ملاقات علماى بزرگ اسلام با امام زمان عليه السلام

طباطبايى

- ۳ -


نجات آية اللّه ميرزا مهدى اصفهانى از گمراهى وهدايت او به صراط مستقيم توسّط امام

مرحوم آية اللّه ميرزاى اصفهانى مى فرمود: (در ايّام تحصيل كه در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق وتزكيه نفس وسير وسلوك از محضر آقاى سيّد احمد كربلائى كه يكى از عرفاء بلند پايه بود استفاده مى كردم، تا آنكه در رشد وكمالات معنوى وتزكيه نفس از نظر ايشان به حدّ كمال وبه اصطلاح به مقام قطبيّت وفناء فى اللّه رسيدم.

او به من درجه وسمت دستگيرى از ديگران را داد ومرا استاد در فلسفه اشراق دانست. او مرا عارف كامل وقطب وفانى فى اللّه مى دانست ولى من كه خودم را نمى توانستم فريب دهم وهنوز از معارف حقّه چيزى نمى دانستم، دلم آرام نگرفته بود وخود را در كمالات ناقص مى دانستم، تا آنكه به فكرم رسيد كه شبهاى چهارشنبه به مسجد سهله بروم ومتوسّل به حضرت بقيّة اللّه (ارواحنا فداه) بشوم شايد آن آقائى كه خداى تعالى او را براى ما غوث وپناهگاه خلق كرده توجّهى به من بفرمايد وصراط مستقيم را به من نشان بدهد.

لذا به مسجد سهله رفتم واز جميع علومى كه: (سر به سر قيل وقال، نه از آن كيفيّتى حاصل نه حال. واز افكار عرفانى متصوّفه واز بافته هاى فلاسفه، خود را خالى كردم وصد در صد با كمال اخلاص وتوبه به مقام مقدّس آن حضرت، خود را در اختيار گذاشتم، كه ناگهان جمال پر نور حضرت بقيّة اللّه (ارواحنا فداه) ظاهر شد وبه من اظهار لطف زيادى فرمود وبراى آنكه ميزانى در دست داشته باشم وهميشه با آن ميزان حركت كنم، اين جمله را به من فرمودند:

(طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوٍق لانكارنا)

يعنى: جستجوى معارف وشناخت حقايق از غير خطّ ما اهل بيت طهارت مساوى است با انكار ما.

وقتى مرحوم ميرزاى اصفهانى اين جمله را از آن حضرت مى شنود، متوجّه مى گردد كه بايد معارف حقّه را تنها وتنها از مضامين آيات قرآن وروايات اهل بيت عصمت وطهارت (عليهم السلام) استفاده كند ولذا به مشهد مقدّس مشرّف مى گردد، معارف قرآن واهل بيت (عليهم السلام) را به پاك طينتان از اهل علم تعليم مى دهد وشاگردانى كه همه اهل معنى وتشرّف وتزكيه نفس ودر صراطمستقيم معارف حقّه هستند، به جامعه روحانيّت تحويل مى دهد.

بعضى از شاگردان مرحوم ميرزاى اصفهانى وفرزند بزرگوارش در كتاب دين وفطرت قضيّه او را اين چنين نقل مى كنند:

(از جمله عالمان وفقيهان ومربّيان روحانى دهه هاى گذشته مرحوم مبرور آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى (رضوان اللّه تعالى عليه) است (1365 - 1313 هجرى قمرى) بوده است، كه مراكز علمى خصوصاً حوزه علميّه مشهد سالها تحت نفوذ وسيطره معنوى آن بزرگوار بوده وتعاليمشان از جمله حركتهاى عظيم فكرى معاصر گشته كه همچون سدّى فولادين در مقابل انحرافات ايستاد ومعارف قرآن وائمّه طاهرين را به عنوان تنها راه دستيابى به اسلام خالص عرضه داشته است.

بسيارى از دانشمندان شيعه كه امروز نگهبانان مرزهاى تشيّع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته وپندها آموخته اند اين تب وتابى كه امروزه در زاد روز امام عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) مى بينيم، گوشه اى از شراره هاى محبّتى است كه ايشان به پيشگاه امام زمان (عليه السلام) مى ورزيده واينك جلوه هائى از آن آشكار گشته است... .

آن بزرگوار، در آن هنگامى كه به تحصيل مشغول بوده وسينه خويش رااز علوم اسلامى مى انباشته در برخورد با روشها ومشربهاى گوناگون از جمله مكاتب فلسفى وعرفانى به حيرت ونوسان كشيده مى شود واضطراب عجيبى بر روحش سايه مى افكند.

پريشانى وآزردگى حاصل از بلاتكليفى، انقلاب فكرى در او ايجاد مى كند كه نمى داند چه بكند وبه كجا برود وبه كدام سير، از سيرهاى علمى ومعنوى آن زمان رو كند.

سرانجام براى نجات از اين دغدغه خاطر، به حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) متوسّل مى شود وچاره مشكل را از آن حضرت مى طلبد.

حضرتش نيز تفضّل مى كنند ودر كنار قبر هود وصالح در وادى السّلام نجف، تشريف فرما شده بر او تجلّى مى فرمايند وراه را به او مى نمايانند.

او كه در آنجا با قلبى شكسته وديده اى گريان ديدار را آرزو مى نمود سرانجام به مقصود خود نائل مى آيد وشرفياب محضر پرفيضش مى شود ودرمان درد خويش را مى يابد. بدين گونه كه وقتى در بيدارى به خدمت حضرت مى رسد، بر سينه آن حضرت نوارى را به رنگ سبز به عرض 20 سانت وبه طول قريب 60 سانت مى بيند، كه عبارتى به رنگ سفيد، به گونه نور بر آن چنين نقش شده است: (طَلَبُ الْمَعارِفِ مِنْ غَيْرِ طَريقنا اَهْلِ الْبَيْتِ مُساوِقٌ لِاِنْكارِنا وَقَدْ اَقامَنِى اللّهُ وَاَنَا حُجَّةُ بْنُ الْحَسَن). كه كلمه (حجّة بن الحسن) قدرى درهم وبه شكل امضاء نقش يافته بود.

يعنى: (جستجوى معارف جز از راه ما خاندان پيامبر، مثل انكار نمودن ماست وخداوند امروز مرا برپا داشته ومن حجّت خدا پسر حضرت عسكرى هستم). وبعد آن حضرت غائب مى شوند.

اين پيام گهربار حضرتش، مرحمى بر قلب سوزانِ او مى گردد وراه حقّ، روشن وآشكار برايش نموده شده وبه دنبال اين توسّل وعنايت، مرحوم ميرزا به چشمه جوشانى از معارف الهى وشخصيّتى فرزانه هدايت مى شود كه نامش را هرگز نبرد واز او تنها به (صاحب علم جمعى) تعبير نمود.

درس گهربار امام، مشعل وچراغ راه زندگى او مى گردد، كه خلاصه اگر ما را قبول داريد بايد معارف را از ما بگيريد ودر همه زمينه ها، يعنى خداشناسى ونفس شناسى وروح شناسى وآخرت شناسى وبلكه آفاق شناسى، از ما تبعيّت كنيد.

بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البيت (عليهم السلام)، عازم ايران مى شود ودرسهائى را كه آميزه اى از قرآن وعلوم عترت بود، براى دانشوران مطرح مى فرمايد.

برخى از آثار ارزنده وعلمى آن مرحوم نزد بعضى از شاگردان بزرگوارش هم اكنون موجود است). ممكن است اين دو جريان، دو ملاقات جداگانه بوده است.

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

ملاقات شيخ حسنعلى نخودكى با امام زمان (عليه السلام) وگرفتن سرمايه حلال از آن حضرت

مرحوم حاج شيخ حسنعلى نخودكى مى فرمودند: (براى مسئله يكسال تمام به عبادت ورياضت مشغول شدم ودرخواست من اين بود كه شرفياب حضور حضرت ولى عصر (عليه السلام) شوم وسرمايه اى از آن حضرت بگيرم.

پس از يك سال، شبى به من الهام شد كه فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است.

در اصفهان بازارچه اى بود كه تمام دكّانهاى اطراف آن خربوزه فروشى بود وبعضى هم كه دكّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه مى كردند ودر طبقى مى گذاشتند وخورده فروشى مى كردند.

فرداى آن شب پس از غسل كردن ولباس تميز پوشيدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتى داخل بازار شدم از يك طرف حركت مى كردم واشخاص را زير نظر مى گرفتم ناگاه ديدم آن دُرّ يگانه عالم امكان، در كنار يكى از اين كسبه فقير كه طبق خربوزه فروشى دارد نزول اجلال فرموده است.

مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض كردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: (چه مى خواهى؟)

عرض كردم: (استدعاى سرمايه اى دارم).

آن حضرت خواستند جندك (پول خورد آن زمان) به من عنايت كنند.

من عرض كردم: (براى سرمايه مى خواهم).

پس از پرداخت آن خوددارى فرمودند ومرا مرخّص كردند.

وقتى به حال طبيعى آمدم فهميدم كه هنوز قابل نيستم. لذا يك سال ديگر به عبادت ورياضت به منظور رسيدن به مقصود مشغول شدم.

پس از آن روز گاهى به ديدن آن مرد عامى خربوزه فروش مى رفتم وگاهى به او كمك مى كردم. روزى از او پرسيدم: (آن آقا كه فلان روز اين جا نشسته بودند چه كسى هستند؟)

گفت: (او را نمى شناسم، مرد بسيار خوبى است گاهگاهى اين جا مى آيد وكنار من مى نشيند وبا من دوست شده است. بعضى از اوقات كه وضع مالى من خوب نيست به من كمك مى كند).

سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنايت فرمودند. در اين دفعه آدرس را مى دانستم، مستقيماً به كنار طبق آن مرد رفتم وديدم حضرت روى كرسى كوچكى نزول اجلال فرموده است.

سلام عرض كردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندك را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزارى كردم ومرخّص شدم.

با آن چند جندك مقدارى پايه مهر خريدم ودر كيسه اى ريختم وچون فنّ مهر كنى را بلد بودم هر چند وقت، كنار بازار مى نشستم وچند عدد مهر براى مشتريها مى كندم، البته بقدر حدّاقلى كه به آن قناعت مى شود، واز آن كيسه كه در جيبم بود پايه مهر بر مى داشتم بدون آنكه به شماره آنها توجّه كنم.

سالهاى سال كار من موقع اضطرار استفاده از آن پايه مهرها بود وتمام نمى شد ودر حقيقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم).

(- شمّه اى از كرامات شيخ حسنعلى نخودكى)

آوردن وسايل گرم كننده توسّط امام زمان (عليه السلام) براى آية اللّه بافقى وهمراهان در شب سرد

آقاى سيّد مرتضى حسينى مى گويد: (شبهاى پنج شنبه در خدمت مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى به مسجد جمكران مى رفتيم. در يكى از شبهاى زمستان كه برف سنگينى آمده بود.

من در منزل نشسته بودم، ناگهان بيادم آمد كه شب پنج شنبه است وممكن است آية اللّه بافقى به مسجد بروند. ولى از طرفى چون آن وقتها مسجد جمكران راه ماشين رو نداشت ومردم مجبور بودند كه آن راه را پياده بروند وبه قدرى برف روى زمين نشسته بود كه ممكن نبود كسى بتواند آن راه را راحت بپيمايد، با خودم فكر مى كردم كه معظّم له به مسجد نمى روند.

به هر حال دلم طاقت نياورد واز منزل بيرون آمدم. بيشتر مى خواستم آية اللّه بافقى را پيدا كنم ونگذارم به مسجد جمكران بروند.

به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسيمه سراغ ايشان را مى گرفتم تا آنكه به ميدان مير، كه سر راه مسجد جمكران است رسيدم.

در آنجا دوست نانوائى داشتم كه وقتى ديد من اين طرف وآن طرف نگاه مى كنم از من پرسيد: (چرا مضطربى وچه مى خواهى؟!)

گفتم: (نمى دانم كه آيا آقاى آية اللّه بافقى به مسجد جمكران رفته اند يا در قم امشب مانده اند؟!)

نانوا گفت: (من او را با چند نفر از طلاّب ديدم كه به طرف مسجد جمكران مى رفتند).

من با شنيدن اين جمله خواستم پشت سر آنها بروم كه آن دوست نانوايم گفت: (آنها خيلى وقت است كه رفته اند، شايد الآن نزديك مسجد جمكران باشند).

من از شنيدن اين جمله بيشتر پريشان شدم وناراحت بودم كه مبادا در اين برف وكولاك، آنها به خطرى بيفتند.

به هر حال چاره اى نداشتم به منزل برگشتم ولى فوق العاده پريشان ومضطرب بودم وخوابم نمى برد.

تا آنكه نزديك صبح مرا مختصر خوابى ربود، در عالم رؤيا حضرت ولى عصر (عليه السلام) را ديدم كه وارد منزل ما شدند وبه من فرمودند: (سيّد مرتضى! چرا ناراحتى؟)

گفتم: (اى مولاى من! ناراحتيم براى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى است، زيرا او امشب به مسجد رفته ونمى دانم به سر او چه آمده است).

ايشان فرمود: (سيّد مرتضى! گمان مى كنى ما از حاج شيخ دوريم؟ همين الآن به مسجد رفته بودم ووسائل استراحت او وهمراهانش را فراهم كردم).

از خواب بيدار شدم وبه اهل منزل اين بشارت را دادم وگفتم: (در خواب ديده ام كه حضرت ولى عصر (عليه السلام) وسائل راحتى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى را فراهم كرده اند).

اهل بيتم هم چون به همين خاطر مضطرب بود خوشحال شد ومن فرداى آن شب كه از منزل بيرون رفتم، به يكى از همراهان آية اللّه بافقى برخوردم، گفتم: (ديشب بر شما چه گذشت؟)

گفت: (جايت خالى بود، ديشب اوّل شب آية اللّه بافقى ما را بطرف مسجد جمكران برد، ما يا بخاطر شوقى كه در دلمان بود ويا كرامتى شد مثل آنكه ابداً برفى نيامده وزمين خشك است، به طرف مسجد جمكران رفتيم وخيلى هم زود به مسجد رسيديم ولى وقتى به آنجا رسيديم ودر آنجا كسى را نديديم وسرما به ما فشار آورده بود، متحيّر بوديم كه چه بايد بكنيم.

ناگهان ديديم سيّدى وارد مسجد شد وبه حاج شيخ گفت: (مى خواهيد براى شما لحاف وكرسى وآتش بياوريم؟)

آية اللّه بافقى با كمال ادب گفتند: (اختيار با شما است).

آن سيّد از مسجد بيرون رفت وپس از چند دقيقه لحاف وكرسى ومنقل وآتش آورد وبا آنكه در آن نزديكى ها كسى نبود وسائل راحتى ما را فراهم فرمود.

وقتى مى خواست از ما جدا شود يكى از همراهان به او گفت: (ما بايد صبح زود به قم برگرديم، اين وسائل را به چه كسى بسپاريم؟)

آن سيّد فرمود: (هر كس آورده خودش مى برد). واو رفت ما در فكر فرو رفته بوديم كه اين آقا اين وسائل را از كجا به اين زودى آورده، زيرا آن اطراف كسى زندگى نمى كند واگر مى خواست آنها را از دِه جمكران بياورد اوّلاً در آن شب سرد وكولاك برف كار مشكلى بود وثانياً مدّتى طول مى كشيد.

بالأخره شب را با راحتى بسر برديم وصبح هم كه از آنجا بيرون آمديم آن وسائل را همانجا گذاشتيم.

من به او جريان خوابم را گفتم ومعلوم شد كه حضرت بقية الله (عليه السلام) هيچ گاه دوستانش را وا نمى گذارد وبه آنها كمك مى كند.

(- كتاب مسجد جمكران)

سه بار ملاقات با امام زمان (عليه السلام) در يك سفر

مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد اللّه بافقى به نقل از برادرش مرحوم آية اللّه محمّد تقى بافقى مى گويد: (قصد داشتم از نجف اشرف پياده، به مشهد مقدّس براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السلام) بروم.

فصل زمستانى بود كه حركت كردم ووارد ايران شدم. كوه ها ودرّه هاى عظيمى سر راهم بود وبرف هم بسيار باريده بود.

يك روز نزديك غروب آفتاب كه هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه اى رسيدم. كه نزديك گردنه اى بود، با خودم گفتم: (امشب در ميان اين قهوه خانه مى مانم، صبح به راه ادامه مى دهم).

پس وارد قهوه خانه شدم، ديدم جمعى از كردهاى يزيدى در ميان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمار هستند، با خودم گفتم: (خدايا چه بكنم؟! اينها را كه نمى شود نهى از منكر كرد، من هم كه نمى توانم با آنها مجالست نمايم، هواى بيرون هم كه فوق العاده سرد است).

همينطور كه بيرون قهوه خانه ايستاده بودم وفكر مى كردم وكم كم هوا تاريك مى شد، صدائى شنيدم كه مى گفت: (محمّد تقى! بيا اينجا).

بطرف آن صدا رفتم، ديدم شخصى باعظمت زير درخت سبز وخرّمى نشسته ومرا بطرف خود مى طلبد.

نزديك او رفتم واو سلام كرد وفرمود: (محمّد تقى آنجا جاى تو نيست).

من زير آن درخت رفتم، ديدم، در حريم اين درخت، هوا ملايم است وكاملاً مى توان با استراحت در آنجا ماند وحتّى زمين زير درخت، خشك وبدون رطوبت است ولى بقيّه صحرا پُر از برف است وسرماى كُشنده اى دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولى عصر (عليه السلام) كه با قرائنى متوجّه شدم او حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) است بيتوته كردم وآنچه لياقت داشتم استفاده كنم از آن وجود مقدّس استفاده كردم.

صبح كه طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: (هوا روشن شد، برويم).

من گفتم: (اجازه بفرمائيد من در خدمتتان هميشه باشم وبا شما بيايم).

حضرت فرمود: (تو نمى توانى با من بيائي).

گفتم: (پس بعد از اين كجا خدمتتان برسم؟)

حضرت فرمود: (در اين سفر دوبار تو را خواهم ديد ومن نزد تومى آيم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزديك سبزوار تو را ملاقات مى كنم). ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.

من به شوق ديدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنكه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روزبراى زيارت حضرت معصومه (سلام الله عليها) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولى خدمت آن حضرت نرسيدم.

از قم حركت كردم وفوق العاده از اين بى توفيقى وكم سعادتى متأثّر بودم، تا آنكه پس از يك ماه به نزديك شهر سبزوار رسيدم.

همين كه شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: (چرا خُلف وعده شد؟! من كه در قم آن حضرت را نديدم، اين هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسيدم).

در همين فكرها بودم، كه صداى پاى اسبى شنيدم، برگشتم ديدم حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبى هستند وبطرف من تشريف مى آورند وبه مجرّد آنكه به ايشان چشمم افتاد ايستادند وبه من سلام كردند ومن به ايشان عرض ارادت وادب نمودم.

گفتم: (آقا جان! وعده فرموده بوديد كه در قم هم خدمتتان برسم ولى موفّق نشدم؟!)

حضرت فرمود: (محمّد تقى! ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمديم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (سلام الله عليها) بيرون آمده بودى، زنى از اهل تهران از تو مسأله اى مى پرسيد، تو سرت را پائين انداخته بودى وجواب او را مى دادى، من در كنارت ايستاده بودم وتو به من توجّه نكردى، من رفتم).

(- گنجينه دانشمندان)

گرفتن چهارصد عبا از امام زمان (عليه السلام) براى طلبه هاى حوزه علميّه قم توسّط يكى از علما

آية اللّه سيّد محمّد رضا گلپايگانى مى گويد: (در عصر آية اللّه آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى، چهارصد نفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند ومتّحداً از مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى كه مقسّم شهريّه مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى بود عباى زمستانى مى خواستند.

آقاى بافقى به مرحوم آية اللّه حائرى جريان را مى گويد وايشان مى فرمايد: (چهارصد عبا را از كجا بياوريم؟!)

آقاى بافقى مى گويد: (از حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) مى گيريم).

آية اللّه حائرى مى فرمايد: (من راهى ندارم كه از آن حضرت بگيرم).

آقاى بافقى مى گويد: (انشاء اللّه من از آن حضرت مى گيرم).

پس شب جمعه اى آقاى بافقى به مسجد جمكران رفت وخدمت آقا امام زمان (عليه السلام) مى رسد ودر روز جمعه، به مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى مى گويد: (حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) وعده فرمودند فردا روز، شنبه چهارصد عبا مرحمت بفرمايند).

روز شنبه ديديم كه يكى از تُجّار چهارصد عبا آورد وبين طلاّب تقسيم كرد.

(- گنجينه دانشمندان)

آية اللّه حجّت كوه كمرى در هر شب جمعه خدمت امام عصر (عليه السلام) مى رسيد

حاج آقا سيّد حسن ابطحى مى نويسد: (اگر كسى بتواند خود را كاملاً از هواى نفس حفظ كند وآن را تزكيه نمايد وروحيّات خود را با روحيّات حضرت بقية الله (عليه السلام) تطبيق دهد ودر آن صراط مستقيم قرار بگيرد، طبعاً مى تواند مرتّب خدمت حضرت بقية الله (روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) برسد بلكه چون روحيّاتش با روحيّات آن حضرت سنخيّت پيدا كرده دائماً در محضر آن حضرت خواهد بود. ومكرّر خود وجود مقدّس آن حضرت فرموده اند كه: (در اين صورت ما نزد او مى رويم واو لازم نيست به دنبال ما حركت كند).

مرحوم حجّة الاسلام آقاى ياسرى كه يكى از علماء اهل حال ومعناى تهران بودند نقل مى كردند كه:

(مرحوم آية اللّه آقاى حجّت كوه كمرى كه نفس خود را تزكيه كرده بود وكاملاً خود را ساخته بود وروحيّات خود را با حضرت بقية الله (عليه السلام) تطبيق داده بود، هر شب جمعه خدمت امام عصر (ارواحنا فداه) مى رسيد واز آن وجود مقدّس استفاده علمى مى نمود).

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))

ارتباط آية اللّه بروجردى با امام زمان (عليه السلام)

آقاى سيّد حبيب اللّه حسينى قمّى كه از اهل منبر قم است وآقاى حسن بقّال كه فعلاً در تهران است، با هم قرار مى گذارند كه يك سال شبهاى جمعه به مسجد جمكران بروند وحوائج خود را از حضرت بقيّة اللّه (روحى فداه) بگيرند، اين عمل را يك سال انجام مى دهند وتشرّفى برايشان حاصل نمى شود.

شب جمعه اى كه بعد از يك سال بوده، آقا حسن به آقاى سيّد حبيب اللّه مى گويد: (بيا با هم امشب هم به مسجد جمكران برويم).

آقاى سيّد حبيب اللّه مى گويد: (چون من يك سال به مسجد جمكران رفته ام وچيزى نديده ام ديگر به آنجا نمى روم).

آقا حسن زياد اصرار مى كند كه: (امشب را هم هر طور هست بيا با هم برويم، شايد نتيجه اى داشته باشد).

بالأخره حركت مى كنند وپياده به طرف مسجد جمكران مى روند در بين راه سيّد مجلّلى را مى بينند كه مانندكشاورزان (سه شاخ خرمن) روى شانه گرفته واز دورمى رود.

آنها مطمئن مى شوند كه او حضرت بقيّة اللّه (روحى فداه) است.

آقاى سيّد حبيب اللّه مى گويد: (من وقتى چشمم به آن حضرت افتاد قضيّه سيّد رشتى كه در مفاتيح نقل شده بيادم آمد. به آقا حسن گفتم: (برو واز آن حضرت چيزى بخواه).

آقا حسن جلو رفت وسلام كرد وگفت: (آقا خواهش دارم با دست مبارك خودتان دشتى به من بدهيد).

حضرت به او سكّه اى مى دهند، سپس رو كردند به من وفرمودند: (حاجت تو هم نزد آقاى بروجردى است، وقتى به قم رفتى، نزد آقاى بروجردى برو وبگو چرا از حال فلان كس كه در مصر است غافلى؟) وچند جمله ديگر كه سرّى بود به من فرمودند كه به آيةاللّه بروجردى بگويم وبعد آن حضرت تشريف بردند.

آقا حسن وقتى به سكّه نگاه كرد ديد تنها روى آن خطّى ضربدر زده اند وچيزى بر آن نوشته نشده است.

بالأخره وقتى به مسجد جمكران رفتيم وقضيّه را براى مردم نقل كرديم آنها سكّه را در ميان آب انداختند واز آن آب به قصد استشفاء آشاميدند وبه سر وصورت خود ماليدند.

من هم پس از آنكه از مسجد جمكران به قم برگشتم به منزل آية اللّه بروجردى رفتم ولى تا سه روز موفّق به ملاقات حضرت آية اللّه بروجردى در جلسه خصوصى نشدم.

روز سوّم كه خدمت آن مرحوم رسيدم بدون مقدّمه فرمودند: (سه روز است كه من منتظر تو هستم كجائى؟)

عرض كردم: (آقا موانعى بود كه موفّق به ملاقات خصوصى نمى شدم).

آية اللّه بروجردى فرمودند: (حاجت تو اين است كه مى خواهى به كربلا بروى، لذا مبلغى پول به من دادند ومن مطالبى كه حضرت بقيّة اللّه (روحى فداه) فرموده بودند به آيةاللّه بروجردى عرض كردم وآية اللّه بروجردى به آقا حسن گفتند: (چرا آن سكّه را به افراد معصيت كار وناپاك نشان مى دهى؟)

ضمناً من به آقاى بروجردى عرض كردم: (آقا شما چيزى بنويسيد كه من گذرنامه بگيرم وبه كربلا بروم).

آية اللّه بروجردى فرمودند: (تو گذرنامه نمى خواهى، فلان دعاء را بخوان واز مرز عبور كن وبه كربلا برو).

من هم همان روزها حركت كردم وبه طرف عراق رفتم، وقتى به مرز عراق رسيدم با آنكه همراهان من همه گذرنامه داشتند بيشتر از من كه گذرنامه نداشتم معطّل شدند واحدى از من مطالبه گذرنامه نكرد).

(- ملاقات با امام زمان (عليه السلام))