حكم ششم :
گفتار امام عليه السلام [ 27 ] : گويا او را ( عبد الملك مروان )
مىبينم كه
پهن و كوتاه و انگشتانشان از يكديگر دور بود و به خاطر پهن
بودن پاهايشان درازايى براى آن ديده نمىشد در نتيجه در پارهاى از اوصاف شبيه
پاهاى شتر مرغ بود .
سپس امام عليه السلام خبرهاى ناگوارى از اطراف بصره و خانههاى
آراسته و منقوش آن كه از اهل زنج بدان مىرسد ،
ابلاغ فرمود ، و لفظ بالها را براى خانهها استعاره فرموده است
و مقصود حضرت از بالها ، بر آمدگى بالاى ديوارهاست كه از چوبها و حصيرها ساخته
مىشود و از سقفها جلو آمده است و ديوارها و مشارف را از ضرر باران نگاه
مىدارد و آن در شكل و صورت شبيهترين اشيا به بالهاى پرندگان بزرگ ، مانند
پرندگان شكارى ، مىباشد . همچنين خرطوم پيلها را براى ناودانهايى كه از شاخه
خرما ، به شكل خرطوم فيل ساخته مىشود و قير اندود مىگردد و حدود پنج زرع يا
بيشتر مىباشد .
استعاره آورده است كه در پشت بامها تعبيه و آويزان مىكنند تا
ديوارها را از صدمه سيل حفظ كند و در صورت ، شبيهترين اشيا به خرطوم پيلان
مىباشد .
امّا اين كه امام ( ع ) قوم زنج را چنين توصيف فرموده كه : بر
كشتههايشان نمىگريند و غايب خود را نمىجويند يكى از شارحان گويد : اين توصيف
امام ( ع ) به معناى نيرومندى و حرص آنان بر جنگ و كشتار است و اين كه ايشان از
مرگ باكى ندارند و بر هر كسى كه از آنان مفقود شود افسوس نمىخورند .
شارح گويد : « دليل اين كه به مرگ اهميّت نمىدهند و . . . آن
است كه همه آنان يا بيشترشان اصل و نسبى چون مادر ، خواهر و غيره كه معمولا بر
كشتههايشان مىگويند ، و در جست و جوى غائبان خود بر مىآيند ، ندارند ، زيرا
بيشتر آنان كه در بصره كشته شدند غريب بودند و ندبه كنندهاى نداشتند و كسى هم
نداشتند كه از غائبشان تفحّص كند » . مىگويم :
اين سخن شريف دنبالهاى دارد كه سيد رضى ( ره ) در نهج البلاغه
نقل كرده است : « انا كاب الدنيا لوجهها ، و قادرها بقدرها ، و ناظرها بعينها »
و هر كه خواهان شرح آن است به شرحهاى نهج البلاغه رجوع كند . سپس بايد بدانى كه
ابن ابى الحديد شرح بسيار مبسوطى درباره آن داده است و چنين مىپندارم كه ابن
ميثم ( ره ) با سخن خود « شرح حال اهل زنج به كتاب جداگانه حدود 20 جلد نياز
دارد » به سخنانى كه ابن ابى الحديد در شرح آن داده اشاره دارد و هر كه شرح
مفصل آن را خواهان است به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر ج 2 صفحه 361 310 مراجعه
نمايد .
[ 26 ] ياقوت در معجم البلدان گويد : « ورزنين از روستاهاى
مهمّ ( رى ) مىباشد و مانند شهرى محسوب مىشود .
[ 27 ] اين كلام امام ( ع ) دنبالهاى دارد كه سيد رضى ( ره )
به اين عبارت كه در ذيل مىآيد نقل كرده است ( به شرح ابن ميثم ( ره ) چاپ اول
صفحه 299 مراجعه كنيد » : « بايد بدانيد كه شيطان راههاى خودش را براى شما
مىگشايد تا در پى او برويد »
[ 297 ]
در شام فرياد كند و پرچمهاى ( ستم ) خود را در كوفه آشكار سازد و
به سوى آن مايل شود ( در حال خشم ) مانند ميل كردن شترى كه دوشندگان خويش را
مىگزد و زمين را با سرهاى بريده فرش نمايد ، دهان خويش را ( مانند گرگ درنده
براى ربودن مردم ) گشوده و قدم ( فتنه ) را در زمين سنگين و استوار كرده و به
شهرهاى دور با صولتى بزرگ يورش ببرد به خدا سوگند شما را در اطراف زمين پراكنده
و در بدر خواهد كرد ، تا آن جا كه جز مقدار كمى از شما باقى نماند ، به اندازه
سياهى كه از سرمه در چشم باقى مىماند ، پس عرب ( اهل كوفه و عراق ) همواره
گرفتار اين فتنهها باشند . تا اين كه خردهاى گمشده ايشان به سوى آنان باز گردد
( حكومت مروانيان دوام يابد تا وقتى كه مردم از فتنه به ستوه آيند و به حق ميل
كنند ) پس سنّتهاى ثابت و نشانههاى واضح و پيمان نزديك را كه آثار نبوّت از آن
باقى است ،
ملازم شويد . و اين خبر اشاره به بعضى از كسانى چون سفيانى و
ديگران است كه در آخر الزّمان خروج مىكنند .
حكم هفتم :
از خطبههاى آن حضرت است : در آن هنگام ( كه دست ستم امويان بر سر
مردم دراز شد ) خانه گلين و چادرى پشمين باقى نماند ، جز آن كه ستمكاران ، رنج
و اندوه را در آن وارد سازند ( ستم آنها فراگير شود ) در آن زمان نه در آسمان
شخص پوزش طلب يافت شود و نه در زمين مردى يارى كننده ، ( اين گرفتارى براى اين
است كه ) شما امر خلافت را براى ناكس ديگرى صاف و هموار كرديد و آن را در غير
جايگاهش فرود آورديد ،
زود است كه خدا كيفر ستمكاران را در كنارشان بگذارد ، خوردنى را
به خوردنى و آشاميدنى را به آشاميدنى ، حنظل تلخ را از خوردنيها و شيره درخت
صبر را از آشاميدنيها ،
و ابن ميثم در شرح سخن امام در آن جا چنين گويد : « امام ( ع )
در اين خطبه خبر داده است كه بزودى مردى به اين صفات ظاهر خواهد شد ، يكى از
شارحان گويد : منظور از آن مرد عبد الملك بن مروان بوده است چون او در شام
آشكار شد وقتى كه پدرش او را پس از خود خليفه قرار داد و به جنگ مصعب بن زبير
به كوفه رفت پس از آنى كه مصعب ، مختار را بكشت و دو لشكر در پى ابن مسكن به
كسر كاف كه از اطراف كوفه است برخورد كردند . عبد الملك ، مصعب را بكشت و وارد
كوفه شد و مردم آن با وى بيعت كردند و حجّاج بن يوسف ثقفى را به جنگ عبد اله بن
زبير به مكّه فرستاد و او را بكشت و كعبه را ويران كرد و آن در سال 73 هجرى بود
و جمع بسيارى از عربها را در وقايع عبد الرحمن ابن اشعث ، كشت و به وسيله حجّاج
مردم را سنگباران كردند » .
محدّث ارموى گويد : منظور ابن ميثم از ( بعض الشارحين ) ابن
ابى الحديد است اگر خواستى به ( جلد دوّم چاپ مصر صفحه 408 مراجعه كن ) .
و در شرح ابن ميثم هم در شرح سخن امام ( ع ) لطايفى است در
صورت تمايل به آن جا مراجعه فرماييد .
[ 298 ]
لباس ترس و جامه شمشير برّان را از پوشيدنيها ( همه چيز را به ضدّ
آن تبديل فرمايد ) اين امويان همچون چهار پايان و شتران باركش بارهاى معاصى و
گناه را بكشند ، پس براى تأكيد دو بار پياپى سوگند ياد مىكنم كه اينان پس از
من خلافت را از كف بيافكنند ، مانند شخصى كه خلط سينه خود را مىافكند ، و پس
از آن تا وقتى كه شب و روز ( مهر و ماه ) به دور يكديگر مىگردند . از خلافت ،
طعم و مزهاى نخواهند چشيد . و اين خبر اشاره به كارهايى است كه بعد از آن حضرت
از امويان ، سر مىزند [ 28 ] .
حكم هشتم :
در اين سخن به توصيف تركها و آنچه در حكومت آنان روى مىدهد ،
اشاره مىفرمايد [ 29 ] . گويا گروهى را مىنگرم كه چهرههاشان
مانند سپرهاى چكش خورده و يا پوست دوخته شده ، مىباشد ( چون پهن و گرد بوده )
لباسهاى ديبا و حرير پوشيده و اسبهاى زيبا را يدك مىكشند و به هر جايى كه وارد
مىشوند خونريزى سختى در آن جا واقع مىشود بطورى كه مرد مجروح بر روى كشته راه
مىرود و رها شده ( از چنگ ) آنها كمتر از گرفتار مىباشد .
در اين هنگام يكى از اصحاب عرض كرد ، اى امير مؤمنان ، خداوند تو
را به علم غيب آگاهى داده ؟ حضرت خنديد و به آن مرد كه از طايفه بنى كلب بود
فرمود : تو اى برادر كلبى اين ، علم غيب نيست بلكه دانشى است كه آن را از
دانشمندى ( يعنى پيامبر خدا ) آموختهام ،
علم غيب منحصر به علم قيامت و امورى است كه خداوند آنها را در
كتاب خود بر شمرده و فرموده است : « علم به احوال قيامت و نزول باران نزد خداست
و به آنچه در رحمهاى زنان است آگاه مىباشد » . [ و هيچ كس نمىداند كه فردا چه
مىكند و در كدام سر زمين مىميرد ،
ليكن خدا به آن عالم و آگاه است ] [ 30 ] پس خداوند به آنچه در
رحم زنان است ، از پسر و دختر ، زشت و زيبا ، بخشنده و بخيل ، عالم است ، و
مىداند چه كسى ( روز قيامت ) هيزم آتش دوزخ يا همنشين و رفيق پيامبران در بهشت
مىباشد ، و اين است علم غيبى كه جز
[ 28 ] اگر شرح بيشترى مىخواهيد به شرح نهج البلاغه ابن ميثم
چاپ اوّل صفحه 328 يا به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر مجلّد دوم صفحه 466 مراجعه
فرمائيد .
[ 29 ] به شرح نهج البلاغه ابن ميثم چاپ اوّل صفحه 291 يا شرح
ابن ابى الحديد جلد دوم چاپ مصر صفحه 361 رجوع كنيد .
[ 30 ] اِنَّ اللَّه عنده علم السّاعة و
يُنْزِّلُ الغيث وَ يَعْلُم ما في الارحام و ما تدرى نفسٌ ما ذا تكسب غداً و ما
تدرى نفسٌ باَىٍّ ارضٍ تموتُ تموتُ اِنّ اللَّه عليمٌ خَبير . سوره
لقمان ( 31 ) ، آيه 24 .
[ 299 ]
خداوند هيچ كس آن را نمىداند ، و هر چه جز اين است دانشى است كه
خداوند پيامبرش را از آن آگاهى داده و آن حضرت مرا به آن آگاه فرموده است و
براى من دعا كرده است تا سينهام آن را نگاهدارد و دو پهلويم آن را حفظ نمايد [
31 ] .
بايد بدانى كه مقصود على عليه السلام از اين سخن قانع ساختن شخص
گوينده بوده با اين كه با آنچه مطلوب ما هست مطابقت دارد و صادق مىباشد ، زيرا
معناى اين كه پيامبر اين علوم را به آن حضرت آموخت آن است كه در طول همنشينى با
پيامبر رسول خدا نفس على ( ع ) را آماده دريافت آن علوم فرمود و چگونگى سلوك و
عواملى را كه نفس امّاره را به اطاعت و فرمان نفس مطمئنه در مىآورد كه همان
رياضتهاى گوناگون است به او آموخت ، تا آن جا كه نفس آن بزرگوار براى نقش بستن
امور غيبى و خبر دادن از آنها آماده شد ، و آن آمادگى را به دعاى خويش كه از
نفس ملكوتى آن حضرت صادر شده ، تأكيد فرمود ، چون نفس ملكوتى نبىّ اكرم در عالم
طبيعت تصرّف مىنمايد و اين مطلب ، خواسته و مقصود ما را ثابت مىكند .
حكم نهم :
مطلبى است كه از على عليه السلام روايت شده است [ 32 ] : كه چون
[ 31 ] روايت شده كه چون آيه شريفه : وَ
تَعِيَها اُذُنٌ واعيه نازل شد پيامبر ( ص ) به درگاه خدا عرضه داشت
اللهم اجعلها اذن على ، بار خدايا گوش على ( ع ) را ( اذن واعيه ) قرار بده
يعنى گوشى كه هر چه بشنود در خود نگاه دارد و هرگز فراموش نكند . على عليه
السلام فرمود : بعد از اين دعا هرگز چيزى را فراموش نكردم . شرح نهج البلاغه
ابن ميثم بحرانى جلد اوّل ،
مقدّمه مؤلف صفحه 76 . ( مترجم ) .
[ 32 ] مرحوم مجلسى در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب 619 618 در
باب احوال اولاد على عليه السلام و زنان آن حضرت مىگويد : « يج يعنى كتاب
خرايج و جرايح قطب راوندى از دعبل خزاعى روايت شده كه گفت : حضرت رضا عليه
السلام از پدرش از جدّش ( ع ) برايم حديث كرد كه جدش امام صادق فرمود : در خدمت
پدرم حضرت باقر بودم كه گروهى از شيعيان بر او وارد شدند و جابر بن يزيد هم در
ميان آنان بود پس عرض كرد آيا پدرت على عليه السلام به پيشوايى اولى و دومى
راضى بود ؟ فرمود : خير ، عرض كردند : اگر راضى به امامتشان نبود پس چرا خوله
حنفيّه را كه از اسيران آنها بود به نكاح خود در آورد ؟
حضرت باقر ( ع ) فرمود : اى جابر بن يزيد به منزل جابر بن عبد
اله انصارى برو و به او بگو : محمد بن على ( ع ) تو را فرا مىخواند ، جابر بن
يزيد گويد : به منزل جابر بن عبد اله انصارى رفتم و در منزل را كوبيدم از داخل
خانه مرا صدا زد كه :
اى جابر بن يزيد صبر كن ، به خود گفتم جابر انصارى از كجا
مىداند كه من جابر بن يزيدم با آن كه جز امامان از آل محمد ( ص ) كسى از غيب
خبر ندارد به خدا سوگند چون از خانه در آيد از او مىپرسم ، و چون بيرون شد بدو
گفتم : با آن كه تو در داخل خانه بودى از كجا دانستى كه من جابر بن يزيدم ؟
پاسخ داد : شب گذشته مولايم امام باقر ( ع ) به من خبر داد كه تو امروز درباره
خوله حنفيّه از آن حضرت سؤال مىكنى و من صبح زود او را نزد تو مىفرستم و تو
را فرا مىخوانم گفتم : راست گفتى ، جابر انصارى گفت : با ما بيا پس همگى رفتيم
تا به مسجد رسيديم و چون مولايم حضرت باقر ( ع ) ما
[ 300 ]
ابو بكر با مسيلمه كذّاب پيكار كرد ، خوله حنفيّه را به اسارت
گرفت و او را به مدينه آورد و
را ديد و به آن گروه فرمود : پيش جابر انصارى برويد و سؤالتان
را مطرح كنيد تا آنچه را شنيده و ديده به شما خبر دهد ، آن گروه گفتند : اى
جابر آيا امام تو على بن ابيطالب به امامت خلفاى پيش از خودش راضى بود ؟ گفت :
خير ، گفتند : اگر به امامت آنها راضى نبود پس چرا با اسير آنها ازدواج كرد (
با خوله ) جابر پاسخ داد : آه اه من چنين مىپنداشتم كه مىميرم و در اين جريان
مورد سؤال واقع نمىشوم حال كه پرسيديد بشنويد و ضبط كنيد . اسيران در مدينه
حاضر شدند و خوله حنفيّه هم در ميان واردين بود پس چون به گروه مردم نگريست به
تربت پيامبر ( ص ) روى آورد پس نالهاى كرد و آهى كشيد و گريه سر داد و فرياد
زد : اى رسول خدا درود بر تو و بر خاندانت اينان امّت تواند كه ما را همچون
اسيران نوبه و ترك اسير كردند ، به خدا سوگند نسبت به آنان گناهى جز تمايل به
خاندانت مرتكب نشدهايم . اين كار كه حسنه است ، سيّه و بدى شمردند . و بدى را
حسنه و ما را اسير كردند ، سپس روى به مردم آورد و گفت : چرا ما را به اسارت
گرفتند با آن كه ما به يگانگى خدا و رسالت محمّد ( ص ) اقرار داريم ؟ جواب
دادند : زكات نپرداختيد ، خوله جواب داد : صحيح است مردان از پرداخت زكات سر ،
باز زدند زنان را چه گناهى است ؟
پس آن كه حرف مىزد خاموش شد گويا سنگ در گلويش افتاده .
آنگاه طلحه و خالد بن عنان به طرف او رفتند و به قصد ازدواج با
او دو پيراهن جلوش انداختند خوله گفت : من برهنه نيستم كه مرا بپوشانيد ، گفته
شد : اين دو مىخواهند بر تو نسبت به يكديگر فزونى يابند و هر كدام بر رفيقش
فزونى يابد تو را از ميان اسيران مالك مىشود .
خوله گفت : به خدا سوگند دور است هرگز چنان نخواهد شد و مرا
كسى مالك نگردد ، شوهر من نشود ، مگر آن كسى كه به من خبر دهد ساعتى كه از شكم
مادرم بيرون آمدم چه سخنى گفتم ، مردم همه ساكت شدند و بعضى به بعض ديگر
نگريستند و از اين سخن عقلشان مات و زبانشان لال شد و از كار او به وحشت
افتادند ، پس ابو بكر گفت : شما را چه شده كه به يكديگر نگاه مىكنيد ؟ زبير
گفت : به خاطر گفتارى كه از اين زن شنيديم ابو بكر گفت : اين كه مطلبى نيست كه
فهم شما را محصور كند ، كنيزى است از بزرگان قبيله خود و به آنچه ديده و شنيده
خو نگرفته بى ترديد ترسيده و سخن بى نتيجه و نامربوط مىگويد پس خوله گفت :
سخنى ناآگاهانه گفتى ، به خدا سوگند نه ترسيدهام و نه بى تابى مىكنم و جز حق
نگفتم و جز به يقين سخن نراندم و بايد هم چنين باشد ، سوگند به صاحب اين بنا (
قبر پيامبر ) كه دروغ نگفتم آنگاه ساكت شد و طلحه و خالد دو جامه خود را
برداشتند و آن زن در كنارى نشست .
على عليه السلام وارد شد و حالت آن زن را برايش نقل كردند حضرت
فرمود : هر چه گفته راست است و حال و داستانش در هنگام ولادت چنين و چنان بوده
و فرمود : تمام آنچه در حال بيرون شدن از شكم مادرش گفته چنين و چنان بوده و
همهاش بر تختهاى نوشته شده و همراه اوست پس خوله سخنان على ( ع ) را كه شنيد
آن تخته را به طرف مردم انداخت مردم آن را خواندند و چنان بود كه على ( ع )
فرموده بود بى آن كه حرفى كم و زياد باشد جابر گويد : پس ابو بكر گفت : اى ابا
الحسن خوله را بگير خداوند او را بر تو مبارك گرداند . پس سلمان پريد و گفت :
در اين جا هيچ كس را بر على ( ع ) منّتى نيست بلكه منّت از آن خدا و رسولش و
امير مؤمنان است ،
به خدا سوگند على ( ع ) خوله را نگرفت جز با آن معجزه روشن و
علم كوبنده خود و فضيلتى كه هر صاحب فضيلتى در مقابل آن عاجز مىباشد . آنگاه
مقداد گفت : گروهى را چه شده كه خدا بر ايشان راه هدايت را روشن فرموده پس آن
را رها كرده و راه گمراهى را در پيش گرفتهاند و هيچ گروهى نبود جز آن كه دلايل
امير مؤمنان ( ع ) در اين جريان برايش روشن شد ، و ابوذر گفت : شگفتا بر كسى كه
با حق عناد مىورزد و هيچ زمانى نيست مگر آن كه به بيان آن حضرت نظر مىشود
[ 301 ]
چون در برابر ابى بكر قرار گرفت طلحه و زبير بدو نزديك شدند و در
جلوش دو جامه نهادند
اى مردم دانش صاحب دانش بر شما آشكار شد سپس گفت : اى ابو بكر
آيا بر صاحبان حق به حق خودشان منّت مىگذارى در حالى كه آنان به آنچه تو در
اختيار دارى ( خلافت ) شايستهتر و سزاوارتر مىباشند . . . ؟ و عمّار گفت :
شما را به خدا مىخوانم ، آيا در زنده بودن پيامبر ( ص ) به فرمانروايى مؤمنان
بر على ( ع ) گردن ننهاديم ، عمر مانع سخن گفتن عمّار شد و ابو بكر بپاخاست ، و
على ( ع ) خوله را به خانه اسما بنت عميس فرستاد و بدو گفت : اين زن را بگير و
جايگاهش را گرامى بدار ، پس خوله پيوسته در نزد اسماء بنت عميس بود تا برادرش
آمد ، پس على ( ع ) با خوله ازدواج كرد .
اين بود دليل علم امير مؤمنان و بطلان آنچه آن گروه درباره
اسراى ايشان مىگفتند و اين كه آن حضرت با خوله يك ازدواج معمولى كرده است پس
آن گروه گفتند : « اى جابر خداى تو را از حرارت آتش ( دوزخ ) نجات بخشد چنان كه
ما را از حرارت ترديد و دو دلى رهايى بخشيدى » .
علامه مجلسى ( ره ) نيز در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه
582 در باب معجزات سخن حضرت و خبرهاى غيبى او گويد : يج روايت شده كه چون ابو
بكر بر كسى خلافت نشست خالد بن وليد را به سوى ( بنى حنفيه ) گسيل داشت تا زكات
اموالشان را بگيرد پس آنان به خالد گفتند : پيامبر خدا ( ص ) هر سال مردى را
مىفرستاد كه زكات را از ثروتمندان ما مىگرفت و در ميان تهيدستان ما تقسيم
مىكرد تو هم چنان كن ، خالد به مدينه بازگشت و به ابو بكر گفت :
بنى حنفيّه از پرداخت زكات سر ، باز زدند و ابو بكر لشكرى
همراه او فرستاد خالد به آن قبيله برگشت و رئيس آنها را كشت و در حال زنش را
گرفت و با او زنا كرد و زنانشان را اسير كرده و با آنها به مدينه برگشت آن رئيس
قبيله در زمان جاهليّت دوست عمر بود عمر به ابو بكر گفت : پس از جارى كردن حدّ
بر خالد او را بكش به خاطر عملى كه با زن رئيس قبيله انجام داده است ابو بكر به
عمر گفت : فراموش كن ، خالد ياور ماست و زنان را كه خوله در ميانشان بود به
مسجد در آوردند پس خوله به طرف قبر پيامبر خدا آمد به قبر پناه برد و گريست و
عرض كرد : اى پيامبر خدا از كارهاى اين گروه به تو شكوه مىكنم ، ما را بى گناه
اسير كردند در حالى كه ما مسلمانيم سپس گفت : اى مردم چرا ما را به اسارت
گرفتيد با آن كه ما به يگانگى خدا و رسالت محمد ( ص ) گواهى مىدهيم ؟ ابو بكر
گفت : از پرداخت زكات خوددارى كرديد خوله گفت :
چنان نيست كه مىپندارى بلكه چنين و چنان بود ( جريان را شرح
داد ) و بر فرض كه مردها از پرداخت زكات سر ، باز زدند چرا زنان مسلمان را اسير
كرديد ؟
هر مردى از ( لشكر خالد ) يكى از زنان اسير را بر گرفتند و
طلحه و خالد بن عنان آمدند و دو جامه به طرف خوله انداختند و قصد هر يك از آن
دو اين بود كه خوله را از اسارت بگيرند خوله گفت : هرگز اين كار عملى نشود و
مرا تصاحب نكند مگر كسى كه به من خبر دهد كه در ساعت ولادتم چه سخنى گفتم ، ابو
بكر گفت : از جمعيت ترسيده و پيش از اين چنين صحنهاى را نديده و سخن ياوه
مىگويد خوله گفت : سوگند به خدا راست مىگويم كه در اين وقت على بن ابى طالب (
ع ) تشريف آوردند ، ايستادند و به آن جمع و خوله نگريستند و فرمودند : صبر كنيد
تا از حال او بپرسم سپس صدا زد اى خوله سخن را گوش كن پس فرمود : چون مادرت به
تو حامله بود و او را درد زاييدن گرفت و كار بر او دشوار شد فرياد زد : بار
الها مرا از اين نوزاد در امان بدار پس آن دعا به اجابت و نجات پيوست و چون تو
را بر زمين نهاد ( متولّد شدى ) فرياد بر آوردى :
لا اله الا اللّه ، محمد رسول اللّه ، بزودى آقايى مرا مالك
شود كه از او صاحب فرزندى شوم ، مادرت اين سخن را در تختهاى از مس نوشت و در
همان نقطهاى كه تو بر زمين در افتادى دفن كرد و چون شبى كه مادرت در آن قبض
روح شد فرا رسيد تو را در مورد آن ( تخته مدفون ) سفارش كرد و چون زمان اسارت
شما رسيد تو جز به گرفتن تخته به چيزى نمىانديشيدى پس آن را گرفتى و بر بازوى
راستت بستى لوح را به من بده خداوند آن لوح منم من امير مؤمنان و پدر آن كودك
فرخندهام كه
[ 302 ]
خوله از آن كار اظهار تنفّر كرد و گفت : من برهنه نيستم بدو گفته
شد آنها بر يكديگر نسبت به تو فزونى مىجويند و يكى از آن دو تو را به عنوان حق
خودش مىگيرد پس خوله گفت :
چنان عملى نخواهد شد و مرا تصاحب نكند مگر كسى كه به من خبر دهد
كه در هنگام
اسمش محمد است ، راوى گويد : خوله را ديديم كه روى به قبله كرد
و گفت : بار خدايا تويى نيكى كننده و بسيار هم احسان مىكنى ، به من توفيق بده
كه نعمتهايى را كه به من ارزانى داشتى شكر كنم و نعمت را به هيچ كس ندادى جز
اين كه آن را بر او كامل فرمودى ، بار خدايا به صاحب اين قبر ( قبر رسول خدا )
و كسى كه سخن گفت به آنچه بعدها واقع مىشود كه نعمت خويش را بر من كامل و تمام
گردانى ، سپس لوح را بيرون آورد و آن را انداخت ، و ابو بكر آن را گرفت و عثمان
آن را قرائت كرد كه او از نظر قرائت نيكوترين قارى در ميان آن جمع بود ، و آنچه
على ( ع ) فرموده بود در آن لوح نوشته شده بود بى آن كه چيزى اضافه يا كم باشد
، پس ابو بكر گفت : « اى ابو الحسن خوله را بگير ، حضرت او را به خانه اسماء
بنت عميس فرستاد و چون برادر خوله آمد على ( ع ) با خوله ازدواج كرد و به محمد
حنفيّه حامله شد و او را بزاد » .
محدّث ارموى گويد : اين داستان را سيد هاشم بحرانى ( ره ) در
كتاب مدينة المعاجز از كتاب زندگانى صحابه به دو طريق ديگر نقل كرده است و در
پارهاى از خصوصيّات با آنچه در اين جا نقل شده اختلاف دارد ، هر كه طالب است
كه به آن دو طريق هم ببيند به كتاب ياد شده نسخه چاپى صفحه 129 128 مراجعه
نمايد .
علامه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 585
در باب معجزات كلام على ( ع ) از خبرهاى غيبى او و آشنايى او با زبانها گويد :
« اين داستان در ميان دانشمندان از اعمش و ابن محبوب از ثمالى و سبيعى رسيده و
همه آنها از سويد بن غفله نقل كردهاند و ابو الفرج اصفهانى در اخبار ( حسن )
نقل كرده كه به امير مؤمنان گفته شد كه خالد بن عرفطه مرده است پس فرمود :
نمرده است و نميرد تا لشكر گمراهى را كه پرچمدارش حبيب بن جمّاز است رهبرى كند
( تا آخر حديث چنان كه در متن هم آمده است » .
و ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه چاپ مصر صفحه 208
در شرح كلامى از امير مؤمنان ( ع ) كه به منزله خطبهاى است گويد : « اين سخنى
است كه على عليه السلام و فرمود چون به فراست دريافت كه جمعى در ميان لشكريانش
او را در مورد خبرهاى غيبى و ملاحم كه از پيامبر ( ص ) نقل مىكند متهم مىكنند
و جمعى از لشكرش در گفتار او شك كردند و بعضى از آنان دو دلى و تهمت خود را
اظهار كردند .
ابن هلال در كتاب ( غارات ) از زكريا بن يحياى عطّار از فضيل
از محمد بن على عليهما السلام روايت كرده و گويد :
چون على عليه السلام فرمود : « سلونى قبل ان تفقدونى پيش از آن
كه مرا از دست بدهيد هر چه خواهيد از من بپرسيد به خدا سوگند نپرسيد از من راجع
به گروهى كه صد نفرشان هدايت يافتند و صد نفرشان گمراه مىگردند جز آن كه از
خواننده و كشاننده و راننده آن گروه به شما خبر مىدهم ، مردى بپا خاست و گفت :
مرا خبر ده كه چند دانه مو در سر و ريشم هست ،
على عليه السلام بدو فرمود : سوگند به خدا كه دوستم ( محمّد )
به من خبر داد كه بر هر مويى از سرت فرشتهاى است كه تو را نفرين مىكند و بر
هر دانه موى ريشت شيطانى است كه گمراهت مىنمايد ، و در خانهات توله سگى است
كه واوستان ابن انس نخفى بود . پسر پيامبر خدا را به قتل مىرساند و پسر آن
سائل كه قاتل سيد الشهداء عليه السلام شد در آن روز طفلى بود كه روى دستها و
شكمش راه مىرفت حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفله روايت كرده كه
روزى على عليه السلام خطبه ايراد فرمود مردى از پاى منبرش برخاست و گفت : اى
امير مؤمنان به وادى القرى گذارم افتاد و خالد بن عرفطه را مرده يافتم برايش
طلب آمرزش كن حضرت فرمود : او نمرده است ( و تا آخر حديث نقل كرد . و شبيه آن
را نيز آورده است اگر خواستى به آن جا رجوع كن » .
[ 303 ]
ولادتم چه گفتهام ، پس بعضى از آن جمع به بعضى ديگر از گفته او
شگفت زده نگريستند ،
يكى از آنها گفت : اين حرفها را از بى تابى و ترس خود مىزند ،
خوله گفت : سوگند به خدا ترس و بى تابى بر من عارض نشده و جز حق نمىگويم آنگاه
در گوشهاى بنشست ، پس چون امير مؤمنان ( ع ) حاضر شد بايستاد و خوله را صدا زد
. خوله گفت : لبيّك و از جابر جهيد .
حضرت فرمود : چون مادرت به تو حامله بود و درد زاييدن او را گرفت
و كار بر او دشوار شد خدا را بخواند و گفت : بار خدايا مرا از اين نوزاد سالم
بدار چه او سالم باشد چه مرده باشد . پس دعايى كه براى تو شد موجب رهائيت گرديد
پس فرياد بر آوردى : لا اله الاّ اللّه ، اى مادر چرا بر ضرر من دعا كردى ؟
بزودى سرورى مرا مالك خواهد شد كه مرا از او فرزندى مبارك بهم رسد پس مادرت آن
سخنان را بر صفحه مسى نوشت و در همان نقطهاى كه از مادر بر زمين فرود آمدى دفن
كرد ، چون مرگ مادرت فرا رسيد در مورد آن لوح به تو سفارش كرد و چون كه زمان
اسارتت فرا رسيد آن لوح را بر گرفتى و بر بازوى راستت بستى آن صفحه و لوح را به
من بده من خداوند آن لوح و پدر آن كودكم ، و نام او محمّد است ، خوله آن لوح را
بيرون آورد و ابو بكر آن را گرفت و به عثمان داد ، عثمان آن را بر مردم قرائت
كرد پس جمعى گريستند و جمع ديگر شادمان شدند و يك حرف بر خلاف آنچه على ( ع )
فرموده بود در آن لوح نبود ، و همه گفتند : پيامبر خدا درست فرمود كه : من شهر
علمم و على در آن شهر است ، در اين حال ابو بكر گفت : اى ابو الحسن خوله را
بگير خداى آن را بر تو مبارك گرداند .
و اين جريان از اطلاعات شگفتآور نفس ملكوتى آن حضرت بر امور غيبى
مىباشد .
حكم دهم :
روايت شده كه مردى نزد على عليه السلام آمد در حالى كه روى منبر
بود و عرض كرد : اى امير مؤمنان گذارم به وادى القرا افتاد پس خالد بن عرفطه را
مرده ديدم براى او آمرزش بخواه حضرت فرمود : او نمرده و هرگز نميرد تا اين كه
لشكر گمراهى را رهبرى كند كه علمدار آن حبيب بن حماد است مردى از پاى منبر
برخاست و عرض كرد :
اى امير مومنان به خدا سوگند من شيعه و دوست توام ، حضرت به او
فرمود : تو كيستى ؟ عرض كرد من حبيب بن حمادّم امام ( ع ) فرمود : از برداشتن
آن علم بپرهيز كه البتّه آن را بر خواهى داشت و از اين در وارد كوفه مىشوى و
به ( باب الفيل ) اشاره فرمود ، و چون زمان قيام حسين بن على عليهما السلام شد
و ابن زياد عمر سعد را به جنگ او فرستاد خالد بن عرفطه را در مقدّمه لشكر و
حبيب بن حمّاد را علمدار خود قرار داد پس با پرچم حركت كرد تا از باب الفيل
وارد مسجد شد .
[ 304 ]
و احاديثى كه در اين مورد روايت شده بسيار است [ 33 ] و براى
آگاهى بر خواسته ما آنچه
[ 33 ] ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ( چاپ مصر جلد 2
صفحه 176 175 ) در شرح خطبهاى كه عبارات زير از جمله عبارات آن است گويد : «
پس از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست بدهيد سوگند به آن كسى كه جانم در دست
اوست نپرسيد از من چيزهايى كه بين شما و قيامت است و نه از گروهى كه صد نفرشان
هدايت مىيابند و صد نفرشان گمراه مىشوند جز آن كه از خواننده و كشاننده و
راننده آن گروه و از محل خواباندن شتران و بار اندازهايشان و اين كه چند نفر
آنها كشته مىشوند و چند نفرشان مىميرند ، همه را به شما خبر مىدهم » .
« و بايد بدانى كه امام عليه السلام در اين خطبه به خدايى كه
جانش در قبضه قدرت اوست سوگند ياد كرده كه آنان از حضرت نپرسند از امرى كه بين
آنها و قيامت روى مىدهد مگر اين كه به آنها خبر مىدهد و اين كه آن حضرت سؤال
نشد از گروهى مردم كه صد نفرشان هدايت مىشوند و صد نفرشان گمراه مىگردند جز
اين كه از آنها خبر خواهد داد اگر از خواننده و رهبر و كشاننده و راننده و جاى
فرود آمدن بارشان و اسبهايشان و كسانى كه از آنها كشته مىشوند و به آنهايى كه
مىميرند سؤال شود و اين ادّعا ادّعاى ربوبيّت و نبوت نمىباشد ليكن آن حضرت
مىفرمود : رسول خدا ( ص ) به او خبر داده است و ما خبرهاى او را آزموديم و
آنها را مطابق و درست يافتيم لذا بدانها استدلال كرديم كه ادعاى آن بزرگوار
صادق است مانند خبر دادن او از ضربتى كه به سرش زده مىشود و محاسنش به خون
رنگين مىگردد ، و خبر دادن از شهادت فرزندش حسين عليهما السلام و آنچه در
هنگام عبور از كربلا فرمود ، و خبر دادن او از اين كه بعد از او معاويه سلطنت
مىكند ، و خبر دادنش از حجاج و يوسف بن عمر ، و آنچه در مورد خوارج نهروان خبر
داد و آنچه در مورد اصحابش خبر داد كه چه كسانى از آنان كشته مىشوند و چه
كسانى بردار مىروند ، و خبر دادن آن حضرت از جنگ با ناكثين ( اصحاب جمل )
قاسطين ( معاويه و اتباعش ) مارقين ، ( خوارج ) و خبر دادن او از شماره لشكرى
كه از كوفه به او ملحق مىشود وقتى كه به منظور جنگ با اهل بصره به طرف آن شهر
حركت خواهد كرد و خبر دادن او از عبد اله بن زبير و گفتارش در مورد او :
فريبكار و حريص ، كارى را قصد مىكند و به آن نمىرسد ، دام
دين را براى شكار كردن دنيا نصب مىكند و پس از آن بردار رفته قريش مىشود ، و
مانند خبر دادن آن حضرت از نابودى بصره با غرق شدن و نابودى دوبارهاش به وسيله
زنگيان و همان است كه جمعى تصحيف كرده و اخبار آن حضرت از ( زنج ) را اخبار از
( ريح ) دانستهاند و مانند خبر دادن آن حضرت از ظاهر شدن علمهاى سياه از
خراسان و تصريح كردن او به جمعى از اهل خراسان كه معروف به ( بنى رزيق ) با جلو
آوردن ( را ) ى بدون نقطه و آنان خاندان مصعباند كه طاهر بن حسين و فرزندش و
اسحاق بن ابراهيم از آنها مىباشند و آنان و پيشينيانشان از داعيان دوست عباسى
بودند ، و مانند خبر دادن آن حضرت از پيشوايانى كه از اولاد او در طبرستان ظاهر
مىشوند مانند ناصر و داعى و ديگران در گفتارى كه فرمود : آل محمد ( ص ) را در
طالقان گنجى است كه هر گاه خدا بخواهد بزودى آن را آشكار مىسازد ، دعوتش حق
است به اذن خدا قيام مىكند و به دين خدا فرا مىخواند ، و مانند خبر دادن او
از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه ، و گفتار آن حضرت ( ع ) كه : نفس زكيّه در
احجار زيت كه محلى است در مكّه كشته مىشود ، و گفتار آن حضرت درباره برادر نفس
زكيّه يعنى ابراهيم در ( باخمرى ) پس از آنى كه قيام مىكند و پياپى مغلوب
مىگردد و نيز گفتارش درباره ابراهيم كه : بر او تيرى عجيب مىآيد كه موجب مرگش
مىشود بدا بحال آن تيرانداز دستش شل و بازويش سست باد ، و مانند خبر دادن او
از كشتههاى ( وج ) و اين كه درباره آنان فرمود : آنان بهترين مردم روى
زميناند ، و خبر دادنش از حكومت علويان در مغرب و تصريح كردن به ذكر كتامة ، و
آنان كسانى بودند كه ابو عبد اله داعى معلّم را يارى كردند ، و مانند گفتارش در
حالى كه به ابو عبد الله المهدى اشاره مىكرد و مىفرمود : او نخستين نفر
مىباشد سپس صاحب قيروان زيبا روى لاغر اندام داراى نسب خالص ظاهر مىشود كه
برگزيده از نسل ذى البد است و به عبا پيچيده
[ 305 ]
نقل كرديم كفايت مىكند .