شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۵ -


فصل دوّم در نفس انسانى و فلكى و در آن بحثهايى است

بحث اوّل : در ماهيّت نفس انسانى و حيوانى و دلايل هستى آن دو مى‏باشد .

در تعريف ماهيّت بطورى كه شامل هر دو نفس شود گفته شده است : ماهيّت نفس ،

جوهرى غير مادّى است و در مادّه نيز وجود ندارد . كار اين جوهر آن است كه اجسام را حركت داده و آنها را درك مى‏كند ، و چون بخواهيم كه نفس را به فلك اختصاص دهيم به تعريف بالا كلمه ( بالفعل ) را مى‏افزاييم و چون بخواهيم اختصاص به انسان دهيم مى‏گوييم :

براى درك كردن اشيا مهيّا مى‏شود .

با آوردن قيد جوهر در تعريف ، از واجب الوجود و عرضهاى نه گانه دورى جستيم ، و به گفته خودمان : غير المادّة و غير موجود فيها از مادّه و ديگر امور مادّى احتراز كرديم ، و به جمله يتهياء لادراك الاشياء في الانسانيّة ، از نفس فلكى و عقول مجرّد دورى كرديم ، زيرا كمالات آنها به فعليّت رسيده است ، و در تعريف نفس فلكى قيد ( بالفعل ) را آورديم و از نفس انسانى احتراز كرديم ، چون در حقيقت كمالات انسانى نيرومند است ، و پس از آن كه آمادگيش براى كمالات به پايان رسيد فعليّت پيدا مى‏كند .

دو دليل بر موجود بودن نفس انسانى داريم : 1 اگر نيروى عقلانى مادّه يا مادّى باشد ، با ناتوان شدن بدن ناتوان مى‏شود ، زيرا نيروهاى جسمانى ذاتا با تمام كمالاتشان ،

وابسته به معتدل بودن مزاج جسم است . در نتيجه با ضعيف شدن جسم ، نيروى عقلانى مادى حتما ضعيف مى‏شود لكن تالى يعنى ضعيف شدن نيروى عقلانى با ضعيف شدن بدن ،

باطل است ، چون انديشه زياد موجب ناتوانى دماغ و كامل شدن نفس مى‏شود ، و براى اين كه نيروى عقلانى پس از چهل سالگى نيرومند مى‏شود با آن كه بدن شروع به كاستى مى‏كند ، پس لازم است كه مقدّم يعنى مادّه يا مادّى بودن نيروى عقلانى باطل باشد .

2 اين دليل ، نقلى و از راه شنيدن است ، چنان كه خداوند تعالى فرموده است :

« كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏اند مردگان مپنداريد بلكه آنان زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى مى‏خورند » 1 .

و امير مؤمنان ( ع ) در يكى از خطبه‏هايش فرمود : چون مرده در تابوت حمل شود روحش بالاى تابوت قرار مى‏گيرد و مى‏گويد : اى خاندان من و اى فرزندانم ، دنيا آن طور كه با من بازى كرد با شما بازى نكند ، صورت استدلال اين است كه بگوييم : با توجّه به آيه و حديث ياد شده ، هيچ انسان كشته شده و سخنگويى مرده نيست و هر بدن و نيرويى كه در او هست بالضرورة مرده است . از شكل دوّم قياس منطقى نتيجه مى‏دهد ، انسانيّت انسان بالضروره به بدن و نيروى موجود در آن نمى‏باشد ، و مقصود از جوهر مجرّد همين است ، دلايل عقلى و نقلى فراوانى بر اين منظور وجود دارد كه به خاطر رعايت اختصار آن را ترك كرديم .

آن دلايل در كتابهاى مفصّل ذكر شده است . در استدلال بر وجود نفس براى فلك ،

گفته‏اند : بدون شك فلك حركت دورى دارد ، اين حركت يا طبيعى است يا اجبارى ، يا ارادى ، دو قسم اوّل باطل است پس حركتش اراى است ، علّت اين كه گفتيم حركت فلك طبيعى نيست ، اين است كه هر وضعى و نقطه‏اى كه طبيعة حركت متوجّه آن شود طبعا حركت را از دست مى‏دهد ، پس آنچه طبعا مطلوب است طبعا از آن گريزان است و اين حرف خلف است .

دليل اين كه گفتيم حركت فلك ، اجبارى نيست ، اين است كه قسر عملى است كه بر خلاف ميل باشد و چون ميلى نيست قسرى هم نيست . نتيجه آن كه در ميان همه حركتها حركت ارادى براى فلك باقى مى‏ماند پس فلك ميل و اراده به حركت دورانى دارد ،

و هر فاعل ارادى بايد به كار خود آگاه باشد ، پس براى افلاك نيرويى است كه هم درك مى‏كند و هم انجام مى‏دهد ، و آن نيرو ، نفس است . فلاسفه مشّا [ 2 ] ( پيروان ارسطو ) بر اين عقيده‏اند كه نفس فلكى مادّى است . ابن سينا بر اين باور است كه علاوه بر نفسى كه براى

-----------
( 1 ) آل عمران ( 3 ) آيه 169 .

[ 2 ] مشّائيان ، ياران معلّم اوّل ( ارسطو ) مى‏باشند ، مناسبت اين نامگذارى آن است كه ارسطو در حال تدريس با شاگردان خود راه مى‏رفت و درس مى‏داد چون مشّاء صيغه مبالغه از ريشه مشى ( رفتن ) است و به معناى بسيار راه رونده مى‏باشد . لازم به نذكر است كه : فلاسفه پيشين مانند شهاب الدين سهروردى و ملاّ صدرا و محقّق خفرى و قطب الدين شيرازى و حكيم ملاّ هادى سبزوارى هر يك در مورد نفوس فلكى آرايى مطرح كرده‏اند طالبان به شرح منظومه حكيم سبزوارى فريده هفتم صفحه 333 319 مراجعه كنند . گر چه اين نظريات امروز خريدارى ندارد . م .

[ 53 ]

فلك اثبات كرده‏اند نفس مجرّدى نيز هست . دليلش اين است كه حركت فلك به خاطر شباهت يافتن به عقول ، مجرد است و لازمه شبيه شدن به چيزى آن است كه آن را ادراك كند و آن كه مجرّد را ادراك كند ، خود مجرّد مى‏باشد . پس فلك نفس مجرّدى دارد كه علوم كلّى و جزيى به صورت كلى و فعلى در آن نقش بسته است و همچنين است عقولى كه فلك به آن شباهت دارد . تحقيق درباره اين مقدّمات و حلّ شبهه‏هايى كه بر آن وارد مى‏شود مناسب اينجا نيست . اين مطلب را بايد در كتابهايى جست كه آن را مطرح كرده‏اند .

بحث دوّم : در نيروهاى نفس انسانى است

بايد بدانى كه براى نفس آدمى دو نيروست : نيروى نظرى و عملى ، و هر يك از آن دو ، خرد ناميده مى‏شود ، اگر چه عقل بر حسب اين كه اسم مشترك است و پس از اين خواهى دانست ، بر مراتب قوّه نظرى و معانى ديگر اطلاق مى‏شود . امّا قوّه عملى نيرويى است كه بدن آدمى را به طرف كارهاى جزيى حركت مى‏دهد . اين حركت بر اساس آرايى است كه بعضى از آن جزئى و محسوس و بعضى كلى اوّلى يا جزئى يا مشهور يا ظنّى است كه قوه نظرى درباره آن حكم مى‏كند بى آن كه حكم آن اختصاص به جزئى داشته باشد و به جزئى ديگر نه ، نيروى عملى در حكم كردن از نيروى نظرى كمك مى‏گيرد تا به راى جزئى به دست آمده منتهى شود و بر حسب آن عمل كند و هدفهاى خود را در دو جهت زندگى دنيا و امور مربوط به عقبا به دست آورد . اين قوّه عمليّه با قوّه شوقيّه نسبتى دارد و بيشتر كارها چون خنديدن و گريستن از آن دو پديد مى‏آيد . و با حواس باطنى نيز نسبتى دارد و آن به كار گرفتن حواس در بيرون آوردن كارهاى خير و صنعتها و مانند آنهاست . و با قوه نظرى هم نسبتى دارد ، و از آن دو ، مقدّمات مشهور و عملى حاصل مى‏شود . همين قوه عملى است كه بر اساس ذاتش لازم است كه بر نيروهاى بدنى مسلط باشد ، و آنچنان كه شايسته است در آنها تصرّف كند . پس اگر براى قوه عملى پيش آمدى شود كه از قواى بدنى منفعل و متأثر گردد ، سبب مى‏شود كه از پيشگاه پروردگار عالم دور گردد چنان كه به خواست خدا بزودى بيان خواهيم كرد . امّا قوه نظريّه نيرويى است كه به خاطر آن نفس انسان اشيا را به صورت صحيح درك مى‏كند . و در آمادگى براى به كمال رسيدن سه درجه دارد : درجه اوّل همانى است كه در طفل استعداد نوشتن موجود است . درجه متوسط آن همان است كه براى امّى و بى سواد آماده فراگيرى نوشتن وجود دارد . درجه آخر آن همان است كه براى شخص قدرت بر نوشتن هست ولى نمى‏نويسد و هر وقت بخواهد مى‏تواند بنويسد . نخستين درجه آمادگى نفس ، كه براى مثال ياد شده مناسب است ، عقل هيولانى ناميده مى‏شود . چون اين درجه از نفس به هيولا شباهت دارد كه خالى از همه صورتهاست ، لكن آمادگى پذيرش صورتها را دارد . اين درجه از نفس براى همه مردم در آغاز آفرينش حاصل است و در قرآن كريم آيه نور بدان اشاره شده و از آن به مشكات تعبير فرموده است . اَللّهُ نورُ السَّماواتِ وَ الارضَ مَثلُ نوره كَمِشكوةٍ فيها مِصباح [ 3 ] تا آخر آيه .

مناسبت ميان مشكات و عقل هيولانى اين است كه مشكات ذاتا تاريك و قابليّت براى روشن شدن دارد امّا نه به صورتى يكسان ، چون سطحها و منفذها در آن مختلف مى‏باشد پس عقل هيولانى به مشكات شباهت دارد لذا اسم مشكات بر آن اطلاق شده است . دوّمين

[ 3 ] بقيه آيه نور اين است : « المصباح في زجاجة الزّجاجة كاَنّها كوكَبٌ دُرّىٌ يوقَدُ من شَجَرةٍ مبارَكةٍ زيتونَةٍ لا شرقيّةٍ و لا غربيّة يكَادُ زيْتُها يُضئ وَ لو لم تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ يهدى اللَّه لنوره من يشاء وَ يَضْرِبُ اللَّه الامثالَ للناس وَ اللَّه بِكُلِ شي‏ء عليم .

خدا نور آسمانها و زمين است مثل نور او مانند قنديلى است كه در آن چراغى است و آن چراغ در بلورى است كه آن بلور مانند ستاره‏اى درخشان است كه از درختى خجسته زيتونى افروخته شود و نه خاورى و نه باخترى است ، نزديك است كه روغنش بتابد هر چند آتش بدان نرسيد ، فروغى بر فروغى است ، رهبرى كند خدا به نور خويش هر كه را خواهد و بزند خدا مثلها را براى مردم و خداست كه به همه چيز داناست . سوره ( نور ) آيه 35 .

بايد دانسته شود كه شارح ( ابن ميثم ) ( ره ) اين مطلب را از كتاب اشارات ابن سينا گرفته است و عين عبارت ابن سينا در اشارات چنين است : « اشارة » از نيروهاى نفس ، نيرويى است كه بر حسب نيازش به كامل كردن جوهر نفس عقل بالفعل است . نخستين درجه نفس نيرويى است كه آمادگى براى درك معقولات دارد و جمعى آن را عقل هيولانى مى‏نامند . كه همان مشكات است ، و در پى آن نيروى ديگرى است كه در موقع به دست آمدن معقولات اوّليه برايش حاصل مى‏شود و به وسيله آن براى به دست آوردن معقولات ثانى آماده مى‏شود ، اين آمادگى يا به وسيله انديشيدن است كه اگر ضعيف باشد از آن به شجره زيتونه تعبير شده ، يا به وسيله حدس زدن است كه آن نيز زيت است اگر قويتر از آن يكى باشد و عقل با الملكه نام دارد و آن زجاجه است ، ( كاسه بلورين ) و درجه برتر و به كمال رسيده آن درجات نيروى قدسى است كه : يكاد زيتها يضى و لو لم تمسسه نار ، مى‏باشد . پس بعد از آن برايش نيرو و كمالى حاصل مى‏شود ، كمال اين است كه معقولات برايش فعليت پيدا مى‏كند ، آن معقولات مشاهده مى‏شوند و ذهن نقش مى‏بندند و آن حالت نور على نور است ، قوّه اين است كه مى‏تواند معقول اكتسابى را كه از آن فارغ شده مانند شئ مشهود هر وقت بخواهد بى آن كه نيازى به اكتساب داشته باشد به دست بياورد و آن مصباح است . اين كمال ، عقل مستفاد و اين قوّه ، عقل بالفعل ناميده مى‏شود . و آن كه از حالت ملكه به طرف فعليّت كامل مى‏رود ، و نيز از حالت هيولانى به طرف ملكه ، عقل فعّال است كه همان نار مى‏باشد » .

و هر كه در اين مطلب طالب شرح بيشترى است آن را در شرحهايى كه بر اشارات نوشته شده بجويد . بايد دانسته شود كه شارح مطالب زيادى از كتاب شفا گرفته و در مواردى عبارتهايش را تغيير داده و تنها به نقل عين آن عبارات بسنده كرده و ما به اندكى از آنها اشاره كرده‏ايم و هر كس مى‏خواهد تطبيق كند ، آن دو را با هم مطابقت نمايد .

[ 55 ]

درجه عقل كه مناسب با مثال متوسّط است عقل بالملكه ناميده مى‏شود و آن آمادگى حاصل شده پس از به دست آمدن معقولات اوليه است كه همان علوم نخستين مى‏باشد ، آن گاه براى درك معقولات ثانيه كه دانشهاى اكتسابى است آماده مى‏شود ، مثالى كه در آيه نور با عقل بالملكه مطابقت دارد ، « زجاجه » است ، و جهت مناسبت اين است كه شيشه بلورين ذاتا شفّاف و قابليّت كامل براى نورانيّت دارد چنان كه نفس در آن درجه ( عقل بالملكه ) همان قابليّت را دارد ، و درجات مردم در اين قوّه و در به دست آوردن علوم اكتسابى گوناگون است . بعضى از مردم آن را با اشتياقى كه از نفس بر انگيخته مى‏شود به دست مى‏آورند و در جستن آن دانشها نفس را بر حركت فكرى سخت بر مى‏انگيزاند و اينان انديشمندانند . مثل فكر در آيه نور شجره زيتونه است ، وجه مناسبت اين است كه شجره ذاتا آمادگى دارد كه پس از حركتى سخت نور را بپذيرد ، و همان طور كه شجره زيتونه داراى شعبه‏ها و شاخه‏هايى است نيروى مفكّره هم داراى شعبه‏ها و فنونى مى‏باشد .

بعضى از آنان بدون حركت يا با اشتياق يا بدون داشتن علاقه ، به آن نيرو دست مى‏يابند كه آنان صاحبان حدس و گمانند و نمونه‏اش در آيه نور زيت است كه از زيتونه به بر افروخته شدن نزديكتر است درجات نوع حدس بسيار است و درجه برتر از آن درجات نيروى قدسيه‏اى است كه در آيه نور « يكاد زيتها يضئ و لو لم تمسسه نار » مى‏باشد ، چون بالفعل مى‏شود آن را تعقل كرد اگر چه چيزى نباشد كه آن را از قوه به فعليّت در آورد .

درجه سوّم : آن درجه‏اى كه مناسب با مثال آخرى است عقل فعليّت يافته ناميده مى‏شود ، و آن عقلى است كه بعد از به دست آوردن معقولات هر وقت نفس بخواهد پس از به دست آوردن انديشه و حدس معقولات ثانيه را بالفعل حاضر نمايد ، نمونه براى اين استعداد در آيه نور المصباح است چون مصباح ذاتا نور مى‏دهد بى آن كه نيازى به كسب نور داشته باشد و حضور بالفعل آن معقولات براى نفس عقل مستفاد ناميده مى‏شود كه در آيه « نور على نور » مى‏باشد ، چون نفس نور است و معقولاتى كه براى آن حاصل مى‏شود نورى ديگر مى‏باشد .

امّا آتشى كه مصباح از آن بر افروخته مى‏شود عقل فعّال مى‏باشد چون نفوس آدمى و كمالاتش از آن استفاده مى‏شود . مطالب ياد شده درجات قوّه نظرى مى‏باشد .

تنبيه : چون فكر و حدس را نام برديم ناگزيريم تفاوت ميان آن دو را بيان كنيم و با توضيح ماهيّت آن دو ، فرقشان معلوم مى‏شود . فكر حركتى است كه براى نفس به وسيله آلتى به نام مفكّره پديد مى‏آيد كه آن حركت از مطالب ( پرسشهاى اصلى ) شروع مى‏شود كه به وسيله آن مفكّره مبادى مطالب را مى‏جويد مانند حد وسطها و آنچه شبيه آن است تا آن را بيابد آن گاه از مبادى به مطالب باز مى‏گردد .

حدس : حدس دست يافتن ناگهانى حدّ وسطها در حال توجّه به مطالب است كه حد وسطها و مطالب ، با هم در عقل نقش مى‏بندند بى آن كه دو حركت ياد شده روى دهد چه با اشتياق باشد و چه بدون اشتياق .

بحث سوّم در كمالات عقلى انسانى است

چون براى نفس آدمى دو نيروى نظرى و عملى وجود دارد ، لازم است كه براى هر يك از آن دو نيرو ، كمالى مخصوص به خود باشد ، و كامل شدن نفس به آن كمالات در هر دو نيرو حكمت ناميده مى‏شود و در اين صورت تعريف حكمت ، كامل شدن نفس آدمى به وسيله تصوّر كردن اشيا و تصديق كردن به حقايق نظرى و عملى به اندازه توان انسانى است .

حكمت به نظرى و عملى تقسيم مى‏شود : حكمت نظرى ، كمال يافتن قوه نظرى در ادراكهاى تصوّرى و تصديقى است تا آن جا كه عقل مستفاد ، شود .

حكمت عملى ، كامل شدن قوّه عملى است با اين انديشه كه چگونه ممكن و شايسته است كه به وسيله ملكه كامل ، كسب كمال كند و بر كارهاى نيك دست يابد تا اين كه آدمى بر راه راست استوار بماند . هر يك از آن دو قوّه به سه قسم تقسيم مى‏شود .

امّا اقسام حكمت نظرى : 1 حكمتى است كه فقط به آنچه در حال حركت و دگرگونى است تعلّق مى‏گيرد كه از آن به حكمت طبيعى ياد مى‏شود چون در طبيعى بحث از ذات جسم نيست بلكه از متحرّك و ساكن بودن جسم بحث مى‏شود .

2 حكمتى است كه به امورى تعلّق مى‏گيرد كه ذهن آن حكمت را از دگرگونى تجريد و خالص مى‏كند ، اگر چه وجود آن با دگرگونى آميخته است و آن حكمت رياضى ناميده مى‏شود .

3 حكمتى است كه تعلّق به چيزى مى‏گيرد كه از آميخته شدن با دگرگونى بى نياز است و بالاصالة با آن آميخته نمى‏شود و اگر هم آميخته با دگرگونى شود بالعرض مى‏باشد ، و طورى نيست كه ذاتا در موجود شدن نياز به دگرگونى داشته باشد . اين حكمت فلسفه نخستين و فلسفه الهى ناميده مى‏شود و شناخت خداوند جزئى از اين حكمت مى‏باشد .

گاهى بر اين تقسيم بندى قسم چهارمى افزوده مى‏شود و آن حكمتى است كه از ملحفات هستى از آن جهت كه هستى است بحث مى‏كند . مانند : وحدت ، كثرت ، كليّت ، جزئيّت ،

عليّت و معلوليّت ، كمال و نقص و جز آنها و ما حكمت چهارم را در ضمن فلسفه نخستين آورده‏ايم و اگر بخواهيم آن را جداگانه بياوريم در قسم سوّم ( حكمت سوّم ) مى‏آوريم . و مى‏گوييم حكمت : يا حكمتى است كه تعلق مى‏گيرد به چيزى كه هستى آن ذاتا از آميزه دگرگونى بى نياز است و آن فلسفه الهى مى‏باشد .

و يا حكمتى است كه به چيزى تعلق مى‏گيرد كه هستى آن از آميزه دگرگونى بى نياز است ولى گاهى بالعرض آميخته به دگرگونى مى‏شود بى آن كه ذاتش در تحقّق وجودى نياز به دگرگونى داشته باشد و آن حكمت كلّى است .

امّا اقسام حكمت عملى به شرح زير مى‏باشد : حكمت اخلاقى ، حكمت مربوط به منزل ، حكمت مربوط به امور سياسى . سرّ اين تقسيم بندى اين است كه : هر خردمندى ناگزير بايد در كارش غرضى داشته باشد ، اين غرض يا ذاتا ويژه خود اوست و آن علم اخلاق است يا ويژه او و افراد مخصوص به او و خاندانش مى‏باشد اين علم اداره منزل است يا بازگشت به انسان با توده مردم دارد و آن علم سياست مى‏باشد . گاهى قسم چهارمى به اين اقسام ياد شده افزوده مى‏شود و آن غرض انسان نسبت به شهر خود مى‏باشد و اين ،

حكمت شهرى ناميده مى‏شود كه آموختن اداره شهر و چگونه نگاه داشتن و رعايت مصالح شهر است و اين دانشى است كه انسان ناگزير بدان محتاج است چون آدمى از نظر سرشت شهرنشين و اجتماعى مى‏باشد . و تا چگونگى ساختن شهر و نظم دادن به اهل شهر را بر حسب اختلاف درجاتى كه دارند نداند ، غرض او كاملا به دست نمى‏آيد . بنابر اين كه همان تقسيم بندى اول باشد ، اين قسم چهارم جزئى از حكمت سياسى مى‏باشد .

امّا فايده حكمت اخلاقى اين است كه آدمى فضيلتها و چگونگى تقسيم بندى آنها را بداند تا نفس خويش را با آن پاك گرداند و پستيها و چگونگى ترتيب آنها را بداند تا خويشتن را از آنها پاك سازد .

فايده حكمت منزل اين است كه شركتى را كه سزاوار است ميان اهل خانه برقرار باشد بداند از آنهايى كه منزل بستگى به وجود آنها دارد و منزل به آن تمام مى‏شود آگاه باشد تا مصالح مربوط به منزل را با آگاهى منظّم كند .

فايده حكمت سياسى اين است كه چگونگى شركتى كه ميان افراد مردم است بداند تا در مورد مصلحتهاى بدن اشخاص و باقى ماندن نوع انسان با يكديگر همكارى كنند .

بحث چهارم در شرح مختصرى بر اصول فضايل اخلاقى است

بايد بدانى كه چون اقسام اين حكمت را ياد كرديم ، مى‏خواهيم به اقسام فضيلتها و رذيلتهاى اخلاقى اشاره كنيم و شرح مختصرى از آن بياوريم ، چون به شرح آن تصميم گرفته‏ايم .

پيش از بيان مقصود مى‏گوئيم : اخلاق ملكه‏اى است كه به وسيله آن از نفس كارهايى به آسانى صادر مى‏شود بى آن كه قبلا انديشه و يا تذكارى وجود داشته باشد .

اخلاق ، عين قدرت نيست چون نسبت قدرت به دو طرف يكسان است ، و اخلاق و خود فعل چنان نيست . يعنى نسبت به دو طرف تساوى ندارد چون فعل گاهى تكليفى است و در حقيقت هيچ امرى از امور اخلاقى ، فضيلت باشد يا رذيلت ذاتا جزء سرشت آدمى نمى‏باشد و آنچه در سرشت انسان مى‏باشد قبول اخلاق است اگر چه تندى و كندى پذيرش فضيلت و رذيلت اخلاقى بر حسب اختلاف مزاج ، مختلف مى‏شود و به نيرومندى و ضعف استعداد او براى قبول يكى از آن دو بستگى دارد .

توضيح اين كه اخلاق در سرشت آدمى نمى‏باشد ، اين است كه اگر اخلاق امرى طبيعى مى‏بود ممكن نمى‏شد كه با ادب كردن و عادت دادن آدمى را از آن برگرداند ، در صورتى كه بر گرداندن انسان از خلقى به خلق ديگر ميّسر مى‏باشد بنابر اين ضرورى است كه اخلاق جزء طبيعت آدمى نباشد . امّا ملازمه روشن است چون اگر همه مردم جهان جمع شوند و بخواهند سنگى را عادت دهند كه به طرف بالا حركت كند ممكن نمى‏شود .

توضيح باطل بودن لازم اين است كه : مشاهده مى‏كنيم برخى مردم از اخلاقى كه دارند به اخلاق ديگرى بر مى‏گردند و اگر آن انصراف و بازگشت از خلقى به خلق ديگر نبود ،

قرار دادن مقرّرات اخلاقى مانند ادب كردن بى فايده بود و نيز وضع كردن احكام دينى كه سياست خدا در ميان مخلوقش مى‏باشد ثمرى نداشت .