مبانى اعتقادات در اسلام جلد ۱

سيد مجتبى موسوى لارى

- ۵ -


پاسخ علم به ازليت جهان

چنانكه انسان بر اثر گذشت زمان ، به تدريج نيروهاى خود را از دست مى دهد و روزى چراغ عمرش به خاموشى مى گرايد ، نظام عالم نيز پيوسته به سوى تجزيه و انحلال و از هم گسيختگى ره مى نوردد .

به اين دليل كه انرژيهاى موجود در جهان ، تدريجاً به سوى يكنواختى به پيش مى روند و اتمها به انرژى و انرژى فعال به يك حالت غير فعال و سكون تبديل مى گردد و هنگامى كه به طور يكسان و مساوى تقسيم شدند ، جز سكوت و خاموشى مطلق نخواهد ماند و لذا ماده را نمى توان به عنوان ذات يا جوهر ازلى هستى تلقى كرد ، بلكه بايد ضرورتاً مخلوق بودن جهان را پذيرفت .

اصل دوم « ترموديناميك » كه از آن به آنتروپى « فرسايش و كهنگى » تعبير مى شود ، به ما مى آموزد كه هر چند نتوانيم تاريخ پيدايش جهان را تعيين كنيم ، ولى مسلماً جهان آغازى داشته است ، زيرا حرارت در جهان به تدريج در حال كاهش و سقوط و خاموشى است ، مانند قطعه آهن گداخته اى كه گرماى خود را در هواى آزاد تدريجاً به خارج مى پاشد و زمانى مى رسد كه حرارت آهن ، با حرارت اجسام و هواى پيرامونش يكسان خواهد شد .

اگر براى جهان نقطه شروع و بدايتى نبود ، بى نهايت سال پيش ، تمام اتم هاى موجود تجزيه و به انرژى تبديل گشته و در گذشته بسيار طولانى حرارت جهان پايان يافته بود ، زيرا ماده در طول تحولات مستمر و زنجيره اى خود ، به انرژيهاى ناپيدا و تلف شده ، متلاشى مى گردد ، كه ديگر امكان ندارد تمامى انرژى تلف شده مجدداً به ماده و توده جرمى كه هماهنگ و متناسب عالم هستى باشد مبدل شود .

طبق اصل ياد شده ، با تمام شدن نيروى قابل استفاده ، ديگر فعل و انفعال شيميائى انجام نخواهد يافت و با توجه به اينكه فعل و انفعال شيميائى ادامه دارد و حيات در روى كره زمين امكان پذير است و نيز تجزيه پذيرى جسم عظيمى چون خورشيد كه در هر شبانه روز به سيصد هزار ميليون تن مى رسد ، مسأله حادث بودن جهان روشن مى گردد .

مرگ سيارات و ستارگان و نابودى كواكب و خورشيده ، همه دليل بر زير و رو شدن و مرگ و مير نظام موجود است و نشان مى دهد كه عالم به سوى نيستى و فرجام و پايانى محتوم ره مى سپرد .

و بدين ترتيب مى بينيم كه علوم طبعى ، ماده را از سنگر قدمت خارج ساخته اند و علم نه تنها حدوث عالم را به اثبات رسانده ، بلكه گواهى مى دهد كه جهان در لحظه معينى پديد آمده است .

پس جهان در آغاز ولادت به يك قدرت ماوراء طبيعى نيازمند بوده است ، چه در آغاز كه همه چيز يك نواخت و بى تفاوت بوده ، بايد جرقه نخستين و جرقه جنبش و حيات ، از خارج اين جهان طبيعت ، بر آن وارد آيد وگرنه يك محيط فاقد هر گونه انرژى فعال كه در آن حالت يكنواختى و سكوت محض حكمفرما است ، چگونه مى تواند منشاء حركت و جنبش شود ؟ !

ميكانيك به ما مى گويد : جسم ساكن هميشه ساكن است و هر جسم ساكن اگر بخواهد حركت كند ، بايد تحت تأثير نيروى خارج از جسم قرار گيرد ، اين قانون اصلى معتبر در جهان مادى ما است و لذا نمى توانيم به احتمال ، يا تصادف معتقد شويم ، چون هيچ جسم ساكنى تابحال بدون تأثير نيروى خارجى به حركت نيامده است ، پس بر اساس همين اصل مكانيك بايد نيروئى وجود داشته باشد ، غير از جهان ماده كه ماده را پديد آورد و به او نيرو و حركت ببخشد و آنگاه شكل بگيرد و تنوع يابد و داراى چهره هاى متفاوت شود .

يكى ازشخصيت هاى بارز علمى « فرانك آلن » در مورد خدا و جهان

استدلال جالب و شيرينى دارد و چنين مى گويد :

« بسيارى كوشيده اند اين مطلب را آشكار سازند كه جهان مادى نيازمند آفريننده اى نيست ، ولى آنچه در آن شك نيست ، اين است كه جهانوجود دارد،درباره اصل و منشاءآن چهارراه حل رامى توان پيش كشيد :

اول اينكه عليرغم آنچه هم اكنون گفتيم ، جهان را خواب و خيالى بيش ندانيم ، دوم اينكه خود به خود از عدم برخاسته است . سوم اينكه جهان آغازى نداشته و ازازل بوده است. چهارم اينكه جهان آفريده شده است .

فرض اول مستلزم قبول اين مطلب است ، كه اصلاً مسأله اى براى حل كردن ، وجود ندارد ، جز مسأله متافيزيكى ضمير و خودآگاهى آدمى كه آن خود نيز در اين حالت ، وهمى و خواب و خيالى بيش نخواهد بود .

بنابراين ممكن است كسى بگويد كه قطارهاى راه آهن خيالى ، ظاهراً پر از مسافران وهمى ، بر فراز پل هاى غير مادى ساخته شده از مفاهيم ذهنى ، از روى رودخانه هاى بىواقعيت عبور مى كنند . !

فرض دوم يعنى اين كه جهان مادى و انرژى به خودى خود از عدم برخاسته نيز مانند فرض اول به اندازه اى بى معنى و محال است كه بهيچ وجه قابل ملاحظه و اعتنا نيست .

فرض سوم يعنى اين كه جهان از ازل وجود داشته ، با تصور آفرينش يك جزء مشترك دارد و آن اين كه ماده بى جان و انرژى آميخته به آن ، يا شخص خالق هر دو هميشه وجود داشته است ، در هيچ يك از اين دو تصور اشكالى كه بيش از تصور ديگر باشد ، ديده نمى شود ، ولى قانون « ترموديناميك » ثابت كرده است كه جهان پيوسته رو به وضعى روان است كه در آن ، تمام اجسام به درجه حرارت پست مشابهى مى رسند و ديگر انرژى قابل مصرف وجود نخواهد داشت ، در آن حالت ديگر زندگى غير ممكن خواهد بود .

اگر جهان آغازى نداشت و از ازل موجود بود ، بايد پيش از اين چنين حالت مرگوركود، حادث شده باشد ،خورشيددرخشانو سوزان ، ستارگان و زمين آكنده از زندگى ، گواه صادق است براين كه آغاز جهان در « زمان »

اتفاق افتاده است و لحظه خاصى از زمان آغاز پيدايش آن بوده و بنابراين نمى تواند جز « آفريده » باشد ، يك علت بزرگ نخستين بيا يك خالق ابدى بر همه چيز دانا و توانائى ، ناچار بايد باشد كه جهان را پديد آورده باشد »(1) .

* * *

اگر انسان اندكى به عمق انديشه فرو رود و با وسعت نظرى بيشتر بر واقعيات بنگرد ، درخواهد يافت كه در برابر ابعاد وسيع جغرافياى هستى ، و ارزيابى آن ، نبايد توانائى خود را به حساب آورد ، معلوماتى كه بشر با جود تقلاهاى خستگى ناپذير ، از دستگاه آفرينش به دست آورده ، در حد صفر است ، گرچه علوم گامهاى بلندى به جلو برداشته ، ولى براى آنچه كه هر كس نمى داند نسبت به آنچه كه آموخته نمى توان مقدار و عدد و نسبتى يافت .

در مورد مسائل مربوط به گذشته كه در تاريكى محض قرار دارد ، چه كسى مى داند شايد هزارها بلكه ميليون ها نوع بشر يا برتر از آن تاكنون به جهان آمده اند و رفته اند و شايد در آينده هم چنين باشد .

آنچه كه علم زدگان دوره معاصر نام آنرا علم و دانش مى گذارند و آنرا به منزله تمام واقعيت ها مى پندارند ، مجموعه اى از قوانينى است كه به ناحيه اى از نواحى جهان تعلق دارد و حاصل اينهمه تلاش و تجربه اندوزى دانستنيهائى است مربوط به يك نقطه روشن كوچك ، كه شبيه است به روشنى يك شمع كم نور ، در شبى تاريك ، آنهم در قلب بيابانى وسيع و پر دامنه ، كه كرانه آن ناپيدا است .

اگر ميليونها سال به عقب برگرديم ، گرد و غبار ابهام ، فضاى آن مسير را مى پوشاند ، كه تأكيدى است بر ناآگاهى و ضعف بشرى در قبال عظمت دستگاه طبيعت .

شايد اين مدت نسبت به عمر جهان هستى بيش از لحظه اى نباشد ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 .

با اين حال وارد محيط عدم انسانيت مى شويم كه در آن درياى تاريك عدم از انسان خبرى نبوده است .

به هر حال نه خبر درستى از آغاز مسير خود داشته ايم و نه از آينده چيزى مى دانيم .

از سوى ديگر باور نمى توان كرد كه شرايط حيات و زندگى منحصراً در اين كره خاكى كوچك باشد ، در حالى كه امروز بسيارى از دانشمندان دايره حيات و زندگى را بسيار وسيع و گسترده مى دانند ، ميليونها از كرات بى شمارى كه در قلمرو ديد ما قرار دارند و انسان با چشم مسلح آنها را مشاهده مى كند ، در مقياس عظيم جهان هستى ، مى توان تنها به اندازه ديد مورچه ناچيزى تشبيه كرد .

« كاميل فلاماريون » دانشمند معروف در كتاب هيئت خود ، در دنباله يك مسافرت خيالى و فرضى ، به سوى عالم بى پايان چنين مى گويد :

« باز هم هزار سال ، يازده هزار سال و باز صد هزار سال ، به همين سرعت و بدون كند كردن وسيله و بدون سرگيجه ، هميشه به خط مستقيم راست ، با سرعت سيصدهزار كيلومتر در ثانيه پيش مى رويم ، فكر كنيم به همين سرعت ، مدت يك ميليون سال را طى طريق كرده ايم ، آيا به سرحدات دنياى مرئى رسيده ايم ؟

خير ، فضاهاى تاريك عظيم ديگرى هست ، كه بايد عبور كرد ، اما در آنجا هم ستارگان جديدى در انتهاى آسمان روشن مى شوند ، به طرف آنها مى رويم ، آيا به آنها مى رسيم ؟

باز هم چند صد ميليون سال ، باز اكتشافات تازه ، شكوه و عظمت جديد ، عالم تازه و دنياهاى تازه ، زمين هاى تازه ، موجودات و چيزهاى تازه ، خوب آخر كجا است ؟ هرگز افق بسته نمى شود ، هرگز آسمانى نيست كه جلو ما را بگيرد ، هميشه فض ، هميشه خل ، كجا هستيم ؟ چه راهى را طى كرده ايم ؟ هنوز در ميان همان نقطه هستيم ، همه جا مركز است ، هيچ جا محيط دايره نيست .

بلى اين است عالم لايتناهى كه جلو ما باز شده ، ولى مطالعه آن هنوز شروع نگرديده است ، هيچ نديده ايم ، از ترس عقب مى رويم و از اين مسافرت بى نتيجه خسته شده مى افتيم ، كجا بيفتيم ؟ مى توانيم مدت يك ابديت ، در گرداب هاى بى پايان بيفتيم ، بدون اينكه به قعر آن برسيم ، همان طور كه به قله آن نرسيديم ، شمال جنوب مى شود ، آسمان كدام است ؟ نه مشرق است نه مغرب ، نه بالا نه پائين ، نه چپ نه راست ، از هر طرف كه به عالم بنگريم از هر جهت لايتناهى است ، در اين بى نهايت مجموع ، دنياى ما مثل يك جزيره در يك مجمع الجزاير بزرگ در اقيانوس بى پايان است و عمر سراسر بشريت با تمام غرورى كه از تاريخ سياسى و دينى خود دارد و حتى عمر زمين ما با تمام عظمتش مطابق رؤياى يك لحظه زودگذر است » .

اگر بخواهند كليه دانش ها و آثار تحقيقى بشر را كه ميليونها دانشمند ، در ميليونها كتاب نوشته اند ، دوباره بنويسند ، كمتر از ظرفيت يك نفت كش كوچك ، جوهر يا مركب كافى است ، در صورتى كه براى تهيه و تنظيم صورت همه موجودات جهان در زمين و آسمان ه ، در گذشته هاى ناپيدا و آينده بى انتها و بالاخره نوشتن همه اسرار هستى ، ممكن است تمام درياهاى دنيا كفايت نكند(1) .

به گفته « پروفسور روايه » :

« براى آنكه شما تصور كاملى از اين جهان داشته باشيد ، كافى است بدانيد كه تعداد كهكشانه ، در پهنه بيكران آفرينش ، از مجموع شنهاى ساحلى همه سواحل روى زمين بيشتر است »(2) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اثبات وجود خدا ص 17 .

1 ـ اينهم بيان قرآن مجيد است كه مى گويد : « اگر تمامى درختان زمين تبديل به قلم مى شد ، و يك دريا به پشتوانه هفت درياى ديگر مركب مى گشت ، باز نگارش كلمات خداناتمام مى ماند،كه خدامحققاًصاحب اقتدارو حكمت است».

سوره كهف آيه 108

2 . دو هزار دانشمند در جستجوى خاندان بزرگ ص 13 .

با اين طرز تفكر در باره دانستنيهاى خود و آنچه كه نمى دانيم و از آنها آگاه نيستيم ، به ما آمادگى و امكان مى دهد ، كه در پيله زندگى محدود خود زندانى نشويم ، از كوچك بودن خود آگاه شويم و خضوع كنيم و هر قدر بتوانيم از اين زندگى قدم بيرون نهيم و با دقت و عمق بيشترى به مطالعه پردازيم .

درس هشتم

فريبكارى با كالاى علم

ماده گرايان مدعيند پايه گزارى مكتب ماترياليسم در قرن هيجدهم و نوزدهم ، با پيشرفت هاى علمى رابطه مستقيم دارد و روش ديالكتيك ميوه اى است كه از درخت پربار علوم چيده شده است .

آنها غير از فلسفه مادى ، هر فلسفه اى را پندارگرا وايده آليست ، و مخالف طرز تفكر علمى قلمداد مى كنند و موضع مكتبى خود را موضعى علمى و مترقى و پيشرو ، از ديدگاه آنها واقع گرايى يعنى روگردانى از حقايق متافيزيكى و كسى كه جهان بينى خود را بر اساس منطق حسى و تجربى بنا نهد و نظام فلسفه مادى را برگزيند . ولى اين ادعا پندارى تعصب آلود و مبتنى بر نظريه هاى بى دليل و اثبات نشده است و اصطلاحاتى از اين قبيل ، محصول مستقيم نظام فكرى است كه در آن ماده گرائى محور و مركز انديشه قرار مى گيرد و هر چيز با ارجاع به آن تشخّص و هويت مى يابد .

بى شك اعتقاد به وجود معبود ، يكى ازمنابع عظيم فرهنگ و معارف بشرى است و طرح خداشناسى به عنوان يك جهان بينى راستين ، تحولى

عميق در پايه هاى اجتماعى و تغييرى اساسى در انديشه انسانها در طول دوران مختلف بوجود آورده است و هم اكنون كه عصر علم و تكنولوژى است و بشر راه فضا را گشوده ، قشر وسيعى از انديشمندان در نظام فكرى و عقيدتى خود ، بينش مذهبى دارند ، كه پس از قلب و ضمير از رهگذر استدلال و منطق ، به وجود آفريدگار و مبدء هستى ها ره يافته اند .

* * *

اگر توجيه ماترياليست ها درست و واقع بينانه بود ، نه ناشى از فقر شناخت تاريخ انديشه مادى ، بايد بين علم و تمايل به ماديگرى رابطه خاص برقرار باشد و تنها عقايد ماترياليستى بتواند در محيط علمى آنها اظهار وجود كند .

آيا هر فيلسوف و دانشمندى درهرعصرى ، جهان بينى الحادى داشته و داخل در گروهو جرگه ماترياليستهابوده است؟اگرمحققانه در آثار و احوال متفكرين نظرشود ، آشكارخواهدشدكه نه تنهااردوگاه مذهب ازانديشمندان واقعى تهى نيست ، بلكه بسيارى از متفكرين و چهره هاى بزرگ علمى و پايه گزاران علوم و دانش معاصر ، پرچمدار مكتب توحيدند .

بعلاوه عقايد الحادى و ماده گرائى به دوره تكامل و پيشرفت علوم محدود نمى شود ، بلكه از دوران باستان و در طول تاريخ ، اين گروه در برابر صف متحد اهل ايمان چهره نشان داده اند .

امروز كالاى علم بيش از هر جاى ديگر در ماركسيسم علوم زده وسيله اغفال شده است ، آنها كه مى بايد به كمك نور دانش ره يابى نمايند و دور از گرد وغبار تعصب و پيش داوريهاى شتاب انگيز،با درك عميق ومنطقى در جهت بررسىو پژوهش،مسائل راارزيابى نموده ، تابه فهم حقايق نائل آيند ، درگير با جمود و تقليدعقيدتى هستندو مغرورانه تمام ارزشهاى برتراز عقل و انديشه را انكار نموده و بر اين نفى جاهلانه بر خويشتن مى بالند .

اينكه مى گويند علم كه آمده مسأله خدا منسوخ شد ، اين سخن به حماسه نزديكتراست تا به روش منطق، زيرااثبات اين نظركه هيچ موجود و عامل غير مادى وجود ندارد ، با هزاران تجربه علمى كفايت نمى كند .

ماترياليزم اعتقادى متافيزيكى است ، كه به طريق فلسفى بايد آنرا نفى و اثبات نمود به همين سبب با قبول ماترياليزم هيچگاه نمى توان متافيزيك را نفى كرد ، لذا در تحليل تنهائى چنين برداشتى از مكتب مادى كاملاً بى معنى است و بر هيچ پايه علمى تكيه ندارد و اين باور داشت پندارآلود نسخ و تحريف حقايق و برچسب علم بر پيشانى چنين مكتبى خيانت به جهان دانش است .

درست است كه بشر تا ديروز به علل و عوامل طبيعى حوادث آشنا نبود و از اسرار حوادثى كه پيرامونش مى گذشت آگاهى نداشت ، ولى ايمان او از جهل سرچشمه نمى گرفت ، زيرا بنابراين مى بايست بنيان خداشناسى با كشف بسيارى از حقايق جهان فرو ريزد ، در صورتى كه در اين عصر ما شاهد اين حقيقتيم كه با كشف انبوهى از اسرار هستى ، عقيده به معبود تجلى بيشترى يافته است .

گرچه علم هميشه فضاى محدودى را روشن مى كند ، جهانشناسى علمى ، جزءشناسى است ، نه كل شناسى ، علم از ارائه چهره و صورت كل جهان ناتوان است ، در عين حال چون شناخت علمى دقيق و مشخص و توانائى بخش است ، لذا مسأله خداشناسى با توسعه دانش ، چهره علمى تر به خود گرفته و منطقى نويافته است ، زيرا آگاهى انسان از راه شناخت سبب ها و علت ها و معلولها صورت مى گيرد ، كه نتيجه ايمان به علل و عوامل و رويداده ، اين است كه او نقش اصلى ترين عاملى كه در كنار اين علت ها دست اندركار است ، ناديده نگيرد .

* * *

تا ديروز انسان از وجودخودش تنهاپيكرمتناسب و موزون را مشاهده مى كرد ، ام از اسرار پيچيده اى كه در آفرينش او به كار رفته است ناآگاه بود ، اما امروز اطلاعات حيرت انگيز و گسترده اى از درون اندام كوچك خود كشف كرده و پى برده است كه در ساختمان بدن كوچك ده ميليون ميليارد سلول به كاررفته ، به طورى كه درك عظمت آفريننده چنين مصنوعى بااين همه

ابزار و مصالح را با گذشته نمى توان مقايسه كرد .

آيا منطقى است كه بگوئيم اعتقاد به خداوند مخصوص كسى است كه از كيفيت آفرينش انسان آگاه نيست ، ولى دانشمندى كه از علل و عوامل طبيعى خلقت و سير تكاملى و رشد و انسان با خبر است و مى داند كه قانون و محاسبه دقيق و تمام مراحل وجودى ، بر انسان حاكم است ، بايد معتقد شود كه منشاء قوانين بهت انگيز و حيرت زاى طبيعت ، ماده فاقد ادراك و شعور است ؟

آيا اين كشف ها و آگاهيها او را به اين مرحله از تفكر رسانده كه مى تواند خالق خود و همه موجودات را به ماده بى دانش و ادراك نسبت دهد ؟

در فرهنگ مادى كه با يك چشم بسته به جهان مى نگرد ، جاى پاسخ سؤالات فراوانى در اينجا خالى مانده است .

علم براى مسائلى از قبيل اينكه آيا جهان تقسيم به دو بخش مادى و معنوى مى شود و يا آيا جهان هدفدار است يا نه ؟ پاسخى ندارد بدهد ، زيرا اينگونه مسائل ماهيت علمى ندارد ، بعلاوه شناخت علمى ما را تا اندازه اى به آنچه كه هست آگاه مى سازد ، ولى در جهت دادن به م ، در زندگى ناتوان است و قادر نيست راه و روشى كه بايد در زندگى انتخاب كنيم ، به ما الهام ببخشد .

پس جهان بينى علمى نمى تواند تكيه گاه يك ايدئولوژى انسانى قرار گيرد ، زيرا شناخت علمى بيشتر ارزش علمى دارد و انسان را بر تسلط بر طبيعت توانا مى سازد ، در حالى كه ارزش واقع بينانه و نظرى است نه صرفاً علمى كه مى تواند تكيه گاه ايمان قرار گيرد .

از سوى ديگر علم مبتنى برآزمونها و بررسى ها است و قوانين متكى بر آزمونوضع متزلزلو ناپايدارى دارند ،و دائماًدرمعرض تغييرند،در حالى كه ايمان تكيه گاهى طلب مى كند كه رنگ جاودانگى داشته و از ناپايدارى بركنار باشد و بتواند به مسائل خاص جهان شناسى كه مربوط به ماهيت و

شكل كل جهان مى گردد و شناسائى قابل اعتماد و جاودانه بدهد ، پاسخ گويد و نياز انسان را به تحليل و تفسير عمومى هستى برآورد .

* * *

انسان متكامل تعادل روحى و فكرى مى خواهد و بدون هدف به بيراهه و نابودى مى رود ، اگر از راه مذهب ، هدف را نيافت ، به دنبال هدف خود ساخته مى رود ، كه اين نوعى عصيان بر ضد خواست طبيعت است ، نه در جهت خلاقيت رشد فكرى .

انگيزه هاى انكار و ناباورى

در كتب تاريخ اديان كوشش مى شود عواملى كه بشر را به سوى مذهب كشانده است ، شناسائى كنند ، ولى اين كوششى است نافرجام و نمى توان از اين طريق به واقعيت راه يافت ، زيرا با توجه به فطرت توحيدى ، يعنى همان خصلت وجودى نوع انسان ، كه با تضادهاى درونى و استعداد و انديشه و اراده در بين موجودات ديگر جهان موضع خاص يافته است ، بايد پى گيرى كرد و اين راز را گشود كه چه عواملى سبب شد كه انسان فطرت خود را زيرپا نهاد و از مذهب گسست .

علايق دينى امرى طبيعى است و ماديگرى يك جريان مخالف فطرت ، هر چند بشر به حكم ويژگى نهاد خود ، اگر خداى اصيل را نيافت براى خويشتن خدائى مى تراشد ، و لو طبيعت بى خرد يا جبر تاريخ باشد ، و بر اين اساس اين خداى دروغين در شمول فرمان و نفوذ حكم و نشان دادن راه راست و قضاوت صحيح ، جاى خداى حقيقى را مى گيرد و راه خود را صرفنظر از خواست اين و آن به جلو مى گشايد .

و اين است خدافروشى و تن دادن به بت پرستى نوين ، كه انسانى

با قساوت تمام خدا را در پاى تاريخ قربانى كند و گوهر را باخزف مبادله نمايد .

دريغا كه گروهى حقارت زدگان بى خبر اين چنين به درگاه بت خود ساخته با برچسب ويژگيهاى خدائى سر تعظيم خم مى كنند ، ولى رو از آفريدگار بى همتا برمى تابند و ننگ آلودگى به چنين عبوديتى را به جان خريدارند .

وقتى به بررسى دقيق مسأله مى پردازيم ، خواهيم ديد كه ظهور ماترياليسم در اروپا به صورت يك مكتب و قطع پيوند انسانها از حقيقت متعالى و اسارت در زنجير ماده و برگزيدن علم به جاى مذهب ، معلول يك سلسله عوامل تاريخى و اجتماعى و پى آمد ريشه دار آن عوامل است ، كه در جهان غرب پا به مرحله تكوين نهاد .

* * *

يكى از عواملى كه واكنش وسيعى را در اروپا به وجود آورد و موجب اعلام آزاد انديشى و تبليغ بر ضد مذهب گرديد ، فشارهاى شكننده مقامات مسيحيت ، در آغاز دوره رنسانس نسبت به دانشمندانى بود كه عقايد علمى نوينى را ابراز مى داشتند .

كليسا علاوه بر عقايد خاص دينى به يك رشته اصول علمى مربوط به جهان و انسان ، موروث از فلاسفه پيشين كه ريشه فلسفى يونانى و غير يونانى داشت ، در رديف اصول عقايد مذهبى پاى بند بود و هر نظريه اى كه با كتاب مقدسم و اصول مورد قبولش ناسازگار مى ديد ، سبب ارتداد مى دانست ، و صاحب نظر را به سختى كيفر مى داد .

از تضاد آشكار علم و مذهب در مجامع علمى و مذهبى ، تخاصمى ايجادگشت ، طبقه روشنفكرو دانشمند مى ديدكه كليساى مسيح عقل و فكر رابه بنداسارت كشيدهو مانع سيرآزادانديشه مى شودو بالاخره نظام متحجر فكرى همراه با سنت ضد عقلى ، اتمسفرخفقان آورى را براى انسان عصر جديد خلق كرد و صاحبان انديشه را به سوى انزوائى دردناك كشانيد .

سرانجام فشارهاى متراكم واكنش هاى شديدى را درپى داشت ، كحه سراسر اروپا را دربرگرفت و هنگامى كه قدرت و سيطره كليسا رو به زوال ناهد ، و بيدادگريها پايان يافت و به اصطلاح آبها از آسياب افتاد ، عقل و انديشه غربى كه با پشت سرگذاشتن خفقان ، آزادى از دست رفته خود را بازيافت ، با عكس العمل حادى محدوديت هاى گذشته را پاسخ گفت .

روشنفكران رشته آئين ديرين خود را از گردن باز نموده و رو از مذهب برتافتند و تبلور چنان عصبيت و رنج جانكاهى به صورت موجى عظيم در مبارزه بر ضد مذهب شكل گرفت و بحران معنوى حادى آغاز گرديد و به جدائى علم از ايمان انجاميد .

اين انتقام جوئى بى منطق سبب شد كه يكباره مسائل اصيل آسمانى و حقيقت وجود خدا هم مورد انكار قرار گيرد .

درست است كه برخى از آموزشهاى منسوب به دين غير منطقى و يا اساساً بى پايه بود ، كه هيچگونه پيوندى با معارف اصيل دينى نداشت ، ولى انتقام از كليس ، مسأله اى است و پيشداورى عجولانه و غلط طر مودر مذهب به مفهوم واقعى آن مسأله ديگر و بديهى است كه هنگام انتقام جوئى محاسبات علمى از كار مى افتد و آنچه بر جو موجود حاكم مى شود ، طوفان احساسات است و بس .

و بدين ترتيب فقر معنوى انسان ، به تناسب غناى علمى و تكنيكى اش بيشتر شد و به موازات ترقى در عرصه صنعت ، در ساحت اخلاق و معنويات روز به روز عقب رفت و نتوانست قدرت معنوى لازم را براى استفاده اصولى از دانش كسب كند .

زيرا دانش در ذات خود نسبت به ارزشها بى تفاوت است ، با مراجعه به علم نمى توان تكليف انسانهاى مسئول را تعيين كرد ، علم هر قدر جلو برود ، تنها گامى بيشتر پيش پاى خود را نمى بيند .

شناخت هاى بشرى نه مى تواند بر جوهر جهان دست يابد و نه به كليت آن برسد و نه براى سرنوشت آينده انسانها قدرت پيشگوئى را در

اختيار دارد .

اين نگرش توحيدى است كه آدمى را در جنبه هاى زندگى ماديش خلاصه نمى كند ، بلكه با توجه به رمزها و علائمى كه براى هدايت فرا راهش گذاشته شده ، مبدأ و مقصد متعالى را براى حيات انسانها مشخص مى سازد و همين كه انسان در صراط توحيد قرار گرفت به كليتى مى رسد كه در چهارچوب جهان بينى خود ، پاسخ پرسش هاى كنجكاوانه و اساسى خود را باز مى يابد و پس از اين مرحله و اعتقاد كلى و همه جانبه است كه حيات انسان رنگ مى پذيرد و ارزشهاى اصيل كه محصول اين بينش است ، در كمال خود تجلى مى كند .

اين بود يك عامل انحراف .

گروهى ديگر به اين علت از مذهب استعفا دادند و به دامان مكتب ماديت پناه بردند ، كه مفاهيم نادرست و نارسا و فاقد ارزش هاى متعالى ، از ناحيه كليسا در باره خدا ابراز شده بود ، كه طبعاً در اين قالب و مفهوم نمى توانست براى افراد هوشمند قابل پذيرش و قانع كننده باشد ، زيرا كليسا خدا را در قالب هاى مادى و انسانى به مردم معرفى مى كرد ، در حالى كه انسان در جستجوى ارزشهاى مطلق است و همواره كوشش دارد چهارچوبهاى محدود را بشكند و از آن فراتر رود .

ترديدى نيست كه هرنوع حقيقت مسلمى اگر به صورت نارسا و افسانه اى در ذهن كسى نقش ببندند ، وقتى كه به رشد فكرى و علمى مى رسد ، بازتاب نامطلوبى خواهد داشت .

روشنفكران بر اساس چنان تصويرى از خدا و نظر الهيات مسيحى كه ايمان را مقدم بر تعقل مى شمرد و پيروان دين مى بايست پيش از آنكه تعقل كنند ، ايمان بياورند ، درمى يافتند كه اين نگرش و تلقى تنگ نظرانه و محدود و انحصار حكمت و علم در چهارچوب تنگ الهيات مسيحى ، با موازين عقلى و روند علمى ناسازگار است و چون جز همان دستگاههاى كليس و كتب تحريف شده براى شناسائى معارف الهى و تحقيق در اين گونه

مسائل ، پناهگاه صحيح و واقعى نبود و نتوانستند به نظام برترى دست يابند كه بتواند نيازهاى معنوى همراه با خواستهاى ماديشان را تأمين كند و براى مجموع عناصر سازنده حيات مادى و معنوى ، عاطفى و فكرى ، قالبى متناسب عرضه نمايد ، بينش مادى گرى در افكار آنان جوانه زد و رشد نمود و به انكار ارزشهاى متعالى مافوق بشرى انجاميد .

بى آنكه توجه كنند دين وقتى در مسير جهل قرار گرفت ، به راه اشتباه و خطا مى رود و لى مذهب راستين عارى از شائبه موهومات و خرافات و تحريفات ، مى تواند انسان را از قيد اسطوره ها و خرافه ها برهاند و به جاذبه مدار اعتقاد صحيح استوار بدارد و تصوير و مفهوم درستى از معارف الهى ارائه دهد كه اهل تحقيق را پاسخگو باشد .

ولى سيماى خرافى كيش باطل و تلقينات و فورمولهاى ارائه شده مذهبى را چون بر هيچ پايه منطقى استوار نديدند ، در بيهودگى برنامه مذهب ترديدى بخود راه ندادند .

بدين لحاظ بر پايه سوابق ذهنى سوئى كه از مذهب خود داشتند ، به قضاوت نشستند ، در حالى كه بر مبناى چنين داورى عجولانه و دور از واقع بينى ، اساس كل مذهب را رد نمودن خطا است و دور از روش عقلى و منطقى است .

يكى از دانشمندان فيزيولوژى و بيوشيمى اين واقعيت را چنين بازگو مى كند :

« اينكه توجه بعضى از دانشمندان در مطالعات علمى منعطف به درك وجود خدا نمى شود ، علل متعددى دارد ، كه ما از آن جمله دو علت را ذكر مى كنيم : نخست آنكه غالباً شرايط سياسى استبدادى يا كيفيت اجتماعى و يا تشكيلات مملكتى انكار وجود صانع را ايجاب مى كند .

دوم آنكه فكر انسانى هميشه تحت تأثير بعضى اوهام است ، و با آنكه شخص از هيچ عذاب روحى و جسمى بيمى نداشته باشد باز فكر او در اختيار و انتخاب راه درست كاملاً آزاد نيست .

در خانواده هاى مسيحى اغلب اطفال در اوايل عمر ، به وجود خدائى شبيه انسان ، ايمان مى آورند ، مثل اينكه بشر به شكل خدا آفريده(1)شده است ، اين افراد هنگامى كه وارد محيط علمى مى شوند و به فراگرفتن و تمرين مسائل علمى اشتغال مىورزند ، اين مفهوم انسانى شكل و ضعيف خدا نمى تواند با دلايلى منطقى و مفاهيم علمى جور دربيايد و بالنتيجه بعد از مدتى كه اميد هر گونه سازش از بين مى رود ، مفهوم خدا نيز بكلى متروك و از صحنه فكر خارج مى شود .

علت مهم اين كار آن است كه دلايل منطقى و تعريفات علمى وجدانيات يا معتقدات پيشين اين افراد را عوض نمى كند و احساس اينكه در ايمان به خد ، قبلاً دچار اشتباه شده ، و همچنين عوامل دير روانى ، سبب مى شوند كه شخص از نارسائى اين مفهوم بيمناك گردد و از خداشناسى اعراض و انصراف حاصل كند »(2) .

اين بود كه دانشمندان به تكاپور افتادند تا در هر مورد از مسائل هستى و آفرينش كه به نحوى ممكن بود نام مذهب و خدا به ميان كشيده شود ، با طرح قوانين و فورموله ، مستقيم يا غير مستقيم ، براى تمامى آنها محمل علمى بتراشند و براى خدا و مذهب جاى پائى باقى نگذارند و به تصور خود اميد و تكيه گاه مردم را از مذهب قطع و خدايشان را از هر نوع تأثيرى در گردش جهان و نظام طبيعت ، خلع يد كنند .

هر جا كه به بن بستى برخوردند ، مسأله را با فرضيه هاى گوناگون توجيه و يا حل قطعى آنرا به آينده و تحقيقات گسترده تر موكول كردند و بدين ترتيب به گمان خود حاضر نشدند تن به خرافات و مسائل غير علمى بدهند و لذا هر چند از گمراهيهاى شرك رها شدند ، ولى بدبختانه در سنگر كفر و الحاد موضع گرفتند ! ! .

* * *

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اثبات وجود خدا ص 60 .

2 . اثبات وجود خدا ص 60 .

هر چند خداشناسى و اعتقاد به مبد ، مسأله فطرى و طبيعى است ، با اين حال چون ضرورت آن ، مانند ضروريات زندگى مادى ، كه انسان دائماً براى تحصيل آن در تلاش باشد نيست ، بلك از زندگى مادى به كلى متمايز است و نيازى است باطنى كه بين اين دو نياز هيچگونه سنخيت و تشابهى وجود ندارد .

از سوى ديگر چون انكار موجود نامرئى ، با توجه به ناتوانى از توصيف رساى آن ، بسى راحت تر از اعتراف به آن است ، به همين سبب كسانى كه فاقد آمادگى ذهنى هستند ، بخصوص وقتى زمينه شناخت حقيقت نامرئى به علت عوامل گوناگون خدشه دار شده باشد ، بدون اينكه بخواهند زحمت پيمودن راه فكرى را بر خود هموار نمايند ، راه بى دردسر و آسان را انتخاب مى كنند و مسير انكار و الحاد را مى پويند ، مسيرى ك بحسب ظاهر هيچگونه زيانى هم از پيمودن آن احساس نخواهند كرد ، و حتى با دور نگهداشتن خود از اين مسأله ، به تدريج حالت عناد و خصومت آلوده به تعصب خود مى گيرند ، كه عمق اين جهت گيرى را از راه مطالعه در تفسيرهاى كينه توزانه پشت كنندگان به مذهب ، مى توان بازشناخت .

بعلاوه انكار وجود نامرئى بخصوص از آن جهت آسان تر است كه تكليف آور باشد و انسانى كه مى خواهد از زيربار وظيفه شانه خالى كند ، در برابر مبدء نامرئى بيشتر حالت انكار به خود مى گيرد .

قرآن مى فرمايد :

« انسان مى خواهد آنچه از ايام عمرش در پيش دارد همه را به فجور و هواى نفس بگذارند ؟ كه با انكار مى پرسد كى روز قيامت و حساب خواهد بود ؟ بگو روزيكه چشمهاى خلق از وحشت و هول خيره بماند »(1) .

* * *

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . سوره قيامت آيه 4 ـ 5 ـ 6 .

تلقينات زاهدپيشگان نادان و بى منطق نيز در كشاندن گروههائى از مردم به سوى مكتب ماديگرى را نمى توان از نظر دور داشت .

غرايز كه با حيات طبيعى انسان شروع و با موجوديت وى گره خورده است ، نه تنها عبث و بيهوده نيست ، بلكه يك نيروى تعيين كننده و سرنوشت ساز و عامل رشد و حركت است ، كه بشر را به سوى هدفى كه در آفرينش وى منظور شده ، سوق مى دهد ، منتها همان گونه كه نبايد همچون اسيرى كه تمام هستى و حركتش در اختيار و كنترل زندانيان است ، چشم بسته برده غرايز خويش بود ، همچنين نميبايست با واقعيت درون خود ستيز كرد و هر تلاش و حركت و تكاپوئى از ناحيه غرايز را متوقف ساخت ، بلكه ثمربخش بودن نهادها بستگى به اين دارد كه در وجود آدمى حضور فعال داشته باشند ، اما در يك تركيب خاص تعادل يابند و گرنه سركوب نمودن غرايز عقده زا ويرانگر شخصيت است .

جهان بينى حاكم بر محيط مسيحيت در قرون وسطى ، آخرت گرائى مطلق بود و آخرت گرائى يعنى پوچى جهان مادى ، حال اگر تحت عنوان مذهب و خد ، نه تنها نيروى غريزه را فاقد اصالت بدانند ، بلكه كمر بنابوديش ببندند و عقده آفرينى كنند و رهبانيت و تجرد را مقدس و ازدواج و تشكيل خانواده را كه بقا نسل در سايه آن امكان پذير مى گردد ، پليدى معرفى نمايند و فقر و نادارى را مايه سعادت بخوانند ، پى آمد آن چه خواهد بود ؟ و ديگر از اين مذهب چه نقش فعال و سازنده اى را مى توان انتظار داشت ؟

نقش و رسالت مذهب اصلاح و رهبرى و تسلط بر غرايز و محدود ساختن دايره عملكرد و پيراستن آنها از كژى ها و زياده رويها است ، نه محو و نابودى آنه .

با كنترل غرايز و حركت مستمر در جهت آزادشدن از دام آنه ، سبب ميشود تا انسان بتواند سرنوشت هدفدار خود را بسازد و گرنه شدت كشمكش هاى غريزى در نهاد آدمى به درجه اى است كه شخص بدون برخوردارى از نظام تربيتى همه جانبه ، هرگز بسادگى و سهولت ، موفق

به تسخير در درون خود نخواهد شد .

از يك سور انسان تحت تأثير جاذبه دينى است ، كه از درون ، او را به گونه اى رام ميسازد و نيروهاى پراكنده اش را در قبضه قدرت خود مى گيرد و آنها را در جهت خير و صلاح به حركت واميدارد و از سوى ديگر زير نفوذ قدرت غرايز است .

در جامعه اى كه به نام خدا و دين ، پيوسته به گوش مردم بخوانند كه راه سعادت تو اين است كه به مواهب دنيا پيشت كنى ، قهراً راه براى توسعه ماده گرائى و عطف توجه به ارزشهاى مادى باز مى شود و مفاهيم عالى مذهب ، با تمام ابعاد گسترده اش ، از صحنه خارج خواهد گرديد .

در صورتى كه واقعاً منطق دين غير از اين است ، اديان حقيقى از اره توجه دادن به بشر به ارزشهاى اصيل معنوى ، بر اساس حصول ايمان به ذات پروردگار ، و ارائه تعليمات جامع و روش و سبك اصول زندگى ، ميدان ديد او را تر سر حد جهان ملكوتى گسترش مى دهند و از اسارت خودپرستى و ماده پرستى نجاتش مى بخشند و در عين حال سهم معقولى استفاده از لذائذ مادى را برايش جايز و روا ميشمارند .

* * *

تلقى برخى افراد بر اين اساس است كه تصور كرده اند ، يك سلسله از كارهائى كه از نظر مذهب ممنوع اعلام شده است ، آزادى در آنها مايه سعادت و خوشبختى است و دين سرسختانه باخوشى ها به مبارزه درافتاده ، و با لذائذ دنيا سر آشتى و سازگارى ندارد و خدا مى خواهد انسان بين خوشى دنيا و آخرت يكى را برگزيند .

در صورتى كه اين نگرش و برداشت از مذهب گمراه كننده ، و كاملاً غير واقع بينانه است .

اگر دين در تعيين جهت گيريهاى انسان و تلاش و عمل او دخالت

مى كند ، بدين جهت است كه هوسرانيها و آزادى در كام گيرى ، و تسليم محض به نهادهاى درونى و بى قيد و شرط سر در كمند خواهش هاى نفسانى نهادن و به ميل و فرمان آن ها حركت كردن ، مايه تيرگى زندگى و مقدمه اسارت ناآگاه انسان است ، كه وى را عليرغم طبيعت پاكش ، به سقوط از جايگاه واقعى و دور شدن از راه راستينش مى كشاند و اگر موجب بدبختى جاودانه و سقوط دردناك نبودند ، تحريم نمى شدند .

با چنين نگرشى است كه مى توان راز محرمات و سازش پذيرى سعادت دنيا و آخرت را دريافت .

در مورد تكليف واجب نيز قضيه به همين قرار است ، زيرا وجوب عبادات و تلاش خالصانه و بى ريا يك دگرگون سازى است و نه به خاطر اين است كه از خوشبختى دنيا بكاهد .

عبادت طوفانى است در مرداب راكد دل ، كه نهادهاى درونى و معيار ارزشها را تغيير مى دهد و سنگ زاويه اى است كه پايه دين بر آن استوار مى گردد ، نوعى عمل تمرينى و تربيتى پربارى است كه تا اعماق جان نفوذ مى كند و تيغ تيزش تمام تارهاى فساد و پستى درون را از هم مى گسلد و شخص را تا دنياى بى نهايت گسترده پاكى پرواز مى دهد و رشد و بالندگى انسان ها را ممكن مى سازد .

و بالاخره نه تنها تناقضى بين مسائل زندگى و مسائل معنوى ، وجود ندارد ، بلكه در متن مسائل معنوى وسيله سازش بيشتر با يك زندگى سعادتمندانه ، مستتر است .

شايد همين تعليمات نارسا و غير منطقى مسيحيت، در تمايلات ضد خدائى افرادى چون « راسل » مؤثر بوده كه چنين نظرى كه خداشناسى مايه بدبختى است ، از انديشه او تراوش نموده است ، آنجا كه مى گويد :

« تعليمات كليسائى ، بشر را در ميان دو بدبختى و حرمان قرار مى دهد ، يا بدبختى دنيا و محروميت از نعمت هاى آن و يا بدبختى ومحروميت ازآخرت وحور وقصور آن ازنظركليساانسان الزاماًبايديكى ازدو

بدبختى را تحمل كند ، يا به بدبختى دنيا تن دهد و خود را محروم و منزوى نگهدارد و در مقابل در آخرت و جهان ديگر ، از لذت ها بهره مند گردد ، يا اگر خواست در دنيا از نعمت ها و لذت ها بهره مند باشد ، بايد بپذيرد كه در آخرت محروم خواهد ماند » .

شيوع چنين افكارى كه از ناآگاهى شديد و عميق در بينش مذهبى خبر مى دهد ، سرنوشت آئين و مذهب حاكم را از پيش تعيين مى كند .

تأثيرى كه اينگونه برداشت ازمذهب ، بر افكار و اعمال انسان برجاى نهاد ، بسيار عميق تر از آن بود كه با نگاهى سطحى بتوان بر آن نظر كرد و گذشت ، همين طرز تفكر سبب شد كه همه توجهات انسان ، خودآگاه يا ناخودآگاه به ماديات معطوف گردد و در نتيجه توجه يكسره بر لذائذ و كامجوئيها بود كه بنيان معنويات و اخلاق ، به سستى و ناپايدارى گرائيد .

در مكتب دين انسان به تحمل يكى از دو بدبختى ، محكوم نيست ، بلكه جمع كردن بين خوشبختى دنيا و آخرت ، كاملاً امكان پذير است ، خداوندى كه خزانه رحمت و عنايتش نامتناهى است ،چراسعادت كامل كه شامل دنيا و آخرت است ، براى بندگان نخواهد ؟ و قطعاً هم مى خواهد .

* * *

عامل ديگر گسترش تفكرات مادى ، شهوت رانيها و غرق شدن در منجلاب هوى پرستى است ، چنانكه هر دريافت و نگرش ذهنى ، پايه عمل خارجى است و در پى گرد همين بينش اعتقادى ، خط مشى انسان شكل مى گيرد ، عمل و اخلاق نيز منشأ تغييرات كيفى در ذهن و واژگونى اساس تفكر انسان است .

بشر شهوت پرست تدريجاً انديشه متعالى خداپرستى را از دست مى دهد و روزى كه محورى غير خدا را براى خود برگزيد و فكر كرد آنچه درجهان هست،آزادوپرتاب شده است و در اين عالم كور، مسأله غايت و هدف ديگر مقبول ومفهوم نيست، همه انديشه هايش رابراى كسب لذات

هوسرانى به كار مى گيرد و در اين هبوط مذلت خيز ، ريشه هاى تكامل گرايانه روحش نيز مى خشكد .

همچنين انديشه خداشناسى بسان بذرى است كه زمينه مساعد براى رشد خود لازم دارد و در يك محيط و جو پاكى شكوفا مى شود ، محيطى كه شخص بتواند در آن به سهولت و سرعت ، در قالبى خاص با تعيين خطوط اصلى و اصول بنيانى آن ، به كمال و تعالى ويژه خود نائل آيد .

اما هرگز افكار خداجوئى در جو نامساعد اجتماع كه فساد داراى شمول و گستردگى باشد ، به ثمر نخواهد رسيد .

يكى از موانع شناخت ذات آفريدگار و موضع گيرى انسان در برابر حق و انكار وجود خدا با مشاهده اين همه آيات و دلائل قاطع و روشن ، تسليم به گناه و هوسرانى است .

امام صادق(ع) در رساله اهليجه در پاسخ مفضل فرمود :

«به جان خودم سوگند كه خداوند در موردشناساندن خويش به نادانها كوتاهى نكرده، زيرا آنان دلائل آشكار و نشانه هاى قاطع و روشن پروردگار را در آفرينش خود مى بينند و ملكوت آسمانها و زمين پديده هاى شگفت ومتقنى را كه بر آفريننده خويش دلالت مى كند ، ملاحظه مى نمايند .

بلكه اين گروه از مردم كسانى هستند كه درهاى گناه را به روى خويش گشوده و راه هوسرانى و شهوت پرستى را بر خودهموار ساخته اند ودرنتيجه هواهاى نفس بردلهايشان چيره گشتهوبه علت ستم برنفس خود،شيطان بروجودشان تسلط يافته كه اين گونه خداوندبرقلوب متجاوزين مهر مى نهد».

راحت طلبى ، جاذبه پرخاشگرى ، اسراف ، ضعف منطق افراد ناآگاه مذهبى از ديگر عوامل گرايش به ماديگرى است .

هياهو و غوغاى زندگى ، وفور توليدات ماشينى و صنعتى ، افزايش ثروت و قدرت و زرق و برق چشمگير وغافل كننده و تنوع همه نوع وسائل براى هوسرانى، بشرآزمند را بكلى ازخودبيخودمى سازد،درچنين شرايطى

با تمام نيرو مى كوشد خود رااز مسائل ديندارى كنارنگهداردوحاضرنيست نيروى كنترل كننده اى رابپذيردكه نه تنها بظاهرهيچگونه سودمادى به همراه ندارد،بلكه در برابر طوفان هوسها ومقاصد تجاوزكارانه اش سد مى سازد.

بنابراين در محيطى كه مردم غرق در گناه و بى بند و بارى و فساد باشند و از نظر عمل و كردار هيچ قيد و ضابطه اى را نپذيرند ، از مذهب جز نام و نشانى باقى نمى ماند .

مردم كامجو و مادى ، خداجو و خدادوست نخواهند شد ـ وقتى يكى از اين دو جو فكر را اشغال كرد ، ديگرى جا خالى مى كند ، آنگاه كه روح خداپرستى بر وجود انسان حاكم مى گردد ، با بريدن بندهاى محكم هواى نفس و تلاش مستمر براى ارتقاء بسوى هدف ، تمايلات ماديگرى را از صحنه فكر به خارج پرتاب مى كند و نمونه كامل آزادى و رهائى انسان از اسارت طبيعت تحقق مى يابد .

هرقدر هدف انسان رفيعترو دورترباشد ، سير و صعود والاتر و تلاش كوشش بيشتر و مستمرتر خواهد بود، پس اگر خدا رابعنوان هدف انتخاب كنيم ، هم بى نهايت متعالى است و هم راه وصول به او بى نهايت و روشن و مستقيم است و هم مى تواند به مسائل و مشكلات بسيارى پاسخ دهد و آزادى نيز در سايه نفى طاغوت نفس ، تحقق و تجسم خواهد يافت .

اگر خدا هدفى را پذيرا شويم ، بين تكامل و آزادى تفاهم ايجاد مى شود و تلاش و رنجى كه بشر به خاطر تكامل انجام مى دهد ، با انگيزه الهى و حيات ابدى ، مفهوم و محتوى مى يابد ، تكامل خداپرستانه نه تناقض با آزادى دارد و نه اسارتى پديد مى آورد .

هنگامى مى توانيم ادعاى آزادى كنيم ، كه همگامى ما در سير تكاملى جهان،باتصميموارادهوتشخيصوملاحظه سودماصورت بپذيرد،نه به دستورطبيعت ياجبرتاريخ،چه همكارى انسان باخواست طبيعت، عليرغم مصلحت و منافعش ، جز اسارت دربند طبيعت نيست و تكاملى كه با اجبار والزام به تبعيت وپيروى ازطبيعت تحقق يابد ، يك اطاعت كوركورانه است .