد و بانك شاهى)

سوار واگن شده به طرف «بغداد» حركت كرديم، ولى اتفاقاً با واگون شهرى «طهران» فرقى نداشت. ولى به قول عرب ها، «شُوِىْ شُوِىْ» (160) رفتيم، وارد «بغداد» قديم شديم، در آنجا يك نفر آشنا داشتيم «ميرزا داودخان» نام، تاجر پوست فروش كه سابقاً ايرانى بوده، ايشان را ملاقات كرده، از ايشان درخواست كرده، كه يك صورت تلگرافى به جهت ما بنويسد. از ما آدرس تلگراف را سؤال نمود، چون طرف بنده در «طهران» آقاى «آقا ميرزا احمد طهرانيان» بود، عرض نموديم كه عنوان تلگراف را اينطور بنويس: «ايران»، «طهران»، طهرانيان، سلامتى را به «خرّم دره ابهر» اطلاع بدهيد. ميرزا داودخان گفت: مگر (161) در «خرّم دره» تلگرافخانه است؟ بنده عرض كردم: بلى! گفت: ديگر لزومى ندارد شما به «طهران» تلگراف نمائيد، و از خارجه تلگرافات خود را به «طهران» بدهيد. ما هم قبول نموده، تلگراف را مستقيماً به «خرّم دره» نموديم. از آنجا خداحافظى كرده، مرخص شديم. به طرف تلگرافخانه حركت كرديم، از جسرى (162) كه وسط «بغداد» قديم و جديد است گذشته، خود را به تلگراف خانه رسانديم. وقتى كه تلگراف را به تحويلدار ارائه داديم، ايشان سؤال نمودند «خرم آباد» است؟ ما عرض كرديم خير، «خرّم دره». فهرست تلگراف خانه را ارائه داده، ملاحظه نموديم اسم تلگراف خانه هاى ايالات و ولايات، در آن اوراق مذكور است، ديديم آن تلگراف بالكلّ بى مصرف است، زبان «انگليسى» كه نمى دانستيم هيچ، متأسفانه زبان ايرانى خود را هم فراموش كرده، از تلگراف خانه خارج شديم. در نزديك آن تلگراف خانه هم، يك جاى مخصوص بود كه يك نفر در آن جا نشسته و تابلويى هم زده بود، كه هركس به هر زبان بخواهد كاغذ بنويسد، ممكن است به مركز فوق رجوع نمايد. در پله هاى عمارت بالا رفته اظهارات خود را نموديم، آن هم عين عبارت را،به زبان «انگليسى» ترجمه نموده، از آنجا خارج شده آمديم تلگراف خانه، تلگرافرا مخابره نموده، از آنجا هم خارج شديم، ولى اين فكر به كله من پيچيده كه چقدربراى ما سخت است، كه اگر چنانچه در خارجه براى ما وجهى لازم باشد، به چهوسيله ممكن است علامت سرّى خود را بگوئيم و از عظمت باستانى «ايران قديم» ياد نمودم، كه هر دو چشمم از سوزش قلب پر از اشك شده، كه چطور سلاطين باعظمت براى تشرف حضور شاهنشاهان ما، افتخار مى نمودند از اينكه با زبان شيرين فارسى تكلم نمايند. متأسفانه امروز ما ايرانى ها حيثيّات خود را از دست داديم، عوض اينكه نواقص زبان مادرى خود را درست نمائيم، براى فراگرفتن زبان خارجى ها از همديگر سبقت جسته، اگر انسان به ده زبان خارجى، انتفاع نمايد، باز هم كم كرده، ولى عرض بنده، دراين خصوص اين است كه [نبايد]با نظر بى قيدى به زبان مادرى خود نگاه نمائيم. به عقيده بنده چيزى كه براى انسان لازم است بعد از تأمين صحت بدن، علم است، كه متأسفانه ما به چشم حقارت نگاه مى كنيم.

بازار بغداد

چون كه از بازار «بغداد» عبور مى نموديم، يك نفر صرّاف، يك نفر زوار ايرانى را صدا كرده گفت: آقا «پول ايران» دارى؟ زوار در جواب گفت: شما گذارديد در «ايران» پول بماند، صد جا بيضه ما را كشيديد. بنده خنده ام گرفت، گفتم: بيچاره زوار اشتباه كرده، از هزار هم تجاوز مى نمايد. دريافت مى داشت، تمبر الصاق مى داشت، برات را به صاحبش مسترد مى داشت و يك نفر عسكر هم درب اتاق ايستاده بود، نمى گذاشت مردم يك دفعه وارد بشوند، چون سه روز بود كه اداره بانك تعطيل بود، قرب پنجاه نفر زوار جمع بودند، به جهت گرفتن برات روپيه آمده بودند، ما هم جزو آنها محسوب شده، تقريباً يك ساعت معطل شده، ديديم هر يك از اهالى «بغداد» و «كاظميين» وارد مى شوند، لَدَى الْوُرود (164) وارد بانك مى شوند،عسكر هم اجازه مى دهند برات هاى خود را به امضاء رسانيده، پول گرفته مى روند. ولى هرچه تبعه «ايران» مى آيد، بدون اينكه مراعات نوبت بنمايند، مى گويند، آقا حالا وقت نيست، پس از چندى به ما هم اجازه دادند، بنده هم برات را توسط رفقا فرستادم، خودمبه جريانات بانك تماشا مى كردم، [و] تفكر مى نمودم، كه درب بانك نوشته «بانك شاهنشاهى ايران»، ما كه تبعه «ايران» هستيم به ما اجازه نمى دهند، اقلا ده نفر «بغدادى» وارد مى شود، يك نفر «ايرانى» را اجازه بدهند كه وارد شود، تا كار خود را انجام بدهد!! فورى بنده به صرافت (165) افتاده، آنچه درب بانك نوشته اند اين نه آن است، بلكه اين بانك فلج كننده اقتصاديات «ايران» است، در اين خيال غوطهور بودم، كه يك مرتبه صداى قيل و قال بلند شده، متوجه صدا شدم، ديدم كه يك نفر از زنهاى ايرانى با عسكر، داد و بيداد مى كند، من خودم را به ايشان رسانيدم و از آن خانم محترمه پرسيدم، كه چه شده است؟ جواب دادند قرب يك ساعت و نيم است كه در اينجا معطل هستم، دو دفعه خواستم وارد شوم، اين عسكر ممانعت نموده. بنده رو به عسكر كرده، گفتم: آقا اين ايرانى ها را كه دو ساعت معطل و سرگردان نموديد، هيچ، اقلا به اين خانم اجازه بدهيد كه وارد شود. گفت: نوبت به اين خانم نرسيده، گفتم اگر به طور ترتيب و نوبت باشد، مى بايست اين خانم وجه را گرفته، در خانه خودش باشد. شما كه هيچوقت ملاحظه قانون را نمى كنيد، همه اجازه را به كلاه فينه اى (166) مى دهيد!! عسكر خنديد، اگر چه به خانم هم اجازه داد، ولى باز خنده او بمنزله تيرى سه شعبه بود كه به قلب من اثر نمود. و رفقا هم برات ها را به امضا رسانيده، بيرون آمده به اتاق تحويل دار آمده، پول را تحويل گرفته، از بانك خارج شديم. چون كه رفقا يك كارى در بازار داشتند، به بنده اظهار نمودند كه شما از اين خيابان برويد، دم جسر منتظر ما باشيد، تا به شما ملحق شويم، بنده به طرف جسر رفته، در جنب جسر با يكى از مأمورين جسر صحبت مى كرديم، يك دفعه ديدم، از آن طرف جسر يكى از مأمورين اداره قونسولگرى «بغداد» نمايان شده، اول چون بنده علامت شير [و]خورشيد، كه افتخار ما ايرانيان است ديدم، خيلى خوشوقت شدم، چون نزديك شد، متأسفانه نتيجه معكوس بخشيد، بنده درست متوجه شده، گرچه نظريه بنده خطا نرفته، يكى از اجزاى اداره قونسولگرى «بغداد» است، ولى چيزى كه بر من اثر نمود، آن شخص دگمه هاى شير و خورشيد را باز نموده، كلاه را هم از سر برداشته، با يك هيأت غريبى از نزد بنده و عسكر، كه مثل يك نفر سرباز «اروپايى» ايستاده بود، گذر نمود. ... واقعاً خيلى جاى تعجب است كه سفراى (167) «دولت عليّه»، همه تحصيل كرده و متجدد هستند، چرا اينطور اشخاص بى تربيت را نگاه مى دارند كه نه حيثيت خود، و نه حيثيت دولت مطبوعه خود را نگاه مى دارند، ولى برعكس ملازم قونسولگرى «كاظميين»، يك جوان خوش اخلاق و با تربيت بوده كه واقعاً اين طور مأمورين، حفظ شئونات ملت و دولت را در خارجه مى نمايند. از جسر گذشته به طرف «كاظميين» رهسپار شديم و چند روزى در «كاظميين» توقف نموده، بعد عازم «كربلاى معلا» شديم.