شرح و ترجمه نهج البلاغه

ناصر مکارم شيرازي

- ۱۶ -


بخش دوم

أَيُّهَا الْقَوْمُ الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ، الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ، الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ، المُبْتَلَى بِهمْ أُمَرَاؤُهُمْ. صَاحِبُكُمْ يُطِيعُ الله وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ، وَ صَاحِبُ أَهْلِ الشَّامِ يَعْصِي اللهَ وَ هُمْ يُطِيعُونَهُ. لَوَدِدْتُ وَاللهِ أَنَّ مُعَاوِيَةَ صَرَفَني بِكُمْ صَرْفَ الدِّينَارِ بِالدِّرْهَمِ، فَأَخَذَ مِنِّي عَشَرَةً مِنْكُمْ وَ أَعْطَانِي رَجُلا مِنْهُمْ!

ترجمه

اى قومى كه جسم هايتان حاضر است و عقل هايتان پنهان و خواسته هايتان مختلف و پراكنده و زمامدارانتان به شما مبتلا هستند! رهبر شما خداى را اطاعت مى كند و شما او را عصيان مى كنيد; امّا زمامدار اهل شام خدا را معصيت مى كند، ولى آنان اطاعتش مى كنند. به خدا سوگند! بسيار دوست داشتم معاويه شما را با نفرات خود مبادله مى كرد، همچون مبادله كردن دينار به درهم: ده نفر از شما را از من مى گرفت و يك نفر از آنها را به من مى داد.

شرح و تفسيرجسم هايتان حاضر و عقل هايتان پنهان است!

در اين بخش از خطبه امام(عليه السلام) لحن سخن را تندتر كرده و تازيانه سرزنش را محكمتر بر پيكر روح آنها وارد مى كند، به اين اميد كه حركتى در اين ارواح خمود و سُست پيدا شود و پيش از بروز خطرِ شديد، به پا خيزند مى فرمايد: «اى قومى كه بدن هايتان حاضر است و عقل هايتان پنهان، و خواسته هايتان مختلف و پراكنده و زمامدارانتان به شما مبتلا هستند». (أَيُّهَا الْقَوْمُ الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ، الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ، الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ، المُبْتَلَى بِهمْ أُمَرَاؤُهُمْ).

در اين عبارت، امام(عليه السلام) روى سه نقطه ضعف آنها انگشت مى گذارد: نخست، غايب بودن عقل ها; گويى عقل هايشان از تن جدا شده و تدبيرِ آن را رها نموده و وجودشان همچون كشورى بدون مدير و مدبّر باقى مانده است.

ديگر اينكه، هيچگونه حلقه اتّصالى در ميان آنها وجود ندارد; هر كدام خواسته اى دارند به اندازه هواى نفس و عقل كوچكشان.

بديهى است! چنين گروهى، هيچ مشكلى را از خودشان و از ديگران حل نخواهند كرد.

و سومين نقطه ضعف آنها اين بود كه زمامداران ناچار بودند، با آنها بسازند و جانشينى براى آنان نداشتند.

مجموع اين صفات سبب مى شد كه در ميدان نبردِ با دشمن، كفايت و كارآيى نداشته باشند.

در ادامه اين سخن مى افزايد: «رهبر شما خداى را اطاعت مى كند; و شما او را عصيان مى كنيد; امّا زمامدار اهل شام خدا را معصيت مى كند، ولى آنها اطاعتش مى كنند!» (صَاحِبُكُمْ يُطِيعُ اللهَ وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ، وَ صَاحِبُ أَهْلِ الشَّامِ يَعْصِي اللهَ وَ هُمْ يُطِيعُونَهُ).

راستى شگفت انگيز است! كسى كه مطيع فرمان خدا است، سزاوارترين فردى است كه بايد او را اطاعت كرد و آن كس كه عصيانگر است بايد با او مخالفت نمود; ولى در اينجا قضيه به عكس شد; مطيع فرمان خدا مورد بى مهرى قرار گرفت و عصيانگر مورد احترام!!

در جمله پايانى اين بخش، به تعبيرى بر مى خوريم كه در نهج البلاغه بى مانند است. مى فرمايد: «به خدا سوگند! بسيار دوست داشتم معاويه شما را با نفرات خود مبادله مى كرد، همچون مبادله كردن دينار به درهم: ده نفر از شما را از من مى گرفت و يك نفر از آنها را به من مى داد». (لَوَدِدْتُ وَاللهِ أَنَّ مُعَاوِيَةَ صَارَفَني بِكُمْ صَرْفَ الدِّينَارِ بِالدِّرْهَمِ، فَأَخَذَ مِنِّي عَشَرَةً مِنْكُمْ، وَ أَعْطَانِي رَجُلا مِنْهُمْ).

تأكيدات متعدّدى كه در اين جمله آمده، نشان مى دهد كه اين سخن امام(عليه السلام)واقعاً جدّى است و كمترين مبالغه در آن راه ندارد. شاميان را به منزله سكّه طلا فرض كرده و عراقيان را به منزله سكّه نقره، كه در آن زمان يك دهم آن (دينار) ارزش داشت و اين نشان مى دهد كه مردم شام افرادى با انضباط بودند حتّى هنگامى كه معاويه آنان را فريب داد باز هم پشت سر او محكم ايستادند; ولى لشكر كوفه و عراق به هيچ وجه انضباطى نداشتند و حتّى ده نفر از آنها به اندازه يك نفر از شاميان ارزش نداشت!

در طول تاريخ شام و عراق قبل از اسلام و بعد از اسلام شواهدى براى اين مطلب پيدا مى شود.

بخش سوم

يَا أَهْلَ الْكُوفَةِ، مُنِيتُ مِنْكُمْ بِثَلاَث وَ اثْنَتَيْنِ: صُمٌّ ذَوُو أَسْمَاع، وَ بُكْمٌ ذَوُو كَلاَم، وَ عُمْيٌ ذَوُو أَبْصَار، لاَ أَحْرَارُ صِدْق عِنْدَ اللِّقَاءِ، وَ لاَ إِخْوَانُ ثِقَة عِنْدَ الْبَلاَءِ! تَرِبَتْ أَيْدِيكُمْ! يَا أَشْبَاهَ الإِبِلِ غَابَ عَنْهَا رُعَاتُهَا! كُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِب تَفَرَّقَتْ مِنْ آخَرَ، وَاللهِ لَكَأَنِّي بِكُمْ فِيمَا إِخَالُكُمْ: أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى، وَ حَمِىَ الضِّرَابُ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبي طَالِب انْفِرَاجَ الْمَرْأَةِ عَنْ قُبُلِهَا. وَ إِنِّي لَعَلَى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي، وَ مِنْهَاج مِنْ نَبِيِّي، وَ إِنِّى لَعَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ أَلْقُطُهُ لَقْطاً.

ترجمه

اى اهل كوفه من به سه چيز (كه در شما هست) و دوچيز (كه در شما نيست) مبتلا شده ام: حقايق را نمى شنويد، در حالى كه گوش داريد! سخن نمى گوييد، در حالى كه زبان تكلّم داريد! حقايق را نمى بينيد، در حالى كه چشم داريد! نه در هنگام نبرد، آزاد مردان صادقيد; و نه در آزمايش هاى سخت برادران قابل اعتماد; دستهايتان خاك آلود باد! (و بر خاك مذلّت بنشينيد) اى كسانى كه به شتران بى ساربانى مى مانيد كه هرگاه از يك سو جمعشان كنند، از سوى ديگر پراكنده مى شوند! به خدا سوگند! من درباره شما چنين گمان مى كنم كه اگر جنگ سختى روى دهد و آتش آن زبانه كشد، از اطراف فرزند ابوطالب جدا مى شويد، همانند جداشدن زن (هنگام وضع حمل) از نوزاد خويش! ولى من نشانه روشن (بر حقّانيت خويش) از پروردگارم دارم و بر طريق آشكار پيامبرم گام بر مى دارم و در راهى واضح، با هوشيارى و دقّت، به پيش مى روم (و تكليف الهى خود را انجام مى دهم).

شرح و تفسيرمن به وظيفه الهى خود عمل مى كنم امّا شما...

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، تازيانه هاى ملامت و سرزنش را محكمتر بر ارواح خفته آنها فرود مى آورد و نقاط ضعف آنها را يكى بعد از ديگرى بيان مى كند; باشد كه به خود آمده، درصدد اصلاح برآيند. نخست مى فرمايد: «اى اهل كوفه! من به سه چيز (كه در شما هست) و دو چيز (كه در شما نيست) مبتلا شده ام:

گوش داريد امّا نمى شنويد، زبان داريد امّا سخن نمى گوييد، حقايق را نمى بينيد، در حالى كه چشم داريد!». (يَا أَهْلَ الْكُوفَةِ! مُنِيتُ مِنْكُمْ بِثَلاَث وَ اثْنَتَيْنِ: صُمٌّ ذَوُو أَسْمَاع، وَ بُكْمٌ ذَوُو كَلاَم، وَ عُمْيٌ ذَوُو أَبْصَار).

در اينجا امام(عليه السلام) اشاره به ناتوانى آنها از مشاهده حوادث و تحليل صحيح پيرامون آن و تلاش براى پيدا كردن راه حل ها مى كند، كه در عين توانايى بر اين امور، همه چيز را ناديده گرفته و در لاك خود فرو رفته بودند; صيّاد بى رحم را مى ديدند، امّا عكس العملى نشان نمى دادند; پيام تهديدآميز دشمن را مى شنيدند، امّا تكان نمى خوردند.

و امّا آن دو چيز كه در آنها مى بايست باشد، ولى نبود، همان است كه در ادامه سخن فرموده: «نه در هنگام نبرد، آزاد مردان صادقيد، و نه در آزمايش هاى سخت برادران قابل اعتماد!». (لاَ أَحْرَارُ صِدْق عِنْدَ اللِّقَاءِ، وَ لاَ إِخْوَانُ ثِقَة عِنْدَ الْبَلاَءِ!).

بى شك، زندگى فراز و نشيب هاى زيادى دارد: گاه زمان صلح است و گاه زمان جنگ و گاه راحتى است و گاه بلا; دوستان باوفا و برادران قابل اعتماد در آرامش و راحتى شناخته نمى شوند، بلكه سختى ها، جنگها، بلاها و حوادثِ پيچيده و ناراحت كننده، ميدان آزمون آنها است و متأسّفانه مردم كوفه و عراق، در آن زمان در اين آزمون ها روسفيد نبودند و بارها بىوفايى و عدم استقامت و سُستى و تنبلى خود را نشان داده بودند.

به همين جهت، امام(عليه السلام) در جمله هاى بعد نخست به آنها نفرين مى كند، سپس با دو تشبيه گويا از وضع روانى آن جمعيّت، آخرين سخن را درباره آنها بيان مى فرمايد. مى گويد: «دستهايتان خاك آلود باد! (و بر خاك مذلّت بنشينيد)». (تَرِبَتْ(1) أَيْدِيكُمْ).

«اى كسانى كه به شتران بى ساربانى مى مانيد كه هرگاه از يك سو جمعشان كنند، از سوى ديگر پراكنده مى شوند!». (يَا أَشْبَاهَ الإِبِلِ غَابَ عَنْهَا رُعَاتُهَا!).

اين تشبيه، تعبير روشنى از جهل و نادانى و عدم انضباط آنها است. نخست آنها را به حيوانات تشبيه مى كند و سپس به نداشتن صاحب نافذ الكلام.

روشن است جمع كردن شتران توسط ساربان ها ميسّر است و آنها به نداى هر كس گوش نمى دهند; به همين دليل، اگر ديگرى بخواهد آنها را جمع كند، به مقصود خود نائل نمى شود. امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن، سوگند ياد مى كند و مى فرمايد: «به خدا سوگند! من درباره شما چنين گمان مى كنم كه اگر جنگ سختى روى دهد، و آتش آن زبانه كشد، از گِرد فرزند ابوطالب جدا مى شويد همانند جدا شدن زن (هنگام وضع حمل) از نوزاد خويش!». (وَاللهِ لَكَأَنِّي بِكُمْ فِيمَا إِخَالُكُمْ: أَنْ لَوْ حَمِسَ(2) الْوَغَى(3)، وَ حَمِىَ(4)

1. تَربت» از مادّه «تُراب» به معناى خاك گرفته شده و «تَرِبَتْ أَيْدِيكُمْ» در اصل به اين معنا است كه دستانتان خاك آلود باد! ولى اين واژه به معناى خسارت و فقر نيز به كار مى رود; زيرا افراد زيان كار و فقير گويى به زمين خورده اند و دستانشان خاك آلوده شده است!

2. «حَمس» از مادّه «حمس» (بر وزن قفس) به معناى شدّت است و «حماسه» و «تمحّس» به معناى تشديد، مخصوصاً در جنگ ها آمده است.

3. «وَغى» در اصل به معناى سروصداى جنگاوران در ميدان نبرد است و گاه به خود جنگ هم گفته مى شود و در اينجا به همين معنا است.

4- «حَمى» از مادّه «حمى» (بر وزن سعى) به معناى شدّت حرارت است. «ضِراب» در اينجا به معناى زد و خورد و جنگ مى باشد. الضِّرَابُ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبي طَالِب انْفِرَاجَ الْمَرْأَةِ عَنْ قُبُلِهَا).

براى جمله «إِنْفَرَجْتُمْ...» تفسيرهاى گوناگونى شده، ولى مناسب تر با مقام شامخ اميرمؤمنان على(عليه السلام) و رعايت موازين فصاحت، و رعايت تناسب در مقام تشبيه، همان است كه در بالا گفتيم.

زيرا زن به هنگام وضع حمل، به خاطر درد زيادى كه مى كشد هر لحظه مى خواهد فرزند از او جدا شود، تا نَفَس راحتى بكشد! امام(عليه السلام) مردم كوفه را به چنين زنى تشبيه مى كند كه براى جدا شدن از فرزند، لحظه شمارى مى نمايد; آنها نيز در ميدان نبرد، پيچ و تاب مى خوردند و در انتظار لحظه اى بودند كه راه فرار را پيدا كنند و از محضر امام(عليه السلام) بگريزند; گريختنى كه بازگشتنى در آن نمى باشد; همانگونه كه نوزاد به شكم مادر باز نمى گردد.

امام(عليه السلام) در خطبه 34 تشبيه جالب ديگرى در اين زمينه فرموده; مى فرمايد: «وَ أَيْمُ اللهِ إِنِّي لاََظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْحَمِسَ الْوَغَى، وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ، قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنْ إبْنِ أَبِي طَالِب انْفِرَاجَ الرَّأْسِ; به خدا قسم! من گمان مى كنم اگر جنگ سختى درگير شود و حرارت مرگ به شما نزديك گردد، از فرزند ابوطالب جدا مى شويد، همچون جداشدن سر از تن (كه التيامى در آن نيست)».

سرانجام در پايان اين بخش، موضوع خود را در اين گير و دارها روشن مى سازد و مى فرمايد: «من نشانه روشنى (بر حقّانيت خويش) از پروردگارم دارم; و بر طريقِ آشكار پيامبرم گام برمى دارم; و من در راهى واضح با هوشيارى و دقّت به پيش مى روم!» (وَ إِنِّي لَعَلَى بَيِّنَة مِنْ رَبِّي، وَ مِنْهَاج مِنْ نَبِيِّي، وَ إِنِّى لَعَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ أَلْقُطُهُ لَقْطاً(1)).

بديهى است كسى كه تكيه گاهش فرمان خدا و مسيرش مسير پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد،

1. «لَقط» به معناى برداشتن چيزى از زمين است و همچنين برداشتن چيزهاى مختلفى از نقاط مختلف. و اشياى گمشده را «لُقَطه» مى گويند، زيرا معمولا از زمين برداشته مى شود. گمراهى و شكستى براى او متصوّر نيست و هر چه براى او پيش آيد، فتح و پيروزى و انجام وظيفه است.

جمله «أَلْقُطُهُ لَقْطاً» در اصل به معناى جمع آورى كردن چيزى از نقاط مختلف است، كه نياز به هوشيارى و دقّت دارد و منظور امام(عليه السلام) از اين تعبير، اين است كه من براى پيشرفت در مسير حق، پيوسته گزينش مى كنم و با هوشيارى، بهترين راه را برمى گزينم و مسير خود را از لابلاى موانع، با تلاش و كوشش انتخاب مى كنم.

مقايسه روشنى از مردم عراق و شام!

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه به هنگام مقايسه مردم عراق و شام، تعبير بى سابقه اى داشت كه فرمود: «من دوست دارم كه معاويه شما را با مردم شام معاوضه كند; ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از شاميان را به من بدهد» در حالى كه قضيّه بايد بر عكس باشد، چون قرآن مجيد در مقايسه مؤمنان با افراد بى ايمان مى فرمايد «إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْروُنَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ...; هرگاه از شما بيست نفر با استقامت باشند، بر دويست نفر غلبه مى كنند».(1) راستى چرا اين اصل قرآنى در مورد عراقيان و شاميان برعكس شد؟ تحليلهاى دقيق، ما را به ريشه هاى آنچه در كلام امام(عليه السلام) در اين زمينه آمده است واقف مى كند زيرا:

اوّلا - كوفه يك شهر نوبنياد جنگى بود و اهالى آن كه عمدتاً لشكر امام(عليه السلام) را تشكيل مى دادند، از قبائل مختلف ومناطق گوناگون به آنجا آمده بودند و در ميان آنها انسجام و هماهنگى و انضباط لازم وجود نداشت. هر كدام براى خود فكر و

1. سوره انفال، آيه 65.

هدف داشتند و فرهنگ و روشى; در حالى كه شاميان از زمانهاى قديم همه در آنجا مى زيستند و منسجم و يك پارچه و داراى يك فرهنگ بودند.

ثانياً - در ميان لشكر امام(عليه السلام) گروهى وجود داشتند كه به منظور گردآورى غنائم جنگى به آنجا آمده بودند آنجا كه پاى غنيمتى در كار بود، مرد ميدان بودند و آنجا كه سخن از ايثار و فداكارى و شهادت بود، به گوشه اى مى خزيدند.

ثالثاً - شاميان به كشور خود به عنوان يك وطن نگاه مى كردند و خود را موظّف به دفاع از آن مى ديدند، در حالى كه لشكر كوفه وطنش جاى ديگر بود و هر زمان كه نمى توانست در آنجا زندگى كند، راه بازگشت به وطن اصلى براى او باز بود.

اضافه بر اينها، ضعف اراده و آسيب پذيرى در برابر فريبهاى دشمن كه نمونه هاى آن در جنگ صفّين و ساير حوادث نمايان گشت و عدم معرفت آنها به مقام و موقعيّت امام(عليه السلام) و چشم بستن بر حوادث آينده و گرفتار روزمرّگى شدن، همه اينها عواملى بود كه آثارش در ميدان نبرد نمايان مى شد. نخست دعوت امام(عليه السلام) را براى جهاد اجابت نمى كردند و اگر هم اجابت مى كردند در ميدان نبرد ضعف و زبونى و سستى و پراكندگى را به زودى ابراز مى داشتند.

به همين دليل، هر بهانه اى را براى فرار از ميدان نبرد، مغتنم مى شمردند; يك روز مى گفتند هوا شديداً سرد است، بگذار كمى آرام گردد! و امام(عليه السلام) مى فرمود: هوا فقط براى شما سرد نيست، براى دشمنتان نيز سرد است. روز ديگر مى گفتند: بگذار گرمى هوا كمى فروكش كند، تا آماده ميدان نبرد شويم و امام(عليه السلام) مى فرمود: «اينها همه بهانه هاى فرار است: «فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحِّرَ والْقُرِّ تَفِرُّونَ، فَأَنْتُمْ وَاللهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ; جايى كه شما از سرما و گرما فرار مى كنيد، به خدا سوگند! از شمشير دشمن بيشتر فرار مى كنيد!»(1)

1. خطبه 27.

گويى ميدان جنگ بايد در فصل بهار باشد: در ميان دشتهاى پُر گل و مرغان خواننده و مناظر زيبا!

در حديثى مى خوانيم (1): «هنگامى كه امام(عليه السلام) مشاهده كرد كه اصحابش بعد از جنگ نهروان از حركت به سوى شام ناخشنودند، آنها را در «نخيله» (لشكرگاهى نزديك كوفه) گرد آورد و دستور داد از لشكرگاه خارج نشوند و كمتر به سراغ زن و فرزندان بروند تا آماده و ساخته براى جهاد گردند; ولى آنها آهسته و به طور پنهانى از لشكرگاه خارج مى شدند و راه كوفه را پيش مى گرفتند و جز عدّه اى از ياران خاص امام، با او باقى نماندند; هنگامى كه امام چنين ديد به كوفه بازگشت و براى مردم خطبه خواند (خطبه اى شبيه خطبه مورد بحث)» و اين نشان مى دهد كه اگر لحن امام در اين گونه خطبه ها تند و خشن است، به خاطر سستى شديد و بىوفايى مخاطبان اوست كه روح پاك او را سخت آزردند و امام(عليه السلام) براى تحريك آنها به جهاد با دشمنِ خونخوار، چاره اى جز اين نداشت.

عامل ديگرى كه سبب سستى و بى انضباطى لشكر كوفه بود، اين بود كه سران آنها در دوران حكومت عثمان، در ناز و نعمت فرو رفته بودند; چرا كه او بيت المال را بدون حساب و كتاب در ميان مردم تقسيم مى كرد و براى سران و دوستان و بستگان و نزديكان خود، امتيازات عجيبى قائل بود; هنگامى كه تحت برنامه هاى حكومت على(عليه السلام) قرار گرفتند، وضع دگرگون شد و تلخى عدالت، شيرينى تبعيض و ظلم را از كام آنها بيرون فرستاد; مرتّب گلايه داشتند و نق مى زدند; اين در حالى بود كه معاويه براى پيشبرد اهدافش، نه عدالت را به رسميت مى شناخت و نه حكم خدا را! تمام تلاش و كوشش او اين بود كه هر كس را با درهم و دينار - به هر مبلغى كه باشد - خريدارى كند; او تنها به حكومت خويش مى انديشيد، نه به اسلام و نه به

1. شرح نهج البلاغه تسترى، جلد 10، صفحه519. مردم، و در هنگام لزوم نيز متوسّل به ارعاب و تهديد و شكنجه و قتل مى شد.

آرى هنگامى كه اين امور دست به دست هم داد، چنين پديده اى را در عراق و شام به وجود آورد.

و از اينجا مى توان به نكته مهمّى پى برد كه امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) چقدر مدير ومدبّر بود كه توانست با چنين مردمى در سه جنگ جمل و صفّين و نهروان شركت جويد و با رعايت تمام ضوابط عدالت اسلامى در آنها برنده شود; هر چند حماقت و نادانى گروهى از لشكريان، سرانجام كار خود را كرد و بخشى از نتايج مثبت را بر باد داد.

اينجاست كه به ياد گفته «ابن ابى الحديد» مى افتيم; آنجا كه مى گويد: «علماى كلام از معتزله گفته اند: «هيچ كس در حسن سياست و صحّت تدبير، به مقام امام على(عليه السلام) نرسيد; زيرا او گرفتار رعيّتى با خواسته هاى مختلف و پراكنده و لشكرى عاصى و متمرّد بود و با اين حال، به وسيله همين گروه، دشمنان را درهم شكست و رؤساى آنهارا از بين برد».(1) راستى اگر ما بخواهيم قضاوت صحيحى در مورد سياست اميرمؤمنان على(عليه السلام)داشته باشيم بايد تمام اين جهات را در نظر بگيريم; به اضافه اينكه امام(عليه السلام)بهره گيرى از هرگونه ابزار نادرست را براى خود حرام مى دانست.

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 7، صفحه73.