ملاقات علماى بزرگ اسلام با امام زمان عليه السلام

طباطبايى

- ۲ -


ملاقات سيّد بحر العلوم با امام زمان (عليه السلام) در خانه وگرفتن حواله از آن حضرت

عالم بزرگوار آخوند ملازين العابدين سلماسى كه شاهد كارهاى علاّمه بحر العلوم در روزهاى حضور ايشان در مكّه بوده است مى گويد: (علاّمه بحر العلوم با اينكه در شهر غريب ودور از خانواده وفاميل بود دل قرص ومحكمى در بخشندگى داشت واعتنايى به مصرف زياد وزياد شدن مخارج نداشت.

پس اتّفاق افتاد يك روز كه چيزى نداشتيم. بنابراين وضعيّت بوجود آمده را خدمت علاّمه بحر العلوم عرض كردم وگفتم: (مخارج زياد است وچيزى در دست نيست).

ايشان چيزى نفرمود وعادت علاّمه اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد وبه خانه مى آمد ودر اطاقى كه مخصوص به خودش بود مى رفت.

آنگاه ما قليانى براى او مى برديم، آن را مى كشيد. سپس بيرون مى آمد ودر اطاق ديگر مى نشست وشاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند. پس براى هر گروه به روش مذهبش درس مى داد.

آن روز كه شكايت از تنگدستى در ديروز كرده بودم، وقتى از طواف برگشت، بر حسب عادت قليان را آماده كردم كه ناگهان كسى درب را كوبيد.

علاّمه به شدّت مضطرب شد وبه من گفت: (قليان را بگير واز اينجا بيرون ببر). وخود با سرعت بلند شد ورفت نزديك در ودر را باز كرد.

پس شخص بلند مرتبه اى مثل افراد عرب وارد شد ودر اطاق سيّد نشست وسيّد در نهايت خضوع وفروتنى وادب، دم در نشست وبه من اشاره كرد كه: (قليان را نزديك نبرم).

ايشان مدتى نشستند وبا يكديگر سخن مى گفتند. سپس آن مرد بلند شد، پس سيّد با عجله بلند شد ودر خانه را باز كرد ودستش را بوسيد واو را سوار شترى كه آن را درخانه خوابانيده بود كرد.

او رفت وسيّد با رنگ پريده برگشت ونامه اى به دست من داد وگفت: (اين نامه اى است براى مرد صرّافى كه در كوه صفاست. برو پيش او وآنچه بر او نوشته شده است را از او بگير).

پس آن نامه را گرفتم وآن را نزد همان مرد بردم. او وقتى نامه را گرفت ونگاه كرد به آن بوسه زد وگفت: (برو وچند حمّال بياور).

پس رفتم وچهار حمّال آوردم وتا حدّى كه آن چهار نفر قوّت داشتند، ريال فرانسه آورد وآنها برداشتند وريال فرانسه، پنج قران عجمى است ويك مقدار بيشتر. آن ريالها را حمّالها به منزل آوردند.روزى نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او باخبر شوم واينكه آن نامه از چه كسى بود، كه نه صرّافى ديدم ونه دكّانى! از كسى كه در آنجا بود، از حال صرّاف پرسيدم. گفت: (ما در اينجا هيچ گاه صرّافى نديده بوديم ودر اينجا فلان كس مى نشيند). آنگاه فهميدم كه اين از رازهاى ملك علاّم بود).

(- نجم الثّاقب)

ديدار با امام زمان (عليه السلام) در سرداب مقدّس توسّط سيّد بحر العلوم

فردى به نام سيّد مرتضى از نزديكان جناب سيّد بحر العلوم مى گويد: (در سفر زيارتى سامرّه با علاّمه بحر العلوم بودم. براى او اتاقى بود كه تنها در آنجا مى خوابيد واتاق من كنار اتاق ايشان بود.

من تمام سعى خودم را براى مواظبت وخدمت به ايشان در شب وروز مى كردم.

شبها مردم به نزد آن مرحوم جمع مى شدند تا اينكه قسمتى از شب مى گذشت. در يك شب اتّفاق افتاد كه بر حسب عادت خود نشست ومردم در نزد او جمع آمدند.

من سيّد را در حالتى ديدم كه مثل اينكه دوست ندارد مردم جمع شوند ودوست دارد خلوت شود وبه هركس حرفى مى زند كه در آن اشاره اى است به عجله كردن در رفتن از پيش او.

مردم رفتند وجز من كسى نماند وبه من نيز دستور داد كه بيرون روم.

من به حجره خود رفتم ودر مورد حالت علاّمه بحر العلوم در اين شب فكر مى كردم وخواب از چشمم دورشد.

مدّتى صبر كردم، سپس مخفيانه بيرون آمدم به طورى كه از حال سيّد، جستجوئى كنم.

ديدم در اتاق بسته است. از شكاف در نگاه كردم، ديدم چراغ روشن است وكسى در اتاق نيست. وارد اتاق شدم واز وضعيّت آن فهميدم كه امشب نخوابيده است.

با پاى برهنه به دنبال علاّمه بحر العلوم مى گشتم. وارد صحن حرم شدم وديدم درهاى حرم امام حسن عسگرى وامام هادى (عليه السلام) بسته است. اطراف بيرون حرم را گشتم ولى اثرى از ايشان نبود.

وارد صحن سرداب مقدّس شدم. ديدم درهاى آن بازاست. از پلّه هاى آن آهسته به طورى كه هيچ حسّى وحركتى پيدا نبود پايين رفتم.

صداى همهمه اى از سكوى سرداب شنيدم مثل اينكه كسى با ديگرى صحبت مى كند ولى من متوجّه نمى شدم چه مى گويند تا اينكه سه يا چهار پلّه مانده بود ومن بسيار آهسته مى رفتم كه ناگهان صداى سيّد از همان مكان بلند شد كه: (اى سيّد مرتضى! چه مى كنى؟! چرا از خانه بيرون آمدى؟!)

در جاى خودم حيرت زده وبى حركت ايستادم مثل چوب خشك تصميم گرفت بدون اينكه جوابى بدهم برگردم. ولى به خودم گفتم: (چطور حال من بر او پوشيده خواهد ماند در صورتى كه بدون حواس ظاهرى متوجّه آمدن من شد).

پس با معذرت وپشيمانى جوابى دادم ودر بين عذرخواهى از پلّه ها پايين رفتم. علاّمه بحر العلوم را ديدم كه تنها روبروى قبّه ايستاده است واثرى از كس ديگرى نيست. پس فهميدم كه او با حضرت مهدى (عليه السلام) صحبت مى كرد).

(- نجم الثّاقب)

اى سيّد بحر العلوم! بگو حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدم

روزى در مجلس علاّمه بحر العلوم صحبت اتّفاقات كسانى كه حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدند به ميان آمد.

علاّمه بحر العلوم هم در بين آن صحبت ها شروع به صحبت كرد وفرمود: (دوست داشتم يك روز نمازم را در مسجد سهله بخوانم در زمانى كه فكر مى كردم كسى آنجا نيست. چون به آنجا رسيدم ديدم كه پر از مردم است وصداى ذكر وقرآن خواندن آنها بلند است وسابقه نداشت كه در چنين وقتى هيچ كس در آنجا باشد. ولى آنها را در حالى ديدم كه صفهاى زيادى كه براى خواندن نماز جماعت صف بسته بود.

من در كنار ديوار ايستادم جايى كه زير پايم تپّه اى از رمل (نوعى شن) بود. رفتم بالاى آن تا صفها را نگاه كنم شايد جايى پيدا كنم كه در آنجا بايستم.

در يكى از آن صفها جاى يك نفر را پيدا كردم. آنجا رفتم وايستادم.

يكى از افرادى كه در مجلس بود گفت: (بگو حضرت مهدى (صلوات اللّه عليه) را ديدم).

در اين هنگام علاّمه بحر العلوم ساكت شد مثل اينكه در خواب بوده وبيدار شده باشد. بعد از آن هر چه افراد خواستند كه صحبتش را تمام كند راضى نشد.

(- نجم الثّاقب)

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن

عالم ربّانى، ملّا زين العابدين سلماسى، مى گويد:

(روزى جناب علاّمه بحر العلوم وارد حرم امير المؤمنين (عليه السلام) شد واين بيت را مى خواند:

(چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن)

از علاّمه در مورد خواندن اين بيت سؤال كردم.

ايشان فرمود: (وقتى وارد حرم امير المؤمنين (عليه السلام) شدم، ديدم حضرت مهدى (عليه السلام) را كه با صداى بلند در بالاى سر، قرآن تلاوت مى فرمود وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم، آن بيت را خواندم. وقتى وارد حرم شدم، آن حضرت قرائت قرآن را قطع كرد واز حرم بيرون رفتند).

(- نجم الثّاقب)

ديدار آية اللّه سيّد محسن امين با امام زمان (عليه السلام) وديدن مطلبى شگفت انگيز

مرحوم آية اللّه حاج شيخ اسحاق رشتى مى گويد: (در زمان حكومت شريف على، پدر شريف حسين، آخرين پادشاه وشرفاى حجاز كه حسنى وزيدى واز سادات وفرزندان پيامبر بودند.

اينجانب به مكّه مشرّف شدم ودر همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منى ومشعر، دل در شور وعشق حضرت ولى عصر (عليه السلام) داشتم چرا كه با الهام از روايات واستفاده از اخبار يقين داشتم كه آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشريف دارند ومناسك را بجا مى آورند.

دست دعا وتضرّع به بارگاه خدا برداشتم واز او خواستم كه مرا به فيض ديدار نائل آورد، امّا ايّام حجّ سپرى شد وموفّق نشدم.

در اين انديشه بودم كه چه كنم؟ آيا به لبنان بازگردم وسال بعد براى زيارت ودر پى مقصود بازگردم يا اينكه همانجا رحل اقامت افكنده واز خدا حجّت او را بطلبم؟

پس از محاسبه بسيار ديدم با وسائل مسافرت روز (كه همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شايد خدا مدد كند وتوفيق يار گردد وبه منظور نائل آيم.

بنا را بر ماندن نهادم وتا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش وجستجو، سال بعد هم توفيق ديدار نيافتم باز هم ماندم وتا سال سوّم، چهارم، پنجم يا هفتم اين توقّف ادامه يافت.

در اين مدّت طولانى با مرحوم شريف على پادشاه حجاز آن روز طرح دوستى ريخته شد به صورتى كه گاه وبيگاه بدون هيچ مانعى به اقامتگاه او مى رفتم وبا او ملاقات مى كردم.

در آخرين سال توقّفم در مكّه بود كه موسم حجّ فرا رسيد ومن پس از انجام مناسك حجّ روزى پرده خانه كعبه را گرفتم وبسيار اشك ريختم وبه بارگاه خدا گله بردم كه: (چرا در اين مدّت طولانى به اين سيّد عالم وخدمتگزار دين وملّت واز شيفتگان آن حضرت توفيق ديدار حاصل نيامده است؟)

آرى! پس از راز ونياز بسيار از خانه خدا خارج وبه دامنه كوهى از كوههاى مكّه بالا رفتم. هنگامى كه به قلّه كوه رسيدم در آن سوى كوه دشت سرسبز وبسيار پرطراوت وخرّمى كه همانندش را در همه عمر نديده بودم در برابر خويش نظاره كردم.

شگفت زده شدم، با خود گفتم: (در اطراف مكّه وبه بيان قرآن: در دشت فاقد كشت وزرع ...، اين همه طراوت وسرسبزى وچمن از كجا؟ چگونه من در اين سالها اينجا را نديده ام؟)

از فراز كوه به سوى دشت گام سپردم كه در ميان آن صحراى پر طراوت وخرّم، خيمه اى شاهانه ديدم. نزديك شدم تا بنگرم جريان چيست كه ديدم گروهى در ميان خيمه نشسته اند وانسان وارسته ووالايى براى آنان صحبت مى كند.

نزديكتر شدم ديدم خيمه لبريز از جمعيّت است در گوشه اى گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم ديدم مى گويد: (از كرامت وبزرگوارى مادرمان فاطمه (سلام الله عليها) اين است كه فرزندان ودودمان پاك او، باايمان به حقّ از دنيا مى روند ودر هنگامه سكرات مرگ ايمان واقعى وولايت به آنان تلقين شده وبا دين حقّ از دنيا مى روند).

با شنيدن اين نكته عقيدتى، نگاهى به طراوت وزيبايى وخرّمى آن پهن دشت سبزه زار نمودم وباز برگشتم تا به خيمه وچهره هايى كه در درون آن نشسته بودند بنگرم كه ديدم خيمه وكسانى كه در درون آن بودند از نظرم ناپديدشدند.

با عجله بار ديگر چشم به آن دشت سرسبز وپرطراوت دوختم كه ديدم از آن هم خبرى نيست وخود را در دامنه كوهها وبيابانهاى گرم وسوزان حجاز يافتم.

با اندوهى جانكاه برخاستم واز كوه پايين آمدم، وارد شهر مكّه شدم واوضاع واحوال شهر را غيرعادّى يافتم.

ديدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو مى كردند ونيروهاى انتظامى شهر اندوهگين به نظر مى رسيدند.

پرسيدم: (چه خبر است؟ مگر اتّفاقى افتاده است؟!)

گفتند: (مگر نمى دانى كه شريف مكّه در حال احتضاراست).

با شتاب خود را به اقامتگاه شريف كه در جوار حرم وبازار صفا بود رساندم، امّا ديدم كسى را راه نمى دهند.

من به قصد ديدار او پيش رفتم وچون مرا مى شناختند وسابقه دوستى مرا با او مى دانستند، مانع ورود من نشدند.

وارد اقامتگاه شريف مكّه شدم واو را در حال سكرات مرگ ديدم، قضات وائمّه چهار مذهب حنفى، مالكى، شافعى وحنبلى در كنار بستر او نشسته بودند وفرزندش شريف حسين نيز در كنار پدر بود.

من نيز نزديك شريف نشستم وسر سخن را با برخى گشوده بودم كه ناگاه ديدم همان شخصيّت والايى كه در ميان آن خيمه ودر آن دشت سرسبز وخرّم براى آن گروه سخن مى گفت، وارد شد وبالاى سر شريف نشست وبه او فرمود: (شريف على! قُل اشهد ان لا اله الاّ اللّه).

(يعنى: اى شريف على! بگو شهادت مى دهم كه معبودى نيست جز خداوند).

زبان شريف كه تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد وگفت: (اشهد ان لا اله الاّ اللّه).

(يعنى: شهادت مى دهم كه نيست معبودى جز خداوند).

ونيز فرمود: (شريف على! قل اشهد انّ محمّداً (صلى الله عليه وآله) رسول اللّه).

(يعنى: شريف على! بگو شهادت مى دهم كه محمّد (صلى الله عليه وآله) فرستاده خداوند است).

واو نيز به دستور او آن جمله را تكرار كرد.

ونيز فرمود: (قل اشهد انّ عليّاً ولى اللّه وخليفة رسول اللّه).

(يعنى: بگو شهادت مى دهم كه على، ولى خدا وخليفه فرستاده خداوند است).

وشريف سوّمين جمله را نيز بازگفت.

ونيز فرمود: (قل اشهد انّ الحسن حجّة اللّه).

(يعنى: بگو شهادت مى دهم به اينكه حسن (عليه السلام) حجّت خداوند است).

وشريف اطاعت كرد.

وفرمود: (قل اشهد انّ الحسين الشهيد بكربلا حجّة اللّه).

(يعنى: بگو شهادت مى دهم به اينكه حسين شهيد كربلا، حجّت خداوند است).

وشريف باز گفت. وهمينطور يك يك امامان نور را به شريف على تلقين كرد واو نيز اطاعت نمود وباز گفت تا اينكه فرمود: (قل اشهد انّك حجّة بن الحسن حجّة اللّه).

(يعنى: بگو شهادت مى دهم بهاينكه حجّت بن الحسن حجّت خداوند است). واو نيز باز گفت.

غرق تماشاى اين منظره شگرف بودم كه آن شخصيّت والا برخاست وبيرون رفت وشريف على نيز از دنيا رفت.

من كه از خود بيگانه شده بودم تازه به خود آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم تا ببينم كيست، امّا به اونرسيدم.

از دربانها ونگهبانها ومأموران سراغ او را گرفتم كه گفتند: (جناب! نه كسى اينجا وارد شده است ونه كسى از اينجا خارج شده است).

به داخل كاخ بازگشتم، ديدم علماى چهار مذهب اهل سنّت در مورد سخنان آخرين شريف على صحبت مى كنند وبا اشاره به يكديگر مى گويد: (الرّجل يهجر!)

(يعنى: او هذيان مى گويد).

امّا من به خوبى دريافتم كه آن تلقين كننده، امام عصر (عليه السلام) بود ومن در آن روز خاطره انگيز دو بار به ديدار آن حضرت نائل آمده ام امّا او را نشناخته ام).

(- كرامت صالحين)

نامه امام زمان (عليه السلام) به سيّد ابو الحسن اصفهانى

آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى از مراجع بزرگ ووارسته اى است كه هم به محضر مبارك امام عصر (عليه السلام) نائل آمده وهم به افتخار دريافت نامه وتوقيع از سوى آن حضرت، مفتخر شده است.

شيخ محمود حلبى مى گويد: (من در عصر آن بزرگوار از كسانى بودم كه گاه اشكال وايراد به سبك معظّم له در رهبرى معنوى ومذهبى جهان تشيّع داشتم واين ايراد تا هنگام تشّرف به عتبات عاليات وديدار خصوصى با آن مرحوم ادامه داشت.

به همين جهت هم، آنجا وقتى به محضرش رفتم اشكالات خود وديگران را گفتم وآن بزرگوار با كمال سعه صدر وگشادگى چهره، جواب همه اشكال وايرادهاى مرا داد وسر انجام فرمود: (من دستور دارم كه اينگونه عمل كنم).

گفتم: (از كجا وچه كسى دستور داريد؟)

فرمود: (از چه كسى مى خواهيد دستور داشته باشم؟)

گفتم: (يعنى از امام عصر (عليه السلام)).

فرمود: (آري). وبرخاست درب صندوق خود را گشود وپاكتى را از آنجا برگرفت وبه دست داد.

من به مجّرد اين كه پاكت را گرفتم مضطرب ومنقلب شدم با حالتى وصف ناپذير كاغذ را از پاكت در آوردم وآن را خواندم كه از جمله اين عبارت در آن نوشته شده بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

يا سيّد ابو الحسن ارخص نفسك واجلس فى دهليز بيتك ولا ترخ سترك (واعن اواغث شيعتنا وموالينا) نحن ننصرك انشاءاللّه. (المهدى)

(يعنى: بنام خداوند بخشاينده مهربان. اى سيّد ابو الحسن! خود را ارزان كن ودر اختيار همگان قرار بده ودر بيرونى منزلت بنشين ودرب را به روى كسى نبند وپرده بين خود ومردم قرار مده وبداد وكمك پيروان ودوستان ما برس كه ما ترا يارى مى كنيم انشاء اللّه).

پرسيدم: (اين توقيع شريف را به وسيله چه كسى دريافت داشته ايد؟)

فرمود: (به وسيله مردى عابد وپارسا وبا تقوا به نام شيخ محمّد كوفى كه از هر جهت مورد وثوق واطمينان است).

اجازه گرفتم تا از آن نسخه اى بردارم مشروط بر اينكه تا سيّد در قيد حيات است ابراز نكنم).

(- كرامات صالحين)

نشان دادن امام زمان (عليه السلام) به عالم زيدى توسّط سيّد ابو الحسن اصفهانى

يكى از دانشمندان ورهبران مذهبى زيديّه كه به خاطر هوش سرشار ودانش بسيارش به او عنوان بحر العلوم داده بودند در مورد امام عصر (عليه السلام) چون وچرا داشت ووجود آن گرامى را انكار مى كرد در يمن مى زيست امّا همانجا ضمن ايجاد شكّ وشبهه در اين مورد به رهبران فكرى وعلماى بزرگ حوزه ها نامه مى نوشت وآنان را به بحث ومناظره مى طلبيد ودليل وبرهان براى اثبات وجود گرانمايه كعبه مقصود وقبله موعود امام عصر (عليه السلام) از آنان مى خواست.

موجى از دليل وبرهان به سوى او ارسال شد، امّا او قانع نشد وضمن نامه اى به مرجع گرانقدر جهان تشيّع آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى از او خواست تا در اين مورد خودوارد عمل گردد واگر پاسخ قانع كننده اى دارد براى او بنويسد.

آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى طى پيام كتبى به يمن از عالم زيدى مذهب دعوت كرد تا به نجف وكنار تربت مقدّس امير مؤمنان (عليه السلام) سفر كند ودر آنجا مهمان او باشد وپاسخ قانع كننده را بطور شفاهى ورويارو از (سيّد) دريافت دارد.

دانشمند يمنى دعوت رهبر شيعيان را پذيرفت وهمراه با فرزندش كه سيّد ابراهيم نام داشت وگروهى از پيروانش به سوى نجف حركت كردند وپس از ورود به نجف در فرصتى مناسب به ديدار آية اللّه اصفهانى شتافتند.

عالم زيدى مذهب گفت: (حضرت آية اللّه! ما طبق دعوت كتبى شما راه طولانى ميان يمن تا نجف را با شور واشتياق پيموديم اينك اميدواريم جوابى قانع كننده در مورد وجود دوازدهمين امام نور، به ما بيان كنيد تا وجدان ما آرام گيرد ودر اين مورد به باور ويقين برسيم در اين صورت است كه مسافرت ما ثمربخش بوده وبه آرزوى قلبى خويش رسيده ايم).

سيّد ابو الحسن اصفهانى در پاسخ فرمود: (اينك خستگى راه را، با استراحت از خود برطرف كنيد تا شب آينده پاسخ اشكال شما را به يارى خدا خواهم داد).

دانشمند يمنى وپسرش پذيرفتند وبه استراحت پرداختند. فردا شب به منزل شخصى سيّد ابو الحسن اصفهانى شتافتند وپس از صرف شام وپذيرايى از آنان، بحث وگفتگو در مورد وجود گرانمايه خورشيد فروزان رخ بر كشيده در پس ابرها، آغاز شد بحث به درازا كشيد پاسى از نيمه شب گذشته بود وبحث آنگونه كه مى بايد به ثمر ننشسته بود كه (سيّد ابو الحسن) به يكى از كارگزاران بيت خود فرمود: (مشهدى حسين! مشعل را بردار تا جايى برويم).

وآنگاه خطاب به عالم يمنى وپسرش فرمود: (برويم).

پرسيد: (كجا؟)

فرمود: (برويم تا وجود گرانمايه آن حضرت را به شما نشان دهم وشما با ديدگان خود جمال جهان آراى او را بنگريد تا هيج ترديدى بر جاى نماند وبه اوج يقين نائل آييد).

علاّمه محقّق حاج سيّد محمّد حسن ميرجهانى كه خود در آن نشست حضور داشته است مى گويد: (ما با شنيدن سخنان آية اللّه سيّد ابو الحسن شگفت زده برخاستيم تا همراه آنان برويم، امّا سيّد ابو الحسن نپذيرفت وفرمود:(تنها بحر العلوم يمنى وفرزندش سيّد ابراهيم با من مى آيند).

آنان در دل شب رفتند وما را به همراه خود نبردند، فرداى آن شب هنگامى كه عالم زيدى مذهب وپسرش را ديدم واز آن دو جريان شب گذشته را جويا شدم آنان با همه وجود گفتند: (سپاس خداى را كه ما را به مذهب خاندان وحى ورسالت رهنمون وبه وجود گرانمايه حضرت مهدى (عليه السلام) معتقد ساخت، اينك ما به مذهب شما روى آورده واز ارادتمندان وشيعيان امام عصر (عليه السلام) هستيم).

پرسيدم: (چگونه وبه چه دليل؟)

گفت: (بدان جهت كه در آن بحث ومناظره سيّد ابو الحسن وجود مقدّس قطب دايره امكان را به ما نشان داد).

گفتم: (چگونه سيّد امام عصر (عليه السلام) را به شما نشان داد؟!)

پاسخ داد: (دوست من! هنگامى كه پس از نيمه شب از خانه خارج شديم ما نمى دانستيم كه سيّد ما را به كجا مى برد او از پيش وما در پى او رفتيم تا به وادى السّلام نجف وارد شديم در آنجا ودر همان نقطه اى كه به مقام ولى عصر (عليه السلام) مشهور است، آية اللّه سيّد ابو الحسن ايستاد، چراغ را از مشهدى حسين گرفت وآنگاه دست مرا در دست خويش قرار داد وبا هم وارد مقام شديم.

در آنجا تجديد وضو كرد ودر حالى كه پسرم سيّد ابراهيم خارج از مقام به كار او مى خنديد به نماز ايستاد.

چهار ركعت نماز در آنجا خواند وآنگاه دست نياز به بارگاه آن بى نياز برد، نمى دانم چه گفت وچه زمزمه ونيايشى با آن بى نياز كرد، همانقدر مى دانم كه به ناگاه فضاى آن مكان مقدّس نور باران شد ومن ديگر از خود بيگانه واز هوش رفتم).

پسرش سيّد ابراهيم افزود: (در اين هنگام من خارج از مقام ايستاده وپدرم همراه سيّد ابو الحسن داخل آن مكان مقدّس بودند كه پس از چند دقيقه صداى صيحه پدرم را شنيدم. بسويش شتافتم كه ديدم او غش كرده وآية اللّه براى به هوش آمدن او شانه هايش را ماساژ مى دهد.

پدرم به خود آمد وگفت كه وجود گرامى امام عصر (عليه السلام) را ديده است وآن حضرت او را به مذهب خاندان وحى ورسالت مفتخر ساخته وبيش از اين از ويژگيهاى ديدار، سخن نگفت).

بدينسان بحر العلوم يمنى آن عالم زيدى مذهب به وجود امام عصر (عليه السلام) ايمان آورد وبه يمن بازگشت وچهار هزار نفر از ارادتمندان خويش را به مذهب شيعه هدايت ساخت وسال بعد با اموال فراوانى كه مريدان ودوستانش به عنوان خمس به او داده بودند، وارد نجف اشرف گرديد وهمه را به عنوان وجوهات به آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى تقديم داشت.

وى پس از چند روز به يمن برگشت وچهار هزار نفر از مريدانش را شيعه دوازده امامى كرد.

او تا آخرين لحظات بر عقيده سخت واستوار خويش پاى فشرد ودر قلمرو دعوت تبليغى خويش از مرزهاى فكرى وعقيدتى واخلاقى وانسانى مكتب اهل بيت (عليهم السلام) قهرمانانه مرزبانى كرد).

(- كرامت صالحين - گنجينه دانشمندان)

ديدار با امام زمان (عليه السلام) وپى بردن به ارتباط نزديك آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى

مرحوم آية اللّه حاج شيخ عبدالنّبى عراقى مى گويد: (در روزگارى كه در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم وغامض مرا مشغول داشته ودر پى آن بودم كه آنها را از امام عصر (عليه السلام) سؤال كنم.

در همان شرايط شنيدم مرتاضى كه از راه رياضت شرعى به مقاماتى رسيده است به نجف آمده وكارهاى شگفت انگيزى از او نقل مى كردند.

به ديدار او رفتم واو را آزمودم، ديدم مرد آگاهى است. از او پرسيدم كه: (آيا با اطلاّعات وتخصّص ودريافتهاى تو، راهى به كوى امام عصر (عليه السلام) است؟)

پاسخ داد: (آري).

پرسيدم: (چگونه؟)

گفت: (شما با نيّت خالص وبا وضو يا غسل به صحرا برو ودر نقطه اى دور دست وخلوت رو به قبله بنشين وهفتاد بار ... را با همه وجود قرائت كن، آنگاه حاجت وخواسته خود را بخواه ومطمئن باش كه هر كس در پايان برنامه نزد تو آمد مطلوب ومحبوب تو مى باشد. دامان او را بگير وخواسته ات را بخواه).

به همين جهت روزى از روزها با آمادگى كامل به بيابان مسجد سهله رفتم ورو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم كه ديدم مردى گرانقدر وپرابهّتى در لباس عربى پديدار شد وبه من گفت: (شما با من كارى داشتيد؟)

گفتم: (با شما خير)

فرمود: (چرا؟)

چنان غفلت زده بودم كه باز هم گفتم: (نه، با شما كارى نداشتم).

او رفت وبه ناگاه من به خود آمدم واز پى او به راه افتادم. او به منزلى در همان دشت وارد شد ومن نيز به آنجا رسيدم امّا ديدم در بسته است. در زدم، فردى درب را گشود وپرسيد: (چه مى خواهيد؟)

گفتم: (همان آقايى را كه اينجا آمدند).

پس از چند دقيقه باز گشت وگفت: (بفرماييد).

وارد شدم. منزل كوچكى بود وايوانى داشت. تختى بر آن ايوان زده شده بود وبر روى آن وجود گرانمايه دوازدهمين امام معصوم، حضرت مهدى (عليه السلام) نشسته بود.

سلام كردم وآن گرامى پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم كه مسائل اصلى خود را تماماً فراموش كردم. بناچار چند سؤال ديگر طرح وپاسخ آنها را گرفتم وبيرون آمدم.

كمى از خانه دور شدم. ديدم مسائل چهارده گانه اى كه در پى پاسخ يافتن بدانها بودم به يادم آمد.

بى درنگ باز گشتم وبار ديگر درب منزل را زدم. همان فرد بيرون آمد وگفت: (بفرماييد).

گفتم: (مى خواهم خدمت حضرت شرفياب شوم وپاسخ سؤالهاى خويش را بگيرم).

گفت: (آقا تشريف بردند امّا نايب او هستند).

گفتم: (اگر ممكن است اجازه دهيد از نايبشان بپرسم).

گفت: (بفرماييد).

وارد شدم، امّا هنگامى كه نگاه كردم ديدم آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى جاى حضرت مهدى (عليه السلام) نشسته وبر روى همان تخت قرار دارد.

پرسشهاى خود را يكى پس از ديگرى طرح نمودم وايشان پاسخ دادند. خداحافظى كردم وبيرون آمدم.

پس از خروج از منزل، با خود گفتم: (شگفتا! آية اللّه اصفهانى كه در نجف بودند، كى به اينجا آمدند؟!)

فوراً به نجف باز گشتم ودر هواى گرم بعد از ظهر به منزل ايشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، ديدم مشغول نمازاست.

نمازش به پايان رسيد. رو به من كرد وضمن تفقّد فرمود: (مگر پاسخ سؤالهاى خود را نگرفتى؟)

گفتم: (چرا امّا!)

بار ديگر پرسيدم وايشان به همان سبك جواب داد ومن دريافتم كه مقام وموقعيّت آن مرد بزرگ چگونه است وارتباطش با صاحب الزّمان (عليه السلام) تا كجاست).

(- كرامات صالحين)