فصل دوّم در نفس انسانى و فلكى و در آن بحثهايى است
بحث اوّل : در ماهيّت نفس انسانى و حيوانى و دلايل هستى آن دو
مىباشد .
در تعريف ماهيّت بطورى كه شامل هر دو نفس شود گفته شده است :
ماهيّت نفس ،
جوهرى غير مادّى است و در مادّه نيز وجود ندارد . كار اين جوهر آن
است كه اجسام را حركت داده و آنها را درك مىكند ، و چون بخواهيم كه نفس را به
فلك اختصاص دهيم به تعريف بالا كلمه ( بالفعل ) را مىافزاييم و چون بخواهيم
اختصاص به انسان دهيم مىگوييم :
براى درك كردن اشيا مهيّا مىشود .
با آوردن قيد جوهر در تعريف ، از واجب الوجود و عرضهاى نه گانه
دورى جستيم ، و به گفته خودمان : غير المادّة و غير موجود فيها از مادّه و ديگر
امور مادّى احتراز كرديم ، و به جمله يتهياء لادراك الاشياء في الانسانيّة ، از
نفس فلكى و عقول مجرّد دورى كرديم ، زيرا كمالات آنها به فعليّت رسيده است ، و
در تعريف نفس فلكى قيد ( بالفعل ) را آورديم و از نفس انسانى احتراز كرديم ،
چون در حقيقت كمالات انسانى نيرومند است ، و پس از آن كه آمادگيش براى كمالات
به پايان رسيد فعليّت پيدا مىكند .
دو دليل بر موجود بودن نفس انسانى داريم : 1 اگر نيروى عقلانى
مادّه يا مادّى باشد ، با ناتوان شدن بدن ناتوان مىشود ، زيرا نيروهاى جسمانى
ذاتا با تمام كمالاتشان ،
وابسته به معتدل بودن مزاج جسم است . در نتيجه با ضعيف شدن جسم ،
نيروى عقلانى مادى حتما ضعيف مىشود لكن تالى يعنى ضعيف شدن نيروى عقلانى با
ضعيف شدن بدن ،
باطل است ، چون انديشه زياد موجب ناتوانى دماغ و كامل شدن نفس
مىشود ، و براى اين كه نيروى عقلانى پس از چهل سالگى نيرومند مىشود با آن كه
بدن شروع به كاستى مىكند ، پس لازم است كه مقدّم يعنى مادّه يا مادّى بودن
نيروى عقلانى باطل باشد .
2 اين دليل ، نقلى و از راه شنيدن است ، چنان كه خداوند تعالى
فرموده است :
« كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مردگان مپنداريد بلكه آنان
زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى مىخورند » 1
.
و امير مؤمنان ( ع ) در يكى از خطبههايش فرمود : چون مرده در
تابوت حمل شود روحش بالاى تابوت قرار مىگيرد و مىگويد : اى خاندان من و اى
فرزندانم ، دنيا آن طور كه با من بازى كرد با شما بازى نكند ، صورت استدلال اين
است كه بگوييم : با توجّه به آيه و حديث ياد شده ، هيچ انسان كشته شده و
سخنگويى مرده نيست و هر بدن و نيرويى كه در او هست بالضرورة مرده است . از شكل
دوّم قياس منطقى نتيجه مىدهد ، انسانيّت انسان بالضروره به بدن و نيروى موجود
در آن نمىباشد ، و مقصود از جوهر مجرّد همين است ، دلايل عقلى و نقلى فراوانى
بر اين منظور وجود دارد كه به خاطر رعايت اختصار آن را ترك كرديم .
آن دلايل در كتابهاى مفصّل ذكر شده است . در استدلال بر وجود نفس
براى فلك ،
گفتهاند : بدون شك فلك حركت دورى دارد ، اين حركت يا طبيعى است
يا اجبارى ، يا ارادى ، دو قسم اوّل باطل است پس حركتش اراى است ، علّت اين كه
گفتيم حركت فلك طبيعى نيست ، اين است كه هر وضعى و نقطهاى كه طبيعة حركت
متوجّه آن شود طبعا حركت را از دست مىدهد ، پس آنچه طبعا مطلوب است طبعا از آن
گريزان است و اين حرف خلف است .
دليل اين كه گفتيم حركت فلك ، اجبارى نيست ، اين است كه قسر عملى
است كه بر خلاف ميل باشد و چون ميلى نيست قسرى هم نيست . نتيجه آن كه در ميان
همه حركتها حركت ارادى براى فلك باقى مىماند پس فلك ميل و اراده به حركت
دورانى دارد ،
و هر فاعل ارادى بايد به كار خود آگاه باشد ، پس براى افلاك
نيرويى است كه هم درك مىكند و هم انجام مىدهد ، و آن نيرو ، نفس است . فلاسفه
مشّا [ 2 ] ( پيروان ارسطو ) بر اين عقيدهاند كه نفس فلكى مادّى است . ابن
سينا بر اين باور است كه علاوه بر نفسى كه براى
-----------
( 1 ) آل عمران ( 3 ) آيه 169 .
[ 2 ] مشّائيان ، ياران معلّم اوّل ( ارسطو ) مىباشند ،
مناسبت اين نامگذارى آن است كه ارسطو در حال تدريس با شاگردان خود راه مىرفت و
درس مىداد چون مشّاء صيغه مبالغه از ريشه مشى ( رفتن ) است و به معناى بسيار
راه رونده مىباشد . لازم به نذكر است كه : فلاسفه پيشين مانند شهاب الدين
سهروردى و ملاّ صدرا و محقّق خفرى و قطب الدين شيرازى و حكيم ملاّ هادى سبزوارى
هر يك در مورد نفوس فلكى آرايى مطرح كردهاند طالبان به شرح منظومه حكيم
سبزوارى فريده هفتم صفحه 333 319 مراجعه كنند . گر چه اين نظريات امروز خريدارى
ندارد . م .
[ 53 ]
فلك اثبات كردهاند نفس مجرّدى نيز هست . دليلش اين است كه حركت
فلك به خاطر شباهت يافتن به عقول ، مجرد است و لازمه شبيه شدن به چيزى آن است
كه آن را ادراك كند و آن كه مجرّد را ادراك كند ، خود مجرّد مىباشد . پس فلك
نفس مجرّدى دارد كه علوم كلّى و جزيى به صورت كلى و فعلى در آن نقش بسته است و
همچنين است عقولى كه فلك به آن شباهت دارد . تحقيق درباره اين مقدّمات و حلّ
شبهههايى كه بر آن وارد مىشود مناسب اينجا نيست . اين مطلب را بايد در
كتابهايى جست كه آن را مطرح كردهاند .
بحث دوّم : در نيروهاى نفس انسانى است
بايد بدانى كه براى نفس آدمى دو نيروست : نيروى نظرى و عملى ، و
هر يك از آن دو ، خرد ناميده مىشود ، اگر چه عقل بر حسب اين كه اسم مشترك است
و پس از اين خواهى دانست ، بر مراتب قوّه نظرى و معانى ديگر اطلاق مىشود .
امّا قوّه عملى نيرويى است كه بدن آدمى را به طرف كارهاى جزيى حركت مىدهد .
اين حركت بر اساس آرايى است كه بعضى از آن جزئى و محسوس و بعضى كلى اوّلى يا
جزئى يا مشهور يا ظنّى است كه قوه نظرى درباره آن حكم مىكند بى آن كه حكم آن
اختصاص به جزئى داشته باشد و به جزئى ديگر نه ، نيروى عملى در حكم كردن از
نيروى نظرى كمك مىگيرد تا به راى جزئى به دست آمده منتهى شود و بر حسب آن عمل
كند و هدفهاى خود را در دو جهت زندگى دنيا و امور مربوط به عقبا به دست آورد .
اين قوّه عمليّه با قوّه شوقيّه نسبتى دارد و بيشتر كارها چون خنديدن و گريستن
از آن دو پديد مىآيد . و با حواس باطنى نيز نسبتى دارد و آن به كار گرفتن حواس
در بيرون آوردن كارهاى خير و صنعتها و مانند آنهاست . و با قوه نظرى هم نسبتى
دارد ، و از آن دو ، مقدّمات مشهور و عملى حاصل مىشود . همين قوه عملى است كه
بر اساس ذاتش لازم است كه بر نيروهاى بدنى مسلط باشد ، و آنچنان كه شايسته است
در آنها تصرّف كند . پس اگر براى قوه عملى پيش آمدى شود كه از قواى بدنى منفعل
و متأثر گردد ، سبب مىشود كه از پيشگاه پروردگار عالم دور گردد چنان كه به
خواست خدا بزودى بيان خواهيم كرد . امّا قوه نظريّه نيرويى است كه به خاطر آن
نفس انسان اشيا را به صورت صحيح درك مىكند . و در آمادگى براى به كمال رسيدن
سه درجه دارد : درجه اوّل همانى است كه در طفل استعداد نوشتن موجود است . درجه
متوسط آن همان است كه براى امّى و بى سواد آماده فراگيرى نوشتن وجود دارد .
درجه آخر آن همان است كه براى شخص قدرت بر نوشتن هست ولى نمىنويسد و هر وقت بخواهد مىتواند بنويسد
. نخستين درجه آمادگى نفس ، كه براى مثال ياد شده مناسب است ، عقل هيولانى
ناميده مىشود . چون اين درجه از نفس به هيولا شباهت دارد كه خالى از همه
صورتهاست ، لكن آمادگى پذيرش صورتها را دارد . اين درجه از نفس براى همه مردم
در آغاز آفرينش حاصل است و در قرآن كريم آيه نور بدان اشاره شده و از آن به
مشكات تعبير فرموده است . اَللّهُ نورُ السَّماواتِ وَ
الارضَ مَثلُ نوره كَمِشكوةٍ فيها مِصباح [ 3 ] تا آخر آيه .
مناسبت ميان مشكات و عقل هيولانى اين است كه مشكات ذاتا تاريك و
قابليّت براى روشن شدن دارد امّا نه به صورتى يكسان ، چون سطحها و منفذها در آن
مختلف مىباشد پس عقل هيولانى به مشكات شباهت دارد لذا اسم مشكات بر آن اطلاق
شده است . دوّمين
[ 3 ] بقيه آيه نور اين است : « المصباح
في زجاجة الزّجاجة كاَنّها كوكَبٌ دُرّىٌ يوقَدُ من شَجَرةٍ مبارَكةٍ زيتونَةٍ
لا شرقيّةٍ و لا غربيّة يكَادُ زيْتُها يُضئ وَ لو لم تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ
عَلى نورٍ يهدى اللَّه لنوره من يشاء وَ يَضْرِبُ اللَّه الامثالَ للناس وَ
اللَّه بِكُلِ شيء عليم .
خدا نور آسمانها و زمين است مثل نور او مانند قنديلى است كه در
آن چراغى است و آن چراغ در بلورى است كه آن بلور مانند ستارهاى درخشان است كه
از درختى خجسته زيتونى افروخته شود و نه خاورى و نه باخترى است ، نزديك است كه
روغنش بتابد هر چند آتش بدان نرسيد ، فروغى بر فروغى است ، رهبرى كند خدا به
نور خويش هر كه را خواهد و بزند خدا مثلها را براى مردم و خداست كه به همه چيز
داناست . سوره ( نور ) آيه 35 .
بايد دانسته شود كه شارح ( ابن ميثم ) ( ره ) اين مطلب را از
كتاب اشارات ابن سينا گرفته است و عين عبارت ابن سينا در اشارات چنين است : «
اشارة » از نيروهاى نفس ، نيرويى است كه بر حسب نيازش به كامل كردن جوهر نفس
عقل بالفعل است . نخستين درجه نفس نيرويى است كه آمادگى براى درك معقولات دارد
و جمعى آن را عقل هيولانى مىنامند . كه همان مشكات است ، و در پى آن نيروى
ديگرى است كه در موقع به دست آمدن معقولات اوّليه برايش حاصل مىشود و به وسيله
آن براى به دست آوردن معقولات ثانى آماده مىشود ، اين آمادگى يا به وسيله
انديشيدن است كه اگر ضعيف باشد از آن به شجره زيتونه تعبير شده ، يا به وسيله
حدس زدن است كه آن نيز زيت است اگر قويتر از آن يكى باشد و عقل با الملكه نام
دارد و آن زجاجه است ، ( كاسه بلورين ) و درجه برتر و به كمال رسيده آن درجات
نيروى قدسى است كه : يكاد زيتها يضى و لو لم تمسسه نار ، مىباشد . پس بعد از
آن برايش نيرو و كمالى حاصل مىشود ، كمال اين است كه معقولات برايش فعليت پيدا
مىكند ، آن معقولات مشاهده مىشوند و ذهن نقش مىبندند و آن حالت نور على نور
است ، قوّه اين است كه مىتواند معقول اكتسابى را كه از آن فارغ شده مانند شئ
مشهود هر وقت بخواهد بى آن كه نيازى به اكتساب داشته باشد به دست بياورد و آن
مصباح است . اين كمال ، عقل مستفاد و اين قوّه ، عقل بالفعل ناميده مىشود . و
آن كه از حالت ملكه به طرف فعليّت كامل مىرود ، و نيز از حالت هيولانى به طرف
ملكه ، عقل فعّال است كه همان نار مىباشد » .
و هر كه در اين مطلب طالب شرح بيشترى است آن را در شرحهايى كه
بر اشارات نوشته شده بجويد . بايد دانسته شود كه شارح مطالب زيادى از كتاب شفا
گرفته و در مواردى عبارتهايش را تغيير داده و تنها به نقل عين آن عبارات بسنده
كرده و ما به اندكى از آنها اشاره كردهايم و هر كس مىخواهد تطبيق كند ، آن دو
را با هم مطابقت نمايد .
[ 55 ]
درجه عقل كه مناسب با مثال متوسّط است عقل بالملكه ناميده مىشود
و آن آمادگى حاصل شده پس از به دست آمدن معقولات اوليه است كه همان علوم نخستين
مىباشد ، آن گاه براى درك معقولات ثانيه كه دانشهاى اكتسابى است آماده مىشود
، مثالى كه در آيه نور با عقل بالملكه مطابقت دارد ، « زجاجه » است ، و جهت
مناسبت اين است كه شيشه بلورين ذاتا شفّاف و قابليّت كامل براى نورانيّت دارد
چنان كه نفس در آن درجه ( عقل بالملكه ) همان قابليّت را دارد ، و درجات مردم
در اين قوّه و در به دست آوردن علوم اكتسابى گوناگون است . بعضى از مردم آن را
با اشتياقى كه از نفس بر انگيخته مىشود به دست مىآورند و در جستن آن دانشها
نفس را بر حركت فكرى سخت بر مىانگيزاند و اينان انديشمندانند . مثل فكر در آيه
نور شجره زيتونه است ، وجه مناسبت اين است كه شجره ذاتا آمادگى دارد كه پس از
حركتى سخت نور را بپذيرد ، و همان طور كه شجره زيتونه داراى شعبهها و
شاخههايى است نيروى مفكّره هم داراى شعبهها و فنونى مىباشد .
بعضى از آنان بدون حركت يا با اشتياق يا بدون داشتن علاقه ، به آن
نيرو دست مىيابند كه آنان صاحبان حدس و گمانند و نمونهاش در آيه نور زيت است
كه از زيتونه به بر افروخته شدن نزديكتر است درجات نوع حدس بسيار است و درجه
برتر از آن درجات نيروى قدسيهاى است كه در آيه نور « يكاد زيتها يضئ و لو لم
تمسسه نار » مىباشد ، چون بالفعل مىشود آن را تعقل كرد اگر چه چيزى نباشد كه
آن را از قوه به فعليّت در آورد .
درجه سوّم : آن درجهاى كه مناسب با مثال آخرى است عقل فعليّت
يافته ناميده مىشود ، و آن عقلى است كه بعد از به دست آوردن معقولات هر وقت
نفس بخواهد پس از به دست آوردن انديشه و حدس معقولات ثانيه را بالفعل حاضر
نمايد ، نمونه براى اين استعداد در آيه نور المصباح است چون مصباح ذاتا نور
مىدهد بى آن كه نيازى به كسب نور داشته باشد و حضور بالفعل آن معقولات براى
نفس عقل مستفاد ناميده مىشود كه در آيه « نور على نور » مىباشد ، چون نفس نور
است و معقولاتى كه براى آن حاصل مىشود نورى ديگر مىباشد .
امّا آتشى كه مصباح از آن بر افروخته مىشود عقل فعّال مىباشد
چون نفوس آدمى و كمالاتش از آن استفاده مىشود . مطالب ياد شده درجات قوّه نظرى
مىباشد .
تنبيه : چون فكر و حدس را نام برديم ناگزيريم تفاوت ميان آن دو را
بيان كنيم و با توضيح ماهيّت آن دو ، فرقشان معلوم مىشود . فكر حركتى است كه
براى نفس به وسيله آلتى به نام مفكّره پديد مىآيد كه آن حركت از مطالب ( پرسشهاى اصلى )
شروع مىشود كه به وسيله آن مفكّره مبادى مطالب را مىجويد مانند حد وسطها و
آنچه شبيه آن است تا آن را بيابد آن گاه از مبادى به مطالب باز مىگردد .
حدس : حدس دست يافتن ناگهانى حدّ وسطها در حال توجّه به مطالب است
كه حد وسطها و مطالب ، با هم در عقل نقش مىبندند بى آن كه دو حركت ياد شده روى
دهد چه با اشتياق باشد و چه بدون اشتياق .
بحث سوّم در كمالات عقلى انسانى است
چون براى نفس آدمى دو نيروى نظرى و عملى وجود دارد ، لازم است كه
براى هر يك از آن دو نيرو ، كمالى مخصوص به خود باشد ، و كامل شدن نفس به آن
كمالات در هر دو نيرو حكمت ناميده مىشود و در اين صورت تعريف حكمت ، كامل شدن
نفس آدمى به وسيله تصوّر كردن اشيا و تصديق كردن به حقايق نظرى و عملى به
اندازه توان انسانى است .
حكمت به نظرى و عملى تقسيم مىشود : حكمت نظرى ، كمال يافتن قوه
نظرى در ادراكهاى تصوّرى و تصديقى است تا آن جا كه عقل مستفاد ، شود .
حكمت عملى ، كامل شدن قوّه عملى است با اين انديشه كه چگونه ممكن
و شايسته است كه به وسيله ملكه كامل ، كسب كمال كند و بر كارهاى نيك دست يابد
تا اين كه آدمى بر راه راست استوار بماند . هر يك از آن دو قوّه به سه قسم
تقسيم مىشود .
امّا اقسام حكمت نظرى : 1 حكمتى است كه فقط به آنچه در حال حركت و
دگرگونى است تعلّق مىگيرد كه از آن به حكمت طبيعى ياد مىشود چون در طبيعى بحث
از ذات جسم نيست بلكه از متحرّك و ساكن بودن جسم بحث مىشود .
2 حكمتى است كه به امورى تعلّق مىگيرد كه ذهن آن حكمت را از
دگرگونى تجريد و خالص مىكند ، اگر چه وجود آن با دگرگونى آميخته است و آن حكمت
رياضى ناميده مىشود .
3 حكمتى است كه تعلّق به چيزى مىگيرد كه از آميخته شدن با
دگرگونى بى نياز است و بالاصالة با آن آميخته نمىشود و اگر هم آميخته با
دگرگونى شود بالعرض مىباشد ، و طورى نيست كه ذاتا در موجود شدن نياز به
دگرگونى داشته باشد . اين حكمت فلسفه نخستين و فلسفه الهى ناميده مىشود و شناخت خداوند جزئى از
اين حكمت مىباشد .
گاهى بر اين تقسيم بندى قسم چهارمى افزوده مىشود و آن حكمتى است
كه از ملحفات هستى از آن جهت كه هستى است بحث مىكند . مانند : وحدت ، كثرت ،
كليّت ، جزئيّت ،
عليّت و معلوليّت ، كمال و نقص و جز آنها و ما حكمت چهارم را در
ضمن فلسفه نخستين آوردهايم و اگر بخواهيم آن را جداگانه بياوريم در قسم سوّم (
حكمت سوّم ) مىآوريم . و مىگوييم حكمت : يا حكمتى است كه تعلق مىگيرد به
چيزى كه هستى آن ذاتا از آميزه دگرگونى بى نياز است و آن فلسفه الهى مىباشد .
و يا حكمتى است كه به چيزى تعلق مىگيرد كه هستى آن از آميزه
دگرگونى بى نياز است ولى گاهى بالعرض آميخته به دگرگونى مىشود بى آن كه ذاتش
در تحقّق وجودى نياز به دگرگونى داشته باشد و آن حكمت كلّى است .
امّا اقسام حكمت عملى به شرح زير مىباشد : حكمت اخلاقى ، حكمت
مربوط به منزل ، حكمت مربوط به امور سياسى . سرّ اين تقسيم بندى اين است كه :
هر خردمندى ناگزير بايد در كارش غرضى داشته باشد ، اين غرض يا ذاتا ويژه خود
اوست و آن علم اخلاق است يا ويژه او و افراد مخصوص به او و خاندانش مىباشد اين
علم اداره منزل است يا بازگشت به انسان با توده مردم دارد و آن علم سياست
مىباشد . گاهى قسم چهارمى به اين اقسام ياد شده افزوده مىشود و آن غرض انسان
نسبت به شهر خود مىباشد و اين ،
حكمت شهرى ناميده مىشود كه آموختن اداره شهر و چگونه نگاه داشتن
و رعايت مصالح شهر است و اين دانشى است كه انسان ناگزير بدان محتاج است چون
آدمى از نظر سرشت شهرنشين و اجتماعى مىباشد . و تا چگونگى ساختن شهر و نظم
دادن به اهل شهر را بر حسب اختلاف درجاتى كه دارند نداند ، غرض او كاملا به دست
نمىآيد . بنابر اين كه همان تقسيم بندى اول باشد ، اين قسم چهارم جزئى از حكمت
سياسى مىباشد .
امّا فايده حكمت اخلاقى اين است كه آدمى فضيلتها و چگونگى تقسيم
بندى آنها را بداند تا نفس خويش را با آن پاك گرداند و پستيها و چگونگى ترتيب
آنها را بداند تا خويشتن را از آنها پاك سازد .
فايده حكمت منزل اين است كه شركتى را كه سزاوار است ميان اهل خانه
برقرار باشد بداند از آنهايى كه منزل بستگى به وجود آنها دارد و منزل به آن
تمام مىشود آگاه باشد تا مصالح مربوط به منزل را با آگاهى منظّم كند .
فايده حكمت سياسى اين است كه چگونگى شركتى كه ميان افراد مردم است
بداند تا در مورد مصلحتهاى بدن اشخاص و باقى ماندن نوع انسان با يكديگر همكارى
كنند .
بحث چهارم در شرح مختصرى بر اصول فضايل اخلاقى است
بايد بدانى كه چون اقسام اين حكمت را ياد كرديم ، مىخواهيم به اقسام
فضيلتها و رذيلتهاى اخلاقى اشاره كنيم و شرح مختصرى از آن بياوريم ، چون به شرح آن
تصميم گرفتهايم .
پيش از بيان مقصود مىگوئيم : اخلاق ملكهاى است كه به وسيله آن از
نفس كارهايى به آسانى صادر مىشود بى آن كه قبلا انديشه و يا تذكارى وجود داشته
باشد .
اخلاق ، عين قدرت نيست چون نسبت قدرت به دو طرف يكسان است ، و اخلاق و
خود فعل چنان نيست . يعنى نسبت به دو طرف تساوى ندارد چون فعل گاهى تكليفى است و در
حقيقت هيچ امرى از امور اخلاقى ، فضيلت باشد يا رذيلت ذاتا جزء سرشت آدمى نمىباشد
و آنچه در سرشت انسان مىباشد قبول اخلاق است اگر چه تندى و كندى پذيرش فضيلت و
رذيلت اخلاقى بر حسب اختلاف مزاج ، مختلف مىشود و به نيرومندى و ضعف استعداد او
براى قبول يكى از آن دو بستگى دارد .
توضيح اين كه اخلاق در سرشت آدمى نمىباشد ، اين است كه اگر اخلاق
امرى طبيعى مىبود ممكن نمىشد كه با ادب كردن و عادت دادن آدمى را از آن برگرداند
، در صورتى كه بر گرداندن انسان از خلقى به خلق ديگر ميّسر مىباشد بنابر اين ضرورى
است كه اخلاق جزء طبيعت آدمى نباشد . امّا ملازمه روشن است چون اگر همه مردم جهان
جمع شوند و بخواهند سنگى را عادت دهند كه به طرف بالا حركت كند ممكن نمىشود .
توضيح باطل بودن لازم اين است كه : مشاهده مىكنيم برخى مردم از
اخلاقى كه دارند به اخلاق ديگرى بر مىگردند و اگر آن انصراف و بازگشت از خلقى به
خلق ديگر نبود ،
قرار دادن مقرّرات اخلاقى مانند ادب كردن بى فايده بود و نيز وضع كردن
احكام دينى كه سياست خدا در ميان مخلوقش مىباشد ثمرى نداشت .