مبانى اعتقادات در اسلام جلد ۱

سيد مجتبى موسوى لارى

- ۴ -


درس ششم

جهان نيازمند بى نياز است

اصل عليت يك قانون عمومى و همگانى و زير بناى تمام تلاشهاى علمى يا عادى انسانها است ، كوشش دانشمندان در كشف علت هر حادثه اى چه طبيعى و چه اجتماعى به خاطر اين است كه آنها هرگز نمى پذيرند كه بدون دخالت علل و عواملى ، خود به خود يك رويداد طبيعى يا اجتماعى تحقق يابد .

بررسيهاى متفكران در سراسر جهان به آنها توانائى بخشيده تا نظام نيرومند طبيعت را بهتر بشناسند و هرقدر در راه دانش جلوتر رفته اند به اين اصل پاى بندتر شده اند . اين رابطه علت و معلول و اينكه هرگز پديده اى بدون علت گام به صحنه هستى نخواهد گذاشت ، از نيرومندترين استدلالهاى عقلى و ضرورى ترين انديشه هاى بشر است و امرى است طبيعى و فطرى كه ذهن ما فعل و انفعالات خود را به طور اتوماتيك و خودكار انجام مى دهد .

حتى انسانهاى ما قبل تاريخ به سوى كشف علل پديده ها گرايش داشته اند و فلاسفه هم مفهوم زنده عليت را از نهاد و باطن خود انسانها اخذ

كرده و در قالب فلسفه ريخته اند ، ما كه در چهارديوار ماده محصوريم ، هرگز در زندگى به چيزى تصادفى برنمى خوريم و در سير تاريخى جهان نيز كسى به تصادفى كه از علتى ناشى نشده باشد ، برنخورده است ، تا لااقل ما دستاويزى براى تصادفى بودن كائنات داشته باشيم .

اين چه تصادفى است كه از طلوع هستى تاكنون اين چنين شگفت انگيز و دقيق و منظم ، بى نهايت فعل و انفعال را رهبررى و هدايت مى كند ؟ آيا چنين نظامى بازتاب چهره اتفاق و تصادف است ؟

* * *

در عرصه جهان هر پديده اى را كه فرض كنيد پيش از آنكه صورت هستى به خود بگيرد ، در ظلمت و تاريكى عدم فرو رفته است ، تنها وقتى مى تواند ظلمت نيستى را بشكافد و در چهره يك موجود به صحنه هستى گام بگذارد كه دست پرتوان « علت » از آستين به در آيد .

عليت و معلوليت رابطه است ميان دو موجود ، از آن جهت كه وجود يكى به ديگرى وابسته است ، ميان هر معلول با علتش به لحاظ وجود نوعى سنخيت و هماهنگى ميان آن دو ، نسبتى آنچنان وجود دارد ، كه ممكن نيست بتوان آنرا برهم زد و نسبت ديگرى را جايگزين آن نمود .

هرگاه ماهيت چيزى را در نظر بگيريد كه نسبت آن به وجود و عدم يكسان است و عقل براى آن هيچكدام از وجود و عدم را ضرورى نمى بيند ، نام آنرا در اصطلاح « ممكن » مى گذارند ، بدين معنى كه آن پديده از درون ذات خود تقاضاى هيچكدام از هستى و نيستى را ندارد .

همچنانكه اگر ذاتاً شىء خواهان نيستى خويش است ، در آنصورت وجودش « ممتنع » مى گردد .

اما اگر موجودى از درونش هستى بجوشد ، عقل نمى تواند آنرا وابسته به غير بداند ، چه آنكه وجودش « واجب » خواهد شد ، وجودى مستقل ، بى نياز و قائم به ذات خويش ، كه هستى او سرچشمه همه هستى ها است و وجودش محتاج و مشروط به هيچ شرطى نيست .

بايد اضافه كرد كه وجود مادى بهيچوجه نمى تواند صفت واجب را به خود بگيرد ، زيرا وجود شىء مركب « ماده » مشروط است به وجود اجزاء تركيب كننده آن و چنين چيزى هم براى پيدايش و هم براى بقاء نيازمند اجزاء خويش است .

ماده چهرهاى متنوع و جنبه هاى مختلف دارد و در كميت و كثرت غرق است ، و ابعاد گوناگون ماده در اين صفات و ويژگيها شكل مى گيرد ، در حالى كه واجب از اين خصايص رها و منزّه است .

* * *

تمام پديده هائى كه روزى نبوده اند و يافت شده اند ، مفاهيم مجرد از وجود و عدم داشته اندو آنگاه كه به سوى نقطه ى هستى شتافته اند به خاطر علتى بوده كه آنها را به سمت وجود رانده است ، پس اين جاذبه و وضع خارج است كه آنرا به يكى از طرف مى كشاند ، يعنى وجود « علت » عامل پيدايش است ، همچنانكه « عدم و نبود علت » عامل نيستى است .

البته پديده اى كه براثر وجودعلت به صحنه هستى آمد ، هيچگاه نياز ذاتى خود را از دست نمى دهد و همچنان به صورت موجودى نيازمند باقى خواهدماند و به همين جهت است كه نياز پديده به علت ، يك نياز جاودانى و پيوسته است ،كه لحظه اى ارتباط آن باعلت بريده نمى شود و هرآنگاه كه ارتباط قطع شود ،وجودآن پديده بلافاصله به نيستى مى گرايد ،همان طورى كه اگرآنى دستگاه مولدبرق از كاربيفتد ، تمام لامپ هاى روشن و نورانى متصل به آن در تاريكى فرو خواهد رفت و اين به خاطر اين است كه جهان علت و معلول و فقر و غنى در حال ارتباط دائمند و اگر رابطه اين دو بريده شود ، جز ظلمت و نيستى چيزى برجاى نخواهد ماند .

بنابراين تمام پديده ها از سوى غنّى بالذّاتى كه هستى از وجودش مى جوشد ، به آنها نيروئى نرساند ، در عرصه جهان تجلى نخواهند كرد و اگر هستى ذاتى آنه بود هيچگاه راه زوال و نيستى را نمى پوئيدند و چون نياز و احتياج ذاتى آنها است ، طبعاً در كليه حالات ، حتى پس از استقرار

وجودشان دراين نظام نيزهمچنانويژگى نيازمندى شان تداوم خواهدداشت ، و مستغنى ازعلت نخواهندبود ،محال است چيزىوجودمعلولى داشته باشد ، و بدون استناد به علت بتواند لحظه اى به هستى خود ادامه دهد .

اينجا است كه بر ما روشن مى شود كه كليه « ممكن »ها و پديده ها در وجود و بقاء خود و در تمام لحظات و زمانها از ذات هستى بخش و بى پايان « واجب » يعنى ذات بى همتاى آفريدگار نيرو و مدد مى گيرند .

قرآن كريم مى فرمايد :

« و او است كه با غناى ذاتى خود به ما سرمايه داده « هستى بخشيده » است »(1) .

« اى انسانها شما محتاج خداونديد تنها ذات بى همتاى او است كه بى نياز و ستوده است »(2) .

باز هم به نداى قرآن گوش فرا دهيم :

« مگر اينان گمان مى كنند كه بدون هيچ علتى آفريده شده اند ، يا مى پندارند كه خود آفريدگار خود هستند ؟ »(3) .

« يا اينكه آنان آسمان و زمين را آفريده اند ، بلكه آنان به گفته خود يقين ندارند »(4) .

« يا مگر غير از الله خداى ديگرى دارند ؟ ( نه چنين نيست ) خدا از شرك اينان منزه است »(5) .

« خجسته باد آنكه فرمانروائى به دست او است و او بر همه چيز تواناست »(6) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سوره نجم آيه 48 .

2 . سوره فاطر آيه 15 .

3 . سوره طور آيه 36 .

4 . سوره طور آيه 37 .

5 . سوره طور آيه 43 .

6 . سوره ملك آيه 1 .

بى نيازى مبدأ هستى از علت

پيروان مكتب مادى روى مسأله بى نيازى خدا از علت ، حساسيت خاصى از خود نشان مى دهند و مى گويند وقتى ما مى پذيريم كه آفريدگار ، منشاء و هستى بخش جهان است و همه پديده ها در هستى و استمرار بقاى خود ، از او مدد مى جويند ، كدام علت او را از داشتن خالق بى نياز ساخته و عامل پيدايش او چيست ؟

« برتراندراسل » نويسنده معروف ، در يكى از سخنرانيهاى خود در انجمن غير مذهبى ملى لندن گفت :

« روزى در سن هيجده سالگى موقعى كه شرح حال « استورات ميل » را كه به قلم خودش نوشته شده بود مى خواندم ، اين جمله جلب نظرم را كرد كه استوارت مى گويد : « پدرم به من آنوقت در برابر اين سؤال كه : چه كسى مرا به وجود آورده است ؟ پاسخى نداد .

زيرا بلافاصله اين پرسش را مطرح نموده بود كه : چه كسى خدا را به وجود آورده است ؟ » آنگاه راسل اضافه مى كند :

« همان طور كه هنوز هم فكر مى كنم آن جمله بسيار ساده ، سفسطه را در بيان اولين علت و دليل نشان داده است ، زيرا چنانچه هر چيزى بايد دليل و علتى داشته باشد ، پس وجود خداوند هم بايد علت و دليل داشته باشد و اگر چيزى بتواند بدون دليل و علت وجود داشته باشد ، آن چيز هم خدا مى تواند باشد ، هم جهان ، بنابراين بحث ياد شده فاقد اعتبار مى گردد »(1) .

متأسفانه حتى برخى ازفلاسفه خداشناس مغرب زمين نيز از حل اين اشكال درمانده اند « هربرت اسپنسر » فيلسوف انگليسى دراين زمينه چنين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . چرا مسيحى نيستم ص 19 .

مى گويد :

« مشكل اينجا است كه عقل بشر از يك طرف راى هر امرى علت مى جويد و از طرف ديگر از دور و تسلسل امتناع دارد ، علت بى علت را هم نه مى يابدو نه فهم مى كند ، چنانكه كشيش چون به كودك مى گويد : دنيا را خدا خلق كرده است ، كودك مى پرسد ، خدا را كه خلق كرده است ؟ »(1) .

وى در جاى ديگر مى نويسد :

« دهرى سعى دارد كه به جهانى قائم به ذات و بى علت و ازلى معتقد شود ، ولى ما نمى توانيم چيزى بى آغاز و بى علت را باور كنيم ، خداشناس فقط يك قدم به عقب برمى دارد و مى گويد :

« خداوند جهان را آفريده » ولى كودك سؤالى ديگر مى كند كه جواب ندارد و آن اين است كه : خدا را كه آفريده ؟ »(2) .

ما اين ايراد را عيناً به خود ماده گرايان برمى گردانيم و از آنان مى پرسيم اگر زنجير علت ها را دنبال كنيم ، سرانجام به علت نخستين مى رسيم ، ما نمى گوئيم خد ، همان ماده ، شما بگوئيد ماده اوليه را چه كسى آفريده است .

شما كه به قانون عليت معتقديد ، به ما پاسخ دهيد كه هر چيزى معلول ماده است ، پس ماده معلول چيست ؟

مى گوئيد سرچشمه حوادث به ماده ـ انرژى باز مى گردد ، مى پرسيم علت و سرچشمه ماده ـ انرژى كجا است ؟ با توجه به اين مطلب كه ( سلسله علت ها و معلولها نمى توانند تا بى نهايت پيش بروند ) جز اين پاسخى ندارند ، كه بگويند ، ماده يك موجود ازلى و ابدى است كه علت نمى خواهد و نمى توان براى آن ابتدائى فرض نمود ، ماده از قديم بوده و آغاز پايانى ندارد و هستيش منبعث است از طبيعت و ماهيت خودش .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . جلد سوم سير حكمت در اروپا ص 162 .

2 . تاريخ فلسفه ويل دورانت جلد (2) ص 497 .

پس آنها اصل ازليت و بى آغازى را پذيرفته و معتقدند كه تمام اشياء از ماده ازلى سرچشمه مى گيرد ، و هستى از طبيعت آن برمى خيزد ، بى آنكه خود به پديدآورنده اى نيازمند باشد .

« راسل » نيز در همين سخنرانى به اين موضوع تصريح مى كند و مى گويد : دليلى هم وجود ندارد كه نشان دهد دنيا ابتدائى داشته است ، تفكر در اين موضع كه اشياء بايد ابتدائى داشته باشند ، در واقع از فقر تصور ما ناشى مى شود »(1) .

همان طورى كه آقاى راسل ماده را ازلى مى داند ، خداپرستان نيز اين ازليت را براى خدا قائلند ، پس اعتقاد به يك وجود ازلى ، نقطه اشتراك بين فلاسفه مادى و الهى است و هر دو گروه به طور يكسان علت نخستين را قبول دارند ، اما اختلاف و نقطه تفاوت اينجا است ، كه خداپرستان علت نخستين را آگاه و خردمند و داراى قدرت تصميم و اراده مى دانند ( خد ) در حالى كه به نظر ماديه ، آن علت نخستين نه آگاهى و خرد و ادراك دارد و نه نيروى تصميم ، ( ماده ) بنابراين دست برداشتن از خد ، اشكال وجود ازلى را حل نمى كند .

گذشته از اين ، ماده محل حركت و تغيّر است ، حركتش درون ذاتى و ديناميكى است و شىء ازلى نمى تواند با حركت ذاتى دمساز باشد ، ماده و ثبوت ذاتى كه دو مقوله مغايرند ، در محل واحد اجتماعشان محال است ، آنچه در ذات خود ثابت الوجود است ، ممكن نيست هويّت و ذاتش محل قبول حركت و تحول واقع شود .

پيروان ماركسيسم كه اعتراف دارند ماده با نفى خود ( آنتى تز ) همراه است ، چگونه ازلى بودنش را توجيه مى كنند ؟ ازليت يعنى ثبوت ذاتى و امتناع فناپذيرى ، در حالى كه ماده در ذات خود ، مجمع قوا و استعدادها است و عين نسبيت و مردن و زنده شدن است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . چرا مسيحى نيستم ص 20 .

ازليت با نحوه وجود ماده و امورى كه از لوازم هويت آن است ، بهيچوجه سازش ندارد و اگر خداپرستان معتقد به اصل ثابت و مطلقند ، اين ادعا در مورد وجودى است كه مى تواند ثبات و اطلاق را بپذيرد و از ويژگيهاى ماده ، يكجابرى و بركنار باشد ، نه در ماده كه طبعش بقاء و ازليت و دوام را نمى پذيرد ، از نسبيت و حركت منفك و جدا نبوده ، و با فعليت تام و اطلاق مغايرت دارد .

خوب است در اينجا به گفتگوى امام صادق(ع) با يكى از ماده گرايان عصر خود توجه كنيم :

« مادى : موجودات از چه آفريده شده اند ؟

امام : از چيزى آفريده نشده اند « سابقه نيستى دارند » .

مادى : چگونه از نيستى و عدم هستى مى رويد ؟ !

امام : نگفتم موجودات جهان از عدم ساخته شده اند ، تا اشكال شما پيش آيد ، بلكه سخن من اين است كه موجودات سابقه نيستى دارند ، نبوده اند و بود شده اند ، ولى شما مى خواهى بگوئى جهان ازلى است ، اما اين پندار صحيح نيست ، زير :

اول : اگر مواد جهان ازلى باشد لازمه اش اين است كه وجود ازلى دستخوش تغيير و زوال باشد . « و اينهم محال است » .

ثاني : آن ماده ى ازلى يك جوهر بيش نيست و يك رنگ بيش ندارد ، پس اين رنگهاى گوناگون و جوهرهاى بسيارى كه در اين جهان است از كجا آمد ؟ !

ثاني : اگر عناصر ازلى جهان ذاتى بوده اند ، چگونه ممكن است به آغوش مرگ و زوال روند و اگر ذاتاً فاقد حيات بوده اند ، چگونه حيات از آنها جوشش كرد ؟

اگر بگوئى موجودات زنده از عناصر زنده و موجودات فاقد حيات ، از عناصر بيجان پديد آمده اند ، خواهيم گفت كه اصولاً ذاتى كه فاقد حيات است امكان ندارد ازلى باشد . « و هستى از درونش بجوشد » .

مادى : اگر واقعيت اين است كه شما فرموديد ، چرا گفته اند موجودات ازلى هستند ؟

امام : قائل شدن به ازليت اشياء گفتار كسانى است كه مدبر اشياء را انكار نمودند و رسولان خدا را تكذيب كردند و كتابهاى آنها را افسانه پيشينيان خواندند و براى خود آئينى موردپسند خويش ساختند . . . »(1) .

* * *

اينكه مى گوئيم هستى يك موجود ، بدون علت امكان پذير نيست ، يعنى هر موجود ناقصى كه از هر جهت سرنوشتش در دست علت خويش و پايداريش درهستى بسته بهوجوداست ،نه هرموجودىولوواقعيت خودرااز خويشتن دريافت كند و نشانى از نقص و محدوديت برچهره نداشته باشد .

علت نخستين از آن جهت علت نخستين است ، كه هستى نامحدود و كامل دارد ، مقهور هيچ عاملى نيست ، بلكه وجودى است غير مشروط و بى نياز از هرگونه وابستگى و هرگز آثارى از تغيير و تحول دربرندارد .

معنى علت نخستين و بى نياز بودن خداوند از عليت اين نيست كه با ساير موجودات از لحاظ نياز داشتن به علت مساوى است ، و استثنائاً از قانون عليت خارج شده و موجب تخصيص در اين قانون گرديده است ، زيرا او معلول نيست تا نياز به علت داشته باشد ، پديده نيست تا احتياج به پديدآورنده داشته باشد ، بلكه تمام چهره ها و پديده هاى هستى از همان موجد ازلى منشاء مى گيرد ، بنابراين منحصراً قانون عليت در محيط موجودات مسبوق به نيستى نافذ است .

همچنين معنى علت نخستين اين نيست كه او خودش پايه گذار خويش استو خودش علت خودش مى باشد ،بنابراين سبب نيازمندى معلول به علت درنوع هستىو نحوهوجودآن است ،كه موجودنه ازجهت موجودبودن بلكه از آن جهت نيازمند به علت است كه نوعوجودش ارتباطىو تلقى است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بحار ج 10 ص 166 .

و گرنه موجودى كه حقيقتش غير مشروط و نمايشگر عدم وابستگى و ارتباط باشد ، از دايره شمول قانون عليت بركنار خواهد بود .

پس اگر موجودى به حكم كمال ذاتى و بى نيازى ذاتى محتاج به علت نباشد ديگر هيچ علتى او را در مرتبه اى كه هست قرار نداده و هيچ علتى نمى تواند در او دخالت كند .

وقتى سلسله علتها نمى توانند پيش بروند ،و فرض كرديم علت نخستين، اساساًدرمعناى علت نخستين عدموابستگى نهفته است و در اينجا جاى اين سؤال نيست كه او از كجا آمده ؟ چون ديگرعلت نخستين نيست ، تمامى پرسش ها از كيفيت پيدايش پديده اى از وابستگى او برمى خيزد .

علت نخستين ، موجوديتش عين ذاتش است و هم علت نخستين بودنش عين ذاتش مى باشد و اين دو خصوصيت بى نياز از علت است ، برخلاف چيزهائى كه هستى رابه صورت عاريت دارند، زيرا تحويل و تحول و خروج از عدم و ورود به صحنه هستى است كه به علت نيازمند است .

چگونه مى توان تصوركردكه اعتقادبهوجود خدا، تن دردادن به تناقض است ، ولى عقيده به بى علت بودن معلولى چون ماده ، تناقض نيست .؟

ما در دنيائى زندگى مى كنيم كه همه چيز آن در معرض نابودى و تغيير و تحول است ، در چهره همه اجزايش نشانه فنا و مقهوريت و عاريتى بودن آشكار است ، نياز و اتكاء تا عمق جان ما انسانها و موجودات زمين و آسمان ريشه كرده و سراپاى هستى مان را فراگرفته است ، زيرا وجودما ازلى نبوده و از درون ذات ما سرچشمه نگرفته است ، قبلاً نبوده و بعد لباس هستى بر ما پوشيده شده و به وجود آمده ايم و بى ترديد چنين موجوداتى براى پيدايش بايد دست تعلق به دامن هستى بخش بزنند .

ولى آنكه ازلى و هميشگى است و وجودش از درون ذاتش مى جوشد ، نه از بيرون ذاتش و تاريخ پيدايشى براى او نيست ، بديهى است كه به علت نيازمند نخواهد بود .

در فلسفه معنى علت اين است كه معلول را از عدم به وجود آورد و لباس هستى به آن بپوشاند و براى علل مادى چنين خلاقيتى امكان پذير نيست و ماده نقشى جز اين ندارد كه با از داست دادن صورتى ، آماده پذيرش صورت نوى مى شود .

درست است كه هر موجود مادى هر لحظه در اثر تحول درونى ، هويت نوينى مى يابد ، كه با هويت پيشين آن متفاوت است ، ولى حركت نهادى جهان و حدوث و زوال مستمر آن ، نياز جاودانه اش را به دستى حركت آفرين ، نمودار مى سازد ، دستى كه كاروان شتابنده كائنات را هم از ريشه مى روياند و هم به پيش مى راند .

درس هفتم

پى گيرى تسلسل علل

اگر ماترياليست ها در انكار حقيقت اصرار و پافشارى كنند و دست به مغالطه ديگرى بزنند و بگويند ما سلسله علل را متوقف نمى كنيم و تا بى نهايت ادامه مى دهيم و از اصل نامتناهى بودن پيوستگى رابطه على ، دفاع مى كنيم در پاسخ بايد گفت تجزيه و تحليل جهان آفرينش از اين راه ، همان تسلسل علت و معلول و پيشروى بى نهايت سلسله علل پياپى است ، كه هر يك به حكم معلول بودن ذاتاً فاقد وجود بوده و بدون علت مافوق هيچكدام از خود هستى ندارند .

پس هر يك از اجزاء اين رشته كه بر سراسر آن احتياج حكمفرما است ، چگونه سر از عدم بيرون آوردند ، وجود آنها كه مظهر تجليات نارسائى و ناتوانى و حدوث است ، از كجا سرچشمه گرفت ؟ و چگونه از اجتماع بى نهايت نيستى بزرگترين هستى ها به وجود آمد ؟ مگر از اجتماع عوامل بى شمار مرگ ، زندگى مى جوشد ؟ !

در صورتى كه اين سلسله نامتناهى هر چه پيش رود به حكم معلول

بودن ، داراى صفات نياز وابستگى و حدوث است و رشته اى كه از طبيعت آنها استقلال و بى نيازى نمى جوشد ، تا به غنى بالذّات و بى نياز مطلق نرسد و به وجودى منتهى نگردد ، كه داراى ويژگيهاى الوهيت است ، يعنى علت است و معلول نيست ، لباس هستى نخواهد پوشيد ، و بدون وجود چنان هستى غير مشروطى كه به منزله اصل تمام علت ها و اساس همه هستيها است ، نظام موجودات قابل توجيه نيست .

فرض كنيد در جبهه جنگ ، يك ستون سرباز قصد جمله به دشمن را دارد ، اما هيچيك از سربازان حاضر نيست نبرد را آغاز كند و خود را به قلب سپاه دشمن بزند و به هر كدام فرمان مى دهند ، مى گويد تا فلان سرباز جنگ را آغاز نكند ، من حمله نخواهم كرد ، سرباز دوم و سوم و چهارم تا آخرين نفر نيز همين سخن را تكرار مى كنند ، در اين جمع يكنفر حاضر نيست بدون قيد وشرط حمله را شروع كند .

آيا در چنين موقعيتى حمله صورت خواهد گرفت ؟ البته نه ، زيرا حمله هر كدام مشروطه به حمله ديگرى است و پيدا است كه يك سلسله حملات مشروط ، بدون شرط تحقيق پيدا نمى كند و در نتيجه هيچ اقدامى صورت نخواهد گرفت .

اگر سلسله علت و معلول را تا بى نهايت ادامه دهيم ، چون وجود هر كدام مشروط به وجود ديگرى است و آن نيز به نوبه خود به ديگرى وابسته و مشروط است ، در حقيقت از اعماق وجود هر يك اين ندا بلند است كه تا آن ديگر پا به عرصه وجود نگذارد ، من لباس هستى نخواهم پوشيد ، پس همه آنها يكجا شروط هائى هستند كه شرطشان تحقق نيافته ، بنابراين هيچكدام از نعمت وجود برخوردار نخواهند شد .

وقتى مى بينيم سراسر جهان ، از موجودات موج مى زند ، حتماً در عالم هستى علت غير معلولى يا شروط غير مشروطى هست كه اين چنين سطح جهان پوشيده از پديده ها است .

آن علت نخستين غنى بالذاتى است كه بى نياز به تمامى چهره هاى

گوناگون وجود و توانا بر شگفت ترين پديده ها و نمودهاى ابتكارى است ، خلاقى است كه طرح آنها را ترسيم و به مورد اجرا گذارده و تمامى آفرينش را در مكانيسم زمانى انجام مى دهد ، و همواره جوهر هستى و حيات را در عالم مى افشاند و دستگاه عظيم خلقت را با اين چشم انداز زيبا در مسير تحقق هدفهاى نظام جهانى وامى دارد .

پيروان مكتب ماترياليسم تلاش مى كنند ، با « قديم » كردن عالم ، اجتياج جهان به آفريدگار را چاره جوئى نمايند و با اين فرض ، بدان استقلال در هستى بخشند ، در حالى كه از پويش چنين روشى نتيجه رضايت بخشى به دست نمى آورند .

اينان تصور مى كنند تنها در لحظه آغاز آفرينش ، جهان به خالق نياز دارد و هيمن كه اين نياز برآورده شد ، ديگر خدا و جهان مستقل از يكديگرند و پيوندى با هم ندارند ، و در پى اين باور ، نياز به لحظه نخست را از جهان بريده و با رد شروع آفرينش ، چنين پنداشته اند كه مسأله آفرينش و خدا را حل كرده و ديگر جهان بى نياز از آفريدگار شده است .

اين سخن از اينجا ناشى شده كه تصور كرده اند نياز جهان ، يك نياز موقتى و گذرا است ، در صورتى كه اين نياز ذاتى است ، زيرا جهان يك حركت بيش نيست و آنهم يك واحد حركت نيازمند .

هر لحظه آغاز آفرينش است و ذره ذره جهان هر آن در حدوث مى باشد و وقتى اجزاء هر لحظه در حدوث و آغازند ، مجموع نيز حادث است و هويتى مستقل از هويت اجزاء ندارد .

پس همان نيازى كه جهان در لحظه شروع آفرينش به آفريننده داشت ، هم اكنون نيز دارد و با فرض قديم بودن جهان ، استقلال در هستى نخواهد داشت .