فصل سوّم در حالات نفس پس از جدا شدن از بدن است و در آن بحثهايى است
بحث اوّل : در اين است كه نفس از فاسد شدن تن باقى است
دليلش اين است كه هر چه نبوده و نو پديد است امكان حدوث آن را
قابلى هست . مقصودم از امكان ، امكانى كه لازم ماهيّت حادث باشد نيست بلكه
منظور آمادگى كامل براى پذيرشى صورت آن حادث است ، چنان كه در جاى ديگر ثابت
شده است . پس اگر درست باشد كه روح معدوم شود لازم است كه براى امكان معدوم
شدنش نيز راهى باشد . و آن روح نيست چون لازم است با بودن مقبول ، قابل هم باقى
بماند ، و محال است كه روح بماند در صورتى كه عدم آن محقّق شده باشد ناگزير
بايد محلّ ديگرى داشته باشد كه مادّه است . پس اگر نيستى بر روح عارض شود بايد
همراه مادّه و در مادّه باشد ، با اين كه روح مجرد فرض شده است و اين خلف است .
امّا بيان اين مقدّمات و توضيح اين كه نفوس وحدت نوعى دارند و حادثند و توضيح
باطل بودن تناسخ ، در كتابهاى مفصل نقل شده است .
بحث دوّم : در توضيح ماهيت خوشبختى و بدبختى است
منظور از سعادت ، حالتى است كه براى صاحبان خير و كمال از آن دو
حاصل مىشود .
و مقصود از بدبختى حالتى است كه براى صاحبان بدى و بلا ، از آن دو
به دست مىآيد .
بايد بدانى كه خوشبختى بنابر مشهور همان لذّت و بدبختى ، رنج و
درد مىباشد ،
پس مردم عامى كه از درجه چهار پايان فراتر نرفتهاند معتقدند كه
لذّتها تنها با حسّ ظاهرى [ 1 ]
[ 1 ] اصل اين مطلب از ابن سينا گرفته شده كه در نمط هشتم كتاب
اشارات آورده است و عين عبارتش چنين است :
« و هم و تنبيه گاهى به واهمه مردم عامى تبادر مىكند كه
لذّتهاى نيرومند عالى همان لذّتهاى حسّى است . و لذّتهاى غير حسّى ضعيف و تمامى
آنها خيالات واهى و پوچ مىباشد . گاهى ممكن است به بعضى از آنان كه مختصر
تشخيصى
[ 68 ]
احساس مىشوند ، و گاهى بعضى از آنان ترقّى كرده و معتقد شدهاند
كه لذّت و المى وجود دارد كه به وسيله ادراكات ديگر يعنى ادراكات غير حسى درك
مىشوند جز اين كه ثبوت آن را در واقع و حقيقت انكار كردهاند و آن لذّات را به
خيالات پوچ و بى اساسى نسبت دادهاند .
و بسا كه آن لذّتها را نسبت به لذّات حسى پست و ناچيز شمردهاند
در حالى كه بر اين ادعاى نادرستشان با دو مطلب روبرو مىشوند .
1 محقّقا لذّت چيرگى گرچه در كار پستى همچون بازى شطرنج و تخته
نرد باشد گاهى براى كاملترين لذّتهاى حسّى با نيازى كه به آنها هست ، برگزيده
مىشود و هر چه بر ديگرى برگزيده شود با امكان دست يابى به آن ، قطعا مهمتر است
، پس لذّت چيرگى در يكى از كارهاى پست از لذّتهاى حسّى كاملتر و قويتر است ،
همچنين درد و رنج شكست اگر با فهم و شعور تلقّى شود بيش از شكست در لذّتهاى حسى
مىباشد . مقدّمه اوّل اين قياس از امور وجدانى است و مقدّمه دوم از اوّليات
است .
2 حالت فرشته از حالت حيوان كاملتر و پاكيزهتر است و اين مطلب ،
بديهى است با اين كه فرشته لذّتهاى حسّى ندارد . پس اگر لذّت تنها لذّت حسّى
باشد بايد حيوان كاملتر و سعادتمندتر از فرشته باشد .
پس از شناخت مطلب فوق ، بايد بدانى كه لذّت ، درك رسيدن به چيزى
است كه مدرك آن را كمال و خير مىداند از آن جهت كه خير و كمال است [
يعنى لذّت ، ادراك حصول امر لذيذ براى لذّت برنده و رسيدن او به امر لذيذ است .
] و مانع و ضدّى [ 2 ] براى ادراك كننده وجود ندارد .
دارند فهماند و بدو گفت : آيا در ميان لذّتهاى حسّى كه اين
عاميان وصف مىكنند ، مسائل زناشويى و ارضاى غريزه جنسى و خوراكيها و چيزهايى
از اين دست ، لذيذترين آنها نيست ؟ با اين كه شما مىدانيد آن كس كه توان به
دست آوردن اندك پيروزى را اگر چه در كارهاى پست داشته باشد مانند چيرگى بر حريف
در بازى شطرنج و تخته نرد ، گاه مىشود كه خوردنى بر او عرضه مىشود يا امكان
ارضاى غريزه جنسى برايش فراهم مىشود [ پس آن لذّت را ترك و رها مىكند چون به
جا و عوض آن از لذّت چيرگى خيالى كه همان پيروزى بر حريف در بازى است برخوردار
شده است ] قسمتى كه در داخل كروشه ترجمه شده است براى رفع نقص و اشتباه محدّث
محترم ارموى كه در پاورقى مرتكب شده است ، مشخص گرديده .
طالبان به مجلّد سوّم اشارات نمط هشتم مراجعه كنند . مترجم از
چاپ 1379 چاپخانه حيدرى تهران استفاده كرده است .
پس از وهم و تنبيه بى فاصله ابن سينا فرموده است : تذنيب
دنباله تكميلى مطلب قبل ، براى ما شايسته نيست كه به گفتار گويندهاى كه چنين
مىگويد گوش دهيم : سخن گوينده اين است كه : اگر ما به بهشتى دست يافتيم كه در
آن نخوريم و نياشاميم و با حوران بهشتى در نياميزيم پس در بهشت چه خوشبختى و
لذّتى براى ما وجود دارد ؟ به كسى كه چنين مىگويد لازم است كه با بينايى بدو
گفته شود : اى بيچاره شايد حالتى كه براى فرشتگان و ما فوق آنها در برخوردارى
از لذّات معنوى حاصل مىشود لذّتبخشتر و شادمان كنندهتر و برخوردارتر از
حيوانات باشد بلكه چگونه ممكن است كه حيوانات را با فرشتگان مقايسه كرد و ميان
آن دو نسبت ارزشمندى قائل شد ؟
[ 69 ]
شرح اين تعريف : امّا ادراك را شناختى . و ما آن را مقيّد به وصول
[ 3 ] كرديم چون لذّت دريافتن شئ لذيذ نيست بلكه درك رسيدن به لذيذ و به دست
آوردن آن است ، و گفتيم : آنچه در نزد مدرك كمال و خير است و كمال و خير واقعى
را معتبر ندانستيم ، براى اين است كه گاهى چيزى در واقع كمال و خير است ولى
ادراك كننده اعتقاد به كمال و خير بودن آن ندارد و از آن لذّت نمىبرد . و گاهى
امرى در حقيقت كمال و خير نيست ولى ادراك كننده عقيده دارد كه خير و كمال است و
از آن لذّت مىبرد . پس خير و كمالى معتبر است كه با درك كننده سنجيده شود نه
آن كه با واقع مقايسه شود . به دو دليل رسيدن لذّت برنده به لذّت ، كمال و خير
است . چون چيزى كه با درك كننده مناسب و لايق اوست به دو اعتبار مىباشد : 1
اين كه حاصل شدن وصول به لذّت خالص از كاستى و استعداد باشد و به اين اعتبار
كمال مىباشد . 2 وصول به لذّت مؤثّر باشد و به اين اعتبار خير است .
اين كه گفتيم : من حيث هو كذلك « از آن نظر كه لذّت است » : براى
اين است كه گاهى چيزى از نظرى كمال و خير مىباشد و از لحاظى كمال و خير نيست ،
و لذّت بردن به چيزى از آن نظر كه كمال و خير است لذّت مىباشد و به همان دليل
ذكر آن قيد ضرورى بود .
دليل اين كه قيد : و لا شاغل ، را آورديم اين است كه گاهى شخص به
لذيذ مىرسد و به خاطر اين كه باز دارندهاى هست از آن لذّت نمىبرد . انسانى
كه معدهاش پر از غذاست قطعا از غذاى حاضر لذّت نمىبرد . و اين كه گفتيم و لا
مضار . براى اين است كه انسان گاه به شئ لذيذ مىرسد و به خاطر بودن ضدّ آن
لذّت نمىبرد مانند كسى كه معدهاش بيمار است و بر اثر چيرگى تلخى ، شيرينى
بزاقش تغيير كرده است . خوراكى شيرين به ذائقهاش مىرسد و از آن لذّت نمىبرد
.
حال كه معناى لذّت را دانستى ، بر تو روشن است كه درد و رنج ضدّ
لذّت است . و آن ، ادراك رسيدن به چيزى است كه در پيش ادراك كننده آفت و شرّ
است از آن جهت كه آفت و شرّ مىباشد . و در اين ادراك براى دريابنده ،
بازدارنده و مانعى وجود ندارد . شرح اين تعريف از تعريف لذّت كه ضدّ اوست
روشنتر است .
[ 2 ] مطلب بالا از ابن سينا گرفته شده و در اوايل نمط هشتم
اشارات آمده است . طالبان مراجعه كنند .
[ 3 ] اين عبارت مطابق با مطالبى است كه محقق طوسى در ضمن شرح
اين تعريف ذكر كرده است و از تكرار آن خوددارى مىشود . هر كه خواست به اوايل
نمط هشتم اشارات مراجعه كند .
[ 70 ]
بحث سوّم در اثبات لذّت عقلانى براى ارواح آدمى است
بى شك براى جوهر عقلانى ما كمالى [ 4 ] است ، آن كمال اين است كه
جلوه ذات حق به اندازه توان و ظرفيّتش در او نقش بندد چون ادراك و تعقل خداوند
آن طور كه شايسته است براى غير خودش ناممكن است .
آنگاه صورت معلولات ذات حق با رعايت ترتيب تا آخرين وجود برايش
تجلّى مىكند و به صورتى قطعى و بدور از آلودگى به گمان و خالص از آميزه و هم و
خيال در آن نقش مىبندد . به گونهاى كه ميان ذات عاقل و ميان آنچه در او نقش
مىبندد ابدا فرقى وجود ندارد . ( اتحّاد عاقل و معقول ) بلكه بطور مطلق عقل
مستفاد مىشود .
و بى شك اين كمال در مقايسه با او خير است و يقينا شخص عاقل اين
كمال و خير را ادراك مىكند و برايش حاصل مىشود . در نتيجه از آن لذّت مىبرد
و اين همان لذّت عقلى مىباشد . و تو پس از مقايسه كردن اين لذّت با لذّت
حيوانى مىيابى كه لذّت عقلانى برتر و از نظر چگونگى قويتر و مقدارش بيشتر از
لذّت حسّى است .
دليل برترى لذّت عقلانى بر لذت جسمانى اين است كه به وسيله عقل ،
ذات حق و صفات و فرشتگانش و چگونگى وضع عالم بالا و پايين ادراك مىشود . و به
وسيله حسّ رويه اجسام و عوارض جسمانى درك مىگردد . و چون ادراكات عقلانى برتر
و كاملتر مىباشد ، بهجت و شادمانى در رسيدن به آن برتر و بالاتر خواهد بود .
دليل قويتر بودن ادراكات عقلانى از نظر كيفيّت آن است كه ادراك عقلانى در باطن
اشيا نفوذ مىكند و ميان ماهيّت و اجزايش و وابستههاى آن و ميان جزء جنسى و
فصلى فرق مىگذارد و آن فرق را در هر جزء اعتبار مىكند لكن حسّ ، تنها ظاهر شئ
محسوس را ادراك مىكند .
[ 4 ] از نمط هشتم اشارات ابن سينا گرفته است و عين عبارت
اشارات اين است : « تنبيه هر چيزى كه از آن لذّت مىبرند سبب كمالى است كه براى
درك كننده لذّت حاصل مىشود و نسبت به او خير مىباشد » و بى شك كمالات و
ادراكات آن يكسان نيست تا اين جا كه مىگويد : كمال جوهر عاقل اين است كه جلوه
ذات حق به اندازهاى كه ممكن است به كمك نور ويژه او بدان برسد نقش بندد آنگاه
تمام هستى آنچنان كه هست خالى از هر آلودگى بعد از ذات حق يعنى جواهر عقلى عالى
آنگاه جواهر روحانى آسمانى و اجرام آن سپس آنچه در مرتبه متأخر آن مىباشد در
شخص عاقل نقش بندد ، نقشى كه ممتاز از ذات نباشد و اين همان كمالى است كه جوهر
عقلانى به وسيله آن فعليّت مىيابد تا آن جا كه مىگويد : پس نسبت لذّت عقلانى
به شهوانى مانند نسبت خبر يقينى و پى آمد آن به رسيدن كيفيت شيرين است . . . تا
آخر ،
سخن ابن سينا .
[ 71 ]
دليل بر بيشتر بودن مقدار ادراكات عقلى اين است كه شماره امور
عقلانى بى پايان است چون موجودات از نظر جنس و نوع و مناسبتهايى كه ميان آنها
حاصل مىشود نامتناهيند . لكن ادراكات حسّى منحصر به اجناس اندكى است . و اگر
كثرت هم پيدا كند به شدّت و ضعف است مانند دو جسم سياه كه در شدّت سياهى با
يكديگر مختلف مىباشند . ( يكى سياه و ديگرى سياهتر است ) . و چون كمالات
عقلانى قويتر و بيشتر و ادراكاتش كاملتر باشد ، لذّتى كه در پى آن حاصل مىشود
قويتر است . چون تفاوتى كه در ميان دو لذّت عقلانى و حسّى است ، به خاطر تفاوتى
است كه در ميان كمال و دو ادراك موجود مىباشد ، در اين صورت لذّت عقلانى از
لذت حسّى كاملتر و برتر است بلكه با هم قابل قياس نيستند .
كسى به عنوان اشكال نگويد كه : اگر امور عقلانى براى نفس آدمى
كمال است لازم است در به دست آوردن آن اشتياق داشته باشد و با حاصل شدن ضدّ آن
سخت متألّم شود . امّا تالى كه باطل است پس مقدم هم كه كمال بودن امور عقلانى
براى آدمى است باطل مىباشد .
توضيح ملازمه : هر نيروى اشتياق به كمالات خود دارد كه مستلزم
لذّتهاى آن باشد و از حاصل شدن ضدّ آن كمالات متألم مىشود مانند قوّه بينايى
كه علاقه به روشنى دارد و از تاريكى رنج مىبرد . امّا باطل بودن تالى روشن است
.
چون در پاسخ مىگوييم : ملازمه را قبول نداريم زيرا اشتياق به
امور عقلانى واجب و لازم نمىشود مگر به اين شرط كه علّت عدمش نباشد امّا در
اينجا علّت عدمش موجود است .
و آن اين است كه ارواح تا در اين بدن هستند سرگرم امور محسوس و
دلبستگيهاى جسمانىاند . در نتيجه ، اين سرگرمى ، مانع توجّه ارواح به امور
عقلانى مىشود و از روى آوردن به آنها منصرفش مىسازد . و تا به امور عقلانى
روى نياورد ذوقى برايش حاصل نگردد و شوقى هم برايش نسبت به آنها حاصل نمىشود .
امّا در مورد ضدّ ادراكات عقلانى ، چون اين اضداد به صورت مستّمر
وجود دارند و تجديد هم نمىشوند يا روح سرگرم امورى غير از آنهاست ، آن اضداد
را درك نمىكند ، و از حاصل شدن آنها متّالم نمىشود .
بحث چهارم در درجات خوشبختان و مراتب بدبختان است
حالات نفوس انسانى در خوشبختى و بدبختى ، يا بر حسب عقيدهها در نيروى
نظرى لحاظ مىشود ، يا بر حسب اعمال در نيروى عملى . به هر دو حال ، نفس يا متّصف
به اعتقادات درست [ 5 ] و اخلاق پسنديده مىباشد يا موصوف به ضدّ آنها مىشود كه
اعتقادات نادرست و اخلاق پست است ، يا متّصف به اعتقادات درست و اخلاق پست مىشود
يا عكس آن ( اعتقادات نادرست و صفات پسنديده ) يا از يكى از آن دو خالى است يا از
هر دو با هم تهى است پس نه قسم به شرح زير مىشود : [ 1 نفوسى كه متّصف به عقايد
درست و اخلاق پسنديده باشد 2 نفوسى كه متّصف به عقايد نادرست و اخلاق پست باشد 3
نفوسى كه متّصف به اعتقادات درست و اخلاق پست باشد 4 نفوسى كه متّصف به اعتقادات
باطل و ملكات پسنديده باشد 5 نفوسى كه خالى از اعتقادات درست و نادرست باشد و متّصف
به اخلاق پسنديده 6 نفوسى كه خالى از اعتقادات و متّصف به اخلاق پست باشد 7 نفوسى
كه متّصف به اعتقادات خالى از اخلاق باشد 8 نفوسى كه متّصف به اعتقادات باطل و تهى
از اخلاق باشد 9 نفوسى كه بكلّى خالى از اعتقادات و اخلاق باشد ] .
قسم اوّل : امّا اعتقاداتى كه در قسم اوّل حاصل مىشود : يا مستند به
دليل است يا نيست ، در صورت اوّل بالاترين مرتبهاش نفسى است كه جهان معقول را
مشاهده مىكند و اخبار يقينى و مطابق با واقع در آن نقش مىبندد و عقل مستفاد
مىشود . پس از آن كه بر درجات استعداد براى منتقل شدن به معقولات ثانى آگاه شدى آن
درجات را مىشناسى و اينان كه به آن درجات رسيدهاند دوستان نيكوكار خدايند و در
غرفههاى بهشت در امن و امانند .
و اگر صورت دوم باشد يعنى : عقايدى كه حاصل شده متكّى به برهان نباشد
، درجه مقلدان است و آنان را عذابى است كه ويژه خود آنهاست چون مىدانستند كه
بايد مختصر كمالى به دست آورند و بر حسب علمشان شوقى بر ايشان حاصل شد و به كمالى
كه بدان اشتياق داشتند نرسيدند ، چون در به دست آوردن مسائل نظرى كمبود داشتند و در
رسيدن به آنچه مشتاق بودند قصور و فرق آن عذاب بر حسب تفاوت آن شوق مىباشد . و آن
عذابى است كه منتفى و قطع مىشود و از آن به سعادتى كه ويژه آنهاست مىرسند ، اين
سعادت متناسب با ادراك آنها از كمالى است كه تصور كردهاند .
[ 5 ] ابن سينا در نمط هفتم اشارات مطلبى دارد كه عين آن نقل
مىشود : « تذنيب از اين مطلب كه بيان كرديم بر تو آشكار شد كه هر چه تعقّل مىشود
ذاتى موجود است كه اخبار يقينى عقلى در آن جايگزين مىشود ، آن چنان كه چيزى در
چيزى جايگزين مىگردد » . محقق طوسى ( خواجه نصير ) در شرح خود بر اشارات در ضمن
شرح عبارت دوّم توضيحى داده كه عين آن نقل مىشود : « جليّه در لغت خبر يقينى است ،
و از معقولات به جلا يا تعبير كرده است چون جلايا صورتهايى است كه به يقين مطابق با
ذات آن صورتهاست » . اشارات ، جلد سوم ، نمط هفتم ، صفحه 298 ، چاپ 1379 چاپخانه
حيدرى تهران .
[ 73 ]
قسّم دوّم : كه نفوس متّصف به اعتقادات نادرست و اخلاق پست مىباشد ،
يا به گونهاى است كه آنها در نفس نفوذ دارند در اين صورت به وسيله آنها كيفر دوام
مىيابد چون جهل مركّب ضدّ يقين است ، و هر گاه در جوهر نفس جايگزين شود معتقد
مىگردد كه نادانى كمال نفس است و اميد دارد كه به آنچه در آن نقش بسته و كمال
مستعدّ اوست برسد . و ناگزير پس از مردن با از دست دادن آنچه بدان اميدوار بود كمال
منقطع مىشود و چون آنچه را اميد داشته نيافته است عذاب مىكشد و در نتيجه با تداوم
پيدا كردن يقين به درستى آن ، عذاب نيز دوام مىيابد .
و اگر اعتقادات باطل و اخلاق پست در نفس نفوذ نكرده باشد ، براى
صاحبان اين نفوس كيفرى است كه قطع مىشود چون صورتهايى كه براى آنان به سبب سرگرم
شدن به ضدّ آنها حاصل شده است حالاتى است كه در آن نفوس جايگزين نشده است ، و در آن
استوار نگرديده ، يا براى اين كه آن صورتها از حالات و مزاجها ناشى شده است پس با
از ميان رفتن حالات ، عذاب هم از ميان مىرود .
قسّم سوّم : نفسى است كه متّصف به اعتقادات درست و اخلاق پست باشد پس
اگر آن اعتقادات مستند به برهان باشد نفوس به وسيله آنها خوشبخت مىباشد ، جز اين
كه آن خوشبختى به سبب كيفرى كه از اخلاق پست حاصل مىشود ، كدر و تيره است البتّه
اين كيفر با از بين رفتن آن اخلاق بر طرف مىشود ، يا به اين لحاظ كه اخلاق پست در
نفس نفوذ و رسوخ نكرده است يا بدين سبب كه از مزاجها به دست آمده است و با نابود
شدن مزاجها كيفر نيز بر طرف مىگردد .
قسم چهارم : نفوسى است كه متّصف به اعتقادات نادرست و ملكات پسنديده
است ، و اگر اعتقادات رسوخ در نفس داشته باشد عذاب آن هميشگى است و اگر راسخ نباشد
كيفر قطع مىشود و علت قطع كيفر همان است كه قبلا بيان شد .
قسم پنجم : نفوسى است كه خالى از اعتقادات درست و نادرست است و به
اخلاق نيك متّصف باشد مانند نفوس بيشترى از ابلهان و كم خردان ، و آنچه ظاهر نظر
محقّقان است اين است كه اين نفوس پس از جدا شدن از بدن عذابى ندارند . چون اسباب و
عوامل كيفر در آنها نيست در اين صورت در رحمت واسعه حق قرار مىگيرند . اين نظر
مطابق با فرموده نبىّ اكرم ( ص ) مىباشد كه فرمود : بيشتر اهل بهشت ابلهان
مىباشند . اگر چه تمام مقصود نبىّ اكرم از اين سخن ، مطلب ياد شده نيست .
در نزد محقّقان روا نيست كه نفس فرد ابله از ادراك تعطيل شود چون در
وجود تعطيل معنى ندارد و ادراك هم جز با ابزار مادّى ممكن نيست در نتيجه بعضى از
حكما برآنند كه اشكالى ندارد كه نفوس افراد ابله به اجرام ديگر فلكى به نوعى تعلّق
گيرد ، نه به صورتى كه نفوس آن اجرام و تدبير كننده آنها باشند ، چون اين عمل امكان
ندارد ، بلكه گاهى اين اجرام فلكى را به كار مىگيرد و آنها را آماده تخيّل مىكند
آن گاه صورتهايى را كه نفس بدان معتقد بوده تصور مىكند . اگر نفس تخيل خير نمايد
خيرات اخروى را بر حسب آنچه تخيّل كرده است مشاهده مىكند و گرنه كيفر و بدى را
مشاهده مىنمايد .
بعضى از حكما روا داشتهاند كه اجرام از هوا و دودها نشأت گرفته باشند
و پس از آن جايز شمردهاند كه تعلّق گرفتن نفوس ابلهان به اجرام فلكى استعداد آنها
را به كمالى كه قابليت پذيرش آن را دارند برساند .
بحث در اين موارد غموض و پيچيدگى دارد و راه يقين در آن دشوار است ،
راهنمايى شدن به راه راست را از خداى تعالى خواستاريم .
قسم ششم : نفوسى كه از اعتقادات خالى و به اخلاق پست متصفّ است . اين
نفوس پس از جدا شدن از بدن به خاطر اشتياقى كه به لذّتهاى مادّى داشته و از آن جدا
شدهاند و توان بهرهبردن از آنها را ندارند كيفر مىشوند . اين كيفر بر حسب تفاوت
آن شرق و شدّت و ضعف توان تركيبات جسمانى نفوس آنان متفاوت مىباشد . در اين مورد
بسا شده است كه حكم كردهاند كه آن شوق در اين نفوس قطع مىشود و اينان پس از قطع
شوق حكم كسانى را دارند كه پيش از آنان بودهاند .
قسم هفتم : نفوسى است كه به اعتقادات خالى از اخلاق متّصف مىشوند
مانند نفوس بيشتر زاهدانى كه از مردم بريدهاند و در قلّه كوهها و بيابانها جا
گرفتهاند . اين اعتقادات اگر مستند به برهان باشد ، بر ايشان خوشبختى كامل است و
پايينتر از قسم اوّلاند اگر صفات نيك اخلاقى را كه آماده براى كمال بيشتر است نداشته باشند و
اگر اعتقاداتشان تقليدى باشد حكمشان حكم مقلّدان در قسم اوّل مىباشد و شايد
مقلّدان در قسم اول به سبب اخلاق نيكشان شرافت بيشترى داشته باشند .
قسم هشتم : نفوسى است كه به اعتقادات نا درست خالى از اخلاق ، متصفّ
باشد كه اگر اين اعتقادات در آنان رسوخ يافته باشد كيفر به وسيله آنها دوام خواهد
داشت و علّتش نيز سابقا بيان شده و اگر عقايد رسوخ نيافته باشد تا عقايد باقى است
كيفر نيز باقى است و با زوال اعتقاد كيفر نيز زايل مىشود . ممكن است اين نفوس پس
از زوال اعتقادات به نفوس ابلهان ملحق شوند ، چون كمالات نفس را نشناخته و بدان
اشتياق نداشتهاند .
قسم نهم : نفوسى است كه به كلّى خالى از اعتقاد و اخلاق مىباشد و
همچون نفوس هيولائى اطفال است . در مورد اين نفوس براى حكيمان اعتقاد روشنى نيست .
جز اين كه بر اساس اصول حكما سزاوارتر آن است كه اينها را به نفوس ساده مثل نفوس
ابلهان ملحق كنند و حكمشان نيز حكم همان نفوسى باشد . و خدا داناتر است .