حديث قافله ها

ع‍ل‍ي‌ ق‍اض‍ي‌ع‍س‍ک‍ر

- ۷ -


فصل هفتم

(حركت به كربلاى معلا)

وقتى خواستيم حركت كنيم، رفتيم اتومبيل را بگيريم، يك اتومبيل فورد سوارى بوده گرفتيم. بنده عرض نمودم به رفقا، چون من خيال دارم با ماشين بيايم، ببينم (168) ماشين اينجا با ماشين «حضرت عبدالعظيم» چه طور است، رفقا هم قبول نموده سوار شده حركت نمودند. بنده با يكى از رفقا، يك درشگه گرفته، اسبابها را توى درشگه گذارده، به پاى ماشين حركت كرديم، چون پاى ماشين رسيديم بنده گفتم، خدايا كاش من ببينم اقلا يك همچو ماشينى از خطوط اصلى «ايران» كشيده شود، فورى اين دو كلمه را بنده افزودم، راه آهن بهتر است نه اينكه در دست كمپانى خارجه باشد، و اميد دارم كه همين طور كه دولتعليّه اقدام نموده است، خطوط اصليه را بكشد، اگر هم محتاج به كمك شد يك سهمى را هم تحميل «تجار ايران» نموده كه با دولت شركت نمايند، اين اولين قدم را در عمران مملكت بردارند. معهذا اداره راه آهن «بغداد» چندان تعريف نداشت، از راه آهن «حضرت عبدالعظيم» نمى توان ترجيح داد، خصوصاً جايگاه بليط فروشى، خيلى از آن بدتر است، مسافرين كه بليط مى گيرند، بايد در كجا جمع بشوند، يك قيل و قال عجيبى بود تا موقعِ حركتِ ماشين، گذرانديم. تقريباً سه ساعت از شب گذشته بود كه ماشين حركت كرد، ولى واقعاً وسط «بغداد» و «كربلا» را با مكينه هاى (169) بخارى چه طور آباد نمودند، تا انسان نبيند، باور نخواهد كرد، چندين صدها حوض آب به قوه مكينه آورده، زمين را كه چندين هزار سال باير بوده، آبيارى مى نمايد، كه از وجود همان مكينه، هم ملت مشغول زراعت و هم دولت استفاده مى برد. ولى هزار افسوس كه «ايران» منبع آب است، تا اكنون اقدام عاجلى نشده، از قبيل «سدّ كارون» به «خوزستان»، يا انحراف رود كوهرنگ (170) به «زاينده رود اصفهان»، يا بستن سد «رودخانه گرگان» به «استر آباد»، كه صدها از اين سدها براى عمران و آبادى مملكت ما لازم است، تاكنون نه دولت اقدام عاجلى در اين باب فرموده، و نه ملت در فكر تأسيس يك شركتى نمودند كه هزارها نفوس را به كار وادار نموده، و از آب و هواى لطيف «ايران»، كه دست طبيعت و عطوفت «حضرت احديّت» به ما «ايرانيان» مبذول فرموده، استفاده بريم.

فصل هشتم

ظلم چيست و ظالم كيست؟

البته هر كسى مى داند كه به يك قدر حبه، انسان به كس ديگر تجاوز نمايد، آن ظلم شناخته مى شود، ولى يك وقت مى شود انسان هم مظلوم است [و هم] ظالم شناخته مى شود، ولى بعضى اوقات محض اعانت به ظلم، ظالم شناخته مى شود، ولى در دو موقع مظلوم شناخته مى شود. يكى اينكه انسان با قواى خود در دفع ظلم اقدام نمايد، در آخر مقهور باشد. قسم دويم كه انسان مظلوم شناخته مى شود، در آن موقع است كه: شخص عالم و فاضل در ميان قومى زندگانى مى نمايد، علاوه بر اينكه به مواعظ و نصايح آن شخص گوش [نمى]نمايند، جهل خود را [نيز] بر آن عالم تحميل نمايند و بزرگترين ظلم به عقيده بنده همين است و بس. ولى ظالم به عقيده بنده چهار كس است: اولين ظالم آن است كه قبول ظلم را نمايد، و ظالم را حريص (171) نموده، مردم را به زحمت مى اندازد. دويم كسى است كه مى تواند رفع ظلم را بنمايد، ولى با اين حال هيچ اقدامى ننموده، مظلوم را چون غزال (172) گرفتار چنگال سگ بدكار مى گذارد. قسم سوم كسى است كه اعانت بر ظلم ظالم نمايد، اين طور اشخاص به منزله تيرى است از دست ظالم رها شده، [كه] به قلب مظلوم مى خورد. اگر چه اين شخص يك آلتمحسوب است، بلكه خود اين شخص عامل است، كه اگر اين طور اشخاص رذل (173)، به دور اشخاص بدفطرت جمع نباشند و با هم تشريك مساعى ننمايند، هيچ وقت نمى توانند به كسى تعدى بنمايند. قسم چهارم خود ظالم است كه ظلم را ايجاد بنمايد، يعنى امر مى نمايد فلان كار را بايد فلان طور باشد، همين امر است كه سرمنشاء ظلم و تعدى است.

فصل نهم

(ورود به كربلاى معلا)

وقت اذان صبح به «كربلا» ورود نموديم، رفته رفقا را پيدا كرده، اسبابها را به منزل حمل نموده، به طرف صحن مطهر «حضرت خامس آل عبا ابى عبدالله الحسين» [عليه السلام] رهسپار شديم، چون به «حرم مطهر» وارد شديم، مشغول زيارت شديم، كه در حين زيارت بنده در اين فكر فرو رفته، كه واقعاً حضرت چگونه سلاسل ظلم را پاره نمود، و ميليونها نفوس را از دست تعدى ظالم بيرون آورد. يك دفعه گويا بر بنده گفتند كه: اين همه اذيت و مصائب را متحمل شده، از عزيزترين علاقه جات صرف نظر نموده، كه قبول ظلم و تبعيت ظالم را ننمايد و مادامى كه رگ مبارك گردنش در حركت بود، نگذاشت حقوق حقه خودش پايمال هر ناكس دون بشود، و بر ما مسلمانان سرمشق داد كه به زير بار ظلم ظالم نرويم، و به هر قسمى كه باشد از خود و ديگران رفع ظلم نموده و هيچوقت تبعيت ظالم و غير مسلم را قبول ننمائيم، اگر وقتى كار بر ما سخت شد جان عزيز را فداى آزادى نمائيم.

فصل دهم

(جوانمردترين اشخاص عالم)

گرچه مقصود بنده مزاحمت نيست، كه خيال خوانندگان را مشوش نمايد، بلكه منظور بنده اين است كه يك [قدرى] به تاريخ مشاهير عالم اسلامى دقيق باشم، و ببينم فلسفه اين جانبازى ها و زد و خوردها چه بوده، انسان بايد چطور زندگانى نمايد كه اقلا صفحه تاريخ را مفتضح ننمايد. كلمه عدل (174) در دنيا چه قدر زيبا و نتيجه خوب مى بخشد، و ظلم چه صفت رذل و چه نتيجه وخيمى دارد، كه انسان را به روز سياه گرفتار نموده، و پس از مرگ، دست از يقه (175) ظالم نمى كشد، مادامى كه دنيا هست، در صفحه تاريخ، انسان را مفتضح مى نمايد. البته عموم آقايان و برادران دينى و اشخاصى كه به تاريخ دنيا آشنا هستند، از واقع «كربلا» مستحضرو«حر بن يزيد رياحىعليه الرحمة» اول كسى بوده [كه] از طرف «عبيدالله بن زياد»، با عده قرب هزار نفر مأمور شد كه در هر جا به حضرت «حسين بن على» برسد از آن حضرت جلوگيرى نموده، نگذارد به هيچ طرفى حركت نمايد، تا اينكه براى «يزيد بن معاويه» بيعت بگيرد، رسيدن او به حضرت و مكالمه آن لازم به شرح نيست. چون در ركاب حضرت به «كربلا» ورود نمود، وضعيت را دگرگون ديد، با اينكه سِمت سردارى و فرماندهى داشت، از رياست خود استعفا داده و در صورتى كه معلوم و يقين بود، كه حضرت مغلوب خواهد شد، به حضور حضرت مشرف شده، دست از طبيعت ظالم كشيده، در ركاب آن حضرت شهيد شد، و اسم خود را در صفحه روزگار به نيكى يادگار گذارد. امروز كه هزار و دويست و هشتاد و چهار سال از واقعه «كربلا» مى گذرد، مرقد شريفش زيارتگاه مليونها جمعيت شده، كسانى كه براى رياست پنج روزه، گرفتار عذاب آخرت و مستوجب لعنت مليونها نفوس شدند.

فصل يازدهم

(حركت به نجف اشرف، عودت به كاظميين)

دو شب در «كربلا» مانده، روز سيم صبح بعد از زيارت، دو دستگاه اتومبيل فورد سوارى گرفته، به طرف «نجف اشرف» رهسپار شديم، چون به «نجف» وارد شديم، بعد از تعيين منزل به زيارت «حضرت امير عليه السلام» مشرف شده، پس از زيارت به منزل عودت نموده، شب را در «نجف» توقف نموده، صبح با واگون به طرف «كوفه» حركت كرديم. پس از ورود به «كوفه» به زيارت «حضرت مسلم» مشرف شده، به «مسجد كوفه» رفتيم، پس از تكميل عبادت، به طرف «دجله» كوفه روان شديم، كه از وسط «كوفه» عبور مى كند، در كنار «دجله» يك مهمانخانه بود، در آن جا صرف نهار و چايى نموده، قدرى هم استراحت كرده، پس از استراحت يك ساعت به غروب مانده، به طرف «نجف» مراجعت نموديم. وقتى به «نجف» رسيديم، شب را هم در «نجف» توقف كرده، صبح زود همان روز به طرف «كربلاى معلا» روان شديم، آن شب را هم در «كربلا» توقف نموده صبح زود به طرف «كاظميين» حركت كرديم.

فصل دوازدهم

(شرافت نتيجه ديانت است)

اوّلا مشهور است كه انسان اشرف مخلوقات است، صحيح، ولى اول بايد انسان شدن، آن وقت شريف است، نه اينكه هر كه داراى گوش و بينى شد، انسان است. الاغ هم گوش دارد و گاو هم بينى دارد، انسان كه اشرف مخلوقات است، متصف به اوصاف چندى است، كه نوشتن آنها از وظيفه اين اوراق خارج است، بلكه آدم موذى (176) صد مرتبه از خر و سگ بدتر است.

  • در نزد خرد سگان بازار بهتر ز كسان مردم آزار

  • بهتر ز كسان مردم آزار بهتر ز كسان مردم آزار

در «ايران» امروزى ما، عموم اهالى از شرافت حرف مى زنند، ولى اغلبِ از مردم، پى به معنى شرافت نبرده هيچ، بلكه هم در همه مجالس نشسته و حرف از شرافت مى زنند، بلى آدم باشرافت كسى است، كه حافظ شرافت خود و هم نوع خود باشد.پرواضح است و مبرهن، كه هر كس مى خواهد در انظار مردم محترم باشد، همين طور هم نوع خود را بايد محترم شمرده، و هر حرف تلخى را كه راضى نيست خودش بشنود، آن حرف را هم به ديگران نگويد. از دست و قلم و ساير جوارح انسان باشرافت، نوع بشر يقيناً بايد ايمن باشند، همان طورى كه انسان عاقل براى حفظ مال و نواميس خود مواظب است، بايد مواظب مال و نواميس ديگران هم باشد. اينها هم بسته به وجود ديانت است، كه مثل پليس در همه حال و همه اوقات، مواظب حركات انسان مى باشد، هر جا بخواهد دست درازى بكند، ولو اينكه در خفا هم باشد، ممانعت مى نمايد، به موجب نص صريح آيه كريمه «اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ» (177). ديگر اينكه انسان نبايد در حق ديگران، خيال بد نمايد، در صورتى كه از قلب آن خبر ندارد، همين طورى كه بنده خودم در صحن مقدس «حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام» مشغول زيارت بودم، يك شخص كه از يك چشم هم معيوب بود، به نظر من جور ديگر آمد، در قلب خود گفتم كه مى گويند در مشاهد متبركه جيب برى مى نمايند، ممكن است از همين اشخاص باشد. چون آن شخص واقعاً آدم محترم و شخص باشرافتِ متدين بوده، و بنده هم بى جهت اين خيال واهى را در حق آن شخص نموده بودم، «خداوند عالم» از عطوفت و مهربانى كه نسبت به بندگان خود دارد، نخواست آن شخص محترم، متهم در نظر بنده باشد، دو روز پس از اين قضيه كه گذشت، همين شخص كه بنده عرض كردم، خودش به «متولى باشى» و «كليددار» و غيره هر جا مى بيند، مى گويد من يك چيزى پيدا كرده ام، مال هر كس هست بيايد، علامت و نشانه آن را بگويد، مال خودش را تحويل بگيرد، اين قضيه كم كم در «كاظميين»، انتشار غريبى پيدا كرده، تمام زوار مطلع شدند. يك روز دو نفر از اهل «كرمانشاهان» خود را به نزد آن شخص رسانيده مى گويند: در حدود دويست و پنجاه روپيه، و يك طغرا برات چهار صد و پنجاه تومان، و چند عدد ليره از ما گم شده، و يك علامت مخصوص داشتند كه غير از اين ها بوده، اظهار مى نمايند، اگر چنانچه شما آنها را پيدا كرده ايد، صاحب آنها ما هستيم، با اين علامات كه عرض كرديم، مسترد داريد. از قضا هم آن نقد و برات بوده، كه همين شخص پيدا كرده، تماماً بدون اينكه دينارى طمع نمايد، به صاحبانش رد مى نمايد، پس معلوم شد كه شرافت بسته به ديانت است، اگر چنانچه اين شخص ديانت نداشت، آن دو نفر غريب را در ولايت غربت به مرض فقر گرفتار مى نمود.

فصل سيزدهم

(تذكره خانه بغداد)

قرب يك ماه در «كاظميين» توقف كرده، شايد از طرف قونسولگرى دولت عليّه، تذكره ها را قول (178) بكشند، ممكن نشد، خدمت نايب قونسول «كاظميين» رفته در خصوص امضاء نمودن تذكره ها مذاكره نموديم، شفاهاً فرمودند تا دستورى از مركز صادر نشود، ما نمى توانيم قول بكشيم. چون موقع تنگ بود، بنده به [اتفاق] آقاى «حاج منصور نظام»، كه يكى از پسران عموى بنده است، تذكره هاى رفقا را گرفته، به طرف «بغداد» رفته، وقتى كه به تذكره خانه «بغداد» رسيديم، اظهار نمودند، پس از دو روز شما تذكره ها را آورده تا امضا نمائيم. پس به «كاظميين» عودت نموده، پس از دو روز به اتفاق جناب آقاى «حاج يدالله خان اعلائى» منصور نظام، به طرف «بغداد» حركت كرديم، وقتى كه به تذكره خانه ها وارد شديم، تذكره ها را ارائه دادم، اظهار داشتند، نمى شود، بايد هر يك از صاحبان تذكرهشخصاً در اداره حضور داشته باشد، ما از اين طرف آن طرف تحقيقات كامل نموده، معلوم شد چند روز قبل، يكى از حكام، با يكى از اجزاء، يا اداره تذكره خانه ساخت و پاخت نموده، چند روپيه به يكى از مستخدمين مى دهد، كه هر چه به خط او مى دهند فورى به امضا برساند [و] از سايرين جلوگيرى نمايند، كه شايد به وسيله اين، آن حمله دار بيچاره، حجاج را دچار زحمت نموده. مى شود كه زوار بايد شخصاً آمده، تذكره خود را بستانند، ما هم مجبور شده، مجدداً به «كاظميين» عودت نموده، شب را هم در آنجا به سر برده، صبح به اتفاق رفقا به سمت اداره تذكره خانه حركت كرده، تذكره ها را به امضاء رسانيده، از آنجا خارج شده، به اداره قونسولگرى دولت «انگليس» رفته قول كشيدند، از آنجا مراجعت كرده، آمديم گاراژ «حسن هودسن»، يك اتومبيل هودسن (180) سوارى دربست گرفته، هر نفرى هفت ليره انگليس داده تا «شام»، بليط اتومبيل را هم گرفته، به طرف «كاظميين» حركت نموديم، قرار شد اتومبيل را صبح زود، در «كاظميين» حاضر نمايد، فردا صبح هم حاضر نمود، اسبابها را جمع آورى نموده، به اتومبيل بسته [حركت نموديم].

فصل چهاردهم

(حركت از كاظميين به شام)

وقتى كه سوار اتومبيل شديم، در تاريخ دوازدهم شهر ذيقعده 1348 بود، در مدت چهار ساعت و نيم وارد «رماديه» شديم، علت تأخير ما هم اين بود كه در بين راه، دو سه مراتب پنچر كرده، از قضاى اتفاقيه، شوفر هم يدكى لوازم اتومبيل را نداشته، يك طور خود را به «رماديه» رسانديم، وقتى كه خواستيم از دروازه «رماديه» داخل شويم، فنر اتومبيل شكست، اگر چه در وقت خارج شدن از «بغداد» اتومبيل را معاينه نمودند، بعد اجازه خارج شدن را دادند، ولى نمى دانم شوفر چه كلكى درست نموده، در صورتى كه اتومبيل هيچ عيبى نداشت، با همه اين، هيچ يك از اسبابهاى يدكى را نداشتند و از اداره «حسن هودسن»، يك اتومبيل ديگرى كه همراه اتومبيل ما بود، سفارش نموده بود، كه مواظب همديگر باشند، آن شوفر هم بعد از ما رسيد، اتومبيل را تماماً باز نموده، مشغول درست كردن او شدند، در گاراژ «رماديه» به تذكره ها نگاه كرده، قول مى كشند، بعد اجازه خروج مى دهند، گرچه اين امضاء مجانى است، ولى آدم گاراژ، باآدم حكومتى ساخت و پاخت كرده بودند، هر نفرى يك قران به اسم گاراژ مى گرفتند. يكى از حجاج گفت، ما حالا حركت مى كنيم، چه پولى بدهيم، صاحب گاراژ اظهار نمود، اگر نمانيد هم بايد هر نفرى يك قران بدهيد، اگر چنانچه بخواهيد شب را بمانيد، با تخت خواب، يك روپيه نفرى بايد بدهيد، و بى تخت خواب نيم روپيه، چونكه تذكره ها را به صاحب گاراژ داده، مجبور شده نفرى يك قران بدهد، تذكره ها را بگيرد. ما هم پس از شش ساعت معطلى، شش از شب گذشته، سوار اتومبيل شده حركت كرديم، خوشبختانه در بين راه، ديگر هيچ اتفاق نيفتاده، در ظرف سى و دو ساعت، از «رماديه» وارد «شام» شديم.

فصل پانزدهم

(ورود به شامات)

وقتى كه وارد خاك «شام» شديم، گوئيا از عالم ديگر به عالم ديگرى ورود نموديم: اولا «شام» داراى آب و هواى لطيف، و داراى چهار فصل تمام است و يك آب گواراى لطيف بسيار سرد دارد، به علاوه خيابانهاى وسيع تميزى كه، تماماً سنگ فرش شده و مشجّر، از قبيل بيد مجنون و سرو، كه هر چه از اوصاف بگويم، باز كم گفته[ام]كه مصداق:

  • روضة ماء نهرها سلسال آن پر از لاله هاى رنگارنگ باد در سايه درختانش گسترانيده فرش بوقلمون

  • دوحة شجع طيرها موزون وين پر از ميوه هاى گوناگون گسترانيده فرش بوقلمون گسترانيده فرش بوقلمون

در تعريف «شام» صادق آمده، از اكثر جايگاههاى «شام» آب هاى جارى، به اندازه چندين سنگ جارى است، كه اين آب را به تمام عمارات و مهمانخانه ها كشيده اند، مخصوصاً از مستراح هاى عمارات، آب جارى مى گذرد. از خيابان ها، واگون هاى برقى در اياب و ذهاب است. ميدان هاى گل كارى متعدد، براى عموم افراد داير، كه تفرج بنمايند، و اهالى خود شهر هم، به اندازه[اى] خوش اخلاق و سفيدپوست و سياه چشم، داراى قدّ رسا مى باشند، كه انسان گمان نمى كرد كه سنّ مردمان اينجا از پنجاه تجاوز نمايد، در صورتى كه اشخاصى يافت مى شدند، كه سنّ آنها از صد تجاوز نموده، اگر چه از اهالى «شام» بوى تمدن مى آيد، ولى يك نقص بزرگى داشتند كه خودشان استقلال داخلى و خارجى نداشته. روزى به گردش بيرون شديم، دو محلّه در نتيجه بمباردمان (181) فرانسوى ها، خراب شده بود، كه يكى از آن دو محله بزرگش مشهور به «محله مرمر» بوده، از قرارى كه مى گفتند از مرمر ساخته بودند و داراى چندين مراتب عمارت بوده، در نتيجه همان بمباردمان، در روى هم ريخته، و چندين هزار نفوس را در زير خاك و سنگ پنهان نموده بود. گوئيا در زير خاك، صداى استمداد آنان به گوش هر صاحب هوش مى رسيد، و از هم نوع خود استمداد مى جستند كه انتقام آنان را بخواهند، از آنجا برگشتيم به ميدان خيلىبزرگى كه در ميان شهر واقع شده است رسيديم، اين ميدان خيلى عالى و پاك و تميز بوده، و در يك قسمت آن هم در حدود پنجاه اتومبيل سوارى در پهلوى هم ايستاده، رو بهخيابان، پشت به ميدان مرتب ايستاده، منتظر مسافر بودند، در آن قسمت ميدان هم درشگه ها، همين طور مرتب ايستاده، منتظر مسافر بودند. از آنجا به طرف مسجد بزرگ مشهور «شام»، كه از مساجد بزرگ «شام» به شمار مى رود رفته، كه واقعاً خيلى مسجد عالى و از آثار بزرگ اسلامى است. «اهالى شام» از حيث ارزاق خيلى آسوده و خوش گذران هستند، سه شب در «شام» توقف نموده، شب چهارم پاى ماشين آمده، بليط ماشين گرفته، منتظر حركت ماشين بوديم، ولى از دور، «شام» يك نمايش عالى داشت، چون كه ماشين خانه در پائين شهر بوده، ولى شهر در دامنه كوه افتاده، چراغ هاى اليكتريكى (182) مثل ستارگان آسمان مى درخشيد، كه از ديدن آن منظره عجيب، روح جديدى به انسان روى مى داد. دو ساعت از شب گذشته، بعد از صرف «شام» سوار ماشين شده، حركت كرديم.

فصل شانزدهم

حركت از شام ورود به بيروت

چون دو ساعت از شب گذشته، سوار ماشين شده، به «بيروت» حركت كرده، گرچه ماشين از وسط كوه، از «شام» به «بيروت» گذر مى كند، با اين حال از هر جا ماشين حركت نموده، اطراف راه آهن باغ بوده، و هر جا باغ نبود، صيفى جات كاشته بودند، دو ساعت از آفتاب گذشته، وارد «بيروت» شديم، در يك مهمانخانه [كه] در كنار دريا واقع شده بود، منزل نموديم. گرچه «بيروت» عمارت هاى چهار پنج طبقه، و مهمانخانه ها و سينماهاى بسيار عالى دارد، و در اكثر خيابانها مشغول تعميركارى هستند، مخصوصاً يك خيابان جديدى احداث نموده اند، كه از دو طرف آن مغازه هاى عالى ساخته، و بالاى مغازه ها را دو سه مرتبه عمارت و مهمانخانه ساخته اند. يك «سبزه ميدان» عالى دارد كه واقعاً خيلى تميز و باصفا است، كه غير از اطراف خيابانهاى وسيع كه واگونهاى برقى عبور مى نمايد، و پياده رو جلوى مغازه ها، خود سبزه ميدان يكصد و پنجاه ذرع طول، و چهل و پنج ذرع عرض داشت. اين ميدان را به سه قسمت تقسيم نموده اند: در وسط آن يك حوض كه دور آن پلّه دارد، چهار گلدان مرمرى هم، به چهار گوشه آن گذارده، گل كارى نموده اند، سى ذرع عرض و سى ذرع هم طول آن حوض است، اطراف حوض را گل كارى نموده اند، در ميانه حوض يك فواره به طرز جديد ساخته بودند، كه آب را چهار ذرع به بالا مى زد، و زمين حوض را [ب]كاشى آبى فرشكرده بودند، به حدّى كه اگر انسان از دور مشاهده مى كرد، گمان اين را مى برد كه جوهر آبى در توى آب ريخته، وقتى كه آب از فواره پائين مى ريخت، معلوم مى شد از صافىآب است، رنگ كاشى [ر] تغيير داده، دور تا دور ميدان را جنگل كاشته، از نيمذرعى تماماً سرهاى آن را زده بودند، به طرف خيابان پنجره ها و ميل هاى فولادىكشيده بودند، و درب مخصوصى هم داشت، ولى از آمدن به لب حوض ممانعت مى كردند، از دو طرف حوض هم دو خيابان بود، كه هر يك داراى هفت ذرع و نيماست، در طرف جنوبى حوض هم يك گل خانه، تقريباً چهل و پنج ذرع طول، و سى وپنج ذرع هم عرض داشت، و دورادور ميدان را، چوب مرمرى كاشته بودند، و از وسط هم گل خانه بود، يك نهر آب هم، از حوض تا بالاى گل خانه كشيده بودند، زمين آن هم از كاشىِ آبى بود. اطراف شمالى ميدان، يك گل خانه به طرز گل خانه جنوبى ساخته بودند، و به طرف شمالى حوض كه اوّلِ سبزه ميدان است، عمارت دولتى است، و در بالاى دروازه آن علامت «دولت عثمانى» باقى بود. نزديك به غروب بود، احتساب بلديّه، ناسوزهاى ده و بيست ذرعى آورده، به حوض نصب كرده، مشغول به پاشيدن آب شدند، فوران آب تقريباً از بالاى درخت سرو و نخل جريان داشت، تا زمين محوطه ميدان و گل خانه را تماماً آب پاشى نمودند. يوم بيست و يكم ذيقعده الحرام، از اداره «كشتيرانى خدديّه» (184) بليط صادر نموده، هر نفرى هفت ليره انگليسى داده، بليط «كشتى خددى» صادر نموده، كه روز بيست و دويم حركت نماييم.

فصل هفدهم

(حركت از بيروت ـ حريق گمركخانه)

كمال جديّت تامّى كه داشتند، مشغول انجام وظايف خود بودند، از طرفى هم، اجزاء نظميّه (186)، مشغول حمل مال التّجاره قسمتى را كه حريق احاطه نكرده بود، به جاى ديگر حمل مى نمودند. تقريباً در حدود دو ميليون ليره عثمانى، تلفات و خسارات تخمين زده، تا غروب همان روز، با آن اقداماتى كه شده بود، امتداد پيدا كرد، نزديكى غروب كه ما به كشتى نشستيم، تا يك ساعت و نيم از شب گذشته، كشتى لنگرانداخته بود، هم گمرك خانه مى سوخت، و هم شهر زيباى «بيروت»، يك انعكاس در دريا پيدا كرده بود، در دو ساعت از شب گذشته، كم كم از شهر دور شد، به حدى كه ما غير از آب، چيز ديگرى را نمى ديديم. تعداد اشخاصى كه در كشتى بودند، بالغ بر شانزده نفر از اهالى خود «ابهر» كه با ما هم سفر بودند، دو نفر از سادات طهرانى با دو نفر زن و يك نوكر، و پنج نفر هم اشخاص متفرقه مى شدند، غير از عمله جات كشتيرانى. علت اين كه مسافرين اين كشتى كم بودند [اين بود كه] پست دولتى بوده، و هر نفرى هم هفت ليره مى گرفت، ولى كشتى هاى تجارتى از سه ليره الى چهار ليره بيشنمى گرفتند، خوشبختانه به واسطه اضافه دادن سه ليره، خيلى به راحتى و خوشى استراحت نموده، تقريباً چهار ساعت از شب گذشته، سكوت در كشتى حكم فرما بود، همه مسافرين متوجه درگاه «حضرت احديّت» شدند. چندين نفر را هيچ معاينه نكرده، درگذشت، بنده اسم آن شهر را تحقيق نموده، گفتند شهر «مايوسى ها» (189) است، از قديم ترين آثارهاى اين شهر كليسائى نمايان بود. يك نفر زن عيسوى وقتى كه كشتى توقف نمود، متوجه آن معبدگاه شده، شروع به خواندن انجيل نمود؟ تقريباً پنج ساعت در گمرك خانه «مايوسى ها»، سرگردان و معطل شديم، تا كشتى بار خود را داد و تحويل گرفت، با آن حال خيلى جاى خوشوقتى است، كه در كشتى تجارتى ننشسته و الا دو روز سرگردان بوديم، در كشتى بود[يم كه]نان و ليمو آوردند، قدرى گرفته، يك مرغ هم به دوازده قران گرفته، از فراوانى و ارزانى «ايران» ياد نموديم، وقتى كه كشتى را حركت مى دادند، دو نفر از اهالى «معوسى ها» و يا «مايوسى ها» وارد كشتى شدند، و چندنفر هم از خويشان ايشان به همراهى [و] مشايعت آمده بودند، وقتى كه موقع حركت كشتى شد، مشايعت كنندگان مجبور شدند از كشتى خارج شوند، ما هم متوجه ايشان بوديم، وقتى كه با همديگر دست به گردن شدند، يك بچه كوچكى هم بايشان بود، خود را به بغل مسافرين مى انداخت، گويا بوى فراق را آن بچه يك ساله استشمام نموده بود، على اى حال با گريه و زارى زياد يكديگر را وداع كرده، مشايعت كنندگان از كشتى خارج شدند، كشتى حركت نمود.

فصل هيجدهم

چون بنده درست متوجه آن مسافرين بودم، فراق به نظر بنده به سه قسم منقسم شد: اول فراق نوعى، كه عبارت از مرگ باشد، از آنجايى كه اين فراق لابّدى است، نوع بشر خواهى نخواهى تن به قضا خواهند داد و مرحمى كه پس از فراق احبّاء (190) به قلب خود مى گذارند، دل خود را به باقيماندگان آن شخص متوفى خوش مى نمايند. دويم همين مسافرت اختيارى است، انسان از «اروپا» به «افريقا»، يا از «آسيا» به «آمريكا» مسافرت مى نمايد، وقت فراقت هم احبّاءِ و اصدقاء، دل خود را به ملاقات جديده و ديدار دوباره خوش نمايند. سيّم فراق اجبارى است كه امروز اهالى اروپا، محض نفع شخصى نوع بشر را،به فراق ابدى دچار مى نمايند. با قوه برقى و توپ هاى بزرگ يك عده را معدوم، و يك عده را به فراق ابدى دچار، همين كشمكش ها تخم فساد را در قلب بازماندگان معدومين كاشته، ايشان هم همه اوقات همّ خود را صرف انتقام مى نمايند، اگرفكر جديدى در بر انداختن اين اسلوب شوم به عمل نيايد، در اثر همين كشمكش ها نزديك است كه سلسله تمدن از هم گسيخته شود، و سياست جابرانه امروز اروپا،بقاى نوع بشر را تهديد، هر قدر هم دانشمندان اروپا، براى تهديد جنگ و جلوگيرى ازساختن «تحت البحرينى» (191) و غيره اقدام نمايد در عرض دو روز توأم سياست دول استعمارى مى شود.

فصل نوزدهم

حركت از معوسا

وقت طلوع آفتاب در طرف غربى كشتى، سواد (195) شهر نمايان شد، سؤال نموديم، گفتند: «پرت سعيد» است، قدرى نزديك شديم، يك كشتى بخارى كوچك، با يك قايق آمدند، كشتى را راهنمائى نموده، تا اينكه داخل شديم، تقريباً ربع ساعت در ميان سد حركت نموديم، داخل لنگرگاه شديم، بندر «پرت سعيد» هيچ مناسبتى به ساير بندرها ندارد، اتصالا كشتى هاى بزرگ در اياب و ذهاب بوده، قريب يك ساعت در روى دريا توقف نموده، نماينده كمپانى رسيد، قايق گرفته، ما را حركت داد، وقتى كه به لب دريا رسيديم، دو نفر از نمايندگان كمپانى به لب دريا آمدند، اول ما را به اداره صحيّه شهرىبرده، نفرى يك روپيه از مسافرين گرفته، از آنجا اسباب هاى ما را حمّال برداشته، به طرف گمرك خانه رهسپار شديم، وقتى كه داخل گمرك خانه شديم، پس از تفتيش، آدم كمپانى ما را به ماشين خانه راهنمائى كرده، خود شهر «پرت سعيد» هم واقعاً خيلى شهر عالى و پاك نوع ساخت بوده، در اطراف خيابانها درخت نارنج و سرو كاشته بودند و عمارت هاى عالى داشت، خيلى شهر دلگشا بوده كه اتقافاً هر قدر ايشان تعريف نمايد، باز كم است، على اى حال، ما نزديك ظهر در پاى ماشين معطل بوديم. تا اينجا نماينده كمپانى، در لباس انسان بود، يك دفعه خود را به لباس اجنّه ملبس كرده، اول اظهار نموده است، روپيه زيادى داريد، ما اظهار كرديم، با كمپانى گفتگو كرده ايم، تمام مخارج حتى كرايه هم به عهده ايشان است، پس از گفتگوى زياد، هشت روپيه را داديم، يعنى گرفت. چون سوار ماشين شديم، بليط ماشين را نگاه داشت، اظهار نموده، نفرى دو روپيه بايد حتماً بدهيد، ما هم شانزده نفر بوديم، سى و شش روپيه داديم، قبول ننمود، بنده با يكى از رفقا از ماشين پايين آمديم، به طرف ماشين خانه رفتيم كه خودمان بليط ماشين را بگيريم، ديد ما مصمم گشته ايم، يك نفر از رفقاى خود را فرستاد، ما را برگرداند، ديگر چيزى نداديم.

فصل بيستم

حركت از پرت سعيد و اتفاقات سويس

شش ساعت به غروب مانده بود كه ماشين حركت كرده، ماشين مى رفت، خيلى پاك (196) و اتاق هاى (197) بزرگ نوع عالى داشت. گرفته، به «حوض» رفته، پس از يك ساعت و نيم مراجعت نموده، مفرش ها را آوردند، شب توقف نموده، روز بعد آدم كمپانى خديويه گفت: بايد به اداره صحيّه «سويس»برويم، به همراهى ايشان به اداره صحيّه رفتيم، آقاى دكتر آمد، اول امر نمود درِ يك ميز آشپزى را، بلكه از آن هم كثيف تر بوده آورده، بعد امر كرد، چند شيشه دواء «اسجون» حاضر نمودند، اگر واقعاً يك دكتر حسابى وارد مى شد، يقيناً اظهار مى نمود كه اين شيشه و سوزن جاى ميكرب است و در يك جاى كثيف «اسجون» را زدند، كه بنده از تقرير آن خجالت مى كشم، اگر واقع را بيان نماييم، به اداره صحيّه دولت برمى خورد و هم [به]مسافرين، گر چه مسافرين مجبور بودند. على اىّ حال پس از عمليات دكتر، از اداره صحيّه خارج شديم، آن شب را هم توقف نموده، صبح زود ديديم «حاجى محمود» حاضر شد [و] اظهار نمود: بايد برويم به «اداره مواسات اسلاميه»، عرض نموديم چشم، طرف عصر خواهيم آمد، ايشان ممنون شده، خارج شدند. بعد از ظهر، مجدداً «حاجى محمود» حاضر، گفت: آقايان بفرماييد. ما هم بلند شده وقتى كه خواستيم از عمارت خارج شويم اظهار نمود: در آنجا نفرى پنج قروش براى تصديق، و پنج قروش هم براى «مواسات اسلاميه»، و شش قروش هم به خود من، نفرى شانزده قروش مى شود، شما را راهنمايى كنم، رفقا متفقاً اظهار نمودند: ما به وجود تو محتاج نيستيم. وقتى كه اين حرف را شنيد، چون سگ تير خورده، از پيش ما خارج شد، ما هم رفته كارهاى خود را انجام داده، به منزل برگشتيم. وقت غروب بود، تازه چراغ برقى روشن كرده بوديم، يك دفعه ديديم يك نفر با داد و فرياد وارد شد، سؤال كرديم چه خبر است؟ ديديم «حاجى محمود» است، عصاى خود بر زمين مى كوبد، فرياد مى زند، ما گفتيم «حاجى محمود» بيا، چايى حاضر [است]، ميل بفرماييد. گفت: من چايى شما را نمى خورم! گفتيم: مگر چه شده است؟ گفت: كرايه مفرشها را بدهيد، ما اظهار كرديم كرايه مفرشها را به خودتان داديم، گفت بيست قروش «بلديّه» گرفته است، ما گفتيم پس زيادى نداريم، هر چه شما بگوييد بدهيم، بر داد و فرياد خود افزود. در جنب اتاق ما يك نفر از اهالى «اسكندريه» منزل داشت، كه هم نماينده «كمپانى خديويه» بود و هم چند نفر حجاج داشت، به فرياد «حاجى محمود» از منزل بيرون آمد، قضا را خوب تركى هم حرف مى زد، آمده اول «حاجى محمود» را ساكت نموده، بعد بما اظهار كرد: چه واقع است؟ ما گفتيم: ديروز وقتى كه ما وارد شديم، خواستيم مفرش ها را پايين بياوريم، حاجى محمود گفت: شما برويد منزل، من مفرشها را خواهم آورد، وقتى كه به منزل آمديم، از ايشان پرسيديم مفرشها را آورديد؟ گفت نه مفرشها را به «حوض» برده اند، چهل قروش خرج دارد، ما سه درشكه گرفته به «حوض» رفتيم، مفرشها را آورديم، ديروز «حاجى محمود» نفرى شانزده قروش، براى ما خرج تراشى كرده بود، چون ما قبول ننموديم، امروز آمده بگويد، بيست قروش به بلديه دادم، قدرى به «حاجى محمود» وساطت نموده، آورد ميان ما را صفا داد، آن شب را هم در آنجا توقف كرديم. صبح به بازار رفتيم، با يك نفر از اهل «سويس» مصادف شديم، اول سؤال نمود اهلكجا هستيد؟ بنده عرض كردم: اهل «ايران»، پس از سؤال و جواب پرسيد كجا منزل داريد؟ عرض كردم: در منزل كمپانى كه در سمت نظريات «حاجى محمود» اداره مى شود. گفت واقعاً بد كار نموده ايد، گرچه عمارت مال كمپانى مى باشد، چون دست «حاجى محمود» در كار است، خيلى خبط (201) كرده ايد آنجا منزل نموده ايد! به جهت آنكه «حاجى محمود» خيلى آدم مردم آزارى است و بى شرافت، بنده واقعه شب را اظهار نمودم، ايشان در جواب بنده گفتند: شما درست به تاريخ اين آدم آشنا نيستيد، كه چه قدر آدم بى شرف و بدذات است، بنده سؤال نمودم چه طور؟ مگر اين آدم تا حال چه اقدامى نموده است؟ در جواب بنده اظهار كرد: اين در جنگ بين المللى از اشرار «داجامر» و غيره، اسلحه گرفته بود، چند نفر هم مسلك هاى خود را [نيز] به دور خود جمع نموده، بر عليه «دولت عليّه عثمانى» اقدام نموده، از اهل شهر هر كس طرفدار «دولت عثمانيه» بوده، با اين آدم طرف شده بناى جنگ را گذاشته، مخصوصاً چند نفر از خويشان خودش با اين آدم ضديّت نموده اند، بالاخره «دولت عثمانيه» مغلوب شده، اين آدم بى شرف به فاميل خود، غالب شده، چند نفر از آن بيچاره ها را اعدام نمود. واقعاً خيلى جاى تعجب است، به وطن عزيز خود، كه مثل مادر در دامن آن پرورده، خيانت نمايد، و برادران دينى خود را محض طمع خود، نشانه [رفته]هلاك نمايد. على اى حال، وقت ظهر بود، اطلاع دادند كه كشتى حاضر است، به منزل آمديم، پس از صرف ناهار اسباب منزل را جمع نموديم به طرف «حوض»، ماشين يك سره تا دم بارانداز آمد، در استادگاه (202) خود ايستاد، از ماشين پائين آمديم، به طرف بارانداز رفتيم،وقتى كه به بارانداز وارد شديم، يك نفر از نظاميان «دولت مصر» آمد، اظهار نمود: بايد به قرنطينه برويم. به همراهى ايشان طرف قرنطينه رفتيم، وقتى كه داخل قرنطينه شديم، اجازه دادند به يك اتاق بزرگ داخل شديم. دكتر قرنطينه آمد گفت: تمام لباس ها را بكنيد و يك پيراهن سفيد كرباس هم دادند، گفت: اينها را بپوشيد. چون لباس درآورديم و پيراهن پوشيديم، يك كيف هم دادند گفتند: وجه و برات هر چه داريد، جوف اين كيف بگذاريد، با خود بياوريد، ما هم اطاعت كرده، ما را به حمام نمره قرنطينى، هدايت نموده چون داخل حمام شديم، صابون و ليف آوردند، دستور دادند بدن خود را درست بشوئيد، بعد از شستن بدن خود، از در ديگر خارج شديم، ديديم لباسها را حاضر گذاشته، و در طورهايى كه قبلا نمره آنها را به ما داده بودند، آوردند، لباس ها را گرفته، پيراهن ها را كنده، لباسها را پوشيده، خارج شديم و به هر نفرى يك ورقه از طرف قرنطينه دادند، كه وقت دخول به كشتى، ورقه را گرفته اجازه دخول بدهند، تقريباً يك ساعت و نيم به غروب مانده بود، به كشتى آمديم، در لب دريا هم نيم ساعت معطل شده، اجازه دخول به كشتى را دادند.

فصل بيست و يكم

حركت از سويس و ملاقات يك نفر هندى

بيست و نهم ذى قعده، يك ساعت به غروب مانده، سوار كشتى شديم و پس از چند دقيقه حركت كرده، تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود به «طور سينا» رسيديم، چون لنگر كشتى را انداخته، بنده در كشتى قدم مى زدم، ديدم يك نفر «جوان هندى» رسيد، سلام نموده، بنده سؤال كردم آقاجان اهل كجا هستيد؟ فرمود: اهل «هندوستان» مى باشم، در نزديكى «مرشدآباد بنگاله هند» سكونت دارم. سؤال نمودم در كجا تحصيل نموده ايد؟ فرمودند در «فرانسه»، «انگليس» و قوانين «فرانسه» را خواندم، پرسيدم «فارسى» را در كجا تحصيل نموده ايد؟ اظهار داشت در خود «هند». ما مشغول صحبت بوديم، يك نفر ديگر وارد شد، با ايشان به زبان عربى تكلم نمود، ايشان مشغول صحبت بودند، بنده در فكر فرو رفتم، كه واقعاً معارف «ايران» چهقدر در عقب است، كه يك نفر «هندى» با اينكه در تحت حمايت يك دولت اجنبى اداره مى شود، اگر به هرنقطه از نقاط عالم مسافرت نمايد، مى تواند زندگانى نمايد، متأسفانه اگر ما به مركز «ايران» وارد شويم، تازه به زبان ملى خود آشنا نيستيم. بارى پس از ختم مذاكره با آن شخص عرب، راجع به استقلال «هندوستان» مذاكره مى كرديم، اينقدر از فجايع «انگليسى ها» در «هندوستان»، و از نفاق اهالى اظهار نمود، كه حقيقتاً دلم به احوال ساكنين آن سرزمين سوخت. در اين بين سوت كشتى را زدند، كشتى در حركت آمد، در صورتى كه تا غروب از وسط كره عبور نموديم، يك ساعت از شب رفته بود از وسط كره خارج شديم، بعد از يك ربع به هر طرف كه نگاه مى كرديم، غير از آب چيزى ديگر به نظر نمى آمد، طليعه صبح معلوم شده، كشتى را در درياى بزرگ غوطهور ديديم، كمى علامت كولاك هواى دريا معلوم بود، تا نيم ساعت از آفتاب رفته، با شدت تمام دريا كولاك داشت، كه عموم ساكنين كشتى رو به درگاه «حضرت احديت» آورده، استغاثه نموده، كم كم كولاك برطرف شده، كه قدرى اهل كشتى از خوف و اضطراب بيرون آمده، تا اينكه از دور، سواد كوهى نمايان شد، باعث قوّت قلب ساكنين كشتى شده.