شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۳۰ -


حكم ششم :

گفتار امام عليه السلام [ 27 ] : گويا او را ( عبد الملك مروان ) مى‏بينم كه

پهن و كوتاه و انگشتانشان از يكديگر دور بود و به خاطر پهن بودن پاهايشان درازايى براى آن ديده نمى‏شد در نتيجه در پاره‏اى از اوصاف شبيه پاهاى شتر مرغ بود .

سپس امام عليه السلام خبرهاى ناگوارى از اطراف بصره و خانه‏هاى آراسته و منقوش آن كه از اهل زنج بدان مى‏رسد ،

ابلاغ فرمود ، و لفظ بالها را براى خانه‏ها استعاره فرموده است و مقصود حضرت از بالها ، بر آمدگى بالاى ديوارهاست كه از چوبها و حصيرها ساخته مى‏شود و از سقفها جلو آمده است و ديوارها و مشارف را از ضرر باران نگاه مى‏دارد و آن در شكل و صورت شبيه‏ترين اشيا به بالهاى پرندگان بزرگ ، مانند پرندگان شكارى ، مى‏باشد . همچنين خرطوم پيلها را براى ناودانهايى كه از شاخه خرما ، به شكل خرطوم فيل ساخته مى‏شود و قير اندود مى‏گردد و حدود پنج زرع يا بيشتر مى‏باشد .

استعاره آورده است كه در پشت بامها تعبيه و آويزان مى‏كنند تا ديوارها را از صدمه سيل حفظ كند و در صورت ، شبيه‏ترين اشيا به خرطوم پيلان مى‏باشد .

امّا اين كه امام ( ع ) قوم زنج را چنين توصيف فرموده كه : بر كشته‏هايشان نمى‏گريند و غايب خود را نمى‏جويند يكى از شارحان گويد : اين توصيف امام ( ع ) به معناى نيرومندى و حرص آنان بر جنگ و كشتار است و اين كه ايشان از مرگ باكى ندارند و بر هر كسى كه از آنان مفقود شود افسوس نمى‏خورند .

شارح گويد : « دليل اين كه به مرگ اهميّت نمى‏دهند و . . . آن است كه همه آنان يا بيشترشان اصل و نسبى چون مادر ، خواهر و غيره كه معمولا بر كشته‏هايشان مى‏گويند ، و در جست و جوى غائبان خود بر مى‏آيند ، ندارند ، زيرا بيشتر آنان كه در بصره كشته شدند غريب بودند و ندبه كننده‏اى نداشتند و كسى هم نداشتند كه از غائبشان تفحّص كند » . مى‏گويم :

اين سخن شريف دنباله‏اى دارد كه سيد رضى ( ره ) در نهج البلاغه نقل كرده است : « انا كاب الدنيا لوجهها ، و قادرها بقدرها ، و ناظرها بعينها » و هر كه خواهان شرح آن است به شرحهاى نهج البلاغه رجوع كند . سپس بايد بدانى كه ابن ابى الحديد شرح بسيار مبسوطى درباره آن داده است و چنين مى‏پندارم كه ابن ميثم ( ره ) با سخن خود « شرح حال اهل زنج به كتاب جداگانه حدود 20 جلد نياز دارد » به سخنانى كه ابن ابى الحديد در شرح آن داده اشاره دارد و هر كه شرح مفصل آن را خواهان است به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر ج 2 صفحه 361 310 مراجعه نمايد .

[ 26 ] ياقوت در معجم البلدان گويد : « ورزنين از روستاهاى مهمّ ( رى ) مى‏باشد و مانند شهرى محسوب مى‏شود .

[ 27 ] اين كلام امام ( ع ) دنباله‏اى دارد كه سيد رضى ( ره ) به اين عبارت كه در ذيل مى‏آيد نقل كرده است ( به شرح ابن ميثم ( ره ) چاپ اول صفحه 299 مراجعه كنيد » : « بايد بدانيد كه شيطان راههاى خودش را براى شما مى‏گشايد تا در پى او برويد »

[ 297 ]

در شام فرياد كند و پرچمهاى ( ستم ) خود را در كوفه آشكار سازد و به سوى آن مايل شود ( در حال خشم ) مانند ميل كردن شترى كه دوشندگان خويش را مى‏گزد و زمين را با سرهاى بريده فرش نمايد ، دهان خويش را ( مانند گرگ درنده براى ربودن مردم ) گشوده و قدم ( فتنه ) را در زمين سنگين و استوار كرده و به شهرهاى دور با صولتى بزرگ يورش ببرد به خدا سوگند شما را در اطراف زمين پراكنده و در بدر خواهد كرد ، تا آن جا كه جز مقدار كمى از شما باقى نماند ، به اندازه سياهى كه از سرمه در چشم باقى مى‏ماند ، پس عرب ( اهل كوفه و عراق ) همواره گرفتار اين فتنه‏ها باشند . تا اين كه خردهاى گمشده ايشان به سوى آنان باز گردد ( حكومت مروانيان دوام يابد تا وقتى كه مردم از فتنه به ستوه آيند و به حق ميل كنند ) پس سنّتهاى ثابت و نشانه‏هاى واضح و پيمان نزديك را كه آثار نبوّت از آن باقى است ،

ملازم شويد . و اين خبر اشاره به بعضى از كسانى چون سفيانى و ديگران است كه در آخر الزّمان خروج مى‏كنند .

حكم هفتم :

از خطبه‏هاى آن حضرت است : در آن هنگام ( كه دست ستم امويان بر سر مردم دراز شد ) خانه گلين و چادرى پشمين باقى نماند ، جز آن كه ستمكاران ، رنج و اندوه را در آن وارد سازند ( ستم آنها فراگير شود ) در آن زمان نه در آسمان شخص پوزش طلب يافت شود و نه در زمين مردى يارى كننده ، ( اين گرفتارى براى اين است كه ) شما امر خلافت را براى ناكس ديگرى صاف و هموار كرديد و آن را در غير جايگاهش فرود آورديد ،

زود است كه خدا كيفر ستمكاران را در كنارشان بگذارد ، خوردنى را به خوردنى و آشاميدنى را به آشاميدنى ، حنظل تلخ را از خوردنيها و شيره درخت صبر را از آشاميدنيها ،

 

و ابن ميثم در شرح سخن امام در آن جا چنين گويد : « امام ( ع ) در اين خطبه خبر داده است كه بزودى مردى به اين صفات ظاهر خواهد شد ، يكى از شارحان گويد : منظور از آن مرد عبد الملك بن مروان بوده است چون او در شام آشكار شد وقتى كه پدرش او را پس از خود خليفه قرار داد و به جنگ مصعب بن زبير به كوفه رفت پس از آنى كه مصعب ، مختار را بكشت و دو لشكر در پى ابن مسكن به كسر كاف كه از اطراف كوفه است برخورد كردند . عبد الملك ، مصعب را بكشت و وارد كوفه شد و مردم آن با وى بيعت كردند و حجّاج بن يوسف ثقفى را به جنگ عبد اله بن زبير به مكّه فرستاد و او را بكشت و كعبه را ويران كرد و آن در سال 73 هجرى بود و جمع بسيارى از عربها را در وقايع عبد الرحمن ابن اشعث ، كشت و به وسيله حجّاج مردم را سنگباران كردند » .

محدّث ارموى گويد : منظور ابن ميثم از ( بعض الشارحين ) ابن ابى الحديد است اگر خواستى به ( جلد دوّم چاپ مصر صفحه 408 مراجعه كن ) .

و در شرح ابن ميثم هم در شرح سخن امام ( ع ) لطايفى است در صورت تمايل به آن جا مراجعه فرماييد .

[ 298 ]

لباس ترس و جامه شمشير برّان را از پوشيدنيها ( همه چيز را به ضدّ آن تبديل فرمايد ) اين امويان همچون چهار پايان و شتران باركش بارهاى معاصى و گناه را بكشند ، پس براى تأكيد دو بار پياپى سوگند ياد مى‏كنم كه اينان پس از من خلافت را از كف بيافكنند ، مانند شخصى كه خلط سينه خود را مى‏افكند ، و پس از آن تا وقتى كه شب و روز ( مهر و ماه ) به دور يكديگر مى‏گردند . از خلافت ، طعم و مزه‏اى نخواهند چشيد . و اين خبر اشاره به كارهايى است كه بعد از آن حضرت از امويان ، سر مى‏زند [ 28 ] .

حكم هشتم :

در اين سخن به توصيف تركها و آنچه در حكومت آنان روى مى‏دهد ،

اشاره مى‏فرمايد [ 29 ] . گويا گروهى را مى‏نگرم كه چهره‏هاشان مانند سپرهاى چكش خورده و يا پوست دوخته شده ، مى‏باشد ( چون پهن و گرد بوده ) لباسهاى ديبا و حرير پوشيده و اسبهاى زيبا را يدك مى‏كشند و به هر جايى كه وارد مى‏شوند خونريزى سختى در آن جا واقع مى‏شود بطورى كه مرد مجروح بر روى كشته راه مى‏رود و رها شده ( از چنگ ) آنها كمتر از گرفتار مى‏باشد .

در اين هنگام يكى از اصحاب عرض كرد ، اى امير مؤمنان ، خداوند تو را به علم غيب آگاهى داده ؟ حضرت خنديد و به آن مرد كه از طايفه بنى كلب بود فرمود : تو اى برادر كلبى اين ، علم غيب نيست بلكه دانشى است كه آن را از دانشمندى ( يعنى پيامبر خدا ) آموخته‏ام ،

علم غيب منحصر به علم قيامت و امورى است كه خداوند آنها را در كتاب خود بر شمرده و فرموده است : « علم به احوال قيامت و نزول باران نزد خداست و به آنچه در رحمهاى زنان است آگاه مى‏باشد » . [ و هيچ كس نمى‏داند كه فردا چه مى‏كند و در كدام سر زمين مى‏ميرد ،

ليكن خدا به آن عالم و آگاه است ] [ 30 ] پس خداوند به آنچه در رحم زنان است ، از پسر و دختر ، زشت و زيبا ، بخشنده و بخيل ، عالم است ، و مى‏داند چه كسى ( روز قيامت ) هيزم آتش دوزخ يا همنشين و رفيق پيامبران در بهشت مى‏باشد ، و اين است علم غيبى كه جز

[ 28 ] اگر شرح بيشترى مى‏خواهيد به شرح نهج البلاغه ابن ميثم چاپ اوّل صفحه 328 يا به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر مجلّد دوم صفحه 466 مراجعه فرمائيد .

[ 29 ] به شرح نهج البلاغه ابن ميثم چاپ اوّل صفحه 291 يا شرح ابن ابى الحديد جلد دوم چاپ مصر صفحه 361 رجوع كنيد .

[ 30 ] اِنَّ اللَّه عنده علم السّاعة و يُنْزِّلُ الغيث وَ يَعْلُم ما في الارحام و ما تدرى نفسٌ ما ذا تكسب غداً و ما تدرى نفسٌ باَىٍّ ارضٍ تموتُ تموتُ اِنّ اللَّه عليمٌ خَبير . سوره لقمان ( 31 ) ، آيه 24 .

[ 299 ]

خداوند هيچ كس آن را نمى‏داند ، و هر چه جز اين است دانشى است كه خداوند پيامبرش را از آن آگاهى داده و آن حضرت مرا به آن آگاه فرموده است و براى من دعا كرده است تا سينه‏ام آن را نگاهدارد و دو پهلويم آن را حفظ نمايد [ 31 ] .

بايد بدانى كه مقصود على عليه السلام از اين سخن قانع ساختن شخص گوينده بوده با اين كه با آنچه مطلوب ما هست مطابقت دارد و صادق مى‏باشد ، زيرا معناى اين كه پيامبر اين علوم را به آن حضرت آموخت آن است كه در طول همنشينى با پيامبر رسول خدا نفس على ( ع ) را آماده دريافت آن علوم فرمود و چگونگى سلوك و عواملى را كه نفس امّاره را به اطاعت و فرمان نفس مطمئنه در مى‏آورد كه همان رياضتهاى گوناگون است به او آموخت ، تا آن جا كه نفس آن بزرگوار براى نقش بستن امور غيبى و خبر دادن از آنها آماده شد ، و آن آمادگى را به دعاى خويش كه از نفس ملكوتى آن حضرت صادر شده ، تأكيد فرمود ، چون نفس ملكوتى نبىّ اكرم در عالم طبيعت تصرّف مى‏نمايد و اين مطلب ، خواسته و مقصود ما را ثابت مى‏كند .

حكم نهم :

مطلبى است كه از على عليه السلام روايت شده است [ 32 ] : كه چون

[ 31 ] روايت شده كه چون آيه شريفه : وَ تَعِيَها اُذُنٌ واعيه نازل شد پيامبر ( ص ) به درگاه خدا عرضه داشت اللهم اجعلها اذن على ، بار خدايا گوش على ( ع ) را ( اذن واعيه ) قرار بده يعنى گوشى كه هر چه بشنود در خود نگاه دارد و هرگز فراموش نكند . على عليه السلام فرمود : بعد از اين دعا هرگز چيزى را فراموش نكردم . شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى جلد اوّل ،

مقدّمه مؤلف صفحه 76 . ( مترجم ) .

[ 32 ] مرحوم مجلسى در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب 619 618 در باب احوال اولاد على عليه السلام و زنان آن حضرت مى‏گويد : « يج يعنى كتاب خرايج و جرايح قطب راوندى از دعبل خزاعى روايت شده كه گفت : حضرت رضا عليه السلام از پدرش از جدّش ( ع ) برايم حديث كرد كه جدش امام صادق فرمود : در خدمت پدرم حضرت باقر بودم كه گروهى از شيعيان بر او وارد شدند و جابر بن يزيد هم در ميان آنان بود پس عرض كرد آيا پدرت على عليه السلام به پيشوايى اولى و دومى راضى بود ؟ فرمود : خير ، عرض كردند : اگر راضى به امامتشان نبود پس چرا خوله حنفيّه را كه از اسيران آنها بود به نكاح خود در آورد ؟

حضرت باقر ( ع ) فرمود : اى جابر بن يزيد به منزل جابر بن عبد اله انصارى برو و به او بگو : محمد بن على ( ع ) تو را فرا مى‏خواند ، جابر بن يزيد گويد : به منزل جابر بن عبد اله انصارى رفتم و در منزل را كوبيدم از داخل خانه مرا صدا زد كه :

اى جابر بن يزيد صبر كن ، به خود گفتم جابر انصارى از كجا مى‏داند كه من جابر بن يزيدم با آن كه جز امامان از آل محمد ( ص ) كسى از غيب خبر ندارد به خدا سوگند چون از خانه در آيد از او مى‏پرسم ، و چون بيرون شد بدو گفتم : با آن كه تو در داخل خانه بودى از كجا دانستى كه من جابر بن يزيدم ؟ پاسخ داد : شب گذشته مولايم امام باقر ( ع ) به من خبر داد كه تو امروز درباره خوله حنفيّه از آن حضرت سؤال مى‏كنى و من صبح زود او را نزد تو مى‏فرستم و تو را فرا مى‏خوانم گفتم : راست گفتى ، جابر انصارى گفت : با ما بيا پس همگى رفتيم تا به مسجد رسيديم و چون مولايم حضرت باقر ( ع ) ما

[ 300 ]

ابو بكر با مسيلمه كذّاب پيكار كرد ، خوله حنفيّه را به اسارت گرفت و او را به مدينه آورد و

را ديد و به آن گروه فرمود : پيش جابر انصارى برويد و سؤالتان را مطرح كنيد تا آنچه را شنيده و ديده به شما خبر دهد ، آن گروه گفتند : اى جابر آيا امام تو على بن ابيطالب به امامت خلفاى پيش از خودش راضى بود ؟ گفت : خير ، گفتند : اگر به امامت آنها راضى نبود پس چرا با اسير آنها ازدواج كرد ( با خوله ) جابر پاسخ داد : آه اه من چنين مى‏پنداشتم كه مى‏ميرم و در اين جريان مورد سؤال واقع نمى‏شوم حال كه پرسيديد بشنويد و ضبط كنيد . اسيران در مدينه حاضر شدند و خوله حنفيّه هم در ميان واردين بود پس چون به گروه مردم نگريست به تربت پيامبر ( ص ) روى آورد پس ناله‏اى كرد و آهى كشيد و گريه سر داد و فرياد زد : اى رسول خدا درود بر تو و بر خاندانت اينان امّت تواند كه ما را همچون اسيران نوبه و ترك اسير كردند ، به خدا سوگند نسبت به آنان گناهى جز تمايل به خاندانت مرتكب نشده‏ايم . اين كار كه حسنه است ، سيّه و بدى شمردند . و بدى را حسنه و ما را اسير كردند ، سپس روى به مردم آورد و گفت : چرا ما را به اسارت گرفتند با آن كه ما به يگانگى خدا و رسالت محمّد ( ص ) اقرار داريم ؟ جواب دادند : زكات نپرداختيد ، خوله جواب داد : صحيح است مردان از پرداخت زكات سر ، باز زدند زنان را چه گناهى است ؟

پس آن كه حرف مى‏زد خاموش شد گويا سنگ در گلويش افتاده .

آنگاه طلحه و خالد بن عنان به طرف او رفتند و به قصد ازدواج با او دو پيراهن جلوش انداختند خوله گفت : من برهنه نيستم كه مرا بپوشانيد ، گفته شد : اين دو مى‏خواهند بر تو نسبت به يكديگر فزونى يابند و هر كدام بر رفيقش فزونى يابد تو را از ميان اسيران مالك مى‏شود .

خوله گفت : به خدا سوگند دور است هرگز چنان نخواهد شد و مرا كسى مالك نگردد ، شوهر من نشود ، مگر آن كسى كه به من خبر دهد ساعتى كه از شكم مادرم بيرون آمدم چه سخنى گفتم ، مردم همه ساكت شدند و بعضى به بعض ديگر نگريستند و از اين سخن عقلشان مات و زبانشان لال شد و از كار او به وحشت افتادند ، پس ابو بكر گفت : شما را چه شده كه به يكديگر نگاه مى‏كنيد ؟ زبير گفت : به خاطر گفتارى كه از اين زن شنيديم ابو بكر گفت : اين كه مطلبى نيست كه فهم شما را محصور كند ، كنيزى است از بزرگان قبيله خود و به آنچه ديده و شنيده خو نگرفته بى ترديد ترسيده و سخن بى نتيجه و نامربوط مى‏گويد پس خوله گفت : سخنى ناآگاهانه گفتى ، به خدا سوگند نه ترسيده‏ام و نه بى تابى مى‏كنم و جز حق نگفتم و جز به يقين سخن نراندم و بايد هم چنين باشد ، سوگند به صاحب اين بنا ( قبر پيامبر ) كه دروغ نگفتم آنگاه ساكت شد و طلحه و خالد دو جامه خود را برداشتند و آن زن در كنارى نشست .

على عليه السلام وارد شد و حالت آن زن را برايش نقل كردند حضرت فرمود : هر چه گفته راست است و حال و داستانش در هنگام ولادت چنين و چنان بوده و فرمود : تمام آنچه در حال بيرون شدن از شكم مادرش گفته چنين و چنان بوده و همه‏اش بر تخته‏اى نوشته شده و همراه اوست پس خوله سخنان على ( ع ) را كه شنيد آن تخته را به طرف مردم انداخت مردم آن را خواندند و چنان بود كه على ( ع ) فرموده بود بى آن كه حرفى كم و زياد باشد جابر گويد : پس ابو بكر گفت : اى ابا الحسن خوله را بگير خداوند او را بر تو مبارك گرداند . پس سلمان پريد و گفت : در اين جا هيچ كس را بر على ( ع ) منّتى نيست بلكه منّت از آن خدا و رسولش و امير مؤمنان است ،

به خدا سوگند على ( ع ) خوله را نگرفت جز با آن معجزه روشن و علم كوبنده خود و فضيلتى كه هر صاحب فضيلتى در مقابل آن عاجز مى‏باشد . آنگاه مقداد گفت : گروهى را چه شده كه خدا بر ايشان راه هدايت را روشن فرموده پس آن را رها كرده و راه گمراهى را در پيش گرفته‏اند و هيچ گروهى نبود جز آن كه دلايل امير مؤمنان ( ع ) در اين جريان برايش روشن شد ، و ابوذر گفت : شگفتا بر كسى كه با حق عناد مى‏ورزد و هيچ زمانى نيست مگر آن كه به بيان آن حضرت نظر مى‏شود

[ 301 ]

چون در برابر ابى بكر قرار گرفت طلحه و زبير بدو نزديك شدند و در جلوش دو جامه نهادند

اى مردم دانش صاحب دانش بر شما آشكار شد سپس گفت : اى ابو بكر آيا بر صاحبان حق به حق خودشان منّت مى‏گذارى در حالى كه آنان به آنچه تو در اختيار دارى ( خلافت ) شايسته‏تر و سزاوارتر مى‏باشند . . . ؟ و عمّار گفت : شما را به خدا مى‏خوانم ، آيا در زنده بودن پيامبر ( ص ) به فرمانروايى مؤمنان بر على ( ع ) گردن ننهاديم ، عمر مانع سخن گفتن عمّار شد و ابو بكر بپاخاست ، و على ( ع ) خوله را به خانه اسما بنت عميس فرستاد و بدو گفت : اين زن را بگير و جايگاهش را گرامى بدار ، پس خوله پيوسته در نزد اسماء بنت عميس بود تا برادرش آمد ، پس على ( ع ) با خوله ازدواج كرد .

اين بود دليل علم امير مؤمنان و بطلان آنچه آن گروه درباره اسراى ايشان مى‏گفتند و اين كه آن حضرت با خوله يك ازدواج معمولى كرده است پس آن گروه گفتند : « اى جابر خداى تو را از حرارت آتش ( دوزخ ) نجات بخشد چنان كه ما را از حرارت ترديد و دو دلى رهايى بخشيدى » .

علامه مجلسى ( ره ) نيز در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 582 در باب معجزات سخن حضرت و خبرهاى غيبى او گويد : يج روايت شده كه چون ابو بكر بر كسى خلافت نشست خالد بن وليد را به سوى ( بنى حنفيه ) گسيل داشت تا زكات اموالشان را بگيرد پس آنان به خالد گفتند : پيامبر خدا ( ص ) هر سال مردى را مى‏فرستاد كه زكات را از ثروتمندان ما مى‏گرفت و در ميان تهيدستان ما تقسيم مى‏كرد تو هم چنان كن ، خالد به مدينه بازگشت و به ابو بكر گفت :

بنى حنفيّه از پرداخت زكات سر ، باز زدند و ابو بكر لشكرى همراه او فرستاد خالد به آن قبيله برگشت و رئيس آنها را كشت و در حال زنش را گرفت و با او زنا كرد و زنانشان را اسير كرده و با آنها به مدينه برگشت آن رئيس قبيله در زمان جاهليّت دوست عمر بود عمر به ابو بكر گفت : پس از جارى كردن حدّ بر خالد او را بكش به خاطر عملى كه با زن رئيس قبيله انجام داده است ابو بكر به عمر گفت : فراموش كن ، خالد ياور ماست و زنان را كه خوله در ميانشان بود به مسجد در آوردند پس خوله به طرف قبر پيامبر خدا آمد به قبر پناه برد و گريست و عرض كرد : اى پيامبر خدا از كارهاى اين گروه به تو شكوه مى‏كنم ، ما را بى گناه اسير كردند در حالى كه ما مسلمانيم سپس گفت : اى مردم چرا ما را به اسارت گرفتيد با آن كه ما به يگانگى خدا و رسالت محمد ( ص ) گواهى مى‏دهيم ؟ ابو بكر گفت : از پرداخت زكات خوددارى كرديد خوله گفت :

چنان نيست كه مى‏پندارى بلكه چنين و چنان بود ( جريان را شرح داد ) و بر فرض كه مردها از پرداخت زكات سر ، باز زدند چرا زنان مسلمان را اسير كرديد ؟

هر مردى از ( لشكر خالد ) يكى از زنان اسير را بر گرفتند و طلحه و خالد بن عنان آمدند و دو جامه به طرف خوله انداختند و قصد هر يك از آن دو اين بود كه خوله را از اسارت بگيرند خوله گفت : هرگز اين كار عملى نشود و مرا تصاحب نكند مگر كسى كه به من خبر دهد كه در ساعت ولادتم چه سخنى گفتم ، ابو بكر گفت : از جمعيت ترسيده و پيش از اين چنين صحنه‏اى را نديده و سخن ياوه مى‏گويد خوله گفت : سوگند به خدا راست مى‏گويم كه در اين وقت على بن ابى طالب ( ع ) تشريف آوردند ، ايستادند و به آن جمع و خوله نگريستند و فرمودند : صبر كنيد تا از حال او بپرسم سپس صدا زد اى خوله سخن را گوش كن پس فرمود : چون مادرت به تو حامله بود و او را درد زاييدن گرفت و كار بر او دشوار شد فرياد زد : بار الها مرا از اين نوزاد در امان بدار پس آن دعا به اجابت و نجات پيوست و چون تو را بر زمين نهاد ( متولّد شدى ) فرياد بر آوردى :

لا اله الا اللّه ، محمد رسول اللّه ، بزودى آقايى مرا مالك شود كه از او صاحب فرزندى شوم ، مادرت اين سخن را در تخته‏اى از مس نوشت و در همان نقطه‏اى كه تو بر زمين در افتادى دفن كرد و چون شبى كه مادرت در آن قبض روح شد فرا رسيد تو را در مورد آن ( تخته مدفون ) سفارش كرد و چون زمان اسارت شما رسيد تو جز به گرفتن تخته به چيزى نمى‏انديشيدى پس آن را گرفتى و بر بازوى راستت بستى لوح را به من بده خداوند آن لوح منم من امير مؤمنان و پدر آن كودك فرخنده‏ام كه

[ 302 ]

خوله از آن كار اظهار تنفّر كرد و گفت : من برهنه نيستم بدو گفته شد آنها بر يكديگر نسبت به تو فزونى مى‏جويند و يكى از آن دو تو را به عنوان حق خودش مى‏گيرد پس خوله گفت :

چنان عملى نخواهد شد و مرا تصاحب نكند مگر كسى كه به من خبر دهد كه در هنگام

اسمش محمد است ، راوى گويد : خوله را ديديم كه روى به قبله كرد و گفت : بار خدايا تويى نيكى كننده و بسيار هم احسان مى‏كنى ، به من توفيق بده كه نعمتهايى را كه به من ارزانى داشتى شكر كنم و نعمت را به هيچ كس ندادى جز اين كه آن را بر او كامل فرمودى ، بار خدايا به صاحب اين قبر ( قبر رسول خدا ) و كسى كه سخن گفت به آنچه بعدها واقع مى‏شود كه نعمت خويش را بر من كامل و تمام گردانى ، سپس لوح را بيرون آورد و آن را انداخت ، و ابو بكر آن را گرفت و عثمان آن را قرائت كرد كه او از نظر قرائت نيكوترين قارى در ميان آن جمع بود ، و آنچه على ( ع ) فرموده بود در آن لوح نوشته شده بود بى آن كه چيزى اضافه يا كم باشد ، پس ابو بكر گفت : « اى ابو الحسن خوله را بگير ، حضرت او را به خانه اسماء بنت عميس فرستاد و چون برادر خوله آمد على ( ع ) با خوله ازدواج كرد و به محمد حنفيّه حامله شد و او را بزاد » .

محدّث ارموى گويد : اين داستان را سيد هاشم بحرانى ( ره ) در كتاب مدينة المعاجز از كتاب زندگانى صحابه به دو طريق ديگر نقل كرده است و در پاره‏اى از خصوصيّات با آنچه در اين جا نقل شده اختلاف دارد ، هر كه طالب است كه به آن دو طريق هم ببيند به كتاب ياد شده نسخه چاپى صفحه 129 128 مراجعه نمايد .

علامه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 585 در باب معجزات كلام على ( ع ) از خبرهاى غيبى او و آشنايى او با زبانها گويد : « اين داستان در ميان دانشمندان از اعمش و ابن محبوب از ثمالى و سبيعى رسيده و همه آنها از سويد بن غفله نقل كرده‏اند و ابو الفرج اصفهانى در اخبار ( حسن ) نقل كرده كه به امير مؤمنان گفته شد كه خالد بن عرفطه مرده است پس فرمود : نمرده است و نميرد تا لشكر گمراهى را كه پرچمدارش حبيب بن جمّاز است رهبرى كند ( تا آخر حديث چنان كه در متن هم آمده است » .

و ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه چاپ مصر صفحه 208 در شرح كلامى از امير مؤمنان ( ع ) كه به منزله خطبه‏اى است گويد : « اين سخنى است كه على عليه السلام و فرمود چون به فراست دريافت كه جمعى در ميان لشكريانش او را در مورد خبرهاى غيبى و ملاحم كه از پيامبر ( ص ) نقل مى‏كند متهم مى‏كنند و جمعى از لشكرش در گفتار او شك كردند و بعضى از آنان دو دلى و تهمت خود را اظهار كردند .

ابن هلال در كتاب ( غارات ) از زكريا بن يحياى عطّار از فضيل از محمد بن على عليهما السلام روايت كرده و گويد :

چون على عليه السلام فرمود : « سلونى قبل ان تفقدونى پيش از آن كه مرا از دست بدهيد هر چه خواهيد از من بپرسيد به خدا سوگند نپرسيد از من راجع به گروهى كه صد نفرشان هدايت يافتند و صد نفرشان گمراه مى‏گردند جز آن كه از خواننده و كشاننده و راننده آن گروه به شما خبر مى‏دهم ، مردى بپا خاست و گفت : مرا خبر ده كه چند دانه مو در سر و ريشم هست ،

على عليه السلام بدو فرمود : سوگند به خدا كه دوستم ( محمّد ) به من خبر داد كه بر هر مويى از سرت فرشته‏اى است كه تو را نفرين مى‏كند و بر هر دانه موى ريشت شيطانى است كه گمراهت مى‏نمايد ، و در خانه‏ات توله سگى است كه واوستان ابن انس نخفى بود . پسر پيامبر خدا را به قتل مى‏رساند و پسر آن سائل كه قاتل سيد الشهداء عليه السلام شد در آن روز طفلى بود كه روى دستها و شكمش راه مى‏رفت حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفله روايت كرده كه روزى على عليه السلام خطبه ايراد فرمود مردى از پاى منبرش برخاست و گفت : اى امير مؤمنان به وادى القرى گذارم افتاد و خالد بن عرفطه را مرده يافتم برايش طلب آمرزش كن حضرت فرمود : او نمرده است ( و تا آخر حديث نقل كرد . و شبيه آن را نيز آورده است اگر خواستى به آن جا رجوع كن » .

[ 303 ]

ولادتم چه گفته‏ام ، پس بعضى از آن جمع به بعضى ديگر از گفته او شگفت زده نگريستند ،

يكى از آنها گفت : اين حرفها را از بى تابى و ترس خود مى‏زند ، خوله گفت : سوگند به خدا ترس و بى تابى بر من عارض نشده و جز حق نمى‏گويم آنگاه در گوشه‏اى بنشست ، پس چون امير مؤمنان ( ع ) حاضر شد بايستاد و خوله را صدا زد . خوله گفت : لبيّك و از جابر جهيد .

حضرت فرمود : چون مادرت به تو حامله بود و درد زاييدن او را گرفت و كار بر او دشوار شد خدا را بخواند و گفت : بار خدايا مرا از اين نوزاد سالم بدار چه او سالم باشد چه مرده باشد . پس دعايى كه براى تو شد موجب رهائيت گرديد پس فرياد بر آوردى : لا اله الاّ اللّه ، اى مادر چرا بر ضرر من دعا كردى ؟ بزودى سرورى مرا مالك خواهد شد كه مرا از او فرزندى مبارك بهم رسد پس مادرت آن سخنان را بر صفحه مسى نوشت و در همان نقطه‏اى كه از مادر بر زمين فرود آمدى دفن كرد ، چون مرگ مادرت فرا رسيد در مورد آن لوح به تو سفارش كرد و چون كه زمان اسارتت فرا رسيد آن لوح را بر گرفتى و بر بازوى راستت بستى آن صفحه و لوح را به من بده من خداوند آن لوح و پدر آن كودكم ، و نام او محمّد است ، خوله آن لوح را بيرون آورد و ابو بكر آن را گرفت و به عثمان داد ، عثمان آن را بر مردم قرائت كرد پس جمعى گريستند و جمع ديگر شادمان شدند و يك حرف بر خلاف آنچه على ( ع ) فرموده بود در آن لوح نبود ، و همه گفتند : پيامبر خدا درست فرمود كه : من شهر علمم و على در آن شهر است ، در اين حال ابو بكر گفت : اى ابو الحسن خوله را بگير خداى آن را بر تو مبارك گرداند .

و اين جريان از اطلاعات شگفت‏آور نفس ملكوتى آن حضرت بر امور غيبى مى‏باشد .

حكم دهم :

روايت شده كه مردى نزد على عليه السلام آمد در حالى كه روى منبر بود و عرض كرد : اى امير مؤمنان گذارم به وادى القرا افتاد پس خالد بن عرفطه را مرده ديدم براى او آمرزش بخواه حضرت فرمود : او نمرده و هرگز نميرد تا اين كه لشكر گمراهى را رهبرى كند كه علمدار آن حبيب بن حماد است مردى از پاى منبر برخاست و عرض كرد :

اى امير مومنان به خدا سوگند من شيعه و دوست توام ، حضرت به او فرمود : تو كيستى ؟ عرض كرد من حبيب بن حمادّم امام ( ع ) فرمود : از برداشتن آن علم بپرهيز كه البتّه آن را بر خواهى داشت و از اين در وارد كوفه مى‏شوى و به ( باب الفيل ) اشاره فرمود ، و چون زمان قيام حسين بن على عليهما السلام شد و ابن زياد عمر سعد را به جنگ او فرستاد خالد بن عرفطه را در مقدّمه لشكر و حبيب بن حمّاد را علمدار خود قرار داد پس با پرچم حركت كرد تا از باب الفيل وارد مسجد شد .

[ 304 ]

و احاديثى كه در اين مورد روايت شده بسيار است [ 33 ] و براى آگاهى بر خواسته ما آنچه

[ 33 ] ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ( چاپ مصر جلد 2 صفحه 176 175 ) در شرح خطبه‏اى كه عبارات زير از جمله عبارات آن است گويد : « پس از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست بدهيد سوگند به آن كسى كه جانم در دست اوست نپرسيد از من چيزهايى كه بين شما و قيامت است و نه از گروهى كه صد نفرشان هدايت مى‏يابند و صد نفرشان گمراه مى‏شوند جز آن كه از خواننده و كشاننده و راننده آن گروه و از محل خواباندن شتران و بار اندازهايشان و اين كه چند نفر آنها كشته مى‏شوند و چند نفرشان مى‏ميرند ، همه را به شما خبر مى‏دهم » .

« و بايد بدانى كه امام عليه السلام در اين خطبه به خدايى كه جانش در قبضه قدرت اوست سوگند ياد كرده كه آنان از حضرت نپرسند از امرى كه بين آنها و قيامت روى مى‏دهد مگر اين كه به آنها خبر مى‏دهد و اين كه آن حضرت سؤال نشد از گروهى مردم كه صد نفرشان هدايت مى‏شوند و صد نفرشان گمراه مى‏گردند جز اين كه از آنها خبر خواهد داد اگر از خواننده و رهبر و كشاننده و راننده و جاى فرود آمدن بارشان و اسبهايشان و كسانى كه از آنها كشته مى‏شوند و به آنهايى كه مى‏ميرند سؤال شود و اين ادّعا ادّعاى ربوبيّت و نبوت نمى‏باشد ليكن آن حضرت مى‏فرمود : رسول خدا ( ص ) به او خبر داده است و ما خبرهاى او را آزموديم و آنها را مطابق و درست يافتيم لذا بدانها استدلال كرديم كه ادعاى آن بزرگوار صادق است مانند خبر دادن او از ضربتى كه به سرش زده مى‏شود و محاسنش به خون رنگين مى‏گردد ، و خبر دادن از شهادت فرزندش حسين عليهما السلام و آنچه در هنگام عبور از كربلا فرمود ، و خبر دادن او از اين كه بعد از او معاويه سلطنت مى‏كند ، و خبر دادنش از حجاج و يوسف بن عمر ، و آنچه در مورد خوارج نهروان خبر داد و آنچه در مورد اصحابش خبر داد كه چه كسانى از آنان كشته مى‏شوند و چه كسانى بردار مى‏روند ، و خبر دادن آن حضرت از جنگ با ناكثين ( اصحاب جمل ) قاسطين ( معاويه و اتباعش ) مارقين ، ( خوارج ) و خبر دادن او از شماره لشكرى كه از كوفه به او ملحق مى‏شود وقتى كه به منظور جنگ با اهل بصره به طرف آن شهر حركت خواهد كرد و خبر دادن او از عبد اله بن زبير و گفتارش در مورد او :

فريبكار و حريص ، كارى را قصد مى‏كند و به آن نمى‏رسد ، دام دين را براى شكار كردن دنيا نصب مى‏كند و پس از آن بردار رفته قريش مى‏شود ، و مانند خبر دادن آن حضرت از نابودى بصره با غرق شدن و نابودى دوباره‏اش به وسيله زنگيان و همان است كه جمعى تصحيف كرده و اخبار آن حضرت از ( زنج ) را اخبار از ( ريح ) دانسته‏اند و مانند خبر دادن آن حضرت از ظاهر شدن علمهاى سياه از خراسان و تصريح كردن او به جمعى از اهل خراسان كه معروف به ( بنى رزيق ) با جلو آوردن ( را ) ى بدون نقطه و آنان خاندان مصعب‏اند كه طاهر بن حسين و فرزندش و اسحاق بن ابراهيم از آنها مى‏باشند و آنان و پيشينيانشان از داعيان دوست عباسى بودند ، و مانند خبر دادن آن حضرت از پيشوايانى كه از اولاد او در طبرستان ظاهر مى‏شوند مانند ناصر و داعى و ديگران در گفتارى كه فرمود : آل محمد ( ص ) را در طالقان گنجى است كه هر گاه خدا بخواهد بزودى آن را آشكار مى‏سازد ، دعوتش حق است به اذن خدا قيام مى‏كند و به دين خدا فرا مى‏خواند ، و مانند خبر دادن او از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه ، و گفتار آن حضرت ( ع ) كه : نفس زكيّه در احجار زيت كه محلى است در مكّه كشته مى‏شود ، و گفتار آن حضرت درباره برادر نفس زكيّه يعنى ابراهيم در ( باخمرى ) پس از آنى كه قيام مى‏كند و پياپى مغلوب مى‏گردد و نيز گفتارش درباره ابراهيم كه : بر او تيرى عجيب مى‏آيد كه موجب مرگش مى‏شود بدا بحال آن تيرانداز دستش شل و بازويش سست باد ، و مانند خبر دادن او از كشته‏هاى ( وج ) و اين كه درباره آنان فرمود : آنان بهترين مردم روى زمين‏اند ، و خبر دادنش از حكومت علويان در مغرب و تصريح كردن به ذكر كتامة ، و آنان كسانى بودند كه ابو عبد اله داعى معلّم را يارى كردند ، و مانند گفتارش در حالى كه به ابو عبد الله المهدى اشاره مى‏كرد و مى‏فرمود : او نخستين نفر مى‏باشد سپس صاحب قيروان زيبا روى لاغر اندام داراى نسب خالص ظاهر مى‏شود كه برگزيده از نسل ذى البد است و به عبا پيچيده

[ 305 ]

نقل كرديم كفايت مى‏كند .