کربلا و حرمهای مطهر

سلمان هادى آلطعمه
مترجم : حسين صابرى

- ۳ -


وليد بن عتبه و حسين بن على(عليهما السلام)

نامه يزيد حاكى از درگذشت معاويه و سفارش به سختگيرى با آن چهارتن به هدف بيعت ستاندن از آنان به وليد بن عتبه رسيد. او پيش از آن كه به سراغ اين چهارتن برود وخواسته حكومت را با آنان در ميان نهد، به رايزنى با مروان بن حكم به عنوان بزرگ امويان درباره بيعت و به ويژه درباره حسين بن على(عليهما السلام) به رايزنى پرداخت.

حسين(عليه السلام) داراى ويژگىهايى بود كه او را از ديگران جدا مى كرد و بر همگان برترى مى بخشيد. از آن سوى، مروان كه مردى كار آشنا و مردم شناس بود و انديشه فتنهانگيزى و جنگ افروزى در سر داشت وليد را از اين كه حسين(عليه السلام) خلافت يزيد را نخواهد پذيرفت و بيعت نخواهد كرد آگاهانيد و از او خواست چنانچه حسين(عليه السلام) از بيعت خوددارى ورزد او را بكشد.

چارهاى نبود و وليد حسين(عليه السلام) را در همان شب فراخواند.

از ديگر سوى، حسين(عليه السلام) كه به واقعيت امر پىبرده بود و راز فراخوانى آن حضرت در اين وقت شب و در اين زمان نامناسب را دريافته بود، جانب احتياط در پيش گرفت وتنى چند از كسان و وابستگان خود را طلبيد و از آنان خواست سلاح برگيرند و با او همراه شوند. آن حضرت بديشان فرمود: وليد مرا در اين شب فراخوانده است و اطمينان ندارم او از من چيزى نخواهد كه نتوانم برآورده كنم. پس همراه من شويد و چون به درون سراى او رفتم بر در بايستيد و اگر شنيديد صدايم بلند شد به درون آييد تا در برابر او از من دفاع كنيد.

بدين ترتيب، حسين(عليه السلام) به ديدار وليد رفت، و مروان حكم را هم آنجا ديد. وليد خبر درگذشت معاويه را به آن حضرت داد و نامه يزيد را براى آن حضرت خواند. امام(عليه السلام)دريافت كه از او بيعت با يزيد را مى خواهند، امّا ن مى خواست از همان آغاز صريحاً از مخالفت و خوددارى از بيعت سخن به ميان آورد، بلكه مناسبتر مى ديدبى هيچ درگيرى از اين وضعيت رهايى يابد و از خانه وليد بيرون رود. از همين روى به وليد فرمود: گمان ن مى كنم به بيعتى پنهان خرسند شوى و بسنده بدارى.

پس اگر بناست بيعتى باشد بگذار آشكار باشد تا مردم از آن خبر يابند. وليد پيشنهاد امام را پذيرفت و گفت: مى گذاريم صبح شود. و تا آن زمان در اينباره صلاح خود ببينيد. امام آهنگ رفتن داشت كه مروان به وليد اعتراض كرد و گفت: اگر هماكنون حسين بيعت نكرده تو را ترك گويد، هيچ به او دست نخواهى يافت و هرگز از او بيعتى نخواهى ديد تا كسان زيادى در اين ميان كشته شوند. اين مرد را نگهدار و نگذار بيرون رود، مگر آن كه يا بيعت كند و يا او را گردن بزن.

امام(عليه السلام) كه اين رويارويى بيرحمانه را ديد و اين گفتههاى نارواى مروان را شنيد، آشكارا از خوددارى از بيعت و از اين كه او هرگز ن مى تواند با يزيد بيعت كند سخن به ميان آورد و به مروان فرمود: اى زاده كنيز زاغ چشم، تو را كار بدانجا رسيده است كه به كشتن من فرمان مى دهى؟ به خداى سوگند كه دروغگويى و شو مى !

آنگاه به وليد نيز فرمود: اى امير، ما خاندان نبوت و خاستگاه رسالتيم و خانه ما جايگاه شد آمدِ فرشتگان است. به ما خداوند آغاز كرده و به ما ختم مى كند. امّا يزيد مردى است تبهكار و ميگسار كه انسانهاىبى گناه مى كشد و آشكارا بدكارى مى كند. پس كسى همانند من با چون اويى بيعت ن مى كند. مى گذاريم تا صبح شود و هم ما در كار خود مى نگريم و هم شما در كار خود مى نگريد تا ببينيم كدام ما به خلافت و بيعت سزاوارتر است.

حسين(عليه السلام) پس از اين سخن بيرون رفت و كسان و وابستگانش نيز در پى او روانه شدند.

پس از بيرون رفتن امام(عليه السلام) از خانه وليد، مروان به وليد گفت: از من فرمان نبردى، به خداوند سوگند هرگز چنين موقعيتى به تو دست نخواهد داد. وليد در پاسخ گفت: واى بر تو! مرا بدين راه مى نمايى كه دين و دنياى خود از كف بدهم! به خداوند سوگند، دوست ندارم كه همه دنيا از آن من شود و حسين بن على را كشته باشم. به خداوند سوگند، گمان ندارم جز اين باشد كه هر كس حسين را بكشد و در حالى كه خون او بر گردن دارد خداى را ملاقات كند بر ترازوى عملش هيچ عمل صالح نخواهد بود و خداوند در روز قيامت به او نظر رحمت نخواهد افكند و او را در گناه پاك نخواهد ساخت و او را كيفرى سخت آزارنده خواهد بود. مروان سرزنشگرانه به وليد گفت: اگر چنين نظرى دارى آنچه گفتى راست است!

روزى حسين(عليه السلام) بيرون خانه، با مروان بن حكم برخورد كرد، مروان آن حضرت را گفت: اى ابو عبدالله اندرز من به بيعت با يزيد را گوش كن. امام حسين(عليه السلام) پس از گفت وشنودى چند، اين سخن را با مروان در ميان نهاد: از جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: خلافت بر خاندان ابو سفيان روا نيست.

مروان خشمگينانه از امام جدا شد و شبِ همان روز، مردانِ كارگزار مدينه نزد حسين(عليه السلام) آمدند و از او خواستند براى بيعت نزد والى حضور يابد. امام(عليه السلام) در پاسخ آنان فرمود: بگذاريد صبح شود، سپس ما در صلاح كار خود بينديشيم و شما هم در صلاح كار خود انديشه كنيد. آنان در احضار امام اصرار نورزيدند و رفتند.

همان شب امام(عليه السلام) آهنگ بيرون رفتن از مدينه كرد.

محمّد بن حنفيه برادر امام كه از اين خبر آگاه شده بود، نزد امام آمد و در اين باره با او گفتگو كرد. او گفت:

اى برادر، تو دوستداشتنىترين و عزيزترين مردم براى منى. تو همخون منى، به جان و دلم در آميختهاى، نور ديده من و بزرگ خاندان منى و از آنان هستى كه فرمانبرى از ايشان برگردن من است; چرا كه خداوند تو را بر من برترى بخشيده، از سروران اهل بهشت قرار داده است. با بيعت كردن، خود را از آسيب يزيد دور بدار و آنگاه تا مى توانى كناره بگير و از شهرها و مراكز دور شو. آنگاه فرستادگان خود را به ميان مردم روانه ساز ومردمان را به خويش فراخوان. اگر مردم با تو بيعت كردند و با تو پيمان سپردند ، خداى را بر اين سپاس خواهم گفت و اگر هم مردم بر گرد جز تو گرد آمدند، نه خداوند بدين سبب از دين تو بكاهد و نه از خردمندى است و نه مردانگى و فضل تو بر سر اين كار برود. من از آن بيم دارم كه به شهرى از اين شهرها درآيى و مردمان درباره تو با همديگر اختلاف كنند، جمعى با تو شوند و جمعى بر تو، و با همديگر بجنگند و تو خود نخستين قربانى اين جنگ شوى.

حسين(عليه السلام) پرسيد: برادرم! به كجا روم؟ ابن حنفيه گفت: به مكّه مى روى، اگر آنجا برايت پايگاهى مطمئن شد كه همان، وگرنه به يمن مى روى كه مردمان آن سامان ياران ديرين جدّ و پدرت هستند و هم مهربانتر و نرمدلتر. اگر آنجا تو را خانهاى مطمئن شد كه همان، وگرنه به بيابان وكوهستان مى روى و از اين آبادى بدان آبادى مى گريزى تا ببينى فرجام كار مردم به كجا مى كشد و خداوند ميان ما و طايفه تبهكار چه حكم مى كند.

امام(عليه السلام) فرمود: به خداوند سوگند، حتى اگر در همه دنيا مرا يك پناهگاه هم نباشد با يزيدبن معاويه بيعت ن مى كنم.

محمّد بن حنفيه در اين هنگام رشته سخن امام را بريد و گريه كرد. حسين(عليه السلام) نيز گريست و سپس فرمود: برادرم! خداى تو را جزايى نكو دهد! كه خير خواستى و مهر ورزيدى. اميدوارم نظرت استوار و با موفقيت همراه باشد. اينك من آهنگ رفتن به مكّه دارم، هم خود براى اين سفر آماده شدهام و هم برادران، برادرزادگان و طرفداران خود را آماده كردهام. سرنوشت آنان سرنوشت من و نظر آنان نظر من است. امّا تو، اى برادر، بر تو هيچ خردهاى نيست كه در مدينه بمانى و ديدهبان من بر آنان باشى تا هيچ يك از كارهايشان از من پوشيده نماند.

حسين(عليه السلام) بر بيرون رفتن از مدينه مصمّم شد. او نيمه شب به كنار قبر مادرش زهرا(عليها السلام) رفت و با او وداع كرد، سپس به كنار مضجع برادر خويش امام حسن(عليه السلام) رفت واو را نيز بدرود گفت. آنگاه در حالى كه از كسان او محمّد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر در مدينه مانده بودند، و هم در حالى كه آيه «فَخَرَجَ مِنْها خَائِفاً يَتَرقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَومِ الظّالِمِينَ»(63) را تلاوت مى كرد، شبانه همراه با خويشاوندان و وابستگان، شهر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ترك گفت.

در راه عبدالله بن مطيع با آن حضرت بر خورد كرد و پرسيد: فدايت شوم، آهنگ كجا كردهاى؟ فرمود: اكنون آهنگ مكّه دارم و از آن پس از خداوند آنچه را خير و صلاح است بخواهم. عبدالله گفت: خداوند برايت آنچه را خير است برگزيند و ما را فدايت كند. چون به مكّه رفتى مباد از آنجا آهنگ كوفه كنى و بدين شهر نزديك شوى; چه، آن شهرىبدشگون است كه پدرت در آن كشته شد و برادرت نيز آنجا تنها واگذاشته شد. در همان حرم بمان كه تو سرور عربى و مردمان حجاز هيچ كس ديگر را به جاى تو برنگزينند.

حسين(عليه السلام) همراه با كسان خود به سوى مكّه پيش رفت و در روز جمعه سوّم ماه شعبان به مكّه در آمد و آنجا به تلاوت اين آيه پرداخت: «وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ».

امام باقيمانده ماه شعبان و همچنين ماههاى رمضان، شوال و ذوالقعده را در مكّه گذراند و در اين مدّت مردمان مكّه و همچنين مرد مى كه از ديگر شهرها و آباديها به آهنگ حج ياعمره به مكّه مى آمدند با او آمد و شد داشتند.

عبدالله بن زبير كه گوشه چش مى به خلافت داشت و مى دانست تا حسين(عليه السلام) در مكّه هست حجازيان با او بيعت ن مى كنند و دلهايشان با حسين(عليه السلام) است از جمله اين كسان بود كه او را ديدار مى كرد و درباره اوضاع با او به گفت و گو مى پرداخت.

از آن سوى، خبر مرگ معاويه، خلافت يزيد و خوددارى امام حسين(عليه السلام) از بيعت با او و همچنين خروج آن حضرت از مدينه و اقامت ايشان در مكه به گوش مردمان كوفه رسيد. آنها كه شيعيان على بودند و در شمار ياوران اهل بيت دانسته مى شدند، در خانه سليمان بن صُرد، رهبر شيعيان اين سامان گردآمدند. آنجا سليمان براى مردم سخنانى ايراد كرد و از جمله گفت:

«معاويه به هلاكت رسيده و فرزندش يزيد بر جاى او نشسته است. امّا حسين(عليه السلام) با او مخالفت ورزيده و از سركشان خاندان ابوسفيان به مكّه گريخته است. شما شيعيان اوييد و پيش از اين هم شيعيان پدر او بودهايد و اكنون او نيازمند يارى شما شده است. اينك اگر اطمينان داريد كه او را يارى خواهيد داد و با دشمنانش خواهيد جنگيد، برايش نامه بنويسيد. امّا اگر از سستى و ناپايدارى بيم مى بريد او را نفريبيد.» مردم در پاسخ سليمان گفتند: ما با دشمن او مى جنگيم و جان فداى او مى كنيم.

چنين شد كه ابوعبدالله جدلى را به عنوان فرستاده خود به نزد حسين(عليه السلام) روانه ساختند و براى آن حضرت اين گونه نوشتند:

به حسين بن على

از سليمان بن صُرد، مسيب بن نجيّه فزارى(65)، رفاعة بن شدّاد بجلى، حبيب بن مظاهر اسدى، عبدالله بن وال و مؤمنان و مسلمانان طرفدار او.

درود خدا بر تو! بارى، سپاس خداوندى را كه دشمن ستمگر، سركش و متكبّر شما را شكست، دشمن كه حكومت امّت را به زور به چنگ آورد، اموال مردم را غصب كرد و بدون خرسندى آنان برايشان حكم راند، سپس نيكان امّت را كشت و بدان را زنده بداشت و مال خدارا در چنگال سركشان و زورگويان قرارداد تا ميان خود دست به دست كنند. نفرين بر آن دشمن، آن سان كه نفرين بر ثمود! اينك ما را ام مى جز تونيست. بدين سرزمين روى كن كه خداوند به بركت تو ما را بر محور حق گرد آورد. نعمانبن بشيركارگزار حكومت در مقر حكومتى است، ما با او در نماز جمعه گرد ن مى آييم. پشت سر او نماز عيد ن مى خوانيم و اگر به ما خبر رسد كه آهنگ اين سامان كردهاى به خواست خداوند او را از شهر مى رانيم تا به شام بپيوندد.

اى پسر رسول خدا، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و پيش از تو بر پدرت!

هيچ نيرو و توانى نيست مگر به مدد خداوندى كه بلند مرتبه و بزرگ است.

گفته شده است كه مردمان كوفه اين نامه را با عبدالله بن مسمع همدانى و عبداللهبن وال روانه كردند. آن دو به شتاب، آهنگ مكّه كردند و در روز دهم رمضان به حضور امام(عليه السلام) رسيدند.

كوفيان دو روز پس از سفرِ دو فرستاده پييشن خود، قيس بن مصهر صيداوى، عبدالرحمن بن عبدالله بن شدّاد اَرجى و عمارة بن عبدالله سلولى را همراه با حدود صد وپنجاه نامه به نزد حسين(عليه السلام) روانه ساختند. امّا امام همچنان پاسخى ن مى داد تا هنگ مى كه مجموع نامههايى كه براى آن حضرت فرستادند به دوازده هزار رسيد و كوفيان مردان خود را پى در پى براى دعوت آن حضرت به مكّه فرستادند و حتّى سرانجام در آخرين دعوتنامه خود چنين نوشتند:

بسم الله الرحمن الرحيم

به حسين بن على(عليهما السلام)، از مؤمنان و مسلمانان طرفدار او بارى، مردم چشم به راه تو هستند، هيچ انتخابى جز تو ندارند. بشتاب! بشتاب! كه هنگام چيدن ميوههاست! اگر مى خواهى به فرماندهى سپاهى پيش آى كه برايت آراسته شده است.

امام(عليه السلام) در پى دريافت اين نامه از آورندگانش پرسيد: چه كسانى بر نوشتن اين نامه گرد آمدهاند؟ پاسخ شنيد: شبثبن ربعى، حجاربن ابحر عجلى، يزيدبن حارث، عمربن حجاج زبيدى و تنى ديگر از بزرگان و سرشناسان كوفه.

امام در پاسخ نامه كوفيان چنين نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن على به همه مؤمنان و مسلمانان.

بارى، هانى و سعيد، آخرين فرستادگان شما بودند كه نزد من آمدند. من همه آنچه را گفته و حكايت كرده بوديد دريافتم. سخن همه شما اين است كه ما را ام مى نيست. به ميان ما بيا، شايد كه خداوند به واسطه تو ما را بر حق و هدايت گرد هم آورد.

اينك من برادر و پسر عمويم و مرد مورد اطمينان خود مسلم بن عقيل را به ميان شما مى فرستم. اگر او برايم نوشت كه نظر توده و نخبگان و بزرگانتان بر همان چيزى است كه فرستادگانتان پيغام آوردهاند و نامههايتان از آن حكايت دارد، به خواست خداوند،بى درنگ به ميان شما مى آيم.

به آيينم سوگند، امام كسى نيست مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند، عدالت را بر پاى دارد و به آيين حقّ گردن نهد. والسلام امام(عليه السلام) اين نامه را با هانى و سعيد كه دو تن از رجال كوفه بودند روانه ساخت. آنگاه پسر عموى خود مسلم را به حضور طلبيد و با سفارش وى به خداترسى و مهربانى با مردم و پوشيده داشتن مأموريت، از او خواست به كوفه سفر كند، تا مگر آنجا مردم را بر همان عقيده يافت كه در نامههايشان اظهار كردهاند به شتاب خبر را به آن حضرت برساند.

مسلم در پى اين فرمانِ امام، همراه با قيس بن مصهّر صيداوى و دو تن ديگر روانه كوفه شدند.

مسلم بن عقيل در كوفه

مسلم چون به كوفه رسيد در خانه مختار ثقفى منزل كرد و شيعيان گروه گروه به ديدار او شتافتند. آنان در حالى كه اشك شوق بر چهره داشتند، بر او سلام مى كردند و او نيز نامه امام را بر آنان مى خواند. اين هجوم مردم تا آنجا ادامه يافت كه هجده هزار تن با او بيعت كردند.

مسلم در اين هنگام نامهاى براى امام نوشت و هجوم مردم و اين را كه چگونه درود بيعت خود به سوى امام روانه كردهاند، بدان حضرت خبر داد. مسلم در نامه چنين نوشت:

طليعهدار هيچگاه به اردوى خود دروغ ن مى گويد. همه مردم كوفه با تو هستند و اكنون هجده هزار تن از آنان با من بيعت كردهاند. چون نامهام را خواندى در آمدن بدين سامان بشتاب.والسلام در آن زمان، نعمان بن بشير كارگزار حكومت شام در كوفه بود. او چون خبر خيزش مردم و آنچه انجام داده بودند و همچنين خبر وجود مسلم بن عقيل در كوفه را شنيد، براى مردم سخنانى ايراد كرد و آنها را نسبت به وقوع يك فتنه هشدار داد.

پس از سخنان او، عبدالله بن مسلم بن سعيد(67) حضر مى كه از همپيمانان بنىاميّه بود برخاست و گفت: اگراين «اشاره به موضع همراه نانرمش نعمان» نظر تواست، شايستهات نيست. اين ديدگاه كسانى است كه خود را خوار و ضعيف مى پندارند. نعمان در پاسخ او گفت: اين كه در طاعت خدا باشم و از كسانى باشم كه خود را ضعيف مى شمرند، برايم بهتر و دوست داشتنىتر از اين است كه از ناموران و پيروزمندان دانسته شوم و خدا را نافرمانى كنم.

در اين ميان، تنى چند از طرفداران بنىاميه، همانند عبدالله بن مسلم، عمارة بن وليدبن عتبه و عمربن سعد بنبى وقّاص به يزيد نامه نوشتند و او را از آمدن مسلمبن عقيل به كوفه و همچنين موضع نعمان بن بشير آگاهاندند.

چون اين نامهها به يزيد رسيد، وى نيز براى عبيدالله بن زياد بن ابيه كارگزار حكومت در بصره نامهاى نوشت و در آن نامه او را از وجود مسلم بن عقيل در كوفه آگاه ساخت و از او خواست اداره اين شهر را در اختيار گيرد. وى همچنين به عبيدالله فرمان داد مسلم را يا بكشد، يا دستگير كند و يا از كوفه براند.

نامه امام حسين(عليه السلام) به مردم بصره

در آن روزگار، در بصره نيز شيعيانى بودند; از اين روى امام به سران و پيشوايان وبزرگان عشاير بصره نامه نوشت و از آنان يارى خواست. چكيده نامهاى كه امام براى مالك بن مسمع بكرى، احنف بن قيس، يزيد بن مسعود، منذر بن جارود عبدى و مسعودبن عمر ازدى نوشت چنين است:

«خداوند محمّد را به پيامبرى خويش برانگيخت و او آنچه را برايش فرستاده شده بود به مردمان رساند. كسان، وارثان و اوصياى او كه خود برترين مردم به جايگاهى بودند كه او خود در ميان مردم داشت، به مانند او اين رسالت را به مردمان رساندند. امّا مردم در عهدهدار شدن آن جايگاه، ديگرانى را برما برگزيدند و ما هم از بيم تفرقه و از سر علاقه به سلامت جامعه، از اين حق چشم پوشيديم.

اينك من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فر مى خوانم، كه سنّت ميرانده و بدعت زنده شده است. اگر دعوت مرا بپذيريد و از من فرمان بريد شما را به راه درستى وسعادت راه مى نمايم.» چون نامه امام به بصره رسيد، يزيد بن مسعود بنى تميم، بنىحنظله و بنى سعد را گرد آورد و براى آن چنين ايراد سخن كرد:

«معاويه مرده و با مرگ او ديوار ستم و گناه فروريخته و پايههاى ستمگرى در هم شكسته است. پس از او فرزندش يزيد ميگسار كه سرآمد همه بديها و بدكاريهاست قامت آراسته، مدّعى خلافت مسلمانان شده و با همه كوته فه مى و نا آگاهى و در حالى كه هيچ نشانى از حق را ن مى داند، بدون خشنودى مردمان، بر آنان حكم مى راند. اينك به خداوند سوگندى راستين مى خورم كه براى دين جهاد بر ضد او ارزشمندتر از جهاد در برابر مشركان است. اين حسين بن على است; پسر رسول خدا، آن كه داراى شرافت ريشهدار و نظرى درست و استوار است.

فضلى دارد وصفناپذير و عل مى پايانناپذير. او بدين حكومت سزاوارتر، و خود ام مى است كه به واسطه او حجّت خداوند لازم شده و به او اندرز به مردمان رسانيده شده است. صخر بن قيس احنف با آنچه در نبرد بصره كرهايد شرمسار شده است. اين شرم را با گرويدن به پسر رسولخدا(صلى الله عليه وآله) و شتافتن به يارى او، از خود فرو شوييد، كه به خداوند سوگند، كسى از شما از يارى او خوددارى نورزد مگر اينكه خداوند او را در خاندانش خوار و زبون سازد و بر جاى ماندگان كسان او را اندك كند. اكنون من جامه جنگ بر تن كردهام و توشه پيكار برگرفتهام. خدايتان رحمت كناد، پاسخى سزامند بدين دعوت دهيد!» از بصريان، بنى حنظله و بنى عامر بن تميم به وى پاسخ مثبت دادند، امّا بنى سعد گفتند: صخر (احنف) بن قيس ما را به واگذاشتن جنگ و خونريزى فرمان داده و ما رأى او را ستودهايم. اينك ما را مهلتى ده تا انديشه كنيم و آنگاه نظر خود را با تو بازگوييم. او گفت: اى بنى سعد، به خداوند سوگند اگر چنين كنيد (و از همراهى با حسين بدين بهانه كه جنگ است خوددارى ورزيد) خداوند شمشير «=جنگ و خونريزى» را از ميان شما برنخواهد داشت.

يزيد بن مسعود پس از اين رايزنى با طوايف بصريان، به حسين(عليه السلام) نامه نوشت و به دعوت او پاسخ داد. در آن نامه آمده بود:

«شما حجّت خدا بر آفريدگان و امانت او در زمين هستيد كه شاخه وجودتان از درختى احمدى جدا شده و او تنه اين درخت و شما شاخسار آنيد.» احنف بن قيس كه يكى ديگر از سران بصره بود، در پاسخ نامه امام(عليه السلام) آن حضرت را به صبر و خويشتندارى دعوت كرد و هشدار داد كه: «مبادا آنها كه يقين ندارند تو را واگذارند و خوار كنند!».

منذر بن جارود يكى ديگر از سران بصره بود كه نامه امام و همچنين پيكى را كه امام روانه كرده بود به نزد عبيدالله برد. عبيدالله پيك امام را بر دار كشيد و آنگاه خود با در پيش گرفتن اقدامهاى احتياطى، با مردم بصره سخن گفت و آنان را تهديد كرد. سپس آهنگ كوفه كرد و به محض ورود بدين شهر دست به كار تعقيب مسلم و پناه دهندگان به او شد.

 

 

 

گفتنى است عبيدالله بن زياد در حالى كه نقاب بر چهره و عمّامهاى سياه بر سر داشت وارد كوفه شد تا مردم را بدين گمان افكند كه حسين بن على(عليه السلام) است. مردم نيز چنين گمان بردند و از همين روى با ديدن او شادمان شدند و او را خوشامد گفتند.

ابن زياد كه اين علاقه و دلبستگى مردم به امام حسين(عليه السلام) را ديد خشم و كينهاش دو چندان شد، تا جايى كه نتوانست تاب بياورد. پس نقاب از چهره بر گرفت و در حالى كه تا اين زمان به سكوت گذرانده بود زبان به سخن گشود و گفت: اين عبيداللهبن زياد است! مردم با شنيدن اين سخن از اطراف او پراكندند.

فرداى آن روز، عبيدالله مردم را در هنگام نماز گرد آورد و براى آنان سخنانى ايراد كرد و هشدارشان داد و تهديدشان كرد كه چنانچه در صف متّحد مسلمانان رخنه افكنند، آنان را كيفرى سخت خواهد داد، امّا چنانچه دست طاعت و فرمانبرى و سرسپردگى به خاندان اميّه پيش آوردند پاداش شايسته خواهند يافت.

خبر اين رخداد به مسلم بن عقيل رسيد و او كه تا اين زمان در خانه مختاربنبى عبيده ثقفى بود، نيمه شب از آنجا به خانه هانى بن عروه رفت و شيعيان نيز پنهانى بدان خانه آمد و شد كردند.

از آن سوى ابن زياد دست به كار فرستادن جاسوسان و خبرچينان شد تا نشانى از مسلم بجويند و جاى او را بيابند. «پس از آگاهى يافتن از وجود مسلم در خانه هانى »كسى در پى هانى بن عروه فرستاد و او را فراخواند و آنگاه بر حمايتش از مسلم نكوهيد. ميان او و هانى گفت و شنودى طولانى و سخت درگرفت و هانى به خواسته ابن زياد تن در نداد. در اين هنگام ابن زياد فرمان به كشتن هانى داد و او را كشتند. چون خبر كشتهشدن هانى به عمر بن حجّاج رسيد قوم مذحج را فراخواند و مقرّ حكومتى را محاصره كرد.

ابن زياد كه چنين ديد از شريح خواست به طايفه مذحج بگويد همعشيره آنان زنده است و او را نكشتهاند. شريح به ميان آنان آمد و خبر داد كه هانى را نكشتهاند و زنده است و نزد والى ميهمان است. مردمان با باور گفته شريح از اطراف قصر حكومت پراكندند و در پى كار خود رفتند.

از آن پس، ابن زياد با تهديد و با تطميع و وعدههاى پوچ به پراكندن مردم از پيرامون مسلم پرداخت تا آن كه توانست سرانجام مسلم را دستگير كند و بكشد.

بدين سان، كوفه در اختيار ابن زياد قرار گرفت و آرام شد.

عبيدالله از آن پس، بر كناره صحرا از بصره تا قادسيه پاسگاههايى ايجاد كرد.

از سوى ديگر، مسلم بن عقيل پيش از آن كه كشته شود به حسين(عليه السلام) نامه نوشته و او را از اين كه كوفيان با وى بيعت كردهاند آگاه ساخته بود. اين نامه به امام(عليه السلام) رسيد و آن حضرت آهنگ بيرون آمدن از مكّه كرد. امام در شب هشتم ذىالحجّه ياران خود را گرد آورد و در جمع آنان اين سخنان را ايراد فرمود:

«سپاس خداى را، آنچه خداوند مى خواهد همان است و هيچ نيرويى جز به خداوند نيست. مرگ بر گردن آدميزاده آويخته است، چونان كه گردنبندى برگردن دخترى. چقدر دلتنگ پيشينيان خويشم، آنسان كه يعقوب دلتنگ يوسف بود! برايم مرگى مقدّر شده است كه به ملاقاتش مى روم و گويا مى بينم گرگان بيابانهاى ميان نواويس و كربلا بند بند من از هم مى گسلند و شكمهايى گرسنه و كيسههايى پرناشدنى از من پر مى كنند. از آن روزى كه به قلم الهى تقدير شده است گريزى نيست.

خشنودى خداوند خشنودى ما اهل بيت است، بر بلايى كه او دهد صبر مى كنيم و او خود پاداش شكيبايان به ما مى دهد. پارههاى تن رسول خدا از او جدا ن مى شود و در صف قدسيان در كنار اوست تا بدان ديدگانش روشن شود و به آن پارههاى تن پيامبر وعده خداوند تحقّق يابد. اينك هر كس در راه ما خون مى دهد و خود را براى لقاى خدا آماده مى كند با ما همراه سفر شود كه من به خواست خداوند صبحگاهان روانهام.»

داستان كربلا

صبحگاهان امام آهنگ كوفه كرد و شتابانبى آنكه توقّفى كند تا «ذات عرق» پيش رفت و در آنجا گروهى از ساكنان آن سرزمين به وى پيوستند. امام از همانجا نامهاى براى مسلم بن عقيل روانه كرد و در آن نامه خروج خود از مكّه و در پيش گرفتن راه كوفه را به او خبر داد.

امام تا منزل «زرود» پيش رفت و در آنجا خبر كشته شدن مسلم و هانى را به حضرت دادند. پس از رسيدن كاروان به منزل «زباله» خبر كشته شدن عبدالله بن يقطر نيز به امام رسيد. امام اصحاب خود را گرد آورد و خبر كشته شدن مسلم، هانى و ابن يقطر را با آنان در ميان نهاد و به ايشان اجازه داد اگر مى خواهند بازگردند. بيشتر همراهان از پيرامون او پراكندند و تنها كسان و خاندان و ياران نزديك با آن حضرت ماندند.

امام همچنان به راه ادامه داد تا به بطن عقبه رسيد و در منزلگاه «شراف» فرود آمد وشب را در همانجا سپرى كرد. صبحگاهان با گروهى از سواران روياروى شدند. امام بهناچار به سمت «ذى حسم» پناه برد. ناگاه با سپاه سواره هزار نفرى حرّ بن يزيد رياحى مواجه شد كه حصين بن نمير آن را براى باز داشتن حسين(عليه السلام) از ادامه مسير دلخواه خود فرستاده بود. چون ظهر شد امام براى آن هزار سوار نماز خواند و سپس در خطبهاى به آنان فرمود:

«اى مردم، من به نزد شما نيامدم مگر آنگاه كه نامههايتان به من رسيد و فرستادگانتان نزد من آمدند كه سوى ما بيا كه ما را پيشوايى نيست، باشد كه خداوند به واسطه تو ما را بر هدايت و حق گردآورد. اينك اگر برهمانيد كه گفتهايد عهد و پيمانى دوباره به من سپاريد كه بدان اطمينان كنم و اگر نيز چنين ن مى كنيد و آمدن مرا خوش ن مى داريد به همان جا كه آمدهام باز مى گردم.» مردمان سكوت گزيدند و هيچ نگفتند. سپس امام نماز عصر آنان را امامت كرد و پس از اين نماز هم به آنان فرمود:

«اى مردم، اگر از خدا پروا كنيد و حق را براى صاحبانش بدانيد، خداى را بيشتر خشنود كند. ما اهل بيت محمّد بدين حكومت سزامندتريم تا اين مدّعيان كه آنچه از آنهانيست ادّعا كنند و در ميان شما ستم ورزند و دشمنى پراكنند. اگر هم جز اين را برن مى گزينيد كه حكومت ما را خوش نداريد و حق ما را ندانيد و اگر نظرتان جز آن چيزى است كه در نامههايتان نوشتهايد و فرستادگانتان گفتهاند، از ميان شما باز مى گردم.» حر كه اين سخنان شنيد، گفت: اين نامهها كه مى گويى چيست؟ امام(عليه السلام) به عقبة بن سمعان، غلام همسرش ربابكه خود دخترى از امرئالقيس بودگفت: آن خورجينها را كه نامههاى كوفيان در آنهاست بياور. او خورجينها را آورد و نامهها را بر زمين پراكندند. حرّ گفت: من از اين جماعت نيستم. اينك ما فرمان داريم كه تو را با خود همراه كنيم و در كوفه به نزد عبيدالله بريم. امام حسين(عليه السلام) نپذيرفت و سرانجام گفت و گوى وى با حرّ آن شد كه حرّ نامهاى به ابن زياد بنويسد و در نامه از او اجازه خواهد كه حسين(عليه السلام) به مكّه بازگردد.

نامه نوشته شد و پاسخ آن بود كه بر حسين(عليه السلام)سخت گرفته شود و او را به حضور ابن زياد برند. امام از تسليم شدن و رفتن به نزد عبيدالله خوددارى ورزيد و به راه خود ادامه داد، اما حرّ سدّ راه او مى شد. از اين روى امام تصميم گرفت راهى را در پيش گيرد كه نه به مكّه مى رسد و نه به كوفه. امام راه را به سمت چپ عذيب و قادسيّه كج كرد و همچنان حرّ همراه امام پيش مى رفت.

در همين سرزمين در خطبهاى به ياران خويش فرمود:

«بارى، از پيشامد روزگار بر ما همين آمده است كه مى بينيد. هشدار كه دنيا ديگرگون شده، صورتى نا آشنا يافته، نيكىاش پشت كرده و از آن تنها اندكى مانده است. بهسان تهماندهاى از آب در ته ظرف، و زندگانىِ سخت به مانند چراگاهى كم آب و علف.

آيا ن مى بينيد حق را كه بدان عمل ن مى شود و باطل را كه از آن دست برداشته ن مى شود؟ در چنين وضعى بايد كه مؤمن دلتنگ لقاى پروردگار باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز رنج و آزردگى ن مى بينم.» پس از سخنان امام، ياران آن حضرت برخاستند و هر يك پاسخى در خور اخلاص و بايسته شور ايمانى ابراز داشتند.

امام چون قدرى پيش رفت، از قصر بنى مقاتل نيز گذر كرد و اينجا بود كه نامهاى از ابن زياد به حرّ رسيد. در آن نامه چنين آمده بود:

«بر حسين سخت بگير تا نامهام به تو برسد و فرستادهام نزد تو آيد. او را در بيابان برهنهاى وادار به اردو زدن كن كه نه دژ و بارويى داشته باشد و نه آب و چشمهاى. من فرستاده خود را فرمودهام كه در كنار تو بماند و هيچ از تو جدا نشود تا خبر فرمانبرىات از دستور مرا برايم بياورد.والسلام» حر در پى دريافت اين نامه مانع پيش رفتن امام شد و او را ناچار كرد به همراه يارانش در همان سرزمين و در نقطهاى كه هيچ آب و آباديى نيست اردو زند. حسين(عليه السلام)به حر فرمود: آيا از ما ن مى خواهى كه از همان راه كه آمدهايم بازگرديم؟ حرّ گفت: ما خود چنين مى خواهيم، امّا اينك نامه امير عبيدالله به من رسيده و در آن مرا به سختگيرى بر تو فرمان داده و يكى از جاسوسان خود بر من گماشته است تا اجراى اين فرمان را از من بخواهد.

در اين هنگام يزيد بن مهاجر كندى، كه پيش از رويارويى حرّ با امام حسين(عليه السلام) براى يارى آن حضرت از كوفه آمده بود، به فرستاده عبيدالله نگريست و او را گفت: مادرت به عزايت نشيند! چه پيام آوردهاى؟ فرستاده ابن زياد گفت: از پيشواى خود فرمان برده و به بيعت خويش وفا كردهام. ابن مهاجر در پاسخ گفت: بلكه خداى خويش را نافرمانى كرده و در راه نابود كردن خود و فراهم آوردن ننگ و عار، از پيشوايت فرمان بردهاى. اين پيشوايت بد پيشوايى است و از آنان است كه خداوند دربارهشان فرمود: «وَجَعَلناهُم أئِمَّةً يَدْعُونَ اِلَى النّارِ».

به هر روى، امام(عليه السلام) در پاسخ حرّ فرمود: ما را اجازه ده تا در اين آبادى، يا در آن آبادى ـ نينوا و غاضريّه ـ و يا در آن ديگر; يعنى «شفيه» باربگشاييم. حرّ گفت: ن مى توانم. اين مرد كه مى بينى گماشته حكومت بر من است.

در اين هنگام زهير بن قين به امام(عليه السلام) گفت: به خداوند سوگند، گمان ندارم پيكارى براى ما آسانتر از پيكار با اين گروه باشد; چه، به آيينم سوگند، پس از اينها اردويى به پيكار ما خواهد آمد كه توان رويارويى نخواهيم داشت.

امام(عليه السلام) در پاسخ زهير فرمود: من كسى نيستم كه جنگ با آنان را آغاز كنم.

زهير گفت: ما را به سمت اين آبادى نزديك ببر تا در آنجا فرود آييم كه جايى استوار و دفاعپذير و بر كرانه فرات است. اگر ما را از رفتن بدان سوى بازداشتند با آنان مى جنگيم كه جنگ با اردوى حاضر آسانتر از پيكار با آنهايى است كه از اين پس مى آيند.

امام(عليه السلام) پرسيد: اين آبادى چيست؟ گفتند عقر است.

امام(عليه السلام) فرمود: خداوندا! از كشته شدن به تو پناه مى برم.

زهير ديگر بار گفت: اى پسر رسول خدا، ما را پيشتر ببر تا در كربلا اردو زنيم، كه آباديى بر كرانه فرات است و مى توانيم آنجا باشيم. اگر آنجا با ما جنگيدند ما هم با آنان مى جنگيم و از خداوند كمك مى جوييم.

راوى مى گويد: در اين هنگام سرشك از ديدگان امام سرازير شد و فرمود: خداوندا! از كرب و از بلا به تو پناه مى بريم.

امام آنگاه آهنگ ادامه راه كرد، سپاه حرّ گاه مانع راه او مى شدند و گاه راه را باز مى گذاردند و در كنار كاروان پيش مى آمدند، تا آن هنگام كه امام در روز پنج شنبه دوّم محرّم سال 61ه. ق. به كربلا رسيد.

چون بدانجا رسيد، پرسيد: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا. امام فرمود: خداوندا! از كرب و از بلا به تو پناه مى بريم.(69) امام پس از آن، رو به يارانش كرد و فرمود:

«مردم بندگان دنيايند و دين ن مى بر زبان آنهاست; تا نانشان برقرار باشد. بر گرد دين هستند و چون به گرفتارى آزموده شوند آنگاه دينداران اندكند.» سپس ديگر بار پرسيد: آيا اينجا كربلاست؟ گفتند: آرى، اى پسر رسول خدا. پس فرمود: اينجاست كه در آن بار مى گشاييم و اينجاست كه در آن مردانمان كشته مى شوند وخونمان بر زمين مى ريزد.

بدين سان، امام و همراهانش در اين سرزمين اردو زدند و حرّ نيز در آن نزديكى اردو زد. سپس امام(عليه السلام) همه فرزندان، برادران و خواهران و خاندان خود را گرد آورد، د مى در آنان نگريست و آنگاه چنين به درگاه خداوند دست دعا برداشت:

خداوندا! ما خاندان پيامبرت محمّديم كه آزار ديديم و از حرم جدّمان بيرون رانده شديم و بنىاميّه بر ما ستم روا داشتند. خداوندا! حقّ ما را برايمان بگير و ما را بر مردمان ستمگر يارى ده. امّا در سپاه مقابل، حرّ بن يزيد نامهاى به عبيدالله نوشت و او را از اردو زدن امام(عليه السلام) در كربلا آگاهاند. عبيدالله نيز براى امام چنين نامه نوشت:

«بارى، اى حسين، به من خبر رسيده است كه تو در كربلا اردو زدهاى، اميرمؤمنان يزيدبن معاويه برايم نامه نوشته است كه سر بر بالين ننهم و شكم سير نكنم مگر آن هنگام كه يا تو را به ديدار پروردگارت بفرستم و يا به فرمان من و حكومت يزيد گردن نهى.والسلام.» امام چون نامه عبيدالله را خواند، آن را بر زمين افكند و فرمود: مردمانى كه خشنودى آفريدگان را به بهاى خشم خداوند به چنگ آورند هرگز رستگار نشوند.

فرستاده عبيدالله گفت: پاسخ نامه!

امام فرمود: مرا براى او پاسخى نيست، كه اراده خداوند بر كيفرش حت مى شده است.

فرستاده به نزد عبيدالله بازگشت و آنچه را رخ داده بود با او در ميان نهاد. خشم عبيدالله دو چندان شد و لشكرهايى براى رويارويى با حضرت آماده ساخت و به جنگ با او فرمان داد.

آب را بر روى اردوى امام بسته بودند و در هشتمين روز از محرّم تشنگى سختى به امام و زنان و فرزندان اين خاندان رسيد. از همين روى برادر خود عبّاس(عليه السلام) را در رأس بيست سوار روانه شريعه كرد تا آب بياورند. امّا سپاهيان ابن زياد از هر سوى او را در ميان گرفتند تا مانع آب بردنش شوند. آن حضرت نيز به پيكار و دفاع پرداخت تا شايد بتواند آب را به حرم برساند. امّا سرانجام در اين پيكار شهيد شد.

از آن پس، ياران، فرزندان و نزديكان امام يكى پس از ديگرى و هر كدام پس از پيكارى سخت و پس از كشتن شمارى از دشمن، افزونتر از شمار خويش، به شهادت رسيدند و سرانجام حسين بن على(عليهما السلام) نيز بر شنزار كربلا بر زمين افتاد و در روز عاشورا جام شهادت نوشيد.

به روايتى اين روز دهم محرّم مطابق با روز شنبه بوده و شهادت امام پيش از ظهر روى داده است. گفتهاند: شهادت امام در روز جمعه و پس از نماز ظهر بوده است.

روايت ديگر آن است كه امام در روز دوشنبه و در سال شصتم هجرت، در صحراى كربلا كه ميان نينوا و غاضريه، از آباديهاى بينالنهرين واقع است، به شهادت رسيده است. سرانجام، روايت ديگر آن است كه امام در سال 61ه.ق. به شهادت رسيده و در كربلا، كه در غرب فرات است،(71) دفن شده است.

بنابر روايت ديگر، امام در هنگام شهادت پنجاه و نه سال داشته است. البته در اينباره روايتهاى ديگرى نيز آمده كه از حوصله اين بحث بيرون است.

روزى كه حسين(عليه السلام) به شهادت رسيد بر پيكر آن حضرت سى و سه زخم نيزه و اثر سى و چهار ضربت شمشير بود. زرعة بن شريك تمي مى دستِ چپِ امام را از مچ جدا كرد و سنان بن انس نخعى نيزهاى بر آن حضرت فرود آورد و آنگاه خود از اسب به زير آمد و سر امام را از تن جدا ساخت.

چون تاج نيزه گشت سر تاجدارها از خون كنار ماريه شد لاله زارها بس فرقها شكست به تاراج تاجها بس گوشها دريد پى گوشوارهها بود از حجازيان يكى از كوفيان هزار از اين شمارها نگر انجام كارها انجام چيست؟ يك به يك آخر فدا شدن ماندن يكى برابر چندين هزارها و آن پاك پيكر وى از آسيب تيغ و تير صد پاره همچو گل شدش از نيش خارها هم اكتفا نكرده و آن پيكر لطيف پامال كرده از سم اسب سوارها بدين سان، پاك مردانى از خاندان بنىهاشم در كربلا پا به ميدان نهادند و بهسان ماهى در ژرفاى ظلمت شب درخشيدند و در حالى كه خون رادمردان در رگ و اراده جوانان و پايمردان در دل داشتند و روح ايمان و ديانت به جانشان درآميخته بود و در چهرههاشان رخ مى نماياند، در پيشگاه امام حسين(عليه السلام) به پيكار ايستادند و چونان شيران بيشه، پيش تاختند و در اين كارزار جان باختند، و با شهادت خود زيباترين جلوههاى فداكارى را آفريدند، آن سان كه در رويارويى اينان با اردوى مقابل دردآگينترين فاجعههاى تاريخ بشر و گوياترين صحنههاى پيكار تمام عيار همه حق با همه باطل ترسيم شد. عقاد در اينباره مى گويد:

«در اين جنگ كه ميان حسين(عليه السلام) از يك سوى و يزيد بن معاويه به فرماندهى كارگزار كوفه، عبيدالله بن زياد، از سوى ديگر روى داد، كفر و ناپاكى افزونتر بود تا آن جنگهايى ديگر كه در همين سرزمين و سرزمينهاى ايرانى ماوراى آن صورت پذيرفته بود; چه آتش پرستان و مجوسان از چيزى دفاع مى كردند كه سپاه مقابل آن را انكار داشت. از اين روى در اين پيكار و دفاع به زعم آنان، نوعى ايمان و پايبندى بدانچه سزامند پايبندى است وجود داشت. امّا سپاهى كه عبيدالله بن زياد براى پيكار با حسين(عليه السلام)فرستاد سپاهى بود كه بيش از هر چيز براى شكم خود با دل و جان خويش و براى خشنودى زمامدار خود با پروردگار خويش مى جنگيد; در اين اردو حتّى يك تن نبود كه به نادرستى دعوت حسين(عليه السلام) يا برترى حق يزيد ايمان داشته باشد; در اين اردو كافرى نبود كه از عقيدهاى جز اسلام دفاع كند، مگر تنى چند كه كفرى پنهان در دل داشتند و آن را مى پوشاندند، يا از همان كسانى بودند كه امروز مزدورشان مى ناميم، و يا كسانى بودند كه به انگيزه ترس و آزمندى و يا در پى فريب و تزويرى روانه پيكار شده بودند. و البته هيچ اين گروه را نبايد زياد پنداشت.» اين چگونه خليفهاى براى پيامبر است كه از دين برگشته و با كشتن گلبوته پيامبر، آتش كينههاى نهفته درون خويش فرو مى نشاند و سرمست از پيروزى خود چند بيت از ابن زبعرى مى خواند كه مى گويد:

«اى كاش پدران «كشته شده» من در بدربى باكى خزرج را از فرونشستن نيزههاى پيروزى بر آنان مى ديدند.